رمان همخون | sa312 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sa312

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/21
ارسالی ها
245
امتیاز واکنش
1,312
امتیاز
371


به نام خدا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: نام من شهریا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نویسنده: صباعسکری کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : اجتماعی،عاشقانه
ناظر:
میم پناه
خلاصه:
شهریار، شخصیت اصلی داستان مرد جوانی از خانواده ای متمول بوده است که غرور و تکبر، شخصیت بارزش هستند.او از جدایی پدر و مادرش که بر سر خودپسندی بود عبرت نگرفته و حال ادامه ی زندگی اش را بر همین‌ منوال در پیش گرفته است و علاقه ای که بر سر غرور او سرکوب میشود اما جایی که او تصمیم به تغییر زندگی اش دارد این‌گذشته است که به او رسیده و سعی بر انتقام دارد...


shahriyar.jpg4.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    همخون
    از روی پل هوایی که با قدم های بی رمق می گذشت، برای لحظه ای ایستاد و دستان نیمه گرمش را حواله ی میله های سرد کنار پل کرد. ساعت از نیمه های شب گذشته بود و شهر خلوت ترین حالت ممکن خود را سپری می کرد. با نگاهی خنثا نظاره گر ماشین هایی می شد که گـه گاهی از زیر پل عبور می کردند. طولی نکشید که دستان سرخ شده از سرمایش را دوباره درون جیب های کت کبریتی اش فرو برد و پاهایش را به سمت مسیرش برگرداند. قدم از قدم به آهستگی برداشت و چانه ی مستطیلی شکلش را تا حد امکان درون یقه اش فرو بـرد و نگاهش چیزی جز نوک کفش هایش یا نهایت یک قدمی اش را بیشتر نمی دید که البته آن سرمای استخوان سوز و نیمچه گرمای درون یقه به او این اجازه را نمی داد. با قدم های کشیده ای که داشت، خیلی زود به مقصدش رسید و پشت در ایستاد. کلیدش را در قفل فرو برد و آن را چرخاند و در با صدای لولاهای خشک شده از سرما باز شد. برخلاف تصورش ماشین کیان را در پارکینگ دید که اما این موضوع چندان مهمی برای او نبود. در حیاط را پشت سرش بست و به سمت در ورودی ساختمان حرکت کرد. دست کلیدش را با سر و صدا به کف دست دیگرش پرت کرد. لحظه ی آخر چشمش به باغچه ی تاریک گوشه ی حیاط افتاد. اما قبل از آنکه به او برسد خودش از پشت باغچه بیرون آمد و با کاپشن بادی و کلاه خز داری که به سر کشیده بود مقابل شهریار ایستاد و با صدایی نازک اما لرزان لب زد:
    _ خوش گذشت؟
    شهریار همچنان با بی تفاوتی نگاهش کرد.
    _ من که می دونم کدوم قبرستونی بودید...
    _ اول اینکه جای شما خالی، دوم اینکه منم جای شما بودم و زاغ سیاه اینو اونو چوب می زدم از خیلی چیزای دیگه هم سر در می آوردم و دیگه لازم نبود اینطوری تو این هوا وایستم و سوال جواب کنم. سوم هم اینکه واضح می پرسیدی به کنجکاوی شبانت جواب می دادم.
    بعد هم ساعت مچی اش را جلوی چشمان او تکان داد و گفت:
    _ و چهارم ساعت از 3 هم گذشته، پس لطف کن برو و فضولیت رو تو خوابت ادامه بده.
    سپس بدون آنکه منتظر واکنش دیگری از سوی او باشد به سمت واحد خودش به راه افتاد. وارد شد و با یک کلید نور ضعیفی را در محوطه روشن کرد. کتش را از تن درآورد و روی دسته ی مبل انداخت. آتشی که از شومینه بلند می شد را بیشتر کرد و راهش را تا آشپزخانه کشید. به یخچال دست برد و بطری آب سرد را بیرون آورد. برایش هوای این فصل و فصل دیگر فرقی نمی کرد، دورنش به خنکای بیشتری نیاز داشت. به طرف اتاق خوابش راهی شد و سر راهش کت را از روی دسته مبل کشید و با خود همراه کرد.
    تا لباس های تنش را عوض کند و آبی به دست و صورتش برساند هوا سپیده دم زد. در بالکن را که گشود پرده های حریر قهوه ای رنگ از باد به حرکت درآمدند. عمیق آن هوای خنک را مهمان ریه هایش کرد و به کوچه نگاهی گذرا انداخت. خلوت بود و ساکت اما دورادور صدای رد شدن ماشین ها را از خیابان پشتی می شنید. با مکث به عقب بازگشت و پاکت سیگارش را از جیب کتش بیرون کشید. لبه ی تختی که دیگر صدایش درآمده بود نشست و فندکش را به زیر سیگار گرفت. پک محکمی به سیگاری که میان لب هایش بود زد و دود غلیظ ش را در هوای مرطوب اتاق خارج کرد. زیر لب خطاب به دودی که مقابل چشمانش هر لحظه محو میشد گفت:

    _ حالت قشنگه، اما قشنگیش لحظه ایه...
     
    آخرین ویرایش:

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    سیگاری که به نیمه هم نرسیده بود را در جاسیگاری ای که پر شده بود از ته سیگار خاموش کرد. دمای اتاق که پایین آمد در بالکن را بست و روی تختش خیز آورد. از شدت بی خوابی درون چشمانش رگه های قرمز رنگ خودنمایی می کردند و دقیقه ای نگذشت که به خواب فرو رفت.
    ساعاتی بعد تقه ای بود که به در قفل شده وارد می شد و این کسی نبود جز کیان. از ضربه های پی در پی شهریار نیمه هوشیار شد. در جایش چرخید اما هیچ عکس العملی به صدای کیان نداد. اما میدانست که او دست بردار نیست و همچنان ادامه میدهد. با پتویی که دورش پیچیده شده بود در جایش نشست و پس از لحظه ای مکث با چشمان نیمه باز به سمت در راه افتاد. بلافاصله بعد از باز کردن در رو برگرداند و به اتاق بازگشت و روی تختی که هنوز هم گرمای بدنش رویش مانده بود دراز کشید. کیان که پشت سر شهریار راه افتاده بود یک بند شروع کرد به سوال و صحبت:
    _ معلوم هست کجایی؟ دیشب چرا منتظر نشدی تا بیام؟
    پایین پاهای شهریار نشست و با یک دست پتو را از روی او کشید.
    _ دارم با شما صحبت میکنم استاد.
    _ اه چته باز از سر صبح شروع کردی؟
    _ اگر به ساعت یه نگاه بندازی میبینی همچین سر صبح هم نیست، لنگ ظهره. دیشب چیز میزی زدی که تا الان تو کمایی؟
    شهریار سرش را از روی بالش بلند کرد و با چشم هایی که حالت موشکافانه به خود گرفته بود به کیان زل زد و گفت:
    _ اونی که از دستش در رفت و همه چیزو با هم ترکیبی زد من نبودم. اونیه که همچین سرحال اینجا نشسته.
    _ بدیه هوشیاریت اینه که حالتای منو یادت می مونه و مثل پوتک هی میزنی تو سرم. پاشو جمع کن حالا توام، باید بریم کارواش.
    _ کارواش چه خبره؟
    _ کارواش چه خبره؟ یک هفته س که از دم درش هم رد نشدیم. پاشو یه خودی نشون بده بدونن اونجا یه صاحابی هم داره.
    با تأمل به کیان نگاهی انداخت و پس از لحظه ای در جایش نشست و به او گفت:
    _ باشه تا بری ماشین و روشن کنی آماده میشم.
    کیان با جمله ی "منتظرت هستم" از خانه ی او خارج شد و شهریار هم که علائم ضعف به خوبی در چهره ی رنگ پریده اش نمایان بود باز هم به سراغ صبحانه نرفت. تنها بعد از نظافت خود را به یک فنجان چای دعوت کرد و مقابل کمد لباس هایش ایستاد. نگاهی سر تا سری به کت و پیراهن های آویزان شده از جالباسی انداخت و در آخر پیراهن آستین بلند یشمی رنگش را با کت و شلوار طوسی رنگ ست کرد. مقابل آینه ی قدی ترک خورده ایستاد و به موهایش چنگ زد. نگاهش را از موهای روشنش گرفت و رسید به پیشانی اش. پیشانی ای که موج هایی از خط اخم را همیشه همراه خود داشت. دیگر نگاهش را به چشمانش سوق نداد و ساعت مچی اش را از روی میز برداشت و راه افتاد. کیان با دیدن خروج شهریار استارت زد و منتظر نشستن او شد. کمی از حرکتشان نگذشته بود که پشت چراغ قرمزی که پنجاه ثانیه را کم می کرد تا سبز شود ایستادند. شهریار آرنج دستش را به لبه ی در و انگشت اشاره اش را به لب هایش تکیه داده بود و به صدای شلوغ و کلافه کننده ی شهر گوش می سپرد که کیان حواس او را از صدای بوق ها پرت کرد:
    _ شب بچه ها میرن سمت رودخونه.
    _ حوصله ندارم.
    _ تاشب برای حوصله وقت هست.
    _ تو خسته نمیشی از این همه بریز و بپاش؟
    _ اگر بهم خوش نگذره،چرا خسته میشم.
    _ تو هفت روز هفته کلاً یه نصف روز خونه ای.
    _ دیگه هر چی هم باشه که شب خودمو به خونه میرسونم. بعدشم این کجاش بده یا به کجای این آدما برمیخوره؟
    _ دیگه هر چیزی حد و اندازه ای داره.
    _ خوش بودن بنظر من حد و اندازه ای نداره.
    _ نظرت برام مهم نیست. این همه حرف زدی بگم شب میام که نمیام.
     
    آخرین ویرایش:

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    شهریار نگاهش را به خیابان دوخت تا کیان هم در مقابل سکوت او دیگر ادامه ندهد. به کارواش هم که رسیدند شهریار دم در دفتر پیاده شد و کیان رفت تا ماشینش را انتهای محوطه بگذارد. همراه با آمدن شهریار پسر جوانی که سالها در آنجا مشغول به کار بود جلو آمد و با خود او وارد دفتر کارش شد تا از مدت نبود شهریار و کیان گزارش کار دهد. پسر مودبانه ایستاد و در نیمی از دقیقه توضیحات را داد. شهریار هنگام صحبت های او به پشت میزش رفت اما ننشست. ایستاده دست هایش را به لبه ی میز تکیه داد و پس از تشکر کوتاهی از پسر به او گفت که میتواند برود. دست هایش را که برداشت تازه از رد جا مانده ی انگشتانش متوجه خاک نشسته شده بر روی میز شد. دستانش را تکاند که در همین موقع تقه ای به در وارد شد که با بفرمائید شهریار دستگیره در فشرده شد و پیر مرد کوتاه قدی با چشمان ریز که اما رنگ آبی اش به وضوح نمایان بود، وارد شد. شهریار در سلام به او پیش دستی کرد و با دیدن سینی چای در دستان لرزانش لبخند زد و به سمت او رفت. سینی را از دستانش گرفت و بر روی میز گذاشت. پیر مرد که به عمو علی معروف بود با تمام فرسودگی اش دست شهریار را به محکمی در دستانش فشرد. لبخند عمیقی که خط های کناره ی چشمش را بیشتر میکرد به شهریار منتقل کرد و خیلی کوتاه از حال و احوال او جویا شد تا هر چه سریع تر برود و شهریار به کار های عقب افتاده اش برسد.
    بعد از رفتن او شهریار سینی چای را از روی میز بلند کرد تا با دستمالی که در جیب داشت خاک روی آنرا بگیرد. کتش را هم درآورد و به پشت صندلی ای که وضع بهتری از قبل داشت آویزان کرد. روی صندلی که نشست سینی را تا نزدیک خود کشید. درِ قندانی که درونش همه چیز بود جز قند را باز کرد و از میان توت های خشک و مویز های ریز به تک خرمایی که زیر آنها پنهان شده بود دست برد و آنرا در دهانش قرار داد. شاید با شیرینی خرما و گرمای چای سردردش کمی آرامتر میشد. کمی بعد درِ اتاق با شدت باز و کیان در درگاه نمایان شد. در را پشت سرش بست و روی یکی از صندلی هایی که مقابل میز شهریار ردیف شده بودند، نشست.
    _ همه چیز مرتبه؟
    شهریار درحالی که فندکش را زیر سیگارش گرفته بود سری تکان داد و تصویر کیان را در دود محو کرد.کیان لحظه ای را بی حرکت با چشمان درشت و تیره رنگش تنها نظاره گر شهریار شد و بعد از دیدن دود های تکراری سیگار به سمت سینی دست برد و چایی که از دهان افتاده بود را برداشت. گلویی تازه کرد و خواست باز هم از شب حرف پیش بکشد که تلفن شهریار زنگ خورد. شهریار نگاه کوتاهی به صفحه گوشی اش انداخت و بلافاصله صدایش را قطع کرد.
    _ کی بود؟
    _ کی باید باشه؟
    _ گیلدا؟
    _ آره
    کیان کمی مکث کرد و با اینکه دو به شک بود اما زبان باز کرد و گفت:
    _ گفته میخواد امشب ببینت.
    بعد از گفتن جمله اش نگاهش را با قندان سرگرم کرد تا از زیر نگاه سنگین شهریار در رود. شهریار سیگارش را در جاسیگاری فرو کرد و در مقابلش گفت:
    _ پس کار تو بوده.
    _ خب بیچاره کلی التماس کرد که یه کاری کن من شهریارو ببینم. منم روشو زمین ننداختم.
    _ شما روی هیچ دختر خانمی رو زمین نمی زنی.
    _ حالا تیکه ننداز. چیه؟ مثل تو خوبه؟
    _ نه تو خوبی فقط ولم کن. همینجوری هم شب نمیخواستم بیام اینم که اونجا باشه دیگه قطعا نمیام.
    کیان با کلافه گی به صورتش دستی کشید و گفت:
    _ ای که چقدر بیچاره ای گیلدا که عاشق کی ام شدی!
    _ بگو عاشق تو بشه خب.
    _ بیخیال شهریار این بحثا آخر کار دست جفتمون میده. دیگه هر کاری که دوست داری بکن خب؟ حالا پاشو بریم خونه اگه کاری نداری اینجا.
     
    آخرین ویرایش:

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    [HIDE-THANKS]_ تازه اومدیم، تو اگر حوصله نداری برو که برای مهمونیت هم آماده بشی.
    کیان هم مانند آرا زمانی که کفری میشد از حرص لب هایش را جمع میکرد. با اینکه نگاهش به دیوار رو به رویش بود خطاب به شهریار گفت:
    _ همه مثل شما رفیق نیمه راه و بی معرفت نیستن که.
    _ اگر قراره بمونی پس حرف بیخود نزن. اگرم قراره یک روند چرت و پرت تحویل من بدی همون بهتر که رفیق نیمه راه بشی و بری.
    شهریار خودش را سرگرم با وسایل روی میز نشان داد و کیان هم بهتر میدید که در محوطه پرسه بزند تا در دفتر. ساعت از ظهر که گذشت شهریار هم دیگر تاب نیاورد و پس از برداشتن کتش از دفتر خارج شد. به طرف ماشین کیان رفت که اما خبری از حضورش نبود. کنار ماشین ایستاد و چشم چرخاند تا اینکه خودش از پشت سر صدایش درآمد:
    _ من اینجام.
    تا شهریار دست بجنباند و رو برگرداند کیان با شلنگی که در دست داشت آب را بافشار به سمت شهریار نشانه گرفت و بلند بلند قهقهه زد. شهریار دستانش را به حالت گارد گرفته بود و با بد و بیراه هایی که زیر لب زمزمه میکرد، به طرف او هجوم آورد که کیان شلنگ را روی زمین رها کرد و پا به فرار گذاشت. کیان میخندید و دور ماشین چرخ میخورد و این شهریار را جری تر میکرد. تمامی کارکنان از کار ایستاده بودند و با خنده های کیان همراهی میکردند. شهریار که دستش به او نمی رسید دیگر به شلنگ کف دست برد و کیان را هدف گرفت. کیان در حالی که پشت ماشین پناه گرفته بود باز هم از کف ها بی نصیب نماند و دیگر صدایش درآمد:
    _ بی شخصیت من آب ریختم روت، تو کف؟!
    شهریار که به نفس نفس افتاده بود دست از شیطنتی که همیشه شروع کننده اش کیان بود کشید و بدون هیچ سلاحی به سمت او رفت. کیان بعد از پاک کردن کف ها از سر و صورتش و لعنت هایی که به شهریار فرستاد سوار بر ماشین شدند تا حرکت کنند. از لباس های نمناک شان در آن هوا در تن جفتشان سرما پیچید. بخاری ماشین هم تنها می توانست دست ها و صورت های سرخشان را کمی گرم نگهدارد. به خانه که رسیدند تا کیان ماشین را پارک کند شهریار به سرعت به واحد خود رفت و لباس هایش را با یک دست گرمکن تعویض کرد و سپس به پایین رفت. به در تقه ای نمادین زد و بدون آنکه منتظر کلمه ای به عنوان "بفرمایید" باشد، وارد شد. آرا با پیراهن بافت گل گلی ای که به تن داشت مشغول چیدمان میز نهار بود که با دیدن شهریار با لبخند ملیحی به او سلام کرد. شهریار جواب سلامش را داد و راه به راه به آشپزخانه پا گذاشت و بالا سر قابلمه ای که روی گاز قرار داشت ایستاد. درِ قابلمه را که برداشت بخارش دستش را سوزاند اما بویی که به مشامش میرسید اخم را به سرعت از چهره اش پاک کرد. چشم هایش را برای لحظه ای بست و با میـ*ـل غذا را بو کشید. هنگامی که چشم هایش را باز کرد آرا را با ذوق و شوق دید که کنارش ایستاده.
    _ چطور شده؟
    شهریار لب هایش را کمی کج و کوله کرد و در آخر جمله ی "بد نشده" را تحویل ذوق کور شده ی آرا داد.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    [HIDE-THANKS]آرا با اینکه از رفتار شهریار خشم را چاشنی نگاه معصومانه اش کرده بود چیزی به زبان نیاورد. شهریار بدون توجه به احساسی که در آرا سرکوب کرده بود صندلی را عقب کشید و پشت میز نشست. چیدمان ظریف میز را بهم زد و چنگالی که زیر دستش قرار داشت را درون ظرف سالاد فرو برد که این کار او هم از نگاه آرا جا نماند. کیان پس از دوش کوتاهی که گرفت با به به و چه چه وارد آشپزخانه شد. او هم پشت میز نشست و با لـــذت به سلیقه ی آرا نگاه کرد. قسمتی از میز را خلوت کرد و روی آن ضرب گرفت و شروع کرد به خواندن:
    _ آراگلی چه کرده همه رو دیوونه کرده...
    آرا با لبخندش از تعریف او تشکر کرد و اولین بشقاب غذا را مقابل شهریار قرار داد. شهریار که به شدت ضعف کرده بود قاشقش را پر کرد و آن را در دهانش قرار داد. بدون لحظه ای مکث به سمت سطل زباله رفت و همه را پس زد. چهره اش از مزه ی شور غذا در هم کشیده شده بود. چند باری دهانش را شست تا بالاخره مزه اش رفت. به سمت میز چرخید که با روی خندانِ کیان و آرا مواجه شد. کیان شروع کرد به خوردن غذای خودش و به شهریار اشاره کرد که سرجایش بنشیند.
    _ فکر کردم به کل غذا گند زدی، نگو فقط نمک و تو ظرف من خالی کردی.
    آرا در حالی که بشقاب دیگری را برایش پر می کرد در مقابل حرفش گفت:
    _ تا شما باشی به غذایی که بوش تو کل ساختمون پیچیده نگی بد نیست.
    شهریار بدون هیچ حق اعتراض دیگری سرجایش نشست و اینبار با خیالی راحت شروع به خوردن غذا کرد. به سرعت هم غذایش را به اتمام رساند و پس از تشکری خشک و خالی از جایش بلند شد که کیان با دهان پر به حرف درآمد:
    _ میخوای بری بخوابی؟
    _ بله البته اگر شما اجازه بدی.
    _ چیه هی خواب خواب خواب! بمون یه دست بازی کنیم.
    _ کیان، از بیست و چهار ساعت فقط چهار ساعت خوابیدم. خواب هم یه مقوله ای از زندگیِ برای استراحت کردن.
    _ باشه عزیزم متوجه شدم. برو تا بیشتر از این استاد نشدی برامون.
    _ تا زمانی هم که خودم بیدار نشدم تشریف نیاری بالا.
    _ چشم.
    شهریار به واحد خودش رفت و یکراست سراغ تختش را گرفت و روی آن ولو شد. با فکر و خیال هایی که راهشان را تنها زمان خواب او پیدا میکردند، دقیقه ای طول کشید تا بتواند بخوابد.
    چشم هایش را که باز کرد اتاق در تاریکی شب فرو رفته بود و تنها هاله ای از نور تیر چراغ برق بود که از بیرون به داخل نمایان میشد. بدون اینکه به ساعت توجهی داشته باشد مجدد پلک هایش را روی یکدیگر گذاشت. اما به خواب نرفته بود که صدای ریزی به گوشش رسید. صدایی که مخصوصِ سنگ ریزه هایی بود که به شیشه میخورد. از جایش بلند شد و درِ بالکن را باز کرد.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    [HIDE-THANKS]کیان درست وسط حیاط نشسته بود و نگاهش به بالا بود.
    _ شش ساعت کافیه؟
    _ برای؟
    _ برای خوابیدنت.
    جوابی به او نداد و به داخل بازگشت. به آشپزخانه رفت و با چراغ آن به فضا روشنایی داد اما مابقی خانه در تاریکی به سر میبرد. زیر قهوه جوش را روشن کرد و بالا سر آن ایستاد. فنجانی را کنار دستش قرار داد و پس از آماده شدنش قهوه ای که عطرش در هوا پیچیده بود را در فنجان سرازیر کرد. فنجانِ سفید رنگش را روی اُپن قرار داد و خودش هم روی تک صندلی ای که پشت اُپن قرار داشت، دست به سـ*ـینه به تماشای بخاری که از فنجان قهوه بلند میشد، نشست.
    در سکوت خانه تنها صدای تیک تاکی بود که از ساعت دیواری برمی خواست. کیان سر رسید و سکوت را به فشردن دستگیره در ختم کرد.
    _ شهریار؟
    _ اینجام.
    با قدم های آرام این سمت از اُپن مقابل شهریار ایستاد.
    _ میشه قبول کنی همراهم...
    _ نه.
    _ شهریار، تو میدونی تا حالا تنهایی بدون تو هیچ کدوم از این جاهارو نرفتم و نمیرم پس قبول کن.بازم بگی نه که من نمیگم چشم و بشینم تو خونه، اینقدر اصرار میکنم تا بالاخره بیای. با اون دختره هم اصلا کاری ندارم دیگه خودت میدونی. خونه هم میدونم کاری نداری پس بلند شو حاضر شو بریم.
    شهریار نفس عمیقی کشید و پس از مکثی با اینکه بی میــل به رفتن بود اما قبول کرد.
    _ عاشقتم، من میرم آماده بشم.
    _ آره زودتر برو تا از زبون ریختنات نظرم عوض نشده.
    کیان با خنده ای که سر داد به سرعت از جلوی چشم های او دور شد. شهریار دستش را دور فنجان گرم حلقه کرد و جرعه ای از آن را به لبانش رساند. پس از فرود آوردن فنجان راهی اتاق شد. متناسب با هوای سرد شب تیشرت ساده ی سفید رنگش را با کاپشن چرم مشکی انتخاب کرد و شلوارش را هم همرنگ با کاپشنش از کمد بیرون کشید. دست های خشک شده اش را با کرم مرطوب کرد و بدون آنکه نگاهش را بالا بیاورد و به خود نگاهی بیندازد ساعت مچی و تلفن همراهش را برداشت و از خانه بیرون زد.
    _ ماشینم بنزین نداره، امشبو با ماشین تو بریم؟
    _ بریم مشکلی نداره، فقط خودت باید پشت فرمون بشینی.
    _ باشه.
    سوئیچ را به سمت کیان پرت کرد و سوار ماشین شدند. بدون معطلی حرکت کردند و کیان در راه کوچکترین حرفی نزد، چرا که بی حوصلگی شهریار کاملا پیدا بود. سکوت را با موسیقی ملایمی پر کرد و شهریار نگاهش را به سمت خیابان برگرداند. به کوچه هایی نگاه میکرد که به سرعت از آنها عبور می کردند. به آدم هایی که هر کدام مشغول روزمرگی های خود بودند. نگاهش به پایین کشیده شد، به جدول های رنگ و رو رفته ی کنار خیابان. برای لحظه ای دختری را کنار خیابان دید که پالتویی قرمز رنگ به تن داشت. با نیمه لبخندی چیزی را در ذهن مرور کرد.
    همانطور که کشدار راه میرفت و دستانش را در هوا تکان می داد، با حالت دکلمه گفت:
    _ امروز دختری را دیدم، زیبا بود مانند پاییزی در بهار، چارقد قرمز رنگش را بر گیسوانش کشیده بود و عمیق میخندید.
    میان آن تاریکی مبهم، مانند ماهی جان قرمزی در کف اقیانوس چرخ میخورد و باله هایش را میرقصاند...
    نه اینکه دیوانه باشد،نه. گویی که عاشق شده است.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    [HIDE-THANKS]پا به جاده ی باریکی گذاشته بودند که تمامی منظره ی مقابلشان در تاریکی شب فرو رفته بود اما باز هم در آن تاریکی درختان بلند قامتی که پشت سر یکدیگر قد علم کرده بودند، به خوبی مشخص میشدند. پس از ده دقیقه طی کردن مسیر، به جاده ی پهنی رسیدند تا توانستند در گوشه و کناری ماشین را پارک کنند. پیاده مسیر سراشیبی را راهی شدند و کیان با چراغ قوه گوشی اش مسیر را روشن نگه میداشت. از هوای سرد بخار نفس های جفتشان به چشم میخورد و تنها صدای نزدیکی که شنیده میشد صدای خرد شدن شاخ و برگ های زیر پاهایشان بود. بعد از گذر از مسیر جنگلی بالاخره صدای رودخانه و سر و صدای بچه ها به گوششان رسید. یکی از پسرهای جمع با دیدن کیان و شهریار از دور شروع کرد به ترساند دخترها که کیان هم از همان ابتدا با او همراهی کرد و آنها را دست انداخت. چهره هایشان که در نزدیکی نور آتش نمایان شد بچه ها به سمتشان رفتند و به گرمی از آنها پذیرایی کردند. پس از حال و احوال پرسی بر دور آتشی که برپا کرده بودند، روی تنه های قطع شده ی درختان نشستند و صحبت هایشان با سوال های تکراری و روزمره شروع شد. که چه کار میکنند؟ کارشان چطور پیش میرود؟ یا وضعیت اقتصادی چگونه است و غیره. یکی از پسر های شیطون و خوش سر و زبون جمع به این بحث خاتمه داد و از جایش بلند شد. او که اسمش نوید بود سوئیشرتش را از تن درآورد و به کمرش بست. با بطری بنزینی که در دست داشت شعله آتش را بیشتر کرد شروع کرد به رقـ*ـص و آواز. همه هم با او همخوانی می کردند جز شهریار که تنها با نیمچه لبخندی به تماشای ادا و عشـ*ـوه های نوید نشسته بود. و اینکه هنوز خبری از حضور گیلدا نبود حال شهریار را خوب نگه میداشت.
    کیان لیوان چای را به دست شهریار سپرد و نقل مجلس شد. کنار نوید بلند شد و با او همراهی کرد. دیگر صدای آواز و جیغ و خنده هایشان بلند شده بود و تمامیشان از این حال راضی بودند جز شهریار که حال و هوایش جدا از وصف حال هوای دیگران بود. با لیوان داغی که به دست داشت کمی از جمع فاصله گرفت و روی تخته سنگی مقابل رودخانه نشست. دست هایش که از حرارت لیوان گرم شد آن را کنار پایش بر روی زمین گذاشت و خیره شد به تصویر ماهی که هاله ای بر روی آب شناور بود. کمی بعد نگاهش را به سمت جمعی که تازه گرم شده بود و هر لحظه صدایشان اوج می گرفت، برگرداند. پسر هایی که از هفتاد دولت آزاد و خواهان خوش گذرانی بودند و همینطور دختر هایی که یکی به دلخواه و دیگری به اجبار در جمع حضور پیدا کرده بودند. نگاهش را برگرداند و سعی کرد حواس خودش را از آنها پرت کند. طبق عادتی که داشت شروع به شمارش اعداد کرد اما صدایشان به گونه ای نبود که بتواند شمارش اعداد خود را بشنود. ناخواسته از جایش بلند شد و لیوانی که به آن لب هم نزده بود برداشت و خواست قدم از قدم بردارد که نگاهش از دور به اندام لاغر گیلدا افتاد. سرجایش خشک شد و گیلدا پس از آنکه با بچه های جمع خوش و بش کرد، راهش را به سرعت طرف شهریار کج کرد. دستش را به سمت او دراز کرد و با لبخند عریض و طویلی که داشت به او سلام کرد. شهریار دستش را رد نکرد اما کلمه ای در جواب سلام او از دهانش خارج نشد. دوباره سر جای قبلش نشست و نگاهش را به رودخانه ی سیاه دوخت. گیلدا تخته سنگ دیگری پیدا کرد و به آرامی کنارش نشست و به اویی که نگاهش جای دیگری بود چشم دوخت. ثانیه ها با همان نگاه و لبخند ادامه داد اما تغییری در رفتار شهریار ندید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    [HIDE-THANKS]_ شهریار؟
    _ هوم؟
    _ حالت خوبه؟
    _ خوبم.
    _ چرا باهام اینطوری رفتار میکنی؟
    _ مگه رفتارم اتفاق جدیدیه که میپرسی؟
    _ نه ولی بس کن لطفا. یه نگاه بنداز به اون جمع، من چی کم دارم از اون دخترایی که اونجا نشستن و کلی خوش میگذرونن؟
    شهریار با نگاه بی حالتش به چهره ی نیمه تاریک او چشم انداخت و در جوابش گفت: تو چیزی کمتر از اونا نداری، اتفاقا چون مثل اونایی ازت خوشم نمیاد.
    گیلدا دسته کیفش را در دست فشرد و مقابلش جواب داد: من به خاطر تو این کارارو میکنم، به خاطر تو این موقع از شب اومدم یه همچین جای پرتی و اونوقت...
    شهریار میان حرفش پرید و گفت: من خوشم نمیاد به خاطر من دست به هر کاری بزنی. تو یه دختری و باید یکسری محدودیت هاتو حفظ کنی نه به خاطر هر کسی تن به هر کاری بدی.
    دندان های گیلدا از شدت عصبانیت بر روی یکدیگر سائیده میشدند و دیگر حرفی نداشت که به او بگوید. با حرکاتی که عصبانیت به وضوح در آنها نمایان بود از کنار شهریار بلند شد و برای دقیقه ای با لبخندی ساختگی به جمع پیوست. اما طولی نکشید که از همگی خداحافظی کرد و رفت. شهریار هم با رفتن گیلدا به پیش بقیه رفت و مابقی زمانش را با آنها به بازی و خورد و خوراک گذراند. شهریار که پس از ساعاتی دیگر تاب ماندن نیاورد به اجبار دست کیان که نیمه هوشیار بود را گرفت و اوهم از جمع خداحافظی کرد و به طرف ماشین به راه افتادند. آسمانی که از صبح با ابر های تیره پوشیده شده بود حال شروع به باریدن کرد. به خاطر وضعیت کیان تا به ماشین برسند پاهایشان تا ساق خیس و گلی شد. شهریار قدم هایش را محکم تر برمی داشت و حواسش به کیان بود که در این گل و شل لیز نخورد. باران به کلافگی او شدت میداد و او که در این دورهمی ها عادت نداشت لب به چیزی بزند، دهانش طعم تلخی به خود گرفته بود و سرش به درد آمده بود. به ماشین رسیدند و به سرعت برای فرار از باران سوار شدند. کیان سرش را به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.
    _ گـ ـناه شو، از عدن هبوط کن. به ضلع چندم جهان سقوط کن...
    _ فقط وقتایی که از خود بی خود میشی شعر میگی؟
    _ آره خب، اینم از مزایای از خود بی خود شدنمه.
    کیان سکسکه اش گرفته بود و باز هم زیر لب پچ پچ هایی می کرد که صدایش به گوش نمیرسید. شهریار بی توجه به او و حالش به راه افتاده بود و برف پاک کن ها در مقابل چشم هایش به این طرف و آن طرف کشیده میشدند تا قطرات باران را از نگاهش پاک کنند.
    مسیرش را از جاده های فرعی تاریک و پر از چاله به خانه نزدیک تر کرد. ماشین را مقابل در نگهداشت و از ماشین پیاده شد که پایش در گودال کوچکی که آب در آن جمع شده بود فرود آمد و پاچیدن آب وضعیت گل آلود لباس هایش را بدتر می کرد.
    به سرعت در پارکینگ را باز کرد و به داخل ماشین بازگشت. ماشین را به داخل برد و هرچه کیان را صدا زد جوابی نشنید. در حیاط را بست و دوباره به سمت کیان آمد. از گردن کج شده و دهان نیمه بازش پیدا بود که به خواب فرو رفته. شهریار با عصبانیت در موهای خود که از نم باران حالت گرفته بود دستی برد و باز هم کیان را صدا زد. زمانی که دید خوابش عمیق تر از این حرف ها است با مشت بر روی سقف ماشین کوبید که کیان با وحشت چشم باز کرد.
    _ مردی مگه وامونده؟
    _ چی؟!
    _ درد و چی، پیاده شو ببینم.
    کیان که هنوز هم گیج بود به زور از ماشین پیاده شد و همراه شهریار به واحد او رفت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا