رمان فیک | زهرا تیموری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

TEIMOURI.Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/09/07
ارسالی ها
13
امتیاز واکنش
154
امتیاز
111
نام رمان: فیک
نام نویسنده: زهرا تیموری| کاربر انجمن نگاه دانلود
نام ناظر: Elena
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: عاشقِ کبوتر بود! می گفت پرنده‌ای "وفادار"تر از آن نیست. رهایش که میکنی هرجا برود، خیالت راحت است که برمی‌گردد... فقط دو روز حواسش پرت شد، فقط دو روز فراموششان کرد، همه‌شان رفتند، همه‌شان گم شدند! او دانه می‌ریخت اما دیر بود، هیچ کدامشان برنگشتند! مشکل اینجاست؛ ما یادمان رفته هیچ تعهدی یک‌ طرفه نیست ! وفادار ترین کبوتر هم، برایِ ماندنش؛ دانه می‌خواهد،"توجه" می‌خواهد،"عشق" می‌خواهد...هیچ کبوتری، ناچار به ماندن نیست... هیچ کبوتری!
مقدمه: آدم ها همیشه توجه می خواهند، بدون توجه، بدون محبت، احساس پیری می کنند و با کوچک ترین بی توجهی دلشان می لرزد! درست مانند تشنه ای که با دیدنِ آب!
آدم های زندگی تان را دریابید قبل از آن که یکی از راه برسد و آن را جوری بیند که نباید!سخت است در اوج نادیده گرفتن و خلاعاطفی محبت بیگانه را پس زدن! متعهد یک چیز است و نیاز یک چیز دیگر!
" نرگس صرافیان طوفان"
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    به‌نام‌خدا

    1415BCE0-5CD9-4A57-967F-66905AC7E564.md.png


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    TEIMOURI.Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/07
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    154
    امتیاز
    111
    پارت ۱:
    مردمک چشم‌‌هام طوری گشاد شده بود که حس می کردم هر آنه که بیرون بزنه، از زور استرس مثل چی می‌‌لرزیدم! با وجود سرمای شدید کولر گازی عرقم در اومده بود و خیس خیس شده بودم. من که همیشه قبلِ خواب پیام ها رو پاک می‌‌کردم پس نصف شبی توی گوشیم دنبال چی بود؟!عادت به چک کردنم نداشت! به چیزی شک کرده بود؟ داشتم از فکر و خیال می‌‌مردم؛ نوری که توی صورتش افتاده بود چهرش رو دیدنی و ترسناک کرده بود. اخم‌‌‌های پیچ خورده و عضلات قفل شده ی فکش رعشه ای چند ریشتری به جونم انداخت. یعنی چی شده بود؟ می‌‌دونست راز و رمزی اون تو هست که سر وقت موبایلم رفته بود؟ اگه دستم رو می شد چیکار می کردم؟ دیوار حاشا بلند بود؟ می‌‌‌زدم زیر همه چی؟ قلبم گروپ گروپ توی دهنم می‌‌‌‌‌زد و نبضم کوتاه و بلند می‌‌‌شد. بعد از فرستادن یه چیز از گوشی من به موبایل خودش گوشیم رو آروم روی پاتختی گذاشت تا صداش بلند نشه، تندی پلک هام رو روی هم آوردم. نباید می فهمید بیدارم، با چشم های بسته هم سنگینی نگاهش رو حس می‌‌کردم. آه بلندی کشید و زیر لب خدا رو شکر پر گلایه ای گفت؛ از روز هم روشن تر شد بالاخره آمد به سرم از آنچه می ترسیدم! کنارم خزید و پتو رو دور خودش پیچ داد، با پشت کردن بهم و جمع شدن توی خودش حتمم به یقین پیوست. بدنم مثل دهنم خشک خشک شده بود. اگه تکون می‌‌خوردم و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم آب بخورم ممکن بود تا صبح صبر نکنه و بپرسه چرا به خودم اجازه دادم... عقلم کار نمی کرد، هیچ دروغی آماده شده نداشتم. بهترین کار این بود خودم رو به خواب بزنم تا صبح زمان بیشتری بخرم شاید چیزی برای تبرئه پیدا کردم! البته اگه اضطراب می ذاشت نقشه ای درست و حسابی به ذهنم برسه ولی متاسفانه ول کنم نبود، به درگاه خدا متوسل شدم. صدای درونم گفت: - مگه اون موقع که داشتی بساط خیانتت رو الم می‌‌‌کردی خدا رو ناظر می دیدی که الان ازش کمک می خوای؟ لجم گرفت! اصلا کدوم خیانـت با چهار تا پیام چی ثابت می شد؟ بی خیال! مگه فقط من بودم که هم شوهر داشتم و هم... نمی شد، با این استنباط و خود گول زنی هم نتونستم آروم بشم، تا خود صبح از شدت افکار سیاه و سفید آرامش نداشتم. لاکردار! یه چرت چند لحظه‌ای گند زد به برنامم. وقتی سراسیمه بیدار شدم‌ و دیدم کنارم نیست مردم و زنده شدم. روی کاناپه دراز کشیده بود! مثل سیر و سرکه دلم جوشید، عادت نداشت جاش رو عوض کنه. شک نداشتم خیلی چیزها فهمیده و... وای به حالم شده. این بار خواستم من سر وقت گوشیش برم، ببینم آیا سرِ نخی دستم میاد یا نه! شماره ی شهروز و برداشته برنداشته؟! چیکار کرده و از این چیزها. دستپاچه تا دو قدمیش خیز برداشتم. با تکونی که خورد رنگم سه بار اومد و رفت. میخکوب شدم، دستی به چشم هاش کشید، لبخند آغشته به رعب روی لب هام نشست. گرد نگاهم کرد و گفت:
    - این‌ جا چیکار می‌کنی؟ چیزی شده؟ رنگت چرا پریده؟
    الکی گفتم: - نه! چی می‌خواستی بشه؟ هیچی نشده... رنگم چرا پریده؟ یه کم دلم درد می کنه فکر کنم برای همونه، تو چرا این جا خوابیدی؟ لبه ی مبل نشست.
    گردنش رو نرم نرم به طرفین تکون داد: - گرمم بود، بی‌خوابی هم زده بود به سرم.
    باور نمی‌کردم! شاید فیلمش بود. برای فرار از وضعیت تابلوم به سمت آشپزخونه رفتم. اون هم بلند شد تا دست و روش و بشوره. بازم خواستم زرنگی به خرج بدم و قبل اومدنش گوشی شو چک کنم، ترسیدم یهویی سر برسه مچم رو بگیره و خوب خوب باور کنه چیزی هست که به خاطرش این همه مشکوک شدم. یک سوم کتری رو پر آب کردم تا زودتر به جوش بیاد؛ وسایل مختصر صبحونه رو چیدم، توی عالم دیگه ای بودم که از پشت سر گفت: - گیسو! تو از زندگیت راضی؟
     
    آخرین ویرایش:

    TEIMOURI.Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/07
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    154
    امتیاز
    111
    پارت ۲:
    این چه سوالی بود می پرسید؟! آب دهنی قورت دادم، روی صندلی نشست و منتظر جواب شد. استکان ها رو پر کردم و طعنه دار گفتم:
    - خودت که بهتر می‌دونی، چرا می‌پرسی؟
    سینی چای رو روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم. روی صورتم زوم کرده بود. مدتی می شد عشقِ اولین مرد زندگیم جایگزین مرد دیگه ای شده بود؛ مردی که با حضورش پشت کرده بودم به تموم خط قرمزها و هنجارهام؛ جز به جز نگاه کردنش بهم حس خفگی می‌داد. این مهران، مهران همیشگی نبود. مرموز و آروم؟! اونم اون؟ اونی که مثل ابر بهار می موند! یه آدم بی‌‌تحمل و سرکش. چرا می پرسید خوشبختم؟ یادم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آد تو کل عمرش یه بار این سوال رو پرسیده باشه... چرا آروم بود؟ شاید آرامش قبل طوفان باشه! سرم رو پایین انداختم. نفسش رو فوت کرد و تا اتمام صبحونه چیزی بین مون رد و بدل نشد. طبق معمول می بایست بره تعمیرگاهش، لباس هاش رو پوشید و سوییچ ماشینی که به جونش بسته بود و برداشت، خداحافظی سردی کرد و رفت. فکر کنم بهش برخورد! به درکی گفتم و عین جت سمت گوشیم پریدم. شماره ی شهروز رو گرفتم؛ چون جوابم رو نداد بلافاصله از واتساپ پیام فرستادم. سلام. می‌دونم از دستم دلخوری؛ ولی نصف شبی یهویی بیدار شدم، دیدم سرش توی گوشیمه؛ احتمال میدم بهم شک کرده‌. مواظب باش! لطفاً به تماس های ناشناس جواب نده اگه هم جواب دادی و احیاناً از طرف من بود بگو دوست المیرام! باقیش رو خودم درست می کنم (منظورم از طرف من، مهران بود پیش شهروز اسمش رو نمی‌آوردم) گوشی رو زمین گذاشتم، خیالم یه خرده راحت شد. شهروز آدمی نبود بذاره به زندگی زناشوییم لطمه بخوره؛ اما با این حال باز دلشوره داشتم چون نمی‌دونستم چی توی سر مهران می‌گذره! سیاستشه که چیزی به روم نمی آورد؟ یا واقعاً چیزی ندیده بود؟ مهران آدم غیرتی و بی طاقتی بود. بارها می گفت" اگه زمونی خدایی نکرده بفهمم پات رو کج گذاشتی ازت نمی‌گذرم!" مردهایی که زن هاشون راحت و آزاد بودن رو بی‌ بخار می‌ دونست. به من تا حد خدا اعتماد داشت واقعا هم اعتمادش تا قبل از اومدن شهروز به جا بود اما... حوصله ی فکر و خیال نداشتم، تصمیم گرفتم لباس هام رو بپوشم و برم خونه ی مامان که یه خیابون بیشتر بین مون فاصله نبود. لب هام رو با رژ لب جیغی کاور کردم. هر بار خودم رو توی آینه می دیدم یاد روزی می افتادم که از زبون شهروز قیافه ام رو ذهنی بیاد می آورد. می گفت: ذهن قوی دارم و میون تخیلاتم از خود واقعیت بهتر حست کردم. دونه دونه تکست می داد. یه خانوم خوشگِل دوست داشتنی، خوش هيكل از اونا كه من دوس دارم، مهربون، باوقار، بعدا که بیشار بهم دلبسته شدیم اضافه کرد یه عشق به تمام معنا و واقعی؛ ولی یه عشق دست نيافتنی.
    چقدر سخت بود که هیچ امیدی به وصال وجود نداشت‌. در نبود مهران زیادی به خودم می‌رسیدم. شهروز درست برعکس همسرم و خیلی از مردهای دیگه؛ عاشق رنگ قرمز بود منم به خاطرش بیشتر به رنگ قرمز روی آورده بودم. شهروز زیادی تاییدم می‌کرد، قربون صدقم می‌رفت، مهربون بودو آروم، منطقی، خوش سر و زبون، صبور، مشورت دهنده ی خیلی خوب و... اصلا هر چی از خوبیش بگم کم گفتم؛ اگه از دستم ناراحت نبود امروز رو هم مثل روزهای قبل با خودش سپری می‌کردم ولی حیف! دلم له له می‌زد زودتر به دیدنم بیاد، از توی قاب گوشی‌هامون جدا شیم و واقعی همو ببینیم. در خونه‌ی مامان رسیدم. ای کاش نمی‌رفتم! هنوز وارد نشده هوارهای آرمان و گریه های مامان استرس به جونم انداخت!
     
    آخرین ویرایش:

    TEIMOURI.Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/07
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    154
    امتیاز
    111
    پارت ۳:
    یه جاهایی آدم دو دله که هیچ، صد دله میشه! مثل حال الانِ من. بین رفتن و موندن گیر افتاده بودم. نه حوصله ی بدبختی های کسی رو داشتم، نه تاب شنیدن گریه های مامان رو، اما با خودم گفتم: «شاید آرمان به حرمت اومدن من ساکت شه و یه امروز رو به مامان تخفیف بده؛ تا فردا و پس فردا دوباره شدیدتر و بدتر پی خواسته هاش رو بگیره» با این خیال زنگ خونه رو به صدا درآوردم. زیاد طول نکشید که آرمان با تشَر در رو برام باز کرد، اول نزدیک بود چند تا ریچار بارم کنه؛ ولی وقتی متوجه ی حضورم شد و فهمید همسایه ی فضول محله نیستم به خودش اومد. ابروهاش رو باز کرد و سلام نچسبی کرد، زیر لب گفتم:
    - سلام، فک کنم بد موقع اومدم! دستی به پیشونی خیسش کشید:
    - خیلی هم به موقع اومدی! بیا تو، بیا ببین چه بساطی درست کرده این مادرِ...
    دهنش رو بست تا چیزی بدی نگه! از جلوی چهار چوب در قامت بلندش رو کنار کشید، با هم طول حیاط کوچیک رو طی کردیم. مامان به گمون مهمون سر زده تند و تیز در حال جمع کردن هالِ بیشتر شبیه میدون جنگ بود. من رو که دید با حالت درب و داغون وانمود کرد از دیدنم خوشحاله! لبخندِ روی لبش با غم توی چشم هاش هم خونی نداشت! کوسن رو روی مبل گذاشت، از پشت سر دیدم که با سر آستین داشت اشک هاش رو پاک می کرد. صدای خش دارش طنین انداز شد و گفت:
    - خوش اومدی عزیزم! چرا دم در موندی؟! بیا تو بیا دم در نمون. بیا بشین اینجا، فقط مراقب خرده شیشه ها باش!
    چه خوش اومدنی! کاش قلم پام می شکست و این صحنه ها رو نمی دیدم، به کمک مامان رفتم. اون وسایل رو جمع می کرد و من شکستنی ها رو. تو حین کار بغض جمع شدش رو با قورت دادن آب دهنش پایین می داد و من از خودم شرمم می شد. چرا از خودم؟! چون زاده ی فقر بودم؛ چون دست و بالم خالی بود باید شرمندگی مادرم رو می دیدم! چون نمی تونستم کاری کنم تا دیگه این جور چیزها پیش نیاد. ما آدم بیچاره ها مجبوریم شاهد درهم شکستن خیلی چیزها باشیم، از آدم گرفته تا غیره... آرمان با قد و قواره ی بلند و انصافا خوشتیپش، با لحن آرومی شروع به حرف زدن کرد. مثلا یه جورایی می خواست من معذب نشم: - گیسو! تو یه چیزی به مادرت بگو! مگه قرار نبود وقتی سربازی کوفتیم رو تموم کردم یه سرمایه جور کنه تا باهاش کار و زندگی راه بندازم؟! فقط می خواست با وعده سر خرمن دو سال از عمرم رو هدر بدم؟! اگه می دونستم دروغ میگه که الکی الکی دو سال آزگار تو گرما و سرما پا نمی کوبیدم! تو شاهدی چقدر توی گوشم خوند که سربازیت رو کردی، کارت پایان خدمت رو گرفتی پول تو دستته؟! حالا کو؟ کجاست؟
    مامان امون نداد جواب بدم و به جای من گفت: - دِ آخه مگه من دارم و نمیدم؟! مگه من دلم می خواد تو بیکار و بی عار بچرخی؟ ولا بلا اگه داشتم دریغ نمی کردم! به خدا من از خدامه داشته باشم و نبینم بچه م دستش خالیه.
    آرمان با غیظ گفت: - من‌ از خدامه که نشد حرف! اون روزی که گفتی برو فلان کن بهمان کن باید به این روز فکر می کردی؛ الان هم خونه رو برات جهنم می کنم تا بفهمی وقتی کاری از دستت ساخته نیس الکی یاسین نخونی!
    خم شده بودم گلدون شکسته رو جمع می کردم که از صدای خرد شدن شیشه ی هال، شونه هام تو هم جمع شد. بعدش داد و بیداد آرمان اوج گرفت، چه حرف هایی که نزد و چه... دیدن این حرکات اکشن برام همیشگی بود! به مادرم نگاه نکردم، دلش رو نداشتم. سکوت کردم و غبطه خوردم، دست خودم بود دوست داشتم گوش هامم نمی شنید تا صدای هق هقش رو نشونم. متاسفانه یا خوشبختانه من بیشتر طرفدار آرمان بودم، درکش می کردم و بهش حق می دادم. کی گفته ما فقیر بیچاره ها نباید آرزوهای بزرگ داشته باشیم؟! چرا باید همش حسرت بخوریم و خواب آرزوهامون رو ببینیم؟!چون نداشتیم نباید فکرهای بزرگ می کردیم؟ یادم نمیاد آدم قانع به جایی رسیده باشه؛ قانع که باشی به بخور و نمیر ساده رضایت می دی! باید برای اهدافت حریص باشی، حریص که باشی به کم رضایت نمیدی و سقف آرزوهات دست یافتنی میشه. من طرفدار آرمان بودم چون خودم هم زیاده خواه بودم، زیاده خواه از جنس آرمان از نوع زن! وقتی نداری نباید تولید مثل کنی تا شرمنده ی امثال آرمان ها نشد. گذشت دوره ای که خودت بتونی روی پاهای خودت بمونی، الان باید چند نفره کار کنی تا یه نفر رو خوشبخت کنی! وقتی نمی تونی یه نفر رو خوشبخت کنی توی به دنیا اومدنش دخیل نشو! آرمان رو سرزنشش نکردم. مثل گلرخ نبودم، پر توقع بار اومده بودم و پدر و مادرم رو مقصر شرایط زندگی مون می دونستم. قطعا اگه تلاش بیشتری می کردن جایگاه من و آرمان، گلشن و گلشید این نبود. اون حقش رو از زندگی می خواست، چیزی از هم سن و سال هاش کم نداشت. نمی خوام چون برادرمه ازش دفاع کنم یا تعریف الکی به ریشش ببندم؛ ولی خدایی از خوش تیپی و خوش قیافه ای چند سر و گردن از بقیه بالاتر بود! تنها مشکلش بی پولی و مقایسه کردن خودش با دوست و رفیقش بود. فکرهای خوبی تو سر داشت؛ اما با دست خالی کسی برات تره خورد نمیکنه. می خواست کاری دست و پا کنه تا از فکر و خیال دراد. حق داشت، تن پرور نبود! حالا یه کم اعصابش زود بهم می ریخت که کاریش نمی شد کرد. با لنگ پایی که تو در کوبید از فکر و خیال در اومدم، گوشی موبایلش رو برداشت و از خونه بیرون زد. مامان میون گریه هاش نفرین بود که حواله اش می کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    TEIMOURI.Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/07
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    154
    امتیاز
    111
    پارت ۴:
    نفرین کار آدم بیچاره هاست! هر چند فکر نکنم هیچ مادری از ته دل بچش رو نفرین کنه، یه لیوان آب براش آوردم. گوشه ی اتاق نشستم و به قاب عکس بابا خیره شدم. توی دلم گفتم "چه خوب که نیستی، چه خوب که نمی بینی آرزوهای بچه هات حسرت شدن و تک تکمون تو چاه حفرشون کردیم؛ چه خوب که رفتی تا، تا شدنمون رو نبینی، خیلی دلم برات تنگ شده بابا جونم! وقتی بودی همه چی خوب نبود؛ اما حضورت باعث میشد دل گرم باشیم و امیدوار ای..." آه مامان رو که شنیدم نگاهم رو گرفتم و بلند شدم به جای افسوس خوردن مانتو و شالم رو درآوردم که دوباره خرده شکسته های جدید رو جمع کنم. جارو و خاک انداز به دست همه رو جمع کردم بعد با جارو برقی مطمئن شدم هیچ آثاری از شیشه روی فرش نیست. عرقم حسابی در اومده بود، روی مبل نشستم، خستگی در کنم، چای مامان هم از راه رسید. توی هوای گرم تنها چیزی که نمی چسبید چای بود؛ ولی بساط پذیرایی مامان من بیشتر از این نبود، تو بَر کیفیت زندگیش که می رفتم خنجر نوک تیزی تو قلبم فرو می رفت. همیشه فکر می کنیم فقر مال فلان کشور و فلان مردمه؛ غافل که خط فقر همسایه که هیچ، خود نفرهای اول زندگی خیلی های من و امثال منن، اون هایی که گوشت رو مثقالی می خرن، از نیازهای اصلی شون می زنن، به شکمشون فشار میارن و از خیلی ضروریاتشون چشم پوشی می کنن. ما خونوادگی ظاهرمون بیست بود، بلد بودیم مثل پولدار ها ادای آدم های مرفه رو در بیاریم. یه جوری در برابر رنگ و لعاب روزگار لبخند می زدیم که انگار هیچ طوفانی ما رو از پا در نمیاره. وقتی استکان چای به درجه ی آب یخ رسید نوشیدمش. مامان به شکوه لب برچید و گفت:
    - دو سال رفت سربازی آدم که نشد هیچ خرترم برگشت! فقط قد دراز کرده، یه جو عقل تو اون کله ی بی صاحابش نیست، کاسبیش شده با این پسره ی خیر ندیده صبح تا شب بگرده، بعدش بیوفته به جون من و این چهار دیواری بدبخت.
    رفیقش بابای سرمایه داری داشت و تک فرزند خونواده بود؛ ماشین لوکس و گرون قیمتی زیر پاش و زندگی به کام شون بود. برای آرمان جونش در می رفت. چند سالی میشد که با هم عیاق بودن. من می فهمیدم وقتی داداشم توی اون ماشینه چه حسرتی می کشه. سکوتم رو شکستم و گفتم: - چرا الکی پسر مردمو نفرین می کنی؟! آرمان چه با اون بگرده چه نگرده باز همین آشه و همین کاسه، شمام یه کم درکش کنید گـ ـناه داره!
    باز حرف های تکراری مامان شروع شد:
    - فقط اون گـ ـناه داره؟ من گـ ـناه ندارم! این همه سال عمر کردم یه روز خوش ندیدم، وقتی خدا گلرخ رو بهم داد فکر می کردم به آرزوی عروسک دار شدنم رسیدم، گلرخ و به چشم عروسکی می دیدم که آرزو داشتم مال من باشه؛ اما مامان بزرگت برام نخرید تا با پولش برای داییت کفش و لباس بخره، گلرخ بزرگ نشده چشم باز کردم دیدم دور و برم پره بچه ی قد و نیم قده... مامان هی گفت و گفت و گفت! منم داشتم پوست لبم رو می کندم تا بتونم‌ تحمل کنم و از کوره در نرم؛ اما وقتی اسم بابا رو آورد و اون رو مقصر دونست نتونستم تحمل کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    TEIMOURI.Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/07
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    154
    امتیاز
    111
    پارت ۵:
    یه دختر بابا براش کوهه، نمی تونه ببینه حتی کسی پشت سرش حرف بزنه. زبون به دهن نگرفتم و شروع کردم به اعتراض: - مامان چرا بیخود پای اون خدا بیامرز و وسط می کشی؟! اون کی کم گذاشت تو زندگی؟! مگه همیشه ی خدا کار نمی کرد و پول در نمی آورد ، این همه دختر شوهر داد کی خم به ابرو آورد؟ سفره ش همیشه ی خدا باز نبود؟ هر چی در می آورد زیر دستت نمی ذاشت؟ به نظرت خودت مقصر نبودی؟ خودت کم نذاشتی؟ نمی تونستی یه کم پس انداز کنی، به جای چپوندن تو حلق این و اون و وقف کردن خودتون برای همون هایی که به روی خودشون نمیارن از کجا به کجا رسیدن، به فکر الان بچه هاتون می بودین؟ ندونستین این همه بچه آوردین بزرگ میشن و آینده می خوان؟ ما دختر بودیم می رفتیم سر خونه زندگی مون، آرمان چی؟ کار نمی خواست؟ خونه نمی خواست؟ پس فردا زن نمی خواد؟ تا کی باید منتظر باشه از آسمون براش بریزه؟!
    بلندتر و معترضانه تر از قبل گفتم: - اصلا همه ی اینا به درک! این همه بچه برا چیتون بود؟! مگه گله گوسفندیم! اگه همه نمی زاییدی می گفتن اجاقت کوره؟ به خدا آرمان هم پسر نمی شد بیشتر از اینم می شدیم، این چه بدبختیِ؟! چه طرز فکریه‌؟ چرا فکر می کنین اسم پسر پشت شناسنامتون نباشه تاج و تختتون بی وارث میشه؟! به خدا که بزرگ و کوچیکمون، همه از زندگیامون ناراضیم، از گلرخ گرفته تا آرمان...
    بغضم سر باز کرد و اشک هام روونه شد. مامان دلشکسته و غمگین گفت: - گیسو! من بعد از بدنیا اومدن تو هشت سال تموم قید بچه دار شدن رو زدم؛ اما مردم دست از سرمون بر نمی داشتن. صبح تا شب طعنه ی بی پسری تو گوشمون بود، دیگه نتونستم مقاومت کنم، به زور از خدا آرمان رو خواستم اینم شد نتیجش! مادر بدتون رو ببخشین که پول آینده تون رو وقف این و اون کرد آخه اون موقع ایمان داشتم اگه دست کسی رو بگیری خدا درمونده نمی ذارت، چه می دونستم روزگار عوض بشه حکایت خدام فرق می کنه.

    اگه خودم رو تخلیه نمی کردم غمباد می گرفتم. "معلوم نبود کی قراره چرخ دنیا به نفع ما بچرخه. با بدتر شدن حال و روزمون مهربونی خدا رو هم زیر سوال بـرده بودیم." مامان بالای سرم خیمه زد و شونه هام رو ماساژ داد. دستش رو بـ..وسـ..ـه بارون کردم و ازش خواستم تندخویی و بداخلاقی هام رو ببخشه. توی آغـ*ـوش گرمش خجالتم رو چند برابر کرد. مادرانه بهم گفت: _خدا چهار دختر به من و بابات هدیه داد که اسم سه تاشون رو اون خدا بیامرز انتخاب کرد؛ چون باور داشت دختر مثل گل می مونه، دلسوز پدر و مادره، اسم گلرخ، گلشن و گلشید، به خواست اون بود. هیچ وقت نشد از داشتنتون ناراحت باشه و برای پسر دار شدن تمایل نشون بده، شما رو برکت خونه می دونست. همیشه با افتخار ازتون دم می زد. به خداوندی خدا حتی با اومدن آرمان یه درصد از توجهش بهتون کم شد.
    به حرف های مامان ایمان داشتم. بابا ما رو روی سر می ذاشت. موهام رو ناز کرد: _ اسم تو رو من انتخاب کردم؛ می دونی چرا گیسو شدی؟ چون وقتی بغلت کردم شکل همون عروسکی بودی که آرزوش رو داشتم. همون که هیچ وقت مال من نشد، اما توی رویاهام همبازیم شده بود و گیسو صداش می زدم. صورت گرد و سفیدت با چشم های درشت و لب های کوچولوت از صد تای عروسک خواستنی ترت کرده بود. دلم نمی اومد یه دقیقه زمین بذارمت، دوست داشتنی بودی و تو دل برو، اختلاف سنی تو و آرمان باعث شد بیشتر از همه برای تو وقت صرف کنم، روحیاتت با همه ی بچه هام فرق می کنه، از همه حساس تری، درکت بیشتره، عاقل تری، اسمت گل نشد اما از برگ نازک تری، گیسوی قشنگم!
    حرف هاش به گوشم تازگی داشت. جالب بود هیچ وقت داستان انتخاب اسمم رو نشنیده بودم، به پهنای صورت اشک هام شرشر می ریخت.‌ مامان با پشت دست های چروکیده ش گریه هام رو پاک کرد: _ قربونت برم غصه نخور، درست میشه! خدای ماهم بزرگه. آدم هایی که رابـ ـطه ی خوبی با خدا دارن ناشکری می کنن؛ ولی زود حرف شون رو پس می گیرن، درست مصداق مادر من! حرف هاش مثل آب روی آتیش آرومم کرد. دوست داشتم بیشتر اون جا بمونم که زنگ خونه به صدا در اومد. هر دو به هم نگاه کردیم. منتظر کسی نبودیم، به سمت دستشویی رفتم. صدای بچه ی گلشید اعلام حضورشون بود.
     
    آخرین ویرایش:

    TEIMOURI.Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/07
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    154
    امتیاز
    111
    پارت ۶:
    رد سیاه ریملم رو با دستمال پاک کردم و بیرون اومدم. پوست روشن گلشید در برابر هرم گرمای تابستون تن قرمزی به خود گرفته بود. روی دسته ی مبل لباس هاشو پرت کرده بود و با بادبزن داشت صورتش رو باد می زد. حواسش پی من نبود وقتی سلام کردم و به سمتم برگشت صورت تپلش غرق شادی شد؛ به احترامم بلند شد. لبخندش رو تبعیت کردم و بعد از مدت ها ندیدن دلتنگانه همدیگه رو بغـ*ـل کردیم، صورتم رو موشکافانه نگاه کرد و لبه ی میز چوبی کوبید:
    _ هزار ماشاالله... هزار ماشالله شکل ماه شدی، ناز بودی نازتر شدی... خب عزیزم چطوری؟ کجایی؟ می دونی چند وقته ندیدمت! دلم برات یه ذره شده. چرا نمیای سر بزنی؟
    - منم دلتنگت بودم، ولا یه کم کار و بار مهران درهم برهم شده دیر میاد خونه نمیشه جایی رفت.
    پسر بامزه شو که سرگرم خوردن خوراکی بود بوسیدم و روی پام گذاشتم. یه کم تعریف کردیم، از خودمون و این ور و اون ور گفتیم تا ساعت یازده شد و به بهونه ی نپختن غذا راهی خونه شدم. کلید رو توی قفل در چرخوندم،گرمای نامطبوع خونه خاطرم رو نامساعد کرد. کولر و روشن کردم و یه نیمه پارچ آب سرد نوشیدم که خنک شدم. تاپ و شلوارکی پوشیدم. کنترل به دست مقابل تلویزیون روی کاناپه دراز کشیدم. خونه ی من جایی بود که هر چی دلخوشی توی زندگی کم داشتم به جاش تا دلم می خواست سکوت داشتم و تنهایی که گاهی این سکوت و تنهایی دلچسب بود و گاهی دل آزار! خونه ی کوچیکمون رو جوری با سلیقه چیده بودم که هر کی واردش می شد نمی تونست واکنش نشون نده. اکثر وسایلم لوکس و قشنگ بودن و برای خریدشون کل شهر و بالا و پایین کرده بودم. دکوراسیون و چیدمان منزلم شکل خونه های مجللی که دیزاینرهای معروف اون ها رو طراحی می کنن به چشم می اومد، از متراژ کوچیک اون جا نهایت استفاده ی بهینه رو به عمل بـرده بودم. بماند چه غرهایی شنیدم و چه اعصابی ازم داغون شد تا مهران رضایت داد سر کیسه رو شل کنه و از صبح تا شب با من از این مغازه به اون مغازه بگرده. ( مبل، میز، آینه، کنسول، پرده، لوستر، کاغذ دیواری و ...) از گرون ترین های خودشون بودن. بعدش که حاصل کارم رو دید باد به غبغب می نداخت و پیش باجناق و آشنا و فامیل قمپزشون رو جوری در می کرد انگار فقط اونه که وسعش رسیده و زندگیش رو نو نوار کرده. تلویزیون هم هیچی نداشت، حوصله ام سر رفته بود نمی دونستم چه کار کنم. باز بی کاری من رو سمت گوشی کشوند. هنوز هیچ خبری از شهروز نبود. دوست داشتم این وقت ها می تونستم تکست هامون رو سیو کنم و به جای هر کار اضافه ای با اون ها مشغول بشم، اما شرایط زندگی اجازه این کار و بهم نمی داد. با توصیف های مامان از کودکیم چشم هام رو بستم و یاد اولین روزی که عکسم رو نشون شهروز دادم افتادم. اولین باری که به یه مرد غریبه اعتماد کردم. مردی که بیست سال باهم اختلاف سنی داشتیم. گر چه ابتدا گفته بود فقط ده سال ازم بزرگ تره، من هم الکی گفته بودم مجردم، بعدش که آشناییمون بیشتر شد هر دو اعتراف کردیم به دروغ هامون، میون درد و دل هامون به نقطه های مشترکی رسیدیم. نقطه ی به نام تنهایی و نادیده گرفتن...اون تو اوج شلوغی تنها بود من تو اوج دوست داشتن. دوستی ساده مون رو ادامه وار نمی دیدم. فکر می کردم همه چی تموم میشه و شروعی آغاز نشده به پایان می رسه. بی خبر از همه جا نمی دونستم دلم داره از دستم میره و اون مرد دوست داشتنی قلب و دینم رو با خودش خواهد برد. طوری که دیگه هیچ چیزی رو بدون اون نمی پسندیدم. تصور نمی کردم دوستی بی آلایش مون مرزی رو جابه جا کنه، به همین خاطر عکسم رو دو دستی تقدیمش کردم. وقتی سِند شد تا چند ثانیه ای مرگبار هیچ ری اکشنی از جانبش ندیدم. داشتم به خودم لعن و نفرین می فرستادم، که این چه غلطی بود کردی! کاش نمی فرستادی! یعنی خوشش نیومده؟ الان چی میگه؟ وای خدای من کاش عکس الکی می دادم، که آشوب درونم با حجم زیادی از متن های تمجید وارش به آرامش تبدیل شد. واقعیتش قند توی دلم آب نشد ولی خاطرم ملموسانه نوازش شد.
     
    آخرین ویرایش:

    TEIMOURI.Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/07
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    154
    امتیاز
    111
    پارت ۷:
    تقریبا منتظر مهر تایید بودم. خودشیفتگی نداشتم اما می دونستم هی، همچین آش دهن سوزی هستم. بعد از من نوبت اون شد. وقتی میون باغ بهاری سرسبزی عکسش رو برام فرستاد، با کف دست به پیشونی ام کوبیدم، بد توی ذوقم خورد." با خودم گفتم: یعنی این همه مدت من داشتم با این حرف می زدم؟! " اصلا به دلم ننشست؛ خیلی شیک تصورش کرده بودم. پیر نبود، حتی از مهرانی که فقط چند سال از من بزرگتر بود جوون تر می زد! موهای پرپشت و صورت شادابی داشت. چشم هایی کشیده و ابروهایی پت و پهن، سنش با قیافه اش هم خوانی نداشت، پُر پرُ سی و هفت هشت سال بیشتر نمی زد. وقتی که خوب ذوقم کور شد خیلی زود تغییر جبهه دادم،که به من چه چه ریختی یه! مهم ذات آدم هاست؛ مگه با هم صنمی داریم! من که نمی خوام عاشقش شم، هر دومون متاهلیم، کلی فاصله بین مونه! تازه اون بچه ام داره. بی هیچ اطلاعی از سرنوشتی که از قبل خبرش توی فنجون قهوه ام افتاده بود. چیزی که باعث شد شماره موبایلم رو بهش بدم اول به اصرار زیادش بود و بعد هم حرف های مهمی که قول گفتن شون رو در ازای خارج شدن از دنیای چت داده بود سبب شد از مجازی دور شیم و استارت عاشقی مون کلید بخوره. توی هوای بارونیه عصری دلگیر بهم زنگ زد، خوش کلامی و صدای رسا و جذابش اولین قدم های عاشق شدن روذره ذره داشت توی دل زنی که تابلوی ورود ممنول روی قلبش زده بود می کاشت. بعد از زنگ قصد داشتم شماره شو بلاک کنم و جز جایی که با هم آشنا شدیم هیچ پیامی بین مون رد و بدل نشه. حتی یه درصد فکر نمی کردم قراره به مخدری به نام شهروز اعتیاد پیدا کنم و روز و شب های زیادی خمارش بشم، وقت هایی که هست توپ توپ بشم و در غیابش رویاهاش و عاشقونه در بربگیرم...خلاصه با این فرضیه که همه چی خوب پیش میره، آدم با اصل و نسبیه، کمبودی نداره و سوءاستفاده ای از شماره ام نمی کنه، اعتماد حاصل شد و پشت کردم به سلیقه و هنجارهای وفاداری! هر چند من هم دیگه اون گیسوی تازه به بلوغ رسیده ی دیروز نبودم که دنبال قد بلند و چشم و ابروی قشنگ باشه یا با هر نگاهی بخواد از پا دربیاد. من هم آدم معمولی بودم؛ نه موهای بلوند داشتم، نه چشم های رنگی، نه اندام بیست و ترکه ای، نه رژیم کم خوری و گیاه خواری می گرفتم، نه مراقبت از پوست و زیبایی و ورزش برام مهم بودم. اعتقاد داشتم زن جماعت نباید برای امثال مرد خودش رو تحت فشار بذاره. اصلا چرا همیشه زن ها از خودشون مایه می ذارن؟ برای کی خودشون رو عذاب می دن؟ نمی خورن تا چاق نشن! مدام مراقب سفیدی موهاشونن که جیک نزنه! آخه چرا؟ مگه قراره چی بشه؟ چی و ثابت کنن؟ برای خودتون زیبا باشین، اندامتون رو ایده آل خودتون کنین! شما عروسک پشت ویترین نیستین که از مد بیوفتین. زن با مهربونیشه که تو قلب مرد جا باز می کنه. ساده بگم کسی که دوستت داشته باشه همه جوره در نظرش زیبایی! حالا هی لاغر کنید؛ ژل تزریق کنید، بوتاکس بزنید و از صبح تا شب دنبال راه کارهای جدید باشین. هر جوری که بودم خودم رو قبول داشتم. البته تحسین دیگران اعتماد بنفسم رو بیشتر کرده بودم. به قولی چشم گیر بودم؛ این رو از نگاه دیگران و حساسیت زیادی مهران که در عادی ترین حالت ممکن بهم گیر می داد می فهمیدم، از رنگ لباس گرفته تا رژ پر رنگ و موی بیرون رفته از شال. کلا اموراتش با گیر دادن به من می گذشت. مثلا: چرا مانتونت کوتاهه؟ زیادی تنگ نیست؟ خوشت میاد هزار نفر نگاهت کنن؟وقت هایی که اعتراض می کردم شکل تذکر دادنش فرق می کرد؛ ولی در عمل همون آدم بود که می گفت " قشنگه! فقط این رو وقتی بپوش که خودم باهاتم." موعد همیشگی اومدن مهران رسید. آثار ناراحتی صبح توی ریخت و قیافه اش پیدا نبود. سلام و احوال پرسی گرمی کرد و به قولی کبکش خروس می خوند. روبه روی کولر قرار گرفت و سوت زنان به سرویس بهداشتی رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    TEIMOURI.Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/07
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    154
    امتیاز
    111
    پارت ۸:
    زیر قابلمه رو گرم کردم. بعد از کلی فین فین کردن پیداش شد. دوغ و سالاد رو هم روی میز گذاشتم، تا چشمش به غذای تکراری دیشب افتاد رنگ بی اشتهایی گرفت، به رو نیاوردم؛ عادت همیشگیش بود. قاشق و چنگال رو برداشت و بی رغبت نصف برنج و توی بشقابش خالی کرد. رفته رفته شَکم از بین رفت. آدم تو داری نبود! مطمئن شدم چیز مشکوکی پیدا نکرده، به خودم غره شدم و بی حاشیه گفتم:
    - نصف شبی دنبال چیزی می گشتی توی گوشیم؟! ناشیانه تعجبش رو پنهون می کرد، ابروش به بالا پرید و جواب داد:
    - من؟!
    از طفره رفتن بدم می اومد، خودم رو زرنگ می دونستم، اون رو ساده. ته مونده ی دوغم رو با آرامش سر کشیدم:
    - اوهوم تو! دیشب بیدار بودم دیدم سرت تو گوشیمه.
    نیشخندی زد:
    - یه جوری میگی دنبال چیزی می گشتی انگار به خودت شک داری؟!
    لیوان رو زمین گذاشتم؛ ریکلس گفتم:
    - اگه به خودم شک داشتم تا الان صبر نمی کردم همون دیشب می پرسیدم.
    به صندلیش تکیه داد و مستقیم نگاهش رو توی چشم هام دوخت:
    - ببین گیسو! من و تو حق نداریم به غیر هم به کسی فکر کنیم، که اگه غیر این بشه مجازاتش جبران نشدنیه!
    از روی میز بلند شد، قبل از ترک آشپزخونه بابت کار دیشبش گفت:
    - یه چیزی از توی گوشیت برای خودم فرستادم.
    قرار نیست وقتی کسی و دوست داری شیش دونگش کامل باشه! اصلا آدم شیش دونگش چند دونگش کمه؛ ولی زمین تا آسمون با شهروز فرق داشت. اون خانومش رو دوست نداشت، به خاطر بچش باهاش زندگی می کرد؛ ولی کارهایی انجام می داد که وقتی برام تعریف می کرد شاخ توی کلم سبز می شد! جوری با احترام خطابش می کرد انگار خدای روی زمینه. خوبه حالا دوستش نداشت، اگه عاشقش بود چکار می کرد براش؟! متاسفانه شوهر من چی؟! از همسرداری فقط یاد گرفته بود باهاش زیر یه سقف باشه؛ هیچ وقت همرام نبود، همیشه وعده ی آینده رو می داد. آینده سال هایی بود که جوونی هر دومون توش بار سفر رو بست و رفت. روزهایی بودن که دیگه برنمی گشتن! آینده الانِ من بود که خونه نشین شده بودم و از صبح تا شب جز توی خونه بودن کار دیگه ای نداشتم. آخ که اگه عقل الانم و داشتم هیچ وقت انتخابش نمی کردم. به تهدیدهاش اعتنا نکردم؛ قرار نبود بی گدار به آب بدم. خوش بینانه از خدا می خواستم در قبال چیزهایی که نداشتم شهروز رو ازم نگیره. ظرف ها رو شستم و بهش مسیج زدم: "حل شد" چند ساعت بعد دوباره مهران سرکارش رفت و زندگی کلیشه ای من با سخت ترین ساعت ها ادامه پیدا می کرد تا بیاد، شام دو نفره ای بخوریم، فوتبال مسخره ای ببینه، اون‌ غرق بشه تو عالم مجازی، من هم... باز کز کردم تو خودم، یه آن به جای گوش دادن به سکوت چندش آور و همیشگی خواستم جایی برم یا کسی و دعوت کنم، اما کجا می رفتم؟ کی و دعوت می کردم؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا