رمان شادی اتفاقی | کارگروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Marzieh.M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/14
ارسالی ها
1,300
امتیاز واکنش
19,258
امتیاز
769
[HIDE-THANKS]
تپش کیک را نمی‌برید و با لبخند من را نگاه می‌کرد، با تعجب خیره‌اش بودم. وقتی گیجی مرا دید گفت:
-آقا تیام کیکو نگاه نمی‌کنی؟
لبخندی زدم و نگاهم را به سمت کیک برگرداندم؛ لبخند مانند پرنده‌‌ای سبک‌بال از روی لبانم پرکشید و من هنوز خیره به کیکی بودم که روی آن نوشته بود: "عزیزم سالگرد یکی شدنمون مبارک"
حیران لبانم را با زبانم تر کردم و دوباره نگاهم را به تپش که همه‌ی صورتش می‌خندید کشیدم، بچه‌ها هم خوشحال بودند و می‌خندیدند.
اما من، آمادگی این اتفاق بزرگ را نداشتم!
حتی نمی‌توانستم به صورت‌های منتظرشان لبخند بزنم.
سالگرد ازدواج؟ ازدواج من و تپش؟ پس چطور من ازدواجی را یادم نیست؟
چرا نباید به یاد بیاورم؟
چرا باید تنها تصویر از گذشته‌ام‌ زنی کولی باشد؟
هرچه می‌گشتم اثر کمتری از تپش می‌دیدم!
از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، تا لیوانی آب بخورم و از این آتش درونم کم شود.
دودقیقه که گذشت، تپش با صورتی قرمز داخل آشپزخانه شد و گفت:
-نمیای کیکو ببریم؟
-شما بخورید.
با حالت عجیبی گفت:
-از ظهر تاحالا با بچه‌ها منتظرتیم! بیا حداقل دل بچه‌ها نشکنه.
کمی ولوم صدایم را بالا بردم و گفتم:
-متوجه نمی‌شی میگم خودتون بخورید؟
با قدم‌های آرام به سمتم آمد و روی صندلی خم شد دوبار پشت سر هم گونه‌ام را بوسید، برخورد قطره‌ی اشکش را روی پوستم احساس کردم:
-قربونت برم، بیا بریم، بیا.
اشکی که روی صورتم ریخته بود اعصابم را خورد کرده بود. تا من از جا بلند شدم دیگر صورتش پر از اشک شده بود و شانه‌هایش خفیف می‌لرزید.
عصبی شانه‌هایش را گرفتم:
-تپش، ببین منو چرا گریه می کنی؟ ببین دارم میام کیکو ببریم، بریم؟
صورتش از گریه‌ی بی‌صدایش سرخ شده بود.
با دستم به سمت ظرف شویی هدایتش کردم و دومشت آب به صورتش پاشیدم. صدایش بلند شد:
-آرایشم خراب میشه.
لبخند بی‌حالی زدم، هنگامی که صورتش را با دستمال خشک کرد به سالن رفتیم، اما هنوز صورتش از گریه‌هایش قرمز بود. به خودم لعنتی فرستادم؛ که اشکش را در آورده بودم. آن هم در همچین روزی!
به لبخندهای پر ذوقشان نگاهی انداختم،انگار تازه چشمانم باز شده بود و تغییرات تپش و بچه‌ها را می‌دیدم، درست بعد از جمله‌ی: "آرایشم خراب میشه".
کیک قلبی شکلی بود که به صورت زیبایی تزئین شده بود، و نوشته‌ی بزرگی روی آن که زیاد خوشایند حال، منی نبود که هیچ چیز از روز ازدواجمان به یاد نداشتم!
بعد از خوردن کیک، که حسابی خوشمزه بود؛ تپش با لبخند عریضی که بسیار با اشک‌های نیم ساعت پیشش تضاد داشت گفت:
-خب، حالا می‌خوام از روز ازدواج من‌و باباتون براتون بگم.
بچه‌ها خوشحال بالا و پایین پریدند و گوش به زنگ حرف‌های تپش شدند.
-باباتون چند روز قبل از عقدمون یه ماموریت بزرگ افتاد دستش، درست همون روز عروسی، وقتی داشتیم می‌رفتیم خونه‌ی خودمون گوشی باباتون زنگ خورد.
نگاه پرخنده‌ای به من انداخت و ادامه داد.
-خبر دادند اون فردی که دنبالش بودند رو گرفتند.
باباتون ماشین‌رو زد کنار، خودش پیاده شد، هول هولی که دهن منو ببنده، پیشونیم رو بوسید و ول کرد رفت اداره‌شون.
خودش و بچه‌ها قاه قاه می‌خندیدند و من به این فکر می‌کردم، روز ازدواج ولش کرده بودم وحال او این‌گونه می‌خندید!
با تعجب گفتم:
-یعنی تو اصلا ناراحت نشدی؟
همان‌طور اشک‌هایی که از فرط خنده بر صورتش جاری شده بودند را پاک می‌کرد گفت:
-چی فکر کردی؟ من یه هفته باهات قهر بودم.
با خنده‌ی جالبی گفت:
-تازه بعد از اون یه هفته، ماهانه شدم!
ابروهایم از حیرت بالا رفت، اصلا فکر نمی‌کردم بخواهد همچین چیزی بگوید.
دلم برای خود آن زمانم، کمی سوخت!
از جا بلند شدو با طنازی شروع به راه رفتن کرد، در همان حال موهای بلندش را پشت گوشش انداخت و به سمت دستگاه صوتی خانه رفت و آن را روشن کرد؛ بچه ها پر شوق وسط خانه رفتند و باحالت بامزه‌ای شروع به قر دادن کردند. تپش با لبخندی طویل آن‌هارا تشویق می‌کرد و برایشان دست و صوت می‌زد.
با قیافه‌ی خبیثی گفت:
-بچه‌ها بابارو بلند نمی‌کنید؟
به آنی، قیافه‌ی بچه‌ها هم خباثت تپش را گرفت و هردو به سمت من دیویدند:
-بابا بلند شو، بلند شو بابا، بیا برقص.
و اینطور بود که من رو هم مجبور کردند اون شب یه تکونی به خودم بدم!
اما تپش نامردانه زیر رقصیدن زد و رفت بساط شام رو آماده کنه.
***
دانای کل

روی تخت دراز کشیده بود و نگاهش پی تپشی بود که با لباس خواب قرمز کوتاهی به سمت کتابخانه‌ی کوچک اتاق می‌رفت.
لباس قرمز، سخاوتمندانه بدن مرمرین تپش را به چشم‌هایش بخشیده بود.
مردانه‌هایش ابراز وجود می‌کردند؛ خودداری پس از ماه‌ها کمی سخت به نظر می‌رسید.
آن هم نسبت به تپشی که هم لونـ*ـد و جذاب بود، هم زن و محرمش.
با دراز کشیدن تپش کنارش، نگاه خیره‌اش را کنترل کرد و آن را به صورت تپش هدایت کرد.
لبخندی زیبا صورت تپش را مزین کرده بود، با عشق و مهربانی‌ای که این روزها در نگاه تپش بیداد می‌کرد، زیادی آشنا نبود. درست است که حس‌هایی به وجود تپش و بچه‌ها در خانه پیدا کرده بود، اما این که از گذشته چیزی به یاد نمی‌آورد، اعصاب نداشته‌اش را تحت و الشعاع قرار می‌داد و نمی‌گذاشت آن‌طور که باید و شاید، به تپش و بچه‌ها و حضورشان عشق بورزد.
-یادته اون شب نخواستی عکس‌های عروسی‌مون‌رو ببینی؟
-آره.
-الان نگاشون می‌کنی؟
آلبوم را بالا آورد و اضافه کرد:
-آوردمشونا!
-نه، آمادگی ندارم.
-شاید یه چیزایی یادت بیاد!
سکوت کرد؛ نمی‌دانست چه بگوید.
-تیام!
بازهم سکوت.
تپش با اینکه می‌خواست لب از لب باز کند و حرفی بزند، چیزی نگفت و سکوت را نشکست.
تیام، بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌اش نهاد ودر حالی که مطمئن بود از این خودداری دل درد بدی به وجودش سرازیر می‌شود، خوددار گفت:
-شب بخیر عزیزم.
و پشت به او خوابید.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]


    چند روزی می‌شد که عادت ماهانه‌ام عقب افتاده بود و درد کمرشکنی تمام تنم را دربرگرفته بود، تمام روز را به سختی سر پا ایستاده‌بودم.
    اما تا آمدن تیام نتوانستم صبرکنم؛ به اتاق رفتم و با احتیاط دراز کشیدم.
    هنوز درست در آغـ*ـوش خواب فرو نرفته بودم که صدای جیغ بچه‌ها از حیاط، من را از آغـ*ـوش خواب جدا کرد.
    حیران ازجا پریدم و انگار قلبم را بالا آورده باشم که در دهنم نبض می‌زد!
    با سرعت، بدون توجهی به درد که در، دل و کمر وکشاله‌های رانم پخش می‌شد شروع به دویدن کردم.
    بچه‌ها گوشه‌ی حیاط ایستاده بودند و با چشمان اشکی فریاد می‌کشیدند.
    کنارشان که رسیدم دستم را بر روی دلم گذاشتم و جیغ مانندگفتم:
    -وای، وای، آخ چتونه شما؟
    هردو خود رامیهمان آغوشم کردند وگفتند:
    -مامان، دیوارو.
    درحالی که بهت سراپای وجودم را فرا گرفته بود به دیواری که خون بر روی آن حرکت می‌کرد و به زمین می‌ریخت چشم دوختم. خون‌تازه بود؛ بوی بدی در فضا پیچیده بود.
    پشتم را به دیوار کردم و برای جلوگیری از عق زدن دستم را بر دهانم نهادم اما یکباره عق زدم و فقط زرد‌آب بالا آوردم.
    دست بچه‌هارا گرفتم و به خانه رفتیم، با هر قدمی که برمی‌داشتم درد در وجودم می‌پیچید.
    و این درد مرا سست کرده بود.
    تلفن خانه‌را برداشتم و با گوشی تیام تماس گرفتم که صدای زن روحم را خراش داد.
    -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد...the...
    ساعت یازده شب شده بود و من هرچه با تلفن اتاقی که در اداره داشت و گوشی همراهش تماس می‌گرفتم کسی آن‌هارا جواب نمی‌داد و اعصاب مرا تحـریـ*ک می‌کرد مخصوصا حالا که عادت ماهانه شده بودم و اعصابم ضعیف شده بود و من به شدت آسیب پذیر.
    بچه‌هارا به اتاقشان فرستاده بودم تا بخوابند.
    در ورودی خانه را هم از ترس قفل کرده بودم، امروز بیشتر از توانم تحمل کرده بودم و تحمل بیشتر از من برنمی‌آمد.
    به سمت اتاقمان رفتم و روی تخت دراز کشیدم، در خودم جمع شدم و طولی نکشیدکه خواب بر دلهره‌هایم غلبه کرد.
    ***
    با احساس پایین رفتن تخت، وحشت‌زده از خواب پریدم.
    هیبت بزرگی که در سیاهی شب فقط بالاتنه‌ی برهنه‌اش معلوم بود، ترسی را در دل آشوبه‌ی ذهنم کاشت.
    نیم‌خیز نشده بودم که دستی بر قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام نشست:
    -تپش، منم بگیر بخواب.
    صدای تیام در آن لحظه آنقدر برایم زیبا ودلگرم کننده بود که بی‌اختیار نفس عمیقی از ته دلم کشیدم.
    صدای تیام و حرکاتش تماما نشانی از خستگی داشت، به کندی دراز کشید.
    خودم را به طرفش کشیدم و دردهایم هم به همراهم خودشان را سمت آغـ*ـوش تیام کشیدند. سرم را بر سـ*ـینه‌ی برهنه‌اش گذاشتم و ناله کردم:
    -کجا بودی؟
    پر تعجب از ناله‌هایم دستش را بر موهایم گذاشت و همان‌طور که مشغول نوازش موهایم بود گفت:
    -یه ماموریت فوری پیش اومد، نتونستم خبر بدم!
    پاهایم را درشکمم جمع کردم و ناله‌ی دیگری سر دادم:
    -ای وای!
    کمی نیم خیز شد و سرم با سـ*ـینه‌اش بالا آمد:
    -چته تپش، چرا هی آخ و اوخ می‌کنی؟
    به یک‌باره یاد خون‌های روی دیوار افتادم، محتویات معده‌ام انگار بالا می‌آمدند، وحشت زده زیر گریه زدم.
    و میزان تعجب تیام هر لحظه بیشتر می‌شد
    -تپش، حالت خوبه؟ چرا گریه می‌کنی؟
    با هق هق گفتم:
    -خونارو دیدی؟
    حیران گفت:
    -کدوم خونا؟!
    وحشت زده گفتم:
    -رو دیوار گوشه‌ی حیاط.
    همیشه همین‌طور بود وقت‌هایی که ماهانه می‌شدم تمامی احساساتم در هم می‌پیچید برای همین بود سر موضوع خون‌ها به گریه افتادم.
    -تپش من نصفه شبی گوشه‌ی حیاط نرفتم ببینم چه خبره!
    -برو ببین برو نگاشون کن وای.
    از جا که بلند شدو به سمت در رفت من هم از تخت پایین آمدم اما تا خواستم قدمی بردارم دلم تیر کشید، خم شدم و گفتم:
    -آخ.
    مکثی کرد و برگشت سمتم:
    -تپش تو کجا؟چته اصلا؟
    -منم می‌خوام بیام، می‌ترسم!
    پر تعجب گفت:
    -خیلی‌خب بیا.
    دم را پله‌ها که رسیدیم گفتم:
    -تیام ،برو بچه‌ها رو هم بغـ*ـل کن ببریم.
    گیج برگشت سمتم و گفت:
    -اونا رو دیگه چرا؟
    چانه ام لرزید:
    -می‌ترسم تنهاشون بذارم.
    احساس کردم کم کم تعجباتش به عصبانیت تبدیل می‌شد:
    -بیا بریم زود میایم.
    دستم را کشید و مرا به سمت پایین برد از ترس عصبانیت تیام سعی کردم ناله نکنم.
    لامپ حیاط را زد و گفت:
    -کدوم دیوار؟
    قدم‌هایم را سمت گوشه‌ی حیاط که دیوارش پشت درخت‌ها پنهان شده بود برداشتم و قدم‌های تیام هم به دنبالم روان شد.
    به دیوار که رسیدیم تیام شگفت‌زده گفت:
    -این دیگه چیه؟
    به سمت دیوار رفت و دستش را به دیوار کشید خون‌ها هنوز هم کمی نم داشتند.
    دستش را بو کرد، صورتش در هم شد.
    زمزمه کرد:
    -خونه حیوونه!
    آرام به طرفم برگشت.
    ***
    -به نظرت ربطی به پرونده‌ی زیر دستم داره؟
    - نمی‌دونم شاید.
    -بیا این فیلم دوربیناست، هنوز خودم وقت نکردم نگاه کنم؛ بیا نگاهشون کنیم.
    برای امنیت خانه دوربین‌هایی در اطراف آن گذاشته بودم که امروز به دردم خورده بود.
    دوربین روی دیوار زوم شده بود، فیلم آن روز را حول وهوش عصر جلو زدم و بعد پلی کردم، خبر خاصی نبود که ناگهان شیئی مانند لوله یا شلنگ از بیرون خانه روی دیوار افتاد و خون مانند اب از ان سرازیر شد و دیوار را غرق خون کرد‌
    از دیدن صحنه‌های بعد فکم منقبض شد و اجازه‌ی بیشتر دیدن را به بهامین ندادم.
    اخم‌هایم در هم رفته بود، یعنی کار چه کسی می‌توانست باشد؟
    -باید محافظت خونه‌رو بیشتر کنی تیام!
    -اره، می‌دونی چیه بهامین، من پرونده‌رو به آسونی قبول کردم اما مثل اینکه دسته کمشون گرفتم. اونا می‌تونن با تپش و بچه‌ها منو تهدید کنن و من تاحالا به این موضوع فکر نکرده بودم.
    -انشاالله پرونده رو به سلامتی تموم کنی، زن داداش و بچه‌هاهم سالم باشن.


    [/HIDE-THANKS]
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]
    ***
    کنترل را روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم. با قدم‌های شتاب‌زده به سمت اتاق به پرواز در آمدم، پرونده‌ای که روی میز اتاق کارم بود از سر شب تا حالا مانند ماه شب چهارده می‌درخشید و مانند ستاره‌ای چشمک می‌زد و من را برای خواندنش فرا می‌خواند.
    با لـ*ـذت در اتاق را باز کردم اما ناگهان صدای باران، این لـ*ـذت وصف نشدنی را از وجودم پر داد:
    -بابا؟
    روی پاشنه‌ی پا به طرفش چرخیدم:
    -بله؟
    -می‌شه امشب تو برامون قصه بگی؟
    تعجب کردم، تابه‌حال از من این درخواست‌ها را نکرده بودند!
    قصه گفتن برای من کمی مسخره می‌آمد.
    -نه عزیزم من باید به کارام برسم، برو مامان برات قصه می‌گـه!
    ناامید سرش را پایین انداخت و در سکوت به سمت اتاقشان رفت.
    شانه‌ای بالا انداختم، قرار نبود که به هر سازشان برقصم!
    دستگیره‌ی در را فشردم، چشمم به ماه تابان اتاقم افتاد. با قدم‌های تند به سمت میز رفتم و خود را روی صندلی رها کردم.
    با بسم الله الرحمن الرحیمی پرونده را گشودم.
    ***
    در کل چیز زیادی از پرونده نصیبم نشد؛ یک باند بزرگ قاچاق عتیقه که گاها کارهای دیگه‌ای هم انجام میده.
    از رئسای باند تقریبا هیچ‌چیز معلوم نیست، اما یک سری اسمِ مغازه‌های عتیقه‌فروشی و چند نفر هم عتیقه‌فروش و خلافکارهای خرده پا در پرونده بود.
    درواقع پرونده مربوط به شهرستان جیرفته، چندباری هم حفر غیرقانونی داشتند!
    اول از همه باید سری به مغازه‌ها و اسم افرادی که در این پرونده نوشته شده بود می‌زدیم، و تحقیقاتی راجبه آن.ها انجام می.دادیم.
    این‌طور که در پرونده نوشته شده، سر نخی از رئیس این باند پیدا کردند که در تهرانه، البته آن‌قدر هم مطمئن نیستند که رئیس هست یانه. به همین دلیل پرونده به تهران انتقال داده شده.
    خلاصه که یک سری اطلاعات سربسته که واقعا به جایی قد نمی‌داد و کار رو برامون سخت می‌کرد.
    نگاهم سمت ساعت رومیزی چرخید ساعت دوازده و نیم شب بود. خب مثل اینکه زیادی ذهنم‌را درگیر پرونده کرده بودم. از جایم بلندشدم و به اتاق خواب مشترک خودم و تپش رفتم اما با جای خالی او روبه‌رو شدم، با تعجب از اتاق خارج شدم و به اتاق بچه‌ها رفتم، احتمال می‌دادم که دارد برای آن‌ها داستان می‌خواند اما بچه‌ها تا الان باید خوابیده باشند!
    در را به آرامی گشودم و نگاهم میخ تپشی شد که با لباس خوابی که رویش طرح خرس بود، سرش را به تخت بچه‌ها تکیه داده و نشسته، خوابش بـرده بود.
    موهایش پریشان دورش ریخته بود، تقریبا تکلیف تپش معلوم نبود! نه به آن لباس خواب‌های زنانهی منکراتی‌اش نه به این لباس خواب خرسی کودکانه!
    البته از حق نگذریم حسابی بامزه شده بود.
    با لبخندی به طرفش رفتم و دستم را با احتیاط زیر زانوها و گردنش گذاشتم و اورا در آغـ*ـوش گرفتم آرام و بی‌صدا از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خوابمان قدم برداشتم.
    اورا که روی تخت گذاشتم در خود جمع شد و خب امشب زیادی بامزه بود.
    من که دراز کشیدم کاملا غیر ارادی در آغوشم خزید و تا صبح سرش با نفس‌های عمیق قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام بالا و پایین شد.
    ***
    صبح قرار بود برای سرکشی به مغازه‌های عتیقه فروشی برویم.
    کمی اضطراب ناخوشایند در وجودم پیچیده بود، کلا حس خوبی نسبت به پرونده‌ای که می‌توانست افتخارات زیادی نسیبم کند نداشتم.
    احساس می‌کردم دارم وارد ماجرای پیچیده و بی‌سروتهی می‌شوم که زندگی‌ام را تغییر می‌دهد.
    باران و بهار کنارم نشسته بودند و درمورد عصری حرف می‌زدند که با دایی احسانشان به پارک رفته بودند.
    اخم‌هایم در هم شد، باید از این به بعد بیشتر مواظب تپش و بچه‌ها می‌شدم.
    شاید با اقدام جدی‌ام برای حل پرونده، خطری تپش و دو فرشته‌ی کوچک را تهدید کند!
    حس عجیب آن شب تا نیمه شب گریبانگیرم بود و تلاشی برای رهاشدن از من نمی‌کرد.
    تپش دراز کشیده بود و عمیقا خیره به منی بود که روی تخت نشسته و روبه رو را نگاه می‌کردم. می‌دانستم این روزها از اوضاع فراموشی من خسته شده و سوال‌های ذهنی‌اش رو به منفجر شدن می‌روند.
    شاید بهتر باشد اول مشکلات خانوادگی‌ام را حل کنم و بعد پرونده را شروع کنم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]
    سری به معنای تایید تکان دادم. به اتاقمان برگشتیم و باز در همان حالت قبلی قرار گرفتیم.
    چند لحظه که گذشت صدای آه تپش در فضا پیچید، پشتش را به من کرد؛ این یعنی که می‌خواهد بخوابد.
    اما من حرف‌های خود را نگفته بودم.
    کمی به سمتش کش آمدم و در گوشش زمزمه کردم
    -تپش، می‌خوام باهات حرف بزنم!
    بعد از چند لحظه به سمتم برگشت و از آن فاصله، چشمانش را در چشمانم میخ کرد.
    از این که بعضی وقت‌ها تا این حد دلتنگی را در چشمانش می‌دیدم به شدت ناراحت می‌شدم.
    نگاه از او گرفتم و به جای قبلیم بازگشتم. اما نگاهم همچنان او را نشانه گرفته بود.
    -یادته از من پرسیدی چرا زودتر پیداتون نکردم؟
    چشمان منتظرش، صورتم را از نظر گذراند.
    -ببین تپش، وقتی به هوش اومدم یه مشت دستگاه دور و برم بود. از اون روزها زیاد برات نمی‌گم فقط بدون اون روزها هیچکس رو نمی‌شناختم و این یه بحران بزرگ بود! تقریبا یه هفته بعد، بهامین و چند تا درجه دار اومدن به دیدنم. اونجا بهامین اسمم، فامیلم و اینکه پلیس هستم و مختصری از اینکه چرا اونجام رو به من گفت، اما به گفته‌ی دکترم زیاد چیزی رو برام شفاف نکرد. بهامین هر روز می‌اومد به دیدنم با هم حرف می‌زدیم، گاهی وقتا به خانواده و زن و زندگی و این چیزا اشاره می‌کرد.
    تا اینکه وقت ترخیص رسید، بهامین هرچیزی که تو پرونده‌ی اداره، درمورد من بود بهم گفت.
    البته توضیح داد که این چند روز دنبال شما گشته اما پیداتون نکرده که بهتون خبر بده!
    ازم خواست به خونشون برم تا حالم بهتر شه و از این سردرگمی نجات پیدا کنم، بعد پیداتون کنم.
    خب قاعدتا من اون موقع‌ها کسی رو نداشتم، برای همین با بهامین رفتم. تازه اونجا بود که سردردهای وحشتناکم شروع شد، هفته‌ای یه بار کارم به بیمارستان می‌کشید. تقریبا دوماه بود که خونه‌ی بهامین اینا بودم، دیگه باهمه اخت شده بودم انگار که خانواده‌ی خودم باشند.
    مادرش این‌قدر باهام مهربون بود که گاهی فکر می‌کردم مادر واقعیمه.
    نفسی گرفتم:
    -هر روز دنبالتون می‌گشتیم و پیداتون نمی‌کردسم، به آدرسی که تو پرونده بود رفتیم اما با یه خونه‌ی خالی مواجه شدیم.
    روز بعدش سراغ در و همسایه‌ها رفتیم، همه از دیدنم تعجب می‌کردند و می‌گفتند سرگرد شمایی؟ براتون مراسمم گرفتنا!
    سراغتون‌رو ازشون می‌گرفتم، میگفتند رفتید.
    یه خانواده انگار بیشتر باهامون صمیمی بودند، چون آدرس خونه‌ی بابا رو از اونا گرفتیم.
    اما می‌دونی، من دلم نمی‌خواست برم پیش اونا، من زندگیم خوب بود.
    تحمل روبه رو شدن با این همه آدم غریبه‌ی جدید رو که چه بسا یه روزهایی نزدیک ترین آدما تو زندگیم بودند رو نداشتم. دلم می‌خواست با زنم برم!
    یعنی اولویت من پیدا کردن شما بود، اون روز به خودم قول دادم تا پیداتون نکردم پیش خانواده‌ی اصلیم نرم.
    اما بهامین رو فرستادم جلو، با داداشم دوست شد و یه چیزهایی از زیر زبونش کشید بیرون.
    اما حرف اونم این بود که با بچه‌ها رفته، راستش‌رو بخوای با یه حالت بدی ازت حرف می‌زده.
    من به زندگی عادی برگشتم، اما این نیست که دنبالتون نگشتم؛ من حتی آمار پدر و مادرتم در آوردم اما متاسفانه اونجا هم نبودی!
    تپش، نه خانوادم فقیر بودند و نه خانوادت! پس چرا شما رفتید اونجا زندگی کنید؟
    چرا نرفتی خونه‌ی بابات؟ مگه بابات می‌تونه اون‌قدر سنگدل باشه که دخترش‌رو بعد از بیوه شدن خونه راه نده؟ اصلا من که مُردم، باید مال و اموالم می‌رسید به شما!
    من واقعا درک نمی‌کنم!
    [/HIDE-THANKS]
     

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    نظر یادتون نره:aiwan_light_ghlum:
    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    -این‌ها هیچ‌کدوم دلیل قانع کننده‌ای نیست تیام!
    برای لحظه‌ای سکوت اختیار کردم و بعد لب باز کردم:
    -آره، راست میگی؛ شاید بشه کم کاریه خودم رو بهش اضافه کرد!
    جدیت بر مهربانی نگاهش غلبه کرده بود!
    بازهم به حرف آمد:
    -چرا کم کاری!؟
    نگاهی به دیوار روبه رو انداختم و پوفی از سر کلافگی سر دادم:
    - ببین تپش، من تو اون دوره‌ی زمانی که خودم رو هم درست نمی‌شناختم، به این فکرکردم که اضافه کردن آدم‌های جدید به زندگیم کار بیهوده ایه!
    -یک لحظه هم به این فکر نکردی که اون آدم‌ها بدون تو چی می‌کشند؟
    با شرمندگی نگاهش کردم؛ تا حدود زیادی حق با او بود.
    عصبی خود را بالا کشید.
    -حالا که تو اصرار داری بدونی، چرا من مراعاتت رو بکنم، ها؟ بزار جواب همه‌ی سوال‌هات‌رو بدم. درسته خانوادت فقیر نبودن اما اون‌قدر طمع مال داشتند که با اون وکالتنامه‌ای که تو بهشون داده بودی کل مال و اموال تورو برای خودشون برداشتند؛ هیچ‌وقت صدای بابات از سرم بیرون نمی‌ره که سرم عربده می‌کشید" ما تو رو از همون اول هم به عنوان عروس قبول نداشتیم" روز خاکسپاری جلو همه منو خرد کرد؛ هی می گفت: پسرم یه چیزی می‌دونه که وکالتنامه‌ی تام به من داده، اونم فهمیده تو چه جونوری هستی که خانوادتم نمی‌خوانت!
    چشم‌هایش لبریز شده بودند و اشک از دو طرف چشم‌هایش شره می‌کرد.
    -اون همه چی رو از ما گرفت، بعد میگی چرا بابام راهمون نداد خونه‌اش؟
    چون از وقتی که باهات ازدواج کردم همه شون از زندگیم رفتند بیرون، یه جوری زندگی کردن، که انگار هیچ‌وقت من عضو خانوادشون نبودم.
    چشم‌هایش را در چشم‌هایم گشاد کرد و ادامه داد:
    -مثلا اون‌موقع دلت خوش بود ما رو سپردی به بابات؟ یا مثلا بعد تو، داداشات هوامون‌رو داشتند؟
    دهنش را به حالت مسخره‌ای کج کرد و گفت:
    -این بچه‌های بدبختت رو می‌بینی؟! نشونه‌ی اعتمادت به باباتن! دیدی چقدر حسرت همه چی روی دلشونه؟ نه والا به اوناهم اهمیت نمی‌دی.
    عصبی بود و نمی‌توانست خودش را کنترل کند، شرط می‌بندم خودش هم متوجه نبود چه می‌گوید. فقط میگوید که خودش را خالی کند!
    دوباره لب باز کرد:
    -اصلا می‌دونی چیه؟ من یه بچه بودم، اعتراف می‌کنم من یه بچه بودم؛ می‌فهمی چی میگم؟ میگم من یه بچه بودم، هنوز برام ازدواج زود بود؛ خر شدم بهت جواب مثبت دادم.!
    دیگر کم کم داشتم نگران حالش می‌شدم.
    دستانش را عصبی روی صورتش می‌کشید تا اشک‌هایش را پاک کند.
    -وقتی رفتی ماموریت، یک بچه رو با دوتا بچه‌ی دیگه ول کردی رفتی، حالیته؟ وقتی نیومدی، بابات‌هم که از خدا خواسته، مارواز خونه زندگیمون انداخت بیرون؛ من هنوزم بچه بودم! وقتی میون اون‌همه بدبختی مجبور شدم با دوتا بچه‌ی دیگه آواره کوچه خیابون بشم هیچی از جامعه و سختی‌هایی که برای یه زن تنهاست نمی‌دونستم. من تو همه‌ی این چندسالی که بدون تو زندگی کردم به این حرف رسیدم که هیچ کسی محض رضای خدا کاری نمی‌کنه. خدا خودش به ما رحم کرد که با عمو حاجی آشنا شدیم، اون بود که دست منِ بچه رو، گرفت و بزرگ شدن بهم یاد داد!
    باز هم دهنش را به آن حالت مسخره کج کرد و گفت:
    -اضافه کردن آدم‌های جدید به زندگیم کار بیهوده‌ایه!
    بالشتش را برداشت از اتاق خارج شد، و خب مثلا می‌خواستم مشکلات خانوادگی‌ام را برطرف کنم. این قصه سر دراز دارد!
    کی می‌شود که بتوانم همه چیز را به یاد آورم؟
    قشنگ معلوم بود تپش از حرف‌های من سوخته است.
    سرم حسابی درد می‌کرد، بلند شدم و قرص هایم را از کشو در آوردم.
    مسکنی خوردم و دوباره دراز کشیدم، خوابم نمی‌برد و هی از این پهلو به آن پهلو می‌شدم.
    انگار که چند وقتی است به خالی نبودن این تخت عادت کرده بودم!
    ******
    نور خورشید مستقیما با چشم‌هایم برخورد می‌کرد، غلط زدم و پشت به نور خوابیدم.
    نور خورشید؟ مگر ساعت چند است؟
    باز هم چرخی زدم و به ساعت روی میز کنار تخت چشم دوختم، نه و چهل و پنج دقیقه!
    عصبانی بلند شدم و پتو را با حرص به آن طرف پرتاب کردم.
    تپش چرا بیدارم نکرده بود؟
    با یادآوری دعوای دیشب حرصی وارد دستشویی شدم.
    تند تند لباس پوشیدم و از اتاق بیرون زدم.
    پله‌ها را به سرعت پایین می‌رفتم که با دیدن تپش روی راحتی‌های جلوی تلویزیون ایستادم.
    جنین وار در خودش جمع شده بود و انگار به خواب عمیقی رفته باشد.
    راه رفته را برگشتم، ملافه‌ای از اتاق برداشتم و
    آن را روی تپش انداختم، در همان حال بـ..وسـ..ـه‌ای برپیشانی‌اش نهادم و از خانه خارج شدم.
    خیلی وقت بود که تپش قبل از من از خواب بیدار می‌شد و بچه‌هارا هم بیدار می‌کرد تا موقع رفتن من بیدار باشند. حالا که عیب نداشت تا لنگه ظهر بخوابند!
    سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت اداره رفتم، حرف‌های شب قبل تپش در ذهنم تکرار می‌شد اما سعی کردم تمامی افکار را دور بریزم. به هر حال ماموریت مهمی را البته با کمی تاخیر داشتم شروع می‌کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا