رمان وقت تاریکی | soren4z4 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

soren4z4

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/09
ارسالی ها
77
امتیاز واکنش
1,298
امتیاز
356
محل سکونت
شیراز
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان : وقت تاریکی جلد 1
نویسند:soren4z4 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:ترسناک،تخیلی
نام ناظر: آرمیـbzـتا
طراح جلد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
استان زندگی یه پسر به اسم علی که توی سن 17 سالگی متوجه میشه موجودات وحشتناکی اذیتش میکنن.زندگی آرامش بخشش تبدیل به جهنم میشه.باید بخاطر اشتباه و کنجکاوی یه نفر دیگه تاوان پس بده.

163897
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    soren4z4

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/09
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    1,298
    امتیاز
    356
    محل سکونت
    شیراز
    آخرین روز مدرسه هم تموم شد.از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.با بچه ها داشتیم می‌رفتیم خونه.
    به فکر تعطیلات بودم. داشتم برنامه ریزی می‌کردم که چیکار کنیم.معمولا تعطیلاتو با دوقل و محسن سر می‌برم.
    مهرزاد: بالاخره تموم شد...
    _خداتو شکر کن!
    مهرزاد: واقعا خلاص شدیم.
    _من تا چند روز فقط کابوس امتحان می‌بینم!
    بهزاد: ولی خدایی امتحانا رو خوب دادم.
    _نه بابا؟!باریکلا!
    مهرزاد: من که قبول شم خدارو شاکرم.
    _همین الانشم شاطر... چیز شاکر باش که تموم شد.
    بهزاد: ولی من خوب امتحان دادم.
    _باشه یه بار گفتی فهمیدیم.
    مهرزاد: من که شیش هفتا درسو میفتم.
    _ شما دوقلوها تنها شباهتتون قیافتونه. وگرنه هیچ شباهت دیگه ای ندارین.
    مهرزاد و بهزاد. دوتا داداش که دو قلو هستن. ظاهرشون خیلی خیلی شبیه همدیگه‌س. من اولا از هم تشخصشون نمی‌دادم. از کلاس سوم ابتدایی تا الان که یازدهم باشم باهمیم. صورت مهرزاد یکم کشیده تر از بهزاده. من که اینجوری تشخیصشون میدم! بهزاد درس‌خونه هست و مهرزاد هم خنگ تر از خودش نیست. من نسبت به مهرزاد خیلی بهترم. تقریبا در حد بهزادم. امتحانای ما هم مشارکتیه. هر کس سوالی بلد نبود اونیکی بهش تقلب می‌رسونه. حتی بعضی از مواقع معلم بی خبر امتحان می‌گیره با هم درسا رو تقسیم می‌کنیم که بخونیم و و بعد...
    مهرزاد: علی؟ با توام!
    _هان؟
    مهرزاد: کجایی تو؟ می‌گم اونجارو نگاه!
    به چندتا دختر اشاره کرد که دم یه بستنی فروشی وایساده بودن داشتن بستنی می‌خریدن.وای باز شروع شد!.مهرزاده دیگه. یادم رفت اینو بگم. دخترباز تر از مهرزاد من جایی ندیدم. درسش خوب نباشه ولی توی دختربازی و مخ‌زنی دکتری داره!
    _مهرزاد دوتا دختر می‌بینی جوگیر نشو!
    مهرزاد: بریم پیششون؟
    بهزاد: ول‌کن تورو خدا!
    مهرزاد: اسکلین بخدا.نگاشون کنین، ببین دارن مارو نگاه میکنن. حیفه.
    _ حیفه؟! حیف اون مغزیه که تو کله توعه. خب نگاه کنن.
    بهزاد: طرز نگاه کردنشون مهمه .الان دارن سیگنال می‌فرستن.
    _تو هم؟!
    شونه ای بالا انداخت.
    اونوقت سیگنال‌یابت کجاس؟
    بهزاد: عرض کنم که...
    مهرزاد پرید وسط حرفش
    مهرزاد: ولش کن. واقعا بی لیاقتین!
    _آخه عزیزم هر دختری می‌بینی که نباید بری تو نخش. برا بقیه هم بذار!
    مهرزاد: حداقل باهام بیا.
    _شرمنده. خوشم نمیاد.
    بهزاد: خودت برو .ما همینجا وایسادیم.
    مهرزاد: خودم میرم. لیاقت میخواد.
    _ ما لیاقت تو رو نداریم.
    سینشو صاف کرد و موهاشو مرتب کرد و به بهونه بستنی خریدن رفت نزدیک دخترا. یه بهونه ای پیدا کرد باهاشون سر صحبتو باز کرد. اونا هم بدشون نمیومد. راست می‌گفت. صداشونو نمی‌فهمیدم چی می‌گن. مهرزاد گل می‌گفتو گل می‌شنفت. حرف میزد و اونا قش قش می‌خندیدن.آخر که مهرزاد سه تا بستنی گرفت، شماره رو داد به یکیشون.بعد یه چیزی گفت و اومد.
    بهزاد: عوضی!
    مهرزاد: حال کردی؟ فک کنم رکورد رو زدم. یادم رفت وقت بگیرم.
    باورم نمیشه واسه اینکاراش وقت می‌گیره!
    _یادم باشه یه شکلات بهت بدم.
    مهرزاد: عجبا! باید افتخار کنی. حسود.
    _حسود؟! برو عامو!
    مهرزاد: اون دختر قد بلنده چشش تو رو گرفته بود.
    _براش متاسفم که چشمش منو گرفته.
    بهزاد: مگه چیت کمه؟قیافه که داری. خوشتیپ هم که حدودا هستی.
    _اینارو می‌دونم. یچیزی بگو که خودم ندونم. منظورم یچی دیگه بود. بیخیال.
    بستنیو یه جا نشستیم خوردیم.
    بهزاد: امشب چیکاره ای؟
    _بیکار. بقیه هم می‌خوان برن ولایت.
    مهرزاد: ماهم بیکاریم.
    بهزاد: تو از کجا می‌دونی من کار دارم یا نه؟شاید داشته باشم.
    مهرزاد: داری؟
    بهزاد یکم فکر کرد بعد گفت:
    بهزاد: خب... نه ندارم.
    مهرزاد: پس ببند اون دهنتو.
    _شما بیکارین منم تنهام. شب بیاین اینجا به محسن هم میگم بیاد.
    بهزاد: حالا ببینیم چی میشه.
    _دیگه ببینیم چی میشه نداریم اگه میایین بیاین اگه نمیایین می خوام نیاین به درک!
    مهرزاد: آروم باش! چرا جوش میاری؟
    بلند شدیم و راه افتادیم. داشتم به بحثای مزخرف دوقولو ها گوش می‌دادم. فقط باید تخمه بگیری بشینی به اینا بخندی.
    بهزاد: اونجارو!
    یه جمعیتی بود که جمع شده بودن یجا
    _بیا بریم ببینم چه‌خبره؟
    یکم نزدیک تر که شدیم معلوم شد چه خبره. یه پیرمردی بود داشت کف بینی می‌کرد.
    بهزاد: بریم ببینیم چیکار می‌کنه؟
    مهرزاد: ول کن بابا همش پول می کَنن از مردم.
    بهزاد: حالا بریم ببینم چی میگه؟
    _آره بریم یه سر بزنیم.
    رفتیم به جمعیت پیوستیم. تازه قیافه فالگیرو دیدم. دور و بر 70 سالش می‌شد. موهاش کلا سفید بود. لباس سبز گشاد و بلندی داشت.کف دست مردمو نگاه می‌کرد مثلا آیندشونو می‌گفت.
    هرچند به اینجور چیزا اعتقاد نداشتم حتی مسخره می‌کردم این آدما رو ولی کنجکاو شدم ببینم درباره من چی میگه؟ رفتم پیشش.
    _سلام.
    _علیک سلام.
    _زیاد اعتقاد ندارم ولی بفرما.
    دسمتو آوردم جلوش.
    _باشه پسرم.
    فالگیر هی دستمو این بر اون بر میکرد پاک میکرد.
    میخواستم بگم گرد و غبار داره پاکش کنم!ولی پیش خودن گفتم زشته.
    _چی شده؟
    فالگیر: یه لحظه...
    احتمالا وقت سرهم کردن چرت و پرت می‌خواست
    _باشه.
    بادقت به کف دستم نگاه کرد. آخه چیو داره نگاه می‌کنه؟ دستمو ول کرد. مردم با دقت منتظر حرفش شدن.اومد جلو خیلی آروم گفت:
    _بهتره درباره آیندت چیزی ندونی. فقط توی این راهی که داری به‌هیچ‌وجه نترس پسرم. باشه؟ اصلا نترس. شجاع باش. به هیچکس اعتماد نکن. می‌دونم از پسش بر میای. محکم باش. به قدرتت اعتماد کن.
    گیچ شدم ولی صحبت کردن حمایت کردنش به شدت آرامبخش بود!
    _کدوم راه؟
    _صبر داشته باش.
    گیج‌تر شدم.
    _باشه ممنون.چقدر...
    فالگیر: من هیچی نمی‌خوام.
    _آخه...
    فالگیر: گفتم نمی‌خوام.دستت درد نکنه.
    خواستم راه بیفتم صدام زد...
    _علی؟
    سر جام میخکوب شدم.اخمی از تعجب کردم و برگشتم گفتم:
    _اسمم...؟!
    فالگیر: اینو بگیر. همیشه پیشت باشه. مراقبش باش!
    یه گردنبند بود که اسم الله رو روش نوشته بود. گرفتمش و تشکر کردم. گردنبندو گذاشتم داخل کیفم.
    از جمعیت فاصله گرفتیم. گیج شده بودم.
    بهزاد: چی گفت؟
    مهرزاد: چی می‌خواستی بگه؟ حرفای همیشگی فالگیرا دیگه.
    _شما وقتی داشت فالمو می‌گرفت اسممو صدا زدین؟
    مهرزاد: نه. چطور؟چی‌گفت مگه؟
    _هیچی. چیز خاصی فکر نکنم گفته باشه.
    مهرزاد: بهت گفتم که.
    _آره. شاید.
    بهزاد: چرا پول نگرفت؟!
    _نمی‌دونم. حتما دلش خواست.
    مهرزاد خندید.
    مهرزاد: دید در آینده هیچ گ..ی نمیشی دلش سوخت!
    خندیدم همراهیش کردم:
    _آره والا.
    بهزاد: چه عجیب! اگه الکی بود پس چرا پولشو نگرفت؟
    _راست میگی. ولش کن حالا حوصله فکر کردن ندارم. سر امتحان به اندازه کافی فکر کردم. کشش ندیم.
    از گرسنگی ضعف کرده بودم.
    بهزاد: علی خون دماغ شدی اولادم!
    مهرزاد: عه راس میگه!
    _جدی؟!
    _بازم این حساسیت. چند روزه همینجوری میشم.
    مهرزاد یا دستمال کاغذی از جیب پیرهنش دراور بهم داد.
    _دمت گرم.
    بهزاد: قرصی چیزی داری؟
    _ نه خودش خوب میشه معمولا.
    مهرزاد: اها. سرتو بگیر بالا. فرزندم یچیزی بخور تقویت بگیری.
    _خفه شو!
    رسیدیم به جایی که از همدیگه جدا میشیم.از هم خدافظی کردیم و بهشون گفتم ساعت 8 بیان.
    کنار خیابون وایسادم یه تاکسی گرفتم. سرمو تکیه دادم به شیشه و دستمال گذاشتم داخل دماغم. دیگه شورش دراومده. معمولا انقدر ادامه دار نبود. هر از گاهی میومد و می‌رفت. انگار تموم انرژیم خالی شده بود.
    به کوچمون که رسیدم پول تاکسی و دادمو پیاده شدم.مثل همیشه کوچه خلوت. عاشق کوچمون بودم که خلوت خلوت بود.
    رفتم داخل کوچه .کوچه سوت و کوریه. کناره های کوچه پر از درخت نارنجه. خونمون وسطای کوچه هست. کلا اینجا همسایه ها کاری به کسی ندارن. قبل اینکه برسم خونه دستمالو از دماغم در آوردمو با یه دستمال دیگه خونای قبلیو پاک کردم وگرنه 2 ساعت بازجویی می شدم میگفتن دعوا کردی و فلان...
    زنگ زدمو منتظر موندم.
    _کیه؟
    _منم بازکن.
    _خب کی هستی؟
    _ببند اون حلقتو درو باز کن.
    خنده ریزی کرد درو باز کرد. اینی که پشت آیفون بود خواهرمه‌. 15 سالشه.
    رفتم داخل حیاط. حیاطمون نسبتا بزرگه و مربع شکله. از در که وارد میشی سمت راست یه باغچه ای هست که درخت انار و انگور داره. درخت انگو کل دیوار پشتشو پوشونده بود. رو بروت هم که خونه‌س. یه آبی به دستو صورتم زدم کفشمو درآوردم رفتم داخل. پنج شیش تا پله می‌خوره تا بری داخل خونه. بعد سمت راست هال، آشپزخونه اپن هم بهش وصله. پذیرایی هم سمت راستش یه پنجره قدی هست که ویوش روبه حیاطه. یه مبل چهار نفره روبرو تلویزیونه. سمت چپو راستش مبل یه نفره و یه عسلی بزرگ هم روبرو مبل‌ها بود. توی هال یه راهرو نسبتا دراز هست که اتاق اول سمت چپ برای خواهرمه. روبروش یه اتاقه که نمیدونم مال کیه؟! اتاق آخر سمت چپ که بهترین اتاق خونس برا منه. روبروش هم اتاق مامان و بابام. معماریش خوب بوده.
    _سلام.
    مامان: سلام. خسته نباشی.
    _سلامت باشی.
    _بالاخره تموم شد؟
    _اگه خدا بخواد آره. خلاص شدم!
    _امتحانت چطور بود؟
    _خوب بود.
    _وای به حالت که معدلت پایین باشه.
    اومدم برم داخل اتاق که نرگس جلوم سبزشد (خواهرم).
    _چته؟ مثل روح سبز میشی جلوم
    نرگس: هه! ترسیدی؟!
    _علیک سلام. آره آخه قیافت مث جن زده های فیلمای ترسناکه.
    _مامان شنیدی چی گفت؟
    _مِمان شینیدی چی گف!(اداشو دراوردم)
    _خیلی...
    منتظر چرت و پرتاش نشدم و رفتم داخل اتاق. نمی‌دونم با من چه مشکلی داره؟! البته باید بگم نمی‌دونم باهم چه مشکلی داریم؟! لباسامو عوض کردم. خودمو ولو کردم روی تخت. صدای گوشیم دراومد رفتم نگاه کردم دیدم محسن یه فیلم فرستاده. از دوربین مدار بسته داخل اتاق یه نفر گرفته شده. شب هست. مَرده روی تختش طاق باز خوابیده و در اتاقش باز هست. چند ثانیه هیچ اتفاقی نمیفته بعد یه چیز مه مانندی مثل هاله که ظاهر میشه و بعد ناپدید میشه! پای مردو یه چیزی می‌کِشه! ولی هنوز از خواب بیدار نشده. دوباره اون موجود این کارو تکرار می‌کنه. یارو بیدار میشه مثل منگلا نگاه به دور و برش میکنه ولی بی خیال میشه و دوباره می‌خوابه. عجب خریه! ولی اون جونور بی خیال نمیشه پتو رو با شدت روش بر می‌داره. یارو بهت زده روی تختش می‌شینه. بعد مدتی بلند میشه و می‌خواد از اتاق بره بیرون ولی در هم با شدت بسته میشه و همون موجود غیبی به در می کوبونتش و فیلم قطع میشه‌...
    و فاتحه!
    تو همین لحظه مامانم با یه حرکت ضربتی محکم در رو باز کرد و اومد تو. دومتر پریدم بالا انگار دزد گرفته. قلبم داشت تو گلوم می‌زد!
    مامان: بیا ناهار عزیزم.
    _مادر من سکته کردم! یه اهمی یه اوهمی قلبم اومد تو دهنم!
    از خنده کم مونده بود زمینو گاز بگیره.میون خنده هاش گفت:
    _زود بیا ناهار.
    خداروشکر مامانم دیوونه نبود که اینم شد! خدا بدونه کی نوبت من برسه؟
    _باش الان میام.
    از خنده هاش منم خندم گرفت.
    _خب. زود بیا.
    _باش.
    کم مونده بود خودمو خیس کنم. مامانم همیشه همینه. در نمیزنه یهو میاد داخل که سکته خفیف می‌زنی. فکر می‌کنه مثلا من داخل اتاق چیکارا می‌کنم! ضربان قلبم که آروم شد بلند شدم رفتم پای سفره. همیشه دوست داشتم که مجردی زندگی کنم. نه اینکه از خانواده‌م بدم میاد. ولی تنهاییو بیشتر دوست دارم.
    _بابا نمیاد؟
    نرگس: یه ساعت دیگه میاد.
    مامان: امشب میای بریم؟
    _نه شرمنده حالشو ندارم.
    _بیچاره بیا یکم هوات عوض شه. دوتا آدم ببینی روحیت باز بشه.
    _نه دستت درد نکنه مامان جان. من با حیوانات راحت ترم.
    نرگس: منظورت از حیوون کیه؟
    _تو چرا به خودت می‌گیری؟نکنه شک داری از انسان بودنت؟
    مامان: بسه!
    _جوری میگی آدم انگار اینایی که من می‌بینم الاغ و قاتر و اسبه!
    مامان: منظورم اینه که هوات عوض شه. یه ساله نیومدی به اونجا سر بزنی!
    _قربونت برم من راحتم بخدا. بعد اگر بخوام برم اونجا تنها میرم. به حسین هم سلام برسون.
    حسین برادر بزرگمه 28 سالشه 7 ساله ازدواج کرده یه دختر 6 ساله هم داره. داخل روستا زندگی می‌کنه. کشاورزه. کمک حال مامان بزرگم‌هم هست.
    مامان: باش هرجور راحتی.
    نرگس: نچسب.
    _باز تو حرف زدی؟
    ادامو در آورد:
    _باز تو حرف زدی!
    واقعا تحملش سخته! آدم دلش می‌خواد از دستش کلشو بکوبه به دیوار.
    _چقدر تو بی تربیت شدی!
    مامان: بسه دیگه. عه!
    _دوقلوها با محسن می‌خوان بیان.
    مامان: خوبه.
    دو تا پیشدستی غذا خوردم. کم سابقه بود برای من. بلند شدم رفتم تو اتاق. خودم انداختم روی تخت.
    گوشیو برداشتم شماره محسن رو گرفتم.
    محسن: الو؟
    _الو؟
    _سلام.
    _علیکم.
    _چته بچه؟
    _این چه فیلمی بود دیگه؟
    _کیف کردی؟
    _بعد اینکه فیلمو دیدم مامانم مثل همیشه اومد داخل و سکته زدم!
    شروع کرد به خندیدن. بعضی وقتا خوش خنده میشه. بعضی وقتا هم جونت دراد نمی‌تونی بخندونیش. خنده های عجیب غریبی داره محسن. با صدای بلند قهقهه میزنه شونه هاش بالا پایین میشه بعد یهو آروم میشه.
    محسن: اینو داخل یه گروه دیدم برات فرستادم.
    _کس دیگه ای نبود؟
    _نه.
    _خب ول کن. می‌خواستم بگم امشب میای؟ دوقل هم میان.
    _میام.
    _باش فعلا.
    _فعلا.
    قطع کردم.
    محسن پسر خالمه 21 سالشه. تو یه شرکت مشغول کار. رشتش تاسیسات بود از طریق آشناهاش رفته سرکار. خونه مجردی داره ما هم اکثر روزای تعطیل اونجا چتریم. کلا یه کلید داده من. وقتی عشقم کشید میرم اونجا.
    همونجوری که ولو شده بودم روی تخت، از زانو به پایینم بیرون تخت بود. خواب رفتم.
    هوا خیلی خیلی سرد بود. استخون‌هام داشتن یخ می‌زدن. پاهام عـریـ*ـان بود. همه جا پر از مه شده‌بود. تو این منطقه کلی درخت کاج بود، از سردرگمی داشتم دور خودم می‌چرخیدم. یه جهتو انتخاب کردم همینجوری جلو رفتم. توی یه محوطه بزرگی دیگه درخت نبود. به اونجا نزدیک تر شدم. اون جلو یه قبرستون خیلی قدیمی بود. چه‌ترسناک!یه نفرو از دور دیدم که وایساده بالای یه قبر. پشتش به من بود. دویدم سمتش داشتم بهش نزدیک می‌شدم. همینطور که بهش نزدیک میشدم، کم رنگ می‌شد. تا جایی که دیگه ناپدید شد. نم‌نم بارون داشت رو صورتم می‌ریخت و این سردترم میکرد.
     
    آخرین ویرایش:

    soren4z4

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/09
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    1,298
    امتیاز
    356
    محل سکونت
    شیراز
    همینو کم داشتم! کم کم بارون شدت گرفت. همینجور که داشتم راه‌می‌رفتم، زیر پام خالی شد افتادم.
    به خودم اومدم دیدم از تخت افتادم پایین. بدنم یخ زده بود و انگار واقعا اونجا بودم، عرق کرده بودم. موهام خیس بود.
    ساعت 5:38 بود. بلند شدم یه دوش 15 دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون. وایسادم جلو آینه مثل همیشه موهامو یه بر بالا زدم. به دقت سر تا پام رو نگاه کردم. محسن راست می‌گفت. میگه که من به آدمای بیستو سه- چهار ساله می‌خورم. البته فقط هم محسن نگفته. یکمی ادکلن زدمو رفتم بیرون. در اتاق نرگس باز بود یه نگاه انداختم دیدم داره آماده میشه.
    نرگس: فوضول!
    _کی می‌خواین برین؟
    _ساعت هفت.
    _تو از الان داری آماده میشی؟!
    _مشکلیه؟
    _نه موفق باشی.
    رفتم داخل و بابا رو دیدم که پای تلویزیونه. مامان هم معلوم نیس تو آشپزخونه چیکار می‌کنه.
    _سلام.
    بابا: سلام.از این ورا؟ شنیدم که نمیای!
    _از کلاغا شنیدی؟
    _نه
    _معمولا باید بگی از کلاغا شنیدی. ولی درست شنیدی.
    _خوب کاری می‌کنی نمیای. منم بودم نمیومدم.
    (یه چشمک زد)
    گفت: میدونی که؟
    خندیدم و گفتم:
    _آره می‌دونم.
    ولی درواقع نمی‌دونستم!
    ساعت 7:20

    یه نیم ساعتی می‌شد که رفته بودن. پای تلویزیون نشسته بودم و صداشو کامل بسته بودم. هوا تقریبا تاریک شده بود و باد میومد. چشممو از تلویزیون که نورش یه ذره خونه رو روشن می‌کرد گرفتم از پنجره نگاه به درخت انگور و انار توی حیاط می‌کردم که باد تکونشون می‌داد و آرامش خواصی داشت. صدای باد سکوت خونه رو می‌شکوند. همین لحظه اون فیلمی که محسن برام فرستاده بود یادم اومد. گندش بزنن...
    تو همین حال و هوا بودم که تلویزیون خاموش شد و کل خونه تاریک شد یه چند ثانیه ای طول کشید تا چشمم به تاریکی عادت کرد. البته فقط دستمو می‌دیدم. تف توی شانس. حالا وقته برق رفتن بود؟! نمی‌دونم چرا روزا برق نمیره؟! تا یه ذره باد میاد ذرتی برق قطع میشه!
    گوشیمو هم داخل اتاقم جا گذاشته بودم از رو مبل بلند شدم راه افتادم به سمت اتاق. چند بار به در و دیوار خوردم. با هر بدبختی بود، خودمو به راهرو رسوندم. خیلی یواش داشتم راه می‌رفتم. انقدر تاریک بود که انگار یه چیزی بستن جلو چشمم. همینجور ادامه دادم ولی با احتیاط بیشتر.
    هوای خونه خفه بود. هر چیز ترستاکی که وجود داشت میومد توی ذهنم! هی حس می‌کردم یه نفر پشت سرمه. لعنت به تو محسن!
    _بیخیال!
    وایسادم. سریع چرخیدم به عقب. چه فکر احمقانه ای آخه هیچی نمی‌بینی تو! خاک تو سر ترسوت کنن!
    یه نفس عمیق کشیدم. برگشتم به راهم ادامه دادم باید هرچه سریع تر گوشیمو پیدا کنم.
    صدای قدم هاشو از پشت شنیدم که آروم از دور داشت به سمت من میومد. دیگه دارم توهم میزنم! ای خدا این چه وضعشه؟سرعتش یکم زیاد شد صدای نفس هاش هم شنیدم ولی هیچی نمی‌دیدم. سرعتم بیشتر کردم. اونم سرعتشو بیشتر کرد. وضعیت هیجانی بود. پام خورد به فرش افتادم. لعنتی! با بی دستو پایی سریع بلند شدم دویدم. انگار فاصله دوقدمیم بود! با صورت خوردم به در. بلاخره رسیدم سریع درو باز کردم رفتم داخل. گوشیو پیدا کردم و سریع فلششو روشن کردم. همه جای اتاق انداختم. هیچ کس نبود. ولی صدای قدم هاش از راهرو میومد. مثل سگ ترسیده بودم.
    _خاک بر سرت کنن. به خودت بیا اه!
    برای احتیاط رفتم از کشو خیلی آروم چاقو ضامن داری که محسن برام هدیه گرفته بود رو در آوردم. حالا فهمیدم براچی خریده، به جون محسن دعا کردم و یکم خیالم راحت شد. رفتم سمت در نور گیشو خاموش کردم.با هر ترس لرزی بود رفتم تو راهرو منم سریع نور گوشیو روشن کردم ولی هیچی ندیدم.
    با دو رفتم تو هال. یه نفس راحت کشیدم.
    _این برقا چه مرگشونه؟!
    رفتم جلو پنجره دیدم که همسایه ها برق دارن فقط ما نداریم! فیوز پریده. آرامش به ما نیومده.
    ساعتو نگاه کردم 7:46 بود. بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن تصمیم گرفتم برم پایین فیوزو بزنم. فیوز برق روی دیوار پشت درخت بود. آخه کدوم احمقی اینو اونجا گذاشته؟ یواش یواش ازپله ها میرفتم پایین و نورو همه جا مینداختم. بلاخره رسیدم به حیاط. رفتم سمت درخت. دو قدمی درخت یه چیز سیاه مثل فرفره جلوم رد شد. تخم جن! قلبم اومد تو دهنم. گربه سیاه بود. زمین و آسمون و مور و ملخ همه بسیج شدن که منو سکته بدن.
    _بسه دیگه!
    از خودم شاکی شدمو سریع رفتم فیوزو زدم و برق حیاطو روشن کردم. خیالم راحت شد.
    _بالاخره.
    یهو یه صدای بلندی بلند شد که پریدم هوا. صدای در بود. احتمالا محسنه.
    _یواش اومدم!
    رفتم در رو باز کردم.
    _مگه گا...
    یه دختر 18_19 ساله پشت در دیدم. قدش معمولی بود. جلوموهاشو انداخته یه طرف. صورت کشیده ای داشت. مانتو آبی نفتی.کلا تیپش آبیه. حتی چشم هاش هم آبیه. نمیدونم لنز گذاشته یا نه؟ باصداش به خودم اومدمو از زل زدن بهش دست برداشتم.
    دختر: سلام.
    _ سلام. ببخشید فکر کردم پسر خالمه.
    _نه من معذرت می‌خوام که مزاحم شدم.
    _خواهش می‌کنم. بفرمایید.
    _الهه هستم.تازه اسباب کشی کردیم این محله.
    _اها یادم اومد. خانم محسنی درسته؟
    _بله درسته.
    _خوش اومدین.درخدمتم؟
    _ممنون.می‌خواستم بگم آچار فرانسه دارین؟
    _آچار فرانسه؟... آره الان میرم میارم.
    _ممنون. آخه لوله کشی خونه یکم مشکل داره.
    _خواهش می‌کنم.
    هوف چه گندی زدم! شانس آوردم دختره کوتاه اومد. وایسادم مثل گاو دارم نگاش می‌کنم!
    رفتم داخل زیرزمین آچارو پیدا کردم آوردم دم در
    _بفرمایید.
    _دستون درد نکنه ببخشیدا...
    _خواهش می‌کنم. کمک نمی‌خواین؟
    _ نه ممنون حلش می‌کنم.
    _باشه پس
    _ممنون خدافظ.
    _خدافظ.
    اومدم درو ببندم دیدم یکی پاشو گذاشت لای در.
    محسن: وایسا.
    _به!بلاخره تشریف آوردین؟
    _کشته مرده توام که سلام بلد نیستی.
    _سلام
    _راستی اون دختره کی بود شیطون بلا؟!
    _ببند.همسایه جدیده. آچار فرانسه می‌خواست.
    _ عه؟!
    _درو ببند اگه لازم دونستی بیا داخل.
    رو مبل نشسته بودم و محسن داشت جلو آینه با ریش و موهاش ور می‌رفت. یکی از آهنگای معین رو می‌خوند.
    محسن: چته رنگت پریده؟جن دیدی؟
    _هان؟
    _حواست هم که نیس. عاشق شدی نکنه؟!
    هرهر خندید.
    منم خندیدم از خندش. واقعا نمیشه خندشو بشنویو خندت نگیره.
    _اون فیلم رو برام فرستادی همش ذهنم درگیرش شده بود توهم زدم.
    محسن: چطور؟
    _ برقا رفت حس کردم یه نفر افتاده دنبالم حتی صدای قدماش هم شنیدم.
    محسن با قیافه متعجب از آینه برگشت نگاه من کرد.
    گفت: چطور؟!
    از حالتش خندم گرفت.
    _ چطور چطور چطور؟ ولش کن.
    صدای آیفون بلند شد
    _حتما دوقلوها هستن.
    رفتم دکمه آیفون رو زدم.
     
    آخرین ویرایش:

    soren4z4

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/09
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    1,298
    امتیاز
    356
    محل سکونت
    شیراز
    محسن: احمق یکی توی خونس اینطور بیخیالی؟!
    _میگم توهم زدم. توهم!
    محسن: تعریف کن.
    _وایسا بیان برا همتون تعریف میکنم.حوصله ندارم برا تک تکتون تعریف کنم.
    اومدن داخلو سلام دادن.
    مهرزاد: آقا محسن بلاخره گل رویت رو دیدیم.کم پیدایی؟
    محسن: آره دیگه من مثه شما الاف نیستم که همه جا چتر میشین.
    قیافه بهزاد پکر بود.حتما باز با باباش بحث کرده.زیاد به هم نمیسازن.
    _بهزاد؟
    بهزاد: هان؟
    _چته؟
    _هیچی. چمه؟
    _خیل خب من برم چاییو بذارم یکیتون بساط بازیو راه بندازه تا من بیام.
    بهزاد: بذار یکم بشینیم
    _ میخوام سوسکتون کنم.
    رفتم تو آشپزخونخ مهرزاد هم اومد. کتریو پر کردم گذاشتم رو اجاق.
    _ چه مرگشه؟
    مهرزاد: هیچی باز با بابام بحث کرده.
    _میدونستم.
    چاییو روبه راه کردیمو سینی گذاشتم رو عسلی.
    _برین اونور که سرورتون اومد.اول من و محسن بازی میکنیم چون دیر اومدین.
    بهزاد: قبول.
    محسن: میخورمت کوچولو.
    دو دستی پرتم کرد روی مبل میخواستم باهاش درگیر شم که پشیمون شدمو به یه فحش بسنده کردم. چون محسن از بقیه هیکلش ورزیده تره.به هیکلش میرسه. چشمای عسلی.ریش بلند.موهاشو مثل من یه بر بالا میزنه ولی موهاش بلندتره.تیپشم بیشتر مواقع مشکیه.به ریشش هم میرسه و روش حساسه.
    محسن: چی برمی داری کوچولو؟
    _ بارسلونا.
    محسن: اوکی.من پاریس.
    معمولا وقتی میان اینجا پلی استیشن ۴ دارم و فوتبال میزنیم. تقریبا هممون هم در حد همیم. تا ساعت 1 صبح بازی میکردیم طوری که همه یه جا ولو شدیم از خستگی.نرگس هم زنگ زد که امشب نمیایم فردا شب میایم.مثل همیشه وقتی میرن یکی دو روز میمونن.
    آخه خونه داداشم 90 کیلومتر دور از مرودشت هست.ما مرودشت(یکی از شهرستان استان فارس 45 کیلومتری شیراز 5 کیلومتری تخت جمشید)زندگی میکنیم.ینی خونه کل فامیلامون داخل روستا هست.
    محسن: آخر کی بیشتر برد؟
    _فک کنم من.
    بهزاد: از این فکرا نکن دیگه.
    مهرزاد روی مبل لم داده بود و خروپف میکرد.ماهم سر و صدا نکردیم تا بخوابه.
    محسن: راستی گفتی یه نفر داخل خونه بود؟
    _ توهم زدم چون برقا رفته بود یکم جوگیرشدم.
    بهزاد: بنال ببینم چی شد؟
    تمام داستانو براش تعریف کردم دوتاشون با دقت گوش میکردن.
    بعد که تموم شد بهزاد داشت میترکید ولی جلو خندشو میگرفت.
    _ببند اون نیشتو ابله.
    خندش ترکید بعد اینکه آروم شد گفت:
    _ وقتی به قیافت اون موقعت فکر میکنم خندم میگیره.
    _خب خندت تموم شد؟
    _آره ببخشید.
    محسن که تا الان ساکت بود گفت:
    _نگفتم این چاقو یه روز بدردت میخوره؟!بعد هی بگو نمیخوام.
    _ینی تو از این ماجرا فقط به این نتیجه رسیدی؟!
    محسن: میخوای چه نتیجه ای بگیرم معلومه که توهم زدی.
    بهزاد: دزد نبوده؟
    محسن: راست میگه. اصلا نگاه کردی ببینی چیزی کم شده یا نه؟!
    _ نه.چیزی گم نشده.
    یهو مهرزاد سر جاش نشست
    مهرزاد: نکنه جن بوده؟!
    محسن: مگه تو خواب نبودی پسرم؟
    مهرزاد: نه خواب و بیدار بودم.
    بهزاد: جن؟!
    مهرزاد: احتمال داره.من یه جا خونده بودم که...
    دیگه داشت به جاهای باریک کشیده میشد.
    _اه ببندیدن دیگه مثلا من میخوام اینجا زندگی کنما.شما زیاد فیلم میبینین.
    بهزاد: بیچاره راس میگه دیگه.آخه جن با این چیکار داره؟!
    _بگذریم من برم تشکارو بیارم.یکی هم بیاد کمک.آماده خور نباشین.
    محسن: باشه اومدم.
    تشکارو بافاصله سی سانتی داخل حال انداختیم.من سمت پنجره ی قدی که روبه حیاط بود خوابیدم.همیشه هم تو هر موقع از سال باشه حتما پتو میندازم.سمت راستم محسن بعد مهرزاد بعد بهزاد خوابیده بود.حدس میزنم که همشون خوابن.
    ساعت 2:36 دقیقه صبح و من هنوز بیدارم.بیرون هوا ابریه و داره نم نم بارون میاد.فکرم همه جا کار میکنه.انواع فکرای چرت و پرت میومد تو سرم،خواب زده شدم.راه چارش فقط آهنگ گوش دادنه.گوشیمو به زور پیدا کردم هندزفری رو که روی مبل درست بالا سرم بود برداشتم وصل کردم.آهنگو پلی کردم.
    10 دقیقه ای خواب رفتم.
    نور آفتاب مستقیم تو چشمم بود با غرغر پتو رو روی سرم کشیدمو زیر پتو نگاه به ساعت گوشی کردم.اوه ساعت 2:03 بعد از ظهره.پتو رو از روم برداشتم.از خواب شدید چشمام باز نمیشد.طبیعیم بود..یادم به بچه ها افتاد.صبح زود بیدار شده بودن بالا سر من پچ پچ میکردن.نگاه بغـ*ـل دستم انداختم.تشکشونو جمع کردن.خبریم ازشون نیست.بلند شدم رفتم توی آشپزخونه هم گشتم ولی نبودن.رفته بودن.رفتم سمت تشک که جمعش کنم.
    خشکم زد.با دیدن صحنه بدنم قفل شد. خودمو داخل تشک دیدم که خوابم.صدام بالا نمیومد.انگار صدام روی سایلنت بود اصلا بالا نمیومد.
    یهو چشمامو باز کردم. تا حدی که ریه هام جا داشت اکسیژن کردم داخلش.به سرفه افتادم.باترس بلند شدم.پشتمو نگاه کردم که نکنه دوباره همونجوری باشه.یه نفس راحت کشیدم.همه چی مثل خواب یا هرچی که دیده بودم،سر جاش بود. چه خواب مزخرفی.
    گوشیو برداشتم شماره نرگسو گرفتم.
    نرگس: الو؟
    _الو؟ قصد اومدن ندارین خداروشکر؟
    _نه.پس فردا شب عروسی معصومه.
    _معصومه کیه؟
    _دختر خاله مامان.
    _خیل خب فهمیدم ینی دوروز دیگه میایین؟
    _نه فردا باید تو بیای.
    _من چرا بیام؟!
    _مامان و بابا گفت باید حتما بیای.
    _تا ببینم چی میشه...
    _تاببینم چی میشه نه حتما باید بیای.
    _باشه بابا خدافظ.
    قطع کردم.
    وقتی اختیارت دست خودت نباشه همینه دیگه.
    زنگ زدم به محسن.
    محسن: جان؟
    _کجا رفتین شما؟
    _مثل اینکه یادت رفته من کارو زندگی دارم!
    _اوه اوه نه بابا؟!
    _آره.
    _خبر بهت رسید؟
    _آره آره.
    _تو میری؟
    _آره توچی؟
    _آره نَرَم کلمو میکنن.پس یه کاری کن امشب وسایلاتو بیار خونه فردا باهم بریم.
    _باش.
    _خوبه.ساعت چن میای؟
    _ساعت 8.
    _باش خدافظ.
    _خدافظ.
    اگه محسن نمیومد که من اصلا نمیرفتم.اصلا دلم نمیخواد برم اونجا.یه نیم ساعتی بود که مشغول جمع و جور کردن خونه بودم.انگار بمب منفجر شده بود!رفتم بیرون کیسه آشغالا رو ریختم سطل آشغال سر کوچه. موقع برگشت اون دختره که دیشب برا آچار اومده بود رو دیدم.داشت میرفت بیرون.ایندفعه تیپ مشکی زده بود.قبل اینکه بفهمه بهش زل زدم سرمو انداختم پایین که مثلا ندیدمش.
     
    آخرین ویرایش:

    soren4z4

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/09
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    1,298
    امتیاز
    356
    محل سکونت
    شیراز
    دختره: سلام.
    _سلام.خوبین؟
    _ممنون.
    _مشکلتون حل شد؟
    _کدوم مشکل؟!
    _اومدین آچار گرفتین.
    خندید گفت:آهان آره آچار.ممنون حل شد.
    _خواهش میکنم.
    _ اسم من الهه هست.
    _علی.خوشوقتم.
    _همچنین.من دیگه باید برم خدافظ.
    _خدا...فظ!
    ساعت 4:05 تا الان خودمو با کارای مختلف سرگرم میکردم الان هم دارم تلویزیون نگاه میکنم.زیرنویس تلویزیون زد که بازی استقلال ساعت 4:30 شروع میشه. من و محسن استقلالی هستیم.مهرزاد هم همینطور فقط بهزاد اهل فوتبال نیس. ولی خیلی جوش خروشی ندارم اهل کری خوندن نیستم.
    رفتم بیرون تخمه گرفتم اومدم پای تلویزیون.بازی شروع شد.با هیجان تخمه میخوردمو نگاه می کردم.همین اول بازی دقیقه 14 برا استقلال پنالتی نگرفت.
    _میدونم کوری دیگه عیب نداره
    یه نگاه به دقیقه کردم دقیقه 34 بود یه زده حمله برای استقلال.
    _گل!
    کل بازیو با هیجان نگاه کردم آخر هم 3-0 برد.
    تلویزیون خاموش کردم.هوا یکم تاریک شد. برق هال رو روشن کردم. جدیدا با اتفاقی که افتاده از تاریکی میترسم.بایدم بترسم. طبیعیه! به مبل تکیه داده بودم و باگوشیم ور میرفتم. همه جا ساکت ساکت بود و فقط صدای تایپ تایپ کیبرد گوشیم تو خونه میپیچید. برا شکستن سکوت ترسناک خونه یه آهنگ گذاشتم صداشو زیاد گردم.
    همینطور سرگرم گوشی بودم که یه لحظه حس کردم یه صدای دیگه هست. انگار داره با آهنگ همخوانی میکنه. جام کردم! سریع اهنگو قطع کردم ولی چیزی نبود. همین لحضه صدای پچ پچ اومد. صدا از اتاق نرگس میومد. بعد چند ثانیه قطع شد. اول بی خیال شدم ولی دوباره شروع شد. قلبم شروع به تند زدن کرد.به شدت داغ کرده بودم.هوای اتاق سنگین بود.صدای قلبمو میشنیدم.خیلی آروم رفتم داخل آشپزخونه یه کارد برداشتم.رفتم داخل راهرو هنوز هم نمیدونم چی میگن. نمیدونستم دقیقا میخوام چه غلطی کنم.کارد رو مثل آدمای حرفه ای گرفته بودم ولی هیچی سرم نمیشد.یواش خودمو نزدیک اتاق کردم.وقتی رسیدم دم در یهو صدا قطع شد.سرم سوت کشید که نکنه متوجه من شدن!.دلمو زدم به دریا یهو درو باز کردم.
    هیچی نبود.پنجره باز بود.یه نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و بستمش. صدای دوییدن صدا قدم زدن توی راهرو اومد. دوییدم سمت صدا. رفتم بیرون ولی بازم هیچی نبود.وسط پذیرایی سر در گم همه جارو نگاه میکردم.دیگه دیوونه شدم از دست اینا.باز صدای پچ پچ ها شروع شد.ایندفعه از دور و برم میومدن.صدای کلفتی داشتن.سرم سنگین شده بود.با صدای زنگ آیفون پریدم بالا.صداها قطع شد.هرکسی هست عجله داره چون پشت سرهم داره زنگ میزنه سریع آیفون برداشتم.
    _ک...کیه.
    داشتم نفس نفس میزدم بیشتر برا ترس بود.
    الهه: میشه بیایین دم در؟
    _الان میام.
    سکته کردم.خداروشکر اومد وگرنه دیوونه میشدم. به خودم اومدم و آروم شدم.
    رفتم پایین درو باز کردم.
    الهه: سلام ببخشید اینجوری زنگ زدم.
    این حرفشو با سرک زدن داخل حیاط گفت.
    یه لبخندی زدم گفتم:
    _خواهش. مشکلی پیش اومده؟!
    به وضعش اشاره کردم .
    با سر در گمی گفت:
    _نه فقط میخواستم...
    آچارو به طرفم گرفت گفت:
    _اینو بدم.
    آچرو گرفتم.
    _واسه این عجله داشتین؟
    _نه واسه یچیز دیگه بود.
    _آها، واسه چی؟
    _ای وای از دماغت داره خون میادا!
    _ای بابا!
    دستمو گرفتم زیر دماغم .دستم از خون قرمز شد!
    _آخ ببخش...
    یهو سرم گیج رفت میخواستم بیفتم که درو گرفتم خودمو کنترل کردم.
    سریع اومد داخل زیر بغلمو گرفت.
    _حالت خوبه؟چت شد؟
    _وایسادم خودمو کنترل کردم گفتم:
    _خوبم چیزی نیست.
    بعد رفتم سمت روشویی که نزدیک در حیاط بود.همینو کم داشتم.آب زدم صورتم خون روی صورتم و دستم و دماغمو شستم. تو این مدت هم اون داشت نگاه میکرد.تیشرتم کلا خونی شده بود.
    الهه: میخوای بریم بیمارستان؟
    _نه خوبم. لازم نیست.برای حساسیتیه که دارم.
    _فک نکنم حساسیت باشه!
    _شاید.حالا که خوبم.
    _مطمئنی؟
    _آره خوبم ممنون.
    رفت سمت در
    الهه: خواهش
    از خونشون یه دختر اومد بیرون و گفت:
    _الهه کجایی؟ بیا دیگه!
    _اومدم... ولی یه دکتر برو.خدافظ.
    _خدافظ.
    درو بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    soren4z4

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/09
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    1,298
    امتیاز
    356
    محل سکونت
    شیراز
    راست میگه باید یه دکتری برم.
    رفتم داخل.به اتفاقی که افتاد فکر میکردم.یعنی اینا واقعیت داشته یا توهم بوده؟ولی مگه میشه؟! سعی کردم این فکرارو از سرم بیرون کنم.یه نگاه به ساعت کردم.ساعت 7:25 بود.
    رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم.خودمو انداختم روی تخت.
    زنگ به محسن زدم منتظر موندم...
    محسن: الو؟
    _سلام کجایی؟
    _سر کوچتون.
    _ماشینو میخوای بیاری داخل؟
    _نه همون دم در میذارم.
    _باش.
    قطع کرد
    صدای آیفون بلند شد.درو باز کردم و اومد بالا.
    _سلام
    محسن: سلام خوبی؟
    _خوبم
    _رنگت پریده
    _خوبم بابا
    _منم خوبم
    _ بیا بشین
    رفتم رو مبل تکی روبرو تلویزیون نشستم اونم روی مبل بغلی
    محسن: خب؟
    داشتم فکر میکردم که ماجرارو بهش بگم یا نه.نه بهتره که نگم.
    _چیزی میخوری؟
    _نه
    _باش
    _امشب قبل اینکه بیای خون دماغ شدم
    _چرا؟
    _نمیدونم فک کنم بخاطر همین رنگم پریده.
    _پس یه دکتر برو. اگر خدا بخواد میخوای بمیری.
    _باش.خودمم تو فکرش بودم.
    یه پلاستیک خرت و پرت تو دستش بود.
    _چی گرفتی؟
    _تخمه.چیپس و پفک و نوشیدنی و از این چیزا...،تنبکو و ذغال...
    از جیبش یه فلش دراورد.
    محسن: اینم فیلم جدید که ببینیم.
    _ایولا
    _برو قلیونو چاق کن بکشیم
    _من تو ترکم
    _خب فقط من میکشم
    قلیون چاق کردمو فیلم گذاشتم.تا 2 نصف شب فیلم نگاه میکردیم و منم هر از گاهی یه پوک از قلیون میزدم و هله هوله میخوردیم.یه نگاه به محسن کردم دیدم روی مبل کپیده.منم یه چند دقیقه بیشتر نکشید که خواب رفتم. تلویزیون برا خودش روشن بود.
    هواخیلی سرد شده بود. اصلا دلم نمیخواست بیدار بشم. ولی مجبور شدم بلند شم داخل اتاق پتو بیارم که متوجه شدم اصلا خونه نیستم.یه جای خیلی خیلی تاریک که اصلا هیچی معلوم نیست.انگار که چشمام بستس.زیر پام خیسه.مثل اینکه تا مچ پام آبه.
    راه افتادم به یه سمتی تا بالاخره یه نوری پیدا کنم.خیلی آروم و با احتیاط راه میرفتم و دستمو روبه جلو میگرفتم که به دیواری نخورم.با صدای شلپ شلپ آب فهمیدم که جز من یه نفر یا شاید چند نفر دیگه هم با من هست.وقتی به این نتیجه رسیدم موهای بدنم سیخ شد.سعی کردم که خیلی آروم راه برم که توحه کسی رو جلب نکنم. صدای آب از جلوم هم میاد.از پشتم.از همه طرف.هرچی سعی میکردم نمیتونستم چیزی ببینم.صدا ها با فاصله سه_چهار متریم قطع شد.حس میکردم همه به من زل زدن. بدبخت شدم! مثل دیوونه ها فقط دورو برمو نگاه میکردم.هیچی نمیدیدم. صدا های آروم و نامفهمو از هنه طرف میومد. انگار دارن حرف میزنن. خیلی وحشتناک بود. خیلی آروم حرف میزدن.واضح نبود چی میگن.بینشون انگار زن هم هست.کسایی که با هم حرف میزدن شروع به راه رفتن کردن. انگار داشتن دورم راه میرفتن. موج زیر پاشون برخورد میکرد به پام.بلاخره متوقف شدن.
    همینجور که داشتم به اونجایی که حدس میزدم وایسادن نگاه میکردم که یهو یه دستی اومد روی شونه م.
    خیلی آروم و درگوشی با صدای کشیده و زنانه گفت:
    _علی خوش اومدی!
    تاحالا اسممو اینجوری نشنیدم بودم! خیلی با لهجه عجیبی گفت. سریع برگشتم جوری که نزدیک بود بیفتم روی زمین.کسی رو ندیدم. اگرم بود نمیتونستم ببینم. یه چیز با سرعت در فاصله یه قدمیم از پشت سرم رد شد که آب پاشید روم. برگشتم پشت سرم ولی هیچی نمیدیدم.یه نفر دیگه دوباره زد روی شونه م و منو صدا زد. احساس میکنم هنوز پشت سرمه.چشمامو بستم.سریع برگشتم.با دیدن اون صحنه میخواستم بیهوش شم.دستام بدجور میلزید. خشکم زده بود. یک عالنه چشم براق روبروم بود. میتوسنم بفهمم که قدشون تقریبا هم اندازه منه.یه مرد قد بلند میانشون اوند جلو.قدش حدود 2 متری و هیکلی و با فاصله 2 متری از من وایساد بود.فقط بدنشو سایه میبینم.چشماش گرد بود ازش انگار آتیش بیرون میزد. با یه نقطه اندازه عدس داخل چشمش به من زل زده بود.باخشم به من نگاه میکرد.داخل چشمش زجرو میدیدم.عذابو میدیدم.نا امیدیو میدیدم.
    این نمیتونه یه خواب باشه.اشکم خود به خود سرازیر شد.داشتم زجر میکشیدم. انگار از داخل دارم متلاشی میشم‌
    چشمامو بستم.نفس عمیق کشیدم.خدایا کمک کن.چشمامو باز کردم و یه چیزی محکم به قفسه ی سینم خورد.با ضربه اون پرت شدم روی زمین.نفسم بالا نمیومد.انگار قلبم با ضربه ای که بهم زد ترکید.
    چشمامو باز کردم خودمو از مبل انداختم پایین.به سختی نفس میکشیدم.سرفه هام بند نمیومد.صدای محسنو شنیدم که حالمو میپرسید و میگفت چت شده؟ بدون اینکه دیگه چیزی بپرسه با سرعت رفت آب آورد.کل آب داخل لیوانو خوردمو چندتا نفس عمیق کشیدم. خیس عرق بودم.حدس میزنم چشمم قرمزشده.چون بد جور به سوزش افتاده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    soren4z4

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/09
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    1,298
    امتیاز
    356
    محل سکونت
    شیراز
    محسن: بهتری؟
    _آره خوبم خوبم.
    _خواب دیدی؟
    _نه. کرم دارم اینجوری میکنم کرمم بریزه.
    _توی این موقعیت شکرپاش شدی؟این چه خوابی بود دیگه؟
    _بهتره یادم نیاری حالم خرابه
    _باشه.چشمات قرمز شده چیزی میخوای؟
    _نه
    نگاه به ساعت کردم 6:15 بود.تلویزیون هم خاموش کرده بود. نگاهی به تلویزیون کردم و دیدم که خاموشه.
    _توکی بیدار شدی؟
    محسن: بیدار نشدم. بیدارم کردی احمق.
    _تلویزیون تو خاموش کردی؟
    _نه. مگه تو خاموش نکردی؟!
    _چطور؟!
    _دیشب دیدمت که اومدی خاموش کردی.
    گفتم:
    _اها‌... یادم اومد. آره خودم خاموش کردم.
    محسن: واقعا خول شدی
    تا الان توجه به سر کله محسن نکرده بودم.وقتی نگاه کردم زدم زیر خنده. موهاش به هم ریخته. چشماش پف کرده. خوابالو. از ترس،رنگ پریده!
    وقتی فهمید به اون میخندم گفت:
    _ببند نیشتو عوضی...بخدا بلند میشم با کمربند میفتم به جونت.سر صبحی نزدیک بود سکتم بدی حالا میخندی؟!
    خندم شدید تر شد.تازه یادش افتاد غرغر کنه.
    _این چه وضع بیدار شدنه؟!خدا به داد خانوادت برسه!
    خندمو به زور قورت دادم گفتم:
    _اولین باره اینجوری شدم.
    _آره دیگه،شانس منه دیگه.
    با کف پا هولم داد گفت:
    _بلند شو برو یه دوش بگیر آماده شو بریم.بو گ..ه گرفتی
    رفتم توی حموم تیشرتمو آوردم. نگاهی توی آینه انداختم متوجه جای دوتا دست روی سینم شدم که کبود شده بود! اعصابم بهم ریخت.چطور ممکنه؟! دستی به روش کشیدم. خیلی درد داشت.

    از حموم اومدم بیرون موهام مثل همیشه یه بر بالا زدم.عطرمو هم زدم.عاشق این عطرم.هیچوقت ازش خسته نشدم.رفتم توی هال دیدم محسن داره با مامانم حرف میزنه.
    محسن: باشه خاله.
    ..................
    _آره بگو.
    .................
    _خیل خب.
    .................
    _آره دو سه ساعت دیگه اونجاییم.
    .................
    _باشه باشه.کاری نداری؟
    .......
    _خدافظ.
    نفسشو با کلافگی داد بیرون و گفت:
    _آماده ای؟
    _آره.چی میگفت؟
    _مثل همیشه میگه حواسم بهت باشه.
    همه چیزو چک کردم از خونه زدیم بیرون درو قفل کردم.رفتیم سمت ماشین محسن.ماشینش پژو پارس سفید هس.عاشق ماشینشم.
    _من بشینم پشت فرمون؟
    _نه. من هنوز هزار و یک آرزو دارم.
    _خفه شو.رانندگیم بده؟
    _ آره.صبح به اندازه کافی هیجان بهم وارد شد.
    _خیل خب بابا توام. تند نمیرم.
    _خیالم راحت باشه؟
    _آره نترس تند نمیرم.
    سیوچو انداخت طرفمو گرفتمش.
    محسن: جهنمو ضرر. خدایا بخیر بگذرون!
    بانیش باز گفتم:
    _سوار شو حرف نزن.
    سوار ماشین شد گفت:
    _بسم الله الرحمن الرحیم.
    یه آهنگ گذاشتم و ماشین روشن کردم و راه افتادم.یک ساعت و نیم راه هست.درسته گواهی نامه ندارم ولی رانندگیم خوبه.محسن پیاز داغشو زیاد میکنه.فقط یکم تند میرم.یکسال دیگه مونده تا به سن قانونی برسم و گواهی نامه رو بگیرم.موقعی که 8 سالم بود بابام منو توی بغلش میذاشت پشت فرمون.فرمون توی دستم بود باقی کارارو خودش انجام میداد. یادش بخیر!از اون موقع کم کم دیگه یاد گرفتم.
    نیم ساعت رانندگی میکردم. توی حال خودم بودم به آهنگ گوش میدادم که محسن داد زد:
    _یا حسین مواظب باش.
    با این کارش پریدم بالا و فرمون برا چند لحظه از دستم ول شد.سریع به خودم اومدم.
    _احمق بیشعور نزدیک بود بیفتیم توی دره!
    دو سه تا فحش آبدار بهش دادم.
    قش کرد از خنده.واقعا عقل نداره!
    _آخه اینجا؟!
    میون خنده هاش گفت:
    _فک نمیکردم اینجوری بترسی!
    _واقعا که احمقی!
    وقتی عربده میکشه صداش خیلی وحشتناک میشه. قلبم داشت از دهنم بیرون میومد! صدای آهنگو که بخاطر حرف زدن باهم پایین بـرده بودم،زیاد کردم و سرعتمو یکم کم کردم.از گردنه اومدیم بیرون.
    باز خون دماغ شدم.زدم کنار پیاده شدم.
    نفسمو با کلافگی دادم بیرون
    محسن: چی شده چرا وایسادی؟
    _خون دماغ شدم.
    _ای بابا!اینم که فرت و فرت ازش خون میاد! توی ماشین که نریخت؟
    _احمق بجا اینکه حالمو بپرسی نگران ماشینتی؟
    _دقیقا.
    با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن خونا شدم.بعد پنج دقیقه بند اومد.رفتم سوار ماشین شدم که بریم.
    محسن: علی اگه حالت خوب نیس من بشینم پشت فرمون
    _نه خوبم
    _ مطمئن؟
    ماشینو روشن کردم راه افتادم.
    _آره
    نیم ساعت بعد بالاخره رسیدیم.یک ساعتو ربع شد کلا.
    محسن: خیل خب یه جا بزن کنار من بشینم.اگه خاله ببینه کلمو میکنه.
    زدم کنار و جابجا شدیم.حرکت کرد سمت خونه داداشم.توی روستامون گاز کشی نشده.مردم از کپسول استفاده میکنن. زمستون هم از انواع چراغ نفتی استفاده میکنن برا گرم شدن.
    اینجا نصف خونه ها کاهگلین.خونه داداشم تازه ساخته.خونشون خیلی بزرگه.حیاطشون به یه باغ بزرگی وصله که پر درختای انگور و انجیر و سیبه.از در ورودی وارد حیاط بشی،سمت راست باغه سمت چپ خونه.طبقه بالا پله هاش توی حیاطه که وارد یه تراس بزرگ میشی.طبقه بالا سه تا اتاق داره.طبقه پایین هم که وارد میشی یه راهرو کوچیکه.بعدش هال و پذیرایی که یه L برعکس میشه.دستشویی توی حیاطه.
    بغـ*ـل هال یه آشپزخونه اوپن بزرگه.طبقه پایین سه تا اتاق داره.داداشم کلا با مبلو تخت خواب،حال نمیکنه.برا همین تو خونش از این چیزا پیدا نمیکنی.دور تا دور خونه بالش.عاشق سبک زندگی داداشمم.
    بالاخره رسیدیم خونه داداشم.از ماشین پیاده شدیم.زنگ زدم.
    _کیه؟
    _وای وای صنمِ عمو.درو باز کن ببینم.
    یه خنده نازی کردو دروباز کرد.وارد حیاط شدیم دیدم صنم با دو اومد توی بغلم.موهاشو عروسکی کرده بود.
    _بیا بغـ*ـل عمو ببینم.ماشالا چقد بزرگ شدی!
    صنم: سلام.
    _سلام روی ماهت.
    محسن: سلام خشکل خانوم.خوبی؟
    صنم: خوبم.
    _مامان بابا خونه هسن دیگه؟
    صنم: آره
    رفتیم تو احول پرسی کردیم و نشستیم.صنم توی بغلم نشسته بود و داشت با گوشیم بازی میکرد.
    زن داداشم با یه سینی چایی اومد.
    زن داداش: صنم بلند شو عموت خسته میشه.
    _نه بابا چه خسته ای.کو بقیه؟
    حسین: رفتن خونه ننه
    یه کشو و قوسی به خودش داد و ادامه داد.
    حسین: بالاخره از لونت اومدی بیرون.
    _آره.چه کنیم؟
    زن داداش سینی چاییو گرفت جلومو برداشتم.
    _دستت دردنکنه. کی عروسیه؟
    زن داداش: فردا شب.
    _معصومه کیه اصلا؟،تاحالا ندیدمش.
    حسین: اشکال نداره.
    _حالا معصومه چه ربطی به من داره؟
    حسین: گفتم بیای یکم خوش بگذرونی.یه تنوعی هم میشه.
    _آره.این روزا مخم درگیره.
    _چرا؟
    محسن تا الان سرش توگوشیش بود.واقعا این بشر خجالت سرش نمیشه
    محسن: از تنهایی مخش رد داده مشکل خاصی نیس.
    _آره راس میگه
    محسن: معلومه که راست میگم
    _حسین خوابم میاد بدجور.من کجا برم ولو شم؟
    _مگه نخوابیدی؟
    _چرا ولی درست حسابی نبود.
    محسن زد زیر خنده و محکم زد رو شونه م به حسین گفت:
    _وای امروز صبح نزدیک بود هم خودش سکته کنه هم منو سکته بده!
    رفتم یه گوشه بالش انداختم خوابیدم.محسن هم داشت جریان خواب دیدنمو تعریف میکرد. دوتاشون میخندیدن منم با نیش باز گوش میکردم. بعد از چند دقیقه خواب رفتم.

    محسن: علی علی بلند شو ناهار بخور. بلند شو گمشو.
    بلند شدم چهار زانو نشستم.
    _ساعت چنده؟
    محسن: دوازده و نیم.
    دوساعت خوابیدم.چقدر حال داد!کل خستگیم در رفت. مامان بابا اومده بودن.
    _کی اومدن؟
    محسن: یه ساعتی میشه.تو مثل زیبای خفته خوابت بـرده بود تکون هم نمیخوردی نفهمیدی.
    _هرهر
    _برو گم شو صورتتو بشور بیا الان ناهار میارن.
    بابام و حسین توی حال نشسته بودن و درباره زمین و کشاورزی و این چیزا که مت زیاد سر در نمیارم حرف میزدن. مامان و نرگس هم داخل آشپزخونه بودن.یه سلام بلند به همه دادم.همه جواب دادن.
    بابا: به به!ساعت خواب؟!
    _دیشب درست حسابی نخوابیدم، یکم خسته بودم.
    اینو گفتم و رفتم بیرون.به به! عجب هوایی بود! چند دقیقه رو پله نشتستم. بلند شدم صورتمو شستم. پای سفره بغـ*ـل دست محسن نشستم.داشت با گوشیش ور میرفت.
    _تو چیکار میکنی صبح تا حالا؟!همش سرت تو گوشیه.
    محسن: یکی از رفیقامه.گیر داده.نمیشناسیش.
    _نه بابا!
    _آره عمو.
    مشکوک میزنه.بالاخره معلوم میشه.
    ناهارو خوردیم با محسن رفتیم داخل باغ قدم بزنیم.یه نفس خیلی عمیق کشیدم که به سرفه افتادم.
    محسن: یواش بابا اکسیژن به همه میرسه
     
    آخرین ویرایش:

    soren4z4

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/09
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    1,298
    امتیاز
    356
    محل سکونت
    شیراز
    _نفس هم نمیتونم بکشم از دست تو؟
    یه سیگار روشن کرد گذاشت رو لبش
    _نفس کشیدنت هم مثل آداما نیست.
    بعد سیگارو روشن کرد.به سیگار اشاره کرد گفت:
    _میخوای؟
    _گمشو.
    _بخوای هم نمیدم.شده نخی پونصد تومن!باید فیلترش هم بکشی!
    _میگم نظر مثبتت چیه ترکش کنی؟
    چن ثانیه فکر کرد و گفت:
    _نمیدونم.حالا ببنم چی میشه.
    _از من میشنوی ولش کن.
    _من که ولش میکنم اون منو ول نمیکنه. برا ترک کردن سیگار باید غم هاتو فراموش کنی. خب حالا میدونی چی باعث میشه غمات یادت بره؟
    _چی؟
    _یه نخ سیگار
    بعد روی تخته سنگ نشست.منم به درخت بغـ*ـل سنگ تکیه دادم.خندید و نگام کرد گفت:
    _هنوز خوابتو نمیخوای بگی؟
    _یادم رفته.
    _مگه میشه؟
    _حالا که شده.
    _بی مغز.کنجکاوی خودم کنترل کردم که حالت بهتر شد بپرسم، که یادت رفت.
    _خواستی همون اول بپرسی.
    سیگارش تموم شد و انداختش زمین با پاش لهش کرد.بلند شد و گفت:
    _بلند شو بریم.
    _بریم.
    _ساعت چنده؟
    _ساعت هم...سه و نیم.
    راه افتادیم سمت خونه.گوشیمو دراوردم پیامارو چک کردم.نرگس پیام داده بود کجایین.منم جوابشو دادم.
    محسن: علی.
    _بله؟
    محسن: هان؟!
    _چته؟!
    _تو چته؟!
    _اسکل کردی؟
    _اسکل نکردم، اسکل شدی.
    _بی خیال بابا صدای تو بود
    _من چیزی نگفتم
    _مگه میشه؟
    _نمیدونم من چیزی نگفتم.
    _هه!خول شدم بخدا!
    یه نیم ساعتی بود که رفته بودیم یکی از اتاقای طبقه بالا.دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم.فکرم همه جا میرفت.محسن هم دو متر اونورتر خوابیده بود.هیچ صدایی نمیومد.حتی صدای گنجشک.ساکت ساکت،در آرامش.هیچیو با این عوض نمیکنم.
    گوشیمو برداشتم یه آهنگ گذاشتم.قرص خوابم.بعد از پنج دقیقه خوابم برد.
    توی یه جنگل بودم.برام آشنا بود.قبلا اینجا بودم.خوابشو دیده بودم.هوا روشن بود.یه جمعیتیو حدود 100 متر اونور تر دیدم.همه سیاه پوش بودن.انگار دور یه چیزی جمع شدن.یکم جلو تر رفتم،داشتن گریه و شیون میکردن.فهمیدم!اونجا قبرستونه.همون قبرستونی که توی خواب دیدم.رفتم سمت جمعیت.
    صداها آشنا بود.صدای نرگس.صدای مامان.قلبم وایساد.ترس کل وجودمو گرفت.با دو رفتم جلوتر.نکنه بابا...
    نه خداروشکر بابام هم توی جمعیته.
    مامان،بابا،نرگس و حسین بودن.خداروشکر اونا سالمن ولی کی مرده که اینجوری گریه میکنن؟! داشتم سکته میکردم.
    محسن.محسن توی جمعیت نیست.نگاه دور و بر کردم ولی ندیدم.بغض گلوم گرفت.اشک جلو دیدمو گرفته بود.یواش از گونه هام اومدن پایین.همه جارو نگاه کردم.با دیدن محسن که پشتم وایساده بود و داشت زار زار گریه میکرد،خیالم یکم راحت شد.مهرزاد و بهزاد هم بودن.
    با بغض گفتم:
    _محسن.چی...چیشده؟کی مرده؟!
    اصلا نگام نکرد.داد زدم:
    _محسن گفتم چی شده؟!
    کوچک ترین واکنشی نشون نداد.
    داخل قبرو نگاه کردم.جسد رو دیدم. صورتشو کفن پوشونده بود.داشتن میذاشتنش داخل قبر.
    از هیکلش معلوم بود که مردِ ولی کیه؟.نفسم بالا نمیومد.
    روی صورتشو باز کردن.
    اون جسد من بود!نگاه به دور برم انداختم.هیچکس منو نمیبینه.زانو هام شل شد و زانو زدم.از تعجب داشتم شاخ در میاوردم!
    _این من نیستم!
    کم کم با بیل قبرو پر میکردنو من هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم.
    جسدمو دفن کردن.همه رفته بودن فقط مامان و نرگس و محسن مونده بودن.مامانم سر قبرم نشسته بود بهش زل زده بود.محسن نزدیک یه درخت نشسته و تکیه داده بود و پشت هم سیگار میکشید.نزدیک ده تا فیـلتـ*ـر سیگار دور و برش بود.بابام هم رفته بود.نرگس بغـ*ـل دست مامان نشسته بود و گریه میکرد.به محسن نزدیک شدم.محسن یه لحضه سرشو گرفت بالا و به دور و برش نگاه کرد.دنبال یه چیزی میگشت.
    یه نفر دیگه هم بود.هودی مشکی با شلوار لی مشکی پوشیده بود.کلاه هودیشو انداخته بود روی سرش و صورتش معلوم نبود.سرشو انداخته بود پایین.تا چشمم بهش افتاد،سرشو آورد بالا. فقط چشم گرد و زردش که زل زده بود به من دیدم. نوهاش رنگی بود دلس دقت نکردم چه رنگی بود.
    صدای آهنگ کم کم تو گوشم پیچید.چشمامو باز کردم.توی اتاق،همونجور که خوابم بـرده بود بیدار شدم.انگار دنیارو بهم داده بودن.یه نفس راحت کشیدم.مثل همیشه از دماغم خون اومده بود.کل بالش خونی شده بود.دیگه کلافه شدم. سرم داشت منفجر میشد.
    توان بلند شدن نداشتم.کابوسی که دیدم اومد جلو چشمام.چقدر ترسیده بودم!معمولا از مرگ نمیترسیدم ولی الان فهمیدم همش حرفه.
    از دلتنگی میترسیدم.مامانم،با اینکه نشون نمیده ولی خیلی دوسم داره.همیشه از دور حواسش به من هست.بابام.نرگس، رو اعصابه ولی خیلی بهم وابستس.
    یکمی که جون گرفتم بلند شدم.نگاه به ساعت انداختم 5:40 بود. خیلی آروم بلند شدم که محسن بیدار نشه ولی بیدار شد.بخشکه این شانس. تا بیدار شد به اولین چیزی که نگاه کرد صورت خونی من بود.
    محسن: یا حسین!
    _آروم باش
    سریع بلند شد اومد سمتم.
    محسن: باز خون دماغ شدی؟!
    _نه رنگ زدم به صورتم تا تورو بترسونم.چه سوالا چرتی میپرسی!
    _بالش کلا خونی شده.چیکار کردی با خودت پسر!
    _فقط بقیه خبردار نشن.
    _گیریم که من چیزی نگم ولی گندی که به سر و صورتت و لباست و بالش زدی رو میخوای چجوری درستش کنی؟
    _به سختی. حالا یکاریش میکنیم. اول باید آروم برم پایین سر صورتمو بشورم
    _من میگم بالشو بندازیم دور
    _چی؟!واقعا عجب فکری کردی
    _خب عقل کل میخوای چیکارش کنی؟طوری که تو گند زدی بهش هیچ جوره نمیشه درستش کرد.
    _خیل خب
    رفت بالشو برداشت باهم یواش رفتیم بیرون.
    محسن: ماشالا چقد خون داری!
    _هیس!
    یه نگاه انداختم.کسی توی حیاط نبود.رفتیم پایین.
    محسن بالش رو از رو دیوار انداخت بیرون.جلوی خودمو گرفتم که بهش فحش ندم. آروم گفتم:
    _ روانی چیکار کردی؟
    شونشو انداخت بالا. حوصله سر کله زدن برا اینکارشو نداشتم.یه راست رفتم دستشویی. محسن هم رفت داخل.منم صورتمو شستم و یواشکی رفتم لباسمو عوض کردم.
    ساعت 7 بعدازظهر.
    حوصلم بدجور سر رفته بود.فک کنم محسن هم همین حسو داره.خانوما هم داشتن سریال میدیدن.مزخرف ترین سریالی بود که دیدم.معلوم نیس کی شوهر کیه.اون شوهر ننه اینه این شوهر ننه اونه.داشت حالم بهم میخورد. باعلاقه نشسته بودن پاش! حسین و بابام هم رفتن بیرون.کلا بابام بیشتر با حسین جوره.زیاد با من حال نمیکنه.
    محسن بلند شد گفت:
    _پاشو.دو دقیقه دیگه اینجا بمونم دیوونه میشم!
    با گفتن این حرفش انگار از جهنم بیرونم آوردن.ولی با اینکه خوشحال شدم ولی روی خودم نیووردم.
    _کجا؟
    _نمیدونم.فقط بریم.
    _باش.
    تا بلند شدیم نرگس مثل جغد کلشو چرخوند گفت:
    _کجا؟
    محسن: بیرون.
    نرگس: بیرون؟
    _میریم یه هوایی بخوریم اجازه میدی؟
    نرگس: آره.
    چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:
    _خدایا صبرم بده!
    رفتم سمت در که مامان گفت:
    _زود بیایین خالت اینا میخوان بیان اینجا.
    امیدوارم اون خاله ای که من فکر میکنم نباشه.
    _کدوم خاله؟
    مامان: مریم.
    همینو کم داشتیم!
    _باشه
    از خونه زدیم بیرون به یه طرف حرکت کردیم.قصدمون فقط دور شدن از اونجا بود.هوا گرگ و میش بود.از خونه های کاهگلی میگذشتیم.
    محسن: هوف پوسیدم تو خونه.
    _منم.حالم داشت بهم میخورد.با اون سریال مزخرفشون.
    یه سیگار روشن کرد منم نور چراغ گوشیمو. رو یه سنگ،بغـ*ـل یه خونه کاهگلی نشستیم.
    محسن: میگم خالت میخواد بیاد،میخوای چیکار کنی؟
    _هیچی چیکار میخوام بکنم؟
    _احتمالا لیلا هم میاد.
    _بیاد.اون موضوع تموم شد رفت.
    _خوبه خداروشکر
    تا یه مدتی ساکت بودیم.به آسمون زل زده بودم.تو فکرم داشتم غرق میشدم.
    محسن: به چی فکر میکنی؟
    _هان؟
    _میگم چرا مثل بز یه جا خیره شدی؟
    _مگه بز به یه جا خیره میشه؟!من تاحالا ندیدم.
    _به چی فکر میکنی؟ بلند بلند فکر کن تا باهم فکر کنیم
    _هیچی.دارم فکر میکنم که اون موقع چقد احمق بودم.
    _واقعا خیلی احمق بودی
    _آره خیلی
    _راستی من داستانتو درست حسابی نفهمیدم.تعریف کن.
    _ینی نمیدونی؟!
    _نه
    _پس این زرت و پرتا چیه میگی؟!
    _یه چیزایی میدونم
    _ای بابا. چه چیزایی یاد آدم میندازی
    _تعریف کن پسر ببینم چه برسرت اومد...
    سیگارو از دستش گرفتم یه پوک محکم بهش زدمو با حرص دادمش بیرون
    محسن: چیشد؟ تو که نمیکشیدی؟
    _تنها راه فراموشی غم چی بود؟
    _یه نخ سیگار
    _اهم... .خب دوسال پیش من به لیلا گفتم دوسش دارم یعنی احساسمو بهش گفتم. اونم همین حسو داشت.البته میگفت همین حسو دارم...
    محسن دستشو گذاشت روی چونش به حرفام توجه کرد.
    محسن: خب؟
    _خب به جمالت. من نمیتونم خیلی احساسی توضیح بدم که اشکت در بیاد.خلاصه،تا یه سال برا هم جون میدادیم.الان وقتی یادم میاد میخوام بالا بیارم.منه خر...
     
    آخرین ویرایش:

    soren4z4

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/09
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    1,298
    امتیاز
    356
    محل سکونت
    شیراز
    گوشیم زنگ خورد.
    محسن: ای بابا!کیه؟
    _فکر میکنی کیه؟شوهر ننمه دیگه
    _نرگس؟
    _آره
    جواب دادم.
    _بله؟
    نرگس: کجایی؟
    _بیرون.
    _مگه نمیای؟
    _ببین خواهر گلم.از من شیر میخوای؟
    _خواستم بگم زود بیاین دارن میان.
    _باش. گوسفند رو قربونی کن دارم میام
    قطع کردم.
    _عجب!
    محسن: خب ولش کن ادامشو بگو.
    _کجا بودم؟
    محسن:توعه خر...
    _اها یادم اومد.مرسی از راهنماییت. منه خر فکر میکردم واقعا دوسم داره. شایدم اونموقع داشت یا فکر میکرد داشت بعدش فهمید عباقه ای نداره.خلاصه اینکه یه روز بهم گفت دوسِت ندارم و یه نفر دیگرو دوست دارم. بعد از اون دوبار دیدمش. نخواستم ببینمش.الانم دیگه کلا فراموشش کردم رفت. حسی بهش ندارم
    محسن: خب تقصیر تو نیست که. دلم آدم که گیر کنه خیلی احمق میشه دست خودش نیست
    _شاید
    _خر شده بودی
    _آره
    _خیلی گاو بودی
    _بسه دیگه هیچی نمیگم!
    چند دقیقه دوتامون رفته بودیم تو فکر. یه نخ سیگار روشن کردم و یه پوک زدم و دودش رو فرو بردم توی ریه هام و مکس کردم و دادم بیرون
    محسن: اوه اوه ساعت چنده؟!
    _ساعت هشته بریم دیگه
    _باشه راه بیا
    آروم آروم حرکت کردیم سمت خونه تا سیگارم تموم شه.اصلا دلم نمی خواست برم.گوشیم زنگ خورد.
    محسن: کیه؟
    _الو؟
    نرگس: کجایین مگه نمیخوای بیاین؟
    _داریم میایم.
    _زود باش.
    _خب.
    قطع کردم.
    محسن: اومدن؟
    _نگفت.
    _خوبه.
    _چیش خوبه؟
    _همینجوری.
    سیگارو انداختم یکم سرعتمون رو بیشتر کردیم و رسیدیم. یه آدامس از محسن گرفتم.دم در سه_چهارتا ماشین بود.
    _یا خدا!
    محسن: مطمئنی قرار بود فقط خاله بیاد؟
    _احتمالا داییا اومدن با خاله نسرین اینا.
    _اوه اوه اوه!این دایی رضا هروقت منو میبینه به من گیر میده.
    _خوب کاری می کنه.
    _خوشم نمیاد گیر بدن بم
    _حالا باید با تک تکشون روبوسی و حال و احوال پرسی کنی!
    زنگ زدم.
    _کیه؟
    _باز کن.
    درو باز کرد.رفتیم توی حیاط.
    محسن: این کی بود جواب داد؟
    _علیرضا.
    علیرضا پسرِ دایی رضا هست.بیستو چهار پنج سالشه.خاله نسرین سه تا بچه داره.دوتا پسر،یه دختر.محمد،بیست سالشه.مهرداد، بیست و پنج به بالا باید باشه.دخترش الناز هم چهارده پونزده سالشه.
    خاله مریم هم سه تا دختر داره.لیلا بزرگ ترینشونه 18 سالشه.نازنین پونزده شونزده سالشه.ریحانه سیزده سالشه.
    دایی فرهاد هم دوتا بچه داره.حمید بیست و شش سالشه،فاطمه بیست و چهار سالشه.
    دایی امین هم یه بچه پنج شیش ساله داره.خانواده مادریمو بخوام بشمارم باید یه روز وقت بذارم.آمار همه رو دارم.راضی باشین.
    _میگم محسن تو برو منم الان میام.
    محسن: کجا؟
    _با اجازت یه سر به دستشویی بزنم. دست و صورتم بو سیگار گرفته.کاری نداری؟
    _نه سلام برسون.
    صورتمو آب زدم.با آستینم صورتمو خشک کردم.با دست موهامو درست کردم که...
    محسن: علی؟
    _هان؟
    _بیا یه دیقه
    _وایسا.چی میخوای؟
    اومدم بیرون ولی کسیو ندیدم.
    _محسن حال شوخیو ندارم.چی میخوای؟
    هیچ صدایی نیومد.دو قدم به سمت باغ رفتم.
    _بی خیال.
    هیچ اتفاقی نیفتاد.یه صدای از باغ اومد.باغ تاریک تاریک بود.اتفاقات اخیرو یادم اومد و بیخیال کاراگاه بازی شدم.ترس برم داشته بود.پشت در وایسادم.یه بسم الله گفتم و رفتم داخل.
    تو راهرو یه نگاه یواشکی به هال انداختم.یه نفس برا حال احوال پرسی گرفتم رفتم تو...
    _سلام...
    بعد از 10 دقیقه احوال پرسیو رو بوسی رفتم پیش محسن نشستم.احمق یه جا نشسته بود که همه دید داشتن بهش.همه به من زل زده بودن.
    خاله نسرین: علی آقا کم پیدایی؟میدونی کی تاحالا ندیدمت؟
    _آره یکی دو سالی میشه فک کنم.چیکار کنیم درگیر درسو زندگی بودیم دیگه.
    خاله مریم: تو این دوسال ماشالا بزرگ شدی.اصلا نشناختمت.
    انگار داره با یه بچه پنج ساله حرف میزنه.با یه لبخند جوابشو دادم.تازه متوجه لیلا شدم.الان فهمیدم همه اون حرفایی که به محسن زدم و گفتم فراموش کردن کشکه. هنوزم یه حسایی بهش داشتم.نگاهمو ازش گرفتم.
    شوهر خاله نسرین شروع کرد به تعریف کردن و نگا ها از روم گرفته شد.به جونش دعا کردم!
    علیرضا سمت راستم نشسته بود و محسن سمت چپم. داشتم به خاطرات شهرام (شوهر خالم)گوش میدادم. همه داشتن باهم صحبت میکردن.خانوما یه طرف غیبت میکردن و مردا هم یه طرف خاطره تعریف میکنن و حرف زمین و کشاورزی این چیزا میزدن که حوصلم داشت سر میرفت.دایی رضا در اومد گفت:
    _خب لیلای دایی کی عقد میکنه؟
    باشنیدن این جمله چشم همه رفت سمت لیلا.انتظارشو نداشتم شوکه شدم! لیلا هم یه نکاهی به من اتداخت و منم نگاهمو ازش دزدیدم.محسن هم نگاش افتاد روی من.یواش بهش گفتم:
    _چته مثل جغد نگاه میکنی؟!
    محسن: هیچی میخواستم واکنشت چیه.
    _چطور بود خوب بود؟
    _آره. برگات ریخته.
    _اینا مگه نامزد کردن؟!
    _آره بابا خیلی وقته.
    _تو هم میدونسی؟
    _آره
    _واقعا که...
    خاله مریم در جواب دایی گفت که هنوز زوده.
    خطاب به خاله و لیلا گفتم:
    _مبارک باشه. من خبر نداشتم... یعنی...اصلا نمیدونستم نامزد کرده
    لیلا: ممنون.
    خاله مریم: خیلی ممنون خاله جون.
    دایی فرهاد: توام وقتشه ها...
    _نه بابا خدانکنه!
    با این حرفم زدن زیر خنده.
    خاله مریم: این حرفا چیه ایشالا یه دختر خوب گیرت بیاد.
    _خیلی ممنون...
    سرگیجه شدید گرفتم.برا اینکه برطرف بشه سرمو به دیوار پشتم تکیه دادم چشمامو بستم.
    محسن: علی!
    _هان؟
    آروم گفت:
    _باز از اون دماغ بی صاحاب خون اومد که! ری..م تو دماغت!
    علیرضا خون رو دید و بلند گفت:
    _عه چت شد؟!
    زیر لبی بهش گفتم:
    _نمیتونی یواش تر صحبت کنی؟
    دستم گرفتم زیر دماغم.لعنتی
    سریع بلند شدمو گفتم:
    _ببخشید.
    رفتم بیرون.محسن هم باهام اومد.صورت و دماغمو انقدر شستم تا خونش بند اومد. بدنم بی جون شده بود. روی تیشرتم دوتا قطره خون ریخته بود.رفتم توی حیاط یه نفس عمیق کشیدم. وروی پنجه پا نشستم
    محسن: بهتری؟
    _آره.
    _دیگه دارم کلافه میشم.رفتیم مرودشت یه راست میریم دکتر.
    _باشه.یهو سرم گیج رفت.
    _من موندم این همه خونو کجات میاری؟!
    _هیس! حالا هیچی نگو.
    همین موقع دایی رضا و علیرضا با لیلا اومدن بیرون.این دیگه واسه چی اومد اومد؟!
    دایی رضا: چی شد؟!
    لیلا: بهتری؟
    _خوبم فقط یه ذره سرم گیج رفت اینجوری شد.
    محسن: چند روزه هی خون دماغ میشه.به هیچکس هم نمیگه.
    علیرضا:ینی چی؟
    لیلا: اینکارا چیه خو؟
    _حالا یکم بیایین اینورتر الان صداتونو میشنون فک میکنن چه خبره!
    از در دور شدیم.
    _گفتم که چیزی نیست با محسن که رفتیم مرودشت میریم دکتر.بخاطر اینکه کسی الکی نگران نشه به هیچکس نگفتم. حساسیت دارم واسه اون اینجوری میشم.
    دایی: خیل خب حالا که همه فهمیدن. نباید اینجور چیزا رو قایم کنی و بی توجه باشی.
    _باشه چشم.حالا برین منم الان میام.
    رفتن تو.روی پله نشستم تا یکم هوا بخورم.دیدم محسن اومد بغـ*ـل دستم نشست و یه‌سیگار روشن کرد.
    _راحت شدی؟
    محسن: آره واقعا!
    سیگارش که تموم شد گفتم:
    _خیل خب بریم تو.اول نیم ساعت بازجویی بشم بعد لباسمو عوض کنم.
    _نترس دایی همه چیو بهشون میگه سوال پیچت نمیکنن.
    _خوب کاری میکنه.
    با ترس و لرز رفتم تو.
    مامان: بهتری؟
    _آره خوبم.یه سرگیجه ساده بود.
    _خوبه حالا برو لباستو عوض کن.بعد استراحت کن.
    _باش.عروسی کِیه؟
    _فردا شب ساعت هفت میریم.
    _باشه
    رفتم لباسامو عوض کردم.اومدم بیرون.طبق معمول کنار محسن نشستم.داشت باعلیرضا کل کل می کرد.علیرضا همیشه فک میکنه همه چی سرش میشه ولی برعکس هیچی سرش نمیشه.بچه های خاله نسرین خودشونو میگیرن بالا و کلاس میذارن ولی مهرداد بینشون خوب دراومده.خاله نسرین اینجوری نیست اونو از خاله مریم بیشتر دوست دارم.بچه های خاله مریم هم خوبن.بچه های دایی هام همینطور.
    داشتم به حرفای محسن و علیرضا گوش میدادم.حوصلم سر رفت.
    بلند شدم رفتم توی یکی از اتاقا.تکیه دادم به بالش و چشمامو بستم.صدای باز شدن در اومد.محسن پشتش علیرضا بعد لیلا،محمد،مهرداد،حمید،فاطمه همه اومدن نشستن.محسن بغـ*ـل دستم نشست.
    _من چیزی برا خفت شدن ندارما
    مهرداد: نه نمیخوایم خفتت کنیم.
    لیلا: یه تصمیم گرفتیم که از تو بپرسیم میای یا نه؟
    _چی هست؟
    محسن: میخوایم بریم شمال
    _کجا؟!
    حمید: مجردی میخوایم بریم شمال
    _هستم.ولی کجای شمال؟
    محسن: حالا یه جاش میریم.
    _کی میریم؟
    محمد: شاید هفته دیگه
    _موافقم شدید
    محسن: داداش خودمی
    ساعت 10:35
    روی تشک دراز کشیده بودم به سقف نگاه میکردم.این چن روزه چقدر به سقف زل زدم؟!.محسن سمت راستم خواب بود.چشمام سنگین شده بود که صدای یه چیزی تو ذهنم پیچید.
    _مراقب باش.قدرتت...
    چشامو باز کردم.صداش آشنا بود ولی کی بود؟منظورش چی بود؟!
    با کلافگی بلند شدم رفتم توی بالکن.دوتا آرنجمو تکیه دادم به نرده به سیاهی باغ نگاه میکردم.شبا واقعا اینجا سرده.به صدای جیرجیرکا گوش میدادم.صداشون همه جارو گرفته بودن.انقدر که به تاریکی باغ نگاه کردم چشمام خسته شده بود.محو تاریکی شده بودم.
    چشمام مالش دادمو به خودم اومدم.
    با دیدن دور و برم جام کردم.سردرگم و گیج شدم.
    من توی باغم!
    داشتم دیوونه میشدم.دنبال جواب منطقی برای این موضوع میگشتم.آره شاید تو خواب راه رفتم.ولی سابقه نداشته!قبل از اینکه یه اتفاق دیگه بیفته تصمیم گرفتم برگردم.
    میخواستم برم که صدای له شدن برگ شنیدم.با شنیدن صدا سریع عکس العمل نشون دادم و به سمت صدا که پشت سرم بود برگشتم.نور مهتاب یه ذره هوارو روشن کرده بود.ولی هیچ چیزی ندیدم.به نفس نفس افتاده بودم. دوباره همون صدا اومد ولی این دفعه روبروم بود. چه خبره؟!هیچ چیزی نمیدیدم. با اینکه هوا سرد بود ولی عرق کرده بودم.
    میخواست بدوم ولی چیزی که با چیزی که دیدم بدنمو میخکوب کرده بود.یه مرد داشت میومد به طرفم.مرد که چه عرض کنم یه موجود قد بلند با هیکلی خمیده که شبیه انسانه ولی بدنش پراز مو و چشاش تقریبا داشت از حدقه بیرون میزد. یکم محو بود. مثل نور پروژکتور. اصلا دماغ نداشت!یه لبخند وحشتناک روی صورتش داشت.همینجور خمیده میومد جلو...
    ***محسن***
    از بس خسته بودم سرپا خواب بودم.روز خیلی طولانی بود.رفتم تشکارو پهن کردم.علی رفت دراز کشید.منم که تشکم بغـ*ـل دستش انداختم و دراز کشیدم ده دقیقه ای میشد که به سقف زل زده. این روزافکرش درگیره.علی برام مثل یه برادر کوچیکه که همیشه باید مواظبش باشم. خیلی دست و پا چلفتیه. اینجور که معلومه باید تا اخر عمرم هواشو داشته باشم.
    چشمام سنگین شد و خواب رفتم...
    صدای باز و بسته شدن در رو توی خواب و بیداری شنیدم. حتما علی رفت دستشویی.
    غرق خواب بودم که یهو صدای داد و بیداد بلند شد.سیخ نشستم.صدا از باغ میومد. صدای علی بود که کمک میخواست. باسرعت برق رفتم توی حیاط یه چوب روی زمین پیدا کردم دویدم سمت باغ بابای علی هم پشتم اومد.رسیدیم وسطای باغ.ترسم شدید تر شد و استرس کل وجودمو گرفت چون صدای علی قطع شد. صدای هیچی نمیومد.داشت اشکم درمیومد.هنوز صدای کمک خواستنش تو گوشمه.
    احساسمو کنار زدمو منو عمو مصطفی شروع به گشتن کردیم.با دقت نگاه کردم.با دیدن بدن بیجون علی روی زمین نفسم بند اومد.
    _یا خدا! عمو اینجاست.
    دویدیم سمتش. سرو صورتش خون آلود بود.کی اینکارو کرده؟ دورو برمو نگاه کردم ولی هیچکس نبود.با ترس لرز نبضشو گرفتم.نبضش نمیزنه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا