رمان چشمامو بستم | Drosera کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahaflaki

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/09
ارسالی ها
491
امتیاز واکنش
37,621
امتیاز
911
پست چهل و هشتم


[HIDE-THANKS]




- بی انصاف رز دختر منم هست.
فریاد امیریل این بار زیادی بلند بود که در با شدت باز شد و فرزاد متعجب وارد اتاق شد.
- دخترت؟ تو هیچ حقی از رز نداری؛ فهمیدی؟
فرزاد دستش را در هوا چرخاند تا متوجه علت عصبانیت برادرش شود اما جوابی نگرفت. اما با دیدن رز که گوشه تخت جمع شده بود و بی صدا گریه می کرد خود را به او رساند و در آغوشش کشید.
امیریل بی توجه به گریه های رزیتا و رز، خط و نشانش را هم کشید و تهدید وار گفت:
- خانم رزیتای توکلی، برای بار آخره که چنین تقاضای بی جایی داری. فهمیدی؟ تو هیچ حقی تو زندگی رز نداری. این رو هر روز با خودت تکرار کن.
صدای بوق که در گوشش پیچید زیر لب ناسزایی نثار رزیتا کرد و گوشی را روی میز تحریر کوچک گوشه اتاق پرت کرد. رز با صدای برخورد تلفن همراه پدرش با میز از جا پرید و گریه را از سر گرفت.
دست نوازشگر فرزاد روی کمر برادر زاده اش کشیده شد و زیر لب آرامش می کرد. امیریل انگار تازه متوجه دخترک ترسان و گریانش شده بود که نفس عمیقی کشید و کنارش نشست وبی توجه به اخم های برادرش گفت:
- دختر گلم، رز خوشگل بابا امیر، واسه چی گریه میکنی؟ مگه این چند وقت این ماما رزی پیشت بوده؟
رز قدری فکر کرد و بعد سرش را بالا و پایین کرد.
امیریل که به پاسخ دلخواهش رسیده بود ادامه داد:
- این ماما رزی شما اگه دوست داشت پیشت می موند. فهمیدی؟ اگه یه بار دیگه ببینم داری چشم های خوشگلت رو اذیت می کنی دیگه از دستت ناراحت میشم ها. باشه؟
رز که اخم های در هم پدرش را دید سرش را تکان داد و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:
- ماما رو دوست داشتم من.
- دیگه نباید دوستش داشته باشی. رز قرار ما این بود که حرفی از ماما رزی نزنی؛ یادته؟
فرزاد کلافه بین حرف های پدر و دختری آن ها پرید و رو به امیریل گفت:
- امیر میشه توضیح بدی؟ نکنه بازم به من ربطی نداره؟
ظرفیت امروزش زیادی تکمیل شده بود و حال و حوصله یک توضیح مفصل برای برادرش را که اتفاقا از نگاهش سرزنش می بارید را نداشت.
- واضح نیست چی شده؟
طاقت فرزاد طاق شده بود که مشتش را به تخت کوبید و گفت:
- نه! من هیچی نمی فهمم به غیر از اشک های این بچه.
امیریل بی حوصله در چشم های فرزاد خیره شد و گفت:
- همسر سابقم بود.
صدای "چی" گفتن فرزاد زیادی بلند بود که پدر و دختر را از جا پراند و اخم های امیریل را حسابی در هم پیچ و تاب داد.
- چته؟ خوبه که می دونستی.
دستش را در مو های مواج و مشکی رنگ دخترش سر داد و ادامه داد:
- به اندازه کافی صدای من بلند بوده، تو دیگه نمی خواد سر و صدا راه بندازی.
فرزاد همچنان متعجب به برادرش خیره شده بود. عاقبت لب باز کرد و گفت:
- سابق؟ امیریل؟
امیریل پوزخندی زد و خیره در چشمان برادرش گفت:
- آره! چیه؟ مگه اینجا کسی برای عدم تفاهم طلاق نمی گیره؟
فرزاد سری تکان داد و با نگرانی گفت:
- چرا! ولی امیر این سومین کاری بود که بدون خبر انجام دادی. می دونی مامان و بابا بفهمن چی کار می کنن؟ امیریل خواهش می کنم چیز دیگه ای هم هست بگو!
از نگرانی برادرش خنده کوتاهی کرد و گفت:
- نترس! چیز دیگه ای نمونده. حالا بلند شو بریم بیرون تا صدای مامان در نیومده.
چشمان فرزاد با شنیدن نام مادرش گرد شد و بعد ضربه ای به پیشانی اش کوبید.
- دیدی چی شد؟ مامان گفت بیام بهت بگم فردا باید بری دنبال عمه فروغ. امیر رز رو چیکار می کنی؟
خب انگار فرار نبود اتفاقات امروزش به پایان برسد و هر لحظه چیز تازه ای رو می شد. رز خودش را به پدرش چسباند و گفت:
- بابا امیر عم فروغ دوست ندارم.
فرزاد چشمکی به برادر زاده اش زد و گفت:
- اول اینکه عمه نه عم! بین خودمون باشه عمو جون منم اصلا از عمه فروغ خوشم نمیاد. باهم دوتایی می ریم بیرون تا عمه بره. خوبه؟

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست چهل و نهم

    میدونم شاید باورش واستون سخت باشه ولی پست جدید داریم :aiwan_lightsds_blum:
    [HIDE-THANKS]
    نگاهش میخ نرگس های باغچه کوچکشان بود و ذهنش پروازکنان سراغ پسرخاله مشکوکش می رفت. پسرخاله ای که تا پایان مهمانی آن شب، همراه با دخترش در اتاق بود و تنها برای اجرای مراسم خداحافظی خود را رسانده بود.
    دسته ای از موهایش، که دوباره به رنگ طلا درآمده بودند را دور انگشتش پیچید؛ این بار نگاهش را به گل رز کوچکی داد که کنار باغچه نشسته بود و با عروسک هایش بازی می کرد. لبخند، آرام آرام روی لبش نشست و خاطره ای به عمر بیست و چند سال روی ذهنش پرده انداخت.
    - امیر؟
    پسربچه ای که با روسری نارنجی رنگ مادرش برای خود شنل درست کرده بود، کنارش نشست و خیره به گیسوان بافته شده قهوه ای رنگ دخترخاله اش که عاشقشان بود، گفت:
    - هوم؟
    طلا، عروسک مو قرمز را از روی فرش کوچکی که زیر درخت انار پهن کرده بودند، برداشت و با مظلومیت گفت:
    - این مال من باشه؟
    امیریل با تردید به عروسکی که در دست دخترخاله محبوبش بود، نگاه انداخت و آرام گفت:
    - آخه این رو عمه فروغ برام خریده.
    طلا که تاب مخالفت از جانب امیریل را نداشت، لب برچید و فریادکشان گفت:
    - اصلا نخواستم! خسیس! تو مگه دختری که از این عروسک ها داری؟
    سپس عروسک را روی فرش پرت کرد و به سمت خانه مادربزرگ پا تند کرد.
    امیریل بی آنکه ثانیه ای را از دست بدهد، عروسک را برداشت و دنبال طلا دوید و با صدای بلند گفت:
    - آخه من که نگفتم نمی دم! صبرکن!
    طلا که حسابی در قلبش عاشق آن موقرمزی با پیراهن سبز شده بود، با شنیدن صدای پسرخاله اش ایستاد و فورا گفت:
    - یعنی می دیش به من؟
    پسرک که دلش قهر هم بازی اش را نمی خواست، سرش را تکان داد و گفت:
    - می دم بهت، اما یه شرط داره.
    - چه شرطی؟
    امیریل قدمی جلو گذاشت و دسته ای از موهای بافته شده طلا را نوازش کرد و گفت:
    - عروسک من مال تو؛ در عوض این موی تو مال من.
    طلا نگاهی به عروسک محصور شده در دستان پسرخاله اش انداخت و کودکانه گفت:
    - باشه! اگر من این بافتم رو بدم به تو، هنوز یه دسته موی بافته شده دیگه دارم.
    سپس با ذوق بالا پرید و گفت:
    - قبوله ! قبوله! برم قیچی بیارم؟
    لبخند روی لب های امیریل هم نشست و گفت:
    - برو!
    از روی پله بلند شد، به سمت رز رفت و کنارش نشست. عروسک موقرمز را برداشت و روی موهایش را بوسید. دوست داشتنی ترین اسباب بازی عمرش بود که بعد از این همه سال هنوز آن را نگه داشته بود. عروسکی که بهایش تنبیه و دعوا بود برای هردویشان. مامان و خاله حمیده اش با دیدن او که نیمی از موهایش در دست امیریل بود، جیغی کشیده بودند و حسابی آن دو را دعوا کرده بودند.
    خوب می دانست خاله حمیده اش هنوز آن موها را دارد؛ چندباری سعی کرده بود آن ها را از خاله جانش بگیرد اما هربار خاله حمیده گفته بود:
    - اون موها دیگه مال تو نیست؛ دست من امانته ولی مال امیره! خودت بهش دادی؛ یادت که نرفته؟
    او که خوب یادش بود ولی نمی دانست پسرخاله اش هم آن روز را به یاد می آورد یا که همراه با بی وفایی های طلا، آن روز های خوش را هم از یاد بـرده بود‌.
    - خاله طلا! بابا امیر کی میاد؟
    طلا نگاهی به صفحه تلفن همراهش انداخت و گفت:
    - الان میاد خاله! ساعت سه شده.
    رز سری تکان داد و گفت:
    - دوست ندارم بابا امیر سرکاری بره‌. دوست دارم همش پیش من باشه.
    طلا خنده ای کرد و بـ*ـوسـه ای روی گونه رز نشاند و گفت:
    - نمیشه که خاله! مگه اینجا رو دوست نداری؟ عمه فروغ بابات هم که بره شهر خودش٬ می تونی صبح ها هم پیش مامان حمیده بمونی.
    رز، عروسک را از دست طلا گرفت و روی پاهایش خواباند و گفت:
    - دوست دارم! قبلا ها با ماما رزی بودم ولی ماما رزی رفت، منم پیش خاله مری بودم. خاله مری گریه داشت چون دوست داشت پیش مامانیش باشه ولی عمو مهدی مث (مثل) بابا امیر سرکارش بود. خاله مری خوب بود! گریه می کرد من دوسش نداشتم.
    بعد از سخنرانی طولانی اش، عروسک دیگری را هم کنار موقرمزی گذاشت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست پنجاهم


    [HIDE-THANKS]
    طلا که حسابی گیج شده بود، از فرصت استفاده کرد تا حس فضولی اش کمی ارضاع شود.
    - رز! مامارزی رو دوست داشتی؟
    دخترک با شک به خاله طلایش نگاه کرد. خوب یادش بود که پدرش گفته بود، حق ندارد در رابـ ـطه با مامارزی برای کسی حرف بزند ولی انگار خاله طلا چیزهایی درباره ی مامارزی می دانست که از او سوال پرسیده بود. به همین دلیل با خیال آسوده شروع به تعریف از ماما رزی عزیزش کرد که این روزها ممنوعه شده بود.
    - خیلی! ماما رزی برای من داستان گفته بود؛ شعر گفته بود، عروسک خریده بود؛ خیلی دوسش داشتم.
    طلا آب دهانش را فرو داد و لبش را گاز گرفت. ترس از آنچه که تا دقایقی بعد می شنید، آرام آرام بساطش را کنار کنجکاوی ها پهن و شروع به مالش قلبش کرد.
    رز که بعد از مدت ها کسی را یافته بود تا برایش از مامارزی عزیزش بگوید، با هیجان ادامه داد:
    - ماما رزی مث(مثل) بابا امیر، سرکارش نمی رفت. با من بازی می کردیم تا بابا بیاد. ماما رزی غذای خوشمزه می داد به من.
    طلا به بساط ترس و دلهره اش کمی معجون خوشبینی افزود. شاید این مامارزی محبوب، پستار این دختر مو مشکی بود، نه مادرش! دستی به موهای رز کشید و با مهربانی پرسید:
    - رز خانوم! مامارزی، مامان واقعی خودته یا پرستارت؟ می دونی پرستار چیه؟
    - رز با غرور سرش را تکان داد و گفت:
    - آره، مامارزی، مامانی خودمه! پرستار یعنی خاله ستاره؟ نه! من می دونم که مامارزی بیمارستان نبوده.
    طلا متفکر سری تکان داد و گفت:
    - آها! پس مامانت الان کجاست؟ دلت واسش تنگ نشده؟
    رز کوچک، آهی کشید و مو قرمزی را دست طلا داد. خاله طلایش اولین نفری بود که از احساسش نسبت به مامارزی ممنوعه اش می پرسید.
    - بابا امیر چن (چند) روز رفت مسافرت، مامارزی هم اومد. مامارزی خیلی روز پیش رفته بود از پیش ما. فکر بکنم من پنج سالم بود.
    نفس عمیقی کشید و عدد پنج را با دستانش نشان داد. با مکثی کوتاه ادامه داد:
    - مامارزی اومد پیش من! با هم دیگه بازی کرده بودیم، غذا خورده بودیم و خیلی خوب بود. من مریض شدم مامارزی خوبم کرد. بابا امیر یکم بعد با مامارزی رفت بیرون، بعد مامارزی از من خداحافظی کرد، بعد رفت. بعد ما اومدیم پیش مامان حمیده و شما!
    چراغ های مغز طلا یکی یکی روشن می شدند. از بین حرف های پس و پیش رز متوجه راز های زندگی پسرخاله اش شد که احتمالاً کسی هم از آن ها خبر ندارد. اگر خودش مدارک رز را می دید شاید حتی مطمئن می شد که این دختر ظریف و لاغر اندام، دختر واقعی امیریل کاوه است.
    صدای زنگ در حیاط خبر از آمدن پدر رز می داد. شالش را روی سرش انداخت و در بزرگ و نقره ای رنگ را باز کرد .
    امیریل با لبخند سلامی به چهره ی گیج و متحیر دخترخاله اش کرد و گفت:
    - خوبی طلا؟ رز رو صداش میکنی بیاد؟ ممنون که مراقبش بودی.
    طلا از جلوی در کنار رفت و پسرخاله اش را به داخل دعوت کرد و گفت:
    - بیا داخل! مامان غذا درست کرده. رز هم تو حیاط نشسته.
    امیریل وارد حیاطی شد که پر از گل های محمدی بود و رنگ و بوی بچگی هایش را می داد. نگاهش روی عروسک مو قرمز و پیراهن سبز افتاد که در دستان طلا، لبخند می زد. ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:
    - این عروسک من نیست؟ همونی که واسه مبادلش کلی کتک خوردم؟
    خنده های طلا به آسمان پرواز گرد و رز را خبردار آمدن پدرش کرد. دامن صورتی رنگش را بالا گرفت و خود را به پدر رساند و در آغوشش گم شد. امیریل بـ*ـوسـه ای روی گونه ی دخترش نشاند و احوالش پرسید. رز با هیجان در جواب گفت:
    - خوبم! بابا! بابا امیر واسه خاله طلا از مامارزی تعریف کردم ها! بهش گفتم مامارزی مامانی خودمه! مثل خاله حمیرا که مامانی خاله طلاست‌
    .
    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست پنجاه و یک

    [HIDE-THANKS]
    برای گم شدن دست و پای امیریل. نیازی به مثال و نمونه نبود، زیرا نام "مامان رزی" که این روزها سنجاقی به دهان رز شده بود، برای گرد شدن چشمان کشیده اش وپیدا نکردن کلمات کافی بود.
    طلا که ذره بین دقت را به دست گرفته بود، با دیدن هل شدن پسرخاله اش، یک تای ابروهای پهن و کوتاهش را بالا انداخت و یقین پیدا کرد که در حرف های بی سر و ته رز، حقیقتی است که پدر جوان مقابلش، قصد پرده برداری از آن را ندارد.
    با سرفه ای کوتاه، رز را روی زمین گذاشت و روی پله ی دوم نشست و گفت:
    - خاله کجاست؟
    - چرا اونجا نشستی خاله؟ واست غذا گذاشتم.
    امیر یل با دیدن خاله ی بلند قامتش که چادری صورتی رنگ به سر داشت، از جا بلند شد و دستش را به سمت حمیرا خانوم دراز کرد و گفت:
    - ممنون خاله، باید زودتر برم. امشب خونه عموم دعوتیم.
    حمیرا خانوم سری تکان داد و سیب سرخی را به دست رز داد که عروسک به دست در حیاط می چرخید. سپس چشم غره ای نثار طلا کرد که با تی شرت جلوی پسرخاله اش ظاهر شده بود و طلا هم که خوب منظور مادرش را دریافت کرده بود، شانه ای بالا انداخت و به شالش اشاره کرد و گفت:
    -راستی امیر! عمت چی کار کرد؟
    امیر یل که شاهد نگاه بازی مادر و دختر بود، خنده اش را پشت حصارلبش پنهان کرد و گفت:
    - هیچی! یکم اخم و گله و شکایت کردو بعد هم دوماد رو مظلوم گیر اورد و خودت فکر کن چی شد!
    طلا بیخیال نگاه های مادرش روی پله نشست و گفت:
    - به نظرم زن عموت کار خوبی کرد، نگفت! عمه ات رو که میشناسی؟
    و کبوتر ذهنش ناگاه پر کشید به گذشته ها! عمه خانوم امیریل از همان بچگی اش با او مشکل داشت. حتی آن زمان که نسبت هایشان چیزی فراتر از دخترخاله و پسرخاله رفت، عمه فروغ تنها مخالف این نسبت جدید بود. هیچ وقت هم علتش را نفهمید. عمه فروغ حتی دختری هم نداشت که بگوید امیریل را داماد خود می پنداشت و حالا با وجود طلا این نسبت ذهنی به خطر افتاده بود. اما حالا می فهمید عمه خانم با همه مشکل دارد یعنی هر کسی که می خواهد به خانواده ی کاوه ها اضافه شود.
    انگار مامان حمیرایش هم به همین فکر می کرد که گفت:
    - عمه ات می خواد کوزه بخره و همه ی برادرزاده های تحفه اش و ترشی بندازه!
    خنده از پشت لبان صورتی رنگ طلا بیرون پرید و امیریل با اعتراض نام خاله اش را صدا زد. حمیرا خانم با چادر خودش را باد زد و گفت:
    - مگه دروغ میگم؟ همین خودتو! رفتی ده سال درس بخونی بشی پزشک، شدی مهندس پزشک! گفتیم بالاخره درس خونده، مغزش نکشیده پزشکی رو پاس کنه، رفته مهندس شده؛ چه اشکالی داره؟ رفتی دست یه بچه شش ساله رو گرفتی و آوردی، گفتی این بچم! فکر نکن حمیده چیزی نمیگه راضی شده ها! نه! دلش به حال این طفل معصوم می سوزه.
    پس از نطق عزایش، ایش کشیده ای گفت و "تحفه"ای نثار برادر زاده ی شاخ شمشادش کرد.
    امیریل که نمی دانست بخندد یا افسوس بخورد، ترجیح داد بحث را عوض کند تا از ترکش های خاله ی عزیزش در امان بماند.
    - خاله امشب بیاید خونه ی ما!
    حمیرا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
    - شما مگه مهمونی دعوت نیستین؟ ما هم خونه ی خواهر شوهرم دعوتیم. دستت درد نکنه!
    نگاه امیریل و طلا در هم گره خورد؛ طلا سرش را با شرمندگی پایین انداخت و لب زیرینش را به دام دندان هایش انداخت. خانه ی عمه لیلا جایی بود برای شکنجه ی روح و جانش.
    مطمئن بود پرنده ی ذهن امیریل هم حوالی همان درخت خرمالوی کنج حیاط، می چرخد. درختی که تنها شاهد آن رویداد بود.
    با نفس عمیق امیریل، سرش را بالا آورد و به او خیره شد. باز افکار به قول ستاره، مسموم به ذهنش حمله کردند. امیریل باید از او انتقام می گرفت، باید هربار اخم و کنایه نثارش می کرد. چرا هنوز همان امیریلِ پیش از آن فاجعه باقی مانده بود؟
    - بریم دخترم؟ طلا جان لباس های رز رو میاری؟
    سری که از شلوغی سنگین شده بود را تکان داد و به سرعت از پله ها بالا رفت.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mahaflaki

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/09
    ارسالی ها
    491
    امتیاز واکنش
    37,621
    امتیاز
    911
    پست پنجاه و دوم


    [HIDE-THANKS]
    تلفن را در دست جا به جا کرد و بی حرف در حیاط بزرگ عمه لیلا که کمی از باغ قصه ها نداشت، می چرخید. صدای گریه های شاگرد محبوبش در گوشش می پیچید و به حال بدش دامن می زد. افکار شلوغش که با بهانه و بی بهانه سر از خرمالوی خمیده در می آورد را مرتب کرد و گفت:
    - جواهر جان! آخه یه آزمون ارزش داره که تو واسش اینجوری گریه می کنی؟
    جواهر پشت خط آهی کشید و بریده بریده گفت:
    - آخه خانم رستمی من خیلی خونده بودم. دوستام نخونده بهتر شدن. من خنگم؟
    خنده بی اختیار بر لبان صورتی رنگش نشست، با خود فکر کرد او هم درگیر این کشمکش بوده و حالا خوب این دخترک حساس را می فهمید آن زمان پسری که لقب "نامزد" را یدک می کشید او را آرام می کرد و در آخر اگر اشک هایش هنوز آویزان بودند؛ تیر تحصیل در دانشگاهی آن ور آبی را می انداخت که انصافاً خوب به هدف می نشست.
    - جواهر باور کن چند سال دیگه کسی ازت نمی پرسه آزمونی که تو دومین هفته شهریور دادی چه رتبه ای آوردی؟ چه اهمیتی داره که سارا و نمیدونم مینا از تو بهتر شدن؟ درس بخون و با حاشیه ها کاری نداشته باش. خب؟
    دخترک با مکثی کوتاه پاسخ داد:
    - چشم. ببخشید مزاحم شدم خانم رستمی. اونم این وقت شب!
    اخم های طلا از تعارفات جواهر در هم رفت و با دلخوری گفت:
    - جواهر؟ دیگه از این حرفا نزنی که ناراحت میشم، شب بخیر.
    خداحافظی مصادف شد با آهی که از دهان طلا بیرون پرتاب شد. از هر چه دوری می کرد. صاف وسط زندگی اش سبز می شد. آرام آرام جلو رفت و زیر درخت نشست.
    درختی که یقین داشت خمیدگی اش نه از سر پرباری، بلکه برای رازی ده ساله است که کمرش را این چنین خمیده کرده است.
    روزی که امیریل با ابروان گره خورده از او می خواست با او قدم بزند، فهمید به آخر داستان رسیده اند. ناراحت نبود چرا که کتاب داستان جدیدی خریده و مدت ها به انتظار نشسته بود تا به آخر قصه طلا و امیر برسد.
    در کنار هم قدم می زدند و با هر قدم، ابروهای امیریل بیشتر در هم می پیچید، درخت جوان خرمالو مقصد نهایی بود. آخرین صحنه ی آن داستان! طلا ناراحت نبود اما ترس آرام آرام کنج دلش جوانه می زد. یادش نمی آمد اخم های امیر را دیده باشد. حتی آن زمان که شیطانی به نام باربد در گوشش می خواند و او با بی رحمی پسرخاله جوانش را تحقیر می کرد.
    - چیزی شده؟
    همین سوال کافی بود تا اولین ها را از پسرخاله ی همیشه آرامش ببیند. فریاد امیریل بلند نبود، اما لرزه بر اندام ظریف او انداخت.
    - چی شده؟ از من می پرسی؟ امروز تو پارک شهر چه غلطی می کردی؟
    طلای آن روز ها زیادی بی منطق بود، منطقش فردی بود که آن روزها مدام کنار گوشش داستان عاشقانه سر می داد و با ماشین مدل بالای مشکی رنگ جلویش سبز می شد.
    - به تو چه ربطی داره که چیکار می کردم؟ تو اصلا کی هستی که با من اینجوری حرف می زنی؟
    رنگ سرخ آرام آرام پا به چهره ی سفید رنگ امیریل می گذاشت. نفسش با کلافگی از سـ*ـینه جهید و گفت:
    - متوجهی چی میگی؟ ماه دیگه جشن من و تویی برگزار می شه که معلوم نیست با اون مرتیکه چه غلطی می کردی.
    صدای طلا بالا رفت، بالاتر از صدای مرد شاکی رو به رویش. دستانش را در هم گره کرد و با لحنی طلبکار گفت:
    - تو منو تعقیب کردی؟ به مامانت گفتی بی اجازه راه افتادی خیابون؟
    با ضربه ای که به بازوی راستش خورد، تلو خوران عقب رفت و به درخت برخورد کرد. چهره اش از درد درهم رفت اما زبانش غلاف نشد.
    - آشغال عوضی! اصلاً من از تو متنفرم، ازت بدم میاد بی شعور. دیگه یه لحظه هم تحملت نمی کنم.
    "خفه شو"ی بلند امیریل جلوی زبانش را گرفت دروغ نبود اگر طلا می گفت از چهره ی درهم پسرخاله اش ترسید. امیریل با کلافگی موهایش را چنگ زد و روی زمین نشست.
    - با من چیکار کردی طلا؟ با ما چیکار کردی؟
    طلا که موقعیت را کمی آرام تر دید، دست راستش را کمی مالش داد و گفت:
    - امیریل؟ من باربد رو دوست دارم. اصلاً بیا من رو بزن ولی بذار با باربد ازدواج کنم. بیا!
    انگار این یک مورد زیادی فرا تر از تحمل امیر بود چرا که مانند شیری به سمت طلا حمله کرد و ضربه ای دیگر نثار کتفش کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا