رمان کابوس نیمه شب | QueenOfDarkness و صحرا آصلانیان کاربران انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع DARKEVIL
  • بازدیدها 1,747
  • پاسخ ها 11
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DARKEVIL

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/28
ارسالی ها
480
امتیاز واکنش
6,197
امتیاز
571
نام رمان: کابوس نیمه شب
نویسندگان: QueenOfDarkness و صحرا آصلانیان کاربران انجمن نگاه دانلود
نام ناظر: Mahbanoo
ژانر: جنایی، معمایی، ترسناک
خلاصه رمان:
داستان زندگی پر هرج و مرج یه قاتل حرفه‌ای، کسی که نیمه شب‌ها به سراغ طعمه‌های بیچاره خودش میره و به هر شیوه‌ای خودش رو خالی می‌کنه؛ باید دید تمام طعمه‌های این قاتل به دست مرگ‌ سپرده میشن یا اینکه راه فراری براشون باقی می‌مونه؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»

    166187



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛

    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    مقدمه:
    هر آدمی شب‌ها کابوس می‌بینه. بین ترس‌هاش دست و پا می‌زنه تا بالاخره چشم‌هاش رو باز کنه و خودش رو توی دنیای واقعی ببینه، نه توی کابوسش. اون زمانه که از خودش می‌پرسه:
    - این فقط یه کابوسه؟
    حالا اگه کابوس نباشه و یه حقیقت باشه چی؟ حقیقتی که برای اولین بار تلخ نیست بلکه ترسناک و مرگ آوره و نمیشه ازش بیرون اومد. کابوسی که وقتی به سراغت بیاد، دیگه بیداری معنایی نخواهد داشت!
    ***
    هوا گرگ و میش بود و قطرات باران که به زمین می‌چکیدند، صدای آرامش بخشی تولید می‌کردند. نگاهم رو از پنجره گرفتم و به طعمه جدیدم دوختم. آهسته قدم هام رو به‌سمتش برداشتم و بالای سرش ایستادم. یه پسر بیست ساله که توی اوج آرامش که از لبخند محوش مشخص بود قبل از خواب به رویا های زیبا فکر می‌کرده. خونسرد بهش چشم دوختم و اسلحه ام رو از پشت کمرم بیرون کشیدم. زانوم رو روی تخت گذاشتم و به‌سمتش رفتم که با تکون خوردن تخت، گیج و خواب آلود چشم هاش رو باز کرد. با دیدنم بالای سرش، شکه شد و خودش رو بالا کشید؛ دهن باز کرد که سریع دستم رو روی دهنش گذاشتم. سرم رو به‌سمت چپ خم کردم و از زیر ماسک سیاهم، لبخند خبیثی زدم. همون طور که چاقو توی دستم بود، انگشت اشاره ام رو جلوی صورتم گرفتم. با صدای سرد و آرومی گفتم:
    _ هیس...زود تموم میشه.
    مرد تقلاکنان سرش رو تکون داد و دست و پا میزد. بی اهمیت پلکام رو بستم و دستم رو پایین آوردم. عکسی رو که تو جیب پیرهنم بود، بیرون آوردم و جلوی صورتش گرفتم. یه تای ابروم رو بالا انداختم:
    - این دختر رو یادته؟
    به چشم های ترسیده و خیس از اشکش خیره شدم.
    - باور کن بهتره تو زنده نباشی...برای همه بهتره.
    با دستش چنگی به صورتم زد که نقاب روی صورتم کج شد. دندون‌هام رو با حرص روی هم فشردم و تیغه چاقو رو توی گردنش فرو کردم. بی توجه به خونی که روی صورتم و لباس‌های سیاهم ریخته بود، لبخندی زدم و صاف ایستادم. چاقو رو پشت کمرم گذاشتم و نقابم رو درست روی صورتم قرار دادم. سرم رو به‌سمت جسد بی جونش که توی خون غلت می‌خورد، برگردوندم. شونه‌ای بالا انداختم و دستش رو گرفتم. انگشت اشاره‌اش رو توی سوراخ سمت راست بینیش فرو کردم و اون یکی دستش رو زیر سرش گذاشتم. نگاهی به کار هنریم انداختم و قلمم رو از زیر آستین پیرهنم بیرون آوردم؛ و توی خونی که از گردنش بیرون زده بود، فرو کردم و روی پیرهن سفیدش یه قطعه شعر نوشتم.
    ***
    آریا:
    با صدای ساعت روی عسلی کنار تختم، چشم‌ هام رو باز کردم. خواب آلود روی تخت نشستم و بی‌توجه به نگاه‌های خشمگین آروین، صداش رو قطع کردم. دوباره دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. توی حال خودم بودم که پتو با شتاب از روی سرم کشیده شد و صدای بلند و عصبی آروین توی گوشم پیچید:
    - تو که هنوز خوابی؟ مگه قرار نبود صبح زود بیدار شی؟
    خمیازه‌ای کشیدم و بی‌خیال با صدای خواب آلودی جواب دادم:
    - حالا که چیزی نشده، تو هم هنوز نرفتی.
    چپ چپ بهم نگاه کرد و ادامه داد:
    - زود باش باید صبحونه بخوریم؛ وسایلت رو جمع کردی؟
    سری به نشونه مثبت تکون دادم.
    - آره، تو برو منم الان میام.
    نفسش رو با حرص بیرون داد و بعد از نگاه کوتاهی به من، از اتاق خارج شد. نیشخندی زدم و از روی تخت پایین اومدم. با خونسردی به‌سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم. نگاهم رو به پسر توی آیینه دوختم.
    موهای مشکی، چشم‌های آبی و پوستی سفید. لبخندی زدم و بعد از تعویض لباس‌هام از اتاق بیرون رفتم. پدرم روی کاناپه نشسته بود و البته طبق معمول مشغول روزنامه‌ها و اتفاقات اخیر بود. جلو رفتم و سلام کردم:
    - سلام پدر، صبح بخیر.
    سرش رو بالا آورد و با لبخند پدرانه‌ای جواب داد:
    - صبح بخیر پسرم.
    به‌سمت آشپزخونه رفتم و وارد شدم؛ با دیدن مادرم خندیدم و با لحن شیطونی گفتم:
    - سلام بر ملکه کلوپترا، چطوری مادر گلم؟
    لبخند زیبایی زد و جواب داد:
    - سلام عزیزم، صبحونه آماده‌اس زودتر بخور.
    پشت میز نشستم.
    - باشه مامان جون.
    مشغول خوردن شدم که آروین یهو وارد آشپزخانه شد و با تعجب بهم چشم دوخت.
    - تو که هنوز حاضر نشدی.
    اخمی کردم و حق به جانب گفتم:
    - بزار صبحونه بخورم کافر.
    چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
    - دلم می‌خواد گردنتو بشکنم آریا.
    مامان نگاه کجی بهش انداخت و با اعتراض گفت:
    - چیکارش داری بچه‌ام رو، بزار صبحونشو بخوره.
    آروین یه تای ابروش رو بالا داد و رو به مادر جواب داد:
    - بله دیگه، پسرتو لوس کنی همین میشه مادر من.
    با خنده لقمه برزگی رو توی دهنم جا دادم و با دهن پر به حرف اومدم:
    - حسود هرگز نیاسود داداش.
    آروین خواست چیزی بگه که با صدای زنگ خوردن گوشیش از آشپزخونه بیرون رفت. صبحونه رو تموم کردم و از روی صندلی بلند شدم؛ خواستم دنبالش برم که مادرم بغلم کرد و با صدای نگرانی گفت:
    - خیلی مراقب خودت باش.
    آروم خندیدم و گفتم:
    - مگه می‌خوایم بریم جنگ مامان؟ می‌ریم خوش بگذرونیم بعدشم زود میایم. آروین هم هست دیگه، نگران چی هستی؟
    مادر سری تکون داد و در حالی که کمی آروم‌تر شده بود، پرسید:
    - کی بر می‌گردین؟
    با اطمینان جواب دادم:
    - دو هفته‌ای بر می‌گردیم، خیالت راحت باشه.
    لبخندی زدم و صورتش رو بوسیدم. از آشپزخونه خارج شدم و به‌سمت اتاقم رفتم. یه تیشرت سورمه‌ای و شلوار جین مشکی با کفش‌های اسپورت پوشیدم و چمدونم رو دنبال خودم کشیدم. آروین کنار بی‌ ام وی مشکی رنگش ایستاده بود و کلافه با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.
    با دیدن من، نفس راحتی کشید و گفت:
    - چه عجب، بالاخره تشریف آوردی.
     
    آخرین ویرایش:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    لبخندی زدم که حرصی تر از قبل بهم خیره شد. پدر و مادر هر دومون رو تو آغـ*ـوش گرفتن. مامان با دلتنگی به من و آروین نگاه کرد و گفت:
    - حواستون جمع باشه. آروین، مراقب آریا باش.
    آروین لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
    - حتماً مامان، حواسم بهش هست.
    بعد از خداحافظی و ابراز نگرانی‌های مامان، بالاخره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. من آریا مهرپرورم، هجده سالمه و تازه از شر کنکور راحت شدم و قراره به همراه برادرم و دوستامون برای تفریح بریم شمال. آروین دو سال از من بزرگتره و با وجود اینکه بیست سالشه توی شرکت بابا کار می‌کنه و علاوه بر این توی دانشگاه رشته پزشکی می‌خونه؛ چهره جذابی هم داره. موهای مشکی و چشمای خاکستری با پوست سفید. آروین بیشتر شبیه پدره و من شبیه مامان. بر خلاف آروین من به رشته هنر علاقه دارم و منتظر نتیجه کنکورم. با صدای آروین از فکر بیرون اومدم.
    - ایلیا زنگ زد و گفت آماده اس، تو هم یه زنگ به ساشا بزن. شروین هم که از صبح تا حالا منتظره.
    باشه‌ای گفتم و با ساشا تماس گرفتم.
    - الو ساشا، حالت چطوره پسر؟ ما نزدیک خونه تون هستیم. زودتر بیا پایین که این آروین کچلم کرد.
    تماس رو قطع کردم و سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم.
    با توقف ماشین، سرم رو بلند کردم و از پنجره به چهره خندون ساشا نگاه کردم. در حالی که چمدون به دست به‌سمت ماشین قدم بر می‌داشت، دستی تکون داد و سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوال پرسی با ساشا، به‌سمت خونه خاله‌ام حرکت کردیم. ساشا همسن خودمه و از بچگی تا حالا با هم رفیقیم. تو یه رشته مشترک درس می‌خونیم. ساشا همیشه خوش تیپه و چهره شیطنت آمیزی داره؛ موهای مشکی و چشمای طوسی با پوستی سفید. تیشرت سفیدی هم به تن داشت با شلوار مشکی که به نظرم بدجور بهش میومد. بعد از بیست دقیقه به خونه خاله رسیدیم که ایلیا با عجله به‌سمت‌مون اومد و توی ماشین کنار ساشا نشست. باهاش دست دادم و گفتم:
    - چه خبرا؟ می‌دونی چند روزه ندیدمت؟
    لبخند جذابی زد و صداش رو دخترونه کرد:
    - دلت برام تنگ شده عشقم؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - من و دلتنگی؟ شوخیت گرفته؟
    ایلیا نوزده سالشه و یه سال از من و ساشا بزرگتره. اونم رشته پزشکی می‌خونه و با آروین و شروین تو یه دانشگاه هستن. موهاش مشکی بود و چشماش هم سبز روشن با پوستی سفید. بالاخره به خونه شروین رسیدیم. با حرص در
    ماشین رو باز کرد و کنار ساشا و ایلیا نشست. چپ چپ نگاهمون کرد و گفت:
    - می‌ذاشتین چند ساعت دیگه می‌اومدین؟ می‌دونی از کی تا حالا منتظرم؟
    آروین اشاره‌ای به من کرد و گفت:
    - چرا سر من خالی می‌کنی؟ این رو به زیبای خفته بگو.
    خنده‌ای کردم و برگشتم سمت شروین.
    - شرمنده رفیق، دیشب دیر خوابیدم.
    ساشا مشکوک نگاهم کرد و پرسید:
    - مگه چیکار می‌کردی؟
    پوفی کشیدم و گفتم:
    - منحرف، فیلم می‌دیدم.
    شروین چشمکی زد و گفت:
    - بیخیال پسر، شمال رو بچسب.
    شروین هم سن آروینه و بیست سالشه؛ اونا از بچگی با هم دوستن. آروین ضبط ماشین رو روشن کرد و آهنگ شادی گذاشت. نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم و بی‌توجه به شوخی‌های ساشا و خنده‌های بچه‌ها سکوت کردم.
    ***
    بین تموم صداهای محله، از صدای داد و فریاد بچه‌های در حال بازی گرفته تا زن‌هایی که توی کوچه بغلی سر چیزهای مسخره مشاجره به راه انداخته بودن. با وجود همه این سر و صداها، صدای آژیر پلیس تنها صدایی بود که مثل یه ناقوس پر سر و صدا خودنمایی می‌کرد. مردم وحشت زده دور پلیس‌ها جمع شده بودن و می‌خواستن از ماجرای حساس توی محله‌اشون سر در بیارن. با خونسردی نگاهم رو از تجمع مردم نگران گرفتم و قدمی به خونه برداشتم که سروان امینی با دیدنم جلو اومد و احترام گذاشت.
    - سرگرد سهرابی؟
    خشک سری تکون دادم.
    - همسایه‌ها چیزی ندیدن؟ صدایی، سایه‌ای...بالاخره باید یه نشونی دیده باشن.
    امینی دستپاچه سری تکون داد و آروم جواب داد:
    - نه قربان، اونا نه چیزی دیدن و نه چیزی شنیدن.
    نفسم رو با حرص بیرون دادم و دوباره پرسیدم:
    - کی گزارش قتل داده؟
    به خانوم مسنی که گریون و با حال خرابی روی تخت ماشین اورژانس نشسته بود، اشاره کرد و گفت:
    - مادرش صبح زود برای بیدار کردن پسرش میره به اتاق و جسد پسرشو می‌بینه، اونم توی بدترین شکل ممکن.
    آهی کشیدم و دستم رو روی چشم‌های خسته و سرخم مالیدم. با قدم‌هایی آهسته به‌سمت خونه مقتول راه افتادم؛
    سروان امینی هم پشت سرم حرکت کرد. همسایه‌ها با دیدن ما از جلوی در کنار رفتن و پدر مقتول در حالی که رنگ صورتش به سفیدی میزد و پیشونیش عرق کرده بود؛ با چشم‌هایی که از وحشت و ناراحتی گرد شده بودن، ما رو به داخل راهنمایی کرد. از حیاط کوچیک‌شون که پر از گل بود، گذشتیم و وارد ساختمون شدیم. یه ساختمون دو طبقه با نمای سنگی سفید؛ ظاهراً طبقه بالا رو اجاره داده بودن. وارد هم‌کف شدیم و من با وجود خستگی شدید و سوزش چشم‌هام که از روی بی‌خوابی بود؛ با دقت نگاهم رو توی فضای خونه چرخوندم. همه چیز به‌طرز عجیبی آروم و عادی بود؛ انگار نه انگار قتلی توی این خونه صورت گرفته.
    به‌سمت اتاق مقتول قدم برداشتم و وارد اتاق شدم. به جسد نگاهی انداختم؛ یه پسر بیست ساله با موهای مشکی و پوستی که با وجود اون همه خون هنوزم سفیدی خودش رو به نمایش می‌گذاشت که به‌طرز منجزرکننده‌ای به قتل رسیده بود. سری به نشونه تاسف تکون دادم و خواستم نگاهم رو ازش بگیرم که متوجه نوشته روی پیرهن سفیدش شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    خم شدم و سعی کردم بدون دست زدن به جسد، با دقت نوشته رو بررسی کنم. یه جمله که با دست‌خط زیبایی با خون روی پیراهن نوشته بود:
    " باز شب خواهد شد و شما همچنان مانند گوسفندانی در انتظار شب زنده دار خواهید نشست، بدون آنکه بدانید کدامتان را می‌خواهد! "
    سروان امینی غرولندی کرد و با انزجار گفت:
    - یه قتل دیگه از شب زنده دار!
    پوزخند محوی زدم و با اطمینان گفتم:
    - بالاخره پیداش می‌کنیم، نگران نباش امینی.
    عاجزانه بهم نگاه کرد و در حالی که از توی چشم‌هاش ناراحتی رو به خوبی میشد تشخیص داد، جواب داد:
    - ولی قربان، قاتل نیمه شب بارها از دست ما فرار کرده‌‌...حتی اثری از خودش به جا نمی‌زاره، دو ساله که نتونستیم کاری انجام بدیم؛ حالا چطوری می‌تونیم پیداش کنیم؟
    سکوت کردم، نگاه آخرم رو به جسد انداختم و از اتاق خارج شدم. حق با امینی بود؛ هنوز مدرکی از شب زنده دار ندارم، حتی نمیدونم چرا این کارها رو می‌کنه؟ تنها چیزی که متوجه شدم...اینه که یه قاتل زنجیره‌ای هر شب بعد از ساعت دوازده، یک نفر رو به طرز فجیعی به قتل می‌رسونه، بعد ناپدید میشه بدون اینکه کسی باخبر بشه‌. هر بار به شیوه جدیدی این کار رو انجام میده و انگار قاتلمون بدجور از ادبیات خوشش میاد. مقتول‌ها از بین پسرهای ۱۸ تا ۲۵ سال انتخاب شدن و تنها وجه اشتراک شون همون جمله‌ای هست که با خون خود مقتول روی جسد نوشته میشه. اولین حدس‌مون این بود که قاتل دختر باشه، چون فقط پسرهای جوون رو هدف خودش قرار می‌داد؛ اما درطی قتل‌هایی که انجام داده، مطمئن شدیم که قاتل یه پسر روانیه که بدون دلیل آدم می‌کشه. مهارت بالایی در قتل مخفیانه داره و محاله یه دختر اینطوری کسی رو به قتل برسونه! سردرگم سرم رو تکون دادم و از خونه بیرون زدم. افرادمون جنازه رو به پزشک قانونی منتقل کردن. سوار ماشینم شدم و به‌سمت اداره حرکت کردم. نمیدونم این قتل‌های کذایی کی به پایان می‌رسن؟
    ***
    با صدای ساشا چشم‌هام رو با گیجی باز کردم و بهش خیره شدم.
    - پاشو دیگه آریا، چقدر می‌خوابی پسر؟ پیاده شو رسیدیم‌.
    خمیازه‌ای کشیدم و تلو تلو خوران از ماشین پیاده شدم. ساشا سری به نشونه تاسف تکون داد و چمدونم رو از صندوق عقب ماشین بیرون آورد و پشت سرم راه افتاد. سرم رو بلند کردم و با دیدن ویلا، میشه گفت به کلی خواب از سرم پرید؛ یه ویلای دوبلکس که با درخت‌ها احاطه شده بود و نمای بسیار زیبا و شیکی داشت. آروین در ویلا رو باز کرد و هر پنج نفرمون بلافاصله پریدیم داخل. نگاه کوتاهی به آشپزخونه و اتاق نشیمن انداختم و فوری از پله‌ها بالا رفتم. در یکی از اتاق‌ها رو باز کردم. دکوراسیون باحالی داشت؛ کمد و تخت خواب مشکی رنگ بودن و دریا رو به خوبی میشد از پنجره‌ اتاق که رو به ساحل بود، دید‌. لبخندی زدم و چمدونم رو گوشه اتاق گذاشتم. بعد از تعویض لباس هام از اتاق خارج شدم و به‌سمت طبقه پایین حرکت کردم. آروین رو کاناپه نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد. آروم خندیدم و گفتم:
    - بزار برسی بعد فوتبال نگاه کن.
    چشم غره ای بهم رفت و طلب کار جواب داد:
    - آریا، لطفا از جلوی چشمم دور شو... البته اگه نمیخوای کتلت بشی!
    پوزخندی زدم و قری به گردنم دادم. به‌سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم، ایول پر از خوراکی بود. صدای خنده ایلیا رو از پشت سرم شنیدم.

    - من موندم تو این همه می‌خوری و به فکر شکمتی، چطور انقدر لاغری؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - ما اینیم دیگه.
    ساشا با یه پرش روی اپن نشست و سرش رو تو گوشیش فرو کرد. ایلیا گوشی رو از دستش گرفت و اخطار داد:
    - مگه قرار نبود گوشی نباشه؟
    در همین لحظه شروین گوشی به دست، کنار آروین نشست. ساشا ابرویی بالا انداخت و نیشخندی به ایلیا زد.
    ایلیا هم با حرص گوشی ساشا رو پس داد و گفت:
    - اصلاً انقدر گوشی بگیرین تا چشماتون از کاسه در بیاد، به من چه!
    لبخندی زدم و از آشپزخونه خارج شدم. با خونسردی از ویلا بیرون زدم‌ و به‌سمت ساحل رفتم. نفس عمیقی کشیدم و با آرامش به موج‌های دریا چشم دوختم. حس خیلی خوبی بهم دست داد؛ نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که آروین صدام زد:
    - آریا، بیا می‌خوایم ناهار بخوریم.
    بدون حرف به ویلا برگشتم. هر چهارتاشون سر میز غذا خوری نشسته بودن و مشغول خوردن بودن. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. همه‌مون غرق در سکوت بودیم که یهو ساشا پیشنهاد داد:
    - نظرتون چیه غروب بریم یه چرخی این اطراف بزنیم؟
    شروین سری به نشونه موافقت تکون داد و گفت:
    - من که هستم.
    ایلیا و آروین هم چیزی نگفتن. دیگه کسی حرفی نزد؛ با تعجب سرم رو بالا آوردم و دیدم هر چهار نفرشون زوم کردن رو من!
    - چیه؟
    ساشا پوکرفیس نگاهم کرد و پرسید:
    - نظر تو چیه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - من که حرفی ندارم.
    ساشا بشکنی زد و گفت:
    - خیلی‌خب، تصویب شد.
    بعد از خوردن ناهار چرت کوتاهی زدم و وقتی بیدار شدم، پسرها رو در حال حاضر شدن دیدم. شونه‌ای بالا انداختم و لباس‌هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.
     
    آخرین ویرایش:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    سوار ماشین آروین شدیم و حرکت کردیم. مشغول دید زدن اطراف‌ بودم که موضوعی نظرم رو به خودش جلب کرد؛ همه جا خلوت بود، پرنده هم پر نمیزد.
    همین‌طوری جلوتر می‌رفتیم و متعجب اطراف‌مون رو نگاه می‌کردیم که چشمم به ماشین‌های پلیس خورد.
    - آروین، یه لحظه صبر کن!
    با شنیدن صدای فریادم هول شد و پاش رو روی ترمز گذاشت و ماشین رو نگه داشت؛ متعجب به سمتم برگشت و پرسید:
    - چی شده؟ چرا داد می‌زنی؟
    به ماشین‌های پلیس و مردمی که دورشون جمع شده بودن، اشاره کردم و جواب دادم:
    - اونجا رو ببین، انگار اتفاقی افتاده.
    نگاه کجی بهم انداخت و کلافه گفت:
    - خب به ما چه ربطی داره پسر؟
    شروین مخالفت کرد و با لحنی جدی گفت:
    - بزار بریم ببینیم چی شده، ضرر که نداره.
    ساشا هم بلافاصله گفت:
    - منم کنجکاوم، برو جلوتر.
    ماشین رو کمی جلوتر پارک کرد؛ پیاده شدیم و به‌سمت ماشین‌های پلیس حرکت کردیم. با رسیدن به جمعیت، مضطرب دستم رو به شونه پسری که جلوم ایستاده بود، زدم و پرسیدم:
    - تو می‌دونی اینجا چه خبره؟
    به‌سمتم چرخید و اول متعجب نگاهم کرد، بعد از چند لحظه شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - انگار دیشب یکی رو به قتل رسوندن، الان هم پلیس‌ها اومدن بررسی کنن!
    اخم ریزی کردم و در جواب آروین و پسرها که می‌خواستن بفهمن چی شده، جواب پسر رو تحویلشون دادم. نگاهم رو به پلیس‌ها دوختم که از همسایه‌ها بازجویی
    می‌کردن و یه سری سوال می‌پرسیدن. توی حال خودم بودم که شخصی بهم تنه زد؛ به‌سمتش برگشتم و خواستم حرفی بزنم که با دیدنش متعجب سکوت کردم؛ پسر جوون و خوش تیپی که هم قد خودم بود؛ اما تیپ عجیب و خشنی داشت. سر تاپا سیاه پوشیده بود و کلاه کپ مشکی رنگی هم روی سرش گذاشته بود. لبخند کجی زد و با صدای سرد و بمی گفت:
    - حواست کجاست پسر جون؟ جلوت رو نگاه کن!
    ازش معذرت خواهی کردم؛ اما با حرفی که زد چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد.
    - خیلی باید مراقب باشی، یه قاتل این اطراف می‌چرخه که هیچ رحمی نداره؛ تا حالا کسی نونسته از دستش فرار کنه، فقط جسدش پیدا میشه...
    نفس عمیقی کشید و از کنارم گذشت؛ در همون حال زمزمه وار ادامه داد:
    - کی می‌دونه، شاید دفعه بعد نوبت تو باشه!
    با وجود شکه شدنم، آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم ترسم رو نشون ندم؛ تند دستم رو روی بازوش گذاشتم و متوقفش کردم:
    - منظورت چیه؟
    آروم خندید و به چشم‌هام نگاه کرد:
    - آروم پسر، شوخی کردم.
    دستم رو پس زد و از بین جمعیت محو شد. نتونستم چهره‌اش رو درست ببینم، سرش رو پایین انداخته بود و کلاه سویشرت مشکیش رو روی کلاه کپش انداخته بود.
    بی‌خیال شدم و به‌سمت پسرها رفتم. شروین آهی کشید و گفت:
    - بسه دیگه، بهتره بریم.
    سری تکون دادم و موافقت کردم. به‌سمت ماشین برگشتیم و سوار شدیم؛ ایلیا که معلوم بود تحت تاثیر قرار گرفته، با صدای آرومی گفت:
    - دلم برای پسره دوخت؛ فقط یه لحظه تونستم جسدش رو ببینم، قاتل باید یه آدم روانی باشه که اون رو تا این حد بی‌رحمانه کشته.
    آروین پوزخندی زد و گفت:
    - به نظرت اون اگه انسانیت حالیش بود، اصلاً قاتل میشد؟
    ساشا در جواب آروین معترضانه گفت:
    - ولی قلب که داره، این موضوع واقعاً به دور از انسانیته.
    این بار شروین دخالت کرد و گفت:
    - جنون، نفرت و انتقام می‌تونن هر آدمی رو به شیطان تبدیل کنن.
    سری به نشونه مثبت تکون دادم و در ادامه‌ی حرف شروین گفتم:
    - بعضی وقت‌ها، آدم‌ها از اجنه و شیاطین هم خطرناک تر میشن.
    نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم. اون‌ها هم سکوت کردن و باقی مسیر تا رسیدن به ویلا، بدون کلمه‌ای حرف طی شد.
    ***
    ناشناس:
    آروم و بی صدا در خونه رو باز کردم و داخل شدم. توی آشپزخونه نشسته بود و دیدی نسبت به من نداشت. نیشخندی زدم و با قدم‌های آروم از کنار آشپزخونه گذشتم و وارد اتاق شدم. صدای آواز خوندنش توی فضای نسبتاً کوچیک خونه می‌پیچید. نمی‌دونست داره آواز مرگش رو می‌خونه. نگاهی به اتاق ساده؛ اما به هم ریخته‌اش انداختم. سرم رو کج کردم و نفس عمیقی کشیدم. به‌سمت تختش قدم برداشتم و روی تخت نشستم. خم شدم و چاقوی جیبی رو از بغـ*ـل کفشم بیرون کشیدم و صاف نشستم. به در اتاق چشم دوختم و چاقو رو دور انگشت‌هام چرخوندم. بعد از چند دقیقه با صدای نزدیک‌تر شدن آواز خوندنش و صدای قدم‌هاش که به‌سمت اتاق میومد، خونسرد از روی تخت بلند شدم و پشت درِ اتاق پناه گرفتم؛ بی‌صدا منتظر وارد شدنش به اتاق شدم. در حالی که هنوز برای خودش آواز می‌خوند، با بی‌خیالی وارد اتاق شد و به‌سمت کمد لباس‌هاش رفت. چاقو رو چرخوندم و دستم رو بالا آوردم. تیغه چاقو رو بالای ابروم گذاشتم و پیشونیم رو خاروندم؛ نفسم رو آروم بیرون دادم و خونسرد در اتاق رو بستم. همون طور که دستم روی در بود، کلید رو توی قفل چرخوندم. با شنیدن صدای قفل شدن در برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد.
     
    آخرین ویرایش:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    آروم و ترسیده در حالی که رکابی سفید رنگی دستش بود، به سمتم برگشت. با دیدن من، لباس از دستش رها شد و با دهن باز بهم خیره شد. به‌ سمتش قدم برداشتم. لرزیدن مردمک چشماش رو به خوبی می‌دیدم. با ترس تکونی خورد و دهنش رو باز کرد تا فریاد بزنه که با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و چاقو رو روی شاهرگ گردنش گذاشتم. انگشت اشاره‌ام رو جلوی لبم گرفتم و با صدای آروم زمزمه کردم:
    - هیس.
    انگشتم رو روی گونه‌‌ش گذاشتم و پایین‌تر اومدم. روی چونه‌اش مکثی کردم و زمزمه وار ادامه دادم:
    - حیف این صورت که برای تو باشه.
    انگشتم رو پایین‌تر آوردم و از گردنش رد شدم. روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش از حرکت ایستادم و از پشت نقاب اخم کردم.
    - چه تند می‌زنه، ترسیدی؟
    لبخندی زدم و صورتم رو مقابل صورتش نگه داشتم. به چشمای ترسیده و اشک آلودش خیره شدم و ادامه دادم:
    - بایدم بترسی.
    دهن باز کرد تا حرفی بزنه که بی‌توجه چاقو رو تا دسته‌اش وسط قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش فرو کردم، دقیقاً توی ریه‌هاش. با خر خر روی زمین افتاد و در حالی که از شدت درد و کمبود اکسیژن به خودش می‌پیچید، نگاه آخرش رو بهم دوخت. بالای جسم بی‌جونش روی زانوهام نشستم و چاقوم رو با پیرهن مشکیش تمیز کردم. چاقو رو بغـ*ـل کفشم گذاشتم. قلم محبوبم رو از توی جیب کت چرم مشکیم بیرون کشیدم و به خون پسر آغشته کردم. با خونسردی پیرهنش رو بالا زدم و روی شکمش جمله‌ی همیشگی رو نوشتم. صاف ایستادم و کلاهم رو پایین تر کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و با آرامش از خونه بیرون زدم.
    ***
    مشغول بررسی پرونده‌های روی میزم بودم که با صدای تقه‌‌ای که به در خورد، سرم رو بلند کردم. با صدای بم و گرفته‌ای گفتم:
    - بیا داخل.
    امینی وارد اتاق شد و بعد از احترام نظامی به حرف اومد:
    - قربان، گزارش یه قتل رو دادن‌.
    اخمی کردم و پرسیدم:
    - شب زنده دار؟
    سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و جواب داد:
    - بله قربان.
    - مقتول کیه؟
    جلو اومد و عکسی رو روی میزم گذاشت.
    - سهیل نیک پور، ۲۳ سالشه و شب گذشته به قتل رسید.
    سری به نشونه تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم:
    - این قاتل رحم حالیش نیست.
    امینی با صدای آرومی، مردد جواب داد:
    - تعداد مقتول‌ها روز به روز داره بیشتر میشه قربان، باید چیکار کنیم؟
    سری تکون دادم و مرخصش کردم:
    - می‌تونی بری امینی.
    با صدای بسته شدن درِ اتاق، سرم رو بالا آوردم و عصبی خودکار توی دستم رو روی میز کوبیدم. هیچ اثری ازش نیست، هیچ اثری. جوری کارش رو تمیز انجام میده که انگار با یه روح طرفم. اگه می‌تونستم قربانی بعدی رو قبل از خودش پیدا کنم، حتماً قاتل رو دستگیر می‌کردیم؛ اما این قاتل به کابوس تبدیل شده که اجازه بیدار شدن به هیچ احدی رو از خواب نمیده. کارشون رو نیمه شب تموم می‌کنه. کلافه پرونده‌ها رو از روی میز برداشتم و از اتاق خارج شدم. جلوی در اتاق سرهنگ مکث کردم و ضربه آرومی به در زدم. با صدای سرهنگ در رو باز کردم و پرونده‌ها رو روی میزش گذاشتم.
    - پرونده‌هایی که خواسته بودین سرهنگ.
    سری تکون داد و پرسید:
    - خبری از شب زنده دار نشد؟
    سری به نشونه منفی تکون دادم که لبخندی به صورت خستم زد و ادامه داد:
    - من بهت ایمان دارم سرگرد، به کارت برس.
    احترام نظامی گذاشتم و از اتاق خارج شدم. به اتاق خودم برگشتم و پشت میز نشستم. چشم‌هام رو بستم و به پایان نامعلوم این پرونده کذایی فکر کردم.
    ***
    آریا:
    روی تختم نشسته بودم و کتاب می‌خوندم. توی حال و هوای دیگه‌ای بودم که ساشا بدون در زدن وارد اتاق شد. متعجب بهش نگاه کردم که شروع به حرف زدن کرد:
    - آریا، من و ایلیا می‌خوایم بریم بیرون، تو نمیای؟
    کتابم رو روی تخت انداختم و بلند شدم:
    - شروین و آروین نمیان؟
    سری به نشونه منفی تکون داد و بی‌خیال جواب داد:
    - نه پایین منتظرتیم، زود آماده شو.
    با بیرون رفتنش از اتاق، کلافه پوفی کشیدم و اداشو در آوردم:
    - زود آماده شو.
    تیشرت سبزآبی با شلوار جین مشکی رنگی پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. ساشا و ایلیا با دیدنم، تند از روی کاناپه‌ها بلند شدن و هر سه از ویلا خارج شدیم. نگاه کنجکاوم رو به ایلیا دوختم و پرسیدم:
    - با ماشین می‌ریم؟
    لبخندی به روم زد و جواب داد:
    - امروز فقط پیاده روی می‌کنیم.
    با خنده گفتم:
    - منطقیه.
    در حالی که هم قدم با هم حرکت می‌کردیم، نگاهم رو به اطراف ساحل دوختم. چشمم به دختری خورد که با لباس‌های ناجور، تیکه کاغذ کوچکی رو به پسری داد. پوزخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. به خانواده‌ای خیره شدم که مشغول آب بازی بودن. لبخند محوی زدم و نگاهم
    رو به سمت راست سوق دادم. دختر بچه‌های ناز و با نمکی لب ساحل مشغول درست کردن قلعه‌های شنی بودن. نسیم
    خنکی می‌وزید و هوا خیلی آرامش بخش بود. واقعاً خوبه که با ماشین نیومدیم. ساشا نگاهی به آسمون انداخت و گفت:
    - فکر کنم امروز بارون بیاد.
    ایلیا سرش رو به تایید حرف ساشا تکون داد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که قطرات باران روی سر و صورت‌مون می‌ریختن. همه مردم از دریا فاصله گرفتن و ساحل رو ترک کردن. ما که فاصله زیادی تا ویلا داشتیم، قطعاً اگه می‌خواستیم پیاده برگردیم مثل موش آب کشیده می‌شدیم. ساشا غر زد:
    - لعنتی، حالا چیکار کنیم؟ تا برسیم ویلا کاملاً خیس می‌شیم.
    با بی‌خیالی شونه‌هام رو بالا انداختم که صدای پسری باعث توقف‌مون شد. نگاهم رو بهش دوختم. موهای قهوه‌ای و چشمای عسلی خوش رنگی داشت. لبخندی زد و گفت:
    - ببخشید نمی‌خواستم گوش وایسم، اتفاقی حرف‌هاتون رو شنیدم. اگه بخواین می‌تونید بیاین خونه من، همین نزدیکی‌ها زندگی می‌کنم.
    نگاهی به ساشا و ایلیا انداختم که بی‌میل به نظر می‌رسیدن. به پسر غریبه خیره شدم و جواب دادم:
    - نه ممنون، مزاحم نمی‌شیم.
     
    آخرین ویرایش:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا