- عضویت
- 2017/04/14
- ارسالی ها
- 1,300
- امتیاز واکنش
- 19,258
- امتیاز
- 769
[HIDE-THANKS]
* تپش
این دختر، هنوز هم شربت پخش میکرد و کلی هم ناز وعشوه میآمد.
زن مسن که حالا فهمیدم مادر بهامین است، روبه دختر گفت:
-لیلی میز ناهار رو آماده کن!
لیلی که آخرین شربتش را به بهار می داد، گفت:
-چشم خانوم جون!
بعد هم راهش راکشید و رفت.
پدر بهامین باز هم سؤالات عذاب آورش را شروع کرد.
-تا الان پیش کی زندگی میکردید؟
نفس عمیقی کشیدم تا بر خودم مسلط باشم.
-تنها زندگی میکردیم، سه نفری!
با لحن بدی که انگار قصد توهین داشت ادامه داد:
-پدر و مادر نداری؟
صدایم را آرامتر کردم و گفتم:
-بله آقا، دارم!
باز هم با گستاخی تمام گفت:
-چرا با اونها زندگی نمیکردید؟
با یادآوریپدرم، بغضم گرفت، چرا با من اینکارا میکرد،
من دخترش بودم، چه فرقی بین من و تینا بود؟ اگه پشتوانهام بود، من الان در این جمع احساس غریبی نمیکردم! درست است تیام هست، اما...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم را قورت بدهم.
-پدرم منرو از خانواده طرد کرد...
-چرا؟
اینبار مادر بهامین با سوالش آزارم داد!
-هیچ کدوم از خانوادهها راضی به ازدواج ما نبودند، ما هم زیادی لج کردیم، خانواده تیام کمی نرم شدند ولی خانواده من، نه!
به همین دلیل بدون اجازه خانوادم با تیام ازدواج کردم.
-سنت کم بود! چرا ازدواج کردی؟
خدایا از پس این یکی دیگر بر نمیآیم.
پدر بهامین دوباره سوالش را تکرار کرد.
سرم را بالا گرفتم. همه با کنجکاوی آماده شنیدن ادامه ماجرا بودند، حتی بهار و باران!
با صدای لرزانی گفتم:
-دوستش داشتم!
یک لحظه هم مکث نکرد:
-یعنی الان دوستش نداری؟
شعری در ذهنم نقش بست:
از چپ و راست بلا پشت بلا می آید
***
و شگفت اینکه فقط برسر ما می آید
***
شکر گفتیم پس از هر غمی، اما این شکر
***
آن نمازی است که از ترس به جا می آید
***
چه شد آن حال خوشی که به هزاران وعده
***
گفته بودند به تاثیر دعا می آید
***
این همه باغ پس از باغ چرا میخشکد؟
***
این همه داغ پس از داغ چرا میآید؟
***
مادرم گفت به تاوان گناهان بزرگ
***
این جزاییست که از سوی خدا میآید
***
مسئله، جبر، سوالات بدون پاسخ
***
زنگ تفریح، کی آخر به صدا میآید؟
نمیتوانستم چیزی بگویم یعنی در اصل نمیدانستم چه بگویم، آن لحظه از خدا فقط یک زنگ تفریح میخواستم.
-خانم جان میز ناهار آمادست.
آن موقع صدای لیلی قشنگ ترین صدایی بود که شنیده بودم و آن را فرشته نجات خودم میدانستم؛
انگار دنیارا به من بدهند و من چقدر آن لحظه از لیلی متشکر بودم.
اما پدر بهامین کل رویاهای من را خراب کرد. خطاب به لیلی گفت:
-خیلی خوب می تونی بری!
با رفتن لیلی دوباره نگاهش را به من دوخت وگفت:
-خب،میشنوم!
با صدایی که بعید دانستم کسی شنیده باشه، گفتم:
-نمیدونم!
اما مثل اینکه همه شنیده بودند! پدر بهامین گفت:
-بهتره بریم ناهار بخوریم.
و خودش اول از همه بلند شد.
با بلند شدنش راه نفس کشیدن من هم باز شد!
دیگر نفهمیدم بقیه روز چطور گذشت و چه طوری به خانه ی تیام آمدیم، که تقریبا هماندازه خانهی پدر بهامین بود...
فقط داشتم به یک چیز فکر میکردم، اینکه هنوز هم تیام را دوست دارم، یا نه؟
به تنها جوابی هم که رسیدم این است که، معلوم است دوستش داری، مگه غیر از این است؟
فقط نمیدانم چرا جوابی به پدر بهامین ندادم؟
***
بعد از پرسیدن جای اتاقها، بچه هارا به اتاقشان بردم، با اینکه این خانه خیلی اتاق داشت. اما تیام خواسته بود بچه ها در یه اتاق باشند، آنها هم آنقدر ذوق داشتند که نمیخوابیدند.به زور خواباندمشان!
[/HIDE-THANKS]با تشکر از مریم عزیز:aiwan_light_give_rose:
* تپش
این دختر، هنوز هم شربت پخش میکرد و کلی هم ناز وعشوه میآمد.
زن مسن که حالا فهمیدم مادر بهامین است، روبه دختر گفت:
-لیلی میز ناهار رو آماده کن!
لیلی که آخرین شربتش را به بهار می داد، گفت:
-چشم خانوم جون!
بعد هم راهش راکشید و رفت.
پدر بهامین باز هم سؤالات عذاب آورش را شروع کرد.
-تا الان پیش کی زندگی میکردید؟
نفس عمیقی کشیدم تا بر خودم مسلط باشم.
-تنها زندگی میکردیم، سه نفری!
با لحن بدی که انگار قصد توهین داشت ادامه داد:
-پدر و مادر نداری؟
صدایم را آرامتر کردم و گفتم:
-بله آقا، دارم!
باز هم با گستاخی تمام گفت:
-چرا با اونها زندگی نمیکردید؟
با یادآوریپدرم، بغضم گرفت، چرا با من اینکارا میکرد،
من دخترش بودم، چه فرقی بین من و تینا بود؟ اگه پشتوانهام بود، من الان در این جمع احساس غریبی نمیکردم! درست است تیام هست، اما...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم را قورت بدهم.
-پدرم منرو از خانواده طرد کرد...
-چرا؟
اینبار مادر بهامین با سوالش آزارم داد!
-هیچ کدوم از خانوادهها راضی به ازدواج ما نبودند، ما هم زیادی لج کردیم، خانواده تیام کمی نرم شدند ولی خانواده من، نه!
به همین دلیل بدون اجازه خانوادم با تیام ازدواج کردم.
-سنت کم بود! چرا ازدواج کردی؟
خدایا از پس این یکی دیگر بر نمیآیم.
پدر بهامین دوباره سوالش را تکرار کرد.
سرم را بالا گرفتم. همه با کنجکاوی آماده شنیدن ادامه ماجرا بودند، حتی بهار و باران!
با صدای لرزانی گفتم:
-دوستش داشتم!
یک لحظه هم مکث نکرد:
-یعنی الان دوستش نداری؟
شعری در ذهنم نقش بست:
از چپ و راست بلا پشت بلا می آید
***
و شگفت اینکه فقط برسر ما می آید
***
شکر گفتیم پس از هر غمی، اما این شکر
***
آن نمازی است که از ترس به جا می آید
***
چه شد آن حال خوشی که به هزاران وعده
***
گفته بودند به تاثیر دعا می آید
***
این همه باغ پس از باغ چرا میخشکد؟
***
این همه داغ پس از داغ چرا میآید؟
***
مادرم گفت به تاوان گناهان بزرگ
***
این جزاییست که از سوی خدا میآید
***
مسئله، جبر، سوالات بدون پاسخ
***
زنگ تفریح، کی آخر به صدا میآید؟
نمیتوانستم چیزی بگویم یعنی در اصل نمیدانستم چه بگویم، آن لحظه از خدا فقط یک زنگ تفریح میخواستم.
-خانم جان میز ناهار آمادست.
آن موقع صدای لیلی قشنگ ترین صدایی بود که شنیده بودم و آن را فرشته نجات خودم میدانستم؛
انگار دنیارا به من بدهند و من چقدر آن لحظه از لیلی متشکر بودم.
اما پدر بهامین کل رویاهای من را خراب کرد. خطاب به لیلی گفت:
-خیلی خوب می تونی بری!
با رفتن لیلی دوباره نگاهش را به من دوخت وگفت:
-خب،میشنوم!
با صدایی که بعید دانستم کسی شنیده باشه، گفتم:
-نمیدونم!
اما مثل اینکه همه شنیده بودند! پدر بهامین گفت:
-بهتره بریم ناهار بخوریم.
و خودش اول از همه بلند شد.
با بلند شدنش راه نفس کشیدن من هم باز شد!
دیگر نفهمیدم بقیه روز چطور گذشت و چه طوری به خانه ی تیام آمدیم، که تقریبا هماندازه خانهی پدر بهامین بود...
فقط داشتم به یک چیز فکر میکردم، اینکه هنوز هم تیام را دوست دارم، یا نه؟
به تنها جوابی هم که رسیدم این است که، معلوم است دوستش داری، مگه غیر از این است؟
فقط نمیدانم چرا جوابی به پدر بهامین ندادم؟
***
بعد از پرسیدن جای اتاقها، بچه هارا به اتاقشان بردم، با اینکه این خانه خیلی اتاق داشت. اما تیام خواسته بود بچه ها در یه اتاق باشند، آنها هم آنقدر ذوق داشتند که نمیخوابیدند.به زور خواباندمشان!
[/HIDE-THANKS]با تشکر از مریم عزیز:aiwan_light_give_rose:
آخرین ویرایش: