رمان پهلوان | ژیلا.ح کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
GOD_122020-1.jpg

نام رمان : پهلوان
نویسنده : ژیلا.ح | نویسنده انجمن نگاه دانلود
ژانر : اجتماعی عاشقانه
ناظر : @*LARISA*
خلاصه: روایتی از دونسل، جوان قدیم و جوان امروزی! پهلوان قدیم و جوانمرد امروز! محمد امین، معمار جوان و به نامی که برای پروژه‌ی جدید، تصمیم به خرید خانه های یک روستا و از نو ساختن آن می‌کند. در همین راه به آن روستا سفر می‌کند و اتفاقاتی رخ می‌دهد که وادار می‌شود در آن روستا بماند. همانجا با پهلوان آشنا می‌شود و ..
v2pk_a.png
3w3s_a_back.png


لینک نقد رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


اگه قابل باشه که نیست، می‌خوام برای اولین‌بار رمانم رو به کسی تقدیم کنم.
به شما پهلوون پهلوونا،
حضرت علی (علیه السلام)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    به نام خالق کاغذ و قلم
    پست اول.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    *به نام پرورنده ی حکیم*

    شروع: سیزده آبان سال هزار و سیصد و نود و نه.



    خدایا جهان پادشاهی تو راست
    ز ما خدمت آید خدائی تو راست
    پناه بلندی و پستی توئی
    همه نیستند آنچه هستی توئی
    همه آفریدست بالا و پست
    توئی آفرینندهٔ هر چه هست
    توئی برترین دانش‌آموز پاک
    ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
    چو شد حجتت بر خدائی درست
    خرد داد بر تو گدائی نخست
    خرد را تو روشن بصر کرده‌ای
    چراغ هدایت تو بر کرده‌ای
    توئی کاسمان را برافراختی
    زمین را گذرگاه او ساختی
    توئی کافریدی ز یک قطره آب
    گهرهای روشن‌تر از آفتاب
    تو آوردی از لطف جوهر پدید
    به جوهر فروشان تو دادی کلید
    جواهر تو بخشی دل سنگ را
    تو در روی جوهر کشی رنگ را
    نبارد هوا تا نگوئی ببار
    زمین ناورد تا نگوئی ببار...
    نظامی

    ***
    ۱۳۴۲

    حرارت کوره ی آهنگری مثل همیشه به محض وارد شدن به صورت سبزه‌اش خورد و بوی آهن گداخته و زغال و گرد و غبار مشامش را پر کرد. صدای برخورد چکش محکم و بزرگ به سندان مثل دارکوبی که به تنه‌ی درخت می‌کوبد،‌ مستقیم در گوشش می‌پیچید.
    چاله ی بزرگ و عمق دار کوره مثل همیشه پر از مواد گداخته بود و کنارش ابزار و چکش های مخصوص دیده می‌شد. ظرف های سفالی آب هم که همیشه جای خودشان را داشتند و سنگ بزرگ صیقل یافته ای آن طرف آهنگری قرار داشت که اوستا همیشه فلز ها را با چکش روی آن می‌کوبید.
    امروز نیم ساعت دیر کرده بود و در دل خدا خدا می‌کرد که اوس ممد ( اوستا محمد) او را برای تنبیه اخراج نکند! پدرش، رحمان کله‌پز او را به این کار فرستاده بود تا مرد شود و مرد بار بیاید.
    شکلات تلخ و پر رنگ چشمانش را در اطراف چرخاند و
    با لحنی تحلیل رفته و چشم‌هایی که دو دو می‌زدند گفت:
    - س...س...سلام اوستا.
    اوستا محمد چشم غره ای تیز به سرتاپای او انداخت و با دست زمختش، گوشه‌ی سبیل چخماغی اش را تاب داد. حینی که دست‌های سیاه شده اش را با پیش‌بند چرمی و ضخیم روی لباسش پاک می‌کرد گفت:
    - حیف که امروز کارم بهت گیره حیفه نون! باز رفتی دنبال ول معطلی و مطربی؟
    جرئت نداشت سرش را بالا بیاورد و به سر نیمه تاس اوستا محمد که اطراف سرش را موهای کم پشتی فرا گرفته بود، نگاه کند. من من کنان در حالی که به گیوه های سفید چرک پای اوستا خیره شده بود، سریع گفت:
    - ن....نه به خدا... اوستا! داشتم...
    اوستا محمد نگذاشت حرفش کامل شود و با دادی ناگهانی گفت:
    - فعلا این کباده ی پهلوون مردی رو ببر تا بعدا به حسابت برسم! آسمون جُل بی دست و پا.
    این را با خشمی کنترل شده گفت و کباده ی به آن سنگینی را یک‌مرتبه در آغـ*ـوش دست‌های کوچک علی گذاشت.
    قبل از آن‌که از آهنگری بیرون برود داد زد و گفت:
    - علی؛ یادت نره تو راه خاک اره‌های کوره رو بگیری. دِ یالا یکم دست بجنبون مگه نون نخوردی؟
    این حرف، هیچ چیز عجیبی نداشت؛ اما تنها علی می‌فهمید که کمی اعلان صلح در آن نهفته است‌.
    - چشم اوستا‌.
    این را گفت و زین کباده را محکم تر میان انگشت‌های زخمی و کوچکش گرفت. تمام قدرتش را جمع کرد و مثل باد تند بهاری شروع به دویدن کرد. به محض دویدن گرد و خاکی در آهنگری به پا کرد که اوستا محمد مجبور شد چشم‌هایش را چند لحظه ببندد و دعای خیری هم نثار علی کند. پیش بند چرمش را در آورد و دست‌های خشک شده‌اش را کمی با روغن حیوانی چرب کرد.
    - از دست این بچه.
    در راه نگاهش به پسر بچه‌هایی خورد که تیله بازی می‌کردند و سنگ های هفت تایی را روی هم چیده بودند.
    نباید می‌ایستاد. آن گلوله های شیشه‌ای خوش رنگ و هفت سنگ نباید حواسش را پرت می‌کرد.
    گام هایش را تند تر روی زمین گذاشت و به سرعتش افزود. در راه صدای جارچی ها، جیغ و داد بچه‌ها، فروشنده‌های گاری دار و چک و چانه‌زدن بازاری ها را شنید. این صداها نشان می‌دادند که هنوز در محله‌ی آن‌ها زندگی جاری است.
    چند پرنده هم هم‌پای او در آسمان پرواز می‌کردند. این را از سایه هایشان که روی زمین حرکت می‌کرد، فهمید.
    کباده سنگین بود؛ اما سرعتش یک لحظه هم کم نمی‌شد.
    باید به اوستا محمد نشان می‌داد که روزی شاگرد خوبی برایش خواهد شد! و پدرش به او افتخار خواهد کرد! شاید هم روزی آهنگری را از او یاد می گرفت و به جای پادویی، کوره‌ی خودش را داغ می‌کرد و مثل اوستا محمد کباده ی شکسته ی پهلوان مردی را درست می‌کرد و بعد هم با غرور در محله کوچکشان راه می‌رفت تا مردم به او سلام کنند و احترام بگذارند.
    یکباره پایش لغزید و به یکی از عابران خورد و کباده از دستش رها شد.
    صدایی خشمگین گفت:
    - حواست کجاس علی؟
    زانویش باز زخمی و خونین شده بود و درست روی قسمت زانو در شلوار مشکی پارچه‌ای ‌قدیمیش، یک دایره‌ی تو خالی دیده می‌شد.
    اما چیزی که بیشتر از آن اهمیت داشت، کباده‌ی قدیمی و خانوادگی پهلوان مردی بود.
    زیر لب از آقای نانوا که لباس‌های خاکی شده اش را می‌تکاند، عذر خواهی کرد و با چشمانی به باران نشسته کباده را برداشت. کمی پایین تر از محل جوش آهن، خم شده بود و برآمدگی بزرگی شبیه به خال گوشتی خان جون؛ مادر پدرش، روی آن به چشم می‌خورد.
    باز سر به هوایی و ابرهای خیالش کار دستش داده بود! خسته و مجروح از روی زمین بلند شد. تمام شوق و ذوقش برای رساندن کباده و دیدن زورخانه ‌در لحظه از بین رفته بود.
    گرد و غبار خاک روی موهای علی هم به چشم می‌خورد. خودش را در ذهن جای سهراب شکست خورده در نبرد که گرزش را از دست داده بود، گذاشت و غمگین و نا امید در حالی‌که آهسته گریه می‌کرد، به سمت زورخانه راه افتاد.
    این قصه‌های خیالی خان جون از شاهنامه، هر روز او را تا والی رستم و سهراب می‌برد و باز می گرداند. گاهی هم خودش را جای آن‌ها می‌گذاشت و زندگی می‌کرد.
    چند بار هم حین دعوا با مجید کچله که همیشه ی خدا پدرش موهایش را از ته می‌تراشید؛ اما در قلدری و گرفتن تیله‌های بچه‌ها همتا نداشت، خودش را جای رستم گذاشته بود تا با دیو سپید که آن هم مجید کچله باشد، بجنگد و پیروز شود.
    اما بر خلاف داستان های خان‌جون، رستم هشت ساله‌ همیشه در برابر مجید کچله می باخت و تیله‌هایش را با نامردی هر چه تمام تر و اجباری بدتر از ضحاک مار دوش، به باد هوا که آن هم مجید کچله باشد، می‌داد.
    با بغضی سخت که گلویش را به صلابه کشیده بود، گفت:
    - حالا جواب پهلون رو چی بدم؟ به اوس ممد چی بگم؟ اگه به بابام بگه چی؟ اگه به جای من شاگرد جدید بیاره چی؟
    برخلاف چند دقیقه‌ی پیش قدم هایش را به کندی حرکت یک حلزون بر می‌داشت و آن باد بهاری تند تبدیل به هن و هن نفس های خان جون حین بالا رفتن از پله‌ها شده بود.
    - اصلا هیچی نمی‌گم! فکر می‌کنه کار اوس ممده.
    با عجز نالید و حرفش را پس گرفت:
    - ولی این ته نامردیه، بی مرامیه، نالوطی گریه...
    اگر پدرش این حرف را از او می‌شنید، حتما تکه ی بزرگ گوشش را می‌کند و به گوش دیگرش می‌چسباند. دفعه ی پیش که از این لفظ های کوچه بازاری استفاده کرده بود، همین را گفته بود دیگر؟
    - پس چی‌کار کنم؟ این از بابای بابایِ بابابزرگ باباش به پهلوون رسیده! با چه رویی برم تو گودی و کباده اش رو بدم دستش؟
    دیوارهای بلند و کاه‌گلی زورخانه مقابل چشمان سیاه خیسش نمایان شد. سر در زورخانه، تابلویی از محمود خطاط به چشم می‌خورد که به نستعلیق با زیبایی هر چه تمام تر نوشته بود:
    « زورخانه‌ی پوریای ولی»
    هر بار اسمش به این نوشته می‌‌افتاد، دلش می‌خواست که نامش به جای علی، پوریا بود. آن وقت اگر فامیلیش ولی بود، می‌شد یک پوریای ولی. مثل همان پهلوانی که صحبت از جوانمردیش در مکتب قطع نمی‌شد‌.
    صدای رجز خوانی مرشد ها را می‌شنید و یاعلی گفتن های پهلوان های تازه کار درون گود را؛ اماجرئت نکرد وارد زورخانه شود. با ترس و لرز به در کوتاه و یک لخـ*ـتی زورخانه خیره شد.
    یاد حرف پدرش رحمان کله پز افتاد. می‌گفت: « در زورخونه رو طوری ساختن که ورزشکاران و کسایی که برای تماشا می‌رن، به احترام زورخونه و ورزش و ورزشکاراش، خم بشن و احترام بذارن.»
    پدرش رحمان همیشه می‌گفت که آنجا مکان مقدسی است. زیاد معنی مقدس را نمی‌فهمید؛ اما می‌دانست که مثل مسجد مقدس و امام زاده ی مقدس چیز خوب و بزرگ و قابل احترامی است. گاهی هم فکر می‌کرد وقتی برای اولین بار به آنجا می‌رود باید مثل مسجد و امام زاده در آنجا نماز بخواند.


    **کباده: یکی از ادوات ورزش باستانی ایران است. در فرهنگ دهخدا آنرا نوعی کمان مشقی برای قوی شدن کتف کمانداران نام می‌برند.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    به دیوار کاهگلی تکیه زد و روی زمین خاکی نشست. زانو هایش را محکم بغـ*ـل کرد و کباده را جلویش گذاشت تا راه چاره ای پیدا کند و به قول خان جون «کاسه های چه کنم چه کنم» را روی هم ردیف کند.
    هنوز کاسه‌های چه کنم چه کنم را پیدا نکرده بود که سر و کله‌ی مجید کچله از ناکجا آباد پیدا شد و کباده را با یک حرکت برداشت، بعد هم مثل تیری که از چله‌ی کمان رها شده باشد، تند و فرز شروع به دویدن کرد.
    یکی از ضرب المثل های خان جون از دهانش بیرون پرید:
    - خدا از سر تقصیراتت نگذره مجید.
    این را گفت و با نیرویی که یکباره در وجودش قل قل کرده و به جوش آمده بود، به دنبالش شروع به دویدن کرد. درد مجید را می‌دانست. دفعه‌ی پیش پنج تیله را در یک لحظه غفلت و بد بیاری باخته بود؛ اما با چنگ و دندان تیله هایش را برداشته و از مهلکه گریخته بود تا دست مجید به آن گوی های جادوییش نرسد؛ اما نمی‌دانست که مجید به این سادگی ها بیخیال نمی‌شود.
    و از طرفی هم نمی‌توانست حریف آن پسرک چند فوتی و هفتاد کیلویی شود. در راه حینی که سعی می‌کرد تندتر بدود، داد می‌کشید:
    - وایسا مجید! اگه مردی وایسا!
    مجید هم قاه قاه بدجنسانه خندید و گفت:
    - من که مردی نیستم. مردی پهلوون زورخونه اس! اگه می‌تونی بیا بگیرش!
    حیران مانده بود که با آن هیکل درشت و شکم بزرگ، چطور آن کباده‌ی سنگین را برداشته و مثل برق و باد می‌دود! حتی تند تر از او.
    خدا خدا می‌کرد که کسی او را در این وضعیت نبیند که می‌شد قوز بالای قوز. البته هیچ وقت معنی این قوز بالای قوز را نفهمیده بود. تنها دوره گرد پیر و سن و سال دار محل قوز داشت که همیشه ی خدا با شانه و کمر خمیده آفتابه و فانوس می‌فروخت؛ اما اینکه یک نفر دو تا قوز آن هم یکی بالای دیگری داشته باشد را تا به حال ندیده بود. برای همین هم نمی‌دانست یعنی چه.
    تند و فرز از کنار خانه های کاهگلی با سقف گنبدی شکل گذشتند. برخی از روستایی ها روی ایوان نشسته بودند و انگور های خشک شده را جمع می‌کردند، برخی هم مشغول گرفتن گرد و غبار قالی ها بودند.
    انقدر دنبال مجید دوید که کم کم به باغ انار محله بالایی رسیدند. ورود به آن باغ، برای بچه های خود آن محله قدغن بود چه برسد به محله‌ی پایین تر که محله‌ی خودشان بود و دشمن خونی محله بالایی ها.
    هنوز وارد محل نشده، برق در های آهنی و خانه های آجری در چشم هایشان افتاد. کوچه هایی که از تمیزی برق می‌زدند و مردمی که لباس ‌هایشان گران قیمت تر از اهالی محله‌ی پایین بود.
    کنار در یکی از باغ‌ها بالاخره ایستادند. هر دو نفس نفس می‌زدند و تمام لباس های پارچه‌ای مجید، خیس از عرق شده بود. دایره هایی خیس هم روی لباس های مجید خودنمایی می‌کرد که از آثار همان عرق تنش بود.
    هر دو دست‌هایشان را روی زانو گذاشته بودند و پره های بینی‌شان تند باز و بسته می‌شد. موهای کم پشت سه سانتی علی هم خیس از عرق شده بود و نفسش بالا نمی‌آمد.
    - ولش کن نامرد. حسابت رو با من تسویه کن!
    درست مثل آن معرکه‌گیرهای دم میدان حرف زده بود. برای همین احساس بزرگی می‌کرد. مثل آدم بزرگ ها.
    مجید هم گویی آن معرکه را دیده بود که سـ*ـینه سپر کرد، شکم بزرگش را برای چند لحظه به داخل فرستاد و گفت:
    - حساب ما تا قیوم قیومت پا برجاس.
    اگر کسی آن‌ها را با آن شرایط می‌دید و می‌دانست که سر پنج تا تیله آن‌طور رجز می‌خوانند، بی شک دو تا کشیده ی پر آب و لعاب نثارشان می‌کرد و می‌گفت که بروند درسشان را بخوانند و بروند پی کارشان.
    دیالوگ مجید به اصطلاح کوچه بازاری ها، دیالوگ مشتی بود؛ اما نه مجید و نه علی نمی‌دانستند که پا بر جا بودن یعنی چه.
    علی بیخیال معرکه و حرف‌های آدم بزرگ ها شد و با لحنی نرم تر که از او بعید بود گفت:
    - مجید کباده ی پهلوون رو بده بذار برم. قول می‌دم تیله ها رو تا شب برات بیارم.
    مجید کباده را محکم تر چسبید و چند قدم عقب رفت که شکمش مثل ژله بالا و پایین شد. بلوز سفید آهار دارش، کثیف و چروکیده شده بود.
    - نه. اون موقع پنج تا بود. تا دیشب شد ده تا، الان باید بیست تا بدی.
    یقین داشت که خود مجید در تمام زندگیش بیست تیله را یک جا ندیده است.
    دهانش را با تعجب باز کرد و گفت:
    - بیست تا؟ ولی من فقط همون پنج تا رو دارم.
    مجید سر کچلش را خاراند و گفت:
    - خب از کریم بگیر. هفت تا کریم، سه تا اصغر، دو تا مرتضی، سه تا هم مرضیه خواهرت داره.
    حساب تمام تیله‌های محل را هم داشت. از بزرگ گرفته تا کوچک و ریز.
    شاید می‌توانست از کریم و مرتضی و اصغر تیله‌هایشان را قرض بگیرد؛ اما تیله های مرضیه را نه. آن ها تیله‌هایی بودند که مادرشان به مرضیه داده بود. قبل از آنکه به رحمت خدا برود.‌ نام پسر همسایه ‌شان رحمت بود. وقتی کوچک‌تر بود و به خانه رحمت و ننه‌اش می‌رفت، اتاقش را پنهانی و مخفیانه می‌گشت تا مادرش را پیدا کند؛ اما هیچ وقت او را پیدا نکرده بود. آخر مادرش چطوری به رحمت خدا رفته بود؟
    مگر به جز آن رحمت، رحمت دیگری هم در آن محله بود؟ مگر خدا هم پسری قد بلند و بی قواره مثل رحمت داشت؟
    البته بعد ها از خان جون شنید که وقتی کسی می‌میرد و او را زیر خاک ‌می‌گذارند، به رحمت خدا می‌رود؛ اما هنوز این آقا رحمت معروف را پیدا نکرده بود. بالاخره دست از رحمت گمگشته برداشت و ابرهای خیالش را با فوت محکمی به عقب فرستاد. بعد سـ*ـینه‌اش را سپر کرد و گفت:
    - اگه راست می‌گی بیا مردونه بجنگیم. هر کی برنده شد هر چی تیله داره بده.
    مجید که در این معامله سود زیادی نمی کرد، سریع به علامت نفی سر تکان داد؛ اما قبل از آنکه چیزی بگوید علی روی سر و کولش پریده بود و مشت ‌های بی هدفش را به هر جا که دید داشت فرود می‌آورد.
    برای یک لحظه از مجید غافل شد و او کباده به بغـ*ـل روی زمین قل خورد و نزدیک در آهنی سبز رنگ باغ انار رفت. بدون اینکه به عقب نگاه کند، در را باز کرد، سریع کباده را درون باغ انداخت و تند و چابک از درخت گردویی که همان حوالی بود، بالا رفت.
    خنده کنان در حالی که دست ‌هایش را پشت گوش‌هایش گذاشته بود و شکلک در می آورد، گفت:
    - حالا اگه می‌تونی برو برش دار.
    علی کم مانده بود بساط آبغوره گیری معروف که خان جون می‌گفت را روی زمین پهن کند و آبغوره ی اشک هایش را بگیرد.
    اما به نظر گرفتن آبغوره از اشک کار سختی می‌آمد و از طرفی بابا رحمان گفته بود که گریه کار مردها نیست پس بیخیال شد و به جای زدن زیر گریه، چند قلوه سنگ برداشت تا مجید را بزند بلکه جگرش خنک شود! اما زیاد وقت نداشت، پس آهسته در نیمه باز آهنی باغ را با صدای جیر جیر بدی باز کرد و درون آن را سرک کشید.
    آنقدر چشم چرخاند تا بالاخره کباده را میان بوته‌های انگور له شده در حاشیه‌ی باغ انار دید!
    دستش را بلند کرد و محکم به سر خودش زد.
    اگر صاحب باغ می‌رسید و بوته های انار را می‌دید، اگر اوستا محمد او را بیرون می‌انداخت، اگر صاحب باغ به پدرش می‌گف، اگر پهلوان رشید مردی آن فرورفتگی روی کباده ی خانوادگیش را می‌دید...
    وای که چه قیامتی به پا می‌شد. سریع به سمت کباده رفت تا آن را بردارد؛ اما صدای رکاب‌های دوچرخه ای را شنید. سریع پشت یکی از درخت های قطور پناه گرفت. چند دقیقه‌ی بعد سر و کله‌ی مرد قد بلند و درشت اندامی، حتی بزرگ تر از پهلوان رشید پیدا شد که به سمت آلونک درون باغ می‌رفت و دوچرخه‌ی آبی رنگ و رو رفته‌ای را به همراه خودش می‌کشید.
    نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد تا دور شود و سپس غرولند کنان در حالی که به جان پوست لبش افتاده بود، زیر لب گفت:
    - خدا لعنتت کنه مجید!

    **قدغن: ممانعت، ممنوع، منع.
    ** زورخانه: جایی که در آن ورزشهای قدیمی کنند. باشگاه ورزشهای باستانی.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    این رمان رو می‌خوام از جونم براش مایه بذارم.
    پس به من انرژی بدین که منم تند تر پارت بذارم براتون تا به اصل ماجرا برسین.

    زدن گزینه‌ی اشتراک یادتون نره عزیزان
    *-*


    بوی تند چمن های اصلاح شده، بوی گس انارهای زرد و نارس، بوی خاک و بوی کودهای حیوانی در هم آمیخته بود و در مشامش پخش می‌شد.
    در دو طرف باغ ردیف درخت های انار دیده می‌شد که صاف و درست و منظم شبیه به سربازانی که در صف ایستاده باشند، پشت سر هم ردیف شده و گویی با شاخه‌های بلندشان علامت نظامی گذاشته بودند.
    حاشیه‌ی باغ را هم بوته های انگور تشکیل داده بود و تک درخت سیب قوی تنه‌ای هم همان حوالی کنار در دیده می‌شد.
    حدس می‌زد که مجید دو پای دیگر هم قرض گرفته باشد و تا حالا از آن‌جا فرار کرده باشد؛ غافل از اینکه چه اتفاقاتی قرار بود برای آن ‌ها رخ بدهد.
    صدای بلند و گوش‌خراش واق واق سگی در همان اطراف، او را یک متر از جایش پراند. و در میان آن صدای ترسناک و بلند، صدای فریاد های خفه و ضعیف مجید را شنید که کمک می‌خواست.
    پس همانجا بود! روی همان درخت‌.
    باید حدس می‌زد که با آن شکم و تن بزرگ شبیه به خرمالوی درشت، به آن سادگی ها نتواند از روی درخت پایین بیاید. خصوصا که بلافاصله پس از ورود علی به باغ، سر و کله‌ی صاحب آن‌جا پیدا شده بود.
    می‌خواست تا زمانی که صاحب آن باغ از آلونک بیرون نیامده، سمت کباده برود و به قول کوچه بازاری‌ها فلنگ را ببندد؛ اما با پیدا شدن سر و کله‌ی سگی که نمی‌دانست از کجا آمده، همه چیز خراب شده بود.
    به ابرهای آسمان نگاه کرد. خورشید کم کم پتوی پنبه ای و نرم آسمان را روی خودش می‌کشید تا برود و بخوابد و به جایش ماه، خمیازه کشان در آسمان پادشاهی خود را در شهر شب شروع کند.
    اضطراب تمام وجودش را گرفت. پوست لب‌هایش را آنقدر جویده بود که طعم شوری خون را حس می‌کرد.
    هوا کم کم تاریک می‌شد. جواب اوستا محمد و پهلوان مَردی را چه می‌داد؟ اوستا محمد همیشه به تحویل دادن سر موعد مشخص معروف بود و الکی به کسی قول نمی‌داد! اما حال آبرویش را کف دست علی گذاشته بود تا او ببرد و در بازار به حراج بگذارد.
    صدای قار و قور شکمش هم بلند شد. درست به این می‌مانست که چند قورباقه‌ی بزرگ درون شکمش زندانی شده بودند! شاید هم همانجا زندگی می‌کردند و برای همین بود که چاق نمی‌شد و این‌قدر لاغر و استخوانی مانده بود‌.
    با این فکر، دست هایش را مشت کرد و چند ضربه به شکمش زد. شاید قورباقه ها می‌مردند! یا لاقل برای چند دقیقه ساکت می‌شدند.
    اما فایده ای نداشت.
    بوی خوش انار و انگور و تک درخت سیب کنارش حسابی صدای قورباقه ها را بیشتر می‌کرد و گرسنه ترشان کرده بود.
    صدای هق هق مجید را شنید و همچنین صدای بالا کشیدن آب راه افتاده از دماغش را.
    - علی تو رو به جون خان جونت، تو رو به رحمان کله پز...
    حتی وقتی می‌خواست درخواست کمک هم بکند، قلدر بازی در می‌آورد. به قول بابا رحمان این پسر آدم نمی‌شد.
    گویی مجید از پشت دیوار، چشم غره و خط و نشان های فرضی علی را دیده بود که سریع حرفش را عوض کرد:
    - نه نه ببخشید. آقا رحمان خان، تو رو به آقا رحمان خان نجاتم بده‌. قول می‌دم همه‌ی تیله هایی که ازت گرفتم رو بهت بدم!
    بین فرشته های روی شانه‌اش گیر افتاد. یکی فرشته‌ی بدی ها و دیگری فرشته ی خوبی ها.
    خان جون همیشه می‌گفت که آن ها همه چیز را می‌نویسند. فرشته‌ی بدی همیشه حرف‌های بد می‌زند و بدجنس است و فرشته ی خوبی هم آدم را از کارهای بد باز می‌دارد. حال بین این دو نویسنده‌ی خوب و بد گیر افتاده بود و نمی‌دانست به حرف کدام گوش کند.
    نمی‌شد یکبار هم که شده جبران کند و بگذارد مجید آن بالا بماند؟
    اما صدای درونش گفت:
    « مجید که چاقه! اگه شاخه نتونست تحملش کنه و افتاد چی؟ »
    اگر اوستا محمد اینجا بود حتما او را نجات می‌داد مگرنه؟
    می‌خواست وقتی بزرگ شد شبیه اوستا محمد شود دیگر؟! پس باید انجامش می‌داد. باید هر چه زودتر از آنجا می‌رفتند. حتی اگر ماجرای کباده هم نبود، تاریکی هوا حتما خان جون و بابا رحمان را نگران کرده بود که به حتم بعد از پیدا شدنش با پذیرایی مفصلی از خجالتش در می‌آمدند!
    رو به مجید پرسید:
    - قول می‌دی؟
    مجید بی معطلی چهره ‌ی اشک آلودش را جمع کرد و تند پشت سر هم گفت:
    - قول می‌دم! قول میدم به خدا.
    به کباده نگاه کرد. می‌خواست آن را هم بردارد؛ اما فکر کرد اگر آن سگ دنبالش بیوفتد، کباده فرار کردن را برایش دشوار خواهد کرد. پس با خودش گفت که اول مجید را نجات می‌دهد، بعد هم می‌آید و کباده را بر می‌دارد و بی آنکه صاحب آن‌جا مطلع شود، می‌روند پی کار و زندگی خودشان؛ اما زهی خیال باطل.
    چشمش به یکی از درخت ها افتاد که نزدیک در بود و قوی تر از درخت ‌های دیگر می‌نمود.
    ذهنش باز ابرهای خیال را باد کرد و دورش کشید. طوری که دیگر خودش را رستم و آن درخت قوی تنه را رخش سفیدش می‌دید که با آن می‌خواست به کمک مجید برود.
    پاهایش را روی شاخه های محکم گذاشت و پس از چند زخم کاری روی صورت و زانو و قوزک پایش، بالاخره توانست قله‌ی آن درخت بزرگ را فتح کند.
    بالاخره سگ نا حسابی را دید که گویی از فامیل‌های خرس‌ های سیاه بود تا اینکه سگ باشد.
    چشم‌های تیزش را به مجید دوخته بود و مثل شیری که طعمه اش را زیر نظر داشته باشد، کمین کرده بود تا آن شکار چاق و چله را با یک حرکت در نوردد. آنقدر بزرگ بود که حتی شاید هم قد خود علی می‌نمود.
    تنها سوره‌ای که در مکتب یاد گرفته بود و بدون هیچ من و من کردنی می‌خواند، سوره‌ی توحید بود که به آن سوره‌ی قل هو الله می‌گفت‌. آن را خواند و با لپ‌هایی باد کرده، درست مثل خان جون در اطرافش فوت کرد.
    خودش را کش داد و دستش را به سمت مجید دراز کرد؛ اما هنوز به اندازه ‌ی کافی خم نشده بود. چهره‌ی آن سگ پدر سوخته، بدجور ترسناک و دریده می‌آمد. باید احتیاط بیشتری می‌کرد.
    پس چند تای دیگر قل هو الله خواند و دورش را فوت های بیشتری کرد. مجید با چشم‌های اشکی با تعجب نگاهش می‌کرد.
    - پیس، پیس، علی! چی‌کار می‌کنی؟ کمکم کن دیگه!
    علی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
    - صبر کن! حواسم رو پرت نکن.
    یک فوت بزرگ کرد که برگ های درخت هم تکان خوردند. مجید گفت:
    - می‌خوای منم فوت کنم؟
    جوابی از علی نشنید. او هم لپ هایش را باد کرد و با قدرت هر چه تمام تر به سمت علی فوت کرد.
    علی با غیض صورتش را از آب دهان مجید پاک کرد و با همان لحن پچ پچ وار گفت:
    - چی‌کار می‌کنی مجید؟
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    مجید با صدای واق و واق بلند سگ پایین درخت هق هق کنان به شاخه ای از درخت چسبید و آن را محکم بغـ*ـل کرد. علی دلش می‌خواست بخندد؛ اما به زور خودش را کنترل کرد.
    یکباره صدای خش خش کشیده شدن گالش ‌های صاحب باغ را روی برگ و علف های هرز خشکیده روی زمین شنید.
    سرش را پایین تر آورد و بیشتر در خودش جمع شد. صدای واق واق سگ هم برای چند لحظه قطع شده بود. قبل از آنکه نفس راحت را بیرون بفرستد، با دیدن صحنه‌ی مقابل، بازدم در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد.
    دو دستش را سفت به دهانش گرفت تا صدایش بیرون نرود. همیشه وقتی زیاد حرف‌ می‌زد، خان جون می‌گفت که «زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد!» و کم مانده بود تا زبان سرخش، او را لو بدهد! لو دادن هم یک جور بر باد دادن محسوب می‌شد دیگر؟ البته بهتر از دادن سر سبز بر باد بود!
    در ذهن روزی را تصور کرد که از خانه بیرون می‌رود و در راه مکتب در باد تند و شدید پاییز، سر بدون بدنی را در هوا می‌بیند که باد آن را این طرف و آن طرف می‌کند! عجب ضرب المثل ترسناکی!
    ناخن هایش را جوید و با ترس به صاحب باغ خیره شد. می‌خواست به سمت سگ برود که چشمش به شیء آهنی و تراش کاری شده‌ی روی بوته های انگور افتاد.
    آه از نهادش بلند شد و غرولند کنان شاخه های انگور را برانداز کرد. علی یاد شعر شاهنامه‌ افتاده بود.
    « خروشید و جوشید و برکوفت پای!»
    دستش را جلوی صورتش گرفت و زیر زیرکی خندید؛ اما چه خنده ‌ای که نیامده سوار دوچرخه‌ای تند رو شد و از روی لب‌هایش فرار کرد!
    صاحب آنجا کباده را در دستش گرفته بود و تکان می‌داد. آنقدر عصبانی بود که حتی می‌توانست آن کباده را ببلعد! آبروی خودش، پدرش رحمان کله پز و اوستا محمد را همانجا بر باد هوا دید!
    یکباره شاخه ای که مجید به آن چسبیده بود، ترقی صدا داد و سگ صاحب باغ هم پارس بلندی کرد. آقای باغ‌دار، بلافاصله به سمت صدا چرخید و با چشم‌های تیز بین مثل عقابش مجید و بعد هم علی را بالای درخت دید!
    علی یاد فیلم تلوزیون افتاد که می‌گفت:
    «فاتحه‌امون خونده‌اس!»
    یعنی الان باید برای خودش فاتحه می‌خواند؟ ولی او که هنوز سوره ی الحمد الله را بلد نبود!
    صاحب باغ وقتی راه می‌رفت طوری پاهایش را روی زمین‌ می‌کوبید که اگر علی و مجید زیر پایش مانده بودند، مثل آن کارتون موش و گربه به شکل قالیچه‌ای پهن شده روی زمین در می‌آمدند!
    در آن لحظه با دیدن هیبت و شکل و شمایل صاحب باغ، اوستا محمد و پدرش و خان جون و تمام درس‌هایی که معلم مکتب سعی کرده بود تا بزور در سرش بچپاند و به او یاد بدهد را فراموش کرد. حتی سوره‌ی قل هو الله را!
    صاحب باغ کباده را گوشه‌ای پرت کرد و رو به آن ها گفت:
    - دزد های کثیف! پس می‌خواستین انار های منو بدزدین؟ حساب حبه به حبه‌ی انگورهایی که هدر کردین رو ازتون می‌گیرم! اگه جرئت دارین بیاین پایین!
    این رجز خوانی ترسناک بود؛ اما با پیدا شدن شاخه‌ی بلند چوب، ترسناک‌تر هم شد! او با آن تکه چوب محکم به شاخه ها و درخت ضربه می‌زد تا آن‌ها را پایین بکشد!
    بعد از دو دقیقه مقاومت، مجید هم که انگار مثل علی همه چیز و حتی قول و قرارهایش را فراموش کرده بود با گریه گفت:
    - آقا به خدا تقصیر ما نبود! آقا غلط کردیم! آقا اون پسره ما رو آورد اینجا! اون گفت باغ باباشه! آقا بخدا ما کاری نکردیم!
    چه دروغ شاخ‌داری! اما در حال حاضر چیزهایی مهم تر از اثبات دروغ مجید وجود داشت! مثل آن کباده که توسط صاحب باغ به گوشه‌ای پرت شده بود و علی اگر فاتحه بلد بود، حتما برایش فاتحه می‌خواند چرا که دیگر از آن کباده‌ی زیبا و پر رنگ و لعاب و تراش‌کاری شده جز تکه ای آهن شل و وارفته باقی نمانده بود!
    - بیاین پایین کتکتون رو بخورین برین! بیشتر از این عصبانیم نکنین! بیاین پایین حیفه نون ها!
    صدای پارس سگ آنقدر بلند بود که رعشه بر تنشان می‌انداخت. قطع بر یقین از پناهگاه امن فعلیشان پایین بیا نبودند! تا کی؟ تا هروقت که صاحب باغ خسته شود و برود!
    صاحب باغ چند بار دیگر صدایشان زد؛ اما آنها فقط با صورت‌هایی کثیف و خیس از گریه به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و باز به شاخه‌های درخت محکم تر از قبل می‌چسبیدند.
    یک دفعه ابرهای پنبه‌ای خورشید خانوم سر هم دیگر داد کشیدند و دعوایشان شد. بعد هم باران تندی شروع شد. آنقدر تند که مثل شلاق به صورت هر کسی که در بیرون و بی سر پناه بود، می‌کوبید و صدای شلپ شلپ آن به وضوح شنیده می‌شد!
    صدای صاحب باغ بین صداهای مهیب و کر کننده‌ی رعد و برق گم شده بود. یک باره رعد و برق بزرگی زد و مجید از ترس دست‌هایش را از شاخه رها کرد که همان دم از روی درخت کج شد و با وضع بدی روی زمین افتاد. صاحب باغ دست از داد و هوار برداشت و نگران بالای سر مجید رفت.
    صدای ناله‌های پر از درد مجید مثل صدای صاحب باغ، بین صدای باران و غزش ناشی‌از دعوای ابرها گم شد.
    - بچه جان حالت خوبه؟
    بچه جان؟ تا چند دقیقه ی پیش که موش‌های کثیف بودند! در عرض چند ثانیه تبدیل به بچه جان شده بودند!
    مجید به جای جواب دادن، تنها ناله کرد و مچ پایش را محکم گرفت. گویی پایش به طور جدی آسیب دیده بود. یکبار دیگر مجید را تکان داد و صدا زد؛ اما مجید تنها گریه ‌می‌کرد.
    قطرات باران از سر و صورتشان جاری شده بود و روی زمین شره می‌کرد.
    صدای شاخ و شانه‌کشیدن ابرها برای هم قطع نمی‌شد و شلپ شلپ باران بیشتر هم شده بود! چاله‌های آینه ماننده که علی همیشه دوست داشت بی‌پروا درون آن‌ها بپرد و عکس خودش را در آن نگاه کند، همه جای زمین دیده می‌شد. بزرگ و کوچک! بعضی چاله ها پر از آب و عمیق بودند و بعضی کوچک و کم عمق.
    صاحب باغ رو به علی داد زد:
    - بیا پایین بچه جون تا تو هم کار دستم ندادی!

     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تا نظر ندین که من انرژی نمی‌گیرم!
    این پارت تقدیم به دو نفری که بهم انرژی دادن.

    @Fihgter•riant
    @❤FZ❤

    سگ سیاه رنگ بدترکیب و ترسناک هنوز آنجا ایستاده بود و چشم‌هایش در تاریکی آسمان، برق‌ می‌زدند. درست شبیه به رنگ سبز مخفی درون تیله های شیشه ای!
    صاحب باغ مجید را به درخت تکیه داد و سگش را کمی عقب تر برد. با پا برایش خطی فرضی روی‌ زمین کشید و به سگ گفت:
    - همین‌جا بشین! از این خط جلوتر نمیای!
    سگ دمش را تکان داد و با همان زبان آویزان، روی‌ زمین نشست و درست به خطی که کم کم زیر باران کم رنگ می‌شد، چشم دوخت‌.
    با لحنی نرم تر رو به علی گفت:
    _ بچه جون! بیا پایین کمک کن دوستت رو بریم داخل پاش رو ببندیم!
    علی با ترسی که مثل کنه به او چسبیده و قصد جدا شدن نداشت، بیشتر به شاخه چسبید. از موهایش آب باران شره می‌کرد و روی برگ ها می‌ریخت و صدای اعتراض خش و خش آنها را در می‌آورد. عطسه ی اول که از دهانش بیرون پرید، هشداری برای وقوع یک سرماخوردگی بزرگ بود!
    - پسر جان بیا پایین تا دست و بال تو هم نشکسته! بیا کاریت ندارم!
    علی به علامت نفی چند بار سر تکان داد و شاخه را محکم تر در آغـ*ـوش گرفت. آب راه افتاده از دماغش را بالا کشید و به لنگه کفش حصیری اش خیره شد که پای درخت روی زمین افتاده بود.
    آخ بابا رحمان! این بار دیگر کنده شدن تکه‌ی بزرگ گوشش حتمی بود و به قول خان جون مو لای درزش نمی‌رفت! بزرگ‌تر ها هم عجب حرف های عجیب و غریبی می‌زدند ها!
    صدای تلق شاخه ی درخت که بلند شد، صاحب باغ مجید را رها کرد و بلافاصله از در آهنی بزرگ رد شد و پیش درختی که علی از آن آویزان شده بود رفت.
    صدای شر شر باران انگار ده برابر شده بود و به گوششان می‌رسید.
    - دستت رو بده به من بابا جان! از من نترس! منم یه پسر کوچیک دارم همسن توئه! دستت رو بده به من!
    شاخه کج شده بود. صاحب باغ نگران سیب هایی که تلف می‌شدند نبود! تنها نگران پسرکی بود که بی پناه مثل جوجه ای که زیر باران مانده، به شاخه پناه بـرده بود و شاخه هم گویی رسم نامردی را به طور تمام و کمال به جا آورده بود!
    شاخه بیشتر کج شد. علی پای بدون کفشش را کج کرد تا بتواند تعادلش را حفظ کند؛ اما فایده‌ای نداشت!
    دست صاحب باغ هنوز به سمت علی دراز بود. جمله ی او در ذهنش تاب می‌خورد:
    - منم یه پسر کوچیک دارم همسن توئه!
    دستش را سست روی دست مرد گذاشت و همان لحظه شاخه از بیخ شکست و کج شد. اگر یک ثانیه دیرتر دست مرد را گرفته بود، حتما به سرنوشت مجید دچار می‌شد!
    مرد نفس راحتی کشید و علی را آرام روی زمین گذاشت. سگ سیاه و شبیه به تکه‌ی بزرگ ذغال، به محض دیدن علی روی پنجه هایش ایستاد و حینی که دمش را تکان می‌داد، با صدای واق واقش به او اعتراض می‌کرد!
    مرد برای دل‌گرم کردن علی گفت:
    - بیا این‌جا مردجوان! این سگ آزاری نداره.
    اما علی هنوز هم می‌ترسید. با این‌حال خم شد و لنگه کفش حصیری ‌اش را برداشت. آن را پایش کرد و سمت مجید رفتند.
    با کمک هم مجید را بلند کردند و به سمت آلونک درون باغ بردند. مجید پای چپش که لنگ می‌زد را بالا گرفته بود و روی یک پا می‌پرید تا به جلو برود. علی در یک لحظه تمام کدورت ها را فراموش کرد و مثل یک دوست واقعی به او کمک می‌کرد!
    بالاخره به آلونک رسیدند. قبل از آنکه داخل بروند، علی با بغض به کباده ای که مثل پیرمردها یک گوشه افتاده و انگار غمگین نشسته بود، نگاه کرد و بعد مجید را داخل بردند.
    بلافاصله چشمش به پسری کوچک افتاد که با گردنی کج و شانه‌هایی افتاده، روی صندلی نشسته بود. پسری معلول که چشمان سیاه گیرایی داشت، صورتی گرد و کشیده داشت؛ اما حتی یک بار هم پدرش صدای حرف زدنش را نشنیده بود.
    مرد به سمت پسرش رفت و گفت:
    - دردت به جونم منتظرم بودی؟ گرسنه‌ای؟
    علی لب‌هایش را جمع کرد و با حس عذاب وجدان، درون خودش مچاله شد.
    این مرد، آن‌چنان که فکر می‌کرد ترسناک نبود! مگر نه؟
    صدای قل قل دیگی کوچک روی بخاری نفتی، توجه هر چهار نفرشان را جلب کرده بود.
    مرد به سمت دیگ رفت و در همان حال از علی و مجید پرسید:
    - خانه‌تان کجاس؟ پدر و مادر تان حتما نگران شما شدن!
    لحجه‌ی عجیبی داشت که مثل نسیمی آرام میان صدایش هر از گاهی خود نمایی می‌کرد.
    مجید و علی برای یک لحظه به هم خیره شدند و همزمان جواب دادند:
    - دِه پایین.
    مرد به هردویشان نگاه کرد.
    - خیلی دور شدین! باید هر چه زودتر به خانه هاتان برین!
    این را گفت و درون افکارش غرق شد. خوب می‌دانست که بردن این دو پسر به دِه پایین، چندان کار آسانی نیست! چرا که پرچم دشمنی دیرینه بین این دو دِه سال‌ها بود که پابرجا بود.
    دیگ را که حسابی وارسی کرد، سه بشقاب ملامینی از سوپ خوش رنگ و لعاب ریخت و روی زمین گذاشت تا سرد شود. بخار آن مثل ابرهایی کوچک بالا می رفت و کمی بعد محو می‌شد. دیوار های آلونک را مشنباهایی پلاستیکی پوشانده بود و دو فرش کوچک دست‌بافت روی‌زمین قرار داشت. بوی کاهگل و باران و سوپ در هم آمیخته بود.
    مرد به سمت مجید رفت و پاچه‌ی شلوارش را بالا زد:
    - ای پسر! ببین با خودت چه کردی!
    صدای ناله‌ی مجید با دست کشیدن مرد روی پایش بلند شد.
    - این پا که شکسته بند می‌خواد!
    علی یکبار دیده بود که خانوم شکسته بندی به خانه‌شان آمده بود تا قوزک ترک خورده‌ی پای خان جون را ببندد. حتی اسمش هم درد داشت!
    صورتش را جمع کرد و با حالتی ترحم بار به مجید بدبختی که باید شکسته بند را تحمل می‌کرد، نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    این پارت تقدیم به بچه هایی که نظر دادن:
    @Angel of Fate
    @F.Moheby
    @MoHaDeSeH 79
    @Ayt@z
    @مهدیه سجده

    راستی بچه ها.
    میدونین که اگه بخوام متنو مخفی کنم سخت میشه یه بار لایک کنین، یه بار رفرش کنین صفحه رو. من میخوام دیگه پارت های رمانم رو مخفی نکنم. به شرط اینکه اگه واقعا رمان رو میخونین، حتما یه واکنشی نشون بدین. فرقی نداره که یه لایک ساده باشه یا چش قلبی و فلان باشه؟ من از لایک ها میفهمم کیا میخونن.
    منتظر پارت بعدی باشین. به زودی...



    پای مجید را رها کرد و به سمت بشقاب ها رفت. ابرهای بالای سر بشقاب ها کمتر شده بود و دیگر به جای ابر، شبیه به "ها" کردن در یک روز سرد زمستانی بود.
    یکی از آن ‌ها را به دست مجید و یکی را هم به دست علی داد. آن وقت کنار پسرش نشست و سر حوصله قاشق به قاشق را فوت کرد و به پسرش داد.
    علی حس می‌کرد چیز سفتی در گلویش مانده. شاید یکی از آن ‌ قورباقه‌های گرسنه بالا آمده بود تا زودتر از بقیه غذا بخورد!
    اما نه! آخر خان جون قبل ها گفته بود که این چیز سفت در گلو، همان بغض است. چیزی که جلوی گریه کردن آدم را می‌گیرد!
    چند بار نفس عمیق کشید تا بالاخره بغض سفت گلویش کمی جمع و جورتر شد و بعد با احساس شدید عذاب وجدان، چند قاشق خورد.
    اصلا سابقه نداشت که بدون بابا رحمان و خان جون چیزی بخورد! گاهی اوستا محمد او را تا دیر وقت نگه می‌داشت؛ اما بابا رحمان و خان جون همیشه منتظر آمدن علی می‌ماندند. یعنی الان چه می‌کردند؟
    یاد دیگ بزرگ مسی که از جهیزیه ی خان جون مانده بود افتاد. فقط وقتی از آن استفاده می‌کرد که قرار بود آبگوشت بار بگذارد. یاد آوری صدای قل قل هایش باعث شد آن بغض بزرگ‌تر شود. آخر قرار بود شب همگی با هم آب ‌گوشت بخورند! آن هم فقط چند وقت یکبار رخ می‌داد!
    به خودش که آمد، ظرف ملامینی سوپ را خالی دید. تا قاشق آخر را خورده بود؛ اما با چاشنی زیاد عذاب وجدان!
    چند دقیقه‌ی بعد هر سه از باغ بیرون رفتند و کنار دوچرخه ی مرد ایستادند. بعد از مرد، مجید سوار شد؛ اما علی هنوز ایستاده بود و به کباده نگاه می‌کرد. نمی‌شد که سه نفری سوار یک دوچرخه شوند و کباده را هم جای بدهند!
    آن‌قدر دست دست کرد که مرد پیش علی رفت.
    - از دوچرخه سواری می‌ترسی پسر؟
    از دوچرخه بترسد؟ ابدا! اگر کمی سرحال بود حتما پز دوچرخه‌ی پدرش را می‌داد و می‌گفت که بابا رحمانش هم یکی از آن‌ها دارد! آن هم بهترینش را!
    مرد که تعلل علی را دید، رد نگاهش را گرفت و به کباده رسید. سمت آن رفت و از روی زمین بلندش کرد. کباده ی آهنی زیر رعد و برق های پی در پی آسمان می‌درخشید و کمی بعد دوباره تیره می‌شد.
    قطرات باران دوباره از سر و کله‌شان سرازیر شده بود. مرد با دست به شانه‌ی علی ضربه ای زد:
    - مراقب دوستت باش تا بیام! این رو هم می‌بریم. برو پیشش تا دوچرخه کج نشده بیوفته رو زمین!
    با این حرف خندید. راست می‌گفت! با آن تن درشت و شکم بزرگ مجید، بعید نبود که دوچرخه کج شده و تا به حال روی زمین افتاده باشد!
    سریع به سمت دوچرخه رفت. چند دقیقه‌ی بعد سر و کله‌ی مرد پیدا شد. کباده را به صورت برعکس با طناب به فرمان دوچرخه بست و دو توپ قرمز رنگ درشت را به دست علی و مجید داد. رعد و برق بعدی باعث شد تا بتوانند آن دو توپ قرمز را ببینند و بفهمند که آن ‌ها دو انار چاق و چله هستند! و عجب انارهایی!
    با چاقوی تو جیبی آن ها را قاچ کرد و دوباره به دستشان داد:
    - تا این ها رو بخورین رسیدیم به ده.
    چهره ی پر از چین و چروک مرد، مثل درختی مهربان بود که اجازه‌ داده بود تا رویش کنده کاری کنند. لبخند گرمی هم داشت! اصلا هم ترسناک نبود! فقط می‌خواست دزدهای باغش را بگیرد و ادب کند، نه دو بچه ی هشت ساله‌ی بی‌دفاع را!
    بالاخره مرد هم سوار شد. دوچرخه حسابی سنگین شده بود. علی وزن چندانی نداشت؛ اما مجید و آن مرد که تن و بدنی شبیه به پهلوان مردی داشت، به نظر وزن زیادی داشتند.
    مرد مجبور شد تا چند متر را به کمک پاهایش که روی زمین می‌کشید، دوچرخه را به جلو ببرد تا بالاخره تعادلش را حفظ کرد و توانست رکاب بزند.
    علی یک لحظه هم چشم از آن انار درشت بر نداشت و به اطرافش نگاه نکرد؛ اما مجید هم انارش را تمام کرده بود و هم با حواسی جمع راه را به مرد نشان می‌داد.
    انار درشت و سرخ کف دو دستش را گرفته بود. به لبخند بزرگ مرضیه فکر می‌کرد، وقتی که انار را به او می‌داد و با خان جون و بابا رحمان آن را با هم می‌خوردند!
    حتی دلش نمیآمد یک دانه از آن انار قاچ شده جدا کند! و تمام حواسش را جمع کرده بود تا قاچ های انار را به هم نزدیک کند که مبادا یک دانه از آن‌ها در برود.
    نزدیک آهنگری که رسیدند، بی اختیار سرش را بالا آورد و چشم‌های به خون نشسته‌ی اوستا محمد و بابا رحمان را دید که کنار پهلوان مردی ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند.
    همان حس بد عذاب وجدان تمام وجودش را گرفت. از آن مرد خواست که بایستد. با زانوهایی لرزان از دوچرخه پیاده شد. مرد کباده را برداشت و به علی داد.
    مغازه‌ی آجیل فروشی پدر مجید هم همان اطراف بود برای همین مجید هم پیاده شد تا به سمت مغازه‌ی روشن برود. از نوری که از پنجره‌های مغازه بیرون می‌آمد، فهمید که پدرش بخاطر او مغازه را تا این ساعت باز نگه داشته تا پیدایش کند!
    بینی‌ های سرخ هر دویشان، نشان از سرماخوردگی سختی که در پیش داشتند، می‌داد.
    علی با دیدن صورت عصبانی و در هم بابا رحمان، با آن ابروهای کلفت و پهن که شبیه به دو کلاف کاموای مشکی بودند و گره محکم بینشان، هل شد و انار از دستش روی‌ زمین افتاد.
    سریع خم شد و آن را برداشت. به موقع به داد انار رسیده بود وگرنه اگر یک قل دیگر می‌خورد، تماما خاکی و گلی می‌شد!
    بابا رحمان و اوستا محمد با فانوس‌های در دستشان نزدیک آمدند. مشنباهای بریده شده روی سرشان بود تا کمی جلوی باران را بگیرد؛ اما جلیقه ‌های نمدی تنشان خیس از آب شده بود و از آن رنگ قهوه‌ای معمولی، تیره تر به نظر می‌رسید.
    علی با دندان هایی که از سرما و شاید هم دلهره بهم می‌خوردند، کباده را محکم تر گرفت و ناخودآگاه آن را برانداز کرد‌. چطور آن را به پهلوان مردی می‌داد؟
    کاش اصلا آن کباده را با خودشان نیاورده بودند.
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    علی به قاچ های انار نگاه کرد. یعنی وقتی می‌گفتند دل کسی شکسته، مثل همین انار تکه تکه می‌شد؟ اصلا مگر وقتی دل آدم می‌شکست، کسی‌ می‌توانست دانه‌های درشت و زیبای درونش را ببیند؟ مثل دانه های سرخ با مغز سفید انار؟
    صدای هیاهو باعث شد تا چند ثانیه حواسش از بابا رحمان و پهلوان و اوستا محمد پرت شد و به مجید نگاه کرد. پدر مجید عصبانی کنارش ایستاده بود و با داد او را دعوا می‌کرد. همان لحظه مجید مجبور شد پایش را روی زمین بگذارد و بلافاصله صدای دادش بلند شد.
    - بی‌خود ننه من قریبم بازی در نیار! می‌گم تا این ساعت کجا بودی؟ چرا مکتب نرفتی؟ پاکت‌های بادوم زمینی کو؟
    مجید همچنان آه و ناله ‌می‌کرد و صورت سفید مثل تپه‌ی برفش، از درد و سرما سرخ و گلگون شده بود.
    - آقا جون به خدا تقصیر من...
    - بسه مجید! هیچی نشنوم! هر روز یکی میاد در خونه میگه مجید منو زده! هر روز خدا آقا شمس‌ علی از دستت شاکیه میگه پسرت سر مکتب حواسش به درس نیست! چی‌کار داری می‌کنی تو پسر؟
    صدای دیگری هم می‌آمد؛ اما لحن پایین تری داشت. سر چرخاند و به مرد صاحب باغ و پدرش نگاه کرد که با هم حرف می‌زدند. اوستا محمد هم همان‌جا کنارشان بود و هر از گاهی جمله‌ای می‌گفت تا آتش شعله ور شده بر سر علی را شعله ور تر کند.
    پهلوان رشید مردی اما کنار آهنگری به دیوار تکیه زده بود و مثل همیشه یک مرد به تمام معنا به نظر می‌رسید! او در مرد بودن و پهلوانی همتا نداشت!
    یاد حرف بابا رحمان افتاد، وقتی که با توپ ظرف سفالی سیر ترشی را شکسته بود و جرئت نمی‌کرد به خان جون راستش را بگوید:
    « آدم باید مرد باشه علی! مردونگی که به زیادی سیبیل پشت لب آدم نیست! مرد باش و مسئولیت کاری که کردی رو گردن بگیر! »
    بابا رحمان سواد زیادی نداشت. سه سال را در کلاس هفتم مانده بود و آخر سر هم ترک تحصیل کرده بود؛ اما همیشه با علی مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زد. نه یک پسربچه ی هشت ساله!
    کباده را روی بازوهایش جا به جا کرد تا درد دستش که ناشی از سنگینی کباده بود، کمتر شود.
    تصمیمش را گرفت‌. باید مثل یک مرد رفتار می‌کرد... باید مسئولیت کارش را به عهده می‌گرفت.
    با سری به زیر افکنده به سمت پهلوان رفت‌. جز زمین گلی زیر پایش و کفش‌های حصیری که بافت حصیرش خراب شده بود، چیز دیگری نمی‌دید؛ اما درست مقابل پای پهلوان ایستاد.
    سعی داشت شهامت داشته باشد؛ اما خب نمی‌توانست! من و من کنان گفت:
    - س‌... سلام... پ... پهلوون!
    - سلام به روی ماهت جوون.
    همیشه ابرهای خیالش این لحظه را تصور کرده بودند. که مثل معرکه گیر هایی که زنجیر دورشان را پاره می‌کردند، جلو می‌رود، سـ*ـینه سپر می‌کند و بعد از سلام می‌گوید:
    « رخصت پهلوون! »
    و بعد هم پهلوان جوابش را می‌داد:
    « فرصت! »
    اما با این دسته گلی که به آب داده بود...
    کباده را به سختی بالا گرفت و به سمت پهلوان برد:
    - ا... ای‌...ن این، مال‌... شماس! ... یعنی یعنی... اوس ممد اون رو... درست کرده بود ولی من... من... خرابش... کردم.
    بغض سفت گلویش را قورت داد. جرئت را جمع کرد و اینبار بدون من و من کردن با صدایی لرزان گفت:
    - همش تقصیر من بود! من نتونستم سالم بیارمش! من خرابش کردم!
    پهلوان کباده را با یک حرکت گرفت و چشمان مشکی تیز و نافذش را به کباده دوخت. زه کباده پاره شده بود و چند تا از حلقه ‌های آهنی درونش که حین کباده کشی صدا می‌کردند، کم مانده بود از جا در بیایند؛ اما شانس آورده بود!
    آن منحنی شبیه به خال گوشتی بیشتر شده بود و خمیدگی آن بیشتر از قبل خودش را نشان می‌داد. دیگر شباهت چندانی به آن کباده ی پر ابهت نداشت!
    در این مدت انتظار کشیدن برای علی خیلی سخت بود. انتظار هم سخت ترین کار دنیاست! حتی سخت تر از مشق ‌هایی که شمس‌علی در مکتب می‌داد و علی مجبور می‌شد تا دیر وقت آن ها را بنویسد!
    پهلوان به سر تاپای علی نگاه کرد که مثل موش آب کشیده خیس و بی پناه شده بود. موهای مشکیش به کف سرش چسبیده بودند و از آن ها آب شره می‌کرد. زانوهایش مثل شاخه های نازک درختی در باد تند، می‌لرزیدند و در تلاش بود تا پارگی کفش حصیریش را با پای دیگرش پنهان کند.
    پهلوان به سمت علی خم شد و روی زانو نشست.
    - واقعا خودت تنهایی این کباده رو به این روز انداختی؟
    حق هم داشت! این کباده با آن همه قدمت و عمر و جان سختی، در دست یک الف بچه به چه روزی افتاده بود! و پهلوان بیچاره بی خبر از بلاهایی که سر آن کباده آمده بود، حیران به علی نگاه می‌کرد.
    - ب... بله... آقا! م...ما کردیم آقا! ب... ببخشید آقا.... ن...نمی‌...خواستیم این طوری ب... بشه!
    چقدر خوب بود که باران می‌آمد! وگرنه پهلوان اشک های روی صورتش را می‌دید. آخر بابا رحمان گفته بود که : « مرد ها گریه نمی‌کنند! مرد ها باید مثل کوه محکم باشند! »
    - سرت رو بگیر بالا جوون. ببینمت!
    چانه‌ی علی را گرفت و کمی بالا برد تا چشم‌هایش را ببیند.
    - می‌دونی چرا مردم به من می‌گن پهلوون؟
    چشم های براق و مظلومش را بالا آورد و به صورت پهلوان خیره شد. انگار حتی صورتش هم ورزش کرده بود که آنقدر خوش تراش به نظر می رسید!
    - چ... چون شما... خیلی قوی!
    پهلوان آرام خندید.
    - من پهلوونم اما نه برای زور بازوم! قلدر محله هم زورش زیاده مگه نه علی؟ پهلوونی یعنی اینکه حق باشی! می‌دونی حق چیه؟ وقتی دروغ نگی حقی، وقتی ظلم نکنی حقی، وقتی غم کسی رو از دلش بگیری و خنده به لب‌هاش بیاری حقی! وقتی نامردی نکنی حقی!
    علی حتی پلک هم نمی‌زد تا حرف های پهلوان را کلمه به کلمه در ذهنش هک کند.
    - بچه جون! این عین معرفته که سـ*ـینه سپر می‌کنی، میای جلوم وایمیسی و مثل یه مرد می‌گی من بودم پهلوون! این که دروغ نمی‌گی یعنی تو هم حقی!
    علی جز صدای پهلوان رشید هیچ چیز را نمی‌شنید. نه صدای باران، نه جر و بحث های بابا رحمان و صاحب باغ، نه دعواهای مجید با پدرش! هیچ و هیچ! گویی فقط او آنجا بود و پهلوان!


    پارت بعد می‌ترکونیم ؛)
    بچه ها من زیاد دیالوگ نویس خوبی نیستم،
    دیالوگ ها رو دوس داشتین؟ حتما اینو بگین
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    قرار شد من پارت ها رو مخفی نکنم که شما راحت تر باشین دیگع. پس لایکاتون کو؟ Hanghead Sigh
    راستی به نظر شما مرد واقعی کیه؟ پهلوون واقعی کیه؟:aiwan_light_preved:این هوا دوستتون دارم که هر پارت برام نظر میذارین. برا همینم سعی میکنم هر روز پارت داشته باشیم تا جبران محبت هاتون رو بکنم.


    پهلوان دست های کوچک علی را میان دست های بزرگ و قدرتمند خود گرفت. او هم مثل بابا رحمان، اوستا محمد و دیگر مرد های دِه جلیقه‌ی نمدی و پیراهن سفید به تن داشت. با شلواری پارچه ای و کمربند پارچه ای مشکی رنگ.
    - علی یه سوال می‌خوام ازت بپرسم، مرد و مردونه. راست و حسینی، بی اما و اگه و چرا. یه کلمه آره یا نه!؟
    لحن پهلوان آنقدر جدی بود که علی حتی نمی‌توانست پلک بزند. سر تکان داد و مصمم به پهلوان نگاه کرد. پهلوان نگاهش را از صورت علی برداشت تا او بهتر تصمیم بگیرد و معذب نباشد.
    - می‌خوای یه مرد واقعی باشی؟
    چرا نخواهد؟ بابا رحمان هم همین را گفته بود. که می‌خواهد پسرش مرد بار بیاید. یک مرد واقعی.
    - م‌‌... می‌خوام پهلوون.
    پهلوان رشید خنده اش را قورت داد و خیلی جدی روی شانه‌ی علی زد:
    - این می‌خوام گفتنت که تا به گوش من برسه وا رفت شازده پسر. سر بالا، بدن صاف، قرص و محکم بگو.
    شبیه قرص شدن را بلد نبود؛ اما خب می‌دانست محکم ایستادن یعنی چه. آخر آقای شمس‌علی، معلم مکتب همیشه او را تبنیه می‌کرد تا برای نیم ساعت صاف و محکم بایستد و یک ظرف بزرگ آب را با دست هایش نگه دارد. سرش را تا آخرین جای ممکن بالا برد و مثل یک تکه چوب، صاف ایستاد. حالا باران صاف به صورتش می‌خورد. با صدایی محکم و مصمم گفت:

    - می‌خوام پهلوون.
    پهلوان از حرکات علی خنده اش گرفته بود؛ اما به رویش نیاورد و گفت:
    - این شد یه حرف حساب.
    بابا رحمان و اوستا محمد دیگر دست از جر و بحث برداشته بودند و پس از رفتن صاحب باغ، به سمت آن‌ها می‌رفتند.
    - پس هر سه روز هفته بیا زورخونه. قبوله؟
    حالا منظور پهلوان را از مرد شدن فهمیده بود. لب‌هایش به پهنای صورتش لبخند زدند و با شوق سر تکان داد:
    - چشم پهلوون.
    اوستا محمد را دیگر بیخیال شد. حال الگوی جدیدش پهلوان مردی بود. وقتی بزرگ شد، دیگر می‌خواست فقط و فقط شبیه به او شود. یک مرد واقعی. پهلوان رشید هم لبخندی دلگرم کننده زد که سرمای زیر باران از وجود علی رخت بست. کباده را در دست گرفت و به علی گفت:
    - می‌دونی مرد‌های واقعی چی‌کار می‌کنن؟
    به کباده اشاره کرد و ادامه داد:
    - وقتی کار اشتباهی می‌کنن، پای اشتباهشون وایمیستن و درستش می‌کنن. نکنه بخاطر زورخونه دیگه نری آهنگری؟
    نکند راستی راستی می‌توانست فکر علی را بخواند؟
    - پیش اوستا محمد برو. مرد ها که فقط توی گود پهلوونی مرد نمی‌شن. کار از آدم مرد می‌سازه. قول می‌دی انقدر توی اهنگری ماهر بشی که یه روز خودت این کباده رو برام درست کنی و بهم بدی؟ قول می‌دی علی؟
    به کباده ی در دست پهلوان خیره شد. قطرات باران به تن درمانده ی آهنی آن می‌خورد و تلق صدا می‌کرد. با چشم‌هایی به اشک نشسته، درست مثل بارانی که می‌بارید و پشت پنجره ها جا می‌ماند، کباده را از پهلوان گرفت.
    - قول.
    دست پهلوان گرم و صمیمی به سمتش دراز شد:
    - پس بگو یاعلی.
    دست کوچکش را میان دست های ورزیده و بزرگ پهلوان گذاشت و با همان صدای بچگانه که سعی داشت کلفت تر و بزرگانه به نظر برسد گفت:
    - یا علی!
    دست پهلوان بر خلاف دست‌های علی که یخ کرده بودند، گرم بود. آرام به شانه‌ی علی زد.
    - یادت نره یه پهلوون هیچ وقت زیر قولش نمی‌زنه.
    ابدا؛ قول داده بود. باید پای حرفش می‌ایستاد. بالاخره یک روز خودش آهنگری را یاد می‌گرفت و با یکی از چکش های اوستا محمد کباده را درست می‌کرد و به دست پهلوان می‌داد.
    اگر آن خرابکاری را با مجید به بار نیاورده بودند، حتما همین الان پیش اوستا محمد می‌رفت و از او هر چه به ذهنش می‌رسید در مورد اهنگری می‌پرسید تا هرچه زودتر بتواند کباده را درست کند. فکرش را هم نمی‌کرد اوستا محمد آنقدر سریع راضی شود تا از کناه علی بگذرد و او را پیش خودش نگه دارد. البته با وساطت پهلوان مردی.
    اما! به قول خان جون، راضی کردن بابا رحمان « هفت خان رستم» داشت که حتی پهلوان هم از پس آن بر نمی‌آمد. برای همین تا لحظه ای که از پهلوان و اوستا محمد دور شوند، چشم غره های بی صدای بابا رحمان، علی را بدرقه می‌کرد و این همان آرامش قبل از طوفان بود. معنی این یکی ضرب المثل را دیگر به خوبی می‌دانست.
    کباده در دست بابا رحمان بود و انار سرخ میان انگشت‌های یخ زده و سرخ شده ی علی، پناه گرفته بود. بالاخره به در چوبی خانه شان که شش کوبه‌ی اهنی ستاره شکل در قسمت بالا و شش تای دیگر به همان شکل در پایین داشت، رسیدند. این در دو دستگیره ی آهنی سیاه رنگ هم داشت که شبیه به علامت درخت سرو بودند و دو حلقه‌ی باریک داشتند.
    بابا رحمان حلقه ها را طوری به در کوبید که علی یک متر از جایش پرید. پس حسابی عصبانی بود.
    به محض باز شدن در، قبل از آنکه بابا رحمان فرصتی برای دعوا کردن علی پیدا کند، خان جون با جاروی دسته بلند که از شاخه های درخت خرما ساخته شده بود و وزن زیادی هم داشت، به دنبال علی دوید.
    - جز جیـ*ـگر بگیری علی، درد بی درمون بگیری علی! وایستا ببینم؛ وایسا ذلیل شده. تا این وقت شب رفتی پی بازی؟ وایستا مگه دستم بهت نرسه!
    علی داد کشان دور حوض آبی بزرگ وسط حیاط می‌دوید و خان جون هم حینی که جارو را در هوا تاب می‌داد، دنبالش می‌کرد. بابا رحمان هم کنار کشیده بود تا خان جون علی را ادب کند که همین یک خان جون برای ادب کردن هفت پشت علی بس بود.
    هر از گاهی هم از حرف‌های خان جون خنده اش می‌گرفت و دستش را جلوی صورتش می‌گرفت تا خنده اش معلوم نشود.
    خان جون با آن چارقد بلند که دور کمرش بسته بود و روسری گل گلی که همیشه ی خدا در پر گره آن، کشمش و نخود و گردو پیدا می‌شد، ابهتی برای علی و بابا رحمان و مرضیه داشت که پهلوان مردی هم به گرد پایش نمی‌رسید.
    بالاخره در این بدو بدو ها پایش به لبه‌ی حوض گیر کرد و تالاپ درون حوض پر از آب افتاد. بالاخره بابا رحمان جلو آمد:
    - بسه خان جون! این بچه آدم بشو نیست. تا سـ*ـینه پهلو نکردین برین تو. بدویین ببینم. مرضیه با تو هم بودم ها.
    مرضیه که فکر نمی‌کرد بابا رحمان او را دیده باشد، سریع از پناهگاهش که پلکان زیر زمین بود، بیرون آمد و با نگرانی به سمت علی رفت. حواسش بود که ضربه های خان جون به جای علی او را هدف نگیرند برای همین مثل باد دوید تا از جلوی خان جون رد شود.
    با حالتی پچ پچ وار گفت:
    - علی، حالت خوبه؟ گشنته؟
    علی با شوق به مرضیه نگاه کرد و تند سر تکان داد. پچ پچ وار با لحنی شبیه به مرضیه گفت:
    - بیین چی برات آوردم.
    انار را که روی آب شناور شده بود، برداشت و به دست مرضیه داد‌‌. بالاخره محموله سالم به مقصد رسیده بود. علی با وجود تنبیه هایی که می‌دانست انتظارش را می‌کشند، طوری خوشحال بود که گویی به جای رستم، دیو سیپد را به قتل رسانده بود تا این انار را بیاورد. هر دو لبخند زدند. لبخند مرضیه‌ی شش ساله با آن دامن صورتی و بلوز سفید کاموایی، برای همیشه در ذهن علی هک شد. انگار حتی آن انار سرخ هم همراه آن ‌ها می‌خندید.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا