رمان طلوع خورشید اژدهایان | Elana56 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Elena*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/16
ارسالی ها
656
امتیاز واکنش
7,488
امتیاز
571
محل سکونت
زیر سایه خدا
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: طلوع خورشید اژدهایان
نویسنده:Elana56@ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: فانتزی، علمی_تخیلی، عاشقانه
زاویه دید: اول شخص
نثر: ادبی
ناظر: @سمانه امينيان
qka3_gnjl_%D8%A7%DA%98%D8%AF%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86.jpg

ممنون از فاطمه خانم بابت جلد زیباشون:)
خلاصه عمومی: زندگی آرین آرمانیان با طوفانی کاملا از هم پاشید و حالا تنها امیدش به پیدا کردن بهترین عزیزش است و اما کسی را پیدا کرده است که بعد از سه سال می‌گوید بخاطر شیء بی‌ارزشی می‌تواند به او در یافتن خواهرش کمک کند؛ اما در این بین رازهای زندگیش سرباز می‌کنند و قوانین جادو را به مبارزه می‌طلبند و باعث می‌شوند....
پ.ن: لطفا زود قضاوت نکنید. آروم داستان رو پیش میبرم پس لطفا زود قضاوت نکنید. من برای این رمان خیلی زحمت کشیدم و امیدوارم خوشتون بیاد.
ممنون میشم همراهیم کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.


    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    (فصل اول)
    مردم فریاد می‌زدند و هرکدام به طرفی می‌دویدند. جنازه‌های روی زمین باعث می‌شدند، بی‌اختیار اشکانم جاری شود. ابرها از غروب خورشید قرمز بودند و زمین از سرخی خون می‌درخشید. مادران زار می‌زدند و کودکان با فریاد مادرشان را می‌خوانند. جوانان می‌دویدند و بلند فریاد می‌کشیدند.
    نگاه ترسیده‌ام به مردم بود که هیولا برای لحظه‌ای سرش را از ابرها بیرون آورد و با یک حرکت، قسمت بالایی برج میلاد را کند و به با پوزه‌اش به سمت مردم پرت کرد.
    دیدم! خورد شدن استخوان‌های مادری را که کودکش را در آغـ*ـوش گرفته بود، دیدم! از درون آن کوچه تاریک، خون چند جوان را دیدم. اشک جلوی چشمانم را گرفته بود؛ حتی آنیا هم نه جیغ کشید و نه فریاد زد. تنها با بهت نگاه کرد. در ورودی یک کوچه بزرگ ایستاده بودیم اما انگار بر روی ابرها ایستاده بودیم و این قتل عام را می‌دیدم.
    کم‌کم صدای هق‌هق آنیا بالا گرفت و من بهت زده را از شک بیرون آورد.
    خون همه جا را بر روی زمین اشغال کرده بود و تکه‌های خورده شده برج در همه‌جا دیده می‌شد. ضربان قلبم به بی‌نهایت رسیده بود و صدای گریه‌ و فریادهای پر از وحشت مردم اطراف اعصابم را بیشتر خورد می‌کرد. ملتمس و وحشتزده به اطراف نگاه می‌کردم تا بتوانم با آنیایی که در بغلم گریه می‌کرد، پنهان شوم اما هرجا را که نگاه می‌کردم، هیولا سایه انداخته بود. در همین فکرها بودم که ناگهان هیولا با دمش آپارتمان سفید رنگی که درست کنارمان بود را ویران کرد و دوباره در میان ابرها ناپدید شد.
    فریادی کشیدم و بی‌فکر به از کوچه بیرون دویدم تا از ویرانه‌های ساختمان که مانند شهاب سنگ به طرفمان می‌آمدند دور بمانیم. پاهایم انگار داشتند پرواز می‌کردند. بی‌توجه به جنازه‌ها تنها می‌دویدم و می‌دویدم. کم‌کم اشک‌ها دیدم را تار کردند و باعث شدند پایم به چیزی گیر کند و همراه با آنیا بر روی آسفالت سیاه رنگ بیافتم. با عجله در جایم نشستم و با هول‌زدگی به آنیا نگاه کردم که در کنارم روی آسفالت افتاده بود و با یک دست سرش را نگه داشته بود و گریه می‌کرد.
    از بین انگشتان کوچک و سفیدش سرخی خون مشخص بود و حالم را بدتر می‌کرد. هولزده پرسیدم:
    - حالت خوبه؟ آنیا، حالت خوبه؟
    هولزده بودم و از لرزش شدید دستانم این ماجرا خوب مشخص بود. چند بار دیگر هم پرسیدم اما وقتی جوابی نگرفتم، درحالی که از گریه قرمز شده بود، او را در بغـ*ـل گرفتم و با حال نزاری اطراف را برای جایی که به توان پنهان شد؛ از نظر گذراندم. هیچ نیافتم. خدا! اگر قیامت این است، پس چرا به جای اینکه مرده ها زنده شوند، ما داریم کشته می شویم؟
    هر طرف را که نگاه می‌کردم، مادران بر سر جنازه کودکشان زار می‌زدند و مردم وحش‌زده می‌گریستند.
    نفس‌هایم تند شده بود و اشک‌هایم ناخواسته جاری می‌شدند. دلم می‌خواست آنجا بشینم و تنها گریه کنم اما پس آنیا را چه کنم؟ نه! الان وقت جا زدن نیست! با دست‌های زخمی‌ام آنیا را در بغـ*ـل گرفتم و بدون اینکه حتی فکر کنم کجا می‌روم، شروع به دویدن کردم.
    صدای گریه آنیا هرلحظه بلندتر می‌شد و این حقیقت که هیچگونه نمی‌توانستم آرامش کنم، باعث می‌شد سرم گیج برود. اشک‌هایم جلوی دیدم را تار کرده بودند و راه گلویم را بغض بسته بود.
    با جیغی که آنیا زد، پلک زدم و به آسمان نگاه کردم.
    چیزی ندیدم اما ناگهان آذرخشی زد و ابرها روشن شد.
    بادیدن چیزی که در ابرها بود، دستانم کمی دور کمر آنیا شل شد و چشمانم لحظه‌ای سیاهی رفت.
    بدن مار مانند هیولا در هم لولیده بود و حاضر بودم قسم بخورم، می‌توانستم قرمزی چشمانش را ببینم.
    هیولا ناگهان از ابرها بیرون آمد و درحالی که پوزه بزرگش را برای بلعیدن باز کرده بود، مستقیم به طرفمان آمد.
    ناگهان صدای جیغ آنیا بلند شد و من با فریادی از خواب بیدار شدم.
    پشت گردنم عرق کرده بود و موهای پرپشتم به پیشانی و گردنم چسبیده بود.
    چشمانم را خیلی آرام دور اتاق چرخاندم، وقتی چهارستون سیاه رنگ و طاق پارچه‌ای سیاه و طلایی تختم را دیدم نفس راحتی کشیدم.
    در چشمانم اشک جمع شده بود و گلویم از فریاد می‌سوخت. نگاه بی‌تفاوتی به فضای مربعی اتاقم انداختم و دوباره بر روی تشک سیاه رنگ دراز کشیدم. تقریبا فریاد زدم:
    - کولرا روشن.
    صدای زنگ کوتاهی در اتاق پخش شد و سپس باد خنک کولر را بر روی پوستم احساس کردم.
    شاید من اولین شخصی باشم که از کابوس‌هایش خوشش می‌آید، اما تا وقتی آنیا در خوابم باشد؛ تا وقتی تصویر آنیایی باشد که بتوانم حداقل روزنه امیدی باشد که زنده بمانم. روزنه امیدی که بدانم شاید حتی یک درصد هنوز هم توان زندگی دارم؛ پس چرا باید بدم بیاید؟

    چشمانم را بستم و کم‌کم خواب به چشمانم روی اورد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    ***
    بال‌هایم را بر هم زدم و از میان ابرهای صورتی رنگ صبح رد شدم. این اولین بار بود که بدون اجازه ویرنا، در آسمان پرواز می‌کردم؛ اما امروز حسی در درونم می‌خواست پرواز کنم. حسی مانند دلتنگی! دلتنگی و عصبانیت!
    امروز دلم می‌خواست تنها پرواز کنم. باد در موهایم برقصد و سرعتم هر لحظه بیشتر شود تا خنکی باد بر پوستم کمی از داغی وجودم را کم کند. امروز دلم می‌خواست طوری عصبانیتم را خالی کنم. طوری دلتنگی ام را کم کنم؛ اما مگر می‌شود؟ درخواست آرامش در دنیایی که شهرهایش حتی روی زمین هم نیستند؟ احمقانه است! در این دنیا احمقانه است دلت روزهای بی‌دقدقه بخواهد؛ چون باید هر روز بیشتر از پیش تلاش کنی میان حیوانات وحشی‌اش زندگی کنی؛ پس درخواست آرامش مسخره است. در این دنیا مسخره است اگر دلت خانواده‌اش را بخواهد.
    مسخره است. مسخره است. مسخره است!
    ناخواسته فریادی کشیدم و گلوله بزرگ آتشینی از دستانم رها کردم.
    گلوله از میان ابرها رد شد و حفره بزرگی را درونشان به وجود آورد. نایستادم و تا وقتی کاملا خانه‌های زیبای راتس، در زیر پایم ناپدید شد، پرواز کردم و آنگاه ایستاده و به طلوع خورشید نگاه دوختم؛ حتی خانه‌های این شهر هم مانند مردمشان بودند. از بیرون بسیار زیبا بودند؛ اما از درون...
    آه! چقدر دلم در این لحظه بابا را می‌خواست.
    وقتی اولین پرتوهای خورشید بر پوست سفیدم افتاد، انگار جانی تازه گرفتم. نمی‌دانم چرا؛ اما همیشه خورشید را دوست داشتم.
    چشمانم را بستم و اجازه دادم، پرتوهای خورشید بر روی پوست و بال‌های طلایی‌ام کمی آرامش را به جانم تزریق کند.
    با صدای جیغی که از پشت سرم آمد، عصبی چشمانم را باز کردم و به هیولای بزرگی که پشتم بود، دوختم.
    عقاب سیاه رنگ بزرگی با چشمان قرمز. آه! خدای من! یک سرباز شیاطین دیگر!
    منقارش سیاه به رنگ قیر بود و چشمان قرمزش حس تعفن را به من منتقل می‌کرد. چقدر من از قرمز متنفرم.
    عقاب جیغی کشید و به سمتم هجوم آورد که عصبی اوج گرفتم و بالاتر از او ایستادم. این موجود احمق می‌خواست بازی کند؟ باشد، پس بازی می‌کنیم!
    عقاب کمی دور خود چرخید و به من فرصت داد، وردم را بخوانم و بعد انگار متوجه‌ام شد و ناگهانی به سمتم اوج گرفت.
    دست راستم را به طرفش گرفتم و فریاد زدم:
    - سلین!
    ناگهان صدها شمشیر کنارم ظاهر شدند و به سمت عقاب روانه شدند و در گوشت سیاهش فرو رفتند. عقاب فریادی از درد کشید؛ اما من هنوز دلم می‌خواست خشمم را خالی کنم. بار دیگر گلوله آتشینی را که ویرنا یادم داده بود، را درست کردم و به سمتش پرتاب کردم.
    گلوله آتشین از درون سـ*ـینه عقاب رد شد و او مانند همه‌ی شیاطین دود شد و با جیغ بلندی به جهنم بازگشت.
    زیر لب فحش رکیکی به مزاحمی که صبح زیبایم را خراب کرد، دادم و با نگاه عمیقی به خورشید زیبایم به سمت پایین روانه شدم؛ و فقط خدا می‌داند که من چقدر از بازگشت ب آن شهر متنفرم؛ اما امروز ویرنا می‌رسید و من کارهای زیادی برای انجام دادن، داشتم. نه! من کاری نداشتم! بلکه این آرین ساختگی بود که کارهای زیادی داشت.
    ***
    روی سنگ فرش‌های سفید رنگ زمین تمرین افتاد و صدای آخ گفتنش بلند شد.
    بلند اما به فارسی گفتم:
    - برای یه احمق مثل تو عالی بود، دادا.
    داداش را غلیظ ادا کردم که چشمان سبز پرسشگرش را به من دوخت.
    شانه‌ای برایش بالا انداختم و درحالی که شمشیر آهنیم را در دستانم می‌چرخاندم، به انگلیسی و بی‌حالی گفتم:
    - بد نبود.
    برایم مهم نیست اگر توهین به خانواده اشرافی یا هر چیز دیگری، محسوب شود؛ چون آن‌ها که نمی‌توانستند به شاگرد ویرنای چیزی بگویند. جرعتش را نداشتند!
    در جایش نیم خیز شد و چشمان پر از حرصش را به من دوخت اما چیزی نگفت و از جایش بلند شد.
    لباس‌های آبی رنگ سلطنتی‌اش را تکاند و با تحقیر نگاه کوتاهی به لباس‌های کهنه من انداخت.
    من را تحقیر کرد، اما حق را به او دادم چون خودم هم نمی‌دانستم این لباس‌ها چند سال در صندوق آهنی ویرِنا خاک خورده بود؛ اما خب، مطمئنا طلافی این نگاه احمقانه‌اش را سرش در می‌آورم.
    نگاهی به شلوار چسبان سفید او که حالا خاکی شده بود، انداختم که به طرز عجیبی من را به یاد جوراب شلواری دختران می‌انداخت؛ همچنین بلوز سفید و چکمه‌های همرنگش که عجیب او را با آن پوست رنگ پریده شبیه مرده‌ها کرده بود.
    با شنیدن صدای پر غرورش، چشمان آسمانی‌ام را از شلوارش گرفتم و به صورت بیضوی‌اش دوختم.
    - کارت خوب بود محافظ! بهت قول میدم یه روز کاملا رسمی باهات بجنگم.
    لبخندی بر روی لبان باریکم آوردم و تایید کردم:
    - منتظر اون روز هستم. جناب دوک!
    اخم محوی از کنایه‌ام بر روی پیشانی کوتاهش نشست. خودش هم کاملا می‌دانست با نصف مغز هیچگاه نمی‌تواند دوک شود. کلافه دستی به ته ریش های مسخره‌اش، کشید و من بازهم فکر کردم چرا از ته ریش بدم می‌آید؟! نمی‌دانم، شاید چون ته ریش صورتم را بیشتر از سنم نشان می‌دهد و من به هیچ‌وجه دوست ندارم با هفده سال سن، شبیه پیرمردهای سی ساله به نظر بیایم! رولند، دهان باز کرد تا چیز بگوید اما با صدای محکم اما آرام کیتی ساکت شد.
    - آرین، لطفا همراهم بیا.
    از لفظ درست آرین خوشم آمد؛ اما چون گوینده اش او بود برای لحظه‌ای از نامم متنفر شدم. همیشه از اینکه اسمم را اشتباه تلفظ کنند، متنفر بودم؛ اما حالا حاظر بودم همه چیزم را بدهم؛ اما او دیگر نامم را درست نخواند!
    سرم را چرخاندم و به صورت زیبای زیبایش، لبخندی زوری زدم. صورت زیبایش آرام بود اما در چشمان عسلی رنگش، مانند تمام این هفته، کلافگی موج می‌زد. دیدن این کلافگی او، آن هم در این صبح بهاری حس فوق‌العاده‌ای در من ایجاد کرد.
    رولند، چاپلوسانه تعظیمی کرد و گفت:
    - از دیدنتون در این صبح دل انگیز خوشحالم، بانوی جوان.
    لحظه‌ای حس کردم پلک چپم پرید. مطمئنا لقب ,بانو, اصلا به این دخترک لوس نمی‌خورد.
    کیتی با صبوری لبخندی زد که ردیفی از دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت و با صدای آرام و زیبایش جوابش را داد:
    - همینطوره. از دیدنتون واقعا خوشحال شدم، سر رولند. بعدا برای کاری حتما پیش شما و پدرتون، میام.
    رولند با غرور سـ*ـینه‌ عضلانی‌اش را سپر کرد و درحالی که با یک دست ته ریشش را مرتب می‌کرد، گفت:
    - اوه، البته! پدر خوشحال میشن.

    و من لحظه‌ای ذهنم به سمت دوک چاق کشیده شد که احتمالا هیچ چیز به اندازه پول خوشحالش نمی‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    آخرین ویرایش:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    آخرین ویرایش:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    آخرین ویرایش:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا