رمان شلیک مهر | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
21
images.png
نام رمان: شلیک مِهر
نام نویسنده: مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود
نام ناظر: @زهرااسدی
ژانر رمان: جنایی-پلیسی، عاشقانه
***
خلاصه‌ی رمان: نفرت، چیزی نیست که به آن قانع شود! می‌خواهد دوست بدارد و چگونه زمانی که رفتارها برانگیزنده‌ی نفرتش‌اند به دوست داشتن دست یابد؟ جوابش را در اوج ترس می‌گیرد! و این چنین، مسیر زندگی‌اش مشخص می‌شود. او، کسانی که از آن‌ها نفرت دارد را هم دوست خواهد داشت. رسمش را آموخته است و راهش را می‌داند و زمانی که نفرت جمعی گریبانش را می‌گیرد، اقدام به ابراز دوست داشتن می‌کند.

«!I LOVE YOU»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    268748_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    21
    مقدمه:
    - لحظه‌ای که به تو شلیک می‌کنم، انگار یکی هم به خودم شلیک می‌کنه! مِهرت به دلم شلیک می‌شه و شبیه گلوله، توی اون یه سوراخ دایره مانند ایجاد می‌کنه. یه دایره که به مرور زمان بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه و این بزرگ‌تر شدنش پایانی نداره؛ این‌جاست که عاشقت می‌شم!
    ***
    هوا، زمستان خالص است! دانه‌های برف به آرامی از آسمان سقوط می‌کنند و تا می‌خواهند به سطح زمین محتاج برسند، سفیدی دل‌انگیزشان کِدِر می‌شود. در مسیر سقوط، دود و دم هوا دوره‌یشان می‌کند و شاید از حسودی است که سفیدی براقشان را به یغما می‌برد.
    با تمام این تفاسیر، تماشای بارش دانه‌های به ظاهر گرد و کوچک برف، هنوز هم برای احسان نیکراد که پشت فرمان نشسته و در میان ترافیکی سنگین خیابان‌گیر شده است، لـ*ـذت‌بخش است که لبخندی دلنشین به روی لب‌های خوش‌حالتش آورده و پرده از چال گونه‌ی چپ عمیق احسان، برداشته که او را عجیب خوردنی کرده!
    با سی سال سن، احسان مظلومیت و خواستنی بودن کودکی‌اش را از دست نداده و چهره‌اش، به طرزی عجیب و شدتی قابل توجه، کوچک‌تر از سی سالِ سنش می‌زند.
    در چشم‌های شفاف و گیرای خاکستری‌اش که به خاطر کم رنگی بیش از حد، از فاصله‌ای دور، سفید و کمی ترسناک به نظر می‌آیند، شادی برق می‌زند و او بر خلاف دیگر راننده‌هایی که صبرشان ته کشیده و مدام بوق می‌زنند و یا چهره‌ درهم می‌کشند، با رویی باز و گشاده مشغول لـ*ـذت بردن از تماشای ریزش دانه‌های کوچک برف به روی سطح ماشین سفیدش است. دانه‌هایی که رنگ اصلیشان، او را به یاد شب عروسی و سفیدی لباس شادیان می‌اندازد؛ دوست داشتنی‌ترین آدم زندگی‌اش که در آن لباس... او نمی‌داند آن شب چه‌طور شادیان را به جای کیک عروسیشان نخورد!
    لبخندش با یادآوری خاطره‌های دلنشین، گسترده‌تر می‌شود و میان دو لبش فاصله‌ای می‌افتد که ردیف منظم دندان‌های سفیدش را نمایان می‌سازد و کسی به غیر از شادیان، چه می‌داند از علاقه‌ی دیوانه‌وار او به سفید؟
    دست چپش به دور فرمان ماشین محکم‌تر از قبل حلقه می‌شود و با باز شدن آنی راه، دنده را عوض می‌کند و درست دو متر جلوتر، باز هم به اجبار آن را به حالت آزاد برمی‌گرداند و این کاری نیست که تکرار مداومش، احسان را خسته کند. احسان، آدم دوست نداشتن نیست و قلبش لبریزِ از عشق است و داشتن همین احساس شیرین چه خواستنی است و برای رسیدن به آن، از چه چیزهایی می‌توان گذشت؟
    «تمامیِ چیزها» جواب احسان به این سوال است. به نظر احسان، برای رسیدن به عشق از هر چیزی می‌توان رد شد؛ حتی اگر آن چیز، یک جسد داغ باشد! یک جفت چشم ترسیده و آن‌ها چه می‌فهمند که شخصی عمیقاً دلباخته‌ی انسانیتشان شده؟ احسان، تمام عالم را دوست می‌دارد؛ امین نامدار هم استثنای این دوست داشتنش نیست! دوست داشتن احسان نیکراد، استثنا ندارد و برنمی‌دارد.
    ***
    به محض خر‌وج از در کرمی-خاکستری رنگ خانه، دست بر روی بینی‌اش می‌گذارد و بوی بدی که ناگهانی شامه‌اش آن را احساس کرد، چهره‌ی آراسته‌اش را درهم می‌کشد؛ گویی جسد یک حیوان در همان حوالی پوسیده و کارش به مرحله‌ی تجزیه شدن کشیده است!

    با کمی دقت، تعجب بر احساس ناخوشایند ناشی از رسیدن آن بو به مشامش برتری پیدا می‌کند و ابروهایش را بالا می‌کشد. ماشین پژو پارس مشکی پنهان شده زیر لایه‌ای از برف که درست، جلوی در خانه‌یشان پارک شده، برایش غریبه است و علاوه بر آن، به نظر می‌آید سرمنشأ آن بوی ناخوشایند، صندوق عقب همان ماشین است!
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    21
    با ذهنی که سوال پشت سوال تحویلش می‌دهد، اطراف را از نظر می‌گذراند.
    این ماشین برای کیست؟ چرا این‌جا رهایش کرده؟ چرا از صندوق عقبش چنین بویی به مشام می‌رسد؟ و...
    پرنده در کوچه‌ی اعیان نشین بالای شهر، در آن هوایی که اشک آدمی درش یخ می‌زند، پر نمی‌زند! تنها دانه‌های کوچک برف‌اند که آرام و آهسته پایین می‌آیند و با وقار و متانت بر روی هر چه که باید، می‌نشینند.
    با لب‌های سرخی که سوال‌های بی‌پاسخ و فرو رفتن در باتلاق نادانی و تعجب، غنچه‌یشان کرده، با احتیاط قدمی به سمت آن ماشین ناشناس پیش می‌گذارد. تا جایی که می‌داند، هیچ یک از همسایگانشان پژو پارس ندارند. چنین ماشینی، دون شأن آنان است!
    به تناسب نزدیک‌تر شدنش، دیگر دستش از پس فیـلتـ*ـر بی‌نقص بوی ناخوشایند برنمی‌آید و آزاده، مانده است چنین بوی بدی از چه چیزی می‌تواند نشأت گرفته باشد. در طی بیست و یک سال زندگی‌اش، بویی به این بدی زیر بینی‌اش نزده است!
    روبه‌روی صندوق عقب ماشین قرار می‌گیرد و باری دیگر، جای جای کوچه را بررسی می‌کند. موجود زنده‌ای جز خودش در فضای آزاد کوچه نفس نمی‌کشد! شخصاً، خودش را مجاب می‌کند.
    «معلوم است که کسی نیست‌! سایرین که شبیه من مغز آن حیوان دو گوش گران‌قدر را نخورده‌اند که همچین زمانی هـ*ـوس برف بازی به سرشان بزند.»
    دوباره نگاهش به سر جای ابتدایی‌اش، صندوق عقب پژو پارس برمی‌گردد. در عین بد آمدنش از آن بو، کنجکاوی در جانش ریشه دوانده و می‌دواند. قطعاً در صندوق عقب یک ماشین، نمی‌تواند یک جسد حیوان گذاشته شده باشد؛ پس این بو از چیست؟
    کمی این پا و آن پا کرده و باز هم اطراف را با دقتی ذره‌بینی از نظر وجود موجودی زنده بررسی می‌کند؛ هیچ! حتی خبری از نامزدش هم که گفته بود نزدیک است، نیست. چشم‌های سبز پر رنگش دوباره به روی صندوق عقب ماشین باز می‌گردند.
    «موقعیت مناسب است؛ این نشانه‌ی این نیست که باید درش را باز کنم؟»
    جواب سوالش را، بدون فاصله، خودش می‌دهد.
    «البته که هست.»
    نفسش را حبس می‌کند و دست از روی بینی‌اش برمی‌دارد. ناگهان مسئله‌ای به یاد می‌آورد.
    «اگر قفل باشد؟! به هر حال، امتحانش که ضرری ندارد.»
    با دو انگشت شستش، جایی که باید را فشار می‌دهد که در صندوق عقب، با تولید صدایی نه‌چندان بلند که در آن سکوت، بیش از حد به چشم می‌آید، باز می‌شود.
    دندانی به روی لب پایینی‌اش می‌گذارد. احساس آبی را دارد که درونش نمک حل می‌کنند! با یک دست، آرام و آهسته در صندوق عقب ماشین را بالا می‌آورد. با دیدن سرمنشأ آن بو، چشم‌های ریزش درشت می‌شوند و لرز تمامی بدنش را تحت سلطه‌ی خود در می‌آورد. از جایش عقب می‌پرد و با ترس جیغ خفه‌ای می‌کشد.
    با پاهایی که لرزششان کاملاً محسوس است، عقب و عقب‌تر می‌رود. سرمنشأ آن بو، جسد است. پوسیده است، اما حیوان نیست؛ انسان است!
    دهانش را تا جایی که می‌تواند باز می‌کند و این بار همسان حجم ترسی که در لحظه‌ی ابتدایی دیدنش به او وارد شد، جیغ می‌زند؛ آن‌قدر بلند که حس می‌کند تارهای صوتی‌اش با این جیغ پاره شدند و سوزشی دردناک به جان گلویش می‌افتد!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    21
    با استرس به بند کیفِ قهوه‌ایِ قدیمیِ رنگ و رو رفته‌اش چنگ می‌زند و برای خالی کردن استرسش، ناخن‌هایش را در آن فشار می‌دهد. در هوای داخل ساختمان که بر خلاف بیرونِ سردش، مطبوع است؛ عرق بر روی پیشانی‌ کشیده‌اش روان شده است.
    دستیار رئیس، آقای احمدی پشت میزش نشسته و بر خلاف ظاهرش که گویی مشغول کار کردن با رایانه‌ی روبه‌رویش است، زیر چشمی و نامحسوس متقاضی کار، زینب مهرورز را تماشا می‌کند. چشم‌های قهوه‌ایش، رنگی مات از تعجب گرفته‌اند و نمی‌تواند عرق ریزی خانم مهرورز را در هوای مطبوع رو به سرد داخل ساختمان درک کند. با قواعدی که او به آن‌ها آشنا است، جور در نمی‌آید!
    مهرورز، دوباره تکانی به دست آزادش که تکه دستمال پارچه‌ای خوش‌رنگی را به آغـ*ـوش کشیده، می‌دهد و عرق‌های پیشانی‌اش را شاید برای بار چهارم پاک می‌کند. دستش به هنگام حرکت، به گونه‌ای نامحسوس می‌لرزد و تنها خودش است که می‌داند عرقش، بوی شرم دارد.
    با وجودی که برای مصاحبه، بهترین لباس‌هایش را به تن کرده اما از زمان خرید جدیدترین تکه‌ از میان لباس‌هایش که مقنعه‌ی سفیدش است، زمانی در حدود شش ماه می‌گذرد. مانتوی آبی روشنش که کسی پس از سه ماه استفاده از آن، به او داده است، گر چه ظاهری خوب، تمیز و مرتب، ساده و مناسب دارد اما پشت لباس و لبه‌ی پایینی‌اش، بریدگی‌ای‌ کوچک وجود دارد که مهرورز حتی با فکر به اینکه ممکن است کسی متوجهش شود، از خجالت چنان سرخ می‌شود که نشانش در پوست سبزه‌اش هم به وضوح خود را به نمایش می‌گذارد.
    آقای احمدی، همان‌طور که مهرورز را زیر نظر دارد و بی‌فایده برای یافتن پاسخی برای سوالش تلاش می‌کند، در گوشه‌ی میدان دیدش شخصی را می‌بیند. سرش به طور کامل بالا می‌آید و نگاهش را تماماً به همان شخص می‌دهد. صندلی‌اش را عقب می‌زند و بر روی پاهایش می‌ایستد. صدایش به حالتی کاملاً رسمی، بلند می‌شود:
    - سلام آقای نیکراد!
    با شنیدن صدای آقای احمدی، مهرورز شبیه آدمی جن‌زده از جایش می‌پرد و روی پاهایش می‌ایستد که شخصی کاملاً سفیدپوش، از جلوی چشم‌هایش رد می‌شود و با لحنی دوستانه، به سلام آقای احمدی جواب می‌دهد:
    - سلام احمدی‌جان! خوبی؟ شرکت که زیاد شلوغ نیست. کسی برای مصاحبه نیومده، نه؟ البته، طبیعیه توی این هوا کسی هـ*ـوس بیرون اومدن از خونه به سرش نزنه.
    نیکراد، راهش را به سمت در سفید دفتر کارش کج می‌کند که صدای آقای احمدی، مانعش می‌شود.
    - البته...
    نیکراد سر جایش می‌ایستد و به سمت احمدی برمی‌گردد. لبخندی دوستانه بر روی لب‌های صورتی نسبتاً پر رنگش می‌درخشد. سرش را تکان می‌دهد و می‌پرسد:
    - جانم؟
    مهرورز، شبیه یک مجسمه بر جایش بدون حرکت ایستاده و مات صدای نرم و آرامش‌بخشی است که برای اولین بار می‌شنود! صدای آرامی که مهربانی از واج به واجی که ادا می‌کند، می‌تراود و دم از آرامش داشتن صاحبش، احسان نیکراد می‌زند.
    احمدی‌ با همان لحن رسمی که نیکراد هیچ‌گاه از پس شکستش برنیامده، با صدایی بدون ارتعاش جواب می‌دهد:
    - یکی از متقاضیان اومده.
    با دست، به گونه‌ای محترمانه به مهرورز اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - خانم زینب مهرورز.
    با شنیدن نام خود، بدنش برای ثانیه‌ای به شدت، شبیه آدمی که به حادثه‌ی برق گرفتگی دچار شده است، می‌لرزد و به خودش می‌آید. سریع، حالت ایستادنش شق و رق می‌شود و لب می‌زند:
    - سلام!
    صدای لرزان از شدت استرسش، از چیزی که انتظارش را داشت، بلندتر بود و چندان بی‌شباهت به داد نبود! با خجالت دستی جلوی دهانش می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد. خرابکاری پشت خرابکاری! با شرمندگی و صدایی آرام‌تر، می‌گوید:
    - عذر می‌خوام.

    روی بالا آوردن نگاهش را ندارد!
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    21
    دلش عجیب می‌خواهد سرامیک‌های سفید جلوی چشم‌هایش شکافته شوند و بی‌سروصدا در زمین فرو برود. با این حساب، شک دارد که ماندنش دیگر فایده‌ای داشته باشد. عقلش می‌گوید به احتمال زیاد دیگر شخصی شبیه او را استخدام نکنند.
    با شنیدن صدای قدم‌هایی که لحظه به لحظه به او نزدیک‌تر می‌شوند، فشار ناخن‌های کوتاهش به دور بند کیفش بیشتر می‌شود.
    به تناسب پایین افتاده بودن سرش، نمی‌بیند اما گوش‌هایش صدای برخورد کفش‌های خاکستری رنگ به سطح زمین را می‌شنوند و ریتم موزون و آهنگ گونه‌ی آرام قدم‌هایی که به نیکراد تعلق دارند، تعجبش را بیدار می‌کند.
    تنها چند ثانیه بعد، با چشم‌هایش، می‌تواند کفش‌هایی که شلوار پارچه‌ای سفیدی بر روی آن‌ها افتاده را ببیند که در یک قدمی‌اش بر روی سطح سرامیک شده‌ی سفید، ثابت می‌مانند و دست مردانه‌ی سفید کم مویی که تا یک وجبی چانه‌اش بالا می‌آید.
    با صدم ثانیه‌ای فاصله، صدایی نرم و مهربان در گوش‌هایش می‌پیچد:
    - سلام از ما است؛ سرت رو بیار بالا!
    مهربانی نیکراد، به جان دلش افتاده است. برایِ مهرورزِ مهر ندیده بیش از حد به چشم می‌آید. با دو دلی، آهسته سرش را بالا می‌آورد که چشم‌هایش به چشم‌های کم‌رنگ نیکراد برخورد می‌کنند. مهربانی لانه کرده در چشم‌های نیکراد، به دلش چنگ می‌زند و به یاد ندارد حتی پدرش هم در طول عمرش این گونه مهربان نگاهش کرده باشد! چشم‌های نیکراد که برایش غریبه است و خودِ او هم برای او غریبه، چه می‌گویند؟
    نیکراد، دستش را می‌اندازد و جانی بیشتر به لبخند دوستانه‌ی صمیمی‌اش می‌دهد و مهرورز برای لحظه‌ای حواسش پرت چاله‌ای در صورت نیکراد می‌شود که عجیب به او می‌آید!
    دست نیکراد، درون جیب پالتوی سفیدش می‌نشیند و با آرامشی که مهرورز آن را هیچ‌گاه در وجود آدمی دیگر ندیده، لب باز می‌کند:
    - اسم من احسان نیکراده؛ صاحب این شرکت. از دیدن و آشنایی با تو خوشحالم خانم مهرورز! برای مصاحبه باید یه برگه‌ای پر می‌کردی، پرش کردی؟
    سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و تمامِ تلاشش را به کار می‌گیرد تا دیگر فاجعه‌ای به بار نیاورد.
    - بله.
    صدایش کمی از شدت استرس لرزش داشت اما دست کم دیگر بیش از حد هم بلند نبود.
    - این، عالیه. لطفاً دنبالم بیا.
    ***
    با ورود به دفتر سرگرد، رو به سرگرد که پشت میز چوبی سمت راست در اتاق، روی صندلی نشسته‌ است، سرش را بالا می‌گیرد، دستش را از ناحیه‌ی آرنج می‌شکند و بالا می‌برد و با زدن پا به پایش، احترام نظامی‌اش را کامل می‌کند.
    گوی‌های قهوه‌ای سرگرد روی قامت بلند و لاغرش می‌چرخند. با صدایی آرام که در کل، به دلیل عمل حنجره‌اش نمی‌تواند آن را از حدی خاص بگذراند، میان لب‌های معمولی‌اش فاصله می‌اندازد:
    - آزاد باش.
    مهراد موحد که مقام سروانی دایره‌ی جنایی را یدک می‌کشد، دستش را پایین می‌اندازد. سری که بالا بـرده، پایین می‌آورد و جای عینک شش گوشه‌اش که شیشه‌ای تقریباً ته استکانی دارد، روی بینی قلمی‌اش درست می‌کند.
    سرگرد، خسته پایی روی پا می‌اندازد و چشم‌های سرخ شده‌اش را مالش می‌دهد. سرخیِشان ربطی به بی‌خوابی اخیرش ندارد. تیک عصبی‌اش است!
    - می‌شنوم.
    موحد، دست از سروکله زدن با عینک جدیدش می‌کشد و کاملاً روان و سلیس، شروع به دادن گزارش می‌کند:

    - پژو پارسی که جسد در صندوق عقبش پیدا شده، دزدی بوده و صاحب اون، چهارده روز پیش دزدیده شدن ماشینش رو اعلام کرده و خود جسد هم، شناسایی شده. جسد، متعلق به فردی به نام امین نامداره که پنج روز پیش، خانواده‌ش از گم‌شدنش خبر دادن.
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    21
    سرگرد با بی‌حالی چشم‌های سرخ سوزناکش را مالش می‌دهد و به این فکر می‌کند که با توجه به شرایطش، برای گرفتن بازنشستگی زودهنگام باید اقدام کند. حال و روز روحی‌اش به کنار، جسمش توان ادامه دادن ندارد.
    - ماشین برای کیه؟
    - شخصی چهل و چهار ساله به نام علی احمدی. به عنوان منشی در یه شرکت ساخت و ساز کار می‌کنه.
    - پرونده‌ی سرقت ماشینش بسته نشده؛ درست می‌گم؟
    - بله.
    - پرونده‌ش رو بگیر. به خودِ احمدی هم خبر بده برای تحویل ماشین و یه سری سوال و جواب کوتاه به اداره بیاد.
    - چشم قربان.
    ***
    نیکراد، به جای نشستن پشت میز، روبه‌روی زینب روی یک صندلی چرمی مشکی نشسته و مدتی است که به خواندن فرمی که مهرورز پر کرده، مشغول است.
    زینب، بدون اینکه درجه‌ای از استرسش کم شده باشد، در سکوتی که آزارش می‌دهد با بند کیف قدیمی‌اش بازی می‌کند و در انتظار شنیدن جوابی از نیکراد به سر می‌برد‌.
    احسان، به آرامی سرش را بالا می‌آورد و کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شود. فرم درخواست کار را روی میز مقابلش می‌گذارد و دست‌هایش را در دیگری گره می‌کند.
    - خب، باید بگم مسلماً شخصی با مدرک فوق‌دیپلم، دارای ملاک‌های تعریف شده‌ی این شرکت نیست.
    تمام امید زینب به یک باره فرو می‌ریزد. هر چند، این احتمال را می‌داد اما رفتار دوستانه‌ی نیکراد، باعث شده بود ذهنش نتیجه‌ای دیگر پیش‌بینی کند.
    احسان، به آسانی ناامیدی محض ناگهانی مهرورز را از چشم‌هایش می‌خواند و به لبخندش، جانی بیشتر می‌دهد.
    - با این حال، اینکه امروز قرار بر مصاحبه بود و به خاطر بارش برف شخصی غیر از تو در ساعت ذکر شده حاضر نشد، دلیل بر مسئولیت‌پذیری تو داره که گویا سایرینی که متقاضی این شغل بودن، این میزان از مسئولیت‌پذیری رو ندارن. همین، برای تو امتیاز قابل توجهی به حساب می‌آد.
    ساده‌تر بگم، با اینکه هنوز هم به فکر کردن بیشتری نیاز هست اما احتمال استخدامت به شدت بالا خواهد بود. در مورد جواب قطعی هم تا یکی-دو روز آینده، آقای احمدی، منشی من...
    با بلند شدن صدای «تق تق» در، نیکراد حرفش را قطع می‌کند و نگاهش را به در بسته ی دفترش می‌دهد. نگاه زینب اما روی احسان باقی می‌ماند و برایش نبود اثری از عصبانیت، کلافگی یا نارضایتی در چهره‌ی مهربان نیکراد عجیب است. همین الان صدای بی‌موقع در حرفش را برید و او، این چنین آرام؟
    - احمدی هستم.
    لبخند نیکراد بزرگ‌تر می‌شود و دوستانه با صدایی بلند و رسا می‌گوید:
    - تو که اجازه نمی‌خوای احمدی جان! صاحب اجازه‌ای. بیا داخل.
    در به آرامی باز و قامت مردانه‌ی احمدی نمایان می‌شود. در چهره‌ی جاافتاده‌اش می‌توان رگه‌های شادی را خواند. احسان، به خوبی می‌تواند دلیل شادی احمدی را حدس بزند.
    - معلومه خوش‌خبری! گوش‌های من شنیدن خبرهای خوب رو خیلی دوست دارن.
    برخلاف لحن گرم احسان، احمدی رسمی بودن لحن بیانش را حفظ می‌کند.
    - بله. از آگاهی زنگ زدن، گفتن ماشین پیدا شده. برای تحویل گرفتنش شخصاً باید برم. اگه امکانش هست، مدتی مرخص بشم.
    حدسش درست بود! با این حال، احتمال نمی‌داد این چنین سریع ماشین احمدی شناسایی شود. با این حساب، باید هویت جنازه‌ی درون صندوق عقبش را هم کشف کرده باشند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا