رمان ناکجاآباد(زندانی آبیس) | Rizel کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Rizel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/07
ارسالی ها
26
امتیاز واکنش
142
امتیاز
151
نام رمان : ناکجا آباد ( زندانی آبیس )
نام نویسنده : Rizel کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر : @icy wizard
ژانر : فانتزی


خلاصه :
دور و برم خیلی شلوغه، چون وسط یه فاجعه ام.
اینجا دقیقا همونجاست. همون ناکجاآبادی که قبلا، حتی فکرشم نمیکردم.
اما الآن انقدر واقعیه که شبیه یه رویا میمونه!
یه رویای کابوس وار!
درست مطمئن نیستم؛ نمیدونم از کجا شروع شد، که آخرش اینجوری شد.
شاید از همون موقعی که به دنیا اومدم.
کاری کردیم که نباید میکردیم.
و من ، شاهد چیزی بودم که نباید میبودم.
از همونجایی که با هم فرار کردیم.
و من تورو دیدم.
و بعد ...
سرگذشت ما متفاوت بود؛ اما آخرش به یک جا ختم شد.
" ناکجا اباد "
 
  • پیشنهادات
  • *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud95bb7e295f6bdd35.md.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 172
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Rizel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/07
    ارسالی ها
    26
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    151
    قطرات آب مثل دونه های مروارید روی صورت آلن لیز می خوردند. می شد تکون خوردن چشم هاش رو از زیر پلک های بسته اش دید. ناگهان چشم هاش رو باز کرد و از جا پرید.
    رنگش پریده و صورتش از عرق خیس شده بود. نگاهی به اطرافش انداخت. تو اتاقش بود. اومده بود تا فقط برای یک ساعت هم که شده استراحت کنه و خستگی مسافرت طولانی مدت رو از تنش بتکونه اما باز هم اون خوابها مانع شدند.
    نفس عمیقی کشید. صحنه های کابوسی که دیده بود رو یادش نمی اومد. فقط میدونست که همشون تکراری هستند.
    پتو رو از رو پاهاش کنار زد و از جاش بلند شد. از اتاق خارج و به سمت حموم که انتهای راهرو قرار داشت، رفت؛ آروم و بی رمق.
    موهاش که مدام به گردنش می چسبیدن اذیتش می کرد. گرمش هم بود.
    وارد حموم شد و در رو بست. مستقیم به سمت سطل آبی که اونجا بود رفت و سرش رو توش فرو کرد. مدتی به سیاهی عمق آب خیره شد؛ تا اینکه دیگه نفسی براش نموند. سرش رو بیرون آورد و کف حموم نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد.
    یاد اون موقع ها افتاده بود. همون موقعی که تازه با جیکوب و کریس آشنا شده بود. درست ده سال پیش، اون موقع ده سالش بود و کریس، گون و جیکوب هم جوونتر از الآنشون بودن.
    تو کوچه پس کوچه های یه خیابون، توی یه محله فقیرنشین در شهر مرزی بین آکراس و پارادوس، دو بچه که قیافه هاشون دقیقا شبیه هم بود، تو خرابه ها زندگی می کردن. اسم یکی از اونها برجیت بود و اون یکی آلن. اون ها پدر و مادری نداشتن که ازشون مراقبت کنه؛ هردوشون کشته شده بودند.
    اول پدرش و یک سال بعد از اون، مادرش، وقتی داشتند از آکراس فرار می کردند؛ نظامی ها گرفتنش.
    بعد از اون اتفاق اون دو تا بچه، آواره، بی کس و تنها، توی یه کشور غریبه، زندگی سختی داشتن و با اون سن کم مجبور بودن از این و اون دزدی کنن تا حداقل از گشنگی نمیرن.
    اون موقع فقط هشت سالشون بود و دو سال تمام اون ها با فقر و بدبختی تونستن دووم بیارن. تا اینکه یه روز، آلن وقتی می خواست جیب یه پیرمرد رو بزنه، مچش گرفته شد!
    تو اون لحظه احساس می کرد که می خواد بمیره، از طرفی برجیت، اون دختر بچه، فقط با مشت و لگد پروندن، می خواست برادرشو از دست اون مردم نجات بده و از طرفی خود آلن انگار که یخ زده باشه، هیچ کاری از دستش برنمی اومد.
    درست همون موقع بود که بین اون همه کش مکش، جیکوب از ناکجاآباد سر رسید و فرشته ی نجاتشون شد.
    اینجوری بود که آلن و بریجیت با جیکوب آشنا شدن و جیکوب ازشون خواست تا اونها رو با خودش به پایتخت ببره و اون دو تا بچه هم با کمال میل قبول کردند.
    چند سال زندگی کردن با هم، اونها رو تبدیل به یه خانواده واقعی کرده بود. جیکوب مثل یک برادر بزرگتر هوای آلن و بریجیت رو داشت؛ بهشون خوندن و نوشتن رو یاد داد و کریس مبارزه کردن رو.
    تنها گون بود که برای خودش می رفت و می اومد و به کسی هم کاری نداشت. اون از بچه ها بدش می اومد؛ ولی هیچ وقت هم با اون دوتا بد رفتاری نکرده بود. اون آدم بی تفاوتی بود و در عین حال بهشون اهمیت میداد.
    سه سال بعد از آشنایی آلن و بریجیت با جیکوب، الکس و چهار سال بعد، نوا هم به جمع خانواده اونها پیوستن.
    اونها همیشه با هم بودن؛ تا اینکه دو سال پیش بریجیت تصمیم گرفت تا به آکراس برگرده.
    اون تصمیمش رو گرفته بود و می خواست به عنوان کارگاه پلیس تو آکراس مشغول به کار بشه و زندگی مستقل خودش رو شروع کنه.
    برخلاف تلاش آلن برای منصرف کردن بریجیت از تصمیمش، کریس و جیکوب به اون دختر اعتماد کردن و اون رو به آکراس فرستادند. زندگی وشغل برای اونها دو چیز کاملا جدا بود.
    این درست همون چیزی بود که بریجیت به خاطرش به آکراس برگشت تا بتونه با خیالی راحت، کاری که دوست داره رو انجام بده.
    و همه این ها، تنها خاطرات به یاد مونده آلن، از گذشته بود.
    ****
    از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. خیابون های تاریک شهر، با نور ماه و نور کم سویی که از مغازه ها و خونه های اطراف می اومد؛ روشن شده بود و می شد تن ل*خ*ت درخت های خالی از برگ رو دید.
    برج ساعتی که وسط میدون، در همون نزدیکی بود، ساعت هشت و پنجاه دقیقه رو نشون میداد.
    با نزدیک شدن به آخر ماه، هوا هم سردتر میشد. ماه بعدی، آخرین ماه از فصل پاییز بود.
    نسیم خنکی وزید و پوست نرم و سفید آلن رو نوازش کرد. یه حموم آب گرم بعد از یه مسافرت طولانی، مخصوصا تو این هوا، واقعا خوب بود.
    صدای موسیقی و همهمه که از طبقه پایین می اومد؛ نشون از این بود که مهمونی شروع شده.
    نزدیک به سه ساعت خوابیده بود و همین باعث تعجب میشد؛ که چرا الکس یا نوا نیومده بودند تا بیدارش کنند.
    حتما گون بهشون اجازه نداده.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا