رمان پریزاد خون | haniye anoosha کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

haniye anoosha

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/23
ارسالی ها
234
امتیاز واکنش
1,484
امتیاز
361
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]
پارت9
_……… انگار بهوش اومد.
_سپیتا صدای منو می شنوی؟
چشم هام باز کردم بهتر از قبل میدیدم، به اطراف نگاه کردم، کلارا و آسو هردو به من نگاه می کردن.
_ کلارا تو کجا رفته بودی؟
کلارا نزدیک تر اومد.
_باشه حالا بعدا بهت می گم، می دونی چند روز خوابی؟
سوالی به کلارا نگاه کردم؛ آسو جواب کلارا داد.
_سه روز خوابی
چشم هام گرد شد.
_چی! سه روز!!!
الیا وارد اتاق شد.
_ خب بچه ها، بیاین صبحانه.
چشمش به من افتاد.
_بلاخره بیدار شدی؟
خیلی سوال مسخره ای پرسید مگه نمی بینه بهوش اومدم!
_اکیدنا چی شد؟
آسو _درست یادم نیست فکر کنم اون موجود منو طلسم کرده بود و وقتی به خودم اومدم دیدم تو بیهوش جلوی من افتادی من تو و الیا رو روی اسباتون گذاشتم و کمی دورتر کلارا پشت یه تخته سنگ بود و پاش آسیب دیده بود، پیدا کردم.
نگاهی به ما کرد و ادامه داد.
_وقتی بالای سر اکیدنا رفتم با صحنه عجیبی مواجه شدم، اکیدنا کاملا چشم هاش مشکی شده بود و هیچ مردمکی نداشت.
با سرعت روی تخت نشتم و با حیرت به آسو خیره شدم.
_ یعنی میگی من اون کارو کردم؟
_ احتمال داره، ولی چون اون با قدرت تاریکی مرده، یعنی تو اونو نکشتی.
_ من…من …هیچی از اون موقع یادم نمی یاد.
_ بچه ها دیگه ولش کنید حالا که اون مرده ماهم نجات پیدا کردیم، بیاین بریم صبحانه بخوریم.
و خود الیا زودتر از همه از اتاق بیرون رفت،
منم از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم. همونطور که پشت میز صبحانه نشسته بودم، روبه کلارا گفتم
_ این خونه ی کیه؟
_ خونه ی الیا، وقتی تو بیهوش بودی ما به سرزمین دورگه ها رسیدیم.
_ اها، یعنی همتون اینجا زندگی می کنید.
_ بله، الیا سرپرست ماست.
الیا به ما نگاه کرد.
_ بچه ها صبحانتون بخورید که بریم تمرین.
از سر میز بلند شدم.
_ خب من صبحانم خوردم.
کلارا هم بلند شد.
_ منم همینطور
کلارا روبه الیا ادامه داد.
_ تا شما صبحانه می خورید من میرم لباس های سپیتا رو بدم.
الیا سری تکون داد.
_ زود پس.
کلارا جلو تر از من راه افتاد و دوباره توی همون اتاق رفتیم به سمت کمد فندقی رنگ رفت، متعجب به این همه لباس تو کمد خیره شده بودم.
_ سپیتا اینا همه مال توء، ملکه فرستاده.
بعد تو کمد دنبال چیزی گشت.
_ آها پیداش کردم، بیا اینو بپوش.
به لباس نگاه کردم یه تاب چرم با شلوار ستش.
_ باشه.
_ پوشیدی بیا تو حیاط.
و از اتاق بیرون رفت. بین خودمون باشه ولی تا حالا لباس و شلوار چرم نپوشیده بودم، جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم، شبیه کماندوها شده بودم، لبخندی به خودم زدم و از اتاق خارج شدم.
به اطراف نگاه کردم هیچکس نبود انگار همه بیرون از خونه منتظر من بودن.
_خب در ورودی پیدا کردم.
به سمت در رفتم و از خونه بیرون اومدم.
اولین نفری که چشمش به من افتاد کلارا بود.
_ای بابا سپیتا زیر پامون علف سبز شد.
بقیه هم متوجه من شدن.
جالب بود لباس های کلارا و آسو مثل مال من بود ولی لباس الیا مشکی بود.
_همه بریم زمین تمرین.
و خود الیا جلو تر از همه راه افتاد.
خونه رو دور زدیم و پشت خونه، زمین بزرگی بود که یه طرف شمشیر و خنجر چیده شده بود و کمی اون ور تر هدف برای تیراندازی درست کرده بودن.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • haniye anoosha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/23
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    1,484
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    پارت 10
    _کلارا و آسو شما برید زمین مبارزه و سپیتا تو بیا اینجا، به جلوش اشاره کرد؛ روبه من ادامه داد.
    _سپیتا تو مبارزه یا کار با این وسایل بلدی؟
    به خنجر ها و شمشیر ها نگاه کردم، خب معلومه که بلد نبودم.
    _نه، فقط دفاع شخصی بلدم.
    متفکر دستی به چونش کشید.
    _که اینطور.
    خب پس اول بهتر تیر اندازی بهت آموزش بدم.
    _چرا تیر اندازی.
    _چون یه چیزی میدونم دیگه، دنبالم بیا.
    پشت سرش راه افتادم.
    _یکی از این تیر کمون ها رو انتخاب کن.
    _باشه.
    به تیر کمون ها نگاه کردم، رنگ قهوه‌ای طلایی بودن، ولی من یه رنگ تیره می خواستم، کمی تیر کمون هارو جا به جا کردم، چشمم به کمون مشکی و طلایی افتاد، برداشتمش و با دقت نگاش کردم، بدنه ش مشکی بود و نقش اژدهای طلایی روش حک شده بود. در یک کلمه، فوق‌العاده بود.
    _خب سپیتا انتخاب کردی؟
    کمون بالا آوردم و بهش نشون دادم.
    _واقعا خیلی کمون ظریف و زیبایی انتخاب کردی!
    _الان باید چیکار کنم؟
    با انگشت به سیبل ها اشاره کرد.
    _باید تمرین کنی تا کار با تیر کمون یاد بگیری.
    _الیا یه سوال داشتم.
    _بپرس.
    _چرا اینجا هیچ امکاناتی نیست، مثلا شما می تونید از تفنگ استفاده کنید یا از ماشین!
    _من دوسال پیش از زمین به اینجا اومدم و همین سوال پرسیدم، اینجور که به من گفتن امکانات خیلی پیشرفته باعث میشه ما از نیرو هامون استفاده نکنیم و به مرور نسل به نسل این نیرو ها به فراموشی سپرده می شند.
    _دیگه سوال نداری؟
    سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم.
    _خیلی خوب، بیا اینجا وایستا.
    و به خط سفید ی که روبه روی سیبل های تیراندازی بود اشاره کرد.
    رفتم و پشت خط سفید ایستادم.
    _برای اینکه بفهمم تو چه سلاحی مهارت داری باید از همه وسایل استفاده کنی.
    _اول باید تیر اندازی با کمون یاد بگیری.
    منتظر به الیا خیره شده بودم تا ببینم چی می خواد بگه.
    _کمون بیار بالا.
    تا روبه روی سرم بالا آوردم.
    _خوبه، حالا با دست چپت کمون بگیر و با دست راستت زه رو بکش.
    کاری که الیا گفت انجام دادم.
    _نشونه بگیر و زه رها کن.
    تا جایی که تونستم زه کشیدم و رها کردم، تیر از بقل سیبل رد شد.
    _سپیتا یک ساعت دیگه برگرد خونه.
    و خودش قدم زنان به سمت خونه رفت. دوباره زه کشیدم و نقطه قرمز در نظر گرفتم، خورد به هدف، با لبخند به سیبل خیره شدم انگار منتظر بودم سیبل تشویقم کنه!!!
    دوباره زه کشیدم و رها کردم، درست خورد بقل تیر قبلی.
    -انگار کارم خیلی درسته.
    دوباره زه کشیدم که چشمم به دستام افتاد…دستم، …روی دستم پر شده بود از مویرگ های سیاه!
    با وحشت تیرکمون روی زمین انداختم، دست هامو بالا آوردم و با دقت بهشون خیره شدم، از مچ به بالا رگ های دستم سیاه و برجسته شده بود!
    به سمت کلبه دویدم تا الیا دستم ببینه و بفهمه چرا اینجوری شده. درو با شدت باز کردم، الیا روی صندلی نشسته بود و با ورود ناگهانی من خیره خیره نگاهم می کرد.
    _سپیتا خیلی زود اومدی هنوز نیم ساعت، …
    _الیا الیا، دستم !
    دستم گرفتم روبه روی الیا.
    _سپیتا چیزی شده؟
    نگاهی به دستم کرد.
    _دستت که سالمه.
    دستم پایین آوردم و بهش نگاه کردم، کاملا سالم بود و هیچ خبری از اون رگ های سیاه نبود؛ یعنی چی؟ بهش بگم دستم چیکار شده؟
    نه ولش کن الان با خودش میگه من توهم زدم آخه خودمم شک کردم که اون رگ های سیاه رو دیدم.
    _هیچی، فقط می خواستم بگم، ………
    چی بهش بگم؟
    الیا _چی می خوای بگی؟
    _چیز مهمی نیست اومدم بگم یاد گرفتم.
    _واقعا!؟ تو نیم ساعت!؟
    شونه هامو بالا انداختم.
    _راستش من از بچگی نشونه گیریم خوب بوده.
    بلند شد و همونطور که سمت در میرفت؛
    الیا_من که باور نمی کنم تا خودم نبینم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    haniye anoosha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/23
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    1,484
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تهران
    یه نكته :
    خوانندگان 10یا11 ساله لطفا رمان نخونده رأی بد ندیدHanghead
    حداقل رمان من بخونید بعد رأی بدید:aiwan_lighgt_blum:
    اینجوری منم به نظر شما احترام می زارم.
    :NewNegah (13):

    [HIDE-THANKS]پارت 11
    ***
    الیا _انگار مشخص شد تو چی استعداد داری.
    الیا_برای امروز کافیه.
    خسته و کوفته روی زمین افتادم، دیگه نا نداشتم بلند بشم.
    الیا_بلند شو بریم تو کلبه.
    دستم دراز کردم.
    _دستم بگیر.
    دستم کشید و بلند شدم و به سمت کلبه راه افتادم. در کلبه باز کردم و رفتیم داخل، آسو روی مبل نشسته بود و روبه روش هم کلارا نشسته بود و انگار مشغول حرف زدن بودن.
    آسو که روبه روی در بود اول متوجه من شد.
    آسو _به چه عجب ما شما رو دیدیم.
    الیا به جای من جواب داد.
    الیا_ از فردا با شما تمرین می کنه.
    کلارا با ذوق دستاش به هم کوبید.
    کلارا _واقعا.
    _تیراندازی کاملا یاد گرفتم.
    کلارا _ظرف چهار روز یاد گرفتی واقعا که عجوبه ای.
    الیا به سمت اتاقش راه افتاد و از دید ما خارج شد.
    آسو_انگار خیلی خسته شده.
    کلارا _کی می خوای کار با نیرو تو یاد بگیری؟
    _نمیدونم هنوز که الیا چیزی نگفته.
    _میگم بچه ها، شما هم از زمین اومدین؟
    آسو _یه جور میگی انگار از مریخ اومدیم.
    کلارا _اهوم
    _دلم واسه مامان بابام تنگ شده.
    کلارا _منم
    آسو _من که تو زمین کسی رو ندارم.
    بلند شد و بی سروصدا رفت توی اتاقش.
    _ناراحت شد؟
    کلارا _فکر کنم.
    _مگه زندگی آسو چطوری بوده.
    کلارا _منم نمیدونم.
    کلارا آهی کشید.
    کلارا _هروقت بحث سر پدر و مادرش میشه همینجوری بی سروصدا جمع ترک می کنه.
    کلارا _داستان زندگی تو چطوریه؟
    _زیاد چیز مهمی نیست، من یه مامان مهروبون و یه بابای زحمتکش داشتم و یه شب که داشتم دیروقت می رفتم خونه چند نفر دنبالم افتادن و بعد خیلی اتفاقی یه دریچه پیدا می کنم و واردش میشم(خودتون میدونید دیگه).
    کلارا–بابام معلم بود و مامانم ارایشگر یه خواهر کوچکتر از خودمم داشتم زندگی خوب بود و هیچ مشکلی نداشتم تا اینکه پسر عموم عاشقم شد، پسر خوبی نبود بار ها با دخترای مختلف دیده بودمش و اصلا ازش خوشم نمی یومد، چندوقت گذشت و پسر عموم اومد خواستگاریم منم بهش جواب منفی دادم رفت و دوروز بعدش برگشت و تهدیدم کرد که مجبورت میکنم باهام ازدواج کنی اینبار هم جدی نگرفتم یه هفته گذشت و………
    سرش بالا آورد و به من خیره شد، با دیدن نگاه مشتاق من ادامه داد؛
    کلارا _یه هفته گذشت و دیگه هیچ خبری نشد
    تا اینکه خواهرم دزدید، خواهرم سنی نداشت کلا هشت سالش بود، مامانم گریه می کرد و بابام در به در بیمارستانا و اداره های پلیس می گشت، یه روز از گمشدن خواهرم گذشت
    و من مطمئن بودم که پسر عموم خواهرم دزدیده چون بارها در این مورد تهدیدم کرده بود، شب روز دوم درکمال پرویی دوباره اومد خواستگاریم، بابا و مامانم انقدر حالشون بد بود که فقط به دیوار خیره شده بودن و هیچ نظری در مورد خواستگاری پسر عموم نداشتن.
    اون شب پسر عموم گفت تو اگه با من ازدواج نکنی دیگه هیچوقت خواهر تو نمی بینی، منم قبول کردم خلاصه یه هفته بعد پای سفره عقد نشسته بودم و همه منتظر بله من بودن، شاید خیلی مسخره باشه ولی حسی بهم می گفت بگو نه، خواهرم یه روز پیدا میشه ولی من چی؟ باید تا آخر عمرم با اون باشم، از سر سفره عقد بلند شدم چادرم یه گوشه انداختم و خودم از بین جمعیت رد شدم بیرون رفتم، جمعیت انقدر مبهوت این کار من بودن که هیچکس جلوی منو نگرفت، منم مثل تو وارد یه کوچه تاریک شدم و اون روشنایی دریچه رو دیدم و بهش دست زدم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    haniye anoosha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/23
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    1,484
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تهران
    اینم پارت جدید:campeon4542:
    نظر سنجی شرکت کنید!


    [HIDE-THANKS]پارت 12
    کلارا _بقیشم که مشخصه.
    _انگار فقط من بدون هیچ مشکلی از دریچه رد شدم.
    کلارا _اهوم.
    چشم هام با دستام مالیدم،
    _من دیگه میرم بخوابم.
    بلند شدم و به اتاقم رفتم، درو بستم و خودمو روی تختم انداختم، من خیلی راحت با این موضوع کنار اومده بودم و خودمم بعضی اوقات از این همه بی تفاوتیم تعجب می‌کنم و واقعا خیلی زود گذشت، ماجرای به این سرزمین اومدنم، خانوادم!
    چقدر دلم واسشون تنگ شده، اصلا خودم نمیدونم اینجا دارم چیکار می کنم، تیراندازی و شمشیر زنی یاد میگیرم؟ که چی؟
    چرا الیا اسرار داره من اینارو یاد بگیرم؟
    دست هامو روی سرم گذاشتم و چشم هام محکم به هم فشردم، چرا وقتی می خوام تمرین کنم دستام سیاه میشه؟
    چرا من هیچ نشانی روی بازوم ندارم؟
    چرا……، یه عالمه سوال توی ذهنم بالا و پایین میرفت که همشون بی جواب موندن.
    ملکه گفت فقط افراد خاص که قدرتی دارن از دریچه رد میشن ولی من قدرتم چیه؟
    دستام پایین اوردم و چشم هام باز کردم و به سقف سفید اتاقم خیره شدم، تا کم کم چشم هام بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
    ***
    الیا–سپیتا بلند شو.
    –هوم؟
    الیا– بلند شو، باید تمرین کنی!
    خمیازه ای کشیدم و روی تختم نشستم.
    –الیا تو برو منم الان میام.
    الیا–فقط زود.
    و از اتاقم بیرون رفت، بلند شدم و در کمدم رو باز کردم، مثل هر روز لباس چرم تمرینم رو پوشیدم و موهای بلندم بالا بستم تا چشم های مشکیم کشیده به نظر برسه روبه روی آینه وایستادم، مثل همیشه خوب، لبخندی به خودم زدم و از اتاق بیرون اومدم، سمت آشپزخونه راه افتادم، کلارا از آشپزخونه بیرون اومد.
    کلارا _اوه، سپیتا تازه از خواب بیدار شدی؟
    _اهوم.
    کلارا _زود صبحانت بخور بیا تمرین.
    _باشه.
    و همونطور که از خونه خارج می شد، ادامه داد.
    کلارا_ زود بیای ها.
    سرمو تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم، کسی تو ی آشپزخونه نبود انگار همه زودتر از من بیدار شده بودن.
    یه دونه نون تست بر داشتم و خالی خالی خوردم، و به سمت زمین تمرین راه افتادم.
    الیا _دیر اومدی!
    _ببخشید تا لباس هام پوشیدم و صبحانه خوردم طول کشید.
    الیا _با آسو مبارزه کن.
    آسو که مشغول حرف زدن با کلارا بود با شنیدن اسمش برگشت و به الیا نگاه کرد.
    شمشیر چوبی برداشتم و منتظر به آسو خیره شدم، اونم یکی از شمشیر چوبی هارو برداشت و روبه روی من ایستاد.
    الیا_شروع کنید.
    کلارا هم یه کنار وایستاده بود و تماشاگر ما بود.
    چشم هام بستم و یه نفس عمیق کشیدم، راستش این اولین مبارزه من بود و یه کم استرس داشتم!
    شمشیرم بالا آوردم و منتظر حمله ی آسو موندم، شمشیر ش بالا اورد با سرعت به سمت من اومد، شمشیرم افقی گرفتم و ضربه ش دفع کردم، اینبار من حمله کردم، مثل خودش شمشیرم رو بالا اوردم و وقتی خوب بهش نزدیک شدم سریع شمشیرم پایین اوردم و از بغـ*ـل بهش ضربه زدم، چون انتظارش نداشت افتاد روی زمین ولی سریع بلند شد و گارد گرفت دوباره حمله کردم که جا خالی داد سعی کردم حواسش پرت کنم، شمشیرم روبه روی صورتم گرفتم و به سمتش حمله ور شدم
    دستش گذاشت سر شمشیرش و به حالت افقی اون گرفت، شمشیر هامون به هم برخورد کرد از فرصت استفاده کردم و پامو به پشت پاهاش کوبیدم که با زانو روی زمین افتاد و شمشیرش کمی اون ور تر روی زمین افتاد، شمشیرم روی گردنش گذاشتم، با شنیدن صدای دست کلارا و الیا لبخندی زدم و شمشیرم روی زمین انداختم، آسو دستم گرفت و بلند شد
    الیا_واقعا با استعداد……
    با ساکت شدن ناگهانی الیا، سرم بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
    الیا_دستت![/HIDE-THANKS]
    نظر سنجی یادتو نره:aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    haniye anoosha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/23
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    1,484
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS].پارت 13
    دستم بالا آوردم و بهش خیره شدم، مثل همیشه رگ های برجسته سیاه روی دستم مشخص بود،
    _مگه چیه؟
    الیا_س…سیاه شده!
    کلارا نزدیک اومد و اون هم مثل الیا با دیدن دستم سر جاش میخکوب شد!
    آسو هم بی توجه به بقیه راه خونه رو در پیش گرفت.
    الیا دستم گرفت و نگاه کرد من و کلارا منتظر به الیا نگاه می کردیم.
    الیا_چند وقته؟
    دستم از بین دست های الیا بیرون کشیدم،
    _هر وقت تمرین می کنم.
    الیا_چرا به من نگفتی؟
    سرم پایین انداختم.
    _می خواستم بگم، نشد! حالا مگه این چیه؟
    نگاه عجیبی به من کرد،
    الیا_شبیه قدرت تاریکیه، بازوی راستت ببینم.
    موهام از روی شونه م کنار زدم و بازوی راستم نشون دادم، هیچ نشانی روی دستم نبود.
    کلارا _ این یعنی، هنوز قدرت هاشو بدست نیاورده.
    الیا _این موضوع یکم عجیبه.
    و متفکر به سمت خونه رفت.
    دستم بالا آوردم و دوباره نگاه کردم، باز هم مثل همیشه ناپدید شده بودن.
    کلارا _ولش کن، بیا بریم خونه.
    وارد خونه (در اصل، خونه شکل کلبه س) شدیم، آسو انگار تو اتاقش بود، الیا روی صندلی نشسته بود و خیره شده بود به کتابی که روی پاهاش بود.
    الیا_ کلارا و سپیتا بشینید.
    روبه روی الیا نشستم کلارا هم روی صندلی بغـ*ـل من نشست.
    کلارا _خب؟
    الیا سرش بالا آورد و ادامه داد.
    الیا_فردا به سمت سرزمین پریزادها راه می افتیم.
    _فردا! برای چی انقدر زود؟
    الیا_ چون فردا پیشگویی میاد، دستات رو هم باید به ملکه نشون بدیم.
    _باشه، الان وسایلم جمع می کنم.
    کلارا_فردا صبح زود حرکت می کنیم؟
    الیا سری به نشونه تایید تکون داد، بلند شد،
    و کتاب برداشت به سمت اتاقش راه افتاد.
    _باز هم منو تو موندیم.
    کلارا به من نگاه کرد.
    کلارا_اهوم.
    سوالم پرسیدم.
    _چرا آسو اصلا با من حرف نمی زنه؟
    کلارا_نمیدونم، با منم چندان حرفی نمی زنه.
    _من دیگه میرم وسایلم جمع کنم.
    و از روی صندلی بلند شدم، اون هم بلند شد.
    کلارا_بهتره امشب من شام درست کنم.
    _وسایلم جمع کنم، میام کمک.
    کلارا_باشه.
    وارد اتاقم شدم، نگاه کلی به اتاقم کردم، چندان وسایلی نداشتم. درکمد باز کردم، خب
    من اینارو چطوری جمع کنم؟
    درکمد رو بستم، بهتره اول یه حموم برم، واقعا خیلی کثیف شدم.
    از بالای کمدم حوله ام برداشتم و دوباره در کمدم باز کردم یه لباس ساده آبی با شلور سفید برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. ما هر کدوم اینجا، حموم جدا نداریم، کلا یه حموم توی راهروی بین اتاقا قرار داره که همه مون از اون استفاده می کنیم.
    وارد حموم شدم.
    ***
    سرمو از اتاق بیرون اوردم.
    _کلارا، لباسام توی چی بزارم؟
    برگشت و قاشق به دست با خنده به من نگاه کرد.
    _کلارا.
    کلارا_توی کمدت نگاه کن، یه سبد چوبی توی اون بزار.
    _باشه.
    سرمو اورم تو و در اتاق رو هم بستم.





    [/HIDE-THANKS]
     

    haniye anoosha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/23
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    1,484
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]پارت 14
    ***
    یک دور کامل اتاقم از نظر گذروندم، آها پیداش کردم! روی قفسه کتاب بود. سبد برداشتم و روبه روی کمدم، روی زمین گذاشتم، خب حالا من چی بردارم؟
    شاید لباس تمرینم لازم باشه، باید برم بپرسم!
    دوباره در اتاق باز کردم و با صدای بلند به کلارا گفتم:
    ـ کلارا، لباس تمرین بیارم؟
    سرش از آشپزخونه بیرون آورد و به من نگاه کرد.
    کلارا: آره لازم میشه.
    سرم آوردم داخل. این لازم میشه، این یکی چی؟ لباس مجلسی صورتی رنگ بالا گرفتم و بهش نگاه کردم، اره شاید لباس مجلسی لازم باشه این بزارم توی سبد، یه لباس گرم و یه لباس نخی هم برداشتم؛ اصلا چرا اینا چمدون ندارن؟ هوف!
    در کمد بستم، سبد برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
    ـ من لباسام جمع کردم.
    آسو از اتاقش اومد بیرون خمیازه ای کشید، به دستش نگاه کردم، مثل سبد من دستش بود، آورد و گذاشت بغـ*ـل سبد من و بعد بی حرف رفت توی آشپزخونه، من هم رفتم توی آشپزخونه، آسو روی صندلی نشسته بود و کلارا هم مشغول آشپزی بود.
    ـ کلارا کاری داری بکنم؟
    کلارا برگشت و به من نگاه کرد.
    کلارا: چه زود وسایلت جمع کردی!
    صندلی رو از زیر میز ناهار خوری کشیدم بیرون و نشستم؛ همونطور که به آسو خیره خیره نگاه میکردم جواب کلارا رو هم دادم.
    ـ کجا زود جمع کردم از اون موقع دارم لباس انتخاب میکنم!
    کلارا تک خنده ای کرد.
    کلارا: یه جوری میگی انگار کوه فتح کردی!
    ـ آسو تو چه خبر؟
    بی توجه به من خودش مشغول تماشای در و دیوار نشون داد.
    ـ آسو با تو دارم حرف میزنم!
    به من نگاه کرد و با خونسردی کامل گفت:
    چی میگی؟
    چشمم هام گرد شد؛ کلارا قاشق به دست با تعجب به ما نگاه می کرد.
    سعی کردم یکم با ملایمت باهاش حرف بزنم.
    ـ آسو از دستم ناراحتی؟
    سرش انداخت پایین.
    آسو: نه یکم امروز حوصله ندارم.
    ـ باشه.
    بلند شدم و صندلی گذاشتم سر جاش و اومدم از آشپزخونه برم بیرون که با صدای کلارا سرجام وایستادم.
    کلارا: الیا بیدار کن بیاد شام.
    ـ باشه.
    و به راهم ادامه دادم، پشت در اتاق الیا ایستادم، در زدم و منتظر اجازش موندم؛ با دستم یه دونه زدم به پیشونیم، واقعا که گیجم آخه ادم خواب چطور می خواد اجازه ورود به اتاقش بده؟ پس بی اجازه در اتاق باز کردم و سرم بردم تو، الیا روی تختش خواب بود، درو بیشتر باز کردم و وارد اتاقش شدم یه نگاه کلی به اتاقش کردم اونم مثل ما یه تخت و یه کمد یه آینه ی کوچولو توی اتاقش داشت، به سمت تختش رفتم و اروم صداش کردم.
    ـ الیا الیا.
    یکم خم شدم و تکونش دادم.
    ـ الیا بیدار شو دیگه!
    خیلی ناگهانی روی تخت نشست که باعث شد سرمون به هم برخورد بکنه!
    دستم گذاشتم روی سرم و یه نگاهی به الیا کردم اونم دستش روی سرش بود و چپ چپ به من نگاه میکرد.
    دستم از روی سرم برداشتم و لبخندی به الیا زدم.
    ـ حالا که چیزی نشده، تو زدی سرت به سرم انقدر هم چپ چپ به من نگاه نکن.
    اون هم دستش از روی سرش برداشت.
    الیا: برای چی حالا بیدارم کردی؟
    ـ ای بابا گفتی ها یادم رفت بود برای چی اومدم، میخواستم بگم بیا شام.
    الیا از روی تختش بلند شد.
    الیا: تو برو منم الان میام.
    ـ باشه.
    در اتاقش باز کردم و از اتاق بیرون اومدم[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    haniye anoosha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/23
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    1,484
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تهران
    آخرین ویرایش:

    haniye anoosha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/23
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    1,484
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تهران
    آخرین ویرایش:

    haniye anoosha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/23
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    1,484
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    تهران
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا