[HIDE-THANKS]
پارت9
_……… انگار بهوش اومد.
_سپیتا صدای منو می شنوی؟
چشم هام باز کردم بهتر از قبل میدیدم، به اطراف نگاه کردم، کلارا و آسو هردو به من نگاه می کردن.
_ کلارا تو کجا رفته بودی؟
کلارا نزدیک تر اومد.
_باشه حالا بعدا بهت می گم، می دونی چند روز خوابی؟
سوالی به کلارا نگاه کردم؛ آسو جواب کلارا داد.
_سه روز خوابی
چشم هام گرد شد.
_چی! سه روز!!!
الیا وارد اتاق شد.
_ خب بچه ها، بیاین صبحانه.
چشمش به من افتاد.
_بلاخره بیدار شدی؟
خیلی سوال مسخره ای پرسید مگه نمی بینه بهوش اومدم!
_اکیدنا چی شد؟
آسو _درست یادم نیست فکر کنم اون موجود منو طلسم کرده بود و وقتی به خودم اومدم دیدم تو بیهوش جلوی من افتادی من تو و الیا رو روی اسباتون گذاشتم و کمی دورتر کلارا پشت یه تخته سنگ بود و پاش آسیب دیده بود، پیدا کردم.
نگاهی به ما کرد و ادامه داد.
_وقتی بالای سر اکیدنا رفتم با صحنه عجیبی مواجه شدم، اکیدنا کاملا چشم هاش مشکی شده بود و هیچ مردمکی نداشت.
با سرعت روی تخت نشتم و با حیرت به آسو خیره شدم.
_ یعنی میگی من اون کارو کردم؟
_ احتمال داره، ولی چون اون با قدرت تاریکی مرده، یعنی تو اونو نکشتی.
_ من…من …هیچی از اون موقع یادم نمی یاد.
_ بچه ها دیگه ولش کنید حالا که اون مرده ماهم نجات پیدا کردیم، بیاین بریم صبحانه بخوریم.
و خود الیا زودتر از همه از اتاق بیرون رفت،
منم از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم. همونطور که پشت میز صبحانه نشسته بودم، روبه کلارا گفتم
_ این خونه ی کیه؟
_ خونه ی الیا، وقتی تو بیهوش بودی ما به سرزمین دورگه ها رسیدیم.
_ اها، یعنی همتون اینجا زندگی می کنید.
_ بله، الیا سرپرست ماست.
الیا به ما نگاه کرد.
_ بچه ها صبحانتون بخورید که بریم تمرین.
از سر میز بلند شدم.
_ خب من صبحانم خوردم.
کلارا هم بلند شد.
_ منم همینطور
کلارا روبه الیا ادامه داد.
_ تا شما صبحانه می خورید من میرم لباس های سپیتا رو بدم.
الیا سری تکون داد.
_ زود پس.
کلارا جلو تر از من راه افتاد و دوباره توی همون اتاق رفتیم به سمت کمد فندقی رنگ رفت، متعجب به این همه لباس تو کمد خیره شده بودم.
_ سپیتا اینا همه مال توء، ملکه فرستاده.
بعد تو کمد دنبال چیزی گشت.
_ آها پیداش کردم، بیا اینو بپوش.
به لباس نگاه کردم یه تاب چرم با شلوار ستش.
_ باشه.
_ پوشیدی بیا تو حیاط.
و از اتاق بیرون رفت. بین خودمون باشه ولی تا حالا لباس و شلوار چرم نپوشیده بودم، جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم، شبیه کماندوها شده بودم، لبخندی به خودم زدم و از اتاق خارج شدم.
به اطراف نگاه کردم هیچکس نبود انگار همه بیرون از خونه منتظر من بودن.
_خب در ورودی پیدا کردم.
به سمت در رفتم و از خونه بیرون اومدم.
اولین نفری که چشمش به من افتاد کلارا بود.
_ای بابا سپیتا زیر پامون علف سبز شد.
بقیه هم متوجه من شدن.
جالب بود لباس های کلارا و آسو مثل مال من بود ولی لباس الیا مشکی بود.
_همه بریم زمین تمرین.
و خود الیا جلو تر از همه راه افتاد.
خونه رو دور زدیم و پشت خونه، زمین بزرگی بود که یه طرف شمشیر و خنجر چیده شده بود و کمی اون ور تر هدف برای تیراندازی درست کرده بودن.
[/HIDE-THANKS]
پارت9
_……… انگار بهوش اومد.
_سپیتا صدای منو می شنوی؟
چشم هام باز کردم بهتر از قبل میدیدم، به اطراف نگاه کردم، کلارا و آسو هردو به من نگاه می کردن.
_ کلارا تو کجا رفته بودی؟
کلارا نزدیک تر اومد.
_باشه حالا بعدا بهت می گم، می دونی چند روز خوابی؟
سوالی به کلارا نگاه کردم؛ آسو جواب کلارا داد.
_سه روز خوابی
چشم هام گرد شد.
_چی! سه روز!!!
الیا وارد اتاق شد.
_ خب بچه ها، بیاین صبحانه.
چشمش به من افتاد.
_بلاخره بیدار شدی؟
خیلی سوال مسخره ای پرسید مگه نمی بینه بهوش اومدم!
_اکیدنا چی شد؟
آسو _درست یادم نیست فکر کنم اون موجود منو طلسم کرده بود و وقتی به خودم اومدم دیدم تو بیهوش جلوی من افتادی من تو و الیا رو روی اسباتون گذاشتم و کمی دورتر کلارا پشت یه تخته سنگ بود و پاش آسیب دیده بود، پیدا کردم.
نگاهی به ما کرد و ادامه داد.
_وقتی بالای سر اکیدنا رفتم با صحنه عجیبی مواجه شدم، اکیدنا کاملا چشم هاش مشکی شده بود و هیچ مردمکی نداشت.
با سرعت روی تخت نشتم و با حیرت به آسو خیره شدم.
_ یعنی میگی من اون کارو کردم؟
_ احتمال داره، ولی چون اون با قدرت تاریکی مرده، یعنی تو اونو نکشتی.
_ من…من …هیچی از اون موقع یادم نمی یاد.
_ بچه ها دیگه ولش کنید حالا که اون مرده ماهم نجات پیدا کردیم، بیاین بریم صبحانه بخوریم.
و خود الیا زودتر از همه از اتاق بیرون رفت،
منم از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم. همونطور که پشت میز صبحانه نشسته بودم، روبه کلارا گفتم
_ این خونه ی کیه؟
_ خونه ی الیا، وقتی تو بیهوش بودی ما به سرزمین دورگه ها رسیدیم.
_ اها، یعنی همتون اینجا زندگی می کنید.
_ بله، الیا سرپرست ماست.
الیا به ما نگاه کرد.
_ بچه ها صبحانتون بخورید که بریم تمرین.
از سر میز بلند شدم.
_ خب من صبحانم خوردم.
کلارا هم بلند شد.
_ منم همینطور
کلارا روبه الیا ادامه داد.
_ تا شما صبحانه می خورید من میرم لباس های سپیتا رو بدم.
الیا سری تکون داد.
_ زود پس.
کلارا جلو تر از من راه افتاد و دوباره توی همون اتاق رفتیم به سمت کمد فندقی رنگ رفت، متعجب به این همه لباس تو کمد خیره شده بودم.
_ سپیتا اینا همه مال توء، ملکه فرستاده.
بعد تو کمد دنبال چیزی گشت.
_ آها پیداش کردم، بیا اینو بپوش.
به لباس نگاه کردم یه تاب چرم با شلوار ستش.
_ باشه.
_ پوشیدی بیا تو حیاط.
و از اتاق بیرون رفت. بین خودمون باشه ولی تا حالا لباس و شلوار چرم نپوشیده بودم، جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم، شبیه کماندوها شده بودم، لبخندی به خودم زدم و از اتاق خارج شدم.
به اطراف نگاه کردم هیچکس نبود انگار همه بیرون از خونه منتظر من بودن.
_خب در ورودی پیدا کردم.
به سمت در رفتم و از خونه بیرون اومدم.
اولین نفری که چشمش به من افتاد کلارا بود.
_ای بابا سپیتا زیر پامون علف سبز شد.
بقیه هم متوجه من شدن.
جالب بود لباس های کلارا و آسو مثل مال من بود ولی لباس الیا مشکی بود.
_همه بریم زمین تمرین.
و خود الیا جلو تر از همه راه افتاد.
خونه رو دور زدیم و پشت خونه، زمین بزرگی بود که یه طرف شمشیر و خنجر چیده شده بود و کمی اون ور تر هدف برای تیراندازی درست کرده بودن.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: