رمان طبقه ی هفتم | نگین مقصودی (ngn) نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ن. مقصودی(ngn)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/17
ارسالی ها
794
امتیاز واکنش
62,699
امتیاز
1,003
سن
31
به نام خداوند قلم، خداوند جان و خداوند تمام داشته هایم!
نام رمان: طبقه ی هفتم
نویسنده: نگین مقصودی (ngn) نویسنده انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی ، عاشقانه
نام ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

"خلاصه"
سالها پیش،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
مانی که انسان ها به طمع دست یابی به قدرت اهالی زیر زمین، نسل ادغام شده ای را به وجود آوردند؛ رهبران هر هفت طبقه تصمیم گرفتند نسل تازه متولد شده را یکجا از بین ببرند. وقتی تصمیم در شورای زیر زمین تصویب شد، همه ی آنها از تمام هفت طبقه دستگیر شدند و تمام درهای ورودی به جز درب کتابخانه، بسته شد.
زن مطرودی که از طبقه ی خفاش ها رانده شده بود؛ وظیفه ی مراقبت از تازه متولد ها را به عهده گرفت اما نا بارور بودن وحس مادرانه اش باعث شدقبل از اینکه تمام کودکان و نورادان تازه متولد شده به قعر آتش کشیده شوند، یکی از آن نوزاد های ادغامی را در دخمه اش پنهان کند....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    223582_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    "مقدمه"
    سال ها پیش انسانها به طبقات زیر زمین دست یافتند و تعدادی نوزاد تلفیقی به دنیا آمد. شورا تصمیم گرفت تمام این موجودات تازه متولد شده را یکجا آتش بزند. تمام مدتی که این تصمیم به قطعیت برسد و رهبران طبقات حکم مجازات را صادر کنند، زن طرد شده ای مسئول نگهداری از این نوزادان شد.
    این زن که به خاطر نا بارور بودن، از طبقه ی افراطی و نسل طلبش بیرون رانده شده بود؛ در یک دخمه ای در طبقه ی آخر زیر زمین زندگی می کرد.
    چون کسی مسئولیت نگهداری از این تازه متولد شده ها را قبول نمی کرد، رهبر هایکا ها این زن را انتخاب کرد تا او تمام مدت مراقب دزدیده نشدن آنها باشد. در آن زمان قوانینی وضع شد که تمام ورودی ها به دنیای زیر زمین بسته شد و فقط ورودی کتابخانه مانده بود که آنهم تا مدتها بسته بود. تمام زاد و ولد ها در طبقات تا چندین سال محکوم به اعدام اعلام شدند تا هرگونه تلفیق نژادی ممکن از بین برود و نظم دنیاها به حالت اولیه اش برگردد. کم کم انسان ها فراموش کردند روزی برای به دست آوردن قدرت موجودات زیر زمین به دنیای آنها رسوخ کردند و وحشی گری هایشان در مرور زمان فراموش شد. همه به روز مرگی هایشان پناه بردند و کم کم زیر زمین فراموش شد.
    اما...
    زنی که مسئول نگهداری از موجودات تازه متولد شده بود به یکی از نوزاد ها که از بقیه بزرگتر به نظر می آمد وابسته شده بود و قبل از آنکه تمام آنها برای سوزانده شدن بـرده شوند این نوزاد را پنهان کرد.....
    سالها گذشت و خفاش ماده ای که از طبقه ی خودش رانده شده بود، بلای عجیبی را در حفره ای پشت دخمه ی تاریکش بزرگ کرد.« بِلا» ی نَری که او سالها مادرانه از او مراقبت کرده بود، حال به بلای جوانی تبدیل شده بود که سرکشی هایش هر آن ممکن بود دودمان خفاش را به باد بدهد. "آستر" بعد از اتفاقی که آن سالها افتاد و وظیفه اش را در برابر مراقبت از تازه متولد شده ها خوب انجام داده بود؛ مسئول به کار بزرگتری شد. کاری که رهبر هایکا ها بر عهده ی او گذاشت باعث شد او بتواند جایگاه خودش را در این سالها تثبیت کند و با آموزش قوانین جدید نگون بختی خودرا فراموش کند.

    " پیش گفتار"
    همراهان عزیز از آنجایی که تمام طبقات خلق شده هستند و شما عزیزان هیچ تصوری از آنها ندارید، باید نکاتی را در قالب پیش گفتار خدمتتان عرض کنیم.
    تمام اتفاقات در دنیایی زیر زمین اتفاق می افتد. دنیایی سراسر تاریکی که قوانین تنها راه مهار شرارت این هفت نژاد غیر انسانیست. هر طبقه یک نژاد، یک قانون و یک رهبر!
    تمام طبقات به صورت استوانه ای و دوار در زیر زمین قرار گرفته اند که سقف اولین طبقه در اصل کف ساختمان کتابخانه است و طبقه ی هفتم، انتهایی ترین طبقه ی این استوانه است.تمام طبقات با راه پله های سنگی و نامرتب به هم وصل شده اند و فضای خالی وسط این استوانه به کف طبقه ی هفتم ختم می‌شود؛ که جایگاهی برای مجازات، اعدام یا گرد همایی طبقات است.
    اما اصول یک جامعه تبعیت کردن از یک رهبر و یک قانون است که در این دنیا هم صدق می کند. قوانین چند صد سال پیش توسط رهبران طبقات وضع شد و مجازات ها هنوزم هم طبق همان قوانین پا بر جاست:
    قانون اول:هرگونه ارتباط انسانی مطلقا ممنوع!
    ورود و خروج هر انسانی به زیرزمین ممنوع است وهرگونه ارتباط ، مجازات سختی به همراه دارد. دلیل وضع این قانون به سالهایی برمی گردد که انسان ها به طبقات دست پیدا کرده بودند و بار ها و بارها آرامش و نظم طبیعی دنیاهارا بر هم زده بودند؛ و با آمیـ*ـزش با موجودات زیرزمین، قدرت های عجیب و تلفیق شده ای با انسانها به وجود آوردند. همان سالها با متحد شدن هر هفت طبقه، نسل دورگه ی به وجود آمده از انسان ها و موجودات زیر زمین به قعر جهنم زیر زمین انداخته شدند تا نظم طبیعت با بی مبالاتی انسان ها از بین نرود.
    قانون دوم: ازدواج بین نژادها برای جلوگیری از تداخل موجودات ممنوع!
    تمام فرزندانی که با هویت نا مشخص و نامعلوم نسبت به طبقات متولد بشود، سوزانده می‌شود و جنس ماده ای که اورا متولد کرده همراه مولود مجازات خواهد شد.
    قانون سوم: فرا گرفتن قوانین برای همه الزامیست.
    تمام موجودات تازه متولد شده از هر طبقه ای، علاوه بر آموزشهایی که در رسته و طبقه ی خود می بینند، در یک سن مشخصی باید تمام قوانین زیر زمین را آموزش ببیند.
    علاوه بر این سه قانون اصلی، قوانین کوچکی هم هستند که هراز چند گاهی در شورایی که به وسیله ی رهبران طبقات برپا میشه، وضع می شوند و طبق شرایط هر دوره ای تغییر یا لغو خواهند شد.
    "راهنمای طبقات"
    طبقه ی اول :
    کالتِراها، یا کوتوله ها موجوداتی سی سانتی که وظیفه ی عمده اشان تعمیر لونه ها وخرابی طبقاته که در کلنی هایی موم شکل در اولین طبقه ی زیر زمین زندگی میکنند.
    طبقه ی دوم :
    میکساها، ظاهری کم شباهت با انسانها با بدن های پولکی وشفاف که زیر زمین بهترین جا برای پنهان شدنشان بود. طبقه ی حریص و غیر قابل اعتماد میکساها در لونه هایی قطره ای شکل که از سقف آویزان است زندگی می کنند و ارتباط کمی با طبقات دیگر بر قرار می‌کنند.
    طبقه ی سوم:
    بلاها، موجودات خوشیفته که علاقه زیادی به آینه ها یا هر سطح صیقلی دارند.آنها قدرت تکلم ندارند وعلاقه اشان به اشیا زیبا آنها را به دزد طبقات معروف کرده.
    طبقه ی چهارم:
    هایکاها، موجوداتی روباه شکل هستند که قابلیت تبدیل شدن دارند و هرماه فقط در یک روز می توانند ازگیاهی که متولد می‌شوند تغدیه کنند. هایکاها موجوداتی باهوش و مکار هستند که به حیله گرهای معروف در زیر زمین شناخته می‌شوند.
    طبقه ی پنجم:
    آرتیوس ها موجوداتی سامان یافته با قدرت جادو هستند که بیشترین شباهت را به انسان ها دارند ولی قدرت سیاهشان آنها را به زیر زمین کشانده و مرد های شجاع این طبقه همیشه قدرت نمایی هایشان برای هفت طبقه قابل ستایش است
    طبقه ی ششم:
    کروئیم ها، ترسناک ترین موجودات زیر زمین هستند. ظاهر عجیبشان با جای زخم های عجیب و چشم هایی که خون در آنها دلمه بسته، خوی وحشی شان را نشان می دهد.طبقه ی کروئیم ها جزو طبقات نفود ناپذیر زیر زمین است و خوراک آنها استخوان های کسانیست که قصد تجـ*ـاوز به حریم آنها را داشته باشند.
    طبقه ی هفتم:
    خفاش ها با ظاهر نیمه انسانی و نیمه خفاش، با بالهای بزرگ و سیاهشان، نگهبانان زیر زمین اند و تمام قوانین و مجازات ها به دست آنهااجرا می‌شود.
    امیدوارم از خواندن این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    لـ*ـذت ببرید.
     
    آخرین ویرایش:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    فصل اول ( ردپا)
    "پست اول"
    تمام دخمه ی چند متری اش را درحالی که مدام پاهای خمیده اش بر روی سنگ های نم دار و سرد زمین کوبیده می‌شد؛ بالا و پایین می کرد. درب نیمه باز اتاقک سنگی" وان" مدام روی اعصابش رژه می رفت و چانه ی ریزش را لا به لای انگشت هایش مجازات می کرد. مدام در افکارش او را تنبیه می کرد و بعد دلسوزی مادرانه اش چانه اش را می لرزاند و مانع می‌شد تا به رسم خفاش ها او را تربیت کند.
    بی مبالاتی های وان حسابی کلافه اش کرده بود و توان مقابله با سرکشی هایش را نداشت. به سطح میز مانندی که با ریشه های درختان ساخته بود تکیه داد و در حالیکه تمام تلاش را می کرد بال های سیاهش را از گیر کردن به ریشه ها در امان بدارد، نالید:
    - کجایی موجود احمق؟
    کاغذ های بی کیفیت و بد بویی که کوتوله ها با زحمت ساخته بودند را گوشه ای مرتب کرد؛ تا به بهانه سر زدن به آنها انتظار آمدن وان کمتر آزارش بدهد. ساعت ها از خاموشی زیر زمین گذشته بود و خبری از آن بِلای مذکر و عجیب نبود. همین‌که ایستاد تا سراغ کار بعدی برود نُک گوش های سیاه و ریزِ بالای سرش تکان خورد .
    حرکت ریزو سبک پاهای وان را روی پله های طبقات می شنید، که با سرعت به سمت پایین می آمد .لباس سیاه رنگی که تا پایین زانوهایش را پوشانده بود را از سر شانه هایش مرتب کرد و بالهایی که از پشت تماما به پوست طوسی رنگش، وصل بود را پشت کمرش قلاب کرد و صاف ایستاد. تمام تلاشش را کرد تا تشویش و نگرانی که در صورتش موج میزد را پنهان کند. نفس محکمی کشید و منتطر آمدنش شد.
    وان در حالی که از وجود آستر بی خبر بود، پشت به فضای دخمه ی آستر وارد شد و در حالی که شانه های بالا جمع شده و چشم های گشاد شده اش دو دو میزد؛ مراقب بیرون از دخمه بود. وحشت به راحتی از تیره ی گرد چشم هایش، نمایان بود.
    هنور کامل برنگشته بود که متوجه حضور خفاش عصبانی شد. نفسش در آن واحد با صدا بیرون آمد و شانه های کشیده اش آویزان شد. تمام تلاشش را کرد به سیاهی درشت چشمان آستر زل نزند ولی بی فایده بود. آستر قدم هایش را به سمت اون کشاند و بی توجه به دست های گره کرده دَرهمش، دهان باز کرد که وان پیش قدمی کرد:
    ـ عذر میخوام مادر، حوصله ام...
    صدایش می لرزید و تپش قلبش، لحن به ظاهر عادی اش را تحت الشعاع قرار داده بود.
    آستر حرف هایش را نیمه گذاشت و در حالی که تَحکُّم خاصی در لحنش فریاد میزد، غرید:
    ـ این بار اولت نیست وان. بارها بهت تذکر داده بودم بدون هماهنگی با من پات و از این دخمه بیرون نزاری.گفته بودم یا نه وان؟
    چشم های بُرایَش به صورت رنگ پریده ی وان گره خورده بود و تیله ی درشت چشم هایش می لرزید.
    ـ من که عذر خواهی کردم.
    ـ عذر خواهی تو چه فایده ای داره؟ اگر فقط یکی از کوتوله ها یا خفاش های نگهبان می دیدنت چی؟
    با دست، محکم روی میز کنار دستش کوبید و در حالی که مراقب بود زانوهای لرزانش روی زمین سقوط نکند، نالید:
    ـ تا کی باید مراقبت باشم؟
    وان که دست ستون شده و زانوی لرزان آستر را دید به سمتش پرید و دست های کشیده اش، جسم کم توان آستر را چنگ زد:
    ـ می بینی که پیشتم و کسی من رو ندیده.
    آستر روی سنگ صافی که نشیمنِ چسبیده به دیوار بود، سقوط کرد و وان رو به روی زانوهای نافرمش نشست و به نشانه ی ندامت زانوهای آستر رانوازش کرد. آستر موهای سفید شده اش را پشت گوش های تیزِ بالای سرش هدایت کرد و درحالی‌که تمام سعیش را می‌کرد بغضش را پنهان کند گفت:
    ـ نگو که از هیچ چیز خبر نداری؟ بهم بگو این خبری که تمام زیر زمین دارن راجع بهش حرف می زنن ربطی به تو نداره وان؟
    وان کمی خود را عقب کشید و گیج به صورت مخملی خفاش باهوش رو به رویش زل زد.
    ـ نه.
    چشم هایش زانوهای مادرش را نشانه رفت. استر ناخن های تیز و سیاهش را که مستقیم به پوست خاکستری دستش متصل بود را زیر چانه ی کشیده ی وان برد و نگاهش را به سمت خودش کشاند.
    ـ دروغگوی خوبی نیستی. فقط بهم بگو اون رد پا و پنجه ی خونیِ انسان که تو طبقه ی خفاش ها پیدا شده به تو ربطی نداره؟
    ترس و وحشت در صدای آستر، تارهای صوتی اش را به لرزش انداخته بود و صدای تپش قلب فرزند ترسیده اش را می شنید. دستش را روی شانه ی وان گذاشت تا او را وادار به حرف زدن کند؛ که صورت فرزندش از چیزی شبیه به درد در هم جمع شد. تازه متوجه فشاری که به شانه اش آورده بود شد. باعجله لباس ضخیمی که شانه اش را پوشانده بود کنار زد. نور کم جان مشعل هایی که دور تا دور دخمه ی سنگی، آویزان شده بود، زخم عمیق شانه ی وان را کم و بیش نشان می‌داد. وان با عجله شانه ی زخمی اش را پوشاند.
    ایستاد و بدون آنکه اجازه بدهد آستر شِماتتش کند و سوال های پشت سر اورا جوب بدهد به سمت خروجی دخمه دوید و از جلوی چشم های آستر دور شد. خفاش بی نوا بدون آنکه فرصت پیدا کند حرفی بزند فقط دم بلند وان را دید در تاریکی پله ها محو شد.
     
    آخرین ویرایش:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    خب دوستات چند پست فلش بک رو به اتفاقات قبل از پیدا شدن رد دست خونین داریم‌.
    امیدوارم لـ*ـذت ببرین

    [HIDE-THANKS]
    خبر در تمام هفت طبقه پیچید و همه ی طبقات موظف شدند برای پیدا کردن انسانی که رد دست خونی اش روی طبقه ی خفاش ها پیدا شده، بجنگند.

    (فلش بک)
    وان چند ساعت قبل از پیدا شدن رد دست خونین ـ در حال تلاش برای بیرون رفتن از زیر زمین
    مدام نگاهش به در دخمه ی استر بود تا مبادا سر برسد و همه ی رشته هایش را پنبه کند. گرد سنگ نامرئی کننده را از لا به لای اشیای با ارزش و پنهان شده ی استر، که در لا به لای شکاف های دیوار بود؛ برداشت و در حالی که دم سیاه شده اش به لانه ی آویز استر کوبیده شد، از دخمه ی او بیرون دوید. شوق دیدن چیزی که بالای هفت طبقه انتظارش را می کشید، به پاهای کشیده وبلندش قدرت می‌داد. تمام مدت چهره ی کائونو، در حالی که با ایما و اشاره، شگفتی های دنیای بالا را نشان می داد، لحظه ای از چشم هایش جدا نمی شد.
    از روزی که اشیا انسانی باقی مانده از تجـ*ـاوز آنها به محدوده ی زیر زمین را دیده بود، تمام رویاهایش به درب چوبی زیرزمین کتابخانه ختم می شد. بارها و بارها تا نزدیکی آنجا پیش رفته بود ولی وجود خفاش های نگهبانی که در طبقات گشت می زدند مانعش میشد.
    دستی به گوش های گردش کشید و در حالی که پوست بدن رنگ پریده از استرسش را از زیر نور های مشعل بین راه پنهان می‌کرد، اطراف را رصد کرد. صدای قدم های ریز کوتوله ها از همان طبقه ی انتهایی هم شنیده میشد. خودش را به دیوار لجن بسته و لیز کوبید تا مبادا کسی درخشش پوستش را زیر نور کم جان ببیند. راه پله های مابین طبقات را با نوک انگشت پاهایش رد می کرد. طبقه ی انتهایی که‌ به دخمه ی استر ختم میشد؛ با خون کسانی که در جایگاه شکنجه، کیفر شده بودند پوشیده شده بود. از کنار آلات شکنجه و اعدامی که به دیوار تکیه داده شده بود گذشت و تمام تلاشش را می‌کرد تا دمش به هیچ کدام از آنها گیر نکند. دنیای استوانه ای شکلی در زیر زمین کتابخانه پنهان شده بود در قالب هفت طبقه، انتظار وان را می کشید. طبقه ی هفتم که بالای زمین شکنجه و تنها محیط باز و بی صاحب دنیای زیر زمین بود شروع میشد.
    وان راه پله ی دوار و نامنظمی که با سنگ های سرد و ریز و درشت، به صورت دوار از فضای استوانه ای شکل زیر زمین عبور می کرد را مثل روحی سرگردان طی کرد. طبقه به طبقه بالا رفت و با هر قدم تپش قلبش بیشتر میشد. روح سرکش و یاغی اش برای دیدن عجایبی که از آنها سر در نمی آور پر می کشید و هیچ چیز توانایی متوقف کردن او را نداشت. او دلیل تمام سالهایی که در دخمه ی استر زندانی بود را بالای آن پله ها می دید. چیزی که استر را مجبور کرده بود وان را پنهان کند؛ دلیل نامعلومی که در ریز زمین پاسخی برایش پیدا نکرده بود. صورت ظریف و بدن استخوانی تراشیده شده اش شباهتی به بلاهای نر نداشت و فقط گوش های گرد و پوست رنگی و براق بدنش شبیه آنها بود. همیشه وقتی خودش را با کائونو مقایسه میکرد، بینی کشیده تری داشت و خطوط آبی رنگی که زیر پوست بدنش بود با بدن شفاف او فرق داشت. حتی نرینگی هایشان تفاوت داشت و این موضوع همیشه برایش سوال بود.
    از طبقات میانی که سکوت وحشتناکی داشت عبور کرد و بالاخره به اولین طبقه رسید. راهروی کوتوله ها سقف کوتاه تری داشت و فضای تنگ طبقه ی اول برای بلای عجیب غریبی مثل وان جای تنگی به نظر می آمد. شعله های کم جان راهرو نزدیک شدن نگهبان ها را از پشت سوراخ های انتهای راه رو نشان می داد و وان بدون اندکی تعلل داخل سوراخ نسبتا بزرگی خودش را پرت کرد. فاصله ی چندانی با راهروهای اصلی منتهی به موم ها نداشت؛ پس نفس های تند شده اش را به سختی کنترل کرد تا صدایش به گوش کوتوله هاـ که همیشه قدرت شنواییشان در هفت طبقه باعث ترس بقیه میشد ـ نرسد.
    گرد سنگ نامرئی کننده را در کف دستش فشاری داد و چشم هایش را محکم روی فشرد تا بتواند ترسی که به جانش افتاده بود را از صدای نفس نفس زدن هایش بگیرد. او به خودش قول داده بود تا اوضاع وخیم نشده حق استفاده از آن را ندارد. غرق در افکارش بود که حس کرد نوک دمش داغ شد. همینکه خواست فریاد بزند متوجه شد انتهای دمش از سوراخ بیرون مانده و زیر پای نگهبانان له شده. در حالی که درد شدیدی به جانش افتاده بود، تا قبل از آنکه نگهبان برگردد و چیزی که زیر پایش گیر کرده را بررسی کند، پودر سنگ نامری کننده را به بینی اش کشید و نفسش را حبس کرد.
    قلبش به استخوان سـ*ـینه اش کوبیده میشد و اگر پودر سنگ را اشتباهی برداشته باشد، مجازات سختی انتظارش را می‌کشید. دمش را سریع زیر پاهایش کشید و خودش را محکم تر به دیوار پشت سرش چسباند.
    خفاش نگهبانی که با قامت خمیده، از راهرو عبور کرده بود متوجه چیزی که زیر پایش بود؛شده بود. قدمی به عقبی برگشت و در حالی که بالهای سر نیزه ای اش با صدای مشمئز کننده ای به سنگ های دیوار کشیده میشد، اطراف را رصد کرد. مشعل را از روی دیوار برداشت تا سوراخ بزرگی که در تاریکی فرو رفته بود را هم بررسی کند.
    صورت سیاه رنگ خفاش نگهبان با دستهایی که از سر آرنج به بالهای مخملی و سیاهش متصل بود زیر نور نارنجی رنگ مشعل تا نردیک سـ*ـینه ی وان پیش رفت و اگر جلوی نفس هایش را نمی گرفت ممکن بود آتش مشعل را تکان بدهد و تمام...
    نگاه های گیج خفاش، خیال وان را آسوده کرد که پودر را اشتباهی بر نداشته و نگهبان او را ندیده. چند لحظه ای طول کشید تا نگاه سنگین نگهبان از سوراخ برداشته شود. بعد از اینکه صدای پاهایش را شنید نفسش را منقطع بیرون داد.
    مجبور شد چند دقیقه ای در تاریکی بماند تا دوباره سکوت به همه ی طبقات برگردد. نمی دانست پشت آن در چوبی که در انتهای راهروی طبقه ی اول هست، چه چیزی را کشف می کند ولی وقتی به این فکر می کرد که شاید دلیل تفاوتش را پیدا کند، حاظر بود هر خطری را به جان بخرد.
    با احتیاط به سمت راهروی اصلی رفت. پایین پله ها ایستاد. دم بلندش بالای سرش جولان می داد و دست های کشیده اش بی اراده روی دیوار خزیدند. منظره ی پیش رویش راهروی بلندی بود با حدود صد پله ی ریز که در انتها به در چوبی و نسبتا کوچکی که به سقف می رسید منتهی میشد.
    فضای تاریک راه پله با نور کمی که از لا به لای در به پله ها می تابید روشن شده بود و هیچ چیز عجیبی روی در نمایان نبود. درست برعکس تصورات وان که منتظر چیز عجیب غریبی بود، آن در جز ظاهری ساده چیز دیگری نبود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا