رمان نارس مرگ | Razieh1583 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

razieh1583

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
4,408
امتیاز
446
سن
20
محل سکونت
تهران

***بِسْمِ اْللهِ الرَحْمنِ الرَحیمِ***
نام رمان: افسونی میان عشق و انتقام

نویسنده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر: پلیسی ، عاشقانه، معمایی

ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!



تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


من افسون هستم.
دختری که مثه بقیه دختر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
شاد و شیطون بود اما تا زمانی که من مجبور شدم برم به یه ماموریت
ماموریتی که توسط اطرافیانم به من القا شد و همین لجبازیاشون مسبب شد تا من برای 8 سال زخم زبون و نگاه های پر از ترحم دیگران رو تحمل کنم
8 سالی که بدون پدر و مادرم گذشت و حالا بعد از 8 سال دوری از وطن تصمیم گرفتم از المان به ایران برگردم
که این برگشتن خالی از هر اتفاق بدی نخواهد بود اما نه فقط برای من...



سخن نویسنده:
سلام خواننده های خوبم.
خواستم مطلبی رو خدمتتون عرض کنم تا موضوعی روشن بشه. عزیزان اطلاعاتی که درباره سوختگی ها یا خیلی چیزهای دیگه ای که در رمان در اینده مشاهده میکنید همه اطلاعات صحیح و درستی هستن و برای بدست اوردنشون تحقیق زیادی شده پس خیالتون از بابت اینکه اطلاعات درست هستن راحت باشه.
یه موضوع دیگه ای که هست درباره رونده پارت گذاریه. پارت گذاری نامنظمه و من هروقت تونستم حتما براتون پست میزارم
امیدوارم از خوندن رمان لـ*ـذت ببرید

یاعلی :)
 

پیوست ها

  • نارس_مرگ4.jpg
    نارس_مرگ4.jpg
    64.9 کیلوبایت · بازدیدها: 58
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه:
    می‌گویند ققنوس عمر کوتاهی دارد و وقتی در کهنسالی زمان مرگش فرا میرسد، شاهانه خاکستر می‌ شود و از ان خاکستر سوخته، ققنوس جوان دیگری متولد می‌ شود و "من"، افسون، حکایت همان ققنوسی هستم که ۸ سال پیش در خفت و خواهری تاج پادشاهی‌ اش را در اوج ذلت به پادشاه مکر و حیله باخت، سوخت و خاکستر شد و حال پس از ۸ سال دوباره متولد شده‌ ام، ولی با یک فرق بزرگ... "منِ" ققنونس، این‌بار تنها خاکستر نمی‌ شوم بلکه "من"، این‌بار می‌ سوزم و درمیان شعله‌ های رقصنده‌ ام، دشمنانم را هم خاکستر می‌کنم.




    پست اول

    از چشمانی نیمه‌باز ، پشت ان پرده تار، در حالی که نفس های اخرم را سر می‌ دهم، صورت آرادی را دیدم که خطاب به من مدام تکرار میکرد:
    _طاقت بیار افسون.. طاقت بیار ..
    با پیچیدن درد طاقت فرسایی در ناحیه صورتم، با ته مانده قدرتی که در بدنم بود، ملافه تخت را بین انگشتان بی جان و عرق کرده ام اسیر میکنم و ان را میفشارم.
    صدای فریاد دکتر را هر چند سخت میشنوم:
    _ اتاق عملو اماده کنید وضعیت اورژانسیه.. مورد سوختگی صورت و بدن..
    با پیچیدن دردی دوباره، طاقت از کف میدهم. بدن نیمه جان و سوخته ام تحمل این همه درد وحشتناک را ندارد.
    به یکباره سوزشی شدید در ناحیه سمت راست صورتم، به جانم می افتد.
    ملاف های که تا لحظات پیش، با همان اندک جانی که در بدنم باقی مانده بود، میفشردم و ان را در حصار دستان نیمه سوخته ای که پوست اویزان ان را حس میکنم، در چنگال های خاکستر شده ام اسر کرده بودم، کم کم از حصار دستانم خالی میشود.
    چشمِ نیمه سالم سمت چپ صورتم، دیگر جوابگوی دیدن هر چند ان مقدار کم سو را ندارد.
    چشمانم که روی هم می افتد، صدای فریاد آراد تنم را می‌لرزاند:
    _افسونــــــ، طاقت بیار عزیزم طاقت بیار..
    زیاد شدن سرعت برانکاردی که مرا با جان و دل در اغوش گرفته است را حس میکنم؛
    ولی ان قدر درد دارم که حتی توان دادن خبر زنده بودنم را ندارم.
    لعنت؛ پس چرا از حال نمیروم؟

    سوزش صورتم امانم را بردید، چشمانم سنگین شد. دیگر توانی برای هوشیار نگه داشتن خود ندارم.
    دلم خوابی ابدی میخواست، خوابی که مرا خالصانه در اغوش بگیرد و خاک سرد قبر را میهمان خانه ام کند.
    انتظارم زیاد طول نکشید. از پشت همان پلکان سوخته‌ی بسته، چرخیدن دنیایم را حس می‌کنم.
    سخاوتمندان خوابی را که پشت چشمانم، کیل کشان میرقصد را در آغـ*ـوش میگیرم و سیاهی مطلقی که تن سوخته ام را در بر میگیرد.
    با گذاشته شدن ظرف سوپی که حاوی ذرت، نخود سبز، هویج، گوشت مرغ و مخلفات دیگری بود از فکر کردن به گذاشته نه چندان دور، به خود امدم.
    نگاهم را معطوف به آرادی میکنم که بعد از 8 سال هنوز هم چشمانش خالی از هر حسی بود.
    چشمانی که دقیقا از 8 سال پیش تهی شد از مهربانی، ولی حتی با ان چشمان خالی، هنوزم که هنوز است به روی من لبخند میزند.
    لبخندش دقیقا مانند تمام این 8 سال بی جواب میماند.
    با لبخندی عمیق که فقط مختص من است، دستی از همان پانداژی که حصار دستمانم است، میکشید و میگوید:
    _سلام عزیزم..افسونگر من امروز چطوره؟بهتری؟
    به یاد می اورم که همیشه مرا به خاطر داشتن موهای بلند و طلایی، چشمان درشت و عسلی، صورتی گرد و سفید و لبانی نازک، افسونگر می‌نامید.
    در سکوتی طولانی نگاهش کردم،
    8 سال است که در مقابل حرف های دیگران فقط سکوت پیشه میکنم،
    8 سالی که برای من همانند یک عمر گذشت.
    با نشستن دست آراد بر روی موهای تازه روییده طلایی رنگم، به خود می آیم.
    در عسلی چشمانش که بی حس است خیره می‌شوم، عسلی که عجیب مرا به یاد چشمان عسلی ام می انداخت، عسلی که به خواست خودم، جایشان را به رنگ فیروزه ای دادند.
    هنوز هم حرف های دیگران را به یاد دارم. چقدر که ما دونفر به یکدیگر شباهت داشتیم؛ ولی دیگر شباهتی بین خود و آراد، برادر و تای دوقلوی خود نمیبینم. 8 سال است که دیگر شباهتی بین ما وجود ندارد.
    به خود که می ایم، دیگر آرادی در اتاق نیست. تیر نگاهم را معطوف کاس هی سرد شده ی سوپ کردم. با کرختی ارام ارام شروع به خوردن سوپ میکنم.

    ظرف خالی شده سوپ را کنار میگذارم، از تخت بلند شده و به سمت آینه قدی که در اتاق بزرگ و صورتی رنگم بود، میروم.

    دستم را ارام از روی همان بانداژ، بر روی صورتم میکشم که حرف های دکتر، درست برای ۸ سال پیش در گوشم طنین انداز می‌شود و مانند زنگی درگوشم به صدا در می آید:
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست دوم

    《_خانوم رئیسی، خواستم بیاین اینجا که درباره‌ ی وضعیت دختر شما حرف بزنیم. راستش دوست ندارم امید واهی بدم، پس یه راست میرم سر اصل مطلب، ما چهار نوع سوختگی داریم. سوختگی نوع اول، سوختگی‌ های سطحیِ که این نوع سوختگی دارای ضخامت نسبی هست یا سوختگی درجه دوم وقتی اتفاق میوفته که لایه زیرین پوست آسیب ببینه. در سوختگی درجه سوم به همه لایه‌های پوست آسیب میرسه و در سوختگی نوع چهارم بافت‌ های عمیق تر مثل عضلات یا استخوان آسیب میبینه. متاسفانه یا خوشبختانه دختر شما از سوختگی نوع سوم برخورداره، معمولاً سوختگی‌های وسیع نیازمند به چندین مرحله تزریق وریدی هستند، چون واکنش التهابی متعاقب باعث کم شدن محسوس جریان مویرگ و خیز میشه. رایج‌ ترین مشکلی که ما الان باهاش سر و کار داریم، در رابـ ـطه با سوختگی مربوط به عفونته.
    جای شکرش باقیه که هنوز زخم‌ های بدن دخترتون عفونت نکرده ولی هر دقیقه که می‌گذره، وضعیت بیمار بدتر میشه و درصد بروز عفونت زیاد میشه.
    ولی اینجا مشکلات دیگه‌ ای هم وجود داره.. چون دختر شما تمام صورتش سوخته و به چشماش هم اسیب رسیده، بعضی از عصب‌ های کمر به پایین صدمه دیده..مژه‌ ها و ابروهاش به کل از بین رفتن و موهاش هم از پایین سوخته، ولی خوشبختانه به ریشه مو اسیب جدی ای نرسیده.
    موضوع اصلی اینه که دختر شما باید سریعا عمل پیوند پوست انجام بده.
    برای این کار، نیاز به عکسش داریم..》
    با صدای بسته شدن در به خود می‌ ایم و نگاهم را معطوف ارادی می‌کنم که به من نزدیک می‌ شود.
    تمام حرکاتش را، حتی همان لبخندی که سعی در حفظ ان دارد را، از اینه برانداز می‌ کنم.
    پشت سرم قرار گرفته و با همان لبخند گفت:
    _پاشو لباس بپوش، باید بریم عزیزم!نوبت دکتر داریم..امروز بعد از 8 سال بالاخره می‌تونی از شر این بانداژها راحت شی.
    راست میگوید، به کل این موضوع را به متروکه‌ ترین بخش از مغزم روانه کرده بودم.
    قرار بود بعد از 8 سال بالاخره از شر این بانداژ ها خلاصی پیدا کنم.
    دستی بر روی بانداژ صورتم میکشم، زیاد شدن حجم کینه‌ ای که در دلم لانه کرده بود را حس می‌کنم، کینه‌ ای که عجیب به دلم افتاده بود و هر روز زیاد و زیاد تر از قبل میشد.
    به سمت آراد برمیگردم که نگاهم میخ لبخندش میشود.
    ارام و بی صدا، بی تفاوت از حضورش به سمت کمد لباس‌ هایم میروم.
    بعد از پوشیدن تیشرت پسرانه‌ ی‌ گشاد سورمه‌ ای رنگی، به همراه شالی به همان رنگ، به همراه اراد از اتاق خارج میشوم.
    نگاه سر شار از ترحم مردم، مانند تمامی این سال‌ های دراز مدت را بر روی خود حس می‌کنم، ولی بی توجه به ان نگاه های تکراری که همیشه مرا بدرقه میکنند، بی توجه به نفرتی که به این نگاه‌ ها دارم، در عقبِ سمت چپ را باز می‌کنم و سوار بنز قرمز رنگِ اراد میشوم.
    اینه ماشین را طوری تنظیم کرد که در تیر راس نگاهش باشم، لبخندی زد ولی من باز هم با چشمانی بی حس او را نگاه میکنم.
    نگاهم را از او و لبخندش گرفته و از پنجره به بیرون نگاه میکنم.
    سکوت کرده و باز هم لبخند زد.

    مانند تمام این سال‌ ها، در مقابل کار‌های من سکوت می‌کند و مثل همیشه به جای این که مرا به خاطر کار های ناپسند و نادرستم شماتت کند، در عوض به رویم لبخندی که گرمی ان تا وجودم رسوخ میکند، می پاشد.
    از پنجره به افرادی که بیخیال محیط افراد خود در رفت و امدند، نگاه میکنم. چه بی غم و غصه اند این مردم..
    در عوض من به اندازه بی درد بودن این مردم، درد و رنج کشیده‌ ام.

    دردی که بعد از ۸ سال هنوز هم روی قفسه سـ*ـینه‌ ام سنگینی میکند.
    دردی که ۸ سال دوری از وطن، سوختگی روح و جسمم توسط اتش که بی رحمانه تنم را با شعله های سوزانش دردید.
    ولی بعد از ۸ سال زندگی در المان، دوری وطن و این حجم درد، قرار است که این فراغ به پایان برسد.
    بعد از چندین سال، ازهر لحظه‌ی دیگری بوی وطنم ایران را نزدیکتر استشمام می‌کنم.
    با صدای خوش اهنگش، چشم از پنجره گرفته و به ارادی نگاه میکنم که از اینه، نگاهی به من می اندازد و باز هم لبخند میزند:

    _افسونگرم...میخوای بخواب چون با این ترافیک تا مطب دکتر کمِ کَمِش ۱ساعت راهه...
    در جواب حرفش باز هم سکوت می‌کنم، در واقع بانداژی که حصار صورتم است، قدرت حرف زدن را از من برای تمام این سال‌ها گرفته است.
    سرد و بی روح نگاهم را از او میگیرم.
    سرد بودنم همیشه اراد، برادری که تمام این سال‌ ها مرا تنها نگذاشته است را نشانه میگیرد، بر عکس مادرم که همان ۳ سال اول مرا با این همه درد و رنج، تنها گذاشت.

    ****
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست سوم

    با بی روح ترین حالت ممکن، چشمانم را به جسد کسی میدوزم که تمام این ۳ سال، جز اشک و اه و دعا کاری برایم نکرد.
    کسی که در تمام این سال‌ ها اغوش پر‌مهرش را نصیب دختر بی‌ لیاقتش کرده بود.
    با نشستن دستی بر روی دسته‌ ی پاهای جدیدم، ولیچری که در این مدت زمان طولانی حکم پا را برایم داشته است، نگاهم را از مادرم، کسی که به ارامی ان چشمان عسلی رنگش را به روی دنیا بسته بود و به خوابی عمیق همچون زیبای خفته‌ ای آرامیده بود، می‌ گیرم.
    اخرین نگاهم را روانه ی جسم بی جان و نحیفش، که از ناراحتی قلبی ارامیده بود، کردم.
    از اتاق که خارج شدیم به یکباره ایستاد و جلوی پایم زانو زد.
    در چشمای سرخ شده‌ اش نگاه کردم.
    پس چرا من مویه نمی‌کنم؟ پس چرا زجه‌ ها و هق‌ هق‌ هایم کل ساختمان سرد خانه را در بر نمی‌گیرد؟ دستانم را به ارامی حصار دستان مردانه اش میکند و خیره به چشمان فیروزه‌ ایم با صدای خشدار، لب میزند:
    _افسون خواهر گریه کن، تو خودت نریز گریه کن، گریه کن خالی شی..
    سکوتم را که میبیند، طاقت از کف داده و به یکباره بر سرم فریاد کشید:
    _دِ لعنتی یه چیزی بگو..داد بکشو جیغ بزن، گریه کن تو خودت نریز..گریه کن افسونگرم گریه کن..
    گریه؟دیگر چقدر گریه کنم؟چقدر برای صورت و بدن سوخته‌ ام عزا داری کنم؟چقدر هق هق کنم؟چقدر زجه زنم؟
    به راستی که فراموش کرده بود حتی توان گریه کردن یا فریاد کشیدن را هم ندارم، به راستی بانداژی که مهر سکوت را بر لبانم زده بود را نمیدید.
    باز هم در سکوت نگاهش کردم...
    سکوتی سنگین و پر معنا...
    سکوتی که در هر ثانیه اش پر از حرف‌ های ناگفته است...
    انقدر در تمام این سال‌ ها ناتوان شده‌ ام که حتی قادر به ادا کردن سه کلمه را ندارم "نکن"
    میخواستم با تمام وجود بر سرش فریاد بکشم: "نکن لامصب؛ با این حرفا بیشتر از این خردم نکن!"
    کلافه از سکوتم، دستی در لابه‌لای موهای خوش حالت و طلایی رنگش کشیده و درچشمانم خیره شد.
    انگار متوجه نمکی که بر روی زخمانم پاشید، شد.
    دلم هوای مادرِ تازه ارام گرفته‌ ام را کرده است. رفت؟ چرا او رفت؟ چرا زمانی که عمل پیوند پوست را انجام میدادند، درست وقتی که ایست قلبی کردم؛ چرا من نرفتم؟ چرا رفت؟ مگر دختر دردانه‌ اش را دوست نداشت؟ مگر نمی‌گفت: " دخترکِ مامان...دورت بگردم؛ گریه نکن! خدا اون بالا هواتو داره نترس عزیزم...خدا تقاص صورت سوخته تو ازشون میگیره"
    نگاهم را به چشمان اراد دوختم.
    اولین قطره اشک که روی گونه‌ی در بند رفته‌ ام که چکید، مساوی شد با تیر کشیدن چشمان درد کشیده‌ ام.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست چهارم

    انقدر زمان برایم زود گذشت و غرق در خاطرات درد‌اور گذشته بودم که گذر زمان را حس نکردم.
    انقدر بودم در خاطراتم که حتی متوجه مویهِ بی‌صدایم نشدم.
    با صدای اراد که می‌گفت:"پیاده شو؛رسیدیم!" دستی به زیر چشمان تر شده ام کشیده و بعد از پیاده شدن، به همراه اراد وارد مطب دکتر شدیم.
    خوشبختانه بدون ان که زمان زیادی را در انتظار سپری کنیم، توانستیم دکتر را ملاقات کنیم.
    به محض ورودمان به احترام از جا برخاست و به یک سلام و احوال پرسی که متقابلا همان حرف ها را از جاب اراد شنید، بسنده نمود.
    به درخواست دکتر بر روی تخت نشسته و به انتظار او بر طبق عادتی که داشتم، مدتی پاهایم را تکان میدادم که با ورود دکتر دست از این عادت ناپسند کشیدم.
    لبخندی می‌زند، به من نزدیک شده و مشغول باز کردن بانداژ‌هایی شد که ۸ سالی است که با من عجین شده‌ اند.
    صدای تپش بی مهابای قلبی که دیوانه‌ وار خود را به دیواره‌‌ های سـ*ـینه‌ ام می‌کوبد را حس میکنم.
    قلبی که قصد چاک چاک کردن قفسه سـ*ـینه‌ ام را دارد و شوق ازاد شدن از زندانی که 8 سال برایش مانند جهنم بوده است.
    بعد از اتمام کارش کنار رفت تا بلند شوم. از تخت پایین پریدم که متوجه حضور اراد با ان لبخند دلفریبش شدم.
    بی توجه به او و لبخندش، به سمت اینه به راه افتادم. جلوی اینده قدی ایستاده و پشت دستم را مانند نسیمی ملایم بر روی گونه‌ ام میکشم. چقدر این پوست نرم و سفید با ان پوست سوخته و اویزان در تناقض است.
    چقدر فرق و بیگانگی...
    نگاهم را یک دور بر روی اجزای صورت جدیدم می‌چرخوانم.
    این صورت دلفریب با ان چشمان فیروزه ای کشیده، لبانی قلوه ای و ابروان روشن، از من یک الهه می‌ساخت...
    الهه‌ ای که گرفتار اتشی خانمان سوز شد و زندگی من و خانواده‌ ام را در عرض ۶۰ دقیقه، تبدیل به جهنمی کرد که موجب گسسته شدن پیوند خانوادگی‌ مان شد.
    دستی بر روی لبان جدید قلوه ای‌ اَم‌ میکشم...
    زیبا شده‌ ام، حتی زیبا تر از ۸ سال پیش...
    ولی این زیبایی در مقابل من هیچ است، این زیبایی بیش از حد را، مدیون عمل‌ های گوناگون پیوند پوست و جراحی پلاستیک هستم.
    با صدای دکتر منشی، دست از برانداز کردن خود درون اینه‌ ای که حقیقت را مدام مانند پتکی در سرم میکوبید، گرفته و به سمت او باز گشتم.
    همان طور که سرش پایین و مشغول نوشتن چیزی بود، سخن گفت:
    _افسون جان خدا مادرت و بیامرزه، زن خیلی خوبی بود ولی اخر طاقت نیاورد..در کل، گذشته از اینا امیدوارم از صورت جدیدت راضی باشی، به گفته خودت همونجور که گفته بودی اون عکس رو جایگزین صورت قبلیت کرده و به خواسته خودت هم لنز برات کاشتیم، سعی کن تا ۲ هفته اصلا در معرض افتاب نباشی...برات یه صابون مینویسم اونو بگیر و هر روز دو نوبت تو صبح و شب با اون صورتتو بشور...خواستی حموم بری مواظب باش اب داغ نباشه چون برای پوستت ضرر داره.
    سرش را بالا اورد تا تاثیر حرف هایش را بر روی من ببیند، بی حس نگاهش کرده و به تکان دادن سری اکتفا کردم که مساوی شد با محو شدن لبخند دکتر اریا منشی.
    اراد که جو را سنگین دید از دکتر تشکر نمود. با زبانم لبانم را ترکرده و خطاب به دکتر، به سمت او چرخیدم:
    _ممنون دکتر...
    به ناگهان درد وحشتناکی را دوباره تجربه نمودم. ابروان کشیده‌ ام از درد جمع شد. دردی که در ناحیه استخوان فکم پیچید، بار دیگر حقیقت را بر گونه‌ ام سیلی زد. حقیقتی که این صورت، این چشم‌ ها، این لب‌ ها و این زیبایی، هیچ‌ کدام واقعی نیستند.
    دکتر که جمع شدن صورتم را دید بار دیگر لبخند زد:
    _درد داری افسون جان؟خب طبیعیه، چون ۸ سالی هست که حتی یک کلمه هم حرف نزدی استخون فکت بی حرکت مونده...چیزی نیست سعی کن این چند وقت مدام ادمس بجویی یا حرف بزنی که این درد هم از بین بره... با این حال برات یه مسکن مینویسم.
    بعد از تشکری سرسری توسط اراد، از مطب خارج شدیم.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست پنجم


    ****

    اکنون ۳ روز از برگشتنمان از مطب دکتر گذشته است که در این مدت، اراد درگیر کارهای پاسپورت و برگشتمان است.
    اخ که چقدر مشتاق برگشت به ایران هستم. چقدر که برای رفتن لحظه شماری میکنم.
    ۲ هفته دیگر بلیط پرواز به ایران را داریم که این یعنی شروعی تازه برای من...
    شروعی که با انتقامی دردناک شروع می‌شود...
    کینه‌ ای که درون قلبم جوانه زده و رشد کرده است، عجیب بر قلبم سنگینی میکند و همانند اتشی بر روی انبار باروت، بر سرشان اوار می‌شوم و زندگی را بر انان زهر میکنم. چنان اتشی بر زندگیشان به پا کنم که خاکستر شوند.
    فقط دعا کنند که پایم به ایران باز نشود...
    دعا کنند که پایم به تهران نرسد که اگر برسد، همه چیز را به خاک و خون میکشانم.

    ****


    تهران ، بهمن، میخانه:

    صدای موزیک و بوی انواع مشروبات را دوست داشت. همانطور که با لـ*ـذت از لیوان حاوی مایع قرمز رنگی که طعم گس و تلخی داشت، مزه مزه میکرد‌، نگاهی از سرِ مـسـ*ـتی بر دست خود انداخت.
    ان تک دل، شاه، بی بی و سرباز نشان دهنده پایان بازی قماری بود که از همان ابتدا بُرد را مقابل چشمان طوسی رنگش میدید.
    قمار را دوست داشت زیرا برای او یک تفریح توام با کار بود، قمار را دوست داشت چون از انکه حریف و طرف معامله‌ اش مقابل چشمانش شکست بخورد و اعتراف به باهوش بودن وی کند، به او حس غرور و تکبری میداد که به راستی کسی از ان برخوردار نبود. لبخند خبیثی را مهمان لبان خوش فرمش نمود.
    به ناگهان همان چهاربرگی که سرنوشت ساز بود را بر روی میز ریخته و ریسک را به جان خرید.
    همانطور که با غرور نگاهش میکرد، بار دیگر مشروبی که برای او ارامش‌بخش بود را مزه نمود:
    _تموم شد ، منــ بردمـ...
    از اینکه بر کلمه "من" و "بردم" تاکید میکرد لـ*ـذت میبرد، چرا که این‌ گونه غرور حریفش را زیر پایه‌ های بلند تکبرش له میکرد.
    از روی صندلی که بلند شد، شاهرخ حریف و طرف دیگر معامله، لبخند زنان از روی صندلی‌ اش برخاست و همانطور که کف زنان لبخندی از روی حرصی که سعی در مهارش داشت میزد، گفت:
    _افرین پسر گل کاشتی...همونطور که تعریفتو شنیده بودم تو بازی قمار مرگ نداری...
    مکث کوتاهی کرده و همانطور که سعی در مخفی کردن خشمی که منشا ان از باخت سنگینی که برایش تمام شده بود داشت، ادامه داد:
    _گرچند تو، تویه کارتم تکی!
    با اینکه متوجه تعریف زوری شاهرخ شد، باز هم احساس غرور سر تا سر وجودش را در بر گرفت و همانطور که پوزخند زنان فندک گران‌ قیمتش را از جیب پیراهنش خارج مینمود و سیگار مارکدارش را روشن میکرد، جوابش را داد:
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست ششم

    _جداً؟ یادمه قبل از بازی میگفتی تا حالا هیچ قاب‌ بازی نتونسته شکستت بده؟
    به ناگهان همان لبخند اجباری نیز از لبان شاهرخ پر کشید و سکوت سنگینی مین هر دو طرف حکم فرما شد. دستانش را مشت کرده و فشرد، به گونه‌ ای که صدای تیریک تیریک استخوان‌‌ هایش بلند شد.
    به راستی که شاهرخ با خود چه فکری کرده بود، که می‌خواست خود را با اردوان هم قیاص کند؟ مگر نمیدانست که او به شاه قمار معروف است؟ اردوان خان کم کسی نبود، او قاب بازی بود که بین هم قماش‌ هایش برترین بود!
    برای عوض کردن جو سنگینی که حاکم بود، لبخند نیم‌ بند و مصنوعی‌ ای زد:
    _اَ اَردوان جان به نظرم بهتره دیگه بریم سر وقت جنسا؟
    همانطور که به سیگار مارکدارش پک محکمی میزد، بی‌توجه به سوال بی‌ربط شاهرخ و ان لبخند مزحکی که بر لب داشت، گفت:
    _الوعده وفا شاهرخ خان!
    به گونه ای خان را با تمسخر و تحقیر بیان کرد که شاهرخ برای لحظه‌ ای هرچند کوتاه طاقت از کف داد، ولی با درک موقعیتی که در ان گیر کرده بود، با نفسی عمیق بر خشم بی نهایتی که در وجودش به پا شده بود، چیره شد:
    _درسته؛ شاهرخ کسی نیس که زیر حرفش بزنه! بعد از معامله؛ جنسو برات می‌فرستم اردوان جان!
    نیت کرد جوابش را بدهد ولی با کاری که ان دختر انجام داد، جوابی که برای شاهرخ در نظر گرفته بود را برای بعد موکول کرد.
    خود را از پشت به کمر اردوان می‌کشید. طنازی در ان دخترک بیداد می‌کرد. ماهرانه اردوان را به سمت خود چرخواند و همانطور که دستانش را حصار یقه ی پیراهن مشکی و خوش دوخت گران‌قیمتش می‌کرد، او را به سمت مبلی که در گوشه‌ای از میخانه قرار داشت، هدایت کرد.
    حرفی نزد، در واقع با سکوتش اجازه پیش روی به ان را دخترک داد. چشمان ابی درشت سرمه کشیده‌ اش از سکوت اردوان درخشید. ارام همانطور که رقـ*ـص عربی را ماهرانه انجام می‌داد، اردوان را به سوی مبلی که در گوشه‌ ای از میخانه قرار داشت، هدایت کرد.
    جلوی مبل ایستاد و نگاه دریایی‌ اش را حواله ان دو جفت تیله‌ ی طوسی خشن نمود. دستش را از پیراهنش جدا کرده و ارام با کف دست، به تخته سـ*ـینه عضلانی‌ اش ضربه زد.
    مکث کوتاهی کرد و برای دقایقی هر چند کوتاه در چشمانش خیره شد؛ بی حرف روی مبل نشست و لم داد، که با این کار چشمان ان دخترک چشم اهویی چراغانی شد. لبخند دلفریبی از رام و مطیع بودن اردوان زد.
    پوزخندی عمیق و صدادار بر روی لبان گوشتی و خوش فرم اردوان نقش بست.
    به خیال‌ ها و افکار پوچ ان دخترک لونـ*ـد پوزخند زد. پوزخند زد، چرا که فکر میکرد با این طنازی‌ ها میتواند افسار قلب اردوان را در دست گیرد.
    زیبا بود، منکر ان که دخترک روبه رویش زیبا بود، نمیشد اما زیبایی‌ اش در برابر غرور اردوان پوچ و تهی بود، به عبارتی اصلا به ان همه زیبایی که منشا ان از ارایش غلیظی که بر روی صورت کشیده دخترک نقش بسته بود، به چشم اردوانی که از جنس مونث بیزار بود؛ نمی‌امد.
    نیشخندی به افکار تهی دخترک زد.
    بی حرف به رقـ*ـص زیبای عربی که توسط اندام زنانه ان دخترک انجام میشد، نگاه کرد.
    دوست داشت با این طنازی‌ ها، سند دل سنگی اردوان را به نام خود بزند و ان بازوهایی که سعی در دریدن ان پیراهن مشکی خوش دوختش داشتند، حصار بدن ظریفش شود.
    به ناگهان دست از رقـ*ـص کشید و روی پای عضلانی‌ اش نشست.
    ابروان اردوان از این حرکت به بالا جهید و این جسارت را در دل تحسین کرد، چرا که هیچ مونثی تا به حال حتی جرعت طنازی در مقابل چشمان اردوان را نداشته است؛ ولی ان دختر با جسارت تمام مرز‌های قرمز اردوان را بدون هیچ ترسی و با گستاخی تمام، رد کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    این یه پست طولانی تقدیم به @ngn و @دل ارا ی عزیزم


    پست هفتم


    دستش را جلو اورد و با ان انگشتان کشیده و ناخن های تیزه قرمز رنگ، اولین دکمه ی پیراهن اردوان را بدون هیچ ترسی باز کرد. سرش را بالا اورد و به ان دوگوی طوسی که باز هم سکوت کرده و اجازه پیش روی را به ان دخترک گستاخ می‌‌داد، زُل زد.
    دومین دکمه را که باز کرد خراشی هر چند کم، بر روی پوست برنزه‎‏ ی اردوان ایجاد شد. گرمی خون را بر روی زخم خود حس کرد، ولی خم به ابرو نیاورد. ان دخترک مو مشکی، با وقاحت تمام دکمه‏‎ ی دیگری از پیراهن اردوان را باز کرد که در همین حین، صدای زنگ گوشی اردوان به صدا در امد.
    در یه حرکت، جست زد و ان دخترک مو مشکی را با خشونت بر روی مبل پرت کرده و در مقابل چشمان متحیرش، نیشخندی زده و همانطور که از انجا دور می‏‎شد و دکمه های پیراهنش را می‏‎بست، جواب تلفش را داد:
    _می‎شنوم...‎

    _قربان همونطور که دستور فرموده بودین جنسارو منتقل کردم به لب مرز ترکیه.. احتمالا تا الان از مرز رد شده..

    _خوبه، فقط حواستو جمع کن حشمت.. اگه اتفاقی بیوفته دودش میره تو چشم خودت پس بهتره خوب حواستو خوب جمع کنی..

    _چشم قربان خیالتون راحت باشه، فقط.. فقط..
    از من من کردن حشمت خشمگین شد:
    _مثه آدم حرف بزن ببینم چه مرگته؟

    _چَ چشم قربان..
    از سکوت و لکنت حشمت که ناشی از ترس زیادش از اردوان بود، به ستوه امد. از انتظار کشیدن متنفر بود و حشمت اولین قانون اردوان خان را شکسته بود. چشمانش را برای دقایقی بست و دستش را مشت کرد، تا خشمش را شامل افراد بار نکند.
    همانطور که سعی داشت صدایش بالا نرود، غرید:
    _دِ بنال حشمت تا خراک سگام نکردمت!
    حشمت ترسید، می‎دانست خشم اردوان واقعا خشم است و کسی که موجب عصبانیت اردوان شود قطعا باید خود حلوای خود را خیرات کند، زیرا خشم او همانند سونامی است که وقتی شروع شود، همه را با موج‎های بلندش در خود حل میکند:
    _قربان اون دختر مو طلایی... همونی که ۸ سال پیش صورتش سوخت...
    چندین بار کلمه" دختر مو طلایی" در مغزش تکرار شد.
    مشغول کنکاش اتفاقات ۸ سال پیش در مغزش شد. ادمی نبود که اتفاقات چه خوب چه بد را فراموش کند، اما با ضربه‌ ای که ۸ سال پیش به سرش وارد شده بود، مدتی زمان می‌برد تا اتفاقات را به یاد اورد. اتفاقاتی که ان را به متروکه ترین بخش از مغزش روانه کرده بود.
    با ادامه حرف حشمت ابروان کشیده‌ی مردانه‌اش به نرمی جمع شد:
    _اسمش چی بود؟ اه اسمش سر زبونمه اقا یه لحظه صبر کنید...یه اسمی داشت که به صورتشم میومد، افسانه.. نه نه..ارمیتا..نه نه اینم نیست..اها یادم اومد، افسون..افسون رئیسی دختر کیان رئیسی، خواهر دوقلوی آراد رئیسی..
    اسم افسون را چندبار با خود زمزمه نمود. در ذهنش مشغول کند و کاو شد. به هر جای مغزش حتی ان قسمت متروکه نیز سر زد ولی چیزی یادش نیامد اما اخرین در را که باز کرد، همه چیز را به یاد اورد.
    اخم‎‏هایش از به‎یاد اوردن جریانات ۸ سال پیش جمع شد و با تن خشنی که ناشی از عصبانیت زیاد بود، غرید:
    _خب؟

    _قربانت شم اقا..خبر رسیده که بعد از این که صورتش می‎سوزه منتقلش میکنن به برلین یکی از شهرهای آلمان
    مطلع شدم که..مطلع شدم که سر اخرین عملی که انجام دادن طاقت نیاورده و مرده...
    ابروانش از شنیدن این خبر باز شد ولی هنوز ان اخم همیشگی که بین ابروانش جا خوش کرده بود را حفظ نمود.
    از مردن افسون که خوشحال بود، نبود؟
    اری؛ خوشحال بود! زیرا بزرگترین دشمنش بعد از ۸ سال مرده است و این یعنی اردوان م‎تواند به راحتی ان مدارکی که بدست اورده بود را حفظ کند. به راستی که او یک شیطان بود! اون شیطانی بی رحم در عین حال سنگدل بود، چرا که فقط یک شیطان میتواند از مرگ یک انسان خوشحال شود.
    ادامه حرف های حشمت را که شنید به خود آمد:
    _راستی قربان یه چیز دیگه.. جسد اون دختره قرار دو هفته دیگه منتقل بشه به ایران که با سالگرد مرگ مادره همزمان شده.
    لبخندی هر چند نادر بر روی لبان خوش فرم اردوان نقش بست،
    از ان لبخند‎ هایی که شاید هر 10 سال یک بار بر لبان او نقش میبندد
    خوشحال بود...
    چقدر از این اتفاق خوشحال بود که دیگر افسون رئیسی وجود ندارد،
    ولی هنوز هم کینه چندین ساله‌ اش را داشت؛ به گونه‌ای که تا پای مرگ از افسون رئیسی درون قلب از جنس سنگش، نفرت داشت. نفرتی که بر روی قلبش سنگینی می کرد را، با تمام وجود احساس میکرد.
    چقدر که برای او نقشه کشیده بود تا زجرکشش کند...
    چقدر که دلش می‎خواست با او کاری کند که خود به مرگ خود راضی شود و التماسش کند تا از این زندگی نکبت‎بار رهایی یابد، ولی حال با مردن افسون رئیسی، تمام نقشه ‎هایی که برای او کشیده بود، به یکباره از بین رفتند.
    با به یاد اوردن حشمت که هنوز ان سوی خط منتظر است، به خود امد:
    _حشمت؟

    _جانم اقا جان؟

    _چه تاریخ و ساعتی قراره جنازه رو منتقل کنند ایران؟

    _نمی‎دونم اقا، هنوز خبرش نرسیده ولی نگران نباشید به محض این که خبر دار شدم حتما خبرتون میکنم.
    بعد از گفتن "خوبه‎ ای" بدون ان که منتظر جوابی از سوی حشمت باشد و بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
    بعد از ان که تلفن را در جیب شلوارش گذاشت، به همراه ان دو مرد تنومندی که محافظانش بودند، به سمت میز شاهرخ به راه افتاد. میدانست شاهرخ گستاخ است ولی گمان نمیکرد که برای بار سوم هم بخواهد شانسش را امتحان کند.
    سه بار...
    سه بار به خود اجازه داده بود که هر بار دختری را به سراغ اردوان بفرستت، تا شاید قلب سنگی اردوان نرم شود.
    ولی مگر نمیدانست که اردوان قلب ندارد؟ به جای قلب در سـ*ـینه او سنگ بود. مگر سنگ هم نرم می‎شود؟ اصلا مگر شیطان ‎ها هم عاشق میشوند؟
    نه؛ به راستی که هیچ شیطانی نمیتواند عاشق شود! اصلا مگر عشق و عاشقی در زندگی اردوان جای داشت؟
    او اردوان بود، اردوانی که هیچ وقت عاشق هیچ ممنوعه‌ ای نخواهد شد.
    میدانست باید با ان شاهرخ گستاخ چه کند، پس بخشش در کار او جایی نداشت.
    چوب خط شاهرخ به انتهای خود نزدیک میشد.
    به راستی شاهرخ با خود چه فکری کرده بود که پا به حریم خصوصی اردوان گذاشته و به ان تجـ*ـاوز کرده بود؟
    مگر نمیدانست اگر اردوان بویی ببرد خود باید خرمای ختم خود را از پیش اماده کند؟ او اردوان بود، او هیچگاه از هیچ چیزی بی خبر نبود.
    به میز که نزدیک شد، شاهرخی را دید که مشغول ل*ـاس زدن بود.
    سنگینی نگاه اردوان را حس کرد و به سمت او چرخید.
    دو چشم سبز رنگش که به هیبت اردوان افتاد، سریع از جا برخاست و خنده مسـ*ـتانه‌ای کرد:
    _عه اردوان جان اومدی؟ فکر نمیکردم به همین زودیا بیای، اخه دیدم سریع با اون دختر مو مشکی جیم زدی و توهم که عاشق دخترایه چشم ابی؟ راستی خوش گذشت شیطون؟ فکر نمی‎کردم به همین زودیا...
    به ناگها چنان با تشر نام شاهرخ را به زبان اورد که خنده از روی لبان ان مردک گستاخ پر‎کشید.
    میزان صدایش به قدری بلند بود که حواس چند نفری که دورشان را احاطه کرده بودند، به ان ها جمع شد.
    دستانش را مشت کرده و فشرد تا شاید کمی از عصبانیتش کم شود،
    اردوان سه قانون داشت که هیچگاه ان‎ها را زیر پا نمی گذاشت و با کسی که حتی ذره‌ای خراش بر مرز ان سه قانون ایجاد کند، مانند سونامی خشمگین در خود حل میکند.
    مگر شاهرخ از ان قانون‎ ها مطلع نبود؟ چرا بود، ولی باز هم گستاخانه سعی داشت به افکار پوچش جامه ی عمل بپوشاند و اکنون این مردک گستاخ تمام قانون‌ های اردوان را زیر پاهایش له کرده بود.
    به راستی ان مردک نادان چه فکری با خود کرده بود که اینطور گستاخانه از زندگی شخصی اردوان سخن می‎گفت؟
    فهمید..
    فهمید که بیش از حد سخن گفته است، فهمید و ناقوس خطر در گوشش به صدا در امد.
    این دومین باری بود که جلوی اردوان سوتی میدهد.
    برای ان که از شر جو به وجود امده خلاصی یابد، باز هم همان لبخند نصفه و نیمه‎ ی مسخره‌ اش را تکرار کرد:
    _اردوان جان به نظرم بهتره حالا که اومدی زودتر قاله قضیه‎ ی این معامله کنده بشه؟
    نگاه خشنش را به ان دو گوی سبز براق دوخت.
    ترس در نِی‌ نِی چشمانش هویدا بود، ولی باز هم بلبل زبانی میکرد و اردوان نیز راه کوتاه کردن زبان شاهرخ را مانند کف دست خویش میدانست.
     
    آخرین ویرایش:

    razieh1583

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    4,408
    امتیاز
    446
    سن
    20
    محل سکونت
    تهران
    پست هشتم

    چیزی نگفت و باز هم سکوت کرده و صندلی را عقب کشیده و نشست.
    شاهرخ که گویا کمی از ترسش کم شده باشد، همانطور که صندلی را عقب میکشید، اشاره ای به بادیگاردی که کنارش ایستاده بود، کرد. در کیف سامسونت قهوه ای رنگ را باز کرده و بر روی میز، درست جلوی اردوان قرار داد.
    در همین بین صدای شاهرخ نیز بلند شد:
    _این 800 میلیون نقد!
    در حالی که سیگاری را از جیب کتش خارج کرده و روشن می‎کرد، جوابش را داد:
    _ولی این مقداری نیس که توافق کردیم؟

    _منظورت چیه ؟

    _500 تا دختر برات فرستادم لب مرز ترکیه...به نظرت 800 میلیون به دردسرش می ارزه؟

    _قرار ما این بود!

    _قرار ما تا زمانی قرار بود که تو سه بار، سه بار به خودت جرئت بدی و هر سه بار هم یه دخترو بفرستی سر وقت من تا با یه بار باهم بودن شاید چشمم یکیشونو بگیره و بشه سوگولیم؟
    سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. فکر نمیکرد با این صراحت کاری که انجام داده بود را به رویش بیاورد.
    به راستی که بعد از 1 سال همکاری، هنوز نتوانسته بود اردوان را درک کند.
    در نظرش امد 200، 300 میلیون که دیگر از این حرف ها ندارد؛ چرا که اردوان با هر شخصی، ان هم حضوری معامله نمی‌کند و چه از این بهتر که شاهرخ به مدت 1 سال توانسته بود همکاری‎اش با او را حفظ کند؟
    تبسمی زد و همانطور که به بادیگارد کناری اش اشاره میکرد تا برایشان نوشید*نی قرمز بریزد، گفت:
    _باشه اردوان جان مشکلی نداره...چقدر دیگه باید برات بریزم تا تسویه کنیم؟

    _300 میلیون

    _باشه مشکلی نداره، الان ردیفش میکنم‌
    همانطور که تلفن همراهش را از جیبش خارج می‎کرد و شماره ای را می‎گرفت، شرابش را نیز نوشید.
    اردوان در بند 200، 300 میلیون نبود، در واقع این مبلغ مانند پول خرده های حساب بانکی‎ اش نیز به حساب نمی ‎امد اما با این کار به شاهرخ فهماند که قدرت دست اوست.
    همانطور که از نوشید*نی قرمزش مزه مزه م‏یکرد، با دقت به مکالمه شاهرخ گوش فرا داد
    برای او برنامه ها داشت. مشغول چیدن نقشه‎ هایش بود که با صدای شاهرخ، تمام معادلاتش به یکباره از بین رفت:
    _تموم شد اردوان جان...نیم ساعت دیگه 300 میلیونت تو حسابته!
    اشاره ای به بادیگارت سمت چپش کرد که دلا شد و کیف سامسونت حاوی 800 میلیون پول را از مقابل اردوان برداشت.
    همانطور که کتش را از بادیگاردش میگرفت و ان را می‎پوشید، از صندلی‎اش بلند شد :
    _شراب خوبی بود.. لـ*ـذت بردم!

    _اختیار داری اردوان جان اگه میخوای بگم برات بیارن؟
    نیشخندی زد:
    _نه؛ صرف شد!
    لبخند شاهرخ از سردی کلام اردوان کمرنگ شد ولی برای حفظ ظاهر، دستش را جلویش دراز کرد و گفت:
    _خوشحال شدم از این که بعد 1 سال تونستیم اولین معامله به این بزرگی رو انجام بدیم؟

    _اولین و اخرین شاهرخ خان!
    تاکیدی خواص بر روی "اخرین" داشت.
    سعی داشت با این تاکید به او بفهماند که اخرین معامله اش با او بوده است!
    _منظورت چیه اردوان جان؟ متوجه منظورت نشدم؟

    _منظورم کاملا واضح بود..دیگه همکاری بین ما صورت نخواهد گرفت .. این اخرین معامله ای بود که با تو انجام دادم.
    این را گفت و همانطور که از انجا دور می‎شد، نیشخندی به شاهرخی که مبهوت بر جایش مانده بود، زد.
    بی توجه به شاهرخ مبهوت، از در میخانه خارج شده و همانطور که سوار بر ماشین گران قیمتش میشد، بی توجه به دور شدنشان از میخانه که لحظه به لحظه اتفاق می افتاد، سیگاری را روشن کرده و به ان پک محکمی زد.
    به راستی که جواب «های هوی است» و اردوان نیز جواب گستاخی‎ های شاهرخ را داده بود.
    خوشحال بود؛ زیرا توانسته بود بار دیگر قدرتش را به رخ او بکشد و حال که از شرش خلاصی پیدا کرده بود، میتوانست نفسی راحت بکشد!
    1 سالی میشد که به دنبال راهی برای خلاصی از اوست، زیرا شاهرخ هم کم کسی نبود و اگر می‎خواست او را دور زده و برایش درد سر درست می‎کرد، ولی حال دیگر شاهرخی وجود نداشت زیرا او خود، بدون ان که متوجه باشد زمینه‌ ‎ای برای پایان بازیشان رقم زده بود.
    پک محکم دیگری به سیگارش زد و همانطور که شیشه‌ی دودی‌ اش را پایین میداد، سیگار نیم سوخته‎ اش را به بیرون پرت کرده و چشمانش را بست.

    ****
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا