نام رمان: واسپوهر نام نویسنده: SECRET GIGGLE کاربر انجمن نگاه دانلود ژانر: فانتزی، عاشقانه، طنز نام ناظر: @مهدیه سجده
خلاصه: در 9 قلمروی سرزمین مارول که در راسش درخت زندگی قرار دارد، آشوب عظیمی به پا میشود. موجودات عجیبی که هویتشان معلوم نیست و با چه هدفی نامعلوم، به قلمروها حمله میکنند. هیچکس جلو دار آنها نیست. حاکمان از درخت زندگی راه حل میخواهند و درخت زندگی نیز نشانههای وارثی را به آنها میدهد. آن وارث همان کسی است که صاحب بعدی شمشیر قدرتمندی است که تمام مارول را محافظت میکند؛ اما قدرتهای شمشیر در جای جای سرزمین پنهان شده و وارث موظف است برای محافظت از مردم و سرزمینش به دنبال نشانهها قدم بردارد.
نویسندهی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود. خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید: قوانین بخش کتاب انجمن نگاه دانلود دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل: چگونگی داشتن جلد؛ به نقد گذاشتن رمان؛ تگ گرفتن؛ ویرایش؛ پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااینحال میتوانید پرسشها، درخواستها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های نویسندگی عنوان نمایید. پیروز و برقرار باشید. «گروه کتاب نگاه دانلود»
پارت اول
قلمرو الفهایم
از ابرهایی که بهم پیوند خوردهاند کم کم دانههای ریز و درشت برف فرو میریزد. باد سردی که میوزد بوی خون را با خود به همراه دارد و این بو، نشان از این میدهد که عدهی زیادی کشته و قتل عام شدهاند.
الف کوچکی با بالهای زخمی و سرو صورت خونی و پر خراشش همانطور که از موجود غول پیکری که با سرعت پشت سرش میدوید و قصد شکارش را داشت فرار میکند همانطور تلاش میکند تا پرواز کند؛ اما مگر با بالهای شکسته هم میتوان پرواز کرد؟ انقد میدود و میدود که ناگهان چشمش سنگ درشت زیر پایش را نمیبیند و با ضرب زمین میخورد و آخش بلند میشود. درد امانش را بریده بود؛ اما نمیتوانست همانجا بی حرکت بنشیند
تا غذای آن موجود وحشی شود. تند و تیز مینشیند و با دیدن آن موجود که سرش سر تمساح و بدنش بدن یک عنکبوت بود جیغی از ترس میکشد که باعث میشود موجود بالای سرش غرشی کند و دندانهای تیزش را به نمایش بگذارد. الف نفس نفس زنان عقب عقب میرود و با هر قدمی که عقب میرود آن موجود خود را به او نزدیکتر میکند. انقدر خود را عقب میکشد که با برخوردش به دیوار پشت سرش آه از نهادش بلند میشود. با فکر اینکه دیگر راه فراری ندارد و تا لحظاتی دیگر طعمهی آن موجود میشود کم کم سیل اشکهایش روی گونههایش جاری میشوند. قلبش دیوانه وار به قفسهی سـ*ـینهاش میکوبد؛ به طوری که احتمال میدهد تا لحظاتی دیگر قفسهی سـ*ـینهاش را بشکافد و جلوی پاهایش بیوفتد. دندانهایش از سرما و دست پاهایش از ترس میلرزند. سر بلند میکند و اولین چیزی که میبیند چشمهای قرمز و دندانهای برندهی موجود است. گریهاش اوج میگیرد. با بلند شدن پنجههای آن موجود و هدف قرار دادنش جیغی میکشد و چشمانش را میبندد و دستانش را حصار بدن نحیفش میکند. چرا که میداند تا لحظاتی دیگر از او فقط یک جسم بی جان باقی میماند. طولی نمیکشد که بازوانش توسط فردی کشیده میشوند. جیغ دیگری میکشد و چشمانش را باز میکند و خودش را در آغـ*ـوش امن پدرش میبیند.
با ترس بر میگردد و از آن موجود درندهی چند دقیقهی قبل جسم مردهای را بر روی برفها میبیند. نمیتواند باور کند که نجات پیدا کرده است. گویا پدرش در لحظات آخر سر رسیده و با نیزهای که در قلب موجود فرو کرده او را کشته است.
چشم از آن موجود میگیرد و دور و اطرافش را از نظر میگذراند. بیشتر خانههای آن دور اطراف ویران و بیشتر افراد کشته شده بودند و روی برفهای قرمز رنگ هم میشد آن را حس کرد.
عدهای کنار جسد اطرافیان و نزدیکان خود نشسته بودند و عذاداری میکردند و عدهای دیگر با حالی پریشان در جستجوی خانوادهیشان بودند.
پاهایش تحمل وزنش را ندارند. سرش گیج میرود و پدرش نیز متوجه حال خرابش میشود و او را محکمتر در آغـ*ـوش میگیرد.
طولی نمیکشد که سروکلهی سربازان و نگهبانان پیدا میشود و دور تا دور آنجا را محاصره میکنند.
مادری کودک چهار سالهی غرق در خونش را در آغـ*ـوش گرفته است و ضجه زنان نزدیک میشود و رو به نگهبانان زانو میزند و با حالی خراب درحالیکه اشک صورتش را پر کرده است مینالد:
- پسرم، پسرم مرده، اون لعنتیها کشتنش. اون...اونها کی بودن؟ چی از جون ما میخواستن؟
سرباز شمشیرش را در دستش فشرد و با اضطراب گفت:
- نمیدونیم. اونها به هیچکدوم از قلمروها تعلق ندارن. سه تا از اونها رو کشتیم؛ ولی بقیشون پراکنده شدن.
و رو به بقیه سربازها فریاد زد:
- همه رو ببرید یه جای امن، ممکنه دوباره برگردن.
آسگارد
از میون افراد ناشناس و مختلف میگذشتم و دنبال سوژه مناسبی بودم. از صبح که وارد بازار بزرگ مرکزی آسگارد شده بودم فقط تونستم چند تا موز برای الکس کش برم. کاری که نمیکنه هیچ، تازه دستور هم میده بچه میمون.
با خوردن بوی نون تازه به بینیم سر جام متوقف میشم. بوش برای منی که از صبح هیچی نخورده بودم مـسـ*ـت کننده بود. سر میچرخونم و مرد تپلی رو میبینم که کنار دیگر غرفهها بساط پهن کرده بود و نونهاش رو به ترتیب روی اون چیده بود. لبخندی زدم و زمزمه وار لب زدم:
- اینم از سوژهی امروز
کلاه شنلم رو جلوتر کشیدم تا صورتم معلوم نباشه و به سمت غرفه راه کج کردم. نزدیکتر که شدم اون رو مشغول صحبت با مرد خوش پوشی دیدم. میخواستم دست ببرم و به محض برداشتن نونی فرار کنم؛ اما با شنیدن حرفهاشون کنجکاوانه خودم رو با غرفه کناری که زیورالات فروشی بود مشغول کردم و همونطور هم به حرفهاشون گوش سپردم.
مرد خوش پوش سرش رو نزدیک آورد و آروم گفت:
- شنیدی چیشده؟
مرد تپل همونطور که مشغول خوردن کیکی بود گفت:
- نه، مگه چیشده؟
مرد دستی به سیبیلهای بلندش کشید و گفت:
- به قلمروی الفهایم حمله کردن، میگن خیلیا کشته شدن.
کیک توی گلوی مرد گیر کرد و اون با صدای بلند شروع به سرفه کردن کرد. طوری با صدای بلند سرفه میکرد که چند نفری برگشتن و چپ چپ نگاهش کردن.
دستپاچه از پایین پاهاش لیوان آبی برای خودش ریخت و یک نفس سر کشید که باعث شد سرفههاش کمتر بشه.
خودش رو به مرد سیبیلو ن نزدیکتر کرد و گفت:
- یعنی چی حمله کردن؟ کیا حمله کردن؟ چرا حمله کردن؟!
- هیچکس هیچی نمیدونه، فقط این رو بدون که اوضاع مارول حسابی بهم ریخته. اگر اینجوری پیش بره حاکمها مجبورن دست به دامن درخت زندگی بشن.
پس به قلمروی الفهایم حمله کردن! این یعنی اینکه مارول داره امنیتش رو از دست میده و این یعنی فاجعه. اگر مردم از این قضیه بویی ببرن هرج و مرج بوجود میاد و این هم یعنی فاجعه. این مرد حتما از کارکنان قصر اودینه. هیچکس نمیتونه این همه اطلاعات داشته باشه. از ریخت و قیافهش هم معلومه از اون بالاییهاس
حالا که فهمیده بودم قضیه چیه بهتر بود کارم رو انجام میدادم و میزدم به چاک. دست جلو بردم و با لمس نون توجه مرد سیبیلو بهم جمع شد. اوضاع رو خیط دیدم و برداشتن نون همانا و صدای دزد گفتن مرد همانا.
نون رو زدم زیر بغلم و پا به قرار گذاشتم. سه نفر از سربازهای سلطنتی که از اونجا میگذشتن و ماجرا رو دیده بودن با سرعت پشت سرم میومدن و سعی در گرفتنم داشتن. تند و تیز از میون افراد که هر کدومشون با شنیدن صدای سربازها متعجب بر میگشتن و نگاهمون میکردن میگذشتم و اصلا توجهی به پشت سرم نمیکردم. کلاه شنلم از روی سرم افتاده بود و الان دور گردنم آویزون بود. نمیدونم چقدر دویده بودم؛ اما به نفس نفس افتاده بودم و گلوم خشک شده بود. یه لحظه برگشتم تا ببینم هنوز پشت سرم هستن یا نه که محکم به یه نفر خوردم و پهن زمین شدم. چشمام رو بستم و آخی زیر لب گفتم و صورتم رو از درد جمع کردم. نه حوصله بلند شدن داشتم و نه توانش رو، دلم میخواست همونجا بگیرم بخوابم؛ اما با صدای سربازها که پشت سرم میدویدن و میگفتن <اوناهاش،دزد اونجاست، بیاین اونجاست.> مجبور به بلند شدن شدم. تند و تیز ایستادم و نون رو از روی زمین برداشتم و به فردی که جلوم ایستاده بود و احتمال میدادم همونیه که بهش خوردم نگاهی انداختم. شنلش روی صورتش افتاده بود و صورتش قابل تشخیص نبود.
بیخیالش شدم و اومدم از کنارش رد بشم و فرار کنن که یه نفر یقهم رو از پشت گرفت و مانع از فرارم شد.
بهت زده سر برگردوندم و دیدم همون کسیه که چند دقیقه قبل بهش برخورد کردم. از جثهی بزرگش معلوم بود مرده. تلاش کردم تا خودم رو از دستش نجات بدم؛ اما انگار نه انگار، بیفایده بود. دست و پا زنان همونطور که بهش ناسزا میگفتم و میخواستم که ولم کنه.
- هوی مردک، ولم کن. میگم ولم کن چی از جونم میخوای. اگه جرعت داری ولم کن، جوری میزنمت که راست رو از چپ تشخیص ندی.
اما اون نه حرفهام رو میشنید و نه اصلا توجهی میکرد. طولی نکشید که سربازها رسیدن و دورمون رو محاصره کردن. نا امید از اینکه دیگه گیر افتادم دست از تقلا کردن برداشتم و فقط بهشون خیره شدم.
مرد پشت سرم من رو به طرفشون هل داد و گفت:
- بیاین، اینم از دزد، بگیرینش.
یکیشون دست جلو آورد تا بازوم رو بگیره که دندونهام رو توی گوشت دستش فرو کردم و از ته دل گازش گرفتم که فریادش به آسمون رفت. با چندش دهنم رو عقب بردم و چند بار حالت عوق زدن و تف کردن رو در آوردم. همونی که دستش رو گاز گرفته بودم دست جلو آورد و کشیدهی محکمی زیر گوشم خوابوند که سرم سوت کشید. نامرد اونقدر محکم زده بود که یه طرف صورتم کاملا بی حس شده بود. همهمهای شده بود و مردم دورمون جمع شده بودن. دو نفر دیگشون جلو اومدن و هر کدوم یکی از بازوهام رو گرفتن و من رو به سمت اون سرباز بردن. دستی که گاز گرفته بودم رو با دست دیگهاش ماساژ میداد و نگاه خشمگینش رو به من دوخته بود. به درد صورتم توجهی نکردم و با پوزخند بهش گفتم:
- فکر نمیکردم اینقدر گوشتت تلخ باشه.
صورتش قرمز شده بود. جلو اومد تا کشیدهی دیگهای بزنه که از فرصت استفاده کردم و همونطور که بازوهام اسیر دستهای اون دو نفر بود جفت پاهام رو بالا آوردم و محکم کوبیدم به تخت سـ*ـینهش که عقب عقب رفت و محکم افتاد زمین.