- عضویت
- 2018/06/09
- ارسالی ها
- 491
- امتیاز واکنش
- 37,621
- امتیاز
- 911
پست چهل و هشتم
[HIDE-THANKS]
- بی انصاف رز دختر منم هست.
فریاد امیریل این بار زیادی بلند بود که در با شدت باز شد و فرزاد متعجب وارد اتاق شد.
- دخترت؟ تو هیچ حقی از رز نداری؛ فهمیدی؟
فرزاد دستش را در هوا چرخاند تا متوجه علت عصبانیت برادرش شود اما جوابی نگرفت. اما با دیدن رز که گوشه تخت جمع شده بود و بی صدا گریه می کرد خود را به او رساند و در آغوشش کشید.
امیریل بی توجه به گریه های رزیتا و رز، خط و نشانش را هم کشید و تهدید وار گفت:
- خانم رزیتای توکلی، برای بار آخره که چنین تقاضای بی جایی داری. فهمیدی؟ تو هیچ حقی تو زندگی رز نداری. این رو هر روز با خودت تکرار کن.
صدای بوق که در گوشش پیچید زیر لب ناسزایی نثار رزیتا کرد و گوشی را روی میز تحریر کوچک گوشه اتاق پرت کرد. رز با صدای برخورد تلفن همراه پدرش با میز از جا پرید و گریه را از سر گرفت.
دست نوازشگر فرزاد روی کمر برادر زاده اش کشیده شد و زیر لب آرامش می کرد. امیریل انگار تازه متوجه دخترک ترسان و گریانش شده بود که نفس عمیقی کشید و کنارش نشست وبی توجه به اخم های برادرش گفت:
- دختر گلم، رز خوشگل بابا امیر، واسه چی گریه میکنی؟ مگه این چند وقت این ماما رزی پیشت بوده؟
رز قدری فکر کرد و بعد سرش را بالا و پایین کرد.
امیریل که به پاسخ دلخواهش رسیده بود ادامه داد:
- این ماما رزی شما اگه دوست داشت پیشت می موند. فهمیدی؟ اگه یه بار دیگه ببینم داری چشم های خوشگلت رو اذیت می کنی دیگه از دستت ناراحت میشم ها. باشه؟
رز که اخم های در هم پدرش را دید سرش را تکان داد و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:
- ماما رو دوست داشتم من.
- دیگه نباید دوستش داشته باشی. رز قرار ما این بود که حرفی از ماما رزی نزنی؛ یادته؟
فرزاد کلافه بین حرف های پدر و دختری آن ها پرید و رو به امیریل گفت:
- امیر میشه توضیح بدی؟ نکنه بازم به من ربطی نداره؟
ظرفیت امروزش زیادی تکمیل شده بود و حال و حوصله یک توضیح مفصل برای برادرش را که اتفاقا از نگاهش سرزنش می بارید را نداشت.
- واضح نیست چی شده؟
طاقت فرزاد طاق شده بود که مشتش را به تخت کوبید و گفت:
- نه! من هیچی نمی فهمم به غیر از اشک های این بچه.
امیریل بی حوصله در چشم های فرزاد خیره شد و گفت:
- همسر سابقم بود.
صدای "چی" گفتن فرزاد زیادی بلند بود که پدر و دختر را از جا پراند و اخم های امیریل را حسابی در هم پیچ و تاب داد.
- چته؟ خوبه که می دونستی.
دستش را در مو های مواج و مشکی رنگ دخترش سر داد و ادامه داد:
- به اندازه کافی صدای من بلند بوده، تو دیگه نمی خواد سر و صدا راه بندازی.
فرزاد همچنان متعجب به برادرش خیره شده بود. عاقبت لب باز کرد و گفت:
- سابق؟ امیریل؟
امیریل پوزخندی زد و خیره در چشمان برادرش گفت:
- آره! چیه؟ مگه اینجا کسی برای عدم تفاهم طلاق نمی گیره؟
فرزاد سری تکان داد و با نگرانی گفت:
- چرا! ولی امیر این سومین کاری بود که بدون خبر انجام دادی. می دونی مامان و بابا بفهمن چی کار می کنن؟ امیریل خواهش می کنم چیز دیگه ای هم هست بگو!
از نگرانی برادرش خنده کوتاهی کرد و گفت:
- نترس! چیز دیگه ای نمونده. حالا بلند شو بریم بیرون تا صدای مامان در نیومده.
چشمان فرزاد با شنیدن نام مادرش گرد شد و بعد ضربه ای به پیشانی اش کوبید.
- دیدی چی شد؟ مامان گفت بیام بهت بگم فردا باید بری دنبال عمه فروغ. امیر رز رو چیکار می کنی؟
خب انگار فرار نبود اتفاقات امروزش به پایان برسد و هر لحظه چیز تازه ای رو می شد. رز خودش را به پدرش چسباند و گفت:
- بابا امیر عم فروغ دوست ندارم.
فرزاد چشمکی به برادر زاده اش زد و گفت:
- اول اینکه عمه نه عم! بین خودمون باشه عمو جون منم اصلا از عمه فروغ خوشم نمیاد. باهم دوتایی می ریم بیرون تا عمه بره. خوبه؟
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
- بی انصاف رز دختر منم هست.
فریاد امیریل این بار زیادی بلند بود که در با شدت باز شد و فرزاد متعجب وارد اتاق شد.
- دخترت؟ تو هیچ حقی از رز نداری؛ فهمیدی؟
فرزاد دستش را در هوا چرخاند تا متوجه علت عصبانیت برادرش شود اما جوابی نگرفت. اما با دیدن رز که گوشه تخت جمع شده بود و بی صدا گریه می کرد خود را به او رساند و در آغوشش کشید.
امیریل بی توجه به گریه های رزیتا و رز، خط و نشانش را هم کشید و تهدید وار گفت:
- خانم رزیتای توکلی، برای بار آخره که چنین تقاضای بی جایی داری. فهمیدی؟ تو هیچ حقی تو زندگی رز نداری. این رو هر روز با خودت تکرار کن.
صدای بوق که در گوشش پیچید زیر لب ناسزایی نثار رزیتا کرد و گوشی را روی میز تحریر کوچک گوشه اتاق پرت کرد. رز با صدای برخورد تلفن همراه پدرش با میز از جا پرید و گریه را از سر گرفت.
دست نوازشگر فرزاد روی کمر برادر زاده اش کشیده شد و زیر لب آرامش می کرد. امیریل انگار تازه متوجه دخترک ترسان و گریانش شده بود که نفس عمیقی کشید و کنارش نشست وبی توجه به اخم های برادرش گفت:
- دختر گلم، رز خوشگل بابا امیر، واسه چی گریه میکنی؟ مگه این چند وقت این ماما رزی پیشت بوده؟
رز قدری فکر کرد و بعد سرش را بالا و پایین کرد.
امیریل که به پاسخ دلخواهش رسیده بود ادامه داد:
- این ماما رزی شما اگه دوست داشت پیشت می موند. فهمیدی؟ اگه یه بار دیگه ببینم داری چشم های خوشگلت رو اذیت می کنی دیگه از دستت ناراحت میشم ها. باشه؟
رز که اخم های در هم پدرش را دید سرش را تکان داد و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:
- ماما رو دوست داشتم من.
- دیگه نباید دوستش داشته باشی. رز قرار ما این بود که حرفی از ماما رزی نزنی؛ یادته؟
فرزاد کلافه بین حرف های پدر و دختری آن ها پرید و رو به امیریل گفت:
- امیر میشه توضیح بدی؟ نکنه بازم به من ربطی نداره؟
ظرفیت امروزش زیادی تکمیل شده بود و حال و حوصله یک توضیح مفصل برای برادرش را که اتفاقا از نگاهش سرزنش می بارید را نداشت.
- واضح نیست چی شده؟
طاقت فرزاد طاق شده بود که مشتش را به تخت کوبید و گفت:
- نه! من هیچی نمی فهمم به غیر از اشک های این بچه.
امیریل بی حوصله در چشم های فرزاد خیره شد و گفت:
- همسر سابقم بود.
صدای "چی" گفتن فرزاد زیادی بلند بود که پدر و دختر را از جا پراند و اخم های امیریل را حسابی در هم پیچ و تاب داد.
- چته؟ خوبه که می دونستی.
دستش را در مو های مواج و مشکی رنگ دخترش سر داد و ادامه داد:
- به اندازه کافی صدای من بلند بوده، تو دیگه نمی خواد سر و صدا راه بندازی.
فرزاد همچنان متعجب به برادرش خیره شده بود. عاقبت لب باز کرد و گفت:
- سابق؟ امیریل؟
امیریل پوزخندی زد و خیره در چشمان برادرش گفت:
- آره! چیه؟ مگه اینجا کسی برای عدم تفاهم طلاق نمی گیره؟
فرزاد سری تکان داد و با نگرانی گفت:
- چرا! ولی امیر این سومین کاری بود که بدون خبر انجام دادی. می دونی مامان و بابا بفهمن چی کار می کنن؟ امیریل خواهش می کنم چیز دیگه ای هم هست بگو!
از نگرانی برادرش خنده کوتاهی کرد و گفت:
- نترس! چیز دیگه ای نمونده. حالا بلند شو بریم بیرون تا صدای مامان در نیومده.
چشمان فرزاد با شنیدن نام مادرش گرد شد و بعد ضربه ای به پیشانی اش کوبید.
- دیدی چی شد؟ مامان گفت بیام بهت بگم فردا باید بری دنبال عمه فروغ. امیر رز رو چیکار می کنی؟
خب انگار فرار نبود اتفاقات امروزش به پایان برسد و هر لحظه چیز تازه ای رو می شد. رز خودش را به پدرش چسباند و گفت:
- بابا امیر عم فروغ دوست ندارم.
فرزاد چشمکی به برادر زاده اش زد و گفت:
- اول اینکه عمه نه عم! بین خودمون باشه عمو جون منم اصلا از عمه فروغ خوشم نمیاد. باهم دوتایی می ریم بیرون تا عمه بره. خوبه؟
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: