رمان زُآمی | Samira.Aroom کاربر انجمن نگاه دانلود

Samira.Aroom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
1,476
امتیاز واکنش
16,498
امتیاز
740
محل سکونت
طهران
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

dailys.ir_-2.gif
[HIDE-THANKS]
اعصابم‌بهم ریخت. هرچقدر سعی میکردم‌خودم‌رو به فراموشی بزنم‌نمیشد. مامان‌چی فکر میکرد و من چی‌فکر‌میکردم.
واسه اینکه دست از سرم‌برداره قبول کردم حرفش رو و گفتم‌که میرم. البته اینکه گفت هلما شب دیر میاد هم علت دیگش بود. چقدر دلم براش تنگ شده بود. یعنی شب کجا بود که دیر میومد؟ با رییس شرکتش بود؟ چی شد که به اون علاقه پیدا کرد؟ من رو که زودتر دیده بود. چی‌کم داشتم واقعا؟ تا اتمام کلاسم مثل خیلی روزای دیگه به این سوالا فکر کردم. نمیدونستم واقعا رفتارم با هلما اشتباه بود یا نه؟ اینکه یه ترم الکی حذفش کنم تا ترم بعد که میدونستم فقط خودم درس میدم مجبور شه باهام کلاس برداره بد بود؟ اینکه میخواستم پیش خودم باشه؟ اینکه ببینمش؟ یعنی فقط سر همین ازم بدش اومد؟ چی بود توی رفتارهای رییسش که فکر میکرد اون آدم خوبیه و من نیستم؟ با ترافیک شدید حوالی ساعت ۸ به خونه رسیدم. با غرغرای مامان حاضر شدم. یه تی شرت لجنی و یه جین مشکی تنم کردم و چند تا پیس از ادکلن رو به خودم زدم و همراه مامان و بابا به سمت ونک حر‌کت کردیم. با گوگل بی ترافیک ترین راه رو پیدا کردیم و بعد از چهل دقیقه به خونشون رسیدیم. بعد از‌پارک ماشین‌توسط بابا وارد خونه شدیم. صدای جیغ و داد چند تا بچه کوچیک و گریه های بلند یه نوزاد حسابی از همون جلوی در افتاد رو مخم. گویا کل خواهر و برادرهای عروس هم دعوت بودن و چون هادی خواهر و برادری نداشت، مارو دعوت کرده بودن. با اینکه میدونستم‌هلما شب اونجا نیست اما چشمام همش دنبالش میگشت. کجای راه رو اشتباه رفته بودم. تمام مدت تا تایم شام همش تو لک بودم. یعنی بهتر بود خودم رو‌بهش نشون‌میدادم؟ میومدم خونشون و تو خونمون قایم موشک بازی‌نمیکردم؟ یعنی از دل برود هر آنکه از دیده برفت؟ یعنی اگه میدید من رو دلش مثل دل من که واسش رفته بود میرفت؟
سفره شام انداخته شد. نامزد هادی حسابی خودی نشون میداد و سعی‌میکرد با کار کردن و تر و فرز بودنش خودش رو تو دل خانواده شوهرش جا کنه.
بوی عدس پلو و خورشت کرفس، دوتا از نفرت انگیز ترین‌غذاهای عالم تو مشامم خورد. دوتا غذا درست کرده بودن که از هر دوتاش بی نهایت بیزار بودم. حسابی تو ذوقم خورده بود. اون از نبود هلما اینم‌از این. نگاهم به مامان خورد. حسابی دمغ شده بود به من‌نگاه میکرد. میدونست از این دوتا غذا بدن میاد. لب زد: شرمنده!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    [HIDE-THANKS]
    سری به نشونه اشکال نداره تکون دادم. سر سفره که سرتا سر اتاق انداخته شده بود، هنوز غذا خورده نشده ‌همه به به و چه چه میکردن که عجب غذاهای عالی. یکم‌سالاد کشیدم و یه کفگیر برنج خالی. یکم سالاد خوردم. اولین قاشق غذا رو که دهنم‌گذاشتم زنگ خونه خورده شد. چند لحظه بعد هلما در حالی که یه باکس مقوایی دسته دار دستش بود وارد خونه شد. گویا بیرون‌بارون میومد که لباساش خیس بود و موهای جلوی سرش به پیشونیش چسبیده بود. کرم‌روی صورتش خیس و براق شده بود ولی لبخند روی لبش هنوز هم زیبا نشونش میداد. با همه گرم احوال پرسی کرد. حتی من و بعد با‌گفتن‌اینکه شام‌خورده روی‌یکی از‌مبلها نشست و شروع‌به بازی با گوشیش کرد.
    ذهنم درگیری‌ های جدیدی پیدا کرد. با کی شام خورده؟ کجا شام‌خورده؟ الآن با کی‌داره چت میکنه؟ با همین‌فکرها چند قاشق برنج خالیم‌رو هم خوردم و کنار کشیدم. خانمها همراه هلما شروع به جمع کردن سفره کردن. هلما سراغ مادرش رفت و چیزی‌در گوشش گفت. بعد سراغ مامان من رفت و باهاش حرف زد. من شاهد تمام این‌اتفاقا از پشت اپن آشپزخونه بودم.
    هلما بعد از چند دقیقه در حالی که هنوز نصف سفره هم پاک نشده بود با همون باکسی که اومدنی توی خونه دستش بود از آشپزخونه خارج شد. اومد جلوی من ایستاد و گفت:
    - آقا پیام یه سری کار واسه شرکت هست که باید انجامش بدم و فردا تحویل بدم. شما که دکتری داری لطف میکنی بیای کمکم‌کنی؟ من از پسشون‌برنمیام‌که به این‌سرعت تحویل بدم. واسه همین هم مامان شما رو دعوت کرد.
    نامحسوس نگاهی به اطرافم‌کردم. همه ی آقایون چشم‌دوخته بودن به ما. خیلی زشت بود اگه درخواستش رو رد میکردم. با لبخند مصنوعی خواهش میکنمی گفتم و به آرومی ازم جام پاشدم. حالا میفهمیدم‌قصدشون از دعوت ما تو این‌جمع خانوادگی‌چی بود. سر به زیر از کنار جمعیت رد شدیم و پشت سرش وارد اتاق هلما که درش رو قفل کرده بود شدیم. هادی هم پشت سرما وارد شد‌. هلما لبخندی به هادی زد و اشاره کرد در رو قفل کنه. بعد خودش روی زمین نشست و گوشه پیراهن من‌رو کشید و من‌رو هم نشوند. بعد در باکس رو باز کرد و در کمال تعجب من یه ظرف بزرگ آلومینیومی، دوتا بشقاب، دوتا قاشق و چنگال، یه ظرف بزرگ دربسته برنج و سالاد در آورد. لبخندی به روم زد و برنج ها و سالاد هارو نصف‌کرد. در ظرف آومینیومی رو باز کرد و از توش دوتا سیخ کباب ساطوری و گوجه واسه هر بشقابی گذاشت. من در عین ناباوری، بدون‌کلمه ای حرف به کارهاش نگاه میکردم. باز به هادی اشاره زد تا پنجره اتاق رو باز کنه. رو به من کرد و گفت: بخور پیام.
    نگاهش کردم.
    یکی از کبابها رو نصف کرد و تو ظرف آلومینیومی جلوی هادی گذاشت.
    -من شام خوردم آبجی.
    -این شام نیست. بخور بوش میاد. واسه همتون گرفته بودم. فردا باز میخرم برای مامان اینا. بخور پیام‌دوست نداری؟
    زل زد توی چشمام.
    -من شام خوردم.
    -اون دو قاشق برنج خالی و چهار تا پر‌کاهو رو که احیانا نمیگی؟
    دلم هری ریخت. حواسش بهم بود؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    [HIDE-THANKS]
    بی حرف شروع به خوردن کردم. کاملا گیج و منگ بودم. شاید در حالت عادی لب به غذا نمیزدم اما کاراش حسابی حیرونم کرده بود.
    -چرا ازم قایم میشدی؟
    نگاهش کردم. بی هیچ حرفی. چشماش بالا اومد و توچشمام نشست.
    -اگه دعوتت نکردم سر این بود که من رو شکسته بودی. اگه خانوادم نمیشناختنم که الآن معلوم نبود سر تهمتات جام کجا بود.
    یه قاشق دیگه غذا گذاشت دهنش و منم ناخواسته حرکتش رو تکرار کردم و غذا خوردم. بازم صداش حواسم رو به خودش داد‌ ولی اینبار دست از خوردن نکشیدم. هر قاشق غذا بهم یادآوری میکرد که چقدر گشنه ام و ولعم واسه بیشتر خوردن زیاد میشد.
    -نمیدونم هدفت چی بود از اون دروغ، ولی شاید اگه خلاقیت دیگه ای داشتی مامان اینا باور میکردن.(خندید) آخه پیچوندن کلاس؟
    اینبار هادی هم شروع به خندیدن کرد.
    -تو بگو هادی.
    هادی: پیام خان مامان من از بچگی عادتمون داده که تحت هیچ شرایطی غیبت نکنیم. یعنی یجوری وجدانمون رو گره زده. بچه که بودیم حتی اگه از مریضی در شرف تلف شدن هم بودیم باید میرفتیم مدرسه. بعد تو اومدی گفتی هلما کلاس پیچونده!
    و هردو شروع به خندیدن کردن. هلما با قاشقش هادی رو نشون داد و گفت:
    -اگه الآن میخندیم دلیلش تهمت خنده دار توه و اینکه هیچکس باورش نکرد؛ مطمئن باش چیز دیگه ای بود نمیبخشیدیمت.
    به زور صدای متعجبم از گلوم خارج شد:
    -یعنی...یعنی الآن بخشیدید؟
    -از اولش بخشیده بودیم. گرچه باعث شدی شهریه بیشتری بدیم به دانشگاه ولی خب دعوت نکردنت واسه دفاعم جبران خوبی بود‌‌. تو اشتباه کردی که قهر کردی و نیومدی!
    دلم خوشحال شد ولی یاد آخرین جملش توی مکالمه روز دفاعش یه تلنگر بزرگ بود که بیشترین دلیل نیومدنم یه دعوت مسخره به یه دفاع مسخره نبود، یه چیزی به عظمت عشق به باد رفته بود.....
    اون شب به خوبی تموم شد و اعلام کردیم که آشتی کردیم. رابـ ـطه هامون پررنگ تر و حتی رنگارنگ تر شد‌. زندگی هوای خوشش رو هم به مشاممون رسوند. بیرون رفتن ها دور دورهای خانوادگی و تکیمون بیشتر شد و لـ*ـذت جوری به وجودمون چسبید که خودم دز عشقم هر روز بالاتر زد و واله و شیدا منتظر یه فرصت برای خواستگاری شدم‌. قشنگترین شب هم شبی بود که به عنوان یه محافظ همراه هادی و یلدای تازه نامزد شده رفتیم سینما! اون شب اون دوتا مـسـ*ـت تر از همیشه بودن و هلما هم کرم ریزون تر از همیشه. میدونستم سن یلدا طوریه که کم کم خواستناش بیشتر میشه و برق چشاش تو نگاه به هادی و کلافگیش با هربار دیدن ما به این نظر مهر اعتبار بیشتری میزد. تو صف بلیط تنها ایستاده بودم و میخواستم با پولی که هادی به زور داد و یجورایی مهمونمون کرد بلیط بخرم. نگاهم به اونا بود که یه گوشه ایستاده بودن. هلما ولی آزار داشت؛ شاید چیزی‌که خانما بهش میگن "خواهرشوهربازی" تو وجودش قل قل می‌کرد یا شاید فقط قصد آزار اون دوتا مرغ عشق رو داشت. دوتا دستای هادی رو گرفته بود تو دستاش و نزدیکش ایستاده بود. خیلی نزدیک. و نا محسوس از یلدا دورش میکرد. یلدا هم همانطور نامحسوس نزدیکشون میشد. لبخندی به دیونگی های دخترونشون زدم. قیافه یلدا دیگه کم کم تو هم رفته بود که هلما دست هادی رو کامل کشید و به سمت دیگه سالن انتظار سینما برد. قیافه مبهوت و گیج یلدا حتی به من هم حس سرخوشی داده بود، چه برسه به هلمایی که میدونستم الآن با دمش گردو میشکونه. همون لحظات نوبت من شد و بلیط ها رو گرفتم و نزدیک یلدا رفتم.
    -چی شده یلدا خانم؟
    با چهره کاملا پژمرده ای، جوری که کاملا بی اختیار بودن واژه هایی که از دهنش خارج میشد مشخص بود گفت:
    -بردش. هادیمو میگم...
    نگاهی به هلما کردم که با چهره شیطون، زیر چشمی مارو نگاه میکرد‌. کلافگی هادی از اونجا هم معلوم بود. اشاره زدم که بیاد. وقتی بلیط ها رو دست هادی و یلدا دادم ناباور داشتن نگاهم میکردن.
    -کار هلما بود. من بی تقصیرم!
    اینبار خوشحالی و قدرانی پاشیده شد تو نگاهشون و تقدیمش کردن به هلما. هلما هم یه بـ..وسـ..ـه رو صورت جفتشون زد با گفتن" خوش باشید!" هلشون داد به سمت در و با کشیدن آستین من به سمت خروجی حرکت کرد. تا آخر شب با من گشت زد و از خاطرات دانشگاه گفت و گفتم. بستنی و فالوده خوردیم و در نهایت آخر شب جلوی یه پارک نزدیک خونشون با اون دوتا کفتر یکی شدیم و رفتیم خونه هامون.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    [HIDE-THANKS]
    اما تجربه به من ثابت کرده بود که دار فانی هیچ وقت دوست نداره همه چیز همیشه خوب پیش بره، ولی من با دونستن این موضوع خیلی امیدوار بودم که اینبار برای یبار دنیا به کامم پیش بره....
    خیلی قبل تر، دقیقا همون موقع هایی که هلما رو تازه پیدا کرده بودم و شعله های عشقش از زیر خاکستر زمان تو دلم بیرون اومده بود و قلب تپندم رو کباب میکرد، به مامان گفتم که میخوام ازدواج کنم! البته با وجود تمام اصرارهاش بهش نگفته بودم طرف کیه و منتظر یه فرصت بودم و البته شناخت بیشتر و بهتر. چون مسلما هلما همون هلمای ۱۰-۱۲ سال قبل نبود و چرخش روزگار کلی روش تاثیر گذاشته بود. یه بچه ی ۸-۹ ساله با یه دختر جوان ۲۳-۲۴ ساله اصلا یکی نبود. اما قلب من یکی بود. عشقش اصلا از دلم نرفته بود. بچه هم که بودیم خیلی دوستش داشتم. یه دختربچه ی عصبی و خودخواه که با همه میجنگید تا رییس باشه و به همه زور بگه. که کارگردان بازی های بچگی اون‌باشه. حتی من رو هم مجبور میکرد باهاش بازی های دخترونه بکنم و من چقدر از اینکه بابای عروسکهاش هستم خوشحال میشدم. اون موقع معنی عشق رو این شکلی نمیدونستم اما دیدن سریالهای تلوزیون و کارتون و ترانه های اونور آبی که تو دیسکهای هفت رنگ دست به دست میچرخید، بهم فهونده بود که عشق یعنی دوست داشتن که آخرش هم ازدواجه! و من چقدر شبها با خودم فکر میکردم که عاشق هلمای تخس و مهربون هستم. بعد از دوباره دیدنش همون حس، شناورتر و پرسوز تر دوباره بهم هجوم آورده بود‌. اما خب قهر چندماهم که کاملا متوجه شدم بچگانه و شاید ابلهانه بود، مارو از هم دور کرد و فرصتهام رو سوزوند.اما این یک ماهی که کنار هم بودیم، باعث شد بفهمم که هلمای من چه گنج بزرگیه که نباید از دستش بدم‌.
    رو به روی مامان نشستم و با اضطرابی که برام عجیب بود، با کلی من و من شروع به حرف زدن کردم.
    -مامان؟!
    -هوم؟
    -مرسی از توجهت!
    کلافه نگاهی بهم کرد.
    -بگو پیام، میبینی که کار دارم.
    نگاهی به دستش که داشت روکش یه کوسن رو که قبلا شسته بود رو میدوخت کردم.
    -راجع به اون مسئله میخوام باهات حرف بزنم.
    -کدوم مسئله؟
    -همون که اون بار گفتم.
    نگاه گنگی بهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و با صدای خیلی کم ولومی گفتم:
    -ازدواج!
    چشماش درشت و شد به آنی لبخند بزرگی روی ل*ب*هاش نشست.
    -بالاخره انگار تصمیم گرفتی از خر شیطون بیای پایین و من رو حسرت به دل راهی قبر نکنی!
    اخم کردم.
    -خب حالا عشـ*ـوه واسه من نیا. کی هست؟
    -عشـ*ـوه نیومدم. ناراح...
    -پیام!
    صدای توبیخگر و منتظرش باعث شد گلایم رو ول کنم با صدای خیلی خیلی آرومی اسم هلما رو ببرم.
    -نشنیدم چی گفتی؟
    نگاهی بهش کردم که با قیافه منتظر در حالی که صورتش رو چرخونده بود که گوشش نزدیک دهن من باشه مواجه شدم. نمیدونم واقعا نشنید یا دوست داشت نشنوه. یکم بلند تر اسم‌ هلما رو گفتم.
    برگشت سمت من و با یه لبخند گوشه لبش بهم نگاه کرد.
    -نه خوشم. اومد. فکر نمیکردم از این سلیقه ها داشته باشی! حالا از کی ازش خوشت میاد؟
    هجوم خون به سرم و داغ شدن گوشهام رو حس کردم.
    -خیلی وقته...
    -اونوقت از چیش خوشت اومد؟
    نفس عمیقی کشیدم. انگار ریه هام احتیاج شدیدی به اکسیژن داشتن تا به مغزم برسونن. بازجویی مادرانه بود! با همون زیرکی های خاص یه مادر ایرانی. میدونستم چی میخواد و منظورش چیه. منم همه چیزایی که میخواست رو بهش گفتم.
    -خب ....خب من تاحالا ندیدم با پسری صمیمی حرف بزنه چه برسه دوست شدن. ظاهرش معقول و موجهه، خب...مهربونه و میشناسیمش. قیافش نه خیلی زشته که غیر قابل تحمل باشه نه خیلی خوشگله که نشه بردش تو خیابون. خانوادشم که تایید شده و شناخته شده ان. تحصیل کردست و یه دختر اجتماعی و امروزیه، در عین حال به یه سری سنتها اهمیت میده و ارزش قائله. شخصیت جالبی داره و خسته کننده نیست.
    -همین؟
    -دلایل کمی نیست!
    -اما چیزی که لازمه اصلیشه هم نیست.
    -و لازمه اصلیش چیه؟
    -علاقه قلبی! این چیزایی که تو گفتی فقط منطق بود. عقل و منطق تو ازدواج لازمه اما قبلش قلب آدمه.
    -مطمئن باشید قلبم رفتارهاش رو زیبا و منطقی به عقلم نشون داده و عقلم رفتارهاش رو به قلبم تحمیل کرده!
    لبخندی زد.
    -پس پاشم برم زنگ بزنم به بابات قرار خواستگاری رو بزاره.
    هول زده تو جام پریدم.
    -نه! الآن زوده.
    - چی چی رو زوده؟ اگه زوده پس چرا بهم گفتی؟ میپره دختره ها!
    -خب راستش(دوباره نفس عمیقی کشیدم)اون ازم خوشش نمیاد. یعنی راستش روز دفاعش که بهش زنگ زده بودم گفت که بدش نمیاد که با رئیسش ازدواج کنه. میخوام که خودمو بهش ثابت کنم. میخوام اون علاقه قلبی که شما میگید تو اون هم بوجود بیاد‌. نمیخوام سنتی و مجبوری ازدواج کنیم و به امید این بشینم که شاید علاقه بعد از ازدواج بوجود بیاد‌. الآنم هدفم از اینکه گفتم بهتون این که شما هم موقعیت رو واسم فراهم کنید. یعنی یجورایی باعث بشید که با همون روشهای مامان زهراییتون بهم علاقه پیدا کنه.
    نگاهی به چهره متفکرش کردم تنم از حرفهایی که زده بودم میسوخت. عجیب امروز شجاع شده بودم که این حرفها رو به مامان زدم. اونم منی که برعکس پیمان اونقدرا تو این موضوعات زبل و بیخیال نبودم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    [HIDE-THANKS]
    بعد از چند دقیقه مامان بدون نگاهی از جاش بلند شد و به سمت میز تلفن چوبی قهوه ای‌گوشه اتاق حرکت کرد. روی صندلیش نشست و در حالی که داشت شماره میگرفت خیلی جدی گفت:
    -پاشو برو دنبال نخود سیاه، تا نیم ساعت دیگه هم برنگرد.
    در حالی که میخندیدم از جام بلند شدم و با یه خداحافظی از خونه خارج شدم. بی هدف تو کوچه پس کوچه های خاکی و دودآلود شروع به قدم زدن کردم و اجازه دادم مرغ خیالم به لحظه های "هلما دار" پر بکشه. لحظه هایی که قبلا توشون هلما بود یا بعدا قرار بود توشون هلما باشه.
    یاد چند روز پیش که اومد دانشگاه افتادم. نزدیک در کلاس دیدمش. ردیف اول نشسته بود و با مهربونی فراوان یه خوراکی سفید رنگی که چیپس نبود و نمیدونم چی بود و شکل صدف بود رو همراه یکی از دانشجوهایی که مطمئن بودم نمیشناخت میخورد. یه مانتوی به قول خودش لیمویی و به زعم من زرد رنگ، تنش کرده بود و شاد و خرم سر کلاسم نشسته بود‌. وارد کلاس که شدم شروع به سخنرانی کرد:
    -ای والا مقام استاد(صدای خنده دانشجوها بلند شد) ای مهربانترین. ای فرهیخته ای عالم(منم بابت این چاپلوسی های منظور دار خندم گرفته بود) ای پر...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    -امرتون خانم زنگنه؟ اینجا چیکار میکنید؟
    -جان دانشجو هیچی. میشه مهمان باشم سرکلاستون؟ امروز؟
    در حالی که روی صندلی مینشستم گفتم:
    -اولا که شما میدونی من با مهمان مشکلی ندارم؛ پس این چاپلوسی ها هم لازم نیست. ولی مگه شما سر کار نمیری؟ نکنه اخراج شدی؟
    -نه به والله آقای استاد. اخراج چرا؟ کارمند به این خوبی! تازه میخوان بهم ترفیع هم بدن. امروز بنا به دلایل تعمیرات کولر و خروج از جهنم محیط کار زود تعطیل شدیم که گفتم از بیکاری برسم خدمت شما و از افاضاتتون بهره ببرم.
    سری براش تکون دادم و تا آخر کلاس باهاش سر و کله زدم و بعد از یه ناهار راهی خونش کردم.
    اطرافم رو که نگاه کردم رسیده بودم به محله قدیمی که خونه ما و هلما بود. خونه ای توش همسایه بودیم و تنها فرقش با اون سالها رنگ در و پنجره ها بود که سفید شده بود. یه خونه سه طبقه که وقتی ما توش ساکن شدیم نوساز بود و حالا گرد پیری رو چهرش‌ نشسته بود. جلو تر رفتم و به درخت ماهی رسیدم. این اسمی بود که هلما روی این درخت گذاشت. دومین سالی که باهم همسایه بودیم، ماهی قرمز هلما مرد و ما بعد از برگزاری یه مراسم تشییع همراه هم دفنش کردیم. اما یه هفته بعد سرنوشت ماهی برامون سوال شد و دوباره پای درخت رو کندیم، اما خبری از جسد ماهی قرمز نبود. واسه همینم هلما اسم درخت رو ماهی‌گذاشت تا بگه توی یه هفته ماهیش زیر این درخت پوسید...
    دوباره راه افتادم به سمت خونه. ده دقیقه از نیم ساعتی که مامان وعده داده بود گذشته بود. اینبار یکم سریعتر راهی شدم.
    فکرم اینبار به آینده معطوف شد. آینده ای که مصمم بودم و هستم که با هلما بسازمش. حتی فکر اینکه یه آینده ای رو قراره با هلما داشته باشم دلم رو میلرزونه و لبم‌رو به خنده میندازه؛ چه شود روزی که واقعیتم پر از هلما بشه...
    دلم میخواد عروسمیون رو تو گراند هتل بگیریم. هزینش خیلی زیاد میشه اما هلما ارزشش رو داره. لباس عروس هم میرم و طبق آرزوی بچگی های هلما، یه لباس شبیه لباس سیندرلا سفارش میدم. دلم میخواد یه دونه بچه داشته باشیم تا هلما از هیچ لحاظی، چه بدنی و چه روحی خسته نشه. اسمش رو چیزی شبیه هلما میزارم. نمیدونم چه اسمش شبیه هلما هست اما مطمئنا پیدا میکنم. امیدوارم دخترم شبیه هلما بشه. من دختر دوست دارم. یه پیج هم تو اینستا میزنم به اسم "ما سه نفر" بعد عکسای سه تاییمون رو میزارم تو صفحه تا مردم رو هم تو شادیام شریک کنم و فکر تشکیل خانواده رو تو سر اونایی که از ازدواج‌گریزونن بندازم. این فکری بود که از گشت زدنام تو صفحه مجازی به ذهنم خطور کرده بود. خودم صفحه یه زوج تازه مزدوج شده رو دیدم که لحظه های خوبشون رو به اشتراک‌گذاشته بودن و من چقدر اون لحظات دلم هلما میخواست. البته من تا بچه دار نشم ‌این‌کار رو نمیکنم.
    تا اومدم فکر بعدی رو بکنم خودم رو جلوی در خونمون دیدم. زنگ رو زدم. اما جوابی نیومد. دوباره و سه و چند باره این کار رو تکرار کردم. دیگه کم کم داشتم ‌نگران میشدم که بالاخره در باز شد. بالا که رفتم مامان رو دیدیم که با رنگ پریده روی مبل نشسته و داره خودش رو با یه باد بزن چینی خیلی بزرگ ‌باد میزنه. دلم ترسید. نزدیک رفتم.
    -چیزی شده مامان؟
    دستش از حرکت ایستاد. نگاهی به چهره من کرد. صورتش کمی سرخ شد و قطره ای اشک از چشمش چکید. کلافه شدم. ترسیدم.
    -مامان جون به لب شدم که . مامان! دِ بگو چی شده؟
    -الهی من بمیرم‌واست پسرم. الهی مادر بمیره که یه آرزو تو زندگیت کردی، مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادن تا تو به آرزوت نرسی.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    [HIDE-THANKS]
    ●●●●●●●●●●●●●

    -برو بهش بگو یه کلام! من نمیخوامش. فقط طلاق!
    -آخه مادر جان چی شده؟ یه دلیل بیار. بخدا خدا قهرش میگیره تو اینطوری میگی. هربار اسم اون طلاق کوفتی رو میاری عرش خدا میلرزه مادر.
    -عرش خدا از شکستن دل بندش نمیلرزه؟ دل من شکسته. من‌نمیخوامش.
    اینبار بابا جلو اومد.
    -حرف حسابت چیه پسر؟ اون موقع که خودتو تیکه پاره کردی که میخوامش میخوامش. الا و بلا زن باید همین باشه. بجنبید که تا دوباره از دستش ندادم. حالا حرفت چیه؟ یه دلیل بیار واسه این داد و بیدادات.
    -دلیل ندارم. من فقط طلاق‌میخوام.
    اینبار صدای بابا خیلی بلند تر شده بود. یه چیزی شبیه داد.
    بابا: چی‌چی رو دلیل ندارم! مگه ملت مسخره توان؟ مگه ملعبه و بازیچه دست توان؟ دختر طفل معصومشون رو دادن دست توی بی پدر که اینجوری تو دستت بازیشون بدی؟
    -طفل معصوم؟ آره طفل معصوم. یه هلما معصومه یدونم مرجانه مادر ابن زیاد.
    بابا از جاش حرکت کرد و با تمام قدرتی که داشت تو دهنم کوبوند‌. خون از لب و دهنم به شدت فواره زد. مامان به سرعت به سمتم اومد و چند تا دستمال از روی میز برداشت و روی دهنم‌گذاشت.
    مامان: چیکار میکنی مرد؟ پسرته خیر سرت.
    -این رو زدم. تا یادت باشه هر چی اومد تو دهن نجست رو به زبون نیاری. اون کنیزک زنـ*ـا کار رو با هلما یکی کردی؟ تف تو روت. ‌تف تو غیرتت پسر. تف تو مرام و معرفت و مردونگیت( و در حالی که صداش آروم تر شده بود ادامه داد) تف تو تربیتی که من بهت دادم.
    اشکای مامان جاری شده بود.
    مامان: این چه حرفی بود که زدی پسر؟
    -دروغ میگم؟این کارس دیگه.
    چشمای مامان گرد شد. عرق از روی پیشونیش میریخت. رنگ بابا تماما سرخ شده بود و به سختی نفس میکشید. مامان با هق هق گفت:
    - آب بکش دهنت رو پسر. من به سر این دختر، به پاکی این‌دختر قسم‌میخورم. این اراجیف چیه که میگی؟ گفتیم دلیل طلاقت رو بگو نگفتیم‌ تهمت بزن. نگفتیم فحش بده. پس فردا جواب خدا و این‌ بنده ی خدا رو چی میخوای‌بدی؟
    بابا: پسر جان. پسر ناخلف من. ما نگفتیم ‌با طلاق ‌مخالفیم. طلاق راه حل خداست ولی آخرین راهه نه اولین و دم دستی ترین راه. عرش خدا رو با این چموش بازیات نلرزون ‌پسر. دق دلیت رو با این اراجیف خالی نکن. فحش میدی؟ پُری؟ باشه باش. هرچی میگی بگو ولی آخه این اراجیف....
    در حالی که دوباره حرصش‌گرفته و داشت به سمتم حمله میکرد مامان جلوش رو گرفت.
    مامان: خودت رو کنترل کن مرد! پسرم ما که بد تو رو نمیخوایم. دلیلت رو بگو اگه منطقی بود کنارتیم. پشتتیم. ولی تهمت نزن مادر. واسه راحت کردن کار خودت و باز کردن ما از سرت این حرفا رو نزن. خدا قهرش‌میگیره. ما کی‌ تو رو اینطوری تربیت....
    حرفش رو با داد قطع کردم. از جلوش که دستمال به دست نشسته بود بلند شدم و گیج دور خودم چرخیدم.
    -چی‌میگد شماها! مثل اینکه نمیفهمید چی دارم میگم! فکر میکنید دارم بهونه میارم؟ دارم حرص خالی‌میکنم؟ دارم فحش و بد و بیراه میگم؟ نه نه نه. علت خواستید دارم‌ علت میگم. هلما! هلما خانم زنگنه. فرزند بهمن زنگنه این کارس. اون کارس. بد کارس. همینو میخواستید؟
    خیلی آروم یجا وایستادم. نفس نفس میزدم. حیرت رو تو چشمای مامان و بابا میدیدم. با صدای نجوا مانندی که میدونستم به گوششون‌میرسه گفتم:
    - اینه دلیل طلاق من.

    ●●●●●●●●●●●●●

    ▪هلما▪

    دست و پام میلرزید. حضور مامان رو کنارم حس کردم. نگاهی به چشماش که چندتا چروک ریز و تقریبا محو کنارشون افتاده بود کردم. لیوان آب خنکی که توی پیش دستی بود رو روی عسلی گذاشت. دست انداختم و لیوان عرق کرده رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم. بابا متفکر رو مبل جلوییم نشست و یه پاش رو روی پای دیگش انداخت. تکیه دادم به مبل و سعی کردم استرس چندساعتی که گذشت رو از خودم دور کنم. صدای خنده ی هادی نگاهمون رو به سمتش کشید. دستش رو جلوی دهنش گذاشت و در حالی که سرش رو تکون میداد عذرخواهی کرد؛ مشخص بود که بیخیالِ ما داره با یلدا چت میکنه. مامان آهی کشید، آرنجش رو روی پشتی مبل گذاشت و تو فکر فرو رفت.
    -نظر خودت چیه بابا جان؟
    دست و پام رو گم کردم.
    -نمیدونم بابا.
    -نمیدونم که نمیشه‌. مدتهاست باهاش داری کار میکنی.بالاخره یه شناختی ازش پیدا کردی یانه؟
    -شناخت که آره. خب ازش چیز بدی تاحالا ندیدم. اکثر کارمندا خانمن ولی تاحالا نگاه بدی نداشته به هیچکس‌. سنگین رفتار میکنه. ظاهرش رو هم میبینید‌. میدونم سیگارهم نمیکشه. همین هارو میدونم و یکمم از چیزایی که امروز گفتن، مثل تحصیلاتش و سنش و این چیزا.خیلی بهش دقت نکرده بودم تاحالا.
    حالا که داشتم به بابا توضیح میدادم میفهمیدم که واقعا چیز زیادی از علیرضا نمیدونستم و علاقم به ازدواج باهاش واقعا فقط به خاطر ظواهر بود.
    مامان: به نظر من که خانواده خوبی بودن. به جز اون دوتا خواهر از دماغ فیل افتادش بقیه خانوادش مشکلی نداشتن.
    هادی: راست میگی مامان. چرا آبجیاش اون شکلی بودن. از در تونیومده، هلما رو ندیده، ابروهاشون چسبیده بود به نوک دماغشون.
    مامان چشم غره ای به هادی رفت که باعث شد با یه لبخند احمقانه پی حرفهاش رو نگیره و به ادامه ی چتش برسه.
    -اتفاقا تو اتاق ازش پرسیدم‌. گویا خواهراش باهم جارین و میخواستن این با خواهرشوهر ترشیدشون ازدواج کنه که زندگیشون محکم بشه. از اینم ناراحت بود که حاضرن واسه خوشبختی خودشون برادرشون رو فنا کنن.
    بابا: خانواده محترمی بودن. اینکه مادرشون رو با اون سن و سال و اون وضعیت، با اون همه عزت و احترام نگه داشته بودن و با لـ*ـذت ازش حرف میزدن و حتی تا اینجا واسه احترامش آورده بودنش نشون میده که میشه بهشون اعتماد کرد. فردایی، پس فردایی پیر و ذلیل شدیم، میشه اطمینان داشت که سر از خونه سالمندان در نمیاریم.
    -بابا!
    -راست میگم دیگه. حالا هم فکراتون رو زیاد مشغول نکنید. از فردا میوفتم دنبال تحقیق تا ببینم چی میشه.
    هممون سرمون تکون دادیم و از جا بلند شدیم تا اون شب پر استرس رو با خواب به یه صبح پر امید تبدیل کنیم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    dailys.ir_-2.gif
    [HIDE-THANKS]
    اما خواب به چشمای من نمیومد. فکر و خیال تو سرم هزارتا چرخ میخورد و بی نتیجه تو عمق مغزم رسوب میکرد. فکرم رفت به سمت مراسم خواستگاری. به بابا زنگ زده بودن واسه اجازه مراسم و کلی اصرار پشت اصرار که امشب بیایم. بابا هم رضایت داده بود. از ظهر هم خبر رو شنیدیم افتادیم به جون خونه و خودمون تا خواستگار پسند کنیم. همه خانوادش به غیر از خواهرهاش راضی بودن. منم راضی بودم. از مدنی بهتر کجا بود؟ کم کم باید عادت میکردم که بهش علیرضا بگم، دقیقا شبیه این خوابی که کم کم، بعد از یه عالمه فکر داشت چشمام رو پر میکرد.
    سر صبحونه هممون حواسامون پرت بود. مسلما هممون به غیر از هادی که داشت با چشمای خمـار خواب با یلدا چت میکرد به آینده ی خواستگاری دیشب فکر میکردیم.‌
    بابا: من دیگه برم.
    مامان: کجا میری روز جمعه ای؟
    -میرم پیش رسول قنبری. داداشش پلیسه. بدم سو سابقه ی این پسره رو دربیاره.
    -آهان کار خوبی میکنی. فقط زود برگرد شام مهمونی دعوتیم.
    -کجا؟
    -خونه ی زهرا خانم اینا. دیروز زنگ زده بود که بریم شام. همون موقعی که تو زنگ زدی خبر رو دادی؛ گوشی رو که قطع کردم اون بنده ی خدا زنگ زد. منم گفتم امشب واسه هلما خواستگار میاد نمیتونیم بیایم. اونم حرفش رو پس نگرفت و گفت که امشب بیایم.
    بابا سری به نشونه تایید تکون داد و با گفتن زود بر میگردم از خونه خارج شد‌. ماهم وسایل رو جمع کردیم و به کارای خودمون رسیدیم تا شب بشه و بریم مهمونی. عجیب دلم واسه پیام تنگ شده بود. یاد دور دورای دوتاییمون لبخند عمیقی رو روی لبم نشوند.
    تقریبا کامل حاضر شده بودم که سر و کله ی بابا پیدا شد. سوال و جوابای پشت سر هم مامان و خنده ی بی جواب بابا، خیلی آروم از اتاقم بیرون کشیدتم. بابا در حالی که یه لیوان شربت پرتقال از توی پارچ میریخت در یخچال رو بست و روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نقلی مشکی رنگمون نشست. مامان همون لحظه من رو دید.
    -بیا دختر. بیا از بابات بپرس که چی شده. به من که جواب نمیده.
    از حرص خوردن مامان خندم گرفت که یه چشم غره در جوابش گرفتم.
    بابا: خانم یکم مهلت بده برسم جواب میدم دیگه. چرا حرص میخوری؟ پیر میشی چروک میشی میرم یه زن دیگه میگیرما!
    چشمای مامان قد توپ والیبال شد. با سرعت چند تا مشت به بازو و کتف بابا کوبید.
    -خبه خبه. نخند آقا. چشمایی رو که من رو پیر ببینه و بره یه زن دیگه انتخاب کنه با همین دوتا انگشتم از حدقه در میارم.
    بابا به علامت تسلیم دستش رو بالا برد. آخرین جرعه از شربتش رو هم خورد.
    -خب. بریم سر اصل مطلب. این ازدواج منتفیه.
    حس کردم قلبم وایستاد. رنگ مامان پرید و بی اختیار نشست روی صندلی.
    -چرا؟ خلافکاره؟ دزده؟ قاچاقچیه؟ وای وای میگما مگه میشه تو این سن رییس یه شرکت شد؟ نگو همینه قضیه. الهی بمیرم واسه هلمام که خواستگار نداشت نداشت، آخرشم یکی که اومد خلافکار بود. وای خدا حالا جواب...
    -خانم!
    صدای بابا، مامان رو که در شرف گریه بود ساکت کرد.
    -حلیمه جان چرا انقدر هولی؟ بابا شوخی کردم. میخواستم عکس العملتون رو ببینم. چرا جوون مردم رو بستی به باد تهمت؟ از گل پاک تره. هیچ سو سابقه ای نداره.
    تا حالا جاری شدن خون تو رگهام رو اینطوری احساس نکرده بودم.
    -بهمن بلا شدیا! این چه کاری بود کردی؟ هنگیدم. بیچاره داماد گلم که نیومده پشتش حرف زدم.
    خندیدم و بی حرف از آشپزخونه بیرون اومدم. فضای مجازی بدجور روی مامانم تاثیر گذاشته بود.
    -هلما مادر حاضر باش ها. هادی از حموم اومد راه میوفتیم.
    بازم حرفی نزدم. شاید نطقم بریده شده بود و تخم کفتر لازم‌بودم.
    وارد اتاقم شد. چشم گردوندم و نگاهی بهش کردم. کاغذ دیواری های گل برجسته گلبهی با تخت و کارپت ستش. صندلی پفکی رنگین کمونی که کنار میزی که از همون جنس و رنگ بود وسایزشون تا زانوام میرسید و واسه موقع استفاده از لپ تاپ و یا کتاب خوندن استفاده میکردم. و ۱۰-۱۲ تا عروسک کوچیک و بزرگ که گوشه اتاق روی دراور دو کشوام چیده شده بودن. انگار داشت وقت خداحافظی باهاشون کم کم از راه میرسید....

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    [HIDE-THANKS]
    مامان: اگه میدونستیم نمیومدیم بخدا. کاش خبر میدادید.
    زهرا خانم: چه حرفیه حلیمه جون‌. قدمتون روی چشم. فقط شرمنده که پذیرایی درست و حسابی نمیتونم بکنم.
    -چه حرفیه فدات شم‌ حالش خوب بشه کافیه.
    نگاهی به چشمای پر اشک و رنگ و روی زرد زهرا خانم انداختم. خستگی و کلافگی از سر و روش میبارید.
    -هلما جون خاله فدات شه بازم برات زحمت دارم. اگه بشه مثل اون دفعه زحمت بکشی با اون دست پخت خوبت شام بپزی شرمندم میکنی.
    -این چه حرفیه. چی بپزم؟
    مامان: زهرا جون بزار هلما واسه شما بپزه ما میریم خونه. تو این اوضاع تو دست و بالت نباشیم بهتره.
    زهرا خانم گوشه لبش رو زیر دندون گرفت و گفت:
    -نزن این حرف رو حلیمه. مهمون حبیب خداست. خودم دعوتتون کردم. اگه برین نه من نه شما.
    -پس مادر یه چیزی درست کن اون بنده ی خدا هم بتونه بخوره‌.
    -سوپ خوبه؟
    -هلما جان خوبه خاله. ولی واسه خودمون یه چیز دیگه هم درست کن. ما که پاسوز مریض نمیشیم.
    لبخند کاملا مصنوعی زد و من راهی آشپزخونه شدم.
    زهرا خانم میگفت از دیروز عصر تب کرده. تب شدیدی که به زور پایین میاوردن و دوباره بالا میرفت. دکتر هم بـرده بودن ولی خوب نشده بود‌. دکترا گفته بودن تب عصبیه و منشاش روحیه. زهرا خانم یه چشمش خون بود و یه چشمش اشک. آقایعقوب هم حال بهتری نداشت. کم حرف شده بود و مدام تو فکر بود‌. نمیدونم چی اذیتش کرده بود که به این روز افتاده بود. یعنی دعوا کرده بود؟ شایدم کارش مشکل پیدا کرده بود. احتمال داشت بدهی داشته باشه؟ یا نه شاید پیمان....نکنه واسه پیمان تو شهر غریب اتفاقی افتاده بود که فقط اون خبر داشت؟
    -خاله زهرا؟
    -جانم خاله چیزی لازم داری؟
    -نه خاله. از پیمان چه خبر؟ دیگه نیومد مرخصی؟
    اومد نزدیک آشپزخونه و در حالی که به اپن تکیه میداد گفت:
    -خبر که هیچی؛ سلامتی. اتفاقا صبح باهاش حرف میزدم. میگفت یکم کشیکهای شبونه اذیتش میکنه. مرخصی هم که نیومد مادر. همون چند روزی که بعد از آموزشیش اومد بود. میگه میخوان زود تموم بشه. البته اونباز باهاش حرف میزدم میگفت بعضی روزا مرخصی ساعتی میگیره میره تو شهر یه چرخ میزنه مایحتاجش رو میخره و برمیگرده.
    با سوال مامان برگشت و سمت مامان رفت. منم حواسم رو جمع کار خودم کردم. یعنی مشکل پیمان هم نبوده. یعنی چش بود؟ زهرا خانم هم که دهنش رو انگار پلمپ کرده بودن. هیچی ازش بیرون نمیومد. البته میگفت علت تبش رو نمیدونه، اما کاملا مشخص بود دروغ میگه. نکنه....نکنه عاشق شده بود؟
    قلبم تیر کشید. چاقوی توی دستم رو توی سینک انداختم و دستم رو روی قلبم‌گذاشتم. چم شده بود؟
    زهرا خانم اومد تو و با یه لبخند یه شیشه برداشت و زد بیرون. قابلمه رو روی اجاق گذاشتم و پشت سرش خیلی آروم راه افتادم. دیدمش. توی یه اتاق تاریک و خنک با صورت عرق کرده دراز کشیده بود. پیراهن نداشت و یه حوله مشخصا خیس روی تنش کشیده بودن. ضربان قلبم روی هزار رفته بود. بغض کرده بودم. زهرا خانم مایع توی شیشه رو توی تشت ریخت. از بوش فهمیدم سرکست. بیصدا رفتم و کنارش نشستم. با دیدنم هول کرد. اما بعد از چند لحظه که به صورتم زل زد قطره اشکی از چشمش چکید و وسایل رو همونجوری ول کرد وفوری از اتاق بیرون زد. تعجب کردم. اما صدای ناله ی پیام من رو به سمتش کشوند. خودم رو نزدیک تخت کردم. حوله ی روی پیشونیش رو برداشتم توی ظرف آب و سرکه ای که زهرا خانم درست کرده بود فرو کردم. چلوندمش و دوباره روی پیشونیش گذاشتم.
    -پیام؟ پیامک؟ پیام‌صلح و دوستی؟ چت شده تو؟
    نم نم لای چشماش رو باز کرد. لبخندی به روش زدم. قطره اشکی از چشمش چکید. کلافه شدم.
    -ای بابا مستر امروز چی شده هر کی منو میبینه اشک میریزه؟ اون مامانت اینم تو!
    -باور کنم اینجایی و پیش من؟
    خندم گرفت.
    -دیوانه. هذیون میگی؟ آری باور کن این منم. منم در کنار تو ای شهزاده ی رویایی.
    خندید. کم رنگ و لاجون. دوباره دستمال روی پیشونیش رو برداشتم و زدمش توی آب.
    -شرمنده. فقط میتونم. اینو عوض کنم.(اشاره به حوله ی روی سینش کردم) اون تو حوزه استحفاظیه من نیست.
    -کاش بود! .‌‌...از کی اینجایی؟
    حرف اولش رو نشنیده گرفتم.
    -تازه اومدم. چت شده شهاب؟ مامان بابات حالشون خوش نیست. نگرانتن. بردنت دکتر گفتن تبت عصبیه. بگو مشکلت چیه شاید تونستیم حلش کنیم.
    -نمیتونید.
    -تو بگو. نتونستیم کمکت کنیم حداقل همراهت که میتونیم باشیم. میتونیم بار روی دوشت رو سبک تر کنیم که!
    -نگران نباش. اونا میدونن چمه.
    -ای ای ای زهرا خانم! دوساعته پیچیدیم به پرو پاش میگه نمیدونم‌ . ای آدم....
    بازم خندید. اینبار یکم قوی تر از قبل.
    -گشنمه.
    -طبق معمول که من میام خونتون آشپزی به عهده خودمه. واست سوپ پختم. بچه بازی رو بزار کنار بیا بشین سر سفره ها! منم برم غذام سر بزنم.
    از جام بلند شدم.
    -البته حواست باشه که پیچیدی به بازی و منو هم پیچوندی و نگفتی چته!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    [HIDE-THANKS]
    آخرین ظرف غذا رو هم که روی میز گذاشتم صدای در اتاق اومد. برگشتم و پیام رو دیدم که با ضعف مشهود داره راه میاد. زهرا خانم تا دیدش از جاش پرید و به سمتش رفت.
    - چی شده مادر؟ حالت بد شده؟ درد داری؟ دستشویی میخوایی بری؟
    صدای ضعیف پیام بهت رو تو چشمای همه نشوند.
    -میخوام بیام شام بخورم. سر میز!
    زهرا خانم بی اختیار با غرغر دست انداخت دور کمرش و کمکش کرد. روی صندلی که نشست نگاهی به هممون کرد و سلام زیر لبی با لبخند خسته ای بهمون داد. اشکای زهرا خانم دونه به دونه روی صورتش میریختن و تلاشی واسه جمع کردنشون نمیکرد. آقا یعقوب سرش رو با تاسف تکون داد و با بسم اللهی دعوت به خوردن کرد.
    -حالا این سوپ چی هست؟(سرش رو نزدیک بشقاب برد و بو کشید) بوی بدی میده.
    -آقا پیام من پختما! خیلی هم خوبه. سوپ کلمه. سوپ رقیق شده ی کلم. واسه تب عالیه.
    سری تکون داد و اولین قاشق رو گذاشت دهنش. زهرا خانم اینبار نتونست خودش رو کنترل کنه و با صدای هق هق بلندی از جاش بلند شد و وارد اتاق خواب شد. آقا یعقوب بازهم سرش رو تکون داد و اینبار پشت سر زهرا خانم راه افتاد و وارد اتاق شد.
    پیام لبخند کوچیکی زد و به خوردنش ادامه داد. نگاهم به لباس پیام افتاد و شروع کردم به خندیدن. متعجب سرش رو بالا آورد. اشاره ای به دکمه های تا به تا بسته شدش کردم‌. نگاهی کرد و بیخیال شونش رو بالا انداخت.
    -راستی تبریک میگم هلما. خواستگار اومده واست!
    لبخندی زدم ولی قلبم مچاله شد.
    -ممنونم ایشالله قسمت خودت.
    - این حرف یعنی جوابت مثبته دیگه؟
    نگاهی هول زده ای به مامان و بابا انداختم.
    -نه، نه. معلوم نیست. فعلا تحقیق نکردیم راجبش.
    -یعنی تحقیق خوب باشه جوابت مثبته دیگه؟
    سرم رو انداختم پایین. عجیب خجالت میکشیدم.
    -نه، یعنی نمیدونم.
    -عمو کی واسش تحقیق میکنه؟
    بابا نگاهی بهمون انداخت و نفس عمیقی کشید.
    -خب چی بگم عمو جون. نمیشه کسی رو علاف کرد. خودم میرم پیِش.
    -اوم...عمو جان اگه بخواید من میتونم این کار رو بکنم. بالاخره هلما واسمون عزیزه و نمیخوایم که تو دام بیوفته. من از طریق دوستام و شبکه ای که بین هم رشته ایامون هست میتونم خیلی راحت زیر و بمش رو دربیارم. بالاخره رییس یه شرکته و حرف در موردش زیاد!
    بابا خوشحال شد.
    -جدی میگی پسرم؟ خدا خیرت بده. من که جایی جز محل کار و محل زندگیش نمیتونستم برم. خیلی نگران بودم. این دوره و زمونه مثل قدیم نیست که با چندجا پرس و جو بتونی زیر و بم کسی رو دربیاری.
    -درسته‌. شما نگران نباشید. یه چند روز مهلت بدید حالم که خوب شد خودم میوفتم دنبالش.
    مامان و بابا کلی تشکر و دعا کردن واسه پیام. ولی من کاملا بی علت ناراحت بودم.
    صبح شنبه از راه رسید که اولین برخورد من بعد از خواستگاری با علیرضا بود. از لحظه ای که بیدار شدم استرس شدیدی به جونم نشسته بود. وارد شرکت که شدم نفس عمیقی کشیدم و با یه بسم الله راه اتاقم رو درپیش گرفتم. در رو که باز کردم صحنه رو به روم پاهام رو خشک کرد. روی میزم پر شده بود از گل لیلیوم و یه دسته گل خیلی بزرگ از گلهای داوودی که روی صندلیم گذاشته شده بود. باورم نمیشد. خنده ی ناخواسته ای گوشه لبم کشیده شد. هم اتاقیام واسم چشم و ابرو میومدن و تیکه بارم میکردن؛ اما من نه چشمام میدیدشون و نه گوشام میشنیدشون؛ فقط محو تصویر روبه روم بودم که با دوتا گل مورد علاقم پر شده بود. قطره اشکی ناخواسته از چشمم چکید. جلو رفتم و دستم روی گلها کشیدم و عطرشون رو بلعیدم. گلهای داوودی رو از روی صندلیم برداشتم و نشستم. ذوقی توی دلم پر شده بود که اندازش حد و نصاب نداشت. یه کارت توی گلها دیدم.
    نوشته بود: "تقدیم به هلمای عزیزم به امید اینکه تاج دار کشور قلبش باشم. علیرضایت..."
    گلها رو سرجاشون گذاشتم و با برداشتن گوشیم به سمت دیگه میز رفتم و یه عکس‌از اون صحنه بی بدیل گرفتم و گذاشتم‌توی استوری.
    تگش کردم و نوشتم: #یه_سورپرایز_لاکچری
    مگه یه دختر از خواستگارش چی میخواد؟
    سیل پیام های عجیب و غریب و تبریک و فحش از دوست و آشنا بود که گفته بودن کوفتم بشه....
    علیرضا رو ندیدم و این برای من تازه خجالتی شده خیلی خوب بود. گلها رو که بردم‌خونه و عکس رو که به مامان نشون دادم برق چشماش خوشحالیش رو نشونم داد و دعای عاقبت بخیری ضمیمه راهم کردم. منم‌گلها رو چیدم تو اتاقم و تا صبح از ذوق، خوابهای صورتی دیدم.
    سورپرایز بعدی روز یکشنبه در انتظارم بود‌. یه روز پر کار و فوق العاده خسته کننده. دست انداختم و کشوی قفلم رو که توش آذوقه قایم میکردم رو باز کردم تا با خوردن یکی از اون جان و جانان های مخفی توش انرژی بگیرم که...بوم‌! سورپرایز بعدی رخ داد. یه کشو پر از شکلاتهای کاکائویی خارجی با شکلها و مارکهای مختلف، تو کشویی‌که روز قبلش سه تا شیرین عسل توش بود.
    و یه کارت با این نوشته:
    "انرژی بگیر واسه روزای باهم بودنمون. علیرضات"
    نوشتم: #یک_سورپرایز_دیگر
    راه و رسم دلبری رو خوب بلده انگار....

    [/HIDE-THANKS]
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    [HIDE-THANKS]
    چند روزی از ماجرای خواستگاری و سورپرایزای علیرضا میگذشت. شاید اگه یه روزی یکی بهم میگفت خواستگارش واسه جواب مثبت از اینکارا میکنه، یه پوزخند میزدم و میگفتم "فیلم خارجی زیاد میبینی؟"
    اما خب واقعی بود. نه خواب بود و رویا نه فیلم بود و قصه. علیرضا یه مرد ایرانی بود که نظرم رو راجع به اینکه "همه ی مردا سر و ته یه کرباسن" عوض کرده بود.
    در حال سرخ کردن سیب زمینی های زرد پشندی واسه قیمه ی خوش رنگ و لعاب مامان بودم و هر از گاهی هم با دوستای دبیرستانم که تازگی ها یه گروه زده بودن و هم دیگرو پیدا کرده بودن چت میکردم‌. من سوژه ی داغ بچه ها بودم‌. استوری های اینستای من رو اینجا تجزیه و تحلیل میکردن. خیلی هاشون ازدواج کرده بودن. بعضی هاشون بچه هم داشتن. کم بودیم تعدادی که هنوز مجرد بودیم و در انتظار یه شاهزاده با اسب سفید. البته همشون من رو درشرف ازدواج میدیدن و تیکه های سنگینی مینداختن که دلیلی براش جز حسادت نمیشد حس کرد‌؛ من ولی ساده از کنارشون میگذشتم.
    ماها نسلی بودیم که با "سیندرلا" و "زیبای خفته" بچگیمون گذشت؛ با "تایتانیک" و "بابالنگ دراز" نوجوونیمون طی شد و با "دکتر ژیواگو" و "غرور و تعصب" جوونیمون در گذر بود . انتظار عاشقانه های خالص و ناب و پر کشش داشتیم اما تا به خودمون اومدیم به جای یه شرکت تو مهمونی رقـ*ـص پرنس واسه انتخاب همسر توی قصر، شرکت تو آزمون کنکور نصیبمون شد تو واحدهای امتحانی. به جای نامه نگاری واسه "جرویس پندلتون" نامه نگاری کردیم واسه استخدام و در نهایت به جای ازدواج عاشقانه با " چالرز بینگلی" به ازدواج سنتی با اصغر کچل، پسر قصاب محل رضایت دادیم. نسلهای قبل از ما داماد رو تو حجله اونم تو سن ۹-۱۰ سالگی میدیدن و بی آرزو، منتظر خروجشون با رخت سفید بودن. نسلهای بعد از ماهم که فضای مجازی و دوستیای بی قید و بند، آرزوهاشون رو تو غنچگی پر پر میکنه. این ماییم که میسوزیم از‌چیزایی که میدونم میتونن باشن و قسمتون نمیشن پس حسادتی اگه بود به حق بود و اشتباه من اشتراک خوشی هام واسه دلهای شاید ناخوش دوستام بود که بذر کینه و حسادت و شاید یه آه از ته دل رو به سمتم حواله میکرد.
    هادی وارد آشپزخونه شد. قبلش ولی بوی جورابای مثلا نانوش وارد شد.
    -وای هادی بوی جورابات خفم کرد راسو. خدا بداد یلدا برسه. گمشو درشون بیار پاهات رو هم بشور.
    اومد جلو و دو تا سیب زمینی بهم چسبیده رو از تو ماهیتابه‌ی در حال جلز ‌ولز برداشت. در حالی که تو دستاش بالا پایین میکردشون تا خنک شن از آشپزخونه خارج شد. این اولین باربود که حرف گوش کن شده بود‌ . چه میکنه ازدواج! چند دقیقه بعد با دست و پای خیسی که بوی صابون مراغه میداد، دوباره اومد تو. مشخص بود حرف داره.
    -هلما!
    جواب یکی از بچه ها رو ریپلای کردم و سندش کردم.
    -یه دقیقه گوشی رو بزار کنار.
    -چی شده؟
    صورتش پر از نگرانی بود.
    -هادی اتفاقی واسه کسی افتاده؟
    -نه نه. خدا نکنه. زبونت لال!
    چشم‌غره بهش رفتم. روی لبش نیم خندی نشست.
    -جونم به لبم رسید بگو دیگه!
    -پیام امروز اومده بود اینجا؛ وقتی تو سرکار بودی.
    یه سطل آب یخ روی سرم ریخت. دستام‌کرخت شدن. این حال بد هادی و حرف گوش کنی و خبر حضور پیام فقط یه معنی میتونست داشته باشه.
    پایان

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا