رمان نبض خاطره‌ها | *SAmirA کاربر انجمن نگاه دانلود

*SAmirA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
30,107
امتیاز واکنش
64,738
امتیاز
1,304
[HIDE-THANKS]"امیر"

-یه چیزی این وسط درست نیست!؟
دستم رو به صورت ته ریش دارم کشیدم...بدون جواب دادن به سوال حامد گفتم.
-حواستون بهش باشه، بد جور زمین خورد... من تو اتاقم هستم.
به طرف اتاقم رفتم که حامد هم پشت سرم اومد.
-گیر نده حامد، حوصله هیچی رو ندارم.
همونطور خیره نگاهم کرد که پوفی کشیدم و روی صندلی چرخانم نشستم.
-تو چرا بهم در مورد اسم و رسمش و شهرش چیزی بهم نگفته بودی؟
حالت چشماش سوالی شد. کناره چشماش چین خورد.
-مگه نگفته بودم؟... فکر می‌کردم گفتم...خب حالا که چی؟ آشناتون هست؟
سرم رو تکون دادم تا یه سری چیزا از مغزم بره.
-فعلا نه... نمی‌خوام در موردش حرف بزنم. بعدا...
چشمام رو مالیدم.
حامد هم چند لحظه بعد بدون گفتن چیزی از اتاق بیرون رفت که ممنونش بودم.
چطور بعد اینهمه سال دیده بودمش و چطور می‌تونستم بعد اینهمه سال تو چشماش نگاش کنم.
با صدای اس ام اس گوشیم، گوشی رو از توی جیب کتم در آوردم. مریم بود که پرسیده بود کجام و من نوشتم که توی دفتر هستم. گوشی رو روی میز گذاشتم. از توی کیفم پوشه‌ای که دیروز از حامد گرفته بودم رو درآوردم تا نگاهی بهش بکنم و از این سردرگمی رها بشم.
بعد از کمی کار کردن تلفن اتاق رو برداشتم که هم چیزی برای خوردن سفارش بدم هم بگم علی بیاد اتاقم که منصرف شدم و ترجیح دادم خودم برم بیرون تا ببینم در چه حالیه.
خوبیه اتاقم این بود که توی راهرو بود و اگه سر و صدا نمی‌کردم کسی متوجه بیرون اومدنم نمی‌شد. با کمترین صدا تا جلوی راهرو رفتم. پشت میزش بود و داشت چیزی تایپ می‌کرد نیم رخش رو می‌تونستم ببینم، تغییر چندانی نکرده بود فقط یکم چهرش پخته‌تر شده بود که اتفاقا بهش هم می‌اومد... فکر نمی‌کردم یه روز دوباره ببینمش...
تا کنار میزش رفتم و توی دیدش قرار گرفتم. سرش رو بالا آورد. چشماش چقدر غمگین بود. صداش من رو از نگاه کردن خیره به چشماش بیرون آورد.
-کاری باید انجام بدم؟
نامحسوس سرم رو تکون دادم تا فکرم رو جمع و جور کنم.
-علی هست؟
-نه گفتند ساعت دو یا سه میاند.
-باشه. آقا مجید هستند یا نه؟
-بله هستند.
خواستم بگم برام چایی بیاره که صدایی من رو از جام پروند.
-امیر جان...
همین که برگشتم توی بغلم دیدمش. دستاش رو دور گردنم انداخت. این‌چیزا برام عادی بود؛ ولی جلوی المیرا معذب شدم.
-همین الان رسیدم و مستقیم از فرودگاه اومدم اینجا. از شنیدنش خیلی متاثر شدم. تسلیت میگم عزیزم...
کمی خودم رو عقب کشیدم.
-ممنون لطف کردی... کاش میرفتی خونه استراحت می‌کردی.
-نمی‌تونستم نگرانت بودم. تو خوبی؟ مامان اینا خوبن؟
-خوبند. بالاخره باید باهاش ساخت...بریم اتاقم تا بگم یه چیزی بیارن بخوری. حتما خسته‌ای.
زیباترین لبخندش رو نثارم کرد. مریم چهره مینیاتوری داشت و خیلی هم زیبا بود. با قد بلندش که تقریبا هم قد هم می‌شدیم. هر کی ما رو می‌دید اعتراف می‌کرد که خیلی به‌همدیگه میایم؛ ولی اون نخواست...
-کارمند جدید آوردید؟... سلام عزیزم، من مریم هستم... دوست و رفیق و شریک و اووم همسر سابق امیر.
و خیلی هم خواستنی بود تا حالا ندیده بودم کسی ازش خوشش نیاد چه مرد چه زن. با همه روابط حسنه داشت.
المیرا از جاش بلند شد و با خوش‌رویی دستی که جلوش دراز شده بود رو گرفت و خودش رو معرفی کرد.
بعد از آشنایی المیرا پرسید.
-قهوه یا چایی؟
و با جواب قهوه مریم، لبخندی به رومون پاشید تا چند دقیقه‌ای دیگه ب اتاق میارند .
همونطور که از کنارش می‌گذشتیم چشمم به چشمش افتاد هنوز هم غمگین بودند اما لبش خندان بود...
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    "المیرا"

    با خستگی و پا درد خودم رو به خونه رسوندم. بعد از تموم شدن ساعت کاری بدون توجه به اصرار حامد مبنی بر رسوندن من، پیاده به طرف خونه راه افتادم.
    خودم رو، روی مبل انداختم. سرم داشت از این حجم از فکر و خیال می‌ترکید. من چطور متوجه نشده بودم. یعنی حامد اصلا اشاره‌ای به اسم و نشان این آدم نکرده بود یا من متوجه نشده بودم؛ باید از اسم دفتر می‌فهمیدم."آریا" اسمی که مدام تو ذهنم می‌چرخید. من اینقدر خنگ شده بودم که اسم عش...
    سرم رو بشدت تکون دادم. دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم و به یادش بیارم. من خیلی تلاش کرده بودم که اون رو فقط یه گوشه ذهنم نگه دارم و نذارم بیرون بیاد.
    نگاهی به دور و برم کردم دیگه این خونه هم بهم حس خوبی نمی‌داد. دلم نمی‌خواست اینجا باشم... درمونده شده بودم باید چیکار می‌کردم. طبق قرارم با حامد من الان باید برای اون آدم شام می‌پختم؛ ولی دلم نمی‌خواست. با توجه به پیدا شدنش توی دفتر احتمال اینکه خونه بیاد زیاد بود... لبخندی روی لبم اومد. اون زمانها هم خیلی شکمو بود...ولی اگه می‌اومد و شامش رو می‌خواست اونوقت باید چیکار می‌کردم؟ حس یه خدمتکار بهم دست داده بود. باید یه کاری می‌کردم... به سختی از جام بلند شدم و مانتو و شلوارم رو از تنم کندم و روی زمین انداختم و با همون وضع به طرف دستشویی تو راهرو رفتم. پهلوم وقتی حرکت می‌کردم درد می‌کرد تاپم رو بالا زدم و یه نگاه بهش کردم کمی کبود شده بود. وضع دستم هم خوب نبود گاهی بدجور می‌سوخت.
    دست و صورتم رو با آخ و ناله شستم و از دستشویی بیرون اومدم نگاهی با حسرت به اتاق روبرو و تخت انداختم کاش می‌شد خودم رو ،روی تخت ولو کنم و یه دل سیر بدون فکر کردن به چیزی بخوابم، چشم از اتاق گرفتم و همینطور بدون شلوار به طرف آشپزخونه رفتم تا یه شامی درست کنم اگه می‌اومد که می‌برد و گرنه میموند برای ناهار فردام...فعلا نمی‌تونستم درست حسابی فکر کنم باید یکم بگذره تا ببینم اصلا چیه به چیه؟
    نگاهی به ساعت کردم که یازده و نیم رو نشون می‌داد. بلند شدم و شامی رو که براش جدا کرده بودم رو توی یخچال گذاشتم و خودم به طرف اتاق رفتم تا بخوابم.
    سرم رو که روی بالش گذاشتم باز صدای حوریا توی سرم پیچید که می‌گفت."دکتر زنش رو خیلی دوست داشت.."
    - ای خدا به مغزم یه استراحتی بده، آخ چی میشه آدم یه دکمه داشت فکرهای مغزش رو می‌بست... اوف اوف اوف.
    با صدای بلند داشتم با خودم حرف می‌زدم. جنین وار تو خودم جمع شدم و سعی کردم به چیز دیگه‌ای فکر کنم؛ ولی مگه فکر دیگه‌ای هم داشتم که حالم رو بهتره کنه. یه طلا بود که با فکر کردن بهش نابود می‌شدم. همیشه برای اینکه به چیزهایی که روح و روانم رو بهم نریزه و فکر نکنم توی رویا فرو می‌رفتم؛ ولی الان رویاهام هم شده بود یه حقیقت تلخ... پتوی کرم رنگ رو، روی سرم کشیدم تا بلکه تاریکی باعث بشه بخوابم.

    ***
    غذام که گرم شد روی میز گذاشتم. امروز دفتر آروم بود. صبح آقای ممبینی یکساعتی اومده بود و دوباره رفته بود و بقیشون هم گفته بودند که بعد از ظهر میاند. ساعت یک بود و فکر نکنم تا سه خبری ازشون بشه. آقا مجید هم طبق برنامه هر روز به خونه رفته بود. از یک تا سه رو می‌رفت خونشون نزدیک اینجا بود. با خیال راحت دکمه‌های مانتوم رو باز کردم و روسری بلندم رو هم شل روی سرم انداختم. به طرف یخچال رفتم تا بطری آب رو بردارم. آب رو برداشتم و در یخچال رو بستم که با دیدن یکی پشتش صدای جیغم در اومد و بطری از دستم افتاد.
    -نترس بابا منم... ببخشید نباید اینطوری می‌اومدم.
    خم شد و بطری رو برداشت و توی لیوان روی میز کمی آب ریخت.
    -بیا یکم از این بخور.
    روی صندلی نشستم و کمی از آب خوردم.
    بد جور ترسیدم هنوز ضربان قبلم تند بود. دستام رو روی صورتم گذاشتم و چند ثانیه‌ای همونطور موندم. صدای صندلی اومد فکر کنم اونم نشست.
    -بهتری؟
    دستام رو از روی صورتم برداشتم.
    طلبکارنه گفتم:
    -نمی‌تونستید زنگ بزنید تا در رو باز کنم؟!
    -ببخشید حق با توه نباید بی سر و صدا می‌اومدم.
    سنگینی نگاهش رو می‌تونستم حس کنم؛ ولی من اصلا نمی‌تونستم بهش نگاه کنم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. بلند شم برم یا بشینم غذام رو بخورم.
    - داشتی ناهار می‌خوردی؟ مزاحمت شدم...حالا چی هست ناهارت؟
    در ظرف رو برداشت و با دیدن ماکارونی فکر کنم چشماش درخشید. این رو می‌تونستم از لحنش بفهمم.
    -به به ماکارونی، خیلی وقته نخوردم. فکر کنم باید خوشمزه هم باشه.
    بدون گفتن چیزی خم شدم و توی بشقابی که برای خودم آورده بودم ریختم و جلوش گذاشتم. و کمی هم برای خودم نگه داشتم؛ دیگه حتی اشتها هم نداشتم.
    -دیشب پختمش، گفتم شاید بیاید خونه؛ ولی نیومدید منم برای ناهار نگه داشتمش. با خیال راحت بخورید سهم خودتونه.
    بلند شدم بشقاب دیگه‌ای با قاشق و چنگال برداشتم و دوباره پشت میز نشستم.برای چند ثانیه کوتاه چشم تو چشم شدیم که من فورا نگاهم رو ازش گرفتم.
    -دستت درد نکنه.. .دیشب رفتم خونه مامانم... مریم اصرار داشت مامان اینا رو ببینه.
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    -بهتون تسلیت می‌گم. خدا پدرتون رو بیامرزه.
    با صدای آرومی جواب داد.
    -ممنون... دیشب به مامان و نسیم و ندا گفتم که تو اینجایی. خیلی خوشحال شدند دوست داشتند یه روز ببیننت.
    -منم دوست دارم ببینمشون. توی یه موقعیت مناسب مزاحمشون می‌شم.
    دوباره صداش آروم شد.
    -مراحمی.
    بقیه غذا بدون گفتن حرفی گذشت. نمی‌دونستم رفتارم مناسبه یا نه؟ خیلی سردرگم بودم. فکر می‌کردم باید خوددار تر از اینا برخورد کنم؛ ولی نمی‌تونستم. حرف زدن باهاش خیلی سخت بود خیلی سخت.
    -دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود.
    فقط به گفتن نوش جان اکتفا کردم.
    -لطفا بعد اینکه غذات رو تموم کردی بیا اتاقم.
    سرم رو کمی بلند کردم؛ ولی به چشماش نگاه نکردم.
    چشم آرومی گفتم و مشغول جمع کردن روی میز شدم.
    احتمال می‌دادم می‌خواد در مورد چی حرف بزنه؛ بالاخره مجبور بودم باهاش رو در رو بشم هر چقدرم که خودم نمی‌خواستم.
    چایی رو حاضر کردم و دوتا ریختم. برای خودم توی لیوان ریختم و روی میزم گذاشتم تا وقتی از اتاقش برگشتم بخورم و مال اون رو تو سینی به اتاقش بردم. تقه‌ای به در زدم که با گفتن "بیا تو" در رو باز کردم و وارد شدم. فنجون چایی رو روی میز گذاشتم و خودم ایستاده منتظر حرف زدنش شدم.
    با لبخند تشکر کرد.
    پوشه‌ای جلوش بود که احتمال دادم برگه استخدامی من باشه.
    سرش رو بلند کرد که دوباره چشمامون تلاقی کرد. دوباره نگاهم رو ازش گرفتم. می‌دونستم حرکتم اشتباهه؛ ولی دست خودم نبود. نمی‌تونستم به چشماش نگاه کنم مثل همون اوایل که ازش خجالت می‌کشیدم.
    -چرا ایستادی، بشین.
    و با دستش به صندلیهای راحتی جلوی میزش اشاره کرد.
    خودش هم بلند شد و اومد روبروی من نشست.
    -فکر نمی‌کردم دختری که حامد اینهمه ازش تعریف می‌کنه تو باشی... همینه که میگن کوه به کوه نمی‌رسه آدم به آدم می‌رسه...(نفسی گرفت)تو خوبی؟
    سرم رو بلند کردم. کاش عینکش رو برمی‌داشت تا من چشمای مشکیش رو راحتر می‌تونستم ببینم. انگار فکرم رو خوند که عینکش رو برداشت و توی دستش نگه داشت.
    -برای پرسیدن این سوال ده سال دیر کردید.
    خیره نگاهم شد. اینبار نگاهم رو ازش نگرفتم... دلتنگ چشماش بودم.
    -متاسفم... هر چی بگی حق داری.
    چشمم رو سُر دادم به پیراهن مشکیش. من بازنده بودم. نمی‌تونستم... اگه یکم دیگه تو اتاق می‌موندم اشکام هم روون می‌شد.
    سکوت بدی توی اتاق بود. اونم حرفی برای گفتن نداشت. ده سال گذشته بود و حرف زدن دربارش فقط نمک روی زخم پاشیدن بود. البته زخم من‌‌، اونکه زخمی نداشت.
    -چی شد اومدی تهران؟
    از اینکه بحث رو عوض کرده بود خوشم اومد. این برای منم راحتر بود.
    -دیگه اونجا کسی برام نمونده بود که بمونم.
    چهرش سوالی شد.
    -مامان و بابا چند ماه قبل تو یه تصادف فوت کردند.
    -متاسفم خدا رحمتشون کنه.
    -مرسی... با فوت اونا آرزو اینا هم بخاطر کار شوهرش به اهواز رفتند. فقط من بودم و امین که نمی‌خواستم یه مسولیتی روی دوش امین باشم برای همین منم از اونجا دل کندم.
    -حامد می‌گفت طلاق گرفتی و ...
    -آره چند ماهی میشه.
    -از دخترت هیچ خبری نداری؟
    -نه. هیچی.
    -خودم پیگیر میشم شاید تونستم بفهمم کدوم کشور رفتند. به وکیلت بگو یه نسخه از پرونده رو برام بفرسته.
    فقط سرم رو تکون دادم واقعا دلم نمی‌خواست پیشش گریه کنم.
    -چرا از هم جدا شدید؟
    داشتم جون می‌دادم. دست روی سینم گذاشتم که تازه یادم افتاد دکمه‌های مانتوم بازه. یقه بلوزم باز بود و همه جام معلوم بود. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم. من واقعا احمق شده بودم. یه احمق.
    بلند شدم.
    -ببخشید ... اگه میشه بعدا حرف بزنیم. م...ن حالم زیاد خوب نیست.
    با دستم روسری رو روی سینم نگه داشتم.
    یه بار دیگه بهش نگاه کردم که راحت نشسته بود و داشت به حرکات احمقانه من نگاه می‌کرد. سرش رو کمی تکون داد.
    -باشه می‌تونی بری.
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    "امیر"

    عینک رو بار دیگه به چشمام زدم. سرم رو تکیه دادم به صندلی چرم. فکر نمی‌کردم روزی ببینمش، نمی‌دونستم چه حسی دارم. من اون زمان دوسش داشتم؛ حتی حالا هم؛ ولی دوستش داشتنم اینقدر نبود که بخوام از آینده درسی و کاریم بگذرم؛ اما اعتراف می‌کنم همیشه یه گوشه از ذهنم باقی مونده بود... هیچ وقت فراموش نکردم که چطور بی خبر ازش دل کندم و راهی شدم حتی بدون یک خداحافظی.
    دستام رو روی زانوهام گذاشتم و بلند شدم باید به کارهام می‌رسیدم. هر چقدر بیشتر بهش فکر می‌کردم بیشتر توش غرق می‌شدم و باید جلوی این رو می‌گرفتم. چندین سال گذشته بود و هر کدوم از ما زندگی‌هایی داشتیم حالا چه خوب چه بد. دیگه آدم‌های سابق نبودیم. پشت میزم برگشتم و خودم رو درگیر پرونده‌های قضایی کردم.
    -بیا دیگه، می‌خوای بری خونه چیکار، ببین بعد چند سال همکاری، حوریا خانم هم به ما افتخار میدن؛ حالا تو هی ادا در بیار.
    صدای حامد بود، پشتشون به من بود و من رو نمی‌دیدند که اونجا ایستادم، وقت کاری تموم شده بود و می‌خواستم برم خونه که با این صحنه مواجه شدم المیرا و حوریا و حامد در مورد چیزی بحث می‌کردند. با دور شدن حوریا، المیرا گفت:
    -اهه تو چرا اینهمه اصرار می‌کنی، مثل اینکه یادت رفته شرط موندن من تو اون خونه چی بود باید برای اون دوست شکموت غذا بپزم؛ پس باید خونه برم .
    -دوست شکموش گرسنه نیست، می‌تونی هر برنامه‌ای داری بکنی.
    هردوشون برگشتند سمت من که به دیوار تکیه داده بودم وکیف دستیم رو توی دست چپم نگه داشته بودم.
    لبخند خبیثی از دیدن قیافه قرمز المیرا روی لبم شکل گرفت.
    دستپاچه گفت :
    -نه... نه من نمیرم که... خودم تو خونه کار دارم. حام...یعنی آقای عبادی اصرار داشتند با حوریا برای شام بریم بیرون که من مخالفت کردم.
    حامد داشت به هول کردن المیرا می‌خندید که با پایی که به زانوش خورد ساکت شد و دستش روی جای ضرب دیده رفت. از دیدن این صحنه حالا من بودم که می‌خندیدم.
    -راحت باش. امروز که دستپختت رو خوردم خوب بود فردا غذا بپز امروز رو خودم یه جوری سر می‌کنم.
    -نه نه اینکه نمیشه من وظیفمه...
    -اَه بس کنید دیگه. الی چرا اینقدر تعارف تیکه پاره می‌کنی، خو امیر تو هم با ما بیا. این علی که میگه خودش قرار داره و نمیاد.
    -من حاضرم.
    با اومدن حوریا حامد چشم و ابرویی برام اومد و من هم موافقت خودم رو برای رفتن اعلام کردم.
    طبق نظر حامد به رستوران همیشگی و دنجی که همیشه دوتایی می‌رفتیم، رفتیم
    محیط خوب و سنتی داشت، باغچش پر از گل و گیاه بود و حتی خود ساختمون هم پر از درخت های بلند بود که میزهای سنتی بزرگ بینشون جا گرفته بود و همین هم باعث آرامش خاصی می‌شد. بعد از نشستن و سفارش غذا حامد رو به حوریا گفت:
    -باید ممنون این المیرا باشم که باعث شد ما بالاخره شما رو به غیر از دفتر و دادگاه ببینیم.
    حوریا با سرخی و سفیدی گفت.
    -کم لطفی نکنید اقای عبادی، شما که تا حدودی از وضعیت من و خانوادم آگاهید. هنوز هم با این سن و سال و توی این قرن باید مواظب رفتارم باشم چون دخترم...
    حامد سری به تاسف تکون داد.
    -عیب نداره از این به بعد هر جا خواستیم بریم الی رو می‌بریم که مشکلی نداشته باشیم.
    المیرا با لبخند یک طرفه روی لبش گفت.
    -مگه قراره جای خاصی برید که به سر خر نیاز داشته باشید؟
    حوریا از خجالت سرش رو به زیر انداخت و با چادرش مشغول شد و حامد چشم غره ای نثار المیرا کرد که با لبخند بیشترش مواجه شد.
    با خنده سرم رو تکون دادم.
    -حوریا خانم حال پدرتون چطوره؟
    خواستم کمی از خجالتش کم کنم که مسیر صحبت رو عوض کردم.
    کمی سرش رو بلند کرد و گذرا نگاهی بهم کرد.
    -به لطف شما، خوبه بد نیست؛ ولی باید همیشه قرصهاش رو بخوره و دچار استرس وناراحتی نشه که این ناممکنه با وجود... مادرم
    -ان شالله که سلامت باشند.
    تشکر آرومی کرد. و ثانیه هایی به سکوت گذشت تا غذا رو آوردند. من که عاشق کباب بودم و یادم بود المیرا هم کباب خیلی دوست داره. چون ما کباب سفارش دادیم حوریا و حامد هم همون رو گفتند.
    وقتی همه چیز چیده شد همه نزدیکتر نشستیم ولی المیرا همونطور دورتر نشسته بود و نگاهش به من بود معلوم بود فقط چشمش روی منه و فکرش جای دیگه‌ای هست. حامد دوبار صداش کرد که عکس العملی نشون نداد...
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    "المیرا"

    "-وای امیر یکی ما رو ببینه چی میشه...کاش نمی‌اومدیم... من می‌ترسم.
    -چته بابا ریلکس باش هیچی نمیشه...(لبخند شیطنت آمیزی روی لبش شکل گرفت) تازه اگه ببینند کار من راحت میشه میام می‌گیرمت.
    حس گرمای زیاد روی صورتم نشان از سرخ شدنم داشت.
    -ای جانم خانومم خجالت هم می‌کشه.... راحت باش، اینجا کسی از اطرافیان ما نمیاد. خودم اینجا رو انتخاب کردم که کسی گذرش بهش نیوفته....تازه کباب‌هاش هم عالیه، که تو دوست داری.
    نیشم با شنیدن اسم کباب باز شد من عاشق گوشت و هر چیزی که باهاش درست می‌کردند بودم مخصوصا کباب.
    -من که می‌دونم خودتم خیلی دوست داری... مامانت همیشه میگه.
    -خوبه دیگه اولین وجه اشتراکمون هر دومون عاشق کبابیم... از اینایی که تا کباب می‌بینند و اَه و وه می‌کنند بدم میاد"
    ...
    با تکونی که بهم وارد شد از فکر اومدم بیرون و صورت امیر که روبروم بود رو دیدم. اونم قیافش یه جوری بود انگار اونم به اون چیزی که من فکر می‌کردم فکر می‌کرد.
    -کجایی تو؟ آقای عبادی چند بار صدات کرد.
    با حرف حوریا به طرفش برگشتم.
    -ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... یاد یه چیزی تو گذشته افتادم.
    چشمم رو به طرف امیر گردوندم که دیدم هنوز همونطور داره نگاهم می‌کنه.
    -از گذشته بیا بیرون کبابت رو بخور سرد شد.
    با حرف حامد که نشون می‌داد مشکوک شده، هممون نزدیکتر نشستیم و شروع به خوردن غذا کردیم. با هر لقمه که بر می‌داشتم آرزو می‌کردم که بغضم هم باهاش پایین بره؛ ولی بدتر بالاتر می‌اومد.
    بعداز جمع شدن غذا و سفارش چایی حامد سفارش قلیان رو داد.
    -خانمها اهل دود و دم هستید؟
    -من عاشق قلیان هستم مخصوصا با طعم هلو.
    با حرف حوریا خنده سه تامون بلند شد.
    -از تیپ تو بعیده حوریا آخه خیلی به بچه مثبت ها می‌خوری.
    امیر و حامد هم حرفم رو تایید کردند.
    -بابای من همیشه تو حیاط خونه قلیونش حاضر بود خوب من می‌رفتم پیشش تا تنها نباشه. قلیون تنهایی کشیدن حال نمی‌ده باید یه پایه داشته باشی.
    امیر ریز ریز می‌خندید و حامد با چشمهای گشاد شده نگاهش می‌کرد.
    حوریا با خجالت گفت:
    -هر چی وجهه داشتم پیش شما به باد رفت نه؟
    -نه نه شما راحت باشید. پس من یه دونه دیگه شفارش بدم با طعم هلو... المیرا تو چی؟ چی می‌کشی؟
    خنده تا پشت لبام اومد که به زور مهارش کردم
    -فکر نکنم اونیکی من دوست داشته باشم اینجا باشه.
    قیافه حامد سوالی شد. امیر با خنده گفت.
    -حامد جان ما با دوتا قلیون کش حرفه‌ای طرفیم. المیرا خانم خنثی می‌کشند.
    شیک خنده حوریا بلند شد و حامد هاج و واج من رو نگاه کرد.
    - من خنثی بکشم دیگه حالم دست خودم نیست تو چطوری می‌کشی؟
    با خنده گفتم:
    -نه من نمی‌خوام، خیلی وقته دیگه نکشیدم. یه زمانهایی با پدرم می‌کشیدم؛ ولی الان چند سالی هست که لب بهش نزدم. الان بکشم فکر کنم حالم رو بد بکنه.
    حامد سرش رو تکون داد و سفارش قلیان دومی رو داد و رو امیر با ابروهای در هم شکسته گفت:
    -بگو ببینم تو از کجا می‌دونی المیرا سلیقش در مورد قلیان چجوریه؟
    نگاه من و امیر برای ثانیه‌ای تلاقی کرد.
    -خب خانواده من و المیرا قبلا تو شهرستان باهم همسایه بودند...
    حامد خواست باز حرف بزنه که قلیانها اومدند و هر سه تاشون مشغول شدند و من دوباره به یاد گذشته ها افتادم.
    "-آخه دختر رو چی به قلیون، برو اونطرف خودم می‌خوام بکشم.
    پام رو زمین کوبیدم.
    -عه اذیت نکن دیگه میرم به مامانت میگم ها.
    صدای مادرش اومد که کنار پدر و مادرم و پدر امیر روی پتویی که توی حیاط خونمون بود نشسته بودند و باهم گپ و گفت می‌کردند. اون زمان همیشه از این دور همی‌ها داشتیم یا خونه ما یا خونه اونا
    -امیر اذیتش نکن المیرا رو، خب بده بکشه.
    امیر با صدای بلندی باشه مامان جانی گفت و صداش رو آرومتر کرد.
    -به یه شرط میدم؟
    چشمام رو نازک کردم.
    -چی؟
    بشینی رو پاهام و قلیان بکشی؟
    آب دهنم به گلوم پرید و شروع به سرفه کردم. بریده بریده گفتم:
    -خیلی... بی...حیایی امیر... اصلا نخواستم.
    خواستم برگردم که دستم رو کشید و کنار خودش نشوند.
    -بیا ناز نکن داشتم شوخی می‌کردم.
    چشم غره‌ای بهش رفتم و شیلنگ قلیان رو ازش گرفتم و دقیقا لبم رو روی جایی که لبش رو قبلا اونجا گذاشته بود گذاشتم.
    قیافش در هم شد. با صدای بمی گفت:
    -یه روزی می‌نشونمت روی پاهام بعد میذارم قلیون بکشی..."
    -پاشید بریم می‌ترسم بیشتر بمونیم شما دوتا غرق در خاطراتتون همینجا بخوابید.
    این رو حامد با لحن مچ گیرانه‌ای گفت.
    آروم ببخشیدی گفتم که چشم غره‌ای نثارم شد.
    -خب شما که راهتون یکیه باهم برید(اشارش به امیر و من بود) منم حوریا خانم رو می‌رسونم.
    همزمان من و حوریا گفتیم: نه
    که با قیافه پوکر فیسشون روبرو شدیم. حوریا زود گفت.
    -خب من مزاحمتون نمیشم راهتون بخاطر من دور میشه. خودم با تاکسی میرم.
    حامد هیچی نگفت و فقط نافذ نگاهش کرد که حوریا سرش رو پایین انداخت.
    مظلومانه گفتم:
    - با اون قیافه فکر نکنم دیگه جای حرفی برای من باقی مونده باشه.
    اینبار از طرف امیر چشم غره‌ای نصیبم شد:
    -درست فکر کردی...بریم.
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    به دنبال حرف امیر ابرویی برای حوریا بالا بردم و به آرومی از هم خداحافظی کردیم و هر کدوم راهیِ خونه خودمون شدیم. داشتیم به طرف ماشین حرکت می‌کردیم که چشمم به یه دختر بچه‌ای اون طرف خیابون افتاد با موهای خرمایی بلند و باز، تنش یه پیرهنی بود که خودم خریده بودمش وآخرین باری که پیش ناصر فرستاده بودم اون تنش بود. نفهمیدم چطور با دو خودم رو اونور خیابون رسوندم. صدای امیر از پشت سرم می‌اومد؛ ولی بهش توجهی نکردم و فقط داشتم دنبال اون دختر بچه می‌دویدم که دستش توی دست یه زن بود. بهش رسیدم و بازوش رو گرفتم و به طرف خودم چرخوندمش.
    -خانم چیکار می‌کنی؟! بچم ترسید.
    شوک زده گفتم
    -ب...ب...ببخشید... اشتباه شد... فکر کردم...ب...چمه.
    زن بازوی دخترک رو از دستم بیرون کشید. اینبار بازوی من بود که توی دست کسی بود یه نگاه به بالا کردم. امیر به آرومی بلندم کرد. رو کرد به زن.
    -خیلی عذر می‌خوام فکر کردند دختر خودشونه.
    زن با اخم فقط سری تکون داد و با عجله دست دخترک رو گرفت و رفت.
    امیر آروم به جلو هلم داد.
    -بریم عزیزم.
    من رو توی ماشین نشوند. چند دقیقه بعد خودش با یه بطری آب اومد و نشست پشت فرمون.
    در بطری رو باز کرد و به طرفم گرفت.
    -یکم بخور حالت جا میاد.
    کمی از آب رو خوردم و همونجور توی دستم نگه داشتم. ماشین رو استارت زد و حرکت کرد.
    از پنجره به بیرون نگاه کردم. یاد روزی که اون پیراهن زرد رنگ رو براش خریدم افتادم چقدر خوشحال شده بود میپوشید و دور خونه می‌گشت و به قول خودش پز می‌داد می‌گفت شبیه زنبورا شدم مامان. تا دو روز پیرهن رو از تنش در نیورد دوست داشت به مامان جون و خالش هم نشون بده و وقتی به هر دوشون نشون داد به زور راضی شد از تنش در بیاره.
    با لمس شدن بازوم چشم از خیابانهای پر نور گرفتم و به بازوم و بعدش به صاحب دستش نگاهی انداختم.
    - چند بار صدات کردم ...خوبی؟
    خیسی چشمام رو با دستم پاک کردم.
    -دارم سعی می‌کنم خوب باشم...ببخشید شب شما رو هم خراب کردم.
    نفسی گرفت:
    -شب من خراب نشد... از اینکه بعد مدتها دیدمت خوشحالم؛ دلم می‌خواد تو رو شاد ببینم... مثل همون موقع ها...نگران نباش بالاخره دخترت رو هم پیدا می‌کنیم.
    دیگه چیزی تا خونه نگفتم هیچ نیروی توی خودم احساس نمی‌کردم که حرف بزنم. جلوی در ورودی خونه وقتی کلید انداختم برگشتم به طرفش.
    -فردا برای شام قیمه درست می‌کنم.
    دیگه نگفتم همون غذایی که دوست داری. بدون خداحافظی در رو بستم و به طرف اتاق خوابم رفتم شال رو از روی سرم کندم و روی زمین انداختم و خودم رو توی تخت گلوله کردم و اجازه دادم اشکهایی که بزور نگهشون داشته بودم رو بریزم...
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    سلام خوبید. من بد قول نیستم هاSigh؛ ولی لپتاب واقعا اذیت میکنه برای نوشتن و با گوشی هم خیلی سخته بخوای هی تایپ کنی برای همین بین پست ها فاصله می افته. دعا کنید یه لپتاب بخرم تند تند بنویسم:aiwan_lipght_blum:
    ****


    کلید انداختم و در رو باز کردم. با خستگی وسایل سالاد رو که سر راه خریده بودم روی اپن گذاشتم. احتیاج شدیدی به خواب داشتم؛ ولی باید شام درست می‌کردم. زمان زیادی نداشتم. لباسهام رو با لباسهای راحتی عوض کردم و توی آشپزخونه مشغول کار کردن شدم. دیشب رو اصلا نخوابیده بودم و همین هم الان باعث سردردم شده بود. دفتر مثل همیشه پر رفت و آمد بود و من وقتی برای فکر کردنم برای اتفاقات نداشتم. امیر هیچ اشاره‌ای به اتفاقات دیشب نکرد و فقط حالم رو پرسید مثل همه رئیس‌ها. حامد؛ ولی شک کرده بود و ازم پرسید که نمی‌خوام توضیحی بدم و من فقط گفتم بعدا...بدجور احساس خستگی می‌کردم. انگار با بالا رفتن سنم طاقت هیچ اتفاق غیر منتظره‌ای رو نداشتم. روبرو شدنم با امیر اونم بعد سالها داشت همه احساسات من رو دگرگون می‌کرد و من این رو نمی‌خواستم... شاید هم می‌خواستم... نمی‌تونستم به خودم دروغ بگم همیشه منتظر بودم که دوباره ببینمش؛ اما همیشه واقعیت مثل رویا نیست و خیلی ترسناکتره...
    کار خورد کردن گوجه برای سالاد شیرازی هم تموم شد و همین که دستم رو برای خیار دراز کردم صدای باز و بسته شدن آسانسور رو شنیدم. به احتمال زیاد اومده بود. نمی‌خواستم به ضربان بلند شده قلبم فکر کنم برای همین فورا خیارها رو خورد کردم تا زودتر شامش رو آماده کنم.
    روی برنج رو با زعفرون تزیین کردم و اونو هم به سینی حاوی سالاد و خورشت اضافه کردم. همه چی تکمیل بود فقط نمی‌دونستم خودم ببرم بهش بدم یا زنگ بزنم. دقایقی رو به فکر کردن بهش گذروندم. بهتر دیدم خودم ببرم. برای همین شلوارک رو با یه شلوار بلند عوض کردم و مانتو جلو بازم رو، روی تیشرت سبز رنگم پوشیدم و شال رو هم رها روی سرم انداختم.
    سینی رو برداشتم و با استرس به طرف خونش قدم برداشتم. به زور و بعد از چند ثانیه درگیری با خودم زنگ در خونش رو زدم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا در باز بشه. لبخندی زدم و آروم سلام کردم و سینی رو مقابلش گرفتم تا از دستم بگیره.
    حس کردم قیافش ناراضیه. دستش رو از کنار در پایین نیورد تا ظرف رو بگیره.
    لبخندم رو از روی لبم برداشتم.
    -چیزه...راستش من یادم رفت بگم برای من نپزی... مهمون دارم و ... از بیرون غذا گرفتم... بهتره اینو ببری.
    همونطور مات و مبهوت نگاش می‌کردم که صدای آشنایی از توی خونه اومد.
    -امیر عزیزم کی بود در میزد؟
    -الان میام مریم جان، از همسایه ها بودند.
    نگاهم رو ازش گرفتم. به زور زبونم رو چرخوندم
    -ببخشید نمی‌دونستم مهمون دارید.
    خواستم برگردم که به آرومی صدام کرد.
    -المیرا لطفا ... توی راهرو و توی دید نباش.
    با ناباوری نگاش کردم که در رو بست و رفت و من موندم و ظرف غذای قیمه پلو...
    نفهمیدم چطور خودم رو به خونه رسوندم. سینی رو روی اپن گذاشتم. جلوی اپن سر خوردم و نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم. و مدام این فکر توی سرم می‌چرخید که مگه من چه رفتاری نشون دادم که اون به خودش جرات بده اینطوری باهام حرف بزنه. توی دید نباشم؟ یعنی چی؟ اینجا خونه منه . من که ازش خونه نخواسته بودم پس وقتی در اختیار منه حق هر کاری رو دارم. نمیدونم چقدر نشستم و با خودم کلنجار رفتم. اون تحقیرم کردم مثل ناصر...ولی دیگه من آدم تحقیر شدن نبودم چون چیزی نداشتم که بخاطرش سر پایین بندازم و بذارم هر کاری دوست دارند باهام بکنند. بلند شدم. گوشیم روی مبل بود برداشتم.کمی مردد بودم؛ ولی چاره‌ای نداشتم. با سومین بوق برداشت.
    -به به الی خانم. چه افتخاری نصیبم شده که شما بهم زنگ زدی؟
    -سلام حوریا... ببخش این موقع شب مزاحمت شدم.
    -مراحمی عزیزم...المیرا چیزی شده؟ صدات یه جوریه!
    روی مبل نشستم و چشمای دردناکم رو با انگشتام فشار دادم.
    -حوریا، می‌دونم دارم پرویی میکنم؛ ولی به جز تو کسی رو اینجا نمی‌شناسم... میشه من دو روز بیام خونه تو، تا یه خونه برای خودم پیدا کنم.
    -عزیزم، البته که می‌تونی. فقط اتفاقی افتاده؟ آقای دکتر حرفی زده؟
    بهش گفته بودم که تا یکم با اوضاع تهران آشنا بشم بخاطر لطف حامد توی سوئیت رئیس می‌مونم.
    -نه نه چیزی نیست. فقط دیگه نمی‌خوام اینجا باشم... میشه الان بیام؟

    -آره گلم الان آدرس رو برات می‌فرستم. بیا ببینم چی به سر دوستم اومده...
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    -بخدا خیلی شرمندم، مزاحمت شدم.
    -اَه بسه دیگه المیرا، این چندمین باره داری معذرت خواهی می‌کنی، انگار من تو یه قصر زندگی می‌کنم.
    لبخند کوچیکی توی نشیمن کوچیک اما دلنشین خونش زدم.
    -من که از خدامه یه همدم و دوست داشته باشم. تنهایی واقعا سخت و عذاب آوره... من شرمنده تو هستم، اینجا برای دوتامون جا داره(نفس بلندی کشید) ولی چه کنم که مامانم زود به زود میاد و به عالم و آدم گیر می‌ده.
    کمی خودم رو خم کردم و دستم رو روی ران پاش گذاشتم.
    -همین که گذاشتی چند روز اینجا باشم برای من کافیه... زندگی هر کس یه گیر و گرفتاری داره و برای تو اینجوریه. من درکت می‌کنم. بخاطر این موضوع خودت رو ناراحت نکن.
    نم چشمش رو گرفت و خنده رو روی لباش آورد.
    -عه عه ببین من چه گیجم تو شام خورده بودی؟
    بعد هم نگاهی به ساعت که یازده و نیم شب رو نشون می‌داد کرد. از جاش بلند شد
    - برم یه چیزی برات بیارم بخوری.
    -ول کن حوریا. شام نخوردم؛ ولی گرسنه هم نیستم. اگه داری فقط یه چایی بده بهم.
    چند قدم رفته رو برگشت و کنارم ایستاد خم شد و دست سردم رو گرفت.
    -می‌دونم که یه اتفاقی افتاده که این چشمها رو اینطور غمگین کرده درستِ لبت داره می‌خنده؛ ولی چشمهات غم عالم رو داره. نمی‌خوام سریش بشم که چی شده؛ ولی هر وقت خواستی برای کسی حرفای دلت رو بگی من هستم.
    با نگاه تارم نگاهش کردم که لبخند با محبتی بهم زد و به طرف آشپزخونه اپن که با کابینت های کرم رنگ پوشیده شده بود رفت.
    سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمهای دردناکم که نباریده بود رو بستم و با بسته شدنش دوباره صحنه‌ی خورد شدن خودم رو دیدم...خونه رو همونجور که تحویل گرفته بودم رو گذاشتم... همه وسایلم رو جمع کردم و بی سر و صدا همونطور که خودش خواسته بود از خونه زدم بیرون و کلید رو به نگهبانی تحویل دادم.
    -الی جان بیا این چایی رو بخور برات بیسکویت هم آوردم یکم از گرسنگی معدت می‌گیره. بعدم پاشو برو یه یکم استراحت کن.
    به زور خودم رو یکم جلوتر کشیدم. لیوان چای داغ روی میز رو برداشتم و توی دستم نگه داشتم گرماش حس خوبی به دستهای سردم می‌داد.
    نگاهم رو به حوریا نشسته روی مبل روبرویی انداختم.
    -دستت درد نکنه. تو برو بخواب منم چاییم رو میخورم و همینجا می‌خوابم.
    -اینجا دو خوابه هست اونیکی اتاق خالیه و تخت هم داره تو برو اونجا بخواب اینطوری راحتری. منم که اتاق خودم می‌خوابم... نگران خونه و اینچیزا هم نباش. من فردا به بنگاهی سر خیابون یه نگاه می‌اندازم و میگم که یه خونه همین دوربرا می‌خوایم. خوبه؟
    -عالیه. یه خونه مثل خونه خودت می‌خوام، با همین آرامش.
    نگاهش کدر شد.
    - این آرامش موقته... وقتی مامانم و خواهرام بیان رسما جنگ روانی توی خونه برپاست.
    زود از سرجاش بلند شد.
    -بسه دیگه آه و ناله... من رفتم بخوابم تو هم برو تو اتاقت... و لطفا لطفا تعارف بازی در نیاز هر چی نیاز داری بیا خودت بردار یا اگه به چیزی نیاز داشتی که پیدا نکردی من رو صدا کن.. فکر کن تو خونه خودتی؟اکی؟
    لبخندی به انگشتش که جلوی من تکون می‌داد زدم .
    -اکی
    شب بخیری گفت و به طرف اتاقش رفت. شبی که برای من بخیر نشد و تا صبح حتی لحظه‌ای چشم روی هم نذاشتم. خاطرات ده سال پیش جلوی چشمام جولان می‌داد. خاطرات زندگی مشترکم. خاطراتم با دخترم... و دوباره بر می‌گشت به زمانی که با دیدنش تپشهای قلبم بیشتر می‌شد... روزهایی که برای درسام کمک می‌کرد... روزی که اولین بار دست دراز کردم و عینکش رو از چشماش برداشتم و با انگشتام ابروها و پلکهای مشکیش رو لمس کردم... روزی که کتاب قوانیش رو با دوستت دارم پر کردم و اون با بهت به کاری که با کتابش کرده بودم نگاه کرد. روزی که قرار داشت با دوستاش بره بیرون و من خودم رو به مریضی زدم که از خونه کناریمون تکون نخوره. روزی که بخاطر حسادت گوشیش رو چک کردم و اون مچم رو گرفت و من با گفتن خو دوستت دارم و با یه لبخند احمقانه خودم رو تبرعه کردم.
    روزی که برای دو روز با خانواده خواهرم به یکی از روستاهای اطراف رفتیم و موقعی که برگشتیم با خونه خالی کناری روبرو شدم...مدام به این فکر می‌کردم که چیکار کردم که لایق این رفتار ازش بودم چه اونموقع چه حالا. اونموقع کم سن و سال بودم و احتمال داشت اشتباه کرده باشم؛ ولی حالا چی، حالا که من سعی کرده بودم فاصلم رو باهاش حفظ کنم... حس آویزون بودن بهم دست داده بود با اون حرفش؛ ولی من که بیشترین فاصله رو باهاش گرفته بودم. پس چرا اونجور باهام حرف زد. یعنی اینقدر عاشق مریم بود که دلش نمی‌خواد اون رو حساس کنه؛ ولی من که کاری نکرده بودم تا کسی رو حساس کنم.
    نمی‌دونم کی صبح شد و با حوریا راهی دفتر شدیم. ممنون حوریا بودم که با دیدن قیافه داغونم بازم چیزی نگفت جز اینکه "شب رو نخوابیدی".
    با رسیدن به دفتر من یه قهوه تلخ خواستم تا بلکه از اون حال و هوا بیرون بیام و بتونم روی کارم تمرکز کنم. قصد ترک کردن کار رو نداشتم به این کار نیاز داشتم، به این سابقه و تجربه کار کردن با یه کادر مجرب نیاز داشتم و تصمیم داشتم تا وقتی خودشون عذرم رو نخواند من به کارم ادامه بدم.
    نزدیکهای ظهر بود حامد هم اومد و با دیدن قیافه داغونم فقط نگاهم کرد. سرم رو براش تکون دادم و به طرف آشپزخونه رفتم که حوریا داشت نهاری که برای خودش و من سفارش داده بود رو آماده می‌کرد. خودم رو روی صندلی انداختم به زور داشتم جلوی گریم رو می‌گرفتم با نزدیک شدن وقت اومدنش من داشتم از پا در می‌اومدم. از خودم و از احساسم می‌ترسیدم از اینکه نتوتم جلوش خود دار باشم می‌ترسیدم.
    با کشیده شدن صندلی و نشستن حامد چشم از میز قهوه‌ای رنگ گرفتم.
    -نمی‌خوای بگی چی شده؟
    نگاهی به حوریا انداختم که با شرمندگی گفت:
    -من فقط گفتم که دیشب رو پیش من بودی.
    دوباره به حامد نگاه کردم. قلبم داشت می‌ترکید. با فکر کردن به اتفاقات دیشب حالم داشت بدتر و بدتر می‌شد. قطره اشکی از چشم چپم چکید که همون باعث ریخته شدن بقیش شد.
    -شونزده سالم بود...
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    [HIDE-THANKS]
    "امیر"

    در رو آروم باز کردم می‌دونستم تنها نیست از آقا مجید پرسیده بودم. پس نگران ترسیدنش نبودم. تمام طول شب رو با عذاب وجدان گذروندم. نگاه ناباور و ناراحتش حتی یک لحظه هم رهام نکرد؛ ولی باید بهش می‌گفتم. بخاطر خودش بود وگرنه مریم راحتش نمی‌ذاشت. با اینکه ازش جدا شده بودم؛ ولی هنوز حس مالیکت روم داشت و من دلم نمی‌خواست المیرا این وسط قربانی بشه.
    صبح بعد از رفتن مریم فوری به طرف سوئیت رفتم؛ ولی هر چقدر در زدم باز نکرد و من فکر کردم که صبح زود از خونه خارج شده؛ ولی با رسیدن به پارکینگ و دیدن نگهبان همه چیز روشن شد. المیرا رفته بود. المیرا ناراحت شده و رفته بود. کلیدها رو از نگهبان گرفتم و دوباره به بالا برگشتم کلید انداختم و در رو باز کردم.خونه روشن بود چراغ ها خاموش نشده بود جلوتر رفتم جلوی اپن آشپزخونه که رسیدم دیدم که سینی که دیشب برام آورده بود همونطور دست نخورده باقی مونده بود. همه جا تمیز و مرتب بود و فقط سینی بود که با محتواش بهم دهن کجی می‌کرد. باید از دلش در میاوردم نمی‌خواستم برای دومین بار دلش رو بشکنم.
    آروم به طرف آشپزخونه دفتر رفتم که صدای حرف زدن ضعیفی از توش می‌اومد. صدای پر بغض المیرا رو شناختم. کنار چارچوب در بدون اینکه من رو ببینند ایستادم.
    -شانزده سالم بود که فهمیدم دوستش دارم. شاید هم از قبل دوسش داشتم و خودم نمی‌دونستم، آخه همیشه دوست داشتم ببینمش بشینم باهاش حرف بزنم، هر کاری اون کرد منم بکنم؛ حتی بخاطر اینکه رشته دبیرستانیش انسانی بود منم انسانی برداشتم؛ ولی دیگه بزرگ شده بودم و داشتم می‌فهمیدم که دوستش دارم حتی فراتر از دوست داشتن...
    چند ثانیه سکوت کرد و دوباره با لرزشی که توی صداش بود شروع کرد به حرف زدن
    -همیشه با یه بهانه می‌رفتم خونشون تا ببینمش. از عمد سر راهش قرار می‌گرفتم با اینکه خجالت می‌کشیدم به صورتش نگاه کنم؛ ولی وقتی کنارم بود حس خوبی بهم دست می‌داد....خونمون تو راه پله ای که به پشت بوم ختم می‌شد یه پنجره داشتیم که کوچه دیده می‌شد مرتب می‌رفتم و از اونجا رفت و آمداش رو نگاه می‌کردم...(حس کردم با لبخند گفت) آخه می‌دونید من از همه چیزش خبر داشتیم اینکه کی میره کی میاد چی می‌خوره، کدوم رنگ رو دوست داره، چجور لباسی دوست داره. به چیا علاقه داره؛ حتی می‌دونستم دوستاش کیا هستند. می‌دونستم کی کلاس داره چه زمانهایی تو خونه‌س؛ من همه زندگیش رو اَزبر بودم...دیگه داشتم عذاب می‌کشیدم. دوست داشتنش سخت بود وقتی که اون هیچ علاقه‌ای نداشت سخترهم بود... به عشق اون کنکور دادم و به عشق اون وکالت زدم و به عشق اون تو همون دانشگاهی که اون می‌رفت منم رفتم...
    کارم شده بود تو رویا زندگی کردن. اینکه اون میشه داماد من میشم عروس...روابط خانوادگیمون خیلی خوب بود. همه اون رو دوست داشتند طوری حرف می‌زد که همه مجذوبش می‌شند. اون برای وکالت ساخته شده بود. پدرم مرتب تعریفش رو می‌کرد... مادرش گاهی تو لفافه من رو عروسش خطاب می‌کرد و مادرم با خوشرویی جواب می‌داد...رویاهام بعد چند وقت بیشتر به واقعیت نزدیک شد وقتی که امیر...امیر بهم گفت دوستت دارم.
    سرم رو به دیوار تکیه دادم، می‌تونستم ندیده هم ببینم که داره اشک می‌ریزه و من هیچ وقت نفهمیده بودم که اون سالهاست من رو دوست داشته هرگز بهش اشاره نکرده بود.
    - همه چیز خوب بود... نه نه خوب نبود... عالی بود. اونروزها بود که فهمیدم اینکه می‌گن تو آسمونا سیر می‌کنه چیه. من دیگه پام رو زمین نبود. من به رویام رسیده بودم. من به عشق چند سالم رسیده بودم دیگه راحتر می‌تونستم لباس عروسی و دامادیمون رو مسجم کنم، راحت می‌تونستم خونه دونفره‌مون رو ببینم...بهترین روزهای زندیگم داشت رقم می‌خورد؛ حالا دیگه امیر هم اشاره به ازدواج می‌کرد و من رو بیشتر از قبل عاشق خودش می‌کرد... دو سال روز و شبمون رو با هم ساختیم. همه جای شهر از خودمون خاطره به جا گذاشتیم. هر باری که دستم رو می‌گرفت، طعم شیرین زندگی رو بیشتر حس می‌کردم...
    تابستون بود به درخواست خواهرم رفتیم به یکی از روستاهای اطراف تو باغ یکی از دوستاشون تا زرد آلو جمع کنیم. چهارشنبه بعد ازظهر از شهر رفتیم و جمعه عصر برگشتیم و با خونه خالی از سکنه کناری روبرو شدم. مادرم گفت بخاطر بیماری دخترشون فوری به تهران رفتند قرار شد وسایلشون رو هم فامیلشون جمع کنند و براشون بفرستند.
    مادرم ندید که من همونطور ایستاده مُردم، کاش واقعا قلبم می‌ایستاد و همونجا تموم می‌شد؛ ولی موندم و عذاب کشیدم و مثل احمقها تا مدتها منتظر برگشتش شدم، مرتب به گوشی خاموشش زنگ میزدم...مثل دیوونه بارها و بارها روزهای آخرمون رو به یاد آوردم که نکنه حرفی زدم حرکتی کردم که ازم دلسرد شده و بی‌خبر رفته...اون رفت، اون من رو گذاشت و رفت. بعدها فهمیدم که اصلا دوستم نداشتم که رفت؛ مگه می‌شه آدم کسی رو دوست داشته باشه و بره؟ پس چرا من نتونستم دل ازش بکنم با اینکه رفته بود...حامد تو بگو، تو کسی رو دوست داشته باشی می‌ذاری میری؟
    داشت با هق هق حرف می‌زد...
    -دوسال گذشت و حتی یه تلفن هم ازش نشد. خواستگار داشتم و باید ازدواج می‌کردم آخه مورد تایید مامان و بابا بودند. همه زورم رو زدم که ازدواج نکنم؛ ولی نشد و بدترین روزهای زندگیم رقم خورد. حتی بدتر از اون دوسال جدایی؛ اینکه توی مغزت یکی دیگه باشه و کنارت یکی دیگه سخته؛ ولی دیگه برام هیچی مهم نبود... وقتی دیگه نذاشتند حتی درس بخونم ، همه چی از چشمم افتاد، شدم یه زن خانه دار حرف گوش کن و یه مادر... ولی هیچ وقت حماقتم رو فراموش نکردم که چطور گولش رو خوردم و باور کردم که اونم دوستم داره...
    خواستم جلو برم و بگم که گولش نزدم منم دوستش داشتم... ولی پام جلو نرفت اون حق داشت...
    -ولی خب... شما ها می‌دونید دیگه آدم عاشق حتی دروغ ها رو هم باور می‌کنه مگه نه حوریا؟
    می‌دونید من دیگه هیچ وقت زرد آلو نخوردم...
    دیدم که صدای بلند گریش از آغـ*ـوش حوریا اومد و من آروم به طرف اتاقم رفتم....
     
    آخرین ویرایش:

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    ****
    نمی‌دونم چقدر روی مبل نشسته بودم که تقه ای به در خورد و بدون منتظر اجازه دادن باز شد. می‌دونستم حامدِ. سرم رو بلند کردم که چشمهای قرمزش رو بهم دوخت، مقابلم نشست. دستی به صورتش کشید و بعد از ثانیه ها سکوت به حرف اومد.
    -پشت در دیدمت...همه این مدت که المیرا رو می‌شناسم هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش. می‌دونستم تو زندگی شخصیش مشکل داره، ولی همیشه پشت خنده هاش پنهون می کرد. حتی چند بار بهش گفته بودم که تو عاشقی که اینجور با سوز و گداز می‌نویسی و اونم با خنده می‌گفت مگه زندگی بی‌عشق میشه...میدونی خودم رو به جاش تصور می‌کنم که با یه نفر قول و قرار گذاشته باشم و اون بی‌خبر و بدون توجه به قول و قرارمون بره...من که یه مردم زندگیم جهنم می‌شد یه برسه به یه زن و اونم تو این کشور...ولی وکالت بهم یاد داده همیشه حرف هر دو طرف دعوی رو بشنوم و بعد قضاوت کنم.
    بدون توجه به قیافه منتظرش آرنج‌هام رو، روی زانوهام گذاشتم و کمی به طرفش خم شدم.
    -دوستش داری؟
    مات صورتم شد دستاش مشت شد و صداش کمی بالا رفت.
    -چیزی نگو که این مشت بچسبه به پای چشمت...
    صورتش قرمز شد، ولی من خونسرد نگاهش می‌کردم.
    -مرد حسابی چند بار در موردش باهم حرف زدیم؟ تا حالا در موردش چطور حرف زدم که این‌رو می‌پرسی؟ خجالت بکش. حس من به المیرا همین چیزی که به تو دارم، رفاقت ،خواهر برادری؛ ولی اگه تو می‌خوای اون عذاب وجدانت رو با علاقه من به اون آروم کنی حرفی باقی نمی‌نمونه.
    نیم خیز شد که بره بازوش رو گرفتم.
    -مریم دیشب اومده بود خونه و وقتی المیرا غذا رو آورد مجبور شدم ردش کنم و بهش گفتم... که اون دوربر آفتابی نشه.
    -الله اکبر...
    با کلافگی این‌رو گفت.
    -آخه من چی به تو بگم... امیر، داداشم، عزیزم، رفیقم، تو اون زن رو طلاق دادی چرا دم به دقیقه تو حلقشی... بخدا از تو بعیده خیر سرت وکیل این ملکتی می‌دونی دوربرت چه اتفاق‌های می‌افته... مطمینا نیاز نیست من بگم که اون زن با کیا رفت و آمد می‌کنه و بعدش میاد خودش رو به تو می‌ندازه...بخدا آخرش گند میزنی، ببین کی گفتم.
    -می‌دونم...
    -لااله الله... می‌دونی و بازم نمی‌تونی جلوی اون زهرماریت رو بگیری. تو خیابون فت و فراوون ریخته برو سراغ اونا. از این زن بکش بیرون لعنتی، زندگیت رو نابود می‌کنه...
    طرف خودش میاد میگه تو برام کافی نیستی می‌خوام زندگی کنم تجربه کنم غلط اضافی بخورم، بعد این دوست خل من براش له له می‌زنه.
    همه حرفاش رو با صدای بلند و عصبانیت می‌زد.
    -بسه دیگه سکته می‌کنی یکم آروم باشه.
    -امیر میزنمت ها بخدا میزنمت...
    لبخندی به چهره برافروختش زدم. رفیق بود برام...
    -خل هم شدی به امید خدا برای من لبخند ژکوند میزنه.
    لبام بیشتر کش اومد قبل اینکه باز حرف بزنه جلوش رو گرفتم.
    -نمی‌خواستم ببرمش خونه واقعا نمی‌خواستم، ولی هر چی سعی کردم جلوش رو بگیرم نشد سیریش شده بود. اتفاقا دیشب هم بهش گفتم که نمی‌خوام دیگه باهات به جز موارد کاری رفت و آمدی داشته باشم.
    -خب اون چی گفت؟
    چشمام رو از نگاه نافذش دور کردم که خودش با پوفی که کشید فهمید جوابش چی بود.
    -برای اینکه روی المیرا حساس نشه و مشکلی براش پیش نیاره با المیرا اونطوری رفتار کردم.
    خواست حرفی بزنه که با صدای تقه در سکوت کرد با اجازه من در باز شد و المیرا وارد شد.
    چشماش کمی قرمز بود، ولی تونسته بود با وسایل آرایشی آثار گریه رو کمرنگ کنه.
    سلام کرد که به آرومی جوابش رو دادم. نگاهی به حامد کرد و دوباره چشماش رو به طرفم برگردوند. به چشمام گذرا نگاهی انداخت.
    -نیم ساعت دیگه موکلتون آقای ... میاد و تقریبا یه ساعت بعد هم یه قرار ملاقات دارید. برای بعد از ظهر هم فقط با یکی از شرکتا قرار دارید جز اینا دیگه چیزی نیست... می‌خواستم اگه اجازه بدید من بعد از ظهر برم یکم کار دارم.
    از جام بلند شدم و دو قدم به طرفش رفتم، اما هنوز فاصله چند قدمی بینمون بود.

    -چه کاری داری؟!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا