رمان کشمکش‌اختیار (جلد دوم مجموعه‌ی سلطه‌گران) | phantom.hive کاربر انجمن نگاه‌دانلود

phantom.hive

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/08/29
ارسالی ها
234
امتیاز واکنش
2,947
امتیاز
451
سن
20
نام‌رمان: کشمکش‌اختیار (جلد دوم مجموعه‌ی سلطه‌گران)
نام‌نویسنده: phantom.hive کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر‌رمان: فانتزی، ترسناک، معمایی
نام‌ناظر:*larisa*
خلاصه:
یک قرارداد، یک فرزند، یک اهدا شده!
خواستنی برای سیاهی، سیاهی‌ای برای سیاه کردن و از نظر او، سفید و خاکستری‌ها هم محکوم‌اند. باید محکوم شوند به سیاه شدن و راه فراری نباید باشد.
خواسته شده برای بستن راه فرار، برای مهروموم زدن بر افکار پوچ مانع گـ ـناه. وسوسه‌ای از بیرون انسان توسط انسان، خواستنی برای به آتش کشیدن.
و گاهی یک اشتباه کوچک، نقشه‌ها را پوچ می‌کند. خواسته شده را زیر و رو می‌کند. دو دوست را دشمن می‌کند و زمانی که دو دوست در مقابل هم بایستند، چه کسی می‌ماند برای کمک کردن؟ دوست که دشمن شده است! و این شاید همان ماجرایی است که پرده از حقیقت پنهان شده‌ها برمی‌دارد و قدرت فردی را نشان می‌دهد. درون ضعف قبول شده، قدرت لانه کرده است.


Please, ورود or عضویت to view URLs content!

مروری‌بر‌جلد‌اول‌مجموعه‌ی‌سلطه‌گران (برگزیده‌ی‌سیاهی):
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ر جلد اول با یارا آشنا شدیم. یارایی که بیماری قلبی داره و در خانواده‌ای از نظر ما غیرعادی زندگی می‌کنه. قدش کوتاهه و بوی زیادی از جذابیت نبرده. یارا بعد از اتفاقات عجیبی که براش پیش اومد، متوجه شد پدرش یکی از بچه‌هاش رو به شیطان اهدا کرده و شیطان بنا به دلایلی، بین یارا و برادرش یارا رو انتخاب کرده. در نهایت، یارا خدمتگذار شیطان شد و...


نکته=» اتفاقات این جلد با فاصله زمانی شش ماه پس از اتفاقات جلد اول می‌افتند.

Keshmakeshe_Ekhtiyar.png

با تشکر از طراح عزیز، سرکار F@EZEH
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    به نام خالق کاغذ و قلم
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud (1).jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    مقدمه:

    از اعماق جهنم سوم شیطان، لبخندی روی لب‌هایش نشست.
    هر آنچه از نظر شیطان نباید می‌شد، شده بود.
    شیطان بالاخره اشتباه کرده بود!
    حالا، نوبت او بود. باید نقشه‌ی فرارش را جدی‌تر از قبل می‌کشید.
    یارا به کمک نیاز داشت‌. کمکی که تنها از دست او بر می‌آمد.
    زمان کشمکش بود. کشمکشی بر سر اختیار!

    ***
    به نام پناه دهنده از شر شیطان اگر خودت بخواهی...
    ***

    نگاهم مستقیماً به آینه‌ی قدی‌ای که روبه‌روی در ورودی گذاشته شده بود، افتاد. قاب طلایی رنگی با تراشکاری‌های ظریف و زیبایی تقریباً به شکل برگ و گل داشت که چشم‌نواز بود.
    با هر قدمی که روی کف سرامیک شده‌ی تیره‌ی پاساژ برمی‌داشتم، تصویر خودم رو بهتر و کامل‌تر توی آینه می‌تونستم ببینم.
    نسبت به قبل قدم خیلی بلندتر شده بود. دیگه با دیدن خودم توی آینه حس بدی بهم دست نمی‌داد و عصبی نمی‌شدم. در کل، دیگه شبیه قبل پر از عیب و نقص نبودم.
    با دیدن تغییر ریزی که داشت برای تصویرم توی آینه اتفاق می‌افتاد، چشمای درشتم رو ریز کردم. بازم قدمی به سمت آینه برداشتم و از کمر خم شدم.
    سرم در پنج سانتی آینه قرار گرفت و موهای مشکی رنگم بیشتر از قبل توی صورتم سرازیر شدن. از اون فاصله، می‌تونستم خراش کوچیک و تقریباً محوی رو درست وسط صفحه‌ی آینه ببینم.
    پوست سفید صورت گردم توی آینه با سرعت آرومی در حال کشیده شدن به اطراف بود. درست مثل یه خمیر توپ مانند که با کوبیده شدن چیزی روی اون تغییر شکل می‌ده، انگار یه شی نامرئی بدون اینکه حتی من حسش کنم از جلو داشت به صورتم فشار می‌آورد!
    یعنی چی؟!
    گیج شده بودم. ذهنم فقط می‌خواست پایان ماجرا رو ببینه و به طرز عجیبی، هیچ تلاشی برای یافتن یه راه‌حل و یا دست کم احتمالی برای دلیل وقوع این اتفاق، نمی‌کرد و از اون‌جایی هم که هیچ احتمالی به ذهنم نمی‌رسید، نمی‌تونستم حتی به پیدا کردن راه حل فکر کنم و نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم.
    تصمیم گرفتم فقط صبر کنم؛ این تنها راه پیش پام بود. به هر حال، این چیزا دیگه یه‌جورایی برام تا حدی عادی شده بودن.
    صورتم آروم آروم با همون روند و حالت کش اومد، درشت‌تر شد و از گرد به نیم‌دایره تغییر حالت داد. چند لحظه گذشت. تغییر دیگه‌ای نکرد!
    دست راستم رو از توی جیب شلوار جین آبیم بیرون آوردم و به آرومی روی صورتم کشیدم. همون‌طور که حدس می‌زدم، در حقیقت صورتم تغییر نکرده بود. همون‌طور گرد و با سایز عادی خودش مونده بود. حرکت موهام توی آینه، چشمام رو زد و باعث شد دوباره حواسم به جای جسم خودم، روی تصویر توی آینه متمرکز بشه. موهام در حال بالا رفتن بودن و داشتن کوتاه‌تر از حقیقت من می‌شدن. با صدای متعجب امیرمهدی و دستی که روی شونه‌ی چپم گذاشت، حواسم پرت شد:
    - یارا؟!
    کمرم رو راست کردم و فاصله‌ای میون ابروهای کم پشتم که درهم رفته بودن، انداختم. به سمت امیرمهدی برگشتم و پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    امیرمهدی با تعجب نگاهم می‌کرد. حالت گوی‌های آبیش سوالی بود. با مکثی کوتاه، بدون دادن جواب سوالم تنها لب زد:
    - توی آینه چیز خاصی می‌‌دیدی؟
    می‌دونستم دروغ گفتن بهش بی‌فایده است. بهتر از من خودم رو می‌شناخت و دروغ و راستم رو می‌فهمید؛ با این حساب، نفس عمیقی بیرون دادم و در جواب سوالش فقط گفتم:
    - الآن وقتش نیست.
    و برای رسیدن به جواب سوال خودم ادامه دادم:
    - نگفتی! چیزی شده؟
    شونه‌های نسبتاً پهنش رو بالا انداخت:
    - چیز خاصی که نه، فقط از وقتی وارد لباس‌فروشی شدیم با سر رفتی توی آینه.
    اشاره‌ای به اطراف پاساژ لباس کرد. پاساژ نسبتاً بزرگ با تنوع زیادی در لباس‌ها و مناسب برای هر فردی بود.
    - بد نیست یه نگاه به لباسا هم بندازی‌. به هر حال، هر چی نباشه تو ساقدوش دامادی‌.
    نفسی بیرون دادم و ساده و بی‌مقاومت گفتم:
    - باشه.
    داماد، لفظ عجیبی در رابـ ـطه با ایلیا بود. هر چند توی شیش ماه دوره‌ی نامزدی دوباره‌اش همراهش بودم اما هنوزم وقتی به این جریان فکر می‌کردم، یه‌جوری می‌شدم! حس خاصی داشت. حسی که حتی خودم هم نمی‌تونستم درکش کنم.
    نفس عمیقی کشیدم. امیرمهدی داشت به طرف سوران که مشغول دیدن زدن لباس‌های اسپرت بود، می‌رفت. دوباره به سمت آینه برگشتم. تصویرم توی آینه عادی بود. نه صورتم کش اومده بود و نه موهام در حال کوتاه شدن بودن. بهتر! اصلاً حوصله‌ی یه مسئله‌ی ناشناخته‌ی دیگه رو اون هم درست در نزدیکی عروسی ایلیا و فرخنده نداشتم.
    نگاهم رو از آینه گرفتم و روی لباس‌ها سر دادم. لباس دامادی ایلیا رو دیده بودم و با توجه به اینکه ساقدوشش بودم، ترجیح می‌دادم لباسی که می‌گیرم تفاوت زیادی به خصوص در رنگ با لباس ایلیا نداشته باشه. اون‌جوری خیلی جلب توجه می‌کرد. هنوز از اینکه قبول کرده بودم ساقدوش ایلیا بشم، پشیمون بودم! یه عروسی پر از جن و انس و خوناشام، چه شود! نمی‌دونم چرا وقتی بهش فکر می‌کردم، کلمه‌ی فاجعه توی ذهنم پر رنگ می‌شد.
    آهی کشیدم و نیشخندی زدم. فکر مسخره‌ای بود. به نظر می‌اومد ذهنم به هم ریخته.
    - یارا، یه لحظه بیا.
    نگاهم رو روی صاحب صدا سر دادم. سینا بود که طبق معمول، با لبخندی روی لب نگام می‌کرد. اگه لبخند نمی‌زد، باید به سلامتش که نه، به زنده بودنش شک می‌کردم!
    به سمتش رفتم و کنارش قرار گرفتم. چند ماهی می‌شد که یه‌جورایی تبدیل شده بود به یکی از اعضای اکیپ ما، البته اگه می‌شد اسمش رو اکیپ گذاشت.
    با رسیدن به سینا، سوالی نگاهش کردم. تقریباً فقط یه سر و گردن از من بزرگ‌تر بود. رشد ناگهانی قدم، حتی مامان و بابا رو هم متعجب کرده بود! به هر حال، من به هیچ وجه قصد نداشتم دلیل اصلی این رشد رو بهشون بگم. رفتن دروغین به کلاس والیبال و زدن بارفیکس در تخت‌خواب، بهونه‌ی خوبی برای رشد قدم بود.
    سینا: می‌خواستم نظرت رو درمورد اون لباس بدونم. حس کردم بهت میاد.
     
    آخرین ویرایش:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    مسیری که انگشت کشیده‌ی اشاره‌ی دست راست سینا نشون می‌داد رو با چشم دنبال کردم تا به لباس پیشنهادیش رسیدم.
    کت و شلوار پیشنهادی سینا سورمه‌ای رنگ بود با لباسی به رنگ قرمز و جلیقه‌ای هم‌رنگ کت و شلوار، یعنی سورمه‌ای. آستین‌های لباس تقریبا چهار_پنج سانتی متر بلندتر از آستین‌های کت بودند و سمت راست کت، روی یقه‌ی کت، گل کوچیکی به رنگ قرمز دیده می‌شد. علاوه بر اون، دکمه‌های جلیقه‌ی کت هم قرمز رنگ بودند.
    سینا دست به سـ*ـینه شد.
    - خب، پنج ثانیه گذشته. نمی‌خوای بگی نظرت چیه یارا؟
    رنگ کت ایلیا هم سورمه‌ای بود. از این لحاظ، انتخاب خوبی به حساب می‌اومد.
    - به نظر منا...
    با دردی که ناگهانی توی سرم پیچید، حرفم رو قطع کردم و دست راستم رو روی پیشونیم گذاشتم. پلک‌هام بسته شده بودن و نمی‌تونستم بازشون کنم. انگار یه چیزی مانع می‌شد. سیاهی جلوی‌ چشم‌هام کم کم داشت رو به سرخی مات می‌رفت. درست وسط سرخی غالب، سیاهی محوی می‌دیدم که انگار تصویر یه آدم بود. یه آدم که مدام دستش رو تکون می‌داد و یه چیز درازی شبیه طناب توی دستش بود. اون‌قدر محو اون تصویر شده بودم که دیگه دردی حس نمی‌کردم. ماتی اون تصویر باعث می‌شد درست چیزی رو نبینم و این اذیتم می‌کرد. یه چیزی بهم می‌گفت فهمیدن این تصویر برای من مهمه و یه مسئله‌ی مهمی پشت این تصویر خوابیده. نمی‌دونستم چرا ولی این حس رو باور کرده بودم.
    تصویر رفته رفته داشت واضح‌تر می‌شد. بخشی از اون سرخی، تقریباً دور ناحیه‌ی تصویر جلوی چشم من آتیش شعله‌ور شده بود. با واضح‌تر شدن تصویر، چشمای در حقیقت بسته‌م هم لحظه به لحظه تیزتر می‌شدن.
    در یه آن، خیلی ناگهانی و غیر منتظره صدای داد گوش‌خراشی توی گوشام پیچید. سرم، درست شقیقه‌هام تیر کشیدن و تصویر جلوی چشمام سیاه شد. دستام توی موهام مشت شدن و اون‌ها رو کشیدن.
    - یارا، با توام! چشمات رو باز کن.
    یعد از زدن این حرف، سینا دست‌هام رو از مشت گرفت و با خشونت کشید. سر دردم از بین رفت و به نفس نفس زدن افتادم. به طرز عجیبی ریه‌هام می‌سوختن. سینا با نگرانی نگاهم می‌کرد و چشم‌های عسلیش بی‌قرار توی صورتم می‌چرخیدن. گلوم می‌سوخت و خشک شده بود. چشم‌هام توی چشم‌های نگران سینا قفل شده بودن. با نگرانی و تن صدای آرومی یه‌جورایی التماس کرد:
    - یه چیـ...
    هنوز حرف سینا تموم نشده بود که یه دست از ناحیه‌ی گونه‌ام من رو به سمت خودش برگردوند. امیرمهدی بود که حالت صورت گردش و رنگ پریده‌اش باعث می‌شد حتی حالش بدتر از من به نظر بیاد. کسی نمی‌دونست، فکر می‌کرد منم که نگران اون شدم!
    - خوبی یارا؟ دِ یه چیزی بگو. یهو چه اتفاقی افتا‌د؟
    از روی نگرانی و هولش انقدر سریع گفت که فهمیدن حرف‌هاش برام چند لحظه‌ای طول کشید و همین مکث باعث شد با نگرانی شونه‌هام رو بگیره، تکونم بده و التماس کنه:
    - یارا، دارم دیوونه می‌شم. به مرگ مامان یه چیزی بگو!
    - من...
    گلوم هنوز هم می‌سوخت. آب دهنم رو با صدا قورت دادم تا تونستم ادامه بدم:
    - خوبم. چیزی نیست.
    سینا دستی روی شونه‌ام گذاشت و با دو دلی پرسید:
    - مطمئنی؟
    چشم‌هام رو به نشونه‌ی بله بستم و باز کردم. هر چند، سینا کنارم ایستاده بود و نمی‌دید اما از حالت چهره‌ی امیرمهدی مشخص بود اون هم تشنه‌ی فهمیدن جواب این سواله. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و لب باز کردم:
    - آره.
    امیرمهدی نفس راحتی بیرون داد:
    - خوبه.
    خندید و ادامه داد:
    - خوشحالم. نفسم یه لحظه رفت یارا.
    شرمنده نگاهش کردم:
    - ببخشید. نمی‌خواستم...
    صدام تحت تاثیر عوامل مختلفی مثل احساس شرمندگی، سوزش ریه و خشکی گلوم بیش از اندازه آروم بود. امیرمهدی میون حرفم با لبخند نگام کرد:
    - مهم نیست یارا. اگه منی که برادرتم نگرانت نشم، پس کی بشه؟
    مردونه به شونه‌ام زد:
    - بهتره به لباس خریدنت برسی. من و بقیه هم همین کار رو می‌کنیم.
    نگاهم روی سورانی که کنار امیرمهدی ایستاده بود، سر خورد. بهم چشمکی زد.
    سوران دست امیرمهدی رو از ناحیه‌ی مچش گرفت.
    - امیر، بیا بریم. تو هنوز هیچی انتخاب نکردی!
    امیرمهدی به سمت سوران برگشت و طعنه زد:
    - یادم رفته بود تو پول لباساتم حساب کردی!

    به هر حال، امیرمهدی و سوران به دنبال خرید خودشون رفتن اما امیرمهدی هنوز هم از دور چند ثانیه یه بار محض احتیاط نگاهم می‌کرد. لبخندی بهش زدم بلکه نگرانیش برطرف بشه.
    سعی کردم عادی به ادامه‌ی خریدم برسم. دستی به یقه‌ی لباس سفیدم کشیدم و با لبخند خطاب به یکی از فروشنده‌های مرد فروشگاه گفتم:
    - ببخشید!
    تیپ خودش اسپرت بود. با لبخندی دوستانه روی لب‌های باریکش به سمتم برگشت:
    - بله؟
    جلوتر اومد و با قرار گرفتن در فاصله‌ی چند قدمیم پرسید:
    - کمکی از من برمیاد؟
    - بله. می‌تونین از اون مدل کت و شلوار...
    به کت و شلوار مد نظرم اشاره کردم و ادامه دادم:
    - سایز من بهم بدین؟
    با لبخند جواب داد:
    - البته؛ فقط، سایز شما چنده؟
    سایز من چنده؟ نه که یادم نیاد، نه! اصلاً نمی‌دونستم سایزم چنده! از اون‌جایی که همیشه ایلیا همراهم بود، هیچ وقت به این دقت نکرده بودم که سایزم چنده. همیشه ایلیا ترتیبش رو می‌داد.
    - نمی‌دونم.
    این مسئله باعث شد کمی خجالت بکشم. واقعاً جای تاسف داشت که با اون سنم سایز خودم رو نمی‌دونستم. فروشنده هم با تعجب پرسید:
    - نمی‌دونین؟!
    - نه.
    لبخندی تصنعی زدم:
    - اگه امکانش هست خودتون از روی ظاهرم سایزی که به نظرتون اندازه‌امه بهم بدین.
    فروشنده نفسی بیرون داد و با تجدید قوای لبخند روی لبش گفت:
    - الان میارم.
    - ممنون.
    - خواهش می‌کنم. انجام وظیفه است.
    سینا در حالی که با نگاهش مسیر رفتن فروشنده رو دنبال می‌کرد، لب زد:
    - یه سوال بپرسم، صادقانه جواب می‌دی؟
    زیر لب زمزمه کردم:
    - صادقانه...
    لازمه‌ی صادقانه حرف زدن، صداقت داشتنه. چیزی که شیطان به شدت ازش نفرت داره. با این وجود، با مکث لب زدم:
    - البته.
    نگاه سینا روی صورت گردم سر خورد و پرسید:
    - به نظر خودت، فکر می‌کنی بتونی بدون ایلیا زندگی کنی؟
    مکثی کردم. زندگی بدون ایلیا؟ شونه‌هام رو بالا انداختم و جواب دادم:
    - نمی‌دونم. تا حالا بهش فکر نکردم.
    سینا: اگه از من بپرسی، می‌گم نه. بیش از اندازه بهش وابسته‌ای!
    چهره‌ام کمی گرفته شد و لب زدم:
    - وابسته؟ از این کلمه خوشم نمیاد. نشونه‌ی ضعفه!
    سینا با لبخند دستی روی شونه‌ام گذاشت ‌و گفت:
    - و قبول کردن ضعف، خودش یه قدرته یارا.
    نگاهم توی چشمای عسلی رنگ سینا قفل شد و در عین حال، به حرفی که زده بود، فکر می‌کردم. چند ثانیه بیشتر لازم نشد تا به این نتیجه برسم که حرف سینا، منطقی و درسته. اما من، نمی‌دونستم! واقعاً به ایلیا در حدی وابسته بودم که نتونم بدون اون زندگی کنم؟
    - ببخشید.
    با شنیدن صدای فروشنده، نگاه از چشمای سینا گرفتم و به فروشنده دادم که سه دست کت و شلوار به سمتم گرفت:
    - به نظر من، یکی از این‌ها باید اندازه‌اتون باشه.
    هر سه دست کت و شلوار رو از دست فروشنده گرفتم و با لبخندی که طبق آموزه‌های متفرقه‌ی ساهی، سعی کردم صمیمی به نظر برسه، لب زدم:
    - ممنون.
     
    آخرین ویرایش:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    فروشنده هم با لبخند جواب داد:
    - خواهش می‌کنم. کاری نکردم.
    نگاهم رو برای پیدا کردن اتاق پرو توی لباس‌فروشی چرخوندم. لباس‌فروشی جامعی بود. برای هر سن و جنـ*ـسی درش لباس دیده می‌شد و علاوه بر اون، لباس‌های مارک‌دار و شیکی هم داشت. امیرمهدی و سوران معمولاً از همین‌جا خرید می‌کردن.

    به دلیل تنوع گسترده‌ی لباسی که داشت، فضای زیادی رو به خودش اختصاص داده بود با سه فروشنده که هر کدوم به نظر می‌اومد بخش خاصی رو پوشش می‌دن. قسمت مردونه‌اش رو همون محدوده‌ای که ما ایستاده بودیم در بر می‌گرفت، قسمت زنونه کنار قسمت مردونه بود و بچه‌گونه سمت راست قرار داشت.
    کنار ویترین لباس‌های نوزادی، چشمم به سه در چوبی کنار هم افتاد. اتاق‌های پرو بودن. به سمت یکی از اتاق‌های پرو رفتم و با روشن کردن لامپش که کلیدش بیرون از اتاق قرار داشت، واردش شدم. نسبتاً بزرگ و جا دار بود. کفش رو موکت کرده بودن و غیر از دیواره‌ی روبروی در ورودی اتاق که از گچ بود، سایر دیواره‌ها از جنس چوب بودن.
    در چوبی اتاق پرو رو پشت سرم بستم و سه دست کت و شلوار در دستم رو از آویز لباس فلزی که دقیقاً روبه‌روم قرار داشت، آویزون کردم.
    سمت راستم رو آینه‌ی قدی بزرگی پوشش داده بود. لباسام رو در آوردم و از آویز لباس آویزون کردم. یکی از اون کت و شلوارها رو برداشتم و قبل از پرو کردنش، سایزش رو چک کردم. هنوز توی فکر حرف سینا بودم. نمی‌دونستم اون‌قدری به ایلیا وابسته‌ هستم که نتونم بدون اون به زندگی ادامه بدم یا نه، اما وابستگیم به ایلیا یه چیز غیر قابل انکار بود. به هر حال، چه جواب سوالم مثبت بود چه منفی، می‌خواستم از میزان این وابستگی کم کنم.
    ایلیا در حال تشکیل یه خونواده‌ی جدید بود. خونواده‌ای که اهمیتش نسبت به من بیشتر بود و من درش جایی نداشتم.
    "شاید باید از همین‌جا شروع کنم." این چیزی بود که اون لحظه از ذهنم گذشت‌.
    ***
    سوران با دیدن امیرمهدی که در حال نزدیک شدن به آلاچیق بود، با تعجب پرسید:
    - چه‌قدر دیر کردی پسر!
    امیرمهدی با چهره‌ای که نشون از خستگیش داشت، لبه‌ی آلاچیق نشست.
    - وحشتناک بود! اصلاً جا برای پارک گیر نمی‌اوردم.
    بعد از این حرف، مشت محکمی به بازوی سوران زد که سوران با گرفتن بازوش لب زد:
    - آخ!
    و با حرص به امیرمهدی پرید:
    - مگه بیماری سادیسمی؟!
    امیرمهدی برای درآوردن کفش‌هاش خم شد و در همون حال توجیه کرد:
    - کافی بود جای پارک من رو ندزدی تا انقدر معطل نشم. ضربه‌ای که خوردی از شیر مادر حلال‌ترت بود!
    سوران دستاش رو به کمر باریکش زد و شبیه پیرزن‌ها، زمانی که از وضع و اوضاع وخیم امروزه شکایت می‌کنن، گفت:
    - ای وای من هی! عجب وضعیتی شده‌ها! توی شب روشن به مردم تهمت می‌زنن.
    سینا با خنده‌ای که چال عمیق گونه‌ی سمت چپش رو به نمایش می‌ذاشت، لب زد:
    - بس کنین. جریان گذشته که دعوا نداره.
    امیرمهدی کمرش رو صاف کرد و خیلی جدی اما آروم چشم توی چشم سوران لب باز کرد:
    - حیف! حیف که توی یه مکان عمومی هستیم و گرنه نشونت می‌دادم.
    - اهم...
    سوران بدون نگاه کردن به طرف، تند و سریع گفت:
    - این روش واسه جلب توجه دیگه قدیمی شده. دختر نمی‌دیم!
    دهن گارسون بیچاره باز موند و چشم‌های قهوه‌ای ریزش درشت شدن. تعجبی هم نداشت، یادمه اون اوایل هم معمولاً دهن سینا هم از کارها و حرفای سوران باز می‌موند. خب، از شمشیرزن بیخیالی توقع دیگه‌ای هم نمی‌شد داشت.
    "من هر چی می‌خوام می‌گم، واکنش بقیه، واکنش بقیه‌ست نه من."
    این جمله‌ای بود که هر چند سوران زیاد نمی‌گفت ولی عمیقاً بهش اعتقاد داشت.
    امیرمهدی: آقای محترم!
    گارسون به خودش اومد و دهنش رو بست. لب‌های معمولی‌ای داشت اما همین لب‌های معمولی به فرم بیضی مانند صورتش می اومدن. سرش رو به چپ و راست تکون داد تا به خودش بیا‌د:
    - من رو ببخشید‌. خب، من راستش...
    سینا با لبخند فاصله‌ای میون لباش انداخت:
    - مشکلی نیست‌. ما هم خودمون این شرایط رو از دست این دوست گرامی...
    امیرمهدی طعنه زد:
    - چه‌قدرم که گرامیه!
    سوران چشم غره‌ای به امیرمهدی رفت و سینا ادامه داد:
    - تجربه کردیم.
    گارسون خندید و در حین خاروندن پشت گوش راستش گفت:
    - اوه، چه خوب! پس می‌تونین درکم کنین. خیلی شوکه شدم!
    سوران با لب‌هایی که فقط یه طرفشون کج شده بود، پرسید:
    - حالا من می‌تونم یه سوال بپرسم؟
    گارسون با تعجب جواب داد:
    - آ... البته‌.

    سوران با چشم‌های سبزش کاملاً جدی به چشم‌های گارسون نگاه کرد. وقتی جدی می‌شد، چهره‌اش یه ابهت خاصی پیدا می‌کرد و از اون‌جایی هم که این چهره‌اش معمولاً ناگهانی و خیلی به ندرت ظاهر می‌شد، یه‌کم ترسناک بود. گارسون به وضوح با دیدن این چهره‌ی سوران جا خورد و قدم کوتاهی به عقب برداشت. همه می‌دونستیم که سوران قصد اذیت کردن گارسون رو داره. با صدایی که شبیه صداهای خفه و ترسناک توی فیلم‌ها بود، لب باز کرد:
    - شما اومدی اینجا سفارشات ما رو بگیری یا از احساساتت بگی؟
    گارسون هول شده گفت:
    - وای! لطفاً من رو ببخشید. اصلاً فراموش کردم.

    حالت تقریباً ترسیده‌اش خیلی بامزه بود و همه رو یه خنده مهمون کرد. گارسون هم با دیدن خنده‌ی سوران نفس راحتی کشید و موهای قهوه‌ای تیره‌ی اومده توی صورتش رو عقب زد.
    - خب، سفارشاتتون چیه؟
    سوران رو به امیرمهدی کرد و پرسید:
    - چی می‌خوری؟
    امیرمهدی: چلوکوبیده با دوغ نعنایی و سالاد.
    سوران نگاهش رو دوباره به گارسون داد و چون در جریان سفارشات همه‌مون بود، شخصاً از طرف همه سفارش داد و گارسون هم با دست چپ سفارشات رو یادداشت کرد! فکر می‌کردم دست راست باشه؛ چون چند لحظه پیش از اون، پشت گوشش رو با دست راست خاروند.
    با رفتن گارسون، سوران با فکری به ظاهر درگیر پرسید:
    - تازه کار بود؟
    امیرمهدی با تعجب نگاهش کرد:
    - چه‌طور؟
    سوران منوی توی دستش رو جلوی پاش انداخت:
    - یادش رفت منو رو بگیره!

    چه حواس‌پرت!
     
    آخرین ویرایش:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    با رفتن گارسون، امیرمهدی رو به سلینی که سرش توی گوشیش بود، کرد و پرسید:
    - حالا ایلیا و فرخنده کجا هستن؟
    سلین سرش رو بالا آورد و با مکث کوتاهی جواب داد:
    - برای شام، مامان فرخنده یهویی دعوتشون کرد، دیگه رفتن اون‌جا.
    امیرمهدی خودش رو عقب کشید. چهار زانو زد و گفت:
    - خوبه، هنوز هیچی نشده لااقل مادر زن ذلیل رو شده.
    سلین ریز خندید و اعتراض کرد:
    - این‌جوری نگو امیر!
    امیرمهدی تک ابرویی بالا انداخت و با پیجوندن دستش گفت:
    - می‌خندی و می‌گی نگو؟! چند چندی سلین؟
    سلین با همون خنده شونه‌هاش رو بالا انداخت:
    - نمی‌دونم!
    به قولی، شیش و هشت می‌زد. یه‌جورایی الکی می‌خندید! از تاثیرات هم‌نشینی با فرخنده، نامزد ایلیا بود. ازش وا گرفته بود. فرخنده هم زیاد می‌خندید؛ اون‌قدری که بعضی وقت‌ها باعث می‌شد حالم از دیدن خنده روی لباش بهم بخوره!
    ایلیا در زمینه‌ی انتخاب همسر واقعاً ضعیف عمل کرده بود.
    امیرمهدی نگاه آبی تیره‌اش رو روی جمع چرخوند و با تعجب فاصله‌ای میون لب‌های باریکش انداخت:
    - فاطمه هم که نیستش! نکنه با ایلیا رفته؟!
    - نه!
    امیرمهدی جا خورده و ترسیده از جاش پرید. خنده‌ی سوران به این عکس‌العمل امیرمهدی از همه بلندتر بود. با اینکه خنده‌ی بلند اصولاً حال بهم زنه اما سوران خوب می‌دونست چه‌جوری تن صدا و فرم خنده‌اش رو تنظیم کنه که بقیه رو اذیت نکنه، هیچ، جذابم به نظر برسه!
    امیرمهدی دست راستش رو روی قلبش گذاشت و به عقب برگشت‌‌. با ابروهای کم‌پشت درهم رفته اعتراض کرد:
    - این چه کاری بود کردی دختر؟
    فاطمه شونه‌هاش رو با بیخیالی بالا انداخت و جواب داد:
    - جواب سوالت رو دادم دیگه.
    امیرمهدی نفسی بیرون داد و با نگاهی چپ چپ، طعنه زد:
    - بله... اونم چه جوابی!
    فاطمه با سری کج، لبخندی زد:
    - سخت نگیر.
    فاطمه، در کمال تعجب با رفتن دانیال به پاریس همراهش نرفت و توی ایران موندگار شد! خب، این چیزی بود که هیچ‌کس، حتی سورانم انتظارش رو نداشت. فاطمه خیلی کم پیش میومد رضایت به دور بودن از دانیال بده اونم در شرایط خیلی خیلی خاص! شرایطی که موقع رفتن دانیال از ایران وجود نداشتن و فاطمه دلیلی برای موندن نداشت!

    امیرمهدی سر جاش نشست و با مرتب کردن بخش‌هایی از لباس سورمه‌ای رنگش که به خاطر ناگهانی از جا پریدنش چروک برداشته بودن، با تعجب پرسید:
    - حالا چرا نمیای بشینی؟!
    فاطمه با لبخند جواب داد:
    - منتظر دعوت تو بودم.
    و بعد نزدیک‌تر اومد و لبه‌ی آلاچیق نشست و به دیواره‌ی چوبی آلاچیق تکیه داد. رستورانی که به پیشنهاد سینا اومده بودیم، تم نسبتاً تیره‌ای به رنگ قهوه‌ای سوخته داشت و به دو قسمت تقسیم می‌شد. قسمت سمت راست ورودی ردیف میز و صندلی‌های چوبی چیده شده بودن و روبروی ورودی در یه بخش نسبتاً کوچیک، چند تا آلاچیق چوبی به سبک سنتی گذاشته بودن.

    سینا با ابروهای پهن بالاپریده نگاهی به فاطمه که لبه‌ی آلاچیق نشسته بود و به نظر نمی‌اومد قصد بالا اومدن داشته باشه انداخت:
    - چرا نمیای بالا؟
    فاطمه پوفی کرد و با صورت درهم رفته نق زد:
    - من که گفتم پشت میز بشینیم! کفشام بندی هستن، حوصله‌ی درآوردنشون رو ندارم.

    صورت گرد فاطمه خیلی کم پیش می‌اومد حالت خاصی به خودش بگیره. معمولاً احساسش توی صورتش نمود پیدا نمی‌کرد. در واقع احساس خاصی هم نداشت. آدم تقریباً خنثی‌‌ای بود.
    سینا نیشخندی زد:

    - عجب آدمی!
    انگار داشت با خودش حرف می‌زد.
    - اوه، سینا! فکر نمی‌کردم اینجا ببینمت پسر!
    با تعجب، بی‌اختیار نگاهم به سمت صاحب صدا کشیده شد. اولین چیزی که در رابـ ـطه باهاش جلب توجه می‌کرد، روی ویلچر نشسته بودنش بود.
    سینا با خنده لب زد:
    - بی‌ما می‌پری ونداد؟
    بلافاصله بعد از این حرفش بر خلاف روحیه‌ی آرومش، با اینکه ازش بعید بود از روی آلاچیق پایین پرید و به سمت همون پسر مو مشکی که به اسم ونداد صداش زده بود، رفت. حتی به خودش زحمت پوشیدن کفشش رو هم نداد!
    ونداد به سوال سینا که رگه‌هایی از دلخوری هم داشت، خندید و لب زد:
    - بی‌تو آره ولی بی‌یاد تو نه.
    با هم دست دادن و سینا با لبخند گفت:
    - خوب دلبری می‌کنیا!
    - سلام.
    این بار نگاهم روی کسی که سلام کرده بود و دستاش دور دسته‌های ویلچر ونداد حلقه شده بودند، سر خورد. به نظر شونزده_هفده ساله می‌اومد. دختر نسبتاً خوشگلی بود. صورت بیضی شکل تو پر سفیدی داشت.
    سینا با روی خوش جوابش رو داد:
    - سلام. خوشگل شدی. جای تو بودم قبل از بیرون اومدن از خونه برای خودم حداقل اسفند رو دود می‌کردم.
    دختره لبخند آرومی زد:
    - این یه‌کم زیادی شور و سنگینه!

    صدای آروم با تن ملایم و یک دستی داشت. صداش برای خوندن لالایی خیلی خوب بود.
    سلین با دو دلی پرسید:
    - معرفی، نمی‌کنی سینا؟
    سینا با لبخند روی لب‌هاش به سمت ما برگشت و گفت:
    - اوه، چرا. ایشون‌...
    به ونداد که شبیه خود سینا، از وقتی که دیده بودمش لبخند روی لباش نشسته بود و کلاً چهره‌ی شادی داشت، اشاره کرد و ادامه داد:
    - رفیق گرمابه و گلستان من، ونداده.
    سوران متعجب به جلو مایل شد:
    - شوخی می‌کنی!؟

    سینا با تعجب عکس‌العمل سوران رو نگاه کرد و بی‌اراده کمی خودش رو عقب کشید. با گیجی جواب داد:
    - نه.
    ابروهاش کمی به هم نزدیک‌تر شدن.
    - چرا باید شوخی کنم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    سوران خودش رو عقب کشید و با لب‌هایی غنچه شده، لب زد:
    - خب، ونداد برای تو چه‌جور دوست گرمابه و گلستانیه که من تا حالا ندیدمش؟

    با ابروهایی که کمی به سمت همدیگه مایل شدن بودن و لحن طلبکارانه، با دلخوری ادامه داد:
    - ناسلامتی پنج ماهی هست که به درجه‌ی رفیع صمیمیت نائل شدیم.
    با تموم شدن حرف سوران، روی لب‌های سینا رفته رفته لبخندی شکل گرفت. در این زمینه، خیلی خوب می‌تونستم درکش کنم. سوران با حرف‌ها و کارش، حتی با دلخوریش به سینا نشون داده بود که سینا چه‌قدر براش مهمه. دوست داشته شدن و اهمیت داشتن حس خوبی داره. آدم از حرف و کار کسی ناراحت می‌شه که براش مهم باشه و سوران از سینا ناراحت شده بود چون سینا براش اهمیت داشت. سینا با همون لبخند دست چپش رو به کمر زد و چونه‌اش رو با دست راستش گرفت. با لحنی شرورانه همراه بدجنسی لب زد:
    - نمی‌دونم چرا حس می‌کنم لحنت بوی‌ حسو...
    سوران چنان چشم‌غره‌ای به سینا رفت که سینا حرفش رو خورد و جا خورده لب زد:
    - باشه، اون‌جوری نگاه ننداز زهره‌ام ترکید.
    سوران لب‌های معمولیش رو کج کرد و نق زد:
    - اگه ترکیده بود که از شر صدات راحت شده بودم.
    ونداد با خنده‌ی دوستانه‌ای، فاصله‌ای میون لب‌های درشتش انداخت:
    - چه دوست بامزه‌ای داری سینا!
    رو به سوران کرد و توضیح داد:
    - من هشت ماه پیش بنا به دلایلی، همراه خواهرم...
    با چشم و حرکت سر به دختر پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد:
    - ویدا از ایران رفتم و از برگشتمون به ایران هم حتی سه روز کامل نمی‌گذره که در این مدتم به خاطر کم سعادتی ما جور نشد با هم آشنا بشیم. به هر حال، اسم من ونداده. ونداد بهنام، بیست و دو سالمه و دانشجوی رشته‌ی فیلمنامه نویسی‌ام.

    سرش رو کج کرد و پرسید:
    - مورد دیگه‌ای هم هست که باید بگم؟
    سوران با لبخند و خوش‌رویی، دستش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و به زبون هم گفت:
    - نه، کامل‌تر از این لازم نیست.
    ویدا، خواهر ونداد که موهای مشکی رنگی با فر ریز از زیر شال زرد رنگش بیرون اومده بودن، لب باز کرد:
    - اسم منم ویداست. ویدا بهنام، خواهر وندادم. هفده سالمه و از آشنایی با شما خوشبختم.
    سوران با گیجی بشکنی زد:
    - یه لحظه، استپ! منظورت از آشنایی با ما دقیقاً چی چی بود؟ تو که حتی اسم ما رو هم نمی‌دونی!
    ویدا با دهن باز مونده چند لحظه‌ای تنها سوران رو نگاه کرد و با مکث، لبخند خجالت‌زده‌ای زد.
    - نمی‌‌دونم. به هر حال، با هم آشنا می‌شیم دیگه... پیشاپیش گفتم.
    سوران چشمکی زد که ویدا به وضوح جا خورد. طبیعی بود. انتظارش رو نداشت اون هم در اون حد ضایع که همه متوجه‌ش بشن! سوران به ابروی بالا پریده‌ی ونداد لبخند بزرگی زد و رو به ویدا کرد:
    - البته. اسم من سوران مهرآیینه. بیست و شیش ساله. دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق. در نهایت، من هم از آشنایی با شما خوشبختم. چرا نماین بشینین؟ اون‌جوری که خیلی بده!
    سینا دستی پشت کمر ونداد گذاشت:
    - سوران راست می‌گـه. بیاین بشینین.
    ویدا شونه‌ای به معنای اینکه نظری نداره بالا انداخت و ونداد جواب داد:
    - حالا که تو می‌گی، باشه.
    سینا دسته‌های ویلچر رو از دست ویدا گرفت و اون رو نزدیک آلاچیق آورد‌.
    ونداد: فکر کنم لبه‌ی آلاچیق بتونه نقش میز رو برای من بازی کنه‌.

    سوران بلند شد و خیلی جدی با اخم پر رنگی لب باز کرد:
    - کم کم داری حرف اضافه می‌زنی!
    و از آلاچیق پایین رفت و ادامه داد:
    - اصلاً یه لحظه آدمیت و مردونگیم رو بردی زیر سوال! یعنی من و سینا انقدر بی‌عرضه‌ایم که نتونیم بلندت کنیم؟
    ونداد هول شده سعی کرد دلخوری ناگهانی سوران رو برطرف کنه:
    - من اصلاً منظورم این نبود. نخواستم زحمتتون بدم.

    فاطمه وقتی موقعیت رو اون‌جوری دید، کفشاش رو در آورد، بلند شد و قسمت بالایی آلاچیق، کنار سلین نشست.
    سوران که درست کنار ویلچر ونداد ایستاده بود، دست‌هاش رو زیر بغلش زد و حق به جانب با لب‌های کج شده، گفت:
    - اینکه شد همون!
    از کمر خم شد و چشم تو چشم ونداد ادامه داد:
    - یعنی من و سینا انقدر ضعیفیم که بلند کردن تو برامون زحمت داره؟
    سینا هم‌زمان با تکون دادن دست و سرش به نشونه منفی، درمونده نالید:
    - نه، چه‌جوری بگم خب! بابا من اصلاً منظورم این نبود.
    سوران لبخندی زد و انگشت اشاره‌اش رو درست روبه‌روی نوک بینی ونداد گرفت:
    - پس مقاومت نکن. در ضمن، حرف هم نزن! سینا، آستینات رو بروف بالا.

    سوران و سینا هم با کمک هم، زیر پا و پشت ونداد رو گرفتن و بلندش کردن. بالا آوردنش از آلاچیق یه‌کم سخت بود اما به هر حال، مرحله‌ای بود که طی شد و در نهایت، ونداد رو کنار من روی آلاچیق گذاشتن.
    ونداد تکون کوچولویی روی آلاچیق خورد تا جاش کمی بهتر بشه:

    - شرمنده... اذیت شدین.
    سوران سمت دیگه‌ی فاطمه نشست و جواب داد:
    - تو که باز شروع کردی!
    ونداد هول کرد:
    - من اصلاً چیزی نگفتم!
    لبخندی روی لبای همه‌مون نشست. سینا در حالی که ویدا رو با حرکت دست هم به اومدن به سمت ما و نشستن دعوت می‌کرد، پرسید:

    - چرا همون‌جا ایستادی ویدا؟ مگه چندبار باید دعوتت کنیم علیا حضرت؟
    ویدا انگار تازه از فکر بیرون اومده بود، سرش رو به چپ و راست تکون داد و لب زد:
    - ببخشید. الان میام.
    جلوتر اومد. پایین آلاچیق کفش‌هاش رو درآورد و بعد بالا اومد و کنار سینا نشست. بند کیف زرد رنگش رو از روی شونه‌اش کنار زد و کیفش رو کنار پاش گذاشت.
    ریز به ریز حرکاتش نه که غرق در ناز و عشـ*ـوه و این دست چیزا باشن، نه؛ اما عادی هم نبودن. ظرافت خاصی داشتن.
    یهویی سرش رو بالا آورد که با هم چشم تو چشم شدیم. جا خوردم. چشمای درشتی به رنگ قهوه‌ای کم‌رنگ داشت. بهم لبخندی زد که در جوابش به زور لبخندی روی لبام نشوندم. احتمالاً فکر می‌کرد داشتم دیدش می‌زدم و این مسئله اصلاً خوشایند نبود.
    عصبی دستی توی موهای مشکیم فرو کردم و چشمام رو بستم. سعی کردم به خودم دلداری بدم. به هر حال، احتمال اینکه بعد از اون شب بازم ببینمش زیر یک درصد بود و با این حساب، زیاد هم مهم نبود که چی فکر می‌کنه‌.
    با شنیدن صدای سینا، چشمام رو باز کردم. سینا دقیقاً روبه‌روی من نشسته بود.
    سینا: خب، شما سفارش دادین؟
    ویدا: اوه، نه.
    - ونداد رو که می‌دونم، سلیقه‌ی ثابتی داره اما تو چی می‌خوری ویدا؟
     
    آخرین ویرایش:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    ویدا لب‌هاش رو غنچه کرد.
    - اوم... نمی‌دونم! می‌شه منو رو ببینم؟
    سینا منوی جلوی پای سوران رو برداشت.
    - البته...
    منو رو به سمت ویدا گرفت و ادامه داد:
    - گارسون یادش رفت منو رو بگیره و ببره.
    ویدا بی‌حرف منوی رستوران رو که جلد چرمی قهوه‌ای رنگی داشت، از دست سینا گرفت و بازش کرد. چشم‌های قهوه‌ای رنگش روی صفحه‌ی منو می‌چرخیدن. چندان زیاد طول نکشید که منو رو بست و انتخابش رو اعلام کرد:

    - پیتزا مرغ و قارچ با نوشابه‌ی مشکی.
    رو به سینایی که نگاهش می‌کرد، لبخندی زد و هم‌زمان با بالا انداختن به نظر من بی‌معنی شونه‌هاش ادامه داد:
    - همین.
    وقتی لب‌هاش کش می‌اومدن، حالا به هر دلیلی از جمله ادای حرفی که کشش لب لازمه‌اش بود یا لبخند، روی چونه‌اش گودی کوچولویی ایجاد می‌شد. فکر کنم این همون چیزی بود که به اصطلاح بهش می‌گفتن چال چونه. با اینکه اسمش رو شنیده بودم اما تا اون زمان از نزدیک چال چونه ندیده بودم! برام جالب بود.
    سینا منو رو از ویدا گرفت و در حالی که بلند می‌شد، لب زد:

    - باشه... من می‌رم اینا رو به سفارشاتمون اضافه کنم.
    نگاهی به همه‌ی ما انداخت.
    - تو این مدتی هم که من نیستم شما می‌تونین مراسم معارفه رو انجام بدین.
    از روی آلاچیق پایین رفت و حین پوشیدن کفش‌های رسمی مشکی رنگش ادامه داد:
    - برای من که همه رو می‌شناسم، باید خسته کننده باشه؛ پس تا نیستم سر و تهش رو هم بیارین.
    چشمکی زد و از آلاچیق دور شد. قدم‌های بلند اما آرومی برمی‌داشت. نوع راه رفتنش همین بود. از پشت، کمی بیشتر از سنش نمود می‌داد.
    با دور شدنش، ویدا بند کیف زردش رو توی دست گرفت و مشغول بازی کردن با اون شد. مشخص بود معذبه و سعی داره یه‌جوری خودش رو سرگرم کنه. جای اون بودم، به جای بازی با بند کیف دست به دامن تلفن همراه می‌شدم.
    در نهایت، سکوتی که با رفتن سینا بینمون حاکم شده بود رو ونداد با لبخند شکست:

    - خب، کسی نمی‌خواد خودش رو معرفی کنه؟ من هنوز غیر آقا سوران کس دیگه‌ای رو نمی‌شناسم!
    سوران بشکنی زد تا توجه ونداد رو جلب کنه.
    - راحت باش. بگو سوران. آقا لازم نیست.
    دستی توی موهاش فرو برد و ادامه داد:
    - یه‌جوری می‌شم! اصلاً این آقا حس صمیمیت رو کلاً از بین می‌بره.
    ونداد ریز خندید:
    - اوه، باشه؛ سوران‌.

    سوران دستش رو از موهاش بیرون کشید و با رگه‌های کم‌رنگ تعجب پرسید:
    - چرا اول تو از معرفی خودت شروع نمی‌کنی دانیار؟
    امیرمهدی که سمت دیگه‌ی من نشسته بود، از کمر خم شد و سرش رو جلوتر آورد تا ونداد هم بتونه اون رو ببینه.
    - من امیرمهدی تهرانی نسبم. بیست و هفت سالمه. از آشنایی باهات خوشحال شدم‌.
    با تموم شدن حرفش، کمرش رو صاف کرد و درست نشست که ویدا با تعجب پرسید:
    - بیست و هفت سالتونه و تخصص گرفتین؟

    تن صداش با ادای هر کلمه نسبت به کلمه‌ی قبلی بیشتر می‌شد. صرف نظر از ابروهای بالا پریده و تعجب توی چشم‌هاش، حتی از نوع بیان سوالش هم می‌شد فهمید این مسئله چقدر براش تعجب‌آوره.
    امیرمهدی لبخندی به تعجب ویدا زد.

    - به خاطر علاقه‌ای که به این کار داشتم، یه دو سالی جهشی خوندم و در طول دانشگاه هم با برداشتن واحدای زیاد، دمار از روزگار خودم درآوردم!
    ویدا تنها یه طرف گوشه‌ی لباش رو کشید.
    - جالبه!
    ونداد با ابروهایی که کمی به همدیگه نزدیک‌تر شده بودن و نشون از ذهن درگیرش داشتن، پرسید:
    - و یه چیز دیگه، چرا سوران شما رو دانیار صدا زد؟!
    امیرمهدی: داستان این دانیار سر درازی داره، زیاد ذهنت رو درگیر نکن. در کل، اسم من امیرمهدیه.
    سوران: راست می‌گـه. یارا، تو هم خودت رو معرفی کن تا بریم سراغ خانم‌های عزیز؛

    با سر به خانم‌ها اشاره کرد:
    - هر چند، در کل خانما مقدم‌ترن و از این بابت بنده عذر می‌خوام.
    نمی‌دونم چرا حس کردم واسه تموم شدن معارفه عجله داره!
    ویدا ریز خندید و خطاب به سوران لب زد:
    - شما خیلی خوب حرف می‌زنین!
    سوران با مهربونی مفرط گفت:
    - گوش‌های شما خیلی خوب می‌شنوه بانو.
    رد سرخی روی گونه‌های برجسته‌ی ویدا نمایان شد. رد سرخی که تشخیص جدا بودنش از رژ گونه‌ی سرخی که ویدا زده بود، آسون بود. خیلی زود سرخ شده بود! به نظر نمیومد انقدر خجالتی باشه.
    با وقفه و سکوتی که ایجاد شد، نفسی بیرون دادم و خودم رو معرفی کردم:
    - یارا تهرانی‌نسبم، برادر امیرمهدی. هفده ساله.
    ونداد: از آشنایی باهات خوشبختم‌.
    لبخندی زدم.
    - من هم خوشحال شدم.

    چون کنارم نشسته بود و فاصله‌ای نداشتیم، به سمتم دست دراز کرد. دست راستم رو توی دست راستش گذاشتم که تقریباً یک و نیم برابر دست من بود. پوست نرم و نسبتاً چربی داشت. این رو می‌شد از توی جوش‌های زیر پوستی‌ای که اطراف صورتش دیده می‌شدن هم فهمید.
    سلین: اسم منم سلینه. سلین نیک‌نسب. بیست و هفت سالمه.
    فاطمه بعد از سلین خودش رو معرفی کرد:
    - فاطمه مهرآیینم. هفده ساله.
    ویدا با خوش‌رویی گفت:
    - از آشنایی باهاتون خوشحال شدم.
    فاطمه لبخندی زد:
    - من هم همچین حسی دارم.
    - فقط...

    لبش رو دندون گرفت. انگار برای گفتن حرفی دو دل بود اما با این حال مکثش چندان طول نکشید. لبش رو از میون دندون‌هاش آزاد کرد:
    - نسبتی بین شما و سوران وجود داره؟ ببخشید دارم فضولی می‌کنم، چون فامیلی‌هاتون مثل همه، برام سوال شد.
    فاطمه: مشکلی نیست. من خواهر خونده‌ی سورانم.
    ویدا جا خورده، آروم لب زد:
    - آهان!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    در چوبی اتاق رو پشت سرم بستم و کلید برق سمت راست در رو زدم که بلافاصله اتاق روشن شد. نفسی از راه دهن بیرون دادم و گره‌ی کراواتم رو با دست راست شل کردم. روز خسته کننده‌ای رو همراه با از دست دادن مقدار زیادی انرژی پشت سر گذاشته بودم. کت و شلواری که برای عروسی ایلیا خریده بودم، روی دست چپم سنگینی می‌کرد اما قبل از گذاشتنش توی کمد، به سمت میز، صندلی و آینه‌ای که سمت راست اتاق، درست میانه‌ی دیواره‌ دیده می‌شد؛ رفتم. رژ لب روی لب‌هام واقعاً غیر قابل تحمل شده بود!
    دستمالی از جعبه‌ی تزیینی سفید رنگ چوبی که نقش و نگارش یه مشت قلب بود، بیرون آوردم با خشونت هر چه تمام‌تر روی لب‌هام کشیدم تا اون رنگ سرخشون از بین بره. خاکستری لب‌هام رو خیلی بیشتر از اون سرخی دخترونه می‌پسندیدم؛ درست شبیه جعبه‌ی تزیینی دستمال کاغذی! قلب‌های ریز و درشت نقش بسته روش به نظرم دخترونه‌اش می‌کرد. جعبه‌ی قبلی گر چه زرین بود و رنگ براقش چشم آدم رو می‌زد اما خب، حداقل دخترونه دیگه نبود.
    قدم به قدری بلند شده بود که برای دیدن لب‌هام توی آینه، باید از کمر خم می‌شدم. گر چه خم شدن یه‌جور زحمت بود اما با یادآوری بلندی قدم لبخند تقریباً نامحسوسی روی لب‌هام نشست. سرخی لب‌هام تا حد زیادی از بین رفته بود اما نه کامل! به هر حال باید شسته می‌شدن.
    یه‌کم بیشتر خم شدم و دستمال کاغذی رو توی سطل کوچیک زیر میز انداختم. کمرم رو صاف کردم و با برداشتن فقط سه قدم در جهت راست میز و آینه، روبروی کمد دیواری اتاق قرار گرفتم که در چوبیش ساده و صاف بود. سادگیش رو دوست داشتم. کلیدش همیشه توی قفلش قرار داشت. با چرخوندن کلید توی قفل، درش رو باز کردم.
    کت و شلوار رو از میله‌ی چوبی پایینی و جلویی کمد دیواری آویزون کردم و در کمد دیواری رو بستم. دست راستم رو جلوی دهنم گرفتم و خمیازه‌ی بلند بالایی کشیدم. خوابم می‌اومد. نگاهی به در سرویس بهداشتی اتاق که شیشه‌ی بیرونیش آینه بود، انداختم. خب، لب‌هام رو صبح هم می‌تونسم بشورم. رنگ اصلیشون که پاک شده بود.
    با خاموش کردن لامپ اتاق، راه تختی که سه ماهی از عوض کردنش می‌گذشت، در پیش گرفتم. این بار تختی که گرفته بودم یه‌نفره و با طولی بیشتر بود که راحت بتونم روش بخوابم. تخت قبلی از درازا کوچیکم شده بود. خسته، خودم رو از پشت روی تخت انداختم. نرمی پتوی قهوه‌ای رو با کف دست‌هام حس می‌کردم.
    نفسی بیرون دادم و کفشام رو درآوردم. خواستم دراز بکشم که صدای ساهی رو شنیدم:
    - درود بر آقای جوان خسته!
    اون لحظه تنها کلمه‌ای که در توصیف ساهی به ذهنم می‌رسید، مزاحم بود. با نارضایتی‌ای که حتی توی چهره‌امم نمود پیدا کرده بود و علاقه‌ای هم به حذفش از روی چهره‌ام نداشتم، دوباره صاف، شق و رق نشستم و نق زدم:
    - نصفه شبی وقت گیر آوردی؟!
    ساهی نیشخندی زد و با از نظر من پر رویی جواب داد:
    - نمی‌دونم، شاید...
    کتابی از کتابخونه‌‌ی هم‌راستای تختم که دو متری بیشتر بینشون فاصله نبود، برداشت و بعد از برانداز کردن جلدش، لای کتاب رو باز کرد و نگاهی به صفحاتش انداخت. هندسه، یکی از کتابای درسیم بود. کتاب رو برگه زد و با چشم‌های درشتی که هنوز روی نوشته‌های کتاب سر می‌خوردن، پرسید:
    - باید درس شیرینی باشه.
    نگاهش رو به من داد و با لبخند ادامه داد:
    - درست می‌گم؟
    نگاهی به ساعت دیواری‌ای که دقیقاً بالای در ورودی به چشم می‌خورد، انداختم که با ریز کردن چشمام و کمی تلاش با وجود نیمه تاریک بودن اتاق -فقط نور ماه به اتاقم راه داشت- تونستم از اون فاصله هم دقیق ببینمش و طلبکارانه لب زدم:
    - توقع نداری که باور کنم ساعت یک و سی دقیقه‌ی بامداد مزاحمم شدی واسه پرسیدن همین یه سوال! بهتر نیست بری سر اصل مطلب؟ من خسته‌ام.
    شونه‌هاش رو با بی‌تفاوتی بالا انداخت.
    - هر جور میلته.
    همون‌طور که کتاب هندسه‌ام توی دستش بود، به سمت میز و صندلی گذاشته شده نیمه‌ی چپ اتاقم رفت و برای خودش صندلی‌ چوبی‌ای دقیقاً روبروی من عقب کشید و روش نشست. خبری از بال‌های سیاهش نبود. هر جایی غیر از ابدیت عهدنامه که می‌دیدمش ظاهری انسان‌وار داشت. انسان‌وارتر از من با لب‌های خاکستری.
    کتاب هندسه‌ام رو روی میز گذاشت و با صدایی که تن یک‌دست آرومش رو دوست داشتم، منطقی توضیح داد:
    - از خروس خون صبح زدی به دل جمعیت، نمی‌تونستم باهات خلوت کنم و گر نه مطمئن باش الان مزاحمت نمی‌شدم. البته اگه دستور شیطان نبود و خودم شخصی کارت داشتم، باز هم می‌ذاشتم راحت بخوابی.
    پوفی کردم.

    - تو کف وقت شناسی شیطان موندم!
    ساهی با ابروهای بالاپریده و چهره‌ای سوالی لب زد:
    - دو پهلو بود!
    چشم‌هاش رو ریز کرد.
    - کدوم پهلوش؟
    - در مورد شیطان بود نه تو، خود شیطانم می‌فهمه.
    ساهی طلبکارانه دستی زیر چونه‌اش که وسطش شبیه یه خط راست کمی تو رفته بود، زد و پرسید:
    - اوکی! اون وقت می‌شه بپرسم از کجا؟
    طبیعی نبود! یعنی واقعاً نمی‌دونست؟!
    - با خوندن ذهنم خب.
    ساهی چپ چپ نگام کرد که با تعجب و تن صدای بلندتری نسبت به حالت عادیم پرسیدم:
    - چیه؟!
    چونه‌اش رو رها کرد و کامل به پشتی صاف چرم صندلی تکیه داد.
    - چرا فکر می‌کنی شیطان می‌تونه ذهنت رو بخونه؟
    - خب، خب...
    درمونده از دادن جواب سوالش، سکوت کردم. دلیل منطقی‌ای به ذهنم نمی‌رسید. واقعاً چرا فکر می‌کردم شیطان می‌تونه ذهنم رو بخونه؟ چون قویه؟ مگه هر موجود قوی‌ای قادر به ذهن خوانیه؟
    کلافه سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر سوالایی که دونه دونه داشتن توی ذهنم ردیف می‌شدن، بیرون بیام. صادقانه جواب دادم:
    - نمی‌دونم! دلیل منطقی‌ای برای این طرز فکرم ندارم.
    توی چشم‌هاش خیره شدم:
    - از این گذشته، یعنی شیطان یا تو نمی‌تونین ذهن من رو بخونین؟
    ساهی با لبخندی که مزه‌ی به سخره گرفتن خودم رو خیلی خوب می‌تونستم توش حس کنم، جواب داد:
    - نه! پدرت فقط می‌تونست جسمت رو تسلیم کنه نه روحت رو، روح رو فقط خود شخص قادر به تسلیمشه. ذهن هم در حیطه‌ی روح قرار می‌گیره. راستی...
    تک ابرویی با شیطنت بالا انداخت.
    - نمی‌خوای روحت رو اهدا کنی؟
    جا خوردم. بی‌اختیار خودم رو کمی عقب کشیدم و با تعجب لب زدم:
    - چی؟!
    ساهی با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد که باعث بیشتر بالا رفتن ابروهای کم‌پشتم شد‌. درکش نمی‌کردم. دقیقاً داشت به چی می‌خندید؟ علاوه بر اون، صدای خنده‌اش واقعاً بلند بود. درسته اتاقم یه طبقه با اتاق مامان و بابا فاصله داشت اما به هر حال ممکن بود صدای خنده‌ی ساهی رو بشنون. آروم تذکر دادم:
    - آروم‌تر. ممکنه مامان و بابام صدات رو بشنون.
    صدای خنده‌اش آروم‌تر شد و با ته خنده‌ای لب زد:
    - باید چهره‌ی خودت رو می‌دیدی یارا، آدمک بامزه‌ی شیطان! نترس، شیطان کاری به روحت نداره. حقیقت اینه که روح تو حتی از جسمت ضعیف‌تره. به کار شیطان نمیاد.
    حرف‌هایی که زد، چندان برام مهم نبودن. چند بار دیگه هم به ضعف روحم اشاره کرده بود و این دیگه برام عادی شده بود.
    خمیازه‌ی بلند بالایی کشیدم و با چشمایی که نسبت به چند لحظه قبل، زور بیشتری برای باز نگه داشتنشون باید خرج می‌کردم، فاصله‌ای میون لب‌های باریک خاکستری رنگم انداختم:
    - ببین، من خیلی خوابم میاد. برو سر اصل مطلب، گفتی دستور از بالا رسیده.
    پای چپش رو روی پای راستش انداخت و سرش رو به سمت چپ کج کرد.
    - اوه، شاید این‌جوری بهتر باشه.
    تا جایی که می‌تونست از کمر خم شد و گردنش رو بالا گرفت. نوع نگاه مشکی جدیش یه‌کم ترسناک و برنده بود. بی‌اختیار یه‌کم خودم رو عقب کشیدم. هر چند، فاصله‌ی بینمون هنوز هم کمتر از دو متر نبود.‌
    - دوست دارم این دفعه خودت حدس بزنی یارا.
    به لحنش نمی‌اومد قصد شوخی داشته باشه. با مکث کوتاهی جواب دادم:

    - تا حالا که شیطان در شصت درصد موارد ازم نوعی دزدی کردن خواسته‌. احتمالاً اینم دزدیه.
    نیشخندی زد و صاف نشست.
    - نه.
    با بدجنسی ادامه داد:
    - این یکی شاهکار شیطانه! دوست دارم وقتی می‌فهمی شیطان خواسته‌اش چیه، چهره‌ات رو ببینم.
    تک ابرویی بالا انداختم. مگه شیطان این بار چی ازم می‌خواست؟
    - خب، بگو تا ببینی.
    دقیق نگاهم کرد. انگار با چشمای تیله‌ایش داشت تا عمق وجودم رو می‌دید.
    - مطمئنی می‌خوای بشنوی؟!
    بچه‌گونه بود اما لجوجانه، بخش بخش جواب دادم:
    - مُ‍ط... م‍َ... ئِن... نَم.
    ساهی با لبخند و بی‌مقدمه گفت:
    - رابـ ـطه‌ی نامشروع!
    جا خوردم. کلاً خواب از سرم پرید و تنها عکس‌العملم نسبت به حرفش این بود:
    - هان؟!
    دوباره با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد و گفت:
    - دلقک کوچولو!
    ذهنم درگیرتر از اونی بود که بخوام به حرفش یا صدای خنده‌ی بلندش واکنش نشون بدم. شیطان از من می‌خواست چیکار کنم؟! اون که خودش بهتر شرایط من رو می‌دونست! با منطق جور در نمی‌اومد. با چشمای ریز شده‌ای از ساهی پرسیدم:
    - دستم انداختی؟
    ساهی خنده‌اش رو در حد عادی تنزل مقام داد و جدی گفت:
    - چرا باید تو رو دست بندازم یارا؟ شیطان گـ ـناه پسنده و این یکی از محبوب‌ترین گـ ـناه‌ها نزد شیطانه. خواسته‌ی شیطان کاملاً جدیه.
    با تعجب و ناباوری گفتم:
    - ولی آخه...
    حرصم گرفته بود. با تندی ادامه دادم:
    - مگه شیطان آلزایمر گرفته؟!
     
    آخرین ویرایش:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    ساهی با خنده‌ی آرومی تذکر داد:
    - هی، یارا آروم‌تر! تو که نمی‌خوای شیطان ازت قطع امید کنه!؟
    حق به جانب ابروهام رو توی هم کشیدم.
    - مگه دروغ می‌گم؟
    جمله‌ی بعدی رو غلیظ‌تر و با تاکید ادا کردم:
    - من بیمارم!
    با مکثی که در طی اون دهنم باز مونده بود، ادامه دادم:
    - هیچ کششی به سمت جنس مخالف ندارم اون وقت شیطان می‌گـه برو...
    تموم صورتم درهم شد!
    - اصلاً نمی‌خوام بهش فکر کنم. آخه با چه منطقی؟ رو چه حسابی؟
    کاری که شیطان ازم می‌خواست، به نظرم واقعاً چندش‌آور بود! کاری به قانونی، غیر قانونی، شرعی و غیر شرعی بودنش نداشتم. خودِ نفس‌ِ کار برام زننده و چندش‌آور بود. مشکلی که حقیقتاً دوست داشتم حل بشه اما به طرز عجیبی حل نشدنی به نظر می‌اومد.
    ساهی پوفی کرد و کلافه لب زد:
    - کافیه تو فقط دو مین سکوت کنی تا من برات توضیح بدم.
    دست به سـ*ـینه شدم. امکان نداشت قانع بشم!
    - می‌شنوم.
    ساهی با حالتی که انگار داره یه مسئله‌ی خیلی عادی رو واسه بچه‌ی نداشته‌اش توضیح می‌ده، گفت:
    - ببین، تو فقط باید مقدماتش رو بچینی. بحث اصلی که وسط اومد، خود شیطان اختیار جسمت رو دست می‌گیره.
    تک ابرویی بالا انداختم.
    - بعد این مقدمات تا کجای کار رو شامل می‌شن؟
    - تحـریـ*ک کردن طرفت!
    با تعجب و صدای بلندی گفتم:
    - چی؟! تو به این می‌گی مقدمات؟ بابا من اصلاً دلم نمی‌خواد دستم به دست طرف بخوره اون وقت تو می‌گی...
    ذله شده بودم. دستام رو انداختم و با صدایی تحلیل رفته ادامه دادم:
    - مسخره‌ام کردی ساهی؟
    ساهی با خنده جواب داد:
    - نه به مرگ خودم! به هر حال...
    شونه‌هاش رو بالا انداخت. سرش رو توی اتاق گردوند. به نظر می‌اومد دنبال چیزی می‌گرده. دوباره سرش رو به سمت من گرفت‌
    - فکر کن یه تمرین ظاهرسازیه. همین!
    معلوم شد! توی ذهنش داشت دنبال یه مثال می‌گشت که پیداش کرد. کلمه‌ی آخرش، دلم می‌خواست سرش رو بزنم.
    بلند لب زدم:
    - همین؟!
    اگه می‌تونستم قدرت تکلم رو به کل ازش می‌گرفتم! با ناباوری ادامه دادم:
    - به نظر تو این مسئله فقط همینه؟!
    ساهی کلافه دستی توی موهای مشکی رنگش فرو برد و جدی ‌‌گفت:
    - داری کلافه‌ام می‌کنی یارا، این دستور بالاست. خود شیطان، می‌فهمی یا فیزیکی بهت بفهمونم؟
    - می‌فهمم ولی نمی...
    وسط حرفم پرید:
    - می‌شه. تو اگه بخوای می‌شه.
    درمونده نالیدم:
    - تو که برگشتی سر خونه‌ی اولت!
    ساهی نفسی عمیق کشید. انگار اونم از دست من ذله شده بود. با شناختی که ازش پیدا کرده بودم، مطمئن بودم اگه به خاطر شیطان نبود تا اون موقع یه بلایی سرم آورده بود.
    چند لحظه فقط حرصی نگاهم کرد. از توی چشماش می‌تونستم کلافگی و عصبانیت از حد گذشته‌اش رو بخونم. سریع عصبانی می‌شد و سریع‌تر از اون اقدام می‌کرد اما وجود شیطان، هیچ وقت فکر نمی‌کردم زمانی برسه که از وجود داشتن شیطان احساس شادی داشته باشم! با این وجود، در کنترل صداش به شدت موفق عمل کرد.

    - خب، چی می‌شه اکه یه خرده به خودت سختی بدی؟ شاید این وسط حتی بیماریتم بهتر شد یا بهتر از اون، کلاً درمان شد.
    یه مدت نه‌چندان کوتاهی توی سکوت نگاهش کردم. اگه قرار بود مبحث اصلی رو خود شیطان به سرانجام برسونه، چه ضرری داشت؟ شیطان چیزهای زیادی به من داده بود و عقده‌های بزرگی از روی شونه‌هام برداشته بود. یه تیکه از وجودم هنوز هم مخالفت می‌کرد اما این موارد برای اینکه خودم رو به قبول کردن این کار مجبور کنم، کافی بودن.
    - حالا طرفم کی هست؟
    ساهی سوت آرومی کشید. نگاهش رو به سقف اتاق داد و لب زد:
    - خب، می‌شناسیش.
    ابروهام توی هم فرو رفتن و چشمام ریز شدن. می‌شناختمش؟ نمی‌دونم چرا بی‌دلیل ذهنم به سمت فاطمه کشیده شد. چشمام درشت شدن و با ناباوری گفتم:
    - تو، تو که منظورت...
    ادامه‌ی حرفم رو خوند. با پوزخند سرش رو پایین آورد و هم‌زمان با تکون دادن سرش به نشونه‌ی منفی، لب زد:
    - نه، نه. شیطان کاری با فاطمه نداره. حداقل در این مورد.
    - تو ذهن من رو می‌خونی؟
    پوزخندش رنگ به سخره گرفتن به خودش گرفت.
    - معلومه که نه، فقط حدس زدن اینکه ذهنت بلافاصله به سمت فاطمه می‌ره زیاد سخت نبود. به هر حال، تو اون رو از بقیه‌ی دخترای اطرافت بیشتر و بهتر می‌شناسی‌ و پر کشیدن ذهنت به سمت اون یه چیز طبیعیه. در ضمن، اگه کسی به غیر از فاطمه به ذهنت رسیده بود، همچین واکنشی رو نشون نمی‌دادی.
    چیزی نگفتم. منتظر بودم ساهی حالا که حدس اولم اشتباه از آب در اومده بود، خودش جواب رو بده اما با گذشت چند لحظه و سکوتی که هنوز حاکم بود، فهمیدم نه! قصد گفتن جواب رو نداره. خودم بهش تلنگری زدم:
    - نگو که توقع داری که تک تک دخترایی که می‌شناسم رو نام ببرم!
    آرنجش رو روی میز گذشت و دستش رو باز گرفت. سرش رو کج کرد و اون رو به کف دستش تکیه داد.
    - معلومه که نه، لازم نیست. یه راهنمایی دیگه می‌کنم، با این راهنمایی امکان نداره حدس اشتباه بزنی!
    امکان نداره حدس اشتباه بزنم، مگه راهنماییش چیه؟! منتظر نگاهش کردم که لب باز کرد:
    - همین امشب باهاش آشنا شدی.
    با تفریح نگاهم می‌کرد.
    راهنماییش رو دوباره برای خودم تکرار کردم. همین امشب باهاش آشنا شدم. منظورش، ویدا بود؟ به محض اینکه اسم ویدا توی ذهنم اومد، سریع و ضرب الاجلی پرسیدم:
    - منظورت ویداست؟
    سرش رو از روی دستش برداشت. با همون دست بشکنی زد و انگشت اشاره‌ای رو به سمتم گرفت.
    - زدی تو هدف.
    بی‌توجه به خنده‌ی روی لب ساهی، با فکر درگیر و ابروهایی درهم رفته، با صدای آرومی پرسیدم:
    - ولی چرا ویدا؟
    دوباره هندسه‌ام رو از روی میز برداشت.
    - برادرش رو دیدی؟
    سوال من چه ربطی به برادرش داشت؟ به هر حال، جواب دادم:
    - اه، آره.
    و با تعجب پرسیدم:
    - چه‌طور؟!
    - اون فلجه.
    - می‌دونم.
    - و می‌دونی چرا فلج شد؟
    اصلاً نمی‌تونستم درک کنم و بفهمم ساهی از پرسیدن این سوال‌های بی‌ربط می‌خواد به چی برسه. گیج شده بودم. آروم جواب دادم:
    - خب، این رو نه، نمی‌دونم اما چه‌ ربطی به سوال من داره؟
    ساهی دست از سوال پیچ کردن من برداشت و یه ضرب جواب داد:
    - از بدو تولدش فلج نبود. اتفاقاً نسبت به بچه‌های دیگه خیلی هم زودتر راه رفتن رو یاد گرفت. تقریباً دو سال پیش بود که توی یه درگیری قطع نخاع شد و دیگه نتونست راه بره. این درگیری با یه بچه پولدار سرخوش به اسم شایرایا بود که ویدا پنهانی باهاش رابـ ـطه داشت.
    ابروهام بالا پریدن. به ویدا اهل این‌جور کارها بودن نمی‌اومد!
    - ویدا بعد از اون دیگه دور و بر ارتباط با جنس مخالف نرفت. نه که دیگه نخواد، نه. به خاطر ونداد و بلایی که سرش اومد، سعی کرد ذات خرابش رو خفه کنه اما حقیقت اینه که اون ذات، هنوز خفه نشده. از کارهاش مشخصه که هنوز هم به داشتن رابـ ـطه با جنس مخالف فکر می‌کنه. اون به زور می‌خواد از راهی که شیطان براش تدارک دیده خارج بشه و این شیطان رو عصبی می‌کنه. ویدا هنوز هم عمق وجودش رابـ ـطه با جنس مخالف رو می‌خواد و شیطان هیچ وقت همچین لقمه‌ی چرب و نرمی رو از دست نمی‌ده. شیطان چیزهای زیادی به تو داده، حالا وقتشه که تو این لقمه رو برای شیطان بگیری و توی دهنش بذاری؛ یارا.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا