[HIDE-THANKS]
اعصابمبهم ریخت. هرچقدر سعی میکردمخودمرو به فراموشی بزنمنمیشد. مامانچی فکر میکرد و من چیفکرمیکردم.
واسه اینکه دست از سرمبرداره قبول کردم حرفش رو و گفتمکه میرم. البته اینکه گفت هلما شب دیر میاد هم علت دیگش بود. چقدر دلم براش تنگ شده بود. یعنی شب کجا بود که دیر میومد؟ با رییس شرکتش بود؟ چی شد که به اون علاقه پیدا کرد؟ من رو که زودتر دیده بود. چیکم داشتم واقعا؟ تا اتمام کلاسم مثل خیلی روزای دیگه به این سوالا فکر کردم. نمیدونستم واقعا رفتارم با هلما اشتباه بود یا نه؟ اینکه یه ترم الکی حذفش کنم تا ترم بعد که میدونستم فقط خودم درس میدم مجبور شه باهام کلاس برداره بد بود؟ اینکه میخواستم پیش خودم باشه؟ اینکه ببینمش؟ یعنی فقط سر همین ازم بدش اومد؟ چی بود توی رفتارهای رییسش که فکر میکرد اون آدم خوبیه و من نیستم؟ با ترافیک شدید حوالی ساعت ۸ به خونه رسیدم. با غرغرای مامان حاضر شدم. یه تی شرت لجنی و یه جین مشکی تنم کردم و چند تا پیس از ادکلن رو به خودم زدم و همراه مامان و بابا به سمت ونک حرکت کردیم. با گوگل بی ترافیک ترین راه رو پیدا کردیم و بعد از چهل دقیقه به خونشون رسیدیم. بعد ازپارک ماشینتوسط بابا وارد خونه شدیم. صدای جیغ و داد چند تا بچه کوچیک و گریه های بلند یه نوزاد حسابی از همون جلوی در افتاد رو مخم. گویا کل خواهر و برادرهای عروس هم دعوت بودن و چون هادی خواهر و برادری نداشت، مارو دعوت کرده بودن. با اینکه میدونستمهلما شب اونجا نیست اما چشمام همش دنبالش میگشت. کجای راه رو اشتباه رفته بودم. تمام مدت تا تایم شام همش تو لک بودم. یعنی بهتر بود خودم روبهش نشونمیدادم؟ میومدم خونشون و تو خونمون قایم موشک بازینمیکردم؟ یعنی از دل برود هر آنکه از دیده برفت؟ یعنی اگه میدید من رو دلش مثل دل من که واسش رفته بود میرفت؟
سفره شام انداخته شد. نامزد هادی حسابی خودی نشون میداد و سعیمیکرد با کار کردن و تر و فرز بودنش خودش رو تو دل خانواده شوهرش جا کنه.
بوی عدس پلو و خورشت کرفس، دوتا از نفرت انگیز ترینغذاهای عالم تو مشامم خورد. دوتا غذا درست کرده بودن که از هر دوتاش بی نهایت بیزار بودم. حسابی تو ذوقم خورده بود. اون از نبود هلما اینماز این. نگاهم به مامان خورد. حسابی دمغ شده بود به مننگاه میکرد. میدونست از این دوتا غذا بدن میاد. لب زد: شرمنده!
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: