رمان شادی اتفاقی | کارگروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Marzieh.M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/14
ارسالی ها
1,300
امتیاز واکنش
19,258
امتیاز
769
[HIDE-THANKS]
* تپش

این دختر، هنوز هم شربت پخش می‌کرد و کلی هم ناز وعشوه می‌آمد.
زن مسن که حالا فهمیدم مادر بهامین است، روبه دختر گفت:
-لیلی میز ناهار رو آماده کن!
لیلی که آخرین شربتش را به بهار می داد، گفت:
-چشم خانوم جون!
بعد هم راهش راکشید و رفت.
پدر بهامین باز هم سؤالات عذاب آورش را شروع کرد.
-تا الان پیش کی زندگی می‌کردید؟
نفس عمیقی کشیدم تا بر خودم مسلط باشم.
-تنها زندگی می‌کردیم، سه نفری!
با لحن بدی که انگار قصد توهین داشت ادامه داد:
-پدر و مادر نداری؟
صدایم را آرامتر کردم و گفتم:
-بله آقا، دارم!
باز هم با گستاخی تمام گفت:
-چرا با اونها زندگی نمی‌کردید؟
با یادآوری‌پدرم، بغضم گرفت، چرا با من اینکارا می‌کرد،
من دخترش بودم، چه فرقی بین من و تینا بود‌؟ اگه پشتوانه‌ام بود، من الان در این جمع احساس غریبی نمی‌کردم! درست است تیام هست، اما...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم را قورت بدهم.
-پدرم من‌رو از خانواده طرد کرد...
-چرا؟
اینبار مادر بهامین با سوالش آزارم داد!
-هیچ کدوم از خانواده‌ها راضی به ازدواج ما نبودند، ما هم زیادی لج کردیم، خانواده تیام کمی نرم شدند ولی خانواده من، نه!
به همین دلیل بدون اجازه خانوادم با تیام ازدواج کردم.
-سنت کم بود! چرا ازدواج کردی؟
خدایا از پس این یکی دیگر بر نمی‌آیم.
پدر بهامین دوباره سوالش را تکرار کرد.
سرم را بالا گرفتم. همه با کنجکاوی آماده شنیدن ادامه ماجرا بودند، حتی بهار و باران!
با صدای لرزانی گفتم:
-دوستش داشتم!
یک لحظه هم مکث نکرد:
-یعنی الان دوستش نداری؟
شعری در ذهنم نقش بست:

از چپ و راست بلا پشت بلا می آید
***
و شگفت اینکه فقط برسر ما می آید
***
شکر گفتیم پس از هر غمی، اما این شکر
***
آن نمازی است که از ترس به جا می آید
***
چه شد آن حال خوشی که به هزاران وعده
***
گفته بودند به تاثیر دعا می آید
***
این همه باغ پس از باغ چرا می‌خشکد؟
***
این همه داغ پس از داغ چرا می‌آید؟
***
مادرم گفت به تاوان گناهان بزرگ
***
این جزاییست که از سوی خدا می‌آید
***
مسئله، جبر، سوالات بدون پاسخ
***
زنگ تفریح، کی آخر به صدا می‌آید؟

نمی‌توانستم چیزی بگویم یعنی در اصل نمی‌دانستم چه بگویم، آن لحظه از خدا فقط یک زنگ تفریح می‌خواستم.
-خانم جان میز ناهار آمادست.
آن موقع صدای لیلی قشنگ ترین صدایی بود که شنیده بودم و آن را فرشته نجات خودم می‌دانستم؛
انگار دنیارا به من بدهند و من چقدر آن لحظه از لیلی متشکر بودم.
اما پدر بهامین کل رویاهای من را خراب کرد. خطاب به لیلی گفت:
-خیلی خوب می تونی بری!
با رفتن لیلی دوباره نگاهش را به من دوخت وگفت:
-خب،می‌شنوم!
با صدایی که بعید دانستم کسی شنیده باشه، گفتم:
-نمی‌دونم!
اما مثل اینکه همه شنیده بودند! پدر بهامین گفت:
-بهتره بریم ناهار بخوریم.
و خودش اول از همه بلند شد.
با بلند شدنش راه نفس کشیدن من هم باز شد!
دیگر نفهمیدم بقیه روز چطور گذشت و چه طوری به خانه ی تیام آمدیم، که تقریبا هم‌اندازه خانه‌ی پدر بهامین بود...
فقط داشتم به یک چیز فکر می‌کردم، اینکه هنوز هم تیام را دوست دارم، یا نه؟
به تنها جوابی هم که رسیدم این است که، معلوم است دوستش داری، مگه غیر از این است؟
فقط نمی‌دانم چرا جوابی به پدر بهامین ندادم؟
***
بعد از پرسیدن جای اتاق‌ها، بچه هارا به اتاقشان بردم، با اینکه این خانه خیلی اتاق داشت. اما تیام خواسته بود بچه ها در یه اتاق باشند، آنها هم آنقدر ذوق داشتند که نمی‌خوابیدند.به زور خواباندمشان!

[/HIDE-THANKS]با تشکر از مریم عزیز:aiwan_lggight_blum::aiwan_light_give_rose:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]

    *دانای کل

    به طرف اتاقی که تیام گفته بود آنجا بخوابد رفت.
    با فکر اینکه شاید تیام آنجا باشد دو تقه به در زد و در را باز کرد. تیام، با شلوارک و بالا تنه برهنه روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.
    چقدر دلش برای آغـ*ـوش تیام تنگ شده بود!
    به آرامی آه عمیقی کشید و سعی کرد نگاهش را از او بگیرد. صدای دورگه شده از خواب تیام، بلند شد:
    -توی کمد لباس هست.
    بدون جوابی، در اتاق را بست و به سمت کمد به راه افتاد. در کمد را باز کرد و با دقت به لباس‌های داخلش نگاه کرد. پیراهنی سفید و شلوار همرنگش را از کمد بیرون آورد و به طرف سرویس اتاق رفت.
    پس از تعویض لباس و مسواک زدن از سرویس خارج شد و جلوی آینه ایستاد. موهای بلندش را از حصار کش آزاد کرد و باز هم خرمن موهای مشکی‌اش که تا ران پایش بود دورش ریخت. عادتش بود قبل از خواب موهایش را شانه بزند، شانه‌ای از روی میز توالت برداشت و آرام آرام موهای سیاه رنگش را شانه کشید. باز هم صدای خواب آلود تیام سکوتی که در اتاق بود را شکست:
    -چرا موهای تو و بچه‌ها انقدر بلنده؟
    با صدای آرامی زمزمه کرد:
    -تو موی بلند خیلی دوست داشتی!
    صدای تیام این‌بار جدی تر بلند شد:
    -آره داشتم، ولی الان ندارم!
    حس کرد دنیا روی سرش خراب شده، انگار کسی با یک تو گوشی، او را از خواب خرگوشی بیدار کرده باشد!
    اشک به سرعت بر قرینه چشمش هجوم آورد.
    فکر نمی‌کرد، تیام تا این حد تغییر کرده باشد.
    در آینه به خود نگریست، از نظر خودش یک زن بدبخت بود که از دار دنیا دوبچه داشت و یک شوهر که اصلا اورا دوست نداشت!
    با تعبیرش در مورد خود، در کسری از ثانیه فکش شروع به لرزیدن کرد.

    *تیام

    با دیدن خرمن موهای مشکی‌اش هوش و حواس وخواب از سرم پرید. چقدر بلند و زیبا بودند.
    اما نمی‌دانم چرا از دهنم در رفت وگفتم اصلا موی بلند دوست ندارم.
    تپش ساکت شد، سکوتی که برایم عذاب آور بود و باعث می‌شد هر لحظه بیشتر به این موضوع برسم که به شدت از دستم ناراحت شده است.
    از روی تخت بلند شدم تا از دلش در بیاورم، قدم‌هایم را به سمتش برداشتم. نزدیکش که شدم زمزمه‌اش را شنیدم:

    این روزها چه قدر تو با من غریبه ای
    باور نکردنیست، ولیکن غریبه ای
    شعرم گواه شوق من اما چه سود تو
    با عاشقانه شعر سرودن غریبه ای
    خورشید در نقاب من آخر چگونه با
    یک آسمان دلایل روشن غریبه ای

    *دانای کل

    برای ثانیه ای از خودش بدش آمد که این دخترک، که حکم همسر اورا داشت اینگونه با بغض می‌خواند و در آخر قطره اشکی را می‌چکاند از چشم‌هایش!
    دست‌هایش را روی پهلوی تپش گذاشت و اورا آرام به طرف خودش برگرداند. دست‌هایش را در موهای تپش فرو کرد و نا خودآگاه آنهارا کشید، پیشانی‌اش را به پیشانی همسرش چسباند و آرام زمزمه کرد:
    -از من دلگیر نشو، به من فرصت بده تا خودم رو پیدا کنم. اونوقت به معنی واقعی کلمه، خوشبختت می‌کنم.
    و برای خالی نبودن عریضه بـ..وسـ..ـه‌ای کنار لبش کاشت و از او فاصله گرفت. اینبار صدای آرام تپش بلند شد:
    -پس توهم به من و خودت فرصت بده، تا خودت رو پیدا نکردی باهم نباشیم! با این موضوع مشکلی نداری؟

    [/HIDE-THANKS]باز هم با تشکر از مریم عزیز:aiwan_lggight_blum::aiwan_light_give_rose:
     
    آخرین ویرایش:

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]

    *تیام

    همان طور که دستم بر پهلویش بود یه دسته از موهایش را گرفتم و دور دستم چرخاندم و گفتم:
    - من با این موضوع مخالفتی ندارم، به نظر من هم بهتره باعشق رابـ ـطه داشته باشیم!
    درحین صحبت کردنم تپش رابه سمت تخت هدایت کردم. بر تخت نشست دستم را روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و ارام او را وادار به دراز کشیدن کردم.
    زمزمه کردم:
    -دیر وقته بهتره بخوابی!
    و خودم طرف دیگر تخت دراز کشیدم و چراغ خواب را خاموش کردم، باید برای تپش و بچه‌ها تنهاییشان را جبران می‌کردم، خدایا چقدر خوب می‌شد اگر همه چیز را به یاد می‌آوردم!
    *تپش

    چشم‌هایم را باز کردم، شاید در این 5سال اولین شبی بود که با آرامش کامل و بدون دغدغه خوابیده بودم. بدون فکر به اینکه اجاره خانه را با چه پولی بدهم، عروسک مورد علاقه‌ی بچه‌ها را چطوری بخرم...
    وشاید هم خیال خامی بود که فکر می‌کردم وقتی از خواب بیدارشوم مثل آن موقع‌ها در آغوشش اسیرم، آخر آن‌وقت‌ها می‌گفت:
    -تپشی! خانومم شما برامن مثل قرص خواب می‌مونی!
    حتی اگه باهم بحث می‌کردیم و ازش دلخور می‌شدم و با ناراحتی می‌خوابیدم، صبحش وقتی از خواب بیدار می‌شدم، طوری در بازوانش اسیر بودم، که همه‌ی غصه‌هایم پرمی‌کشید. اما حالا عین غریبه‌ها گوشه‌ی تخت خوابیده بود. بی‌خیال همه‌ی این روزها را به امید اینکه همه چیز یادش بیاید می‌گذرانم با لبخند از تخت پایین آمدم، اما با یاد آوری نماز قضا شده‌ام لبخند از لبانم محو شد. صورتم را شستم و موهایم را شانه کردم و بر روی شانه‌ام انداختم تا راحت تر آنهارا ببافم، روبان سفیدی درست همرنگ پیراهن و شلوارم بر روی بافت موهایم بستم. خواندن قضای نماز را هم به موقع نماز ظهر موکول کردم. آرام از اتاق بیرون آمدم و در رو آرام بستم. امروز شاد بودم شادتر از همیشه و این را مدیون حضور تیام و خدای مهربانم بودم. قدم‌هایم را به سمت آشپزخانه برداشتم و بعد از سال‌ها مشغول آماده کردن صبحانه برای همسرم شدم.

    *تیام

    آرام آرام از پله‌ها پایین می‌رفتم و به دیشب فکر می‌کردم. که تا صبح نخوابیدم و فکر کردم.
    وارد آشپزخانه که شدم، چشمانم خودکار گشاد شد، یک خانم با پیرهن و شلوار سفید و موهای بافته شده تا ران و بسته شده با روبان سفید پشت به من ایستاده بود و در ماهیتابه تخم مرغ می‌شکست. نگاهم رفت سمت میز، وای خدای من یه میز کامل چیده شده بود!
    من صبح‌ها فقط قهوه و کیک می‌خوردم. بهتر بود شکمم را به یک صبحانه‌ی پرو پیمان دعوت کنم.
    باز نگاهم رفت سمت خانم، این خانم کسی جز تپش نمی‌توانست باشد. آرام و با صدای پر غرور و البته مهربانم گفتم:
    -صبح بخیر!
    دست از کار کشید و به طرفم برگشت یه لبخند گشاد و مهربان بر لبش جا خوش کرد. با لحن پرخنده و بامزه ای گفت:
    -سلام آقا پلیسه! صبح شما هم بخیر.
    از لحنش خنده‌ام گرفت اما جلوی خودم را گرفتم، از همین حالا نمی‌خواستم زیادی روی‌خوش نشان بدهم؛ اما برق لبخندش عجیب آدم را سرحال می‌
    آورد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]

    حرفش را بدون پاسخ گذاشتم و صندلی‌ای را که اول میز بود بیرون کشیدم بر رویش نشستم. صندلی‌ای که مخصوص پدر خانواده بود، با این کار احساس مهم بودن گرفتم. تپش که از رفتار سردم تعجب کرده بود، بهار و باران را صدا زد با دیدن بهار و باران مسخ شدم؛ آن دوهم مثل تپش، لباس پوشیده بودند.
    -سلام بابا!
    آرام گفتم:
    -سلام
    بهار:
    -خوبی بابا جونم؟
    محکم گفتم:
    -خوبم.
    هم‌زمان نگاهم با نگاه سرزنش‌گر تپش گره خورد و این نشان دهنده‌ی این بود که با بچه درست رفتار نکرده‌ام! با تمام شدن صبحانه از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. بعد پوشیدن لباس نظامی به طرف آشپزخانه قدم برداشتم و با دیدن تپشی که ظرف‌ها را میشست، به این فکر کردم که زندگی چقدر در خانه‌ی من جریان پیدا کرده است!
    -چیزی لازم نداری؟ دارم میرم سرکار!
    با لبخند به طرفم برگشت و نگاه دلگیرش با نگاهم تلاقی پیدا کرد. دست‌هایش را شست و بهم نزدیک شد، روی پنجه‌ی پایش بلند شد و بـ..وسـ..ـه ای بر گونه‌ام کاشت!
    صدای آرامش در گوشم طنین انداخت:
    -فقط، مراقب خودت باش!
    برای لحظه‌ای خشک شدم و تا به خودم آمدم دیدم خم شده‌اام و بچه‌ها هم من را می‌بوسند!
    خداحافظی زیر لبی با آن همه محبت کردم و به سمت در ورودی رفتم.
    آرام در را بستم و از پله‌های جلوی در به سوی پایین روانه شدم، هنوز هم در شک بـ..وسـ..ـه‌‌ی ریز تپش و بچه‌ها بودم. با خود فکر می‌کردم از دیشب تا به حال چه اولین‌هایی را نیز تجربه کردم!
    -جناب سروان!
    باتعجب برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.
    -چرا اینجوری می‌کنی تیام!
    بار دیگر شگفت زده برگشتم، خدای من هیچ چیز نبود. پس این صداها از کجا بود؟
    حس بد سردرد که درمن به وجود آمد قدم‌هایم را سست کرد.
    -تیام!
    عصبی سعی کردم به صدایی که معلوم نبود از کجا نشعت می‌گیرد بی‌تفاوت باشم و با قدم‌های بی‌جانم خودم را به ماشین رساندم و خود را روی صندلی ماشین ولو کردم خم شدم و آرنج هایم را به زانوهایم تکیه دادم، و دستانم را حصار سرم کردم. حالم که کمی جا آمد. ماشین را روشن کردم و حرکت کردم!ذهنم به شدت درگیر بود و چندبار کنترل ماشین از دستم خارج شد مطمئن بودم که صدا، صدای تپش نبود. یعنی امکان داشت زنی غیر از تپش در زندگیم باشد؟
    ماشینم را در پارکینگ اداره پارک کردم و با خودم تکرار کردم:
    -کارت شوخی نیست تیام، مسائل شخصیترو با کارت قاطی نکن. الان هم بدون فکر به زندگی مبهمت، مثله همیشه جدی رفتار کن. با زدن این حرف‌ها اخم‌هایم درهم رفت و در نقش جدی‌ام فرو رفتم. با قدم‌های استوار و محکم وارد اداره شدم وتمامی سلام‌ها و احترام‌ها را باسر جواب دادم و به سمت اتاقم رفتم. در را که بستم صدای تق تق ای بلند شد. با تعجب در راباز کردم و با وجود پر برکت بهامین روبه رو شدم. با پوزخندی گفتم:
    -منتظرم بودی بیام، بپری تو اتاقم ؟
    دهنش را برایم کج کرد و باتنه ای که به من زد گفت:
    -برو اونور ببینم.
    بدون حرف در را بستم و به او که روی میز جاگیر می‌شد چشم دوختم از چشم‌هایش شیطنت می‌بارید با لبخندی گفت:
    -چه خبر؟ زن داداش و عزیز دلای عمو خوبن؟
    با یادآوری دو فرشته‌ی کوچولوام تبسم کمرنگی بر
    لب‌هایم نقش بست و گفتم:
    -خداروشکر، فعلا که به خوبی تو خونه جاگیر شدند!
    با نیش بازی گفت:
    -میگم تیام دیشب خوش گذشت؟
    دهانم از پرروییش باز ماند و تقریبا اسمش را عربده زدم با همان قیافه به طرف در رفت و گفت:
    - خب حالا...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]


    باخنده پشت میزم روی صندلی نشستم. امان از دست این پسر، حال اگر می‌گفتم که دیشب هیچ نشده چه می‌گفت!
    بی‌خیال تک خنده‌ای کردم و پرونده‌ی روی میز را باز کردم و شروع به خواندن کردم.
    عملیات سختی در پیش داشتیم. پرونده‌ی به شدت پیچیده ای در دست داشتم و پیامدش عملیاتی سخت بود!
    *********
    دستانم را به سمت چشمانم بردم و آرام آن ها را ماساژ دادم، این حجم اطلاعات کاری و فشارهای اتفاقات خانوادگی این مدت خسته ام کرده بود. سرم را روی لبه‌ی صندلی گذاشته و چشم‌هایم را برای چند ثانیه روی هم گذاشتم. ناگهان فکری از ذهنم گذشت، بد نبود که کمی ادای مردهای خانه را در بیاورم، آن هم برای خانواده‌ی ناشناخته ام. بدون درنگ به سمت موبایلم رفتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. بعد از خوردن دوبوق، صدای گرم تپش در گوشی پیچید:
    -بله؟
    ناخودآگاه چشم‌هایم بسته شد، حس می‌کردم صدایش در آن لحظه آرامش را به وجودم تزریق می‌کند‌.
    -سلام.
    صدایش رنگ شادی به خود گرفت:
    -اوه تیام تویی، نباید به من خبر می‌دادی که ظهر نمیای
    ؟
    لب هایم ناخودآگاه کش آمد و گفتم:
    -منم خوبم، سلامتی!
    خنده‌ی ریزش سر حالم آورد:
    -وای ببخشید، فقط کمی نگران شده بودم.
    حسی مانند نسیم خنکی از وجودم عبور کرد و اما باز هم بدون توجه به جمله‌ی احساسی‌اش گفتم:
    -دارم میام خونه، چیزی لازم ندارید؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -نه عزیزم، منتظرتیم.
    ناگهان صدای ریزی از پشت تلفن گفت:
    -مامان مامان بگو بابایی پاستیل بگیره.
    صدای آرامش، خطاب به دختر کوچکم بلند شد:
    -هیش می‌شنوه خودم براتون می‌گیرم، روز اولی زشته ازش چیزی بخوایم!
    و بعد بازهم صدای رسای تپش بلند شد:
    -مواظب خودت باش گلم، زود هم بیاخونه. خداحافظ!
    بالبخندی عمیق گفتم:
    -خدانگهدارت!
    یکدفعه پشت سرم سوخت و سرم به میز خورد. با تعجب به بهامین نگاه کردم که گفت:
    -خاک تو سرت اینقدر محبت کرد، چرا چیزی نگفتی؟
    از فرط تعجب چشم‌هایم گشاد شدند و گفتم:
    -بها از کی اینجا بودی؟ چه‌طور صحبت‌هامون‌رو شنیدی؟
    لبخند احمقانه ای زد و گفت:
    -خب از اولش، بعدشم سرم‌رو چسبوندم به تلفن که رو گوشت بود.
    با گیجی دستی بر پشت گردنم کشیدم.
    - چطور متوجه نشدم؟
    تک خنده ای کرد و گفت:
    -تو فاز بودی برادر من!
    اخمی کردم و گفتم:
    -خیلی خب بسه جمع کن خودت‌رو!
    سوئیچ و موبایلم را برداشته و دستم را به سمتش بردم تا با او خداحافظی کنم، اوهم مثل من اخم کرد و گفت:
    -چی چی یو خداحافظ، بجنب پسر باید بریم خرید!
    ابرویم را بالا انداختم!
    -خرید؟
    بهامین:
    -آره دیگه، باید بریم برا عشق‌های عمو پاستیل بگیریم!
    اخمی کردم، اما آن ته های دلم بدم نمی آمد. پس سر سنگین با بهامین سوار ماشینم شدیم. همانطور که دنده را جابه جا می‌کردم گفتم:
    -من که تاحالا از این جاها نرفتم، آدرس بده کجا برم؟
    لبخندی عمیق زد و گفت:
    -از دنیا عقبی پسر، من دوروزی یه بار برای دوست دخترام پاستیل می‌خرم!
    قه قهه ای سر دادم و گفتم :
    -هیچکی هم نه، تو؟!
    تک خنده ای کرد و هیچ نگفت. خوب می‌دانستم شغلمان طوریست که وقت سر خاراندن هم نداریم چه برسد به اینکه دختر بازی کنیم. با راهنمایی او به سمت آدرسی که گفته بود رفتیم. شهر پاستیل! همانطور که با اخم اطراف را برانداز می‌کردم گفتم:
    -مطمئنی بهداشتی و خوبه؟
    اوهمانطور که بالبخند نگاهی به پاستیل‌ها می‌انداخت گفت:
    - آره بابا! آدرس این جا رو از طلا گرفتم.
    بدون هیچ حرفی وارد مغازه‌ی بزرگ شدیم، نگاه همه معطوف ما شد. انگار برای همه عجیب بود مارا با لباس نظامی در یک فروشگاه پاستیل ببینند. با این فکر تبسمی کردم و به سمت خانومی رفتم که پشت پیشخوان مغازه بود! بعد از خرید چند مدل پاستیل، به سمت صندوق رفتیم تا آن‌هارا حساب کنیم البته لازم به ذکر است که بگویم بهامین برای طلا هم پاستیل خرید. بعد خروج از مغازه بهامین را به خانه رساندم و به سوی خانه‌ی خودمان شتافتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]

    نایلون پاستیل‌ها را در دستم جابه‌جاکردم، و با صورتی سرد و جدی در را باز کردم و وارد شدم.

    *دانای کل

    باز کردن در همزمان شد با دیدن سه جفت چشم منتظر!
    کمی معذب از نگاه‌ها دم در ایستاد اما لحظاتی بعد وارد خانه شدو گفت:
    -سلام.
    تپش لبخند نیم بندی زد و گفت:
    -سلام عزیزم، خسته نباشی.
    و رویش را برگرداند، به سمت آشپزخانه رفت و همانطور بلند بلند گفت:
    -تا لباسات‌رو عوض کنی، میز شام‌رو می‌چینم.
    از دیدش محو شد. زیر چشمی به بچه‌ها که عمیقا با کنجکاوی به نایلون دستش نگاه می‌کردند نگریست و جدی و با صلابت گفت:
    -فکر کنم سلام کردم؟
    و کامل به سمتشان چرخید و ادامه داد:
    -درست می‌گم دیگه؟
    دخترها خطاکار سرشان را پایین انداختند و گفتند:
    -درست می‌گی بابا، ببخشید!
    حس خوبی به او دست داد و با خود اندیشید کودکانش بیشتر از سنشان می‌فهمند.
    اما در ظاهر بی‌تفاوت سری تکان داد و با نایلون به سوی اتاق خواب مشترکشان رفت، دیگر لفظ اتاق خواب خودش مناسب نبود؛ زیرا همین دیشب اتاقش را با تپش سهیم شده بود. قصد داشت بعد از شام پاستیل‌هارا به بچه‌ها بدهد. بعد از دوشی کوتاه به سمت پایین روانه شد و پشت صندلی مخصوصش جای گرفت، تپش و بچه‌ها منتظرش بودند
    وبا آمدنش آن‌ها هم شروع به خوردن کردند، از ذهنش گذشت چقدر آداب دان!
    با تشکری از سرمیز شام بلند شد، و به سمت راحتی رفت و روی آن جا خوش کرد! مشغول تماشایTVشد. صدای جابه‌جایی ظرف‌ها بلند شد، یاد موقعی افتاد که خود تنها ظرف‌ها را می‌شست و خانه غرق سکوت بود. با نشستن دخترها کنارش حواسش کاملا از اخبار پرت شد، با تعجب به دخترها که در دوطرفش نشسته بودند و به او می‌نگریستند نگاه کرد. و فکرش را به زبان آورد:
    -چیزی شده؟
    یکی شان با لبخند گفت :
    -نه بابایی، فقط ازتون یه خواهش داریم.
    و هم زمان با بافت موهای بلندش بازی کرد. حس کرد حالش از این موجودات لوس بهم می‌خورد، با چندش گفت:
    -چی می‌خواید؟
    و با خود فکر کرد.
    "چته پسر تا چند دقیقه‌ی پیش که دوستشون داشتی، تازه براشونم پاستیل گرفتی؟"
    اخمش غلیظ تر شد و با خود تکرار کرد از این موجودات کوچولو هیچ خوشم نمی‌آید. ایندفعه صدا از سمتی دیگر بلند شد:
    -می‌شه کانال تلویزیون رو عوض کنی و بزنی پویا؟
    جدی و کمی تند گفت: نمی‌شه، نمی‌بینی دارم تماشا می‌کنم؟
    و نگاهش را میخ تلویزیون کرد. حس کرد دخترها به شدت از رفتارش ناراحت شده اند، زیر چشمی نگاهشان کرد. بله بغض کرده بودند؛ یک دفعه صدای های های گریه کردنشان بلند شد.
    *تیام

    هول خودم را جمع و جور کردم. تپش هراسان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
    -چی‌شده گلای من؟
    یکی شان با گریه‌ی آمیخته به سکسکه گفت:
    -بابا... هیع... بابا نمی‌زاره... هیع... پویا نگاه کنیم...
    و آن یکی پشت بند این یکی گفت:
    -تازه مارو هم دعوا می‌کنه!
    دهانم باز ماند من کی آن ها را دعوا کرده بودم آخر!
    اخمی بین ابروانم نشست و رو به تپش گفتم:
    -بهتره ببریشون، صداشون روی عصابمه!
    تپش بنده خدا هل شده به سمت راحتی آمد و دست بچه ها را گرفت و گفت:
    -عزیزام بلند شید بریم باهم حرف بزنیم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]
    *تپش

    وارد اتاق که شدیم، بچه‌ها شروع کردند به غرغر کردن!
    -اه مامان، بابا چرا اینجوریه؟خیلی بداخلاقه؛
    نمی‌دونم چش شده، مامان.
    لبخندی زدم و برای بار هزارم خودم را سرزنش کردم که به آن‌ها بیشتر از سنشان یاد دادم که الان بلبل زبانی کنند. خنده‌ای کردم و گفتم:
    -وا بچه‌ها، باباتون خستست به رفتاراتون عادت نداره. تازه از سر کار اومده گلای من. شما هم رو عصابشین خب!
    هر دو اخمی کردند و بهار گفت:
    -درسته اما، خیلی رفتارش بده مامان!
    آه عمیقی کشیدم، روی تخت نشستم و با ناراحتی گفتم:
    -درسته دخترم، خیلی تغییر کرده!
    چند لحظه سکوت کردم، تا سرم را بلند کردم صورت بغض کرده‌شان را دیدم. اخمی کردم بدی‌شان همین بود، خیلی زود به گریه می‌افتادند و احساسی بودند. اما باران کمی شیطنتش بیشتر از بهار بود. گفتم:
    -بسه بچه‌ها بریم بیرون پیش بابا تون، لطفا دیگه اذیتش نکنید. اگه هم صلاح می‌دونید ازش معذرت‌خواهی کنید.
    و خود زودتر از آن‌ها از اتاق خارج شدم.

    *تیام

    اه گند زدی پسر!
    به من چه الکی گریه کردند، عصبی پایم را تکان دادم هم ازشان خوشم می آمد هم نه! من به زندگی تنهای خودم عادت داشتم و حالا، با سه آدمیزاد لوس در یک خانه بودم. حس می‌کنم قسمتی که از آن‌ها بدش می‌آمد، بیشتر پیش روی می‌کرد با اخم سرم را تکان دادم، که با صدای ملیح و زیبای دو کوچولو از درگیری با خودم آزادی یافتم:
    -ببخشید بابایی!
    بدون حرفی از جایم بلند شدم، دستم‌هایم را داخل جیب‌های شلوار راحتی‌ام کردم و گفتم:
    -همینجا باشین تا من بیام.
    و به سمت پله‌ها و اتاقم روانه شدم. با نایلون پاستیل‌ها بیرون آمدم و به سمت بچه‌ها رفتم و جدی گفتم:
    -براتون خوراکی گرفتم.
    و نایلون را روی میز جلویم گذاشتم، بچه‌ها جلوی میز روی زمین نشستند و با ذوق نایلون را باز کردند، از ذوقشان حس می‌کردم، لبخندی روی لب‌هایم در حال شکل گرفتن است، اورا محار کردم.
    -وایی بابا جونم مرسی اوم ماچ.
    با بـ..وسـ..ـه‌ی آن‌ها حسابی سر حال آمدم.

    *تپش

    با سرو صدای بچه‌ها و قهقهه‌هایشان از آشپزخانه بیرون آمدم و به سمتشان رفتم. با دیدن پاستیل ذوق زده شدم و با هیجان گفتم:
    -ای شیطونا بدون من می‌خورین؟
    آنهاهم خندیدند و دستم را گرفتند و کنار خودشان نشاندند.
    من هم با ذوق در خوردن پاستیل ها همکاری کردم. درهمین حین نگاهم خیره شد به نگاه خیره‌ی تیام که با تعجب عجیبی به من که کنار بچه‌ها نشسته بودم نگاه میکرد. لبخند شیطانی بر لبانم نشست و چشمکی به بچه‌ها زدم با خنده دست تیام را گرفتم از مبل کشیدمش پایین، با کله جلوی پایم افتاد. عصبی گفت:
    -چته؟
    چشمانم را مظلوم کردم سرم را بردم نزدیکش کج کردم و گفتم:
    -هیچی بخدا، فقط می‌خواستم بگم با ما پاستیل بخوری!
    بعدم با نیش بازی بسته‌ی پاستیل را جلویش گرفتم. چند دقیقه گذشت، بی هیچ حرفی بلند شدو عصبی رفت طبقه‌ی بالا، مات و مبهوت دوزانو بر زمین نشسته بودم و به رفتنش نگاه می‌کردم.
    همان موقع، شعر(رفت از مسعود صادقلو و مهدی حسینی) بر ذهنم نقش بست.
    رفت! دلِ من رفت؛ مگه از دست نگاهت می‌شه در رفت؟!
    هست! یه نفر هست؛ که می‌ترسه تو رو آخر بده از دست!
    بارونه، با تو آرومه؛ دلِ دیوونه بگو می مونی پیشِ من؟! آخه دوست دارم عاشقتم رفتی تو قلبم!
    **
    چند لحظه که گذشت، آرام به طرف بچه‌ها برگشتم و یه لبخند مضحک بر لبم نشاندم و گفتم:
    -مثله اینکه پاستیل دوست نداشت، نه؟
    بچه‌ها هم همانطور که در شوک بودند گفتند:
    -اره فکر کنم!
    از همان موقع که بالا رفته بود دیگر پایین نیامد، بچه هارا خواباندم و چراغ‌ها را خاموش کردم. پشت در اتاق ایستادم، حس می‌کردم استرس دارم. حتی بیشتر از دیشب، دو تقه به در زدم و وارد شدم. بدون عکس العملی نسبت به حضورم درون اتاق، دستانش سرش را محاصره کرده بودند و نیمه برهنه روی تخت نشسته بود. بعد از انجام کارهای قبل از خواب، درست طرف دیگر تخت نشستم. بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:
    -نمی‌دونم چم شده!
    چیزی نگفتم تا ادامه بدهد!
    -خودم‌رو نمی‌فهمم، شمارو نمی‌فهمم!
    مکثی کرد اما باز ادامه داد.
    -گیجم؛ نمی‌دونم باید چیکار کنم؟
    حس می‌کنم دارم تو خلاء دست و پا می‌زنم!
    چند دقیقه که در سکوت گذشت، فهمیدم دیگر قصد صحبت کردن ندارد. از جایم بلند شدم و بدون فاصله ای کنارش نشستم، با صدای آرامی گفتم:
    -همه چیز درست می‌شه!
    نگران نباش تیام جان شاید ما...
    بعد از چند لحظه مکث گفتم:
    - برای روز اولی زیاده روی کردیم!
    بدون هیچ حرفی بی‌صدا با چشمان قرمز نگاهم می‌کرد.
    نگاهش را از من گرفت و پشت به من دراز کشید، باصدای دورگه‌ای گفت:
    -شب بخیر.
    ***
    بعد از تنظیم کردن شعله‌ی گاز بر روی صندلی نشستم، کلافه دستم را بر پیشانی‌ام گذاشتم. به پشت صندلی تکیه دادم و گفتم:
    -ای وای خدا!
    سرو صدای بازی بچه‌ها نمی‌گذاشت تمرکز کنم و حرف های خانمی را که با تلفن خانه تماس گرفته بود را در ذهنم هلاجی کنم.
    دعوت بودیم، د
    عوت به یک مهمانی، آن هم خانه‌ی خاله‌ی جدید تیام، یا همان بهامین!
    همه‌ی صحبت هایش هول و هوش این می چرخید که حسابی دوست دارد من و بچه هارا ببیند وسلیقه ی تیام قبلی را بفهمد. از صحبت کردنش خوشم آمد معلوم بود مانند مادر بهامین زن خونگرمی است. دوهفته ای می‌شد که به خانه‌ی تیام آمده بودیم، او کمی در لاک خودش بود اما برای من بودنش اوج خوشبختی بود!
    حالا هم درگیر این بودم که وقتی به خانه‌ی خاله‌ی بهامین رفتیم چه رفتاری داشته باشم و چه چیزی بپوشم و اینکه هنوز هم تیام خبر نداشت و خاله‌اش یک راست با خانه تماس گرفته بود.
    بی‌خیال این فکر‌ها به سمفونی خنده‌ی بچه‌ها گوش سپردم و با خود اعتراف کردم که بچه‌ها هم این روز ها خوشحال ترند، ودر دل قربان صدقه‌ی دو فرشته‌ی کوچکم رفتم. بعد از کمی تامل به طبقه‌ی بالا رفتم، کمی ناپرهیزی که به جایی بر نمی‌خورد! تاپ قرمز به تن کردم و دامن سیاهی که تا مچ پایم می‌رسید، به پا! موهایم را باز به صورت افشان گذاشتم و ارایشم را با رژ قرمز آتشینی بر لب‌هایم به پایان رساندم. کمی خم شدم و خنده‌ی خبیثی کردم، دارو ندارم معلوم بود گویا!
    با صدای بچه‌ها متوجه آمدن تیام شدم، با لبخندی از پله‌ها پایین آمدم و با صدایی آرام گفتم:
    -سلام.
    همانطور که باران را بغـ*ـل داشت، به عقب برگشت، راستی یادم رفت که بگویم حسابی با بچه‌ها مچ شده بود.
    با لبخند کم رنگی برگشت، حس کردم با دیدن من کمی تعجب کرد اما فقط مثل هر روز گفت:
    -سلام.
    بعد هم بی تفاوت به طرفم آمدو از کنارم گذشت. درست است انتظار رفتار خوشحال کننده‌ای نداشتم، ولی توقع این رفتار سرد را هم نداشتم.
    با اخم به طرف آشپزخانه می‌رفتم که بچه‌ها جلویم پریدند:
    -وایی مامان، چقده خوشگل شدی تو!
    گل از گلم شکفت و قهقه‌ی بلندی سر دادم:
    -این چه وضع حرف زدنه، آخه!
    آن‌دو خندیدند، من هم رفتم. پر انرژی میز شام را چیدم، شیشه‌ی ترشی در کابینت‌های بالا بود. درست آن ته‌ته، من هم دستم نمی‌رسید متاسفانه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]
    کمی خودم را بالا کشیدم، نمی‌شد.
    کمی بیشتر از قبل.
    نه نمی‌شد.
    اخم‌هایم حسابی درهم شد، اه لعنتی.

    صورتم را کمی کج کردم که نگاهم به تیامی افتاد که موهای قهوه‌ای خیسش به طور بامزه ای برروی پیشانی‌اش افتاده بود وحوله‌ی سفید رنگ کوچکی بر گردنش بود.
    با تعجب سرم را خم کردم و نگاهش کردم، که باقیافه‌ی عادی تیام روبه رو شدم، از بی خیال بودنش حرصم گرفت و گفتم:
    -یه کمکی کنی بد نیستا!
    ابروانش را بالا انداخت و به طرفم آمد لبخندی از روی خباثت زد اما در کمال تعجب ظرف ترشی را از بالا برداشت و روی میز گذاشت و گفت:
    -امر دیگه‌ای؟
    نگاه قدردانم صورت تیام را هدف قرار داد و لبخندی صورتم را نوازش کرد.

    در همان حال گفتم:
    -مرسی، تیام!

    -خواهش‌می‌کنم، وظیفه بود!
    بعد از گفتن حرفش به قصد پوشیدن لباس از آشپزخانه خارج شد.

    و من هنوز معنای لبخند خبیثش را درک نمی‌کردم!
    شانه‌ای بالا انداختم و به کار خود ادامه دادم.
    دقایقی بعد به آشپزخانه آمد و گفت:

    -خانم، نمی‌خوای به ما شام بدی؟
    همانطور بی‌خیال گفتم:
    -چرا، چرا بشین.
    و ظرف ترشی را پر کردم و روی میز گذاشتم، و بعد به پشت صندلی‌اش رفتم تا برایش غذا بکشم. کمی خم شدم که باعجله بشقاب را از دستم کشید و گفت:
    - خودم می‌کشم.
    موهایی که بر صورتم افتاده بود را پشت گوشم زدم و در صورتش خم شدم و گفتم:
    - چیزی شده؟
    هول نگاهش را از من گرفت و گفت؛
    -نه تپش جان، میری عقب!
    کمی عقب رفتم و لبخندی خبیث زدم. بالاخره این شیوه‌ی زنانه‌ی عادی بدرد می‌خورد!
    با صدای شادی گفتم:
    -بهار، باران. بیاین شام.
    آن‌ها هم بدو بدو سرمیز آمدند.
    کمی که غذایم را خوردم به سمتش برگشتم و گفتم:
    -تیام؟
    حسابی با غذایش درگیر بود و دولپی در حال خوردن شام بود با صدایم لقمه‌ی درون دهانش را قورت داد و گفت:
    -بله ؟
    خودم را جلو تر کشیدم و با ذوق و شوق شروع به تعریف کردن کردم:
    -امروز یکی زنگ زد خونه، گفت خالته. درواقع خاله‌ی بهامین، برای فردا شب خودمون رو شام دعوت کرد به خونشون و خیلی هم اصرار کرد که بریم.
    منتظر نگاهش کردم و گفتم:
    -منم گفتم، باید با آقامون حرف بزنم. نظرت چیه؟ بریم یا نه؟
    چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت:
    -باشه، فردا شب ساعت هشت می‌ریم.
    منم لبخندی زدم و باز هم مشغول خوردن شدیم. سرم را که بالا گرفتم متوجه‌ی چشم و ابرو امدن بچه ها شدم، با تعجب منم مثل خودشان عمل کردم تا جوابی بگیرم اما آن‌ها بی‌خیاله، بی خیال ابرو بالا انداختند!
    بعد از غذا به سمت بچه‌ها رفتم و کنارشان نشستم:
    -چتونه هی سر سفره ابرو بالا می‌نداختین؟
    باز بچه‌ها شروع به خندیدن کردند و گفتند:
    -مامان چرا در مورد بازار رفتنمون حرفی نزدی؟
    با تعجب پرسیدم:
    -بازار؟
    بی‌خیال خندیدند و گفتند:
    - مامان داریم برای اولین بار می‌ریم مهمونی ها!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS]
    کمی به فکر فرو رفتم، نگاهم بر روی تیامی که روبه روی تلویزیون نشسته بود و با خونسردی شبکه ها را بالا و پایین می‌کرد، سرخورد. آرام از جایم بلند شدم، باید با او صحبت می‌کردم!
    -می‌گم تیام! بنظرت لازم نیست بریم بازار؟
    زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
    -ظهر میام خونه بعد ناهارو استراحت می‌ریم خرید. لبخند مهربانی زدم و بلند شدم که برایش چایی بیاورم، که گفت:
    -حالا بهتر نیست، زنگ بزنی و رفتنمون‌رو اطلاع بدی؟
    آه آرامی برای حواس پرتی‌ام کشیدم و به سمت تلفن رفتم. بعد از چهار بوق، صدای ملیح و ناز یک دختر جوان در گوشم پیچید:
    -بله!
    بفرمایید!
    -ببخشید با مهری خانوم کارداشتم.
    بعد از کمی مکث گفت:
    -شما؟
    -خانوم تیام هستم.
    از حرفی که زدم لبخندی بر لبانم شکل گرفت!
    انگار هول شده باشد، با صدای ضعیفی گفت:
    - آهان مامان تشریف ندارن. اگه چیزی هست به خودم بگین!
    با لحن گرمی گفتم:
    -تماس گرفتم به مادرتون عرض کنم که دعوتشون رو پذیرفتیم و فردا شب ساعت 8خونتون هستیم.
    باصدای شتابزده ای گفت:
    -بله، بله پس ما منتظر شما هستیم. فعلا بای.
    باتعجب گفتم:
    -خدانگهدارتون.
    چند دقیقه به مکالمه‌ی خودم و دختر جوان فکر کردم. لحنش برایم باعث تعجب شده بود.
    -تیام!
    نگاهش را از تلویزیون برداشت و به من دوخت.
    -چیزی شده؟
    از جایم بلندشدم و همانطور که به سمتش می‌رفتم گفتم:
    -یه دختر جوون تلفن رو جواب داد، انگار دنبالش کرده باشن. خیلی هم آروم حرف می‌زد.
    بازهم بی‌تفاوت به تلویزیون چشم دوخت و گفت:
    -احتمالا شراره بوده، دختره خاله.
    آرام سرم را تکان دادم و کنارش نشستم، درحال تماشای فیلم طنزی بود. اما حتی لبخند کمرنگی هم بر لب نمی‌آورد!
    آرام گفتم:
    -تیام امروزت چطور بود؟
    تلویزیون را خاموش کرد و به طرفم برگشت، بالحن بامزه‌ای گفت:
    -خانوم شما که نمی‌ذاری ما تلویزیون نگاه کنیم!
    با تعجب گفتم:
    -من فقط سوال پرسیدم.
    بی حرف بلند شد و گفت:
    -بچه‌ها بسه برید بخوابید.
    و نگاهش را بر روی من سر داد و گفت :
    -نظرم عوض شد، ترجیح می‌دم قهوه بخورم .
    خنده‌ای از حواس پرتی‌ام کردم و گفتم:
    -به روی چشم.
    همزمان با خنده سری از روی تاسف تکان داد و رفت بالا.
    قهوه جوش را روشن کردم و پس از دقایقی با سینی حامل فنجان قهوه به اتاق رفتم، تا وارد شدم با چشم و ابرو از من خواست جلوتر نروم و از آنجایی که لب تاب روبه رویش بود، حدس این که تماس تصویری گرفته سخت نبود. با خوشحالی و هیجان حرف می‌زد و می‌خندید. و من چقدر به خاطر ندیدن تصویر فرد و هدفون روی گوش تیام حرص خوردم!
    بالاخره بعد 10دقیقه معطل کردن من، تماس را قطع کرد و با برداشتن هدفون که همزمان شد با ببخشیدش، قهوه را به دستش دادم و گفتم:
    -سرد شد!
    کمی چشید و گفت:
    -زیاد هم بد نشده.
    سینی به بغـ*ـل کنارش به تاج تخت تکیه زدم و با کنجکاوی گفتم:
    -کی بود؟
    فنجان قهوه را بار دیگر به لب برد و زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت:
    -بهامین بود.
    ابروهایم از تعجب بالا پرید و گفتم:
    -پس چرا نذاشتی بیام؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Marzieh.M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/14
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    19,258
    امتیاز
    769
    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    نگاهی به خودم انداختم، که متوجه تاپ و دامنم شدم، از بی‌فکری‌ام حرص زده شدم. نتوانستم جلوی دهانم را بگیرم و با عصبانیت از دهانم خارج شد:
    -اوه شت.
    اینبار به جای یک ابرو دوابرویش را بالا برد و گفت:
    -فکر نمی‌کردم از این که نذاشتم بیای تو کادر اینقدر ناراحت شی که بهم بگی لعنتی!
    بعد با صدای آرامی همراه با اشاره به سر و وضعم ادامه داد:
    -البته به خاطر خودت بود، برای من این چیزا فرقی نداره، من مرد روشن فکری هستم. از نظر من عیبی نداره که هرجور دوست داری جلوی بقیه باشی.
    حیرت زده زمزمه کردم:
    -اگه اینجوری می‌اومدم برات مهم نبود؟
    اوهم با تعجب گفت:
    -خب نه اون موقع خودت می‌خواستی که اومدی دیگه.
    حس کسی را داشتم که انگار خبر مرگ شنیده باشد!
    و شاید شنیده بودم، خبرمرگ غیرت شوهرم را!
    آن هم از زبان خودش.
    برایش مهم نبود که چگونه جلوی مردهای فامیلش می‌گردم، یعنی آنقدر مهم نبودم که به من توجه کند یقینا دوستم ندارد که برایش مهم نیست. و اسمش را می‌گذارد روشن فکری !
    وای خدای من!
    ***
    لباس‌های نو انگار به تن من و بچه‌هایم خیلی می‌آمد. که تیام نگاهش را از ما بر نمی‌داشت!
    از ذهنم گذشت از خودم چقدر دور شده بودم و تمام دغدغه‌ام گرداندن زندگی‌ام بود. خیلی وقت بود فکر مد و جدید بودن را از سرم بیرون کرده بودم اما حالا...
    خب می‌توان گفت برگشتن به خودم بسی لـ*ـذت بخش است. با لبخند به طرف کیف جدید رفتم و به ابروهای برداشته و صورت براقم لبخند زدم، عصری که برای خرید رفته بودیم منم تصمیم گرفتم سری به آرایشگاه بزنم و حالا حاضر و آماده‌ی رفتن به خانه‌ی خاله تیام بودیم. ساعت تقریبا8شب بود که اتومبیل لوکس تیام درب خانه خاله‌اش پارک شد و وقتی آیفون را زد، در با تاخیر باز شد و خاله‌ی تیام با ظاهری که معلوم بود هل کرده است و نمی‌داند چه کند شروع به احول پرسی کرد و مارا به داخل راهنمایی کرد. ومن از اتاقی، پس از تعویض چادر سیاهم با چادر مجلسی زیبایی بیرون رفتم و کنار تیام جاگیر شدم. خانه کمی نامرتب بود. سمت تیام خم شدم و گفتم:
    -تیام چیزی شده خالت چرا تعجب کرد؟
    اما تیام با اخمی که ناشی از دقت کردنش بود گفت:
    -نمی‌دونم. انگار توقع دیدنمون رو نداشت.
    با آمدن خاله، من هم فرصتی برای پاسخ حرف تیام پیدا نکردم اما این اتفاق ذهنم را مشغول خود کرده بود. تیام کنجکاوانه لیوان شربت تعارفی خاله را برداشت و گفت:
    -چیزی شده خاله جان؟
    خاله کمی مصنوعی خندیدو گفت:
    -نه اینکه گفته بودید نمی‌آید من تعجب کردم دیدمتون و باید عذرخواهی کنم از این که هیچی آماده نیست!
    تیام یکه خورده سر جایش جابه‌جاشد و گفت:
    -چی؟ اما ما که دیشب اطلاع دادیم می‌آیم.
    حسابی گیج شده بودم، یعنی دخترش نگفته بود که ما میاییم؟
    خاله‌ی تیام نگاه متفکری به من انداخت و گفت:
    -خاله جان مطمئنی خبر دادی؟
    سرم درد می‌کرد، نکند فکر می‌کند می‌خواهم میانه‌شان را خراب کنم؟!
    تیام پراخم، انگار که بهش بر خورده باشد سری تکان داد و گفت:
    -تپش جان لطف کردن با خونتون تماس گرفتن و شراره جواب داد!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا