رمان کینه ی فرسوده | ^M_A_K_I_A^ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M_A_K_I_A^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/23
ارسالی ها
2,595
امتیاز واکنش
17,359
امتیاز
813
محل سکونت
نگاه دانلود عزیز ... :)
[HIDE-THANKS]گذشته ها گذشته و تصمیمم رو گفتم؛ دیگه نمی خوام به چیزایی که برگشتنش ممکن نیست فکر کنم. احساس می کنم با وجود این همه مشکلاتی که سر راهم پیاده شده، ارادم پایدار تر و محکم تر شده. از این بابت خیلی خوشحالم. در حالی که داشتیم به سمت جنگل پشت دهکده حرکت می کردیم، گفتم:
-اینجا من رو یاد خونه م میندازه.
چشمش رو به سمتم چرخوند. لبخندی زده م و ادامه دادم:
-اونم یه جنگل کوچیک درست پشت قبیله مون بود. خیلی دلنشین و با صفا بود و نمی دونم الان چه وضعی داره!
نگاه سردش رو ازم گرفت و با لحن سرد و بی احساسی گفت:
-خودت رو با این حرفا ناراحت نکن.
لحنش سرد بود، اما توی عمق حرفاش می تونستم همدردی رو احساس کنم. نگاهش رو به جلو بود و حواسش به لبخندی که بهش زده بودم نبود. هیچ وقت تا این حد به کسی متکی نشده بودم. حواسم به تفکرات خودم بود که یکدفعه گفت:
-حاضری بریم جنگل؟
به خودم اومدم. کامل متوجه ی حرفاش نشدم، ولی شانسی یه جوابی بهش دادم:
-ها؟ آ...آره.
لبخند کوچیکی زد. با خوشحالی گفت:
-خوبه. پس بریم.
موهام رو پشت گوشم انداختم و هر دو با هم راهی جنگل شدیم. همه نوع جک جونوری اونجا پیدا می شد؛ از گل های وحشی و عجیب غریب گرفته تا حیوونای ریز میزه و عجیبی که یکدفعه ای سر راهمون سبز می شدن. شبیه دایناسور های کوچیکی بودن که نسلشون خیلی وقت پیش منقرض شده بود. پشتشون خار های تیز و نازکی داشت و پوستش چرمی بود. راستش قیافه ش خیلی حال بهم زن بود. بوته های کوتاه و بلندی کنار تنه ی درختا بود که رنگ قرمزشون خودنمایی می کرد. درباره ی بوته های قرمز زیاد شنیدم، اما تا به حال از نزدیک ندیده بودم.
-هی هانا!
-هم؟
-اونجا رو ببین!
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. یه سنگ بزرگ و خاکستری وسط جنگل بود که نقش و نگار های عجیبی روش هک شده بود.
-ها؟ اون چیه؟
با بیحالی گفت:
-چی؟ یعنی درباره ش چیزی نشنیدی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
-نه. خب بگو.
ریشخندی زد و گفت:
-معلومه که آدم خیلی کنجکاوی هستی.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    [HIDE-THANKS]با سر حرفش رو تایید کردم و گفتم:
    -درسته.
    سطح سنگ رو لمس کرد. گوشه ی لبش رو گزید و با تردید گفت:
    -راستش خودمم خیلی مطمئن نیستم، اما تا جایی که می دونم این سنگ متعلق به جادوگر سیاهه.
    بهش نزدیک شدم و پرسیدم:
    -جادوگر سیاه؟
    سرش رو به نشونه ی آره تکون داد. انتظار داشتم درباره ش بهم بگه اما فقط حرفم رو تایید کرد. مجبورم شدم بپرسم:
    -اون دیگه کیه؟
    ریشخندی زد و با خنده نگاهم کرد. به چشماش زل زدم و دوباره گفتم:
    -راجبش بگو.
    نگاهش رو به سنگ دوخت. مکث کوتاهی کرد و گفت:
    -راستش اون هنوزم زنده‌س. اون قبلا اینجا زندگی می کرده. آب دریا هم توسط اون طلسم شده.
    می خواستم یه سوال دیگه بپرسم، اما کار خودم خیلی مهم تر بود. بحث و عوض کردم و با لبخند ملیحی گفتم:
    -خب دیگه، بریم ماوی رو پیدا کنیم. می دونی من کمی عجله دارم.
    تا گفتم عجله دارم، رنگش باخت. حالت صورتش عوض شد و لبخند همیشگی روی لباش یکدفعه ای از بین رفت. حسابی جا خوردم. یهو چی شد؟
    -تاکایدو؟ خوبی؟
    چند تا پلک زد و با دستپاچگی گفت:
    -آ...آره...معذرت می خوام! یه لحظه حواسم...حواسم پرت شد!
    قیافه و عمق چشماش یه چیز دیگه رو نشون می داد. کاملا معلوم بود که داشت دروغ می گفت، اما بیخیال شدم و قضیه رو ادامه ندادم.
    ***
    «جنگل بیش از انتظار وسیع بود. علاوه بر اون، وجود انواعی از گل های ناشناخته و درختای بلند اونجا رو واقعا دلنشین می کرد. تمام راه رو بدون حرف گذروندیم و حالا هم هنوز یک کلمه هم حرف نزدیم. نه اینکه با هم دیگه قهر باشیم، اما معلوم بود تاکایدو از چیزی ناراحت و دلخوره. من که حرفی نزدم، چرا این جوری می کنه؟ تقریبا نصف راه حواسم به حرکات و واکنش های بی سر و صدای اون بود. سرش رو به پایین بود و به زمین خیره شده بود. »
    توی افکر منفی خودم غرق شده بودم که صداهای آشنایی به گوشم خورد. من و تاکایدو همزمان توقف کردیم و نگاهای پ از استرسمون رو به هم دوختیم.
    -صدای اوناس؟
    با دقت به صداهای نامفهوم و ناواضح گوش داد. لبخندی روی لباش نشست و بلافاصله با خوشحالی گفت:
    -آره!
    بدون لحظه ای مکث، شروع کرد به دویدن.
    -بیا! خیلی بهشون نزدیک شدیم. انتظار نداشتم پیاشون کنیم!
    این دختره اقعا عجیبه ها! یه بار عصبانی و یه بار جوگیر می شه و می زنه به سرش! زیر لب ای بابای گفتم و با بی میلی گفتم:
    -خیله خوب. اومدم!
    پا به پی همدیگه، بین این همه برگ و درخت و چمن می دویدیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    [HIDE-THANKS]این قدر دویدیم تا اینکه بالاخره به محوطه ی باز و خشکی رسیدیم. زمینش خاکی بود و دریق از یه برگ درخت! باور نمی شد همچین محوطه ی باز و بزرگی پشت این جنگل انبوه باشه. تاکایدو با پاهاش خاک نرم زمین رو کنار زد. اخمی بین ابروهاش نشست و گفت:
    -اونا همینجان.
    حرفش برام عجیب بود، چون هیچ کس به چشم دیده نمی شد. یعنی بهتره بگم اصلا کسی اونجا نبود. سرش رو بلند کرد و خیره به من و با همون اخم ادامه داد:
    -اونا با قدرت ماوی از این دنیا محو شدن.
    هیچ کدوم از حرفاش تو کتم نمی رفت. یه لحظه خیال کردم خل شده، اما تا به خودم اومدم، متوجه ی یک لشکر آدم شدم که دورم حلقه زده بودن. حسابی جا خوردم؛ این قدر که نتونستم حتی یه کلمه هم حرف بزنم. همه ی نگاه ها هم به من بود و این استرسم رو بیشتر می کرد. کنار من ماوی نشسته بود و نگاهش داد می زد که وجود من اون رو شوکه کرده. نمی دونستم چی بگم. تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید، این بود که دنبال تاکایدو بگردم. واقعا نمی دونستم که این همه آدم از کجا اومدن و اصلا چی شد؟ کمی اون طرف تر، تاکایدو رو دیدم که با اخم پررنگی دست به سـ*ـینه ایستاده بود و تماشام می کرد. لبخندی ظاهری و پر استرس بیخودی زدم و گفتم:
    -ا...آمم تاکایدو، اینا...
    نذاشت بقیه ی حرفم رو بزنم که گفت:
    -برشون گردوندم. نمی تونستم تحمل کنم. به خاطر همین مجبور شدم برای این کار از قدرتم استفاده کنم.
    نگاه بد و بی اعتنایی به ماوی انداخت و خطاب به او ادامه داد:
    -این رو دارم به کسایی می گم که به نوه ی خودشون دروغ می گن و جلوی مردم یه آدم دیگه ان.
    انگار همه ی این حرفا رو مستقیم کوبید به رخ ماوی. می خواست غیر مستقیم بگه اما همه ش رو عین حقیقت گذاشت کف دستش. برگشت و بعد از نیم نگاهی که بهم انداخت گفت:
    -بیا بریم.
    این همون چیزی بود که دنبالش می گردم؛ سربازی بر علیه ماوی، اما بعید می دونم این همون تاکایدو سابق و قبلی نباشه. بازیگریش حرف نداره. چپ چپ به ماوی که با بهت به تاکایدو نگاه می کرد و هواسش اصلا به من نبود، نگاه کردم و با لحنی جدی جواب دادم:
    -باشه.
    خودم رو جدی جلوه دادم و از بین مردم بیرون اومدم. چند قدمی ازشون فاصله نگرفته بودیم که ماوی با همون صدای پیر و خفه ش گفت:
    -تاکایدو، صبر کن.
    حرکتش رو متوقف کرد، اما به سمتش برنگشت. منم برای حفظ غرورم برنگشتم، اما با دقت به حرفای ماوی گوش دادم. گفت:
    -لازم بود ندونی من توانایی حرکت کردن دارم. چون...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    [HIDE-THANKS]حرفش رو قطع کرد و با بی حوصلگی پرسید:
    -چون چی؟ چون به خاطر خودمه؟
    ماوی جوابی نداد و فقط سکوت کرد، اما او حرفای زیادی برای گفتن داشت.
    -من از بچگی پیش تو بزرگ شدم. چطور می تونی این قدر راحت به من دروغ بگی، پدربزرگ؟
    ماوی همچنان سرش پایین بود و بقیه هم به پشت تاکایدو خیره شده بودن. باید تاکایدو رو آروم می کردم، چون صورتش از شدت فشار سرخ شده بود. دستم رو روی شونه ش گذاشتم. صورتش رو تا نیم رخ به سمتم چرخوند. گفتم:
    -تاکایدو، لطفا آروم باش. ازت خواهش می کنم این قدر به خودت فشار نیار!
    انگشت اشاره رو سمت ماوی نشانه گرفتم و ادامه دادم:
    -اون پیرمرد فقط به فکر منفعت خودشه. اگه این طور نبود، جلوی اون قبیله ایستادگی می کرد و... به اینجا پناه نمی برد. اون یه بزدله.
    خشم عمیقی توی نگاه ماوی بود که فقط من احساسش می کردم، اما منم اکنش آرامی نشون ندادم و با نفرتی که بعد از مرگ خانواده ی و اهالی قبیله م توی وجودم بوجود اومده بود، نگاش کردم. توی دلم خون بود. خونی که قطره قطره جمع شد و حالا هم تبدیل شده به یه دریا. این افکار رو کنار گذاشتم. لبخند ملایمی زدم و خطاب به تاکایدو گفتم:
    -این زندگی دیگه اون زندگی قبلی نمی شه تاکایدو.
    روم رو به سمت جنگل برگردوندم. اون لحظه احساس می کردم جنگل خیلی بزرگ شده؛ اون قدر بزرگ که می گفتم اگه برم گم می شم. صدای پاهام سکوت رو شکست. شروع کردم به دویدن. می خواستم اون قدر بدوم که گم بشم؛ گم بشم توی وجود آتیش گرفته م. با عجله برگ ها رو کنار می زدم و می دویدم. صداهای عجیبی توی مغزم اکو می شد:
    -من تنهات نمی زارم...مامان!
    -گفتم برو!
    چشمام بازم خیس شد. تا کی باید بابت این قضیه اشک بریزم؟ مگه اون مال گذشته نیست؟ پس چرا فراموشش نمی کنم؟ اگه یه جایی توی ذهنم هک شده باشه چی؟
    پای سمت راستم به سنگ کوچیکی گیر کرد و بی وقفه زمین خوردم. سـ*ـینه م درد گرفت و آرنج دست چپم خراش بزرگی برداشت.
    -آ...آخ!
    به سختی بلند شدم. نفس عمیقی کشیدم و به زخم آرنجم نگاه کردم. درد داشت. دردش هم آزار دهنده بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    [HIDE-THANKS]جلوی بغضم رو گرفتم. می ترسیدم بازم بابت این قضیه گریه کنم، اما چطور می تونستم چهره ی مهربون مامانم که هر لحظه جلوی چشمام بود رو فراموش کنم؟ به تنه ی درخت تکیه دادم. سرم رو پایین انداختم و به زخم و زانوم خیره شدم.
    -هانا! کجایی دختر؟
    «چی؟ این صدای تاکایدوئه!» بلندی صداش نشون می داد که بهم نزدیکه. کم کم صدای قدم هاش رو شنیدم و طولی نکشید که احساس کردن کنارمه. سرم رو به آرومی بلند کردم. قیافه ش گرفته بود و اخمو. دوباره سرم رو پایین انداختم و با صدایی جدی گفتم:
    -متاسفم! راستش من...نمی تونم به راحتی از این قضیه بگذرم!
    با دستش شونه هام رو مالش داد و گفت:
    -می دونم. نگران نباش هانا.
    دستش رو گرفتم. لطافت پوست دستش واقعا زیاد بود. با حالت گریه و خوشحالی گفتم:
    -ازت ممنونم.
    ***
    -می دونی حرف من چیه؟ من می گم باید هر جوری که شده به قبیله مون کمک کنیم. شاید اونا زنده باشن!
    بعد از اون قضیه، دوباره برگشتیم پیش ماوی و بقیه ی اهالی. اون گفت در ازای مشکلاتی که برات بوجود اومده، کمکت می کنیم که خونواده ت رو نجات بدی و منم قبول کردم. تاکایدو با تردید گفت:
    -آره. منم حس می کنم که اونا هنوز زنده ن. نظر شما چیه پدربزرگ؟
    همه ی نگاه ها به سمت ماوی رفت. مکث کوتاهی کرد و گفت:
    -وقتی من رئیس قبیه ی ونیز بودم، مردم اون اهالی رو زندانی می کردم. پس احتمالا اونام برای انتقام، ونیزی ها رو به اسارت گرفتن. رئیس قبیله شون خیلی کینه دوزه.
    دستش رو گذاشتم زیر چونه م. پشت گوشم رو خاروندم و گفتم:
    -پس حتما زندن.
    نفس راحتی کشیدم و ادامه دادم:
    -خدا رو شکر!

    البته هنوز واسم سوال بود که آیا اونا واقعا زنده ن؟ همه ی حرفایی که می زدیم فرضیه بود، اما من تا حدودی روشون حساب باز کرده بودم.
    -باید با قایق و لوازمای جنگی بهشون حمله کنیم.
    نیم نگاهی به ماوی که پیشنهادای خودش رو می داد، کردم و با تردید گفتم:
    -از کجا این قدر مطمئنی اونا زنده ن؟
    مکث کوتاهی کرد و بعد، با لبخند نیمه جانی گفت:
    -چون اونا انتقام جو هستن. همین!
    یک نفر از مردای پرزور اون جمعت، بلند شد و گفت:
    -ما می تونیم اسلحه بسازیم.
    ظاهرش نشون می داد که خیلی پر زور و قویه. ماهیچه ی بازوهاش خودنمایی می کرد. تاکایدو که با عمق وجود، توی مسئله فرو رفته بود، گفت:
    -به نظرم ما می تونیم نجاتشون بدیم. شکی ندارم!
    محکم به شانه ی سمت چپم زد و با خنده و خوشحالی گفت:
    -تو چی می گی؟
    واقعا اون لحظه هیچ ایده ای به ذهنم نمی رسید و فک کنم دلیلش هم ناباوریم بود. اگه زنده نباشن و تمام این حرف ها آشغال باشه چی؟
    -هی! یه چیزی بگو!
    سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم. آب دهنم رو قورت دادم و خطاب به تاکایدو که عین ملخ بهم خیره شده بود، گفتم:
    -هیچی نمی دونم!
    -یعنی چی؟
    نفسم رو محکم دمیدم و ادامه دادم:
    -می گم شاید اصلا اونا...زنده نباشن!
    لبش شروع کرد به لرزیدن. دستای سفیدش رو مشت کرد با بی صبری گفت:
    -واقعا کمکت به ما اینه؟
    معلوم بود که داشت عصبانیتش رو کنترل می کرد. سرش رو پایین انداخت و با لحن تاسف باری گفت:
    -ببین داریم واسه کی نقشه می کشیم؟ ما کی هستیم که الا داریم به تو کمک می کنیم!
    -چی؟ منظورت چیه؟
    دندان رو دندان کشید و گفت:
    -ناامید بودن، عادتته دیگه؟
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]سرم رو بلند کردم و به قیافه ش خیره شدم. جوابم مثبت بود، اما نمی دونستم طوری باید حالیش کنم.
    -آره، اما دلیل دیگه ش اینه که ما باید واقعیت رو بپذیریم. می دونی چی می گم؟
    پوزخندی زد و در حالی که نیم نگاهی به ماوی انداخت، گفت:
    -اینو نگاه. کی بود این همه وقت زار می زد و می گفت خونوادم خونوادم! الان به زور می خواد همه شون رو بکشه!
    شایدم اون درست می گفت. شایدم من زیادی دارد وسواس به خرج می دم و توی این مدت خیلی شکاک شدم. شایدم باید تمام افکار منفی که توی سرم م گذره رو از خودم دور کنم، یا حداقل نزارم توی زندگیم اثری داشته باشه. گفتم:
    -باشه. من دیگه نمی گم اونا مردن و حداکثرش اینه که اشتباه کنم. حالا باید چیکار کنیم؟
    تاکایدو خواست چیزی بگه که ماوی دستش رو روی شونه ی تاکایدو گذاشت و گفت:
    -من بهش می گم.
    با نگاه متعجبی چهره شون رو قاب گرفتم و گفتم:
    -چیه؟ چیزی شده؟
    تاکایدو نگاهش رو به زمین داد و همه ش لب هاش رو می مکید. ماوی یه ذره اومد جلو و بی مقدمه گفت:
    -راستش من بلد نیستم یه قضیه رو با مقدمه به کسی بگم.
    -اشکالی نداره. فکر کنم بتونم تحمل کنم. لطفا هر چه زود تر بهم بگین.
    مکث کوتاهی کرد و گفت:
    -ما الان در حقیقت، حقیقی نیستیم.
    چند بار پلک زدم و با بهت پرسیدم:
    -منظورت چیه؟
    ضربه ی آرومی به زانوم زد و ادامه داد:
    -اینایی که داری می بینی، همه ش دروغه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    [HIDE-THANKS]یه لحظه از این حرفش خندم گرفت. می خواستم بزنم زیر خنده، ولی وقتی قیافه ی کاملا جدیشون رو دیدم، پشیمان شدم. فکر نکنم ماوی یا تاکایدو بازیگر خوبی باشن! زبانم بی حس شد. نزدیک دو جفت شاخ بلند از بالای سرم رو به آسمان در بیاد. با بهت گفتم:
    -م...منظورت چیه؟ یعنی داری می گی...من... !
    تازه یادم افتاد که قبل از اینکه اینجا چشم باز کنم، توی آب دریا غرق شده بودم. یعنی ممکنه اینا همه ش یه خواب باشه؟ لبخند ماوی، من رو از خیالاتم جدا کرد. با لحن ملایمش گفت:
    -چشماتو ببند و سه بار نفس عمیق بکش.
    چشم از ماوی گرفتم. تاکایدو خیلی آروم بود؛ دقیقا برعکس من. ظاهر همه شون شاد و خوشحال بود، اما چرا؟ اصلا چرا باید کاری که ماوی می گـه رو بکنم؟
    -هانا، ازت خواهش می کنم.
    اصرار ماوی بیش از حد زیاد بود. یعنی باید اون کار رو می کردم؟ سکوت کاملا پا برجا بود. نمی تونستم این سکوت رو که بهم تنهایی رو می بخشید تحمل کنم!
    -هانا، تو باید این کار رو بکنی!
    تاکایدو خیلی مصمم بود. اصلا براش احساساتم مهم نبود. سعی کردم به حرف بیام:
    -تاکایدو، یعنی من می تونم با این کار... دوباره تو رو ببینم؟
    دستم رو گرفت. اشک توی چشماش توجهم رو دزدید. لبخندی زد و گفت:
    -بله. امیدوارم. بستگی به تلاش تو داره، هانا!
    حرفش بهم امید داد. سرم رو بالا و پایین کردم و با بغض خطاب به همه شون گفتم:
    -تا بعد!
    چشمام رو بستم و سه تا نفس عمیقی کشیدم. احساس می کردم بدنم لحظه به لحظه فشرده می شه. تموم بدنم مثل یه تیکه سنگ، منقبض شده بود. نفسم کمی تنگ شده بود و چشمام سنگینی می کرد. تنها سوالی که اون لحظه ذهنم رو بلعیده بود، این بود که قراره چه بلایی سرم بیاد؟ مرگ یا زندگی؟
    ***
    دمای بدنم خیلی پایین بود، اما روی چیز نرم و داغی افتاده بودم. روی بدنم ذره های ریزی رو احساس می کردم که باعث شده بود پوستم به شدت خارش بگیره. چشمم رو به سختی باز کردم. باز کردنش سخت بود و فکر کنم دلیلش رو می دونستم. مدت هاست که توی ساحل شنی و خالی از سکونت افتادم. اولین چیزی که به چشمای سوزانم برخورد کرد، نور داغ خورشید بود که دقیقه گردی خورشید، جلوی چشمام، توی آسمان جا گرفته بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا