- عضویت
- 2017/04/14
- ارسالی ها
- 1,300
- امتیاز واکنش
- 19,258
- امتیاز
- 769
[HIDE-THANKS]
تپش کیک را نمیبرید و با لبخند من را نگاه میکرد، با تعجب خیرهاش بودم. وقتی گیجی مرا دید گفت:
-آقا تیام کیکو نگاه نمیکنی؟
لبخندی زدم و نگاهم را به سمت کیک برگرداندم؛ لبخند مانند پرندهای سبکبال از روی لبانم پرکشید و من هنوز خیره به کیکی بودم که روی آن نوشته بود: "عزیزم سالگرد یکی شدنمون مبارک"
حیران لبانم را با زبانم تر کردم و دوباره نگاهم را به تپش که همهی صورتش میخندید کشیدم، بچهها هم خوشحال بودند و میخندیدند.
اما من، آمادگی این اتفاق بزرگ را نداشتم!
حتی نمیتوانستم به صورتهای منتظرشان لبخند بزنم.
سالگرد ازدواج؟ ازدواج من و تپش؟ پس چطور من ازدواجی را یادم نیست؟
چرا نباید به یاد بیاورم؟
چرا باید تنها تصویر از گذشتهام زنی کولی باشد؟
هرچه میگشتم اثر کمتری از تپش میدیدم!
از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، تا لیوانی آب بخورم و از این آتش درونم کم شود.
دودقیقه که گذشت، تپش با صورتی قرمز داخل آشپزخانه شد و گفت:
-نمیای کیکو ببریم؟
-شما بخورید.
با حالت عجیبی گفت:
-از ظهر تاحالا با بچهها منتظرتیم! بیا حداقل دل بچهها نشکنه.
کمی ولوم صدایم را بالا بردم و گفتم:
-متوجه نمیشی میگم خودتون بخورید؟
با قدمهای آرام به سمتم آمد و روی صندلی خم شد دوبار پشت سر هم گونهام را بوسید، برخورد قطرهی اشکش را روی پوستم احساس کردم:
-قربونت برم، بیا بریم، بیا.
اشکی که روی صورتم ریخته بود اعصابم را خورد کرده بود. تا من از جا بلند شدم دیگر صورتش پر از اشک شده بود و شانههایش خفیف میلرزید.
عصبی شانههایش را گرفتم:
-تپش، ببین منو چرا گریه می کنی؟ ببین دارم میام کیکو ببریم، بریم؟
صورتش از گریهی بیصدایش سرخ شده بود.
با دستم به سمت ظرف شویی هدایتش کردم و دومشت آب به صورتش پاشیدم. صدایش بلند شد:
-آرایشم خراب میشه.
لبخند بیحالی زدم، هنگامی که صورتش را با دستمال خشک کرد به سالن رفتیم، اما هنوز صورتش از گریههایش قرمز بود. به خودم لعنتی فرستادم؛ که اشکش را در آورده بودم. آن هم در همچین روزی!
به لبخندهای پر ذوقشان نگاهی انداختم،انگار تازه چشمانم باز شده بود و تغییرات تپش و بچهها را میدیدم، درست بعد از جملهی: "آرایشم خراب میشه".
کیک قلبی شکلی بود که به صورت زیبایی تزئین شده بود، و نوشتهی بزرگی روی آن که زیاد خوشایند حال، منی نبود که هیچ چیز از روز ازدواجمان به یاد نداشتم!
بعد از خوردن کیک، که حسابی خوشمزه بود؛ تپش با لبخند عریضی که بسیار با اشکهای نیم ساعت پیشش تضاد داشت گفت:
-خب، حالا میخوام از روز ازدواج منو باباتون براتون بگم.
بچهها خوشحال بالا و پایین پریدند و گوش به زنگ حرفهای تپش شدند.
-باباتون چند روز قبل از عقدمون یه ماموریت بزرگ افتاد دستش، درست همون روز عروسی، وقتی داشتیم میرفتیم خونهی خودمون گوشی باباتون زنگ خورد.
نگاه پرخندهای به من انداخت و ادامه داد.
-خبر دادند اون فردی که دنبالش بودند رو گرفتند.
باباتون ماشینرو زد کنار، خودش پیاده شد، هول هولی که دهن منو ببنده، پیشونیم رو بوسید و ول کرد رفت ادارهشون.
خودش و بچهها قاه قاه میخندیدند و من به این فکر میکردم، روز ازدواج ولش کرده بودم وحال او اینگونه میخندید!
با تعجب گفتم:
-یعنی تو اصلا ناراحت نشدی؟
همانطور اشکهایی که از فرط خنده بر صورتش جاری شده بودند را پاک میکرد گفت:
-چی فکر کردی؟ من یه هفته باهات قهر بودم.
با خندهی جالبی گفت:
-تازه بعد از اون یه هفته، ماهانه شدم!
ابروهایم از حیرت بالا رفت، اصلا فکر نمیکردم بخواهد همچین چیزی بگوید.
دلم برای خود آن زمانم، کمی سوخت!
از جا بلند شدو با طنازی شروع به راه رفتن کرد، در همان حال موهای بلندش را پشت گوشش انداخت و به سمت دستگاه صوتی خانه رفت و آن را روشن کرد؛ بچه ها پر شوق وسط خانه رفتند و باحالت بامزهای شروع به قر دادن کردند. تپش با لبخندی طویل آنهارا تشویق میکرد و برایشان دست و صوت میزد.
با قیافهی خبیثی گفت:
-بچهها بابارو بلند نمیکنید؟
به آنی، قیافهی بچهها هم خباثت تپش را گرفت و هردو به سمت من دیویدند:
-بابا بلند شو، بلند شو بابا، بیا برقص.
و اینطور بود که من رو هم مجبور کردند اون شب یه تکونی به خودم بدم!
اما تپش نامردانه زیر رقصیدن زد و رفت بساط شام رو آماده کنه.
***
دانای کل
روی تخت دراز کشیده بود و نگاهش پی تپشی بود که با لباس خواب قرمز کوتاهی به سمت کتابخانهی کوچک اتاق میرفت.
لباس قرمز، سخاوتمندانه بدن مرمرین تپش را به چشمهایش بخشیده بود.
مردانههایش ابراز وجود میکردند؛ خودداری پس از ماهها کمی سخت به نظر میرسید.
آن هم نسبت به تپشی که هم لونـ*ـد و جذاب بود، هم زن و محرمش.
با دراز کشیدن تپش کنارش، نگاه خیرهاش را کنترل کرد و آن را به صورت تپش هدایت کرد.
لبخندی زیبا صورت تپش را مزین کرده بود، با عشق و مهربانیای که این روزها در نگاه تپش بیداد میکرد، زیادی آشنا نبود. درست است که حسهایی به وجود تپش و بچهها در خانه پیدا کرده بود، اما این که از گذشته چیزی به یاد نمیآورد، اعصاب نداشتهاش را تحت و الشعاع قرار میداد و نمیگذاشت آنطور که باید و شاید، به تپش و بچهها و حضورشان عشق بورزد.
-یادته اون شب نخواستی عکسهای عروسیمونرو ببینی؟
-آره.
-الان نگاشون میکنی؟
آلبوم را بالا آورد و اضافه کرد:
-آوردمشونا!
-نه، آمادگی ندارم.
-شاید یه چیزایی یادت بیاد!
سکوت کرد؛ نمیدانست چه بگوید.
-تیام!
بازهم سکوت.
تپش با اینکه میخواست لب از لب باز کند و حرفی بزند، چیزی نگفت و سکوت را نشکست.
تیام، بـ..وسـ..ـهای روی پیشانیاش نهاد ودر حالی که مطمئن بود از این خودداری دل درد بدی به وجودش سرازیر میشود، خوددار گفت:
-شب بخیر عزیزم.
و پشت به او خوابید.
[/HIDE-THANKS]
تپش کیک را نمیبرید و با لبخند من را نگاه میکرد، با تعجب خیرهاش بودم. وقتی گیجی مرا دید گفت:
-آقا تیام کیکو نگاه نمیکنی؟
لبخندی زدم و نگاهم را به سمت کیک برگرداندم؛ لبخند مانند پرندهای سبکبال از روی لبانم پرکشید و من هنوز خیره به کیکی بودم که روی آن نوشته بود: "عزیزم سالگرد یکی شدنمون مبارک"
حیران لبانم را با زبانم تر کردم و دوباره نگاهم را به تپش که همهی صورتش میخندید کشیدم، بچهها هم خوشحال بودند و میخندیدند.
اما من، آمادگی این اتفاق بزرگ را نداشتم!
حتی نمیتوانستم به صورتهای منتظرشان لبخند بزنم.
سالگرد ازدواج؟ ازدواج من و تپش؟ پس چطور من ازدواجی را یادم نیست؟
چرا نباید به یاد بیاورم؟
چرا باید تنها تصویر از گذشتهام زنی کولی باشد؟
هرچه میگشتم اثر کمتری از تپش میدیدم!
از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، تا لیوانی آب بخورم و از این آتش درونم کم شود.
دودقیقه که گذشت، تپش با صورتی قرمز داخل آشپزخانه شد و گفت:
-نمیای کیکو ببریم؟
-شما بخورید.
با حالت عجیبی گفت:
-از ظهر تاحالا با بچهها منتظرتیم! بیا حداقل دل بچهها نشکنه.
کمی ولوم صدایم را بالا بردم و گفتم:
-متوجه نمیشی میگم خودتون بخورید؟
با قدمهای آرام به سمتم آمد و روی صندلی خم شد دوبار پشت سر هم گونهام را بوسید، برخورد قطرهی اشکش را روی پوستم احساس کردم:
-قربونت برم، بیا بریم، بیا.
اشکی که روی صورتم ریخته بود اعصابم را خورد کرده بود. تا من از جا بلند شدم دیگر صورتش پر از اشک شده بود و شانههایش خفیف میلرزید.
عصبی شانههایش را گرفتم:
-تپش، ببین منو چرا گریه می کنی؟ ببین دارم میام کیکو ببریم، بریم؟
صورتش از گریهی بیصدایش سرخ شده بود.
با دستم به سمت ظرف شویی هدایتش کردم و دومشت آب به صورتش پاشیدم. صدایش بلند شد:
-آرایشم خراب میشه.
لبخند بیحالی زدم، هنگامی که صورتش را با دستمال خشک کرد به سالن رفتیم، اما هنوز صورتش از گریههایش قرمز بود. به خودم لعنتی فرستادم؛ که اشکش را در آورده بودم. آن هم در همچین روزی!
به لبخندهای پر ذوقشان نگاهی انداختم،انگار تازه چشمانم باز شده بود و تغییرات تپش و بچهها را میدیدم، درست بعد از جملهی: "آرایشم خراب میشه".
کیک قلبی شکلی بود که به صورت زیبایی تزئین شده بود، و نوشتهی بزرگی روی آن که زیاد خوشایند حال، منی نبود که هیچ چیز از روز ازدواجمان به یاد نداشتم!
بعد از خوردن کیک، که حسابی خوشمزه بود؛ تپش با لبخند عریضی که بسیار با اشکهای نیم ساعت پیشش تضاد داشت گفت:
-خب، حالا میخوام از روز ازدواج منو باباتون براتون بگم.
بچهها خوشحال بالا و پایین پریدند و گوش به زنگ حرفهای تپش شدند.
-باباتون چند روز قبل از عقدمون یه ماموریت بزرگ افتاد دستش، درست همون روز عروسی، وقتی داشتیم میرفتیم خونهی خودمون گوشی باباتون زنگ خورد.
نگاه پرخندهای به من انداخت و ادامه داد.
-خبر دادند اون فردی که دنبالش بودند رو گرفتند.
باباتون ماشینرو زد کنار، خودش پیاده شد، هول هولی که دهن منو ببنده، پیشونیم رو بوسید و ول کرد رفت ادارهشون.
خودش و بچهها قاه قاه میخندیدند و من به این فکر میکردم، روز ازدواج ولش کرده بودم وحال او اینگونه میخندید!
با تعجب گفتم:
-یعنی تو اصلا ناراحت نشدی؟
همانطور اشکهایی که از فرط خنده بر صورتش جاری شده بودند را پاک میکرد گفت:
-چی فکر کردی؟ من یه هفته باهات قهر بودم.
با خندهی جالبی گفت:
-تازه بعد از اون یه هفته، ماهانه شدم!
ابروهایم از حیرت بالا رفت، اصلا فکر نمیکردم بخواهد همچین چیزی بگوید.
دلم برای خود آن زمانم، کمی سوخت!
از جا بلند شدو با طنازی شروع به راه رفتن کرد، در همان حال موهای بلندش را پشت گوشش انداخت و به سمت دستگاه صوتی خانه رفت و آن را روشن کرد؛ بچه ها پر شوق وسط خانه رفتند و باحالت بامزهای شروع به قر دادن کردند. تپش با لبخندی طویل آنهارا تشویق میکرد و برایشان دست و صوت میزد.
با قیافهی خبیثی گفت:
-بچهها بابارو بلند نمیکنید؟
به آنی، قیافهی بچهها هم خباثت تپش را گرفت و هردو به سمت من دیویدند:
-بابا بلند شو، بلند شو بابا، بیا برقص.
و اینطور بود که من رو هم مجبور کردند اون شب یه تکونی به خودم بدم!
اما تپش نامردانه زیر رقصیدن زد و رفت بساط شام رو آماده کنه.
***
دانای کل
روی تخت دراز کشیده بود و نگاهش پی تپشی بود که با لباس خواب قرمز کوتاهی به سمت کتابخانهی کوچک اتاق میرفت.
لباس قرمز، سخاوتمندانه بدن مرمرین تپش را به چشمهایش بخشیده بود.
مردانههایش ابراز وجود میکردند؛ خودداری پس از ماهها کمی سخت به نظر میرسید.
آن هم نسبت به تپشی که هم لونـ*ـد و جذاب بود، هم زن و محرمش.
با دراز کشیدن تپش کنارش، نگاه خیرهاش را کنترل کرد و آن را به صورت تپش هدایت کرد.
لبخندی زیبا صورت تپش را مزین کرده بود، با عشق و مهربانیای که این روزها در نگاه تپش بیداد میکرد، زیادی آشنا نبود. درست است که حسهایی به وجود تپش و بچهها در خانه پیدا کرده بود، اما این که از گذشته چیزی به یاد نمیآورد، اعصاب نداشتهاش را تحت و الشعاع قرار میداد و نمیگذاشت آنطور که باید و شاید، به تپش و بچهها و حضورشان عشق بورزد.
-یادته اون شب نخواستی عکسهای عروسیمونرو ببینی؟
-آره.
-الان نگاشون میکنی؟
آلبوم را بالا آورد و اضافه کرد:
-آوردمشونا!
-نه، آمادگی ندارم.
-شاید یه چیزایی یادت بیاد!
سکوت کرد؛ نمیدانست چه بگوید.
-تیام!
بازهم سکوت.
تپش با اینکه میخواست لب از لب باز کند و حرفی بزند، چیزی نگفت و سکوت را نشکست.
تیام، بـ..وسـ..ـهای روی پیشانیاش نهاد ودر حالی که مطمئن بود از این خودداری دل درد بدی به وجودش سرازیر میشود، خوددار گفت:
-شب بخیر عزیزم.
و پشت به او خوابید.
[/HIDE-THANKS]