[HIDE-THANKS]گذشته ها گذشته و تصمیمم رو گفتم؛ دیگه نمی خوام به چیزایی که برگشتنش ممکن نیست فکر کنم. احساس می کنم با وجود این همه مشکلاتی که سر راهم پیاده شده، ارادم پایدار تر و محکم تر شده. از این بابت خیلی خوشحالم. در حالی که داشتیم به سمت جنگل پشت دهکده حرکت می کردیم، گفتم:
-اینجا من رو یاد خونه م میندازه.
چشمش رو به سمتم چرخوند. لبخندی زده م و ادامه دادم:
-اونم یه جنگل کوچیک درست پشت قبیله مون بود. خیلی دلنشین و با صفا بود و نمی دونم الان چه وضعی داره!
نگاه سردش رو ازم گرفت و با لحن سرد و بی احساسی گفت:
-خودت رو با این حرفا ناراحت نکن.
لحنش سرد بود، اما توی عمق حرفاش می تونستم همدردی رو احساس کنم. نگاهش رو به جلو بود و حواسش به لبخندی که بهش زده بودم نبود. هیچ وقت تا این حد به کسی متکی نشده بودم. حواسم به تفکرات خودم بود که یکدفعه گفت:
-حاضری بریم جنگل؟
به خودم اومدم. کامل متوجه ی حرفاش نشدم، ولی شانسی یه جوابی بهش دادم:
-ها؟ آ...آره.
لبخند کوچیکی زد. با خوشحالی گفت:
-خوبه. پس بریم.
موهام رو پشت گوشم انداختم و هر دو با هم راهی جنگل شدیم. همه نوع جک جونوری اونجا پیدا می شد؛ از گل های وحشی و عجیب غریب گرفته تا حیوونای ریز میزه و عجیبی که یکدفعه ای سر راهمون سبز می شدن. شبیه دایناسور های کوچیکی بودن که نسلشون خیلی وقت پیش منقرض شده بود. پشتشون خار های تیز و نازکی داشت و پوستش چرمی بود. راستش قیافه ش خیلی حال بهم زن بود. بوته های کوتاه و بلندی کنار تنه ی درختا بود که رنگ قرمزشون خودنمایی می کرد. درباره ی بوته های قرمز زیاد شنیدم، اما تا به حال از نزدیک ندیده بودم.
-هی هانا!
-هم؟
-اونجا رو ببین!
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. یه سنگ بزرگ و خاکستری وسط جنگل بود که نقش و نگار های عجیبی روش هک شده بود.
-ها؟ اون چیه؟
با بیحالی گفت:
-چی؟ یعنی درباره ش چیزی نشنیدی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
-نه. خب بگو.
ریشخندی زد و گفت:
-معلومه که آدم خیلی کنجکاوی هستی.[/HIDE-THANKS]
-اینجا من رو یاد خونه م میندازه.
چشمش رو به سمتم چرخوند. لبخندی زده م و ادامه دادم:
-اونم یه جنگل کوچیک درست پشت قبیله مون بود. خیلی دلنشین و با صفا بود و نمی دونم الان چه وضعی داره!
نگاه سردش رو ازم گرفت و با لحن سرد و بی احساسی گفت:
-خودت رو با این حرفا ناراحت نکن.
لحنش سرد بود، اما توی عمق حرفاش می تونستم همدردی رو احساس کنم. نگاهش رو به جلو بود و حواسش به لبخندی که بهش زده بودم نبود. هیچ وقت تا این حد به کسی متکی نشده بودم. حواسم به تفکرات خودم بود که یکدفعه گفت:
-حاضری بریم جنگل؟
به خودم اومدم. کامل متوجه ی حرفاش نشدم، ولی شانسی یه جوابی بهش دادم:
-ها؟ آ...آره.
لبخند کوچیکی زد. با خوشحالی گفت:
-خوبه. پس بریم.
موهام رو پشت گوشم انداختم و هر دو با هم راهی جنگل شدیم. همه نوع جک جونوری اونجا پیدا می شد؛ از گل های وحشی و عجیب غریب گرفته تا حیوونای ریز میزه و عجیبی که یکدفعه ای سر راهمون سبز می شدن. شبیه دایناسور های کوچیکی بودن که نسلشون خیلی وقت پیش منقرض شده بود. پشتشون خار های تیز و نازکی داشت و پوستش چرمی بود. راستش قیافه ش خیلی حال بهم زن بود. بوته های کوتاه و بلندی کنار تنه ی درختا بود که رنگ قرمزشون خودنمایی می کرد. درباره ی بوته های قرمز زیاد شنیدم، اما تا به حال از نزدیک ندیده بودم.
-هی هانا!
-هم؟
-اونجا رو ببین!
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. یه سنگ بزرگ و خاکستری وسط جنگل بود که نقش و نگار های عجیبی روش هک شده بود.
-ها؟ اون چیه؟
با بیحالی گفت:
-چی؟ یعنی درباره ش چیزی نشنیدی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
-نه. خب بگو.
ریشخندی زد و گفت:
-معلومه که آدم خیلی کنجکاوی هستی.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: