رمان فرقه لیان | Nedam کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nedam

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/12
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
1,157
امتیاز
346
سن
22
محل سکونت
تهران
«﷽»
نام رمان:‌ فرقه لیان
نویسنده: Nedam کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، ترسناک، عاشقانه، تراژدی
ناظر رمان: P_Jahangiri_R
سبک رمان:‌ تخیلی
خلاصه رمان:

دختری
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
رایشگر که بخاطر تنگدستی، مجبور می شود تا راه دوری را طی کند از قضا خانه ای که برای کارش در آن اقامت پیدا می کند، نفرین شده است و اتفاقات غیر منتظره ای رخ می دهد که همه را به وحشت می اندازد!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    119772

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Nedam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/12
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    1,157
    امتیاز
    346
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه رمان:
    برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
    گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
    آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
    جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
    این قافله از قافله سالار خراب است
    اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
    تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
    دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
    من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما
    آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست
    آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
    حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
    امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
    فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست
    در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
    وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست
    ***
    خیلی خسته شده بودم.
    بعد از یک کار خسته کننده، این چای می‌چسبید.
    همونطور که مشغول نوشیدن چای بودم، درِ آرایشگاه با شدت تمام باز شد که هرچی چای خورده بودم، روی آینه روبه روم ریخته شد.
    دور دهنمو تمیز کردم و مشغول پاک کردن آینه شدم. لعنت به کسی که وارد شد!
    _آیناز!
    _ای کوفت.. ببین چجوری هولم کردی!
    آیدا مانتو و شالشو روی چوب لباسی آویزون کرد و پاکتی روی میز گذاشت.
    با تعجب به پاکت نگاه کردم که گفت:
    _نامه برای جنابعالی!
    طوری نگاهش کردم که لبخندش محو شد.
    _واس خاطر یه نامه اینجوری عین بز وارد شدی؟
    _خب تو که نمی‌دونی از طرف کیه!
    _از طرف کیه؟
    به پاکت اشاره کرد و لبخند دندون نمایی زد.
    _بازش کن تا بفهمی!
    دست از تمیز کردن آینه کشیدم و پاکت‌ و برداشتم.
    ابتدای پاکت و با قیچی بریدم و نامه رو از درون آن خارج کردم.
    بازش کردم و با تعجب به متن های نامه خیره شدم.
    «با سلام خدمت خانم آرامفر
    امیدواریم حالتان خوب باشد. برای یک خواهشی این نامه را برایتان فرستادیم. عروسی دختر آقای راد هست ولی متاسفانه آرایشگر مخصوص ایشان ناپدید شدند و خبری از ایشان نیست بنابراین از شما دعوت می‌نماییم که به شهر نور سفر کنید. البته جواب با شماست اگر قبول کردید که فردا آقای راد ساعت هشت منتظرتونن اگر قبول نکردید نامه را برگردانید.
    با تشکر از شما.. خانواده راد»

    یک تای ابروم و بالا دادم و به آیدا خیره شدم.
    آیدا دستاشو با ذوق بهم کوبید و گفت:
    _این همون تاجر معروفه.. آقای حشمت راد! وای باورت میشه برات نامه نوشته؟ حالا چی نوشته؟
    نامه رو درون پاکت گذاشتم و با چسبی، پاکت رو بستم.
    پاکت رو به آیدا دادم و گفتم:
    _این نامه رو می‌بری پست خونه میگی دوباره به صاحبش برگردونه!
    سپس به‌سمت دستشویی رفتم که آیدا جلوم‌ و گرفت.
    _چرا؟ مگه چی نوشته؟ فحش داده؟
    هلش دادم و با خنده گفتم:
    _گمشو.. برای چی باید فحش بده؟ نوشته که به عنوان آرایشگر دخترش برم خونش!
    _این که خیلی خوبه! قبول نمی‌کنی؟
    با جدیت تمام گفتم:
    _نه آیدا.. مثل اینکه یادت رفته پدربزرگمون تو چه شرایطیه! می‌خوای تنهاش بزاریم بریم؟ اونم شهر نور!
    _ولی آیناز.. ما برای عمل پدربزرگ نیاز به پول داریم وقت کمی هم داریم اگه ببینیم توش پول خوبیه می‌تونیم بابابزرگ رو نجات بدیم و دوباره دور هم خوشحال زندگی کنیم درست نمیگم؟
    نفس محکمی کشیدم و چیزی نگفتم.
    آیدا درست می‌گفت. برای عمل پدربزرگ ما نیاز به پول زیادی داریم اگر من اینکارو قبول کنم، پول زیادی به عنوان حقوق بهم میدن. اما کی از پدربزرگ مراقبت می‌کنه؟
    حرفم و برای آیدا بازگو کردم که گفت:
    _خیالت راحت.. باران هست پرستاری پدربزرگ هم به اون محول شده پس جای نگرانی نیست.
    خیالم راحت شد ولی هنوز هم نگران بودم!
    سرم و تکون دادم و گفتم:
    _خیلی خب الان برو دوتا بلیط جور کن ترجیحا اتوبوس چون باید زود برسیم.
    دستش‌ و به نشانه اطاعت روی سرش گذاشت و مشغول پوشیدن لباس هاش شد.
    موبایلم و برداشتم و شماره باران و گرفتم.
    بعد از چند بوق بالاخره جواب داد:
    _سلام آینازخوبی؟
    _سلام مرسی باران خودت خوبی؟ پدربزرگم چطوره؟
    _خداروشکر حالش خیلی خوبه منم بهترم.. الانم بهش آرام بخش تزریق کردم که راحت تا فردا بخوابه!
    _خوبه.. باران من و آیدا برای یک کاری باید به شهر نور بریم تا یک ماه نیستیم قبل از رفتنمون یک سر میایم بیمارستان و از اونجا میریم ترمینال.. توروخدا تو این روزایی که نیستیم حواست بهش باشه!
    _باشه عزیزم خیالت راحت مثل چشمام ازش مراقبت می‌کنم.
    _ممنونم باران جبران می‌کنم برات!
    _قربونت برم این چه حرفیه!
    _خدانکنه.. پس می‌بینمت فعلا!
    _خداحافظ عزیزم.
    تلفنو قطع کردم و به عکس پدربزرگم خیره شدم.
    بغض گلومو چنگ انداخت. اگر پدربزرگ رو خدایی نکرده از دست بدیم، دیگه کسی برای من و آیدا باقی نمی‌مونه!
    آیدا، دخترعموی منه ولی مثل خواهر هوای همدیگرو داریم. یادمه هشت سال پیش، روز سیزده بدر، من وآیدا تنبیه شدیم که با اونا به گردش نریم! کلی هم ناراحت شدیم و گریه کردیم ولی مادر و پدرمون قبول نکردن. سوار یک اتوبوس شدن و خانوادگی، به گردش رفتن اما همون روز خبر رسید که اتوبوس چپ کرده و منفجر شده! کل خانوادمونو از دست دادیم. نمی‌دونم شاید هم بعضی ها زنده موندن ولی ما از اونا بی خبریم! بنابراین فقط پدربزرگ برامون باقی مونده که متاسفانه دچار بیماری سخت قلبی شده و هزینه عمل اون بسیار بالاست. هر کاری می‌کنم تا هزینه رو جور کنم و حالا چی از این بهتر!
    با شنیدن صدای موبایلم، از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:
    _الو؟
    _سلام آیناز بلیط گرفتم برای امشب ساعت یازده!
    _خیلی خب تو برو بیمارستان منم از اینجا میام.
    _باشه می‌بینمت خداحافظ.
    _خداحافظ.
    تلفن رو قطع کردم و مشغول پوشیدن لباس هام شدم.
    باید برگه ای هم به شیشه مغازه بچسبونم که”تا اطلاع ثانوی آرایشگاه تعطیل است”
    کارهام و انجام دادم و بسمت آژانس حرکت کردم.
    ماشینی کرایه کردم و راه بیمارستان رو در پیش گرفتم.
    دلم بی‌قرار بود. بی قرار پدربزرگم! نمی‌دونستم چرا انقدر دلم شور می‌زنه!
    سرم و تکون دادم تا تمام افکار کثیف، از سرم بیرون بریزه.
    رو به راننده گفتم:
    _میشه یکم تندتر برید!
    راننده چشمی گفت و تندتر از قبل حرکت کرد.
    وقتی به بیمارستان رسیدم، پول و پرداخت کردم و پیاده شدم.
    نفس عمیقی کشیدم تا از استرسم کاسته بشه!
    دلشورم برای چیه؟
    وارد بیمارستان شدم و به سمت آسانسور رفتم.
    دکمه رو فشردم و منتظر شدم. دودل بودم که برم یا نرم!
    ولی خب برای فکر کردن دیر شده آیدا بلیط گرفته بود!
    نفس عمیقی کشیدم و وارد آسانسور شدم. امروز بیش از حد نفس عمیق کشیده بودم!
    وقتی آسانسور ایستاد، پیاده شدم. از دور، آیدا رو دیدم که برام دست تکون می‌داد. به سمتش رفتم و سلام کردم.
    _چه خبر؟ پدربزرگ و دیدی؟
    _هیچی! نه نمیذارن ولی باران رفت تا اجازش و بگیره!
    سرم و تکون دادم و روی صندلی نشستم. امشب آخرین شبیه که بابابزرگ و روی تخت بیمارستان می‌بینیم. بعد از یک ماه پدربزرگ عمل میشه و حالش کاملا خوب میشه بعد از اونم به شهرمون برمی‌گردیم و دوباره باهم زیر یک سقف سه تایی زندگی می‌کنیم.
    از این فکرم، لبخندی روی لبم اومد. بالاخره روزای سختمون به اتمام می‌رسه پدربزرگ؛ تو خوب میشی و دوباره مثل همیشه ساعت هفت صبح، در مغازه کفاشیتو باز می‌کنی و کفش می‌دوزی! من و آیدا هم این آرایشگاه رو می‌فروشیم و اونجا یکی دیگه می‌خریم و درستش می‌کنیم. کار می‌کنیم و خرجمون و در میاریم و بعد...
    با بشکنی که آیدا روبه روی چشام زد، از این افکار شیرین بیرون اومدم.
    _کجا داشتی شلیل می‌خوردی؟
    خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم.
    کنارم نشست. دستشو دور گردنم حلقه کرد و پرسید:
    _جدی می‌گم داشتی به چی فکر می‌کردی؟
    دوباره لبخندی زدم و اینبار با صدای بلند افکارم و برای آیدا خوندم.
    آیدا خندید و گفت:
    _روانی! معلومه که این اتفاقات میوفته.. برمی‌گردیم شیراز و دوباره اون زندگی که داشتیم و می‌سازیم... آیناز یادته می‌گفتی از این زندگی تکراری خسته شدم؟ الان چی؟
    _الان میگم که من دوباره اون تکرارو می‌خوام.. می‌خوام اون زندگی تکراری برگرده به هر قیمتی!
    آیدا لبخندی زد و لپم و کشید.
    با صدای باران، هردو به طرفش برگشتیم.
    _بچه ها اجازتون و گرفتم ولی فقط ده دقیقه!
    _این عالیه ممنون باران!
    باران لبخندی زد و از کنار ما دور شد.
    در اتاق پدر بزرگ و باز کردیم و وارد شدیم.
    چشم های طوسی رنگش بسته بود و قفسه سینش بالا پایین می‌رفت. به دست های لاغر و تکیدش، سوزن سرم وصل شده و آرام به خواب رفته بود.
    لبخند تلخی زدم و به طرفش رفتم.
    جلوی تخت برانکاردش زانو زدم و دستشو بوسیدم. اشک هام یکی یکی روی دستش می‌ریخت.
    _آقاجون چشمات و باز کن دیگه نمیگی دوتا از نوه هات انتظارت و می‌کشن آقاجون؟
    از شنیدن حرف های آیدا، ریزش اشک هام تندتر شد ولی آیدا گریه نمی‌کرد و فقط با ناراحتی برای آقاجون از هر دری حرف می‌زد. آقاجونم نگران نباش بالاخره خوب میشی من بهت قول میدم.
    وقتی که پام به اونجا باز شد و یک ماه براشون کار کردیم، پول خیلی خوبی به عنوان حقوق و دستمزد کاربهمون میدن! همه چی درست میشه بهت قول میدم!
    _بچه ها وقت تمومه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا