- عضویت
- 2016/01/09
- ارسالی ها
- 30,107
- امتیاز واکنش
- 64,738
- امتیاز
- 1,304
[HIDE-THANKS]"امیر"
-یه چیزی این وسط درست نیست!؟
دستم رو به صورت ته ریش دارم کشیدم...بدون جواب دادن به سوال حامد گفتم.
-حواستون بهش باشه، بد جور زمین خورد... من تو اتاقم هستم.
به طرف اتاقم رفتم که حامد هم پشت سرم اومد.
-گیر نده حامد، حوصله هیچی رو ندارم.
همونطور خیره نگاهم کرد که پوفی کشیدم و روی صندلی چرخانم نشستم.
-تو چرا بهم در مورد اسم و رسمش و شهرش چیزی بهم نگفته بودی؟
حالت چشماش سوالی شد. کناره چشماش چین خورد.
-مگه نگفته بودم؟... فکر میکردم گفتم...خب حالا که چی؟ آشناتون هست؟
سرم رو تکون دادم تا یه سری چیزا از مغزم بره.
-فعلا نه... نمیخوام در موردش حرف بزنم. بعدا...
چشمام رو مالیدم.
حامد هم چند لحظه بعد بدون گفتن چیزی از اتاق بیرون رفت که ممنونش بودم.
چطور بعد اینهمه سال دیده بودمش و چطور میتونستم بعد اینهمه سال تو چشماش نگاش کنم.
با صدای اس ام اس گوشیم، گوشی رو از توی جیب کتم در آوردم. مریم بود که پرسیده بود کجام و من نوشتم که توی دفتر هستم. گوشی رو روی میز گذاشتم. از توی کیفم پوشهای که دیروز از حامد گرفته بودم رو درآوردم تا نگاهی بهش بکنم و از این سردرگمی رها بشم.
بعد از کمی کار کردن تلفن اتاق رو برداشتم که هم چیزی برای خوردن سفارش بدم هم بگم علی بیاد اتاقم که منصرف شدم و ترجیح دادم خودم برم بیرون تا ببینم در چه حالیه.
خوبیه اتاقم این بود که توی راهرو بود و اگه سر و صدا نمیکردم کسی متوجه بیرون اومدنم نمیشد. با کمترین صدا تا جلوی راهرو رفتم. پشت میزش بود و داشت چیزی تایپ میکرد نیم رخش رو میتونستم ببینم، تغییر چندانی نکرده بود فقط یکم چهرش پختهتر شده بود که اتفاقا بهش هم میاومد... فکر نمیکردم یه روز دوباره ببینمش...
تا کنار میزش رفتم و توی دیدش قرار گرفتم. سرش رو بالا آورد. چشماش چقدر غمگین بود. صداش من رو از نگاه کردن خیره به چشماش بیرون آورد.
-کاری باید انجام بدم؟
نامحسوس سرم رو تکون دادم تا فکرم رو جمع و جور کنم.
-علی هست؟
-نه گفتند ساعت دو یا سه میاند.
-باشه. آقا مجید هستند یا نه؟
-بله هستند.
خواستم بگم برام چایی بیاره که صدایی من رو از جام پروند.
-امیر جان...
همین که برگشتم توی بغلم دیدمش. دستاش رو دور گردنم انداخت. اینچیزا برام عادی بود؛ ولی جلوی المیرا معذب شدم.
-همین الان رسیدم و مستقیم از فرودگاه اومدم اینجا. از شنیدنش خیلی متاثر شدم. تسلیت میگم عزیزم...
کمی خودم رو عقب کشیدم.
-ممنون لطف کردی... کاش میرفتی خونه استراحت میکردی.
-نمیتونستم نگرانت بودم. تو خوبی؟ مامان اینا خوبن؟
-خوبند. بالاخره باید باهاش ساخت...بریم اتاقم تا بگم یه چیزی بیارن بخوری. حتما خستهای.
زیباترین لبخندش رو نثارم کرد. مریم چهره مینیاتوری داشت و خیلی هم زیبا بود. با قد بلندش که تقریبا هم قد هم میشدیم. هر کی ما رو میدید اعتراف میکرد که خیلی بههمدیگه میایم؛ ولی اون نخواست...
-کارمند جدید آوردید؟... سلام عزیزم، من مریم هستم... دوست و رفیق و شریک و اووم همسر سابق امیر.
و خیلی هم خواستنی بود تا حالا ندیده بودم کسی ازش خوشش نیاد چه مرد چه زن. با همه روابط حسنه داشت.
المیرا از جاش بلند شد و با خوشرویی دستی که جلوش دراز شده بود رو گرفت و خودش رو معرفی کرد.
بعد از آشنایی المیرا پرسید.
-قهوه یا چایی؟
و با جواب قهوه مریم، لبخندی به رومون پاشید تا چند دقیقهای دیگه ب اتاق میارند .
همونطور که از کنارش میگذشتیم چشمم به چشمش افتاد هنوز هم غمگین بودند اما لبش خندان بود...[/HIDE-THANKS]
-یه چیزی این وسط درست نیست!؟
دستم رو به صورت ته ریش دارم کشیدم...بدون جواب دادن به سوال حامد گفتم.
-حواستون بهش باشه، بد جور زمین خورد... من تو اتاقم هستم.
به طرف اتاقم رفتم که حامد هم پشت سرم اومد.
-گیر نده حامد، حوصله هیچی رو ندارم.
همونطور خیره نگاهم کرد که پوفی کشیدم و روی صندلی چرخانم نشستم.
-تو چرا بهم در مورد اسم و رسمش و شهرش چیزی بهم نگفته بودی؟
حالت چشماش سوالی شد. کناره چشماش چین خورد.
-مگه نگفته بودم؟... فکر میکردم گفتم...خب حالا که چی؟ آشناتون هست؟
سرم رو تکون دادم تا یه سری چیزا از مغزم بره.
-فعلا نه... نمیخوام در موردش حرف بزنم. بعدا...
چشمام رو مالیدم.
حامد هم چند لحظه بعد بدون گفتن چیزی از اتاق بیرون رفت که ممنونش بودم.
چطور بعد اینهمه سال دیده بودمش و چطور میتونستم بعد اینهمه سال تو چشماش نگاش کنم.
با صدای اس ام اس گوشیم، گوشی رو از توی جیب کتم در آوردم. مریم بود که پرسیده بود کجام و من نوشتم که توی دفتر هستم. گوشی رو روی میز گذاشتم. از توی کیفم پوشهای که دیروز از حامد گرفته بودم رو درآوردم تا نگاهی بهش بکنم و از این سردرگمی رها بشم.
بعد از کمی کار کردن تلفن اتاق رو برداشتم که هم چیزی برای خوردن سفارش بدم هم بگم علی بیاد اتاقم که منصرف شدم و ترجیح دادم خودم برم بیرون تا ببینم در چه حالیه.
خوبیه اتاقم این بود که توی راهرو بود و اگه سر و صدا نمیکردم کسی متوجه بیرون اومدنم نمیشد. با کمترین صدا تا جلوی راهرو رفتم. پشت میزش بود و داشت چیزی تایپ میکرد نیم رخش رو میتونستم ببینم، تغییر چندانی نکرده بود فقط یکم چهرش پختهتر شده بود که اتفاقا بهش هم میاومد... فکر نمیکردم یه روز دوباره ببینمش...
تا کنار میزش رفتم و توی دیدش قرار گرفتم. سرش رو بالا آورد. چشماش چقدر غمگین بود. صداش من رو از نگاه کردن خیره به چشماش بیرون آورد.
-کاری باید انجام بدم؟
نامحسوس سرم رو تکون دادم تا فکرم رو جمع و جور کنم.
-علی هست؟
-نه گفتند ساعت دو یا سه میاند.
-باشه. آقا مجید هستند یا نه؟
-بله هستند.
خواستم بگم برام چایی بیاره که صدایی من رو از جام پروند.
-امیر جان...
همین که برگشتم توی بغلم دیدمش. دستاش رو دور گردنم انداخت. اینچیزا برام عادی بود؛ ولی جلوی المیرا معذب شدم.
-همین الان رسیدم و مستقیم از فرودگاه اومدم اینجا. از شنیدنش خیلی متاثر شدم. تسلیت میگم عزیزم...
کمی خودم رو عقب کشیدم.
-ممنون لطف کردی... کاش میرفتی خونه استراحت میکردی.
-نمیتونستم نگرانت بودم. تو خوبی؟ مامان اینا خوبن؟
-خوبند. بالاخره باید باهاش ساخت...بریم اتاقم تا بگم یه چیزی بیارن بخوری. حتما خستهای.
زیباترین لبخندش رو نثارم کرد. مریم چهره مینیاتوری داشت و خیلی هم زیبا بود. با قد بلندش که تقریبا هم قد هم میشدیم. هر کی ما رو میدید اعتراف میکرد که خیلی بههمدیگه میایم؛ ولی اون نخواست...
-کارمند جدید آوردید؟... سلام عزیزم، من مریم هستم... دوست و رفیق و شریک و اووم همسر سابق امیر.
و خیلی هم خواستنی بود تا حالا ندیده بودم کسی ازش خوشش نیاد چه مرد چه زن. با همه روابط حسنه داشت.
المیرا از جاش بلند شد و با خوشرویی دستی که جلوش دراز شده بود رو گرفت و خودش رو معرفی کرد.
بعد از آشنایی المیرا پرسید.
-قهوه یا چایی؟
و با جواب قهوه مریم، لبخندی به رومون پاشید تا چند دقیقهای دیگه ب اتاق میارند .
همونطور که از کنارش میگذشتیم چشمم به چشمش افتاد هنوز هم غمگین بودند اما لبش خندان بود...[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: