رمان یوتاب | فرح کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ysmn♡nfs

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/14
ارسالی ها
18
امتیاز واکنش
185
امتیاز
121
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: یوتاب
ژانر: تاریخی، عاشقانه، تراژدی
نویسنده: فرح کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: @زهرااسدی
خلاصه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:
قبل از انقلاب بود که خانواده‌اش اسیر حکومت ظالم پهلوی شدند. برای نجات خانواده چه باید می‌کرد؟! چه می‌کرد تا از محمدرضا شاه انتقام بگیرد، انتقامی سخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    ysmn♡nfs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/14
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    121
    [HIDE-THANKS]
    مقدمه:
    می‌خواهم همچون یوتاب باشم!
    می‌خواهم همان سردار دلاور باشم که با ظلم جنگید!
    می‌‌خواهم یوتاب باشم و زبان‌زد دیگران.
    می‌خواهم یوتاب این قصه باشم!
    می‌خواهم!
    پ.ن: یوتاب نام یکی از شیرزنان ایرانیست که در دوران هخامنشی کنار برادرش در برابر دشمن از میهنش دفاع کرد.
    توجه: تمام شخصیت‌ها ساخته‌ی ذهن نویسنده هستند.


    ربیع سال ۱۳۴۵، کرمان

    دخترک با چشمانی گریان به خانه‌ی کاه‌گلی نگریست. خاطرات روزهای گذشته مانند پتکی بود که بر سرش کوفته می‌شد. دلش وعده می‌داد که با رفتن به تهران روزهای خوشش به اتمام می‌رسد. ناگهان مردی قدبلند، توپر و جوان کنارش ایستاد. برادرش بود، حسین. ابروان پرپشتش بهم گره خورده بود و با اخم دخترک را می‌نگریست. با تشر رو به او گفت:
    - بسه دیگه! چمدونت‌رو بردار!
    از پشت پرده‌ای از اشک به چمدان قدیمی و بزرگش خیره شد. با اکراه دستان لرزانش را به سمت چمدان برد و آن را به زور بلند کرد. مرد جوان نگاهی اجمالی به خانه کرد و بعد، بدون توجه به دخترک از در چوبی گذشت. دخترک دوباره مردمک چشمانش را به چرخش درآورد. در خاطراتش غرق شده بود که فریاد برادرش او را از جا پراند.
    - افسانه! اومدی؟!
    با ترس به سمت در چوبی رفت. دل کندن از آن خانه سخت بود. در چوبی را که آرام بست، کمی مکث کرد. دستش هنوز روی کلون در چوبی خشک مانده بود. بغض بی‌رحمانه گلویش را فشار می‌داد. لحظات آخر بود. به زور نگاهش را از در خانه گرفت و بعد، به ماشین مشکی رنگی که رو به رویش قرار داشت، خیره شد. برادرش که کنار ماشین ایستاده بود، با دیدنش گفت:
    - چه عجب افسانه خانم! می‌ذاشتی پس‌فردا می‌اومدی.
    افسانه سرش را به زیر انداخت‌. چمدانش را به سختی در صندوقی که هنوز درش باز بود، جا داد. بغض امانش را بریده بود و پرده‌های اشک مانع دیدش. برادرش روی صندلی شاگرد نشست و در را محکم بست. افسانه پس از فارغ شدن از بستن صندوق با قدم‌هایی لرزان به راه افتاد. در عقب را باز کرد و کنار دو برادر دیگرش جا خوش کرد. هر پنج نفرشان ساکت بودند حتی برادر شوخ و خنده‌رویش هم غم در چشمانش لانه کرده بود. ماشین که به راه افتاد، لغزش اشک‌هایش را روی گونه‌هایش احساس کرد. لبش را گزید تا مبادا صدای هق‌هق‌هایش به گوش برادرانش و پدرش برسد. می‌ترسید که حسین دوباره سرزنشش کند. دست برادرش را روی سرش احساس کرد که آرام روی موهای مشکی‌اش می‌کشید. سرش را بالا گرفت و با صورتی خیس از اشک به علی که کنارش نشسته بود، خیره شد. همان لبخند همیشگی‌اش مهمان ل**ب‌هایش بود. هر چقدر حسین دمدمی‌مزاج و زورگو بود، در عوض علی مهربان و آرام. علی سرش را نزدیک گوش افسانه برد و آرام گفت:
    -از خونه جدیدمون حتما خوشت میاد.
    چهره‌اش آرامش خاصی را به درون رگ‌های افسانه جاری کرد. علی با انگشتانش نوازشگونه گونه‌های خیس از اشک افسانه را پاک کرد.
    - دیگه نبینم گریه کنی‌ها!
    لبخند محوی گوشه‌ی ل**ب‌های افسانه مهمان شد. علی دومین برادرش محسوب می‌شد و مایه‌ی آرامش دخترک بود. چشمه‌ی اشکانش خشکید؛ ولی بغضش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. افسانه سرش را روی شیشه قرار داد. مدت زیادی می‌گذشت. سکوت هنوز بر فضا حکمفرما بود. تنها صدای سرفه‌های گاه و بی‌گاه پدرش سکوت را می‌شکست. چند سالی بود که با این بیماری می‌جنگید؛ روز به روز اوضاعش وخیم‌تر از قبل می‌شد و افسانه نگران‌تر از قبل. زیر چشمی به علی و میثاق نگریست که هر دو به خواب فرو رفته بودند. دستش را به سمت جیب سارافن سرمه‌ای رنگش برد. وقتی کاغذی را بین انگشتانش احساس کرد، چشمان شب رنگش درخشید.


    [/HIDE-THANKS]
     

    ysmn♡nfs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/14
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    121
    [HIDE-THANKS]
    وقتی آن را بیرون کشید، هراسان به اطرافش نگاه کرد تا مبادا کسی کاغذ را دیده باشد. لای آن را با انگشتان لرزانش باز کرد و مردمک چشمانش را روی تکه کاغذی که حاوی دست خط ظریفی بود، به چرخش درآورد. قسمتی از کاغذ پاره شده بود و تنها " خیاطی گلشیفته، خیابان ا..." بود که بر روی کاغذ نقش بسته. گل بی‌بی که دایه‌ی افسانه بود، قبل از رفتن کاغذ را به دستش داد. می‌گفت که مادرش، قبل از مرگ، این را به او داده و تنها درخواست او این بود که من بعدها به این خیاط خانه سر بزنم. فقط هیچ کس نباید بفهمد حتی پدرش. چندین بار علت را جویا شد اما بی‌نتیجه بود. فقط خدا می‌دانست جواب چراهای بدون پاسخش را. گل بی‌بی فقط به افسانه گفته بود، خیاط خانه گلشیفته در تهران قرار دارد که جزو بهترین‌هاست. بی‌هدف چندین بار زیر ل**ب نامش را تکرار کرد. نمی‌فهمید که چرا مادرش تنها یک کاغذ پاره را برایش به عنوان میراث گذاشته است. ل**ب‌های سرخش را به هم فشرد. کاغذ را دوباره تا کرد و درون جیبش قرار داد. چشمانش را آرام بست. منتظر بود خواب هر چه زودتر چشمانش را برباید اما بی‌خوابی به سرش زده بود. برادرش، حسین و پدرش به حرف در آمدند. برای افسانه کلمات آن دو مبهم و گنگ به نظر می‌رسید. سر درنمی‌آورد از سیاست و علاقه‌ای هم برای فهمیدنش نداشت.
    ***
    - افسانه!
    پلک‌هایش کمی لرزید و بعد مردمک چشمانش را به نمایش گذاشت. به اطرافش نگاهی اجمالی کرد. درون ماشین بود و خبری از برادرانش نبود و باران بی‌رحمانه به شیشه‌های ماشین می‌کوبید. با صدای آرامی که به زور شنیده می‌شد، گفت:
    - چی شده؟
    در سمت راستش باز بود و پدر مستقیم به چهره‌ی معصوم افسانه خیره شده بود.
    - ماشین خراب شده، بابا. مجبوریم که بریم یه روستایی که همین نزدیکیه! شب رو باید همونجا سر کنیم.
    پدرش کنار رفت تا افسانه پیاده شود. بدن نحیفش را تکان داد و برخلاف خواسته‌ی باطنی‌اش پایش را روی زمین گذاشت. کفش‌های سفید براقش درون گِل‌ها فرو رفت که باعث شد ابروان نازکش به هم گره بخورد. زیر ل**ب گفت:
    - لعنتی!
    با گام‌هایی بلند از ماشین فاصله گرفت. کفش‌هایش را بر انداز کرد و بعد اطرافش را. دره‌ای به چشم می‌خورد که صدای ناله‌های آب از ته دره شنیده می‌شد و درختان سرو جاده را احاطه کرده بودند. چشم چرخاند تا برادرانش را بیابد اما خبری از آنها نبود. افسانه به پدرش که در صندوق دنبال چیزی می‌گشت، نگریست. با اینکه پیر شده بود اما هنوز سرحال بود.
    - بابا، حسین اینا کجان؟
    پدر ناامید صندوق را بست؛ به نظر می رسید که شی مورد نظرش را نیافته. با صدای نسبتا بلندی گفت:
    - رفتن روستا. یه بنده‌خدایی امشب بهمون جا می‌ده!
    پدر، خود را به افسانه رساند و کتش را روی سر افسانه گذاشت تا مبادا دختر دردانه‌اش بیش‌تر از آن خیس شود. افسانه سوالی که در ذهنش بود را به زبان آورد:
    - دنبال چی می‌گشتی؟
    پدر دستش را پشت افسانه گذاشت و او را به جلو هدایت کرد. افسانه او را از زیر نظر گذراند. پیراهن سفیدش به تنش چسبیده بود و از موهای جوگندمی‌اش قطرات آب می‌چکید.
    - حالا بهت می‌گم. زود بیا بریم تا سرما نخوردی.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ysmn♡nfs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/14
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    121
    [HIDE-THANKS]
    افسانه همراه پدرش با حالت دو به سمت همان روستا قدم برداشت. هر از گاهی صدای رعد و برق به گوش می‌رسید و قلب کوچک افسانه از رعب و وحشت در سـ*ـینه‌اش بی‌قراری می‌کرد. پشت سر پدر قدم بر می‌داشت. نگاهش به آسمانی که مملو از ابرهای تیره بود، قفل شد. فقط خدا می‌دانست تا کی ادامه خواهد داشت. با دیدن روستا برقی از چشمانش جست. خانه‌های کاه گلی یادآور خانه‌ی نقلی خودشان در کرمان بود؛ همان خانه‌ای که هر گوشه‌ی آن بوی عشق می‌داد. بوی کاه‌گل را با لـ*ـذت به درون ریه‌هایش فرستاد و لبخندی گوشه‌ی لبانش نقش بست. پدر، خود را به یکی از خانه ها که دری چوبی و قدیمی داشت رساند.
    - افسانه!
    منتظر به دهانش نگاه کرد. پدر با صدای آرامی که به زور شنیده می‌شد گفت:
    - رو حجاب خیلی حساسن!
    و بعد به موهای تر افسانه اشاره کرد. ادامه داد:
    - خواهشا حواست باشه!
    بدون تامل در را به صدا درآورد. پدر دو سه بار کارش را تکرار کرد تا اینکه صدای زنی به گوش رسید.
    - کیه؟
    پدرش نفس عمیقی کشید و در جواب گفت:
    - دکتر هستم.
    با اتمام جمله‌ی پدر در به سرعت باز شد و زنی با چادری با نقش و نگار گل‌های ریز و درشت نمایان شد. چهره‌اش را با چادرش پوشانده بود و تنها چشم های نافذ مشکی‌اش به چشم می‌خورد.
    - بفرمایین داخل! خوش آمدید!
    از در کنار رفت تا افسانه و پدرش وارد شوند. پدر افسانه به دخترش اشاره کرد تا اول او وارد شود. با تردید قدم در آن خانه‌ی قدیمی گذاشت. زیر چشمی به زن نگریست و زیر ل**ب گفت:
    - سلام!
    زن در جوابش سری تکان داد و آرام جواب داد. افسانه از کنارش گذشت. گاه صدای حیوانات از طویله برمی‌خاست و افسانه با چشمانش به دنبال صدا می‌گشت. حیاطی کوچک در نظرش آمد که تنها حوضچه‌ی آبی رنگ گوشه‌ی دیوار قرار داشت. نگاهش را به سمت پله‌های گِلی که رد دستان عاملان هنوز روی آن مشهود بود، سوق داد. خبری از نرده ای نبود تا با کمک آن پله ها را طی کند؛ بنابراین با احتیاط از پله ها بالا رفت تا مبادا نقش بر زمین شود. از دیوار کاه‌گلی کنار دستش کمک گرفت. وقتی پله ها به پایان رسید، نفس حبس شده اش را بیرون داد. ناگهان کسی پرده‌ی سفید رنگی را که گل‌های آبی روی آن خودنمایی می‌کرد، کنار زد.
    - ننه، آمدن؟!
    پسر جوانی در درگاه حاضر شده بود. با لحجه ی خاصش سوال را بر زبان جاری کرد. افسانه از حرکت پسر جوان، ترس برش داشت و رنگ از رخسارش پرید.
    - چه خبرته پسر؟! بنده‌ی خدا ترسید!
    صدای زن که تازه از بستن در فارغ شده بود، به گوش می‌رسید. انگار متوجه ترس افسانه شده بود. پسر جوان متوجه افسانه شد و با شرم سر به زیر انداخت. عذرخواهی زیر لبی کرد و با دست او را به داخل راهنمایی کرد. افسانه کمی چهره‌ی آفتاب سوخته‌ی جوان را نگریست و سپس کفش‌های سفید رنگش را که هنوز به گِل ها آغشته شده بود، از پا درآورد. افسانه متوجه حضور پدر در پشت سرش شد ولی بدون توجه به او وارد اتاقک کاه‌گلی شد. برادرانش روبه‌روی او نشسته بودند و خواهرشان را نظاره
    می‌کردند.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ysmn♡nfs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/14
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    121
    [HIDE-THANKS]
    میثاق به بغـ*ـل دست خود اشاره کرد تا افسانه آنجا بنشیند. دخترک آرام و آهسته کنار برادرش نشست. محو محیط اطرافش شد. روشنایی اتاق اندک بود اما به قدری بود که اجزای اطراف خود را تشخیص دهد. دار قالی گوشه‌ی دیوار بود که قالی نیمه کاره‌ای را به نمایش گذاشته بود و گوشه‌ی دیگر رختخواب‌ها به چشم می‌خورد. نگاهش به طاقچه خورد که رویش آینه و فانوس خودنمایی می‌کرد. اتاق غرق در سکوت بود اما هر از گاهی قطره‌ی بارانی از سقف چوبی بر کاسه‌ی فلزی برخورد می‌کرد و سکوت را می شکست. ناگهان صدای پدر را شنید که با مرد جوان سخن می‌گفت.
    - مریضتون کجاست؟
    - اینجا!
    افسانه با کنجکاوی اتاقک دیگری را نظاره کرد. زن، مرد جوان و پدر به سوی همان اتاق رفتند. وقتی به خودش آمد، خودش و برادرانش را تنها یافت. حسین با کلافگی نیم‌نگاهی به افسانه که کنجکاوانه اطراف را می‌نگریست، کرد و گفت:
    - یه روسری هم با خودت نیاوردی؟!
    افسانه به برادرش خیره شد. نگاهش خشم آلود بود. لرز بر تن افسانه افتاد. از حسین می‌ترسید و هر بار تیر نگاه خشم آلودش درون قلب افسانه فرو می‌رفت. سر به زیر انداخت و در فکر فرو رفت. چرا همیشه سکوت می‌کرد؟! چرا از خود دفاع نمی‌کرد؟! جرات نداشت به برادرش تو بگوید، چه برسد به اینکه جواب سر بالا بدهد. اگر برعکس خواسته‌اش عمل می‌کرد یا سخن می‌گفت، تنها چیزی که نصیب دخترک می‌شد، ناسزاها و ضربات کمربند برادرش بر روی تن نحیفش بود.
    - واقعا که، بی‌عرضه!
    این‌بار صدای اعتراض میثاق و علی برخاست.
    - چی کارش داری؟ بابا بهش چیزی نمی‌گـه بعد تو قیافه می‌گیری؟!
    با قدردانی میثاق را نگریست. ناگهان علی با خشم گفت:
    - مادر، افسانه رو به تو سپرده بود. بعد باید اینطوری باهاش رفتار کنی؟!
    حسین دستی به ته‌ریشش کشید و هر سه را با غضب از زیر نظر گذراند. سکوت بهترین جواب برای آن ها بود اما فقط افسانه از سکوتش خوف کرد. این آرامش قبل از طوفان بود. حسین اگر از دست کسی عصبی بود هم آن را بر سر افسانه آواره می‌کرد. انگشتان دستش یخ بسته بود و هیچ حسی نداشت. مانند خطاکاری سر به زیر انداخته بود و در دل خدا را صدا می‌زد. زیر ل**ب زمزمه کرد:
    - آخه من چه گناهی کردم؟!
    - چیزی گفتی؟!
    نگاهش را به سمت برادرش، میثاق سوق داد. میثاق، مردی چشم و ابرو مشکی بود و مثل جوان‌های دیگر سبیلی پشت لبانش خودنمایی می‌کرد. ظاهر آراسته‌ای داشت. شغلش روزنامه‌نگاری بود؛ درست مانند دو برادر دیگرش. اهل خنده و شوخی بود و خنده را برای دیگران به ارمغان می‌آورد. چشم از او گرفت و آرام گفت:
    - نه!
    علی گوشه‌ی دیوار نشسته بود و با کنجکاوی اطراف را می‌نگریست. مرد مهربان و جذابی بود و در سیمایش آن دو تیله‌ی طوسی خودنمایی می‌کرد که تنها یادگار از مادرش همان دو تیله محسوب می‌شد اما حیف که آن دو تیله‌ی زیبا پشت آن عینک گرد و کهنه قرار گرفته بود. نیمه شب کار کردن و نوشتن مقاله هایش با نور شمع، در آخر کار دستش داد؛ چشمانش ضعیف و زیر چشمانش گود شد اما هنوز هم جذاب به نظر می‌رسید.گذشته از چهره، باطنش زیباتر به نظر می‌رسید و این شخصیت او بود که او را از دیگران متمایز می‌کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ysmn♡nfs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/14
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    121
    [HIDE-THANKS]
    حسین غرق در افکارش به گلیم روی زمین خیره شده بود. مرد چشم و ابرو مشکی بود که چهره‌‌اش او را همیشه عبوس و خشن بروز می‌داد. ته ریشی همیشه در صورتش و اخم همیشگی میان ابروانش بود. نه می‌خندید و نه دیگران را می‌خنداند. به جای خنداندن دل می‌شکست و پرخاش می‌کرد. او هم روزنامه‌نگار بود. متون تندی که بوی سیاست از آن برمی‌خاست، می‌نوشت و همین باعث دردسر خودش و خانواده‌اش شده بود. کت تر پدر هنوز روی موهای افسانه بود و انگار خیال برداشتن آن را نداشت. می‌ترسید موهای رنگ شبش باعث دردسرش شود. ناگهان افسانه حضور کسی را در کنارش احساس کرد. سر بلند کرد و به فرد روبه‌رویش خیره شد. پسر جوان سربه‌زیر و شرمگین رو به افسانه گفت:
    - آقای دکتر با شما کار دارن.
    افسانه به سه برادرش نگاهی کرد. علی و میثاق با چشمانشان به او فهماندند که باید برود. افسانه مکث کوتاهی کرد و بعد از جا برخاست. قدم در اتاق نهاد. مردمک چشمانش به چرخش درآمد. اتاق غرق در تاریکی بود و تنها فانوس گوشه‌ای از اتاق را منور کرده بود. افسانه، دخترکی را بیمار در بستر یافت و پدر و زن کنار بستر او نشسته بودند. زن که فقط چشمانش دیده می‌شد، مرواریدهای اشکانش را به نمایش گذاشته بود.پدر غرق در افکار خود بود و سیمای رنگ پریده‌ی دخترک را می‌نگریست. افسانه خواست تا کت نمدار پدر را از سر بردارد اما پشت سرش را نظری کرد تا ببیند آیا آن پسر خجالت‌زده به دنبالش آمده یا نه؟! وقتی کسی را ندید، با آسودگی آن را برداشت و کنار پدر نشست. کت را روی زمین قرار داد و سپس نگاهش را به سمت دخترک سوق داد. لبان خشکیده‌اش گاه می‌لرزید و گاه ناله‌ای سر می‌داد. پلک‌هایش بسته بودند و نشان از خواب او می‌داد. ناگهان پدر با صدای آرامی گفت:
    - می‌تونی بهم کمک کنی؟
    متعجب به پدرش خیره شد.
    - چی‌کار می‌خواین بکنین؟
    پدر جدی به مردمک چشمانش خیره شد.
    - باید جراحیش کنم!
    افسانه بهت‌زده به پدر که با جدیت نگاهش می‌کرد، خیره شد. نمی‌دانست چه بگوید؛ چه باید می‌گفت تا پدر را از کاری نشدنی باز دارد. رعب و وحشت در وجودش رخنه کرده بود. خاطره‌ی تلخ گذشته دوباره در ذهنش متولد شد خاطره‌ای که چند ماه گذشته مهر و موم شده بود اما دوباره هر ثانیه، هر دقیقه و هر ساعت آن روز روبه‌روی چشمانش به رقـ*ـص درآمدند. تا کی قرار بود که یاد آن روز کذایی ذره ذره جانش را بستاند؟! لبانش همچون شوره‌زار برهوتی بود که هر از گاهی تکان می‌خورد تا صدایی از خود برآورد اما حنجره‌اش توانایی نداشت. همچون دخترکی بی‌زبان شده بود که انگار از ابتدا هم خاموش بوده و آوایی از او برنخاسته.از ناتوانی‌اش بغض در گلویش سنگینی کرد، به قدری که نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود. همیشه از اینکه زبانش با کلمه‌ای به نام 《نه》گریزان بود، آزارش می‌داد. از اینکه در برابر خواسته‌ی دیگران ناتوان می‌شد، نفرت داشت. صدای بغض‌دار زن روستایی همچون ناقوس‌های کلیسایی بود که در گوشش به صدا درآمد.
    - حالش خوب می‌شه؟!
    صدایش نشان از حال درونی‌اش می‌داد. چادرش را همانگونه در دست داشت حتی یک ذره هم عقب یا جلو نشده بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ysmn♡nfs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/14
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    121
    [HIDE-THANKS]
    تنها انعکاس نور فانوس در چشمان شب رنگش پیدا بود و شیشه‌ی از اشک چشمانش را پوشانده بود. مادری که دلواپس فرزندش بود، دلواپس یکدانه‌اش. افسانه حال زن را نمی‌فهمید؛ چون نه عشق به مادر را لمس کرده بود و نه حس مادری را. در آن لحظه تنها ترس وجودش را تسخیر کرده بود. نه حس انسان دوستی به سراغش آمده بود و نه دلسوزی؛ تنها ترس بود. پدر سر را با اطمینان تکان داد و حرفش را تایید کرد اما در دل کوچک افسانه غوغایی به پا بود. نگاهش به دخترکی رنگ‌پریده که سر بر بالین گذاشته بود، گره خورد. ناگهان چهره‌ی پیرمرد رویاهایش در ذهن آشفته‌اش نقش بست؛ همان پیرمرد که در دستان افسانه جان سپرده بود. یک پیرمرد که چشمان آبی‌رنگش بی‌روح و تنها روی افسانه ثابت بود. دست راستش را روی صورتش کشید. مثل روزهای اول خیالات به سراغش آمده بود. پدر، زن را به بیرون فرستاد اما زن تنها در درگاه ایستاد. توانایی چشم برداشتن از دخترش را نداشت. پدر با اخم افسانه را نگریست. حالش را نمی‌فهمید، نمی‌فهمید که قلب کوچکش تاب و توان مرگ دیگری را ندارد. جراحی پیرمرد۶۰-۷۰ ساله‌ای که از درد در ناحیه‌ی شکم رنج می‌برد، خاطره‌ی بدی را در ذهنش حک کرده بود. این خاطره تلخ‌تر از حریره‌ی سیاهی بود که گل بی‌بی به زور به خوردش می‌داد.
    - دیگه بسه افسانه! اون بنده خدا فوت کرده. نه تقصیر منه، نه تقصیر تو! اجلش سر اومده بود، بنده‌ی خدا!
    هنوز خیره به دختر در بستر بود. ل**ب زد:
    - می‌ترسم!
    پدر کیف چرمش را به سمت خودش کشید و بازش کرد؛ به نظر می‌رسید که دنبال چیزی می‌گردد.
    - چشمای من توی این تاریکی سویی نداره! برای همین به تو گفتم که بیای.
    پدر راست می‌گفت. افسانه ناچار به دخترک نزدیک شد. قطرات درشت اشک زیر نور فانوس می‌ درخشید. لبان خشکیده‌اش لرزید و چیزی شبیه به ناله سر داد.
    - تورو خدا کمکم کنین! اینجا سرده! به خدا به هیچ‌کس نمی‌گم!
    دخترک بیچاره کابوس می‌دید و هذیان می‌گفت. صدای شیون زن اوج گرفت. ناخودآگاه دستان لرزانش را روی گونه‌های دخترکشید. دیگر ترس را لمس نمی‌کرد و وجودش خالی از هیچ بود. در ذهنش دخترک زیبا رویی را مجسم کرد که در میان گندم‌زار می‌دوید و صدای خنده‌اش گوش دنیا را کر کرده بود.مادرش که دیگر توانایی دیدن حال دختر بیمارش را نداشت، بلند شد و به بیرون از اتاق رفت. پدر دستش را روی شانه‌ی افسانه گذاشت اما افسانه متوجه نشد. محو رخسار رنگ‌پریده‌اش بود. دلش می‌خواست بداند که چه بلایی سر خنده‌های دخترک زیبارو آمده. چه مصیبتی بر سرش نازل شده که دخترک ناتوان شده و سر بر بالین گذاشته. ناگاه نگاهش به شکم برآمده‌اش کشیده شد. فشار دندان‌هایش را روی لبان سرخش احساس کرد.
    - افسانه!
    دستش را از گونه‌ی فرو رفته‌ی دخترک کشید. حس محبت و دلسوزی در اعماق وجودش رسوخ کرده بود. سعی می‌کرد رعب و وحشت را از وجودش دور نگه دارد. دوست نداشت که ترس همچون آفتی ریشه‌ی محبت را از دل بکند. مصمم‌تر از همیشه گفت:
    - قبوله!
    پدر از تحول ناگهانی دخترش جا خورد. خواست دهان بگشاید و چیزی بگوید اما افسانه قصد نداشت که چنین اجازه‌ای به پدر بدهد و زودتر از پدر گفت:
    - چه اتفاقی براش افتاده؟ ... یعنی اینکه مشکلش چیه؟
    - بچش تو شکمش مرده!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ysmn♡nfs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/14
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    121
    [HIDE-THANKS]
    افسانه با اندوه و تاسف چهره‌ی دخترک را نگاه کرد. در دل بیچاره‌ای نصیبش کرد. آستین‌هایش را بالا زد و سپس به چشمان پدر زل زد.
    ***
    تهران، شهربانی
    صدای ازدحام مردم در سالن شنیده می‌شد. هر یک مشکل خود را داشتند و درگیر کار خود بودند. ناگهان فریاد شخصی از اتاق تیمسار فرهنگ به گوش رسید. افرادی که در آن حوالی بودند، متوجه فریاد شده بودند و کنجکاوند در خامه‌ای رنگ را می‌نگریستند.
    - پسره‌ی خیره‌سر! این چه کاری بود که کردی؟! من جواب کرامت‌رو چی بدم؟!
    صدای تیمسار بود؛ همان مرد متکبر و باصلابت. منشی دفتر که مرد فربه و کوتاه قامتی بود، چند کاغذ را از روی میز برداشت. برخاست و روانه‌ی اتاق تیمسار شد. در همان حین دستی به صورت تازه اصلاح‌شده‌اش کشید. روبه روی در ایستاد و یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرد تا در نظر تیمسار فردی منضبط به چشم آید. سپس در را به صدا آورد.
    - بیا تو!
    منشی تیمسار فرهنگ در را گشود. ابتدا نگاهش به پسر قدبلند و خوش‌چهره‌ای برخورد کرد که یونیفرم سرمه‌ای رنگ خوش‌دوختی به تن داشت. نظامی بود و از درجه‌های روی لباسش فهمید که سرهنگی بیش نیست.کلاهش را در دست راستش نگه داشته بود و اطراف را می‌نگریست. سپس به تیمسار فرهنگ خیره شد. تمام موهای تیمسار، ابروانش و حتی سبیل‌هایش به رنگ برف بودند. با اینکه سن زیادی داشت، هیچ چین و چروکی در صورتش یافته نمی‌شد و پوستی همچون جوان ۱۸ ساله داشت. منشی کاغذهای درون دستش را فشرد و سپس با دست چپ
    عینک گرد و کوچکش را جابه‌جا کرد.
    - جناب وزیر تماس گرفتن. می‌خواستن شمارو ببینن.
    تیمسار با چهره‌ای عبوس جوان را نگریست. زبانه‌های آتش در مردمک قهوه‌ایش یافته می‌شد. همانطور که نگاهش قفل سرهنگ جوان بود، با صدای بلندی به منشی گفت:
    - برو بیرون!
    منشی با نگاهی آکنده از تعجب نگاهش میان سرهنگ و تیمسار به چرخش آمد. تعلل کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد.
    - موندم که گندکاریای تورو چیکار کنم؟
    گستاخانه در چشمان تیمسار زل زد. دلش می‌خواست رها باشد. دوست داشت تا خودش انتخاب کند. خسته شده بود از اینکه مطیع دستورات کسی باشد.
    - پدر! منم یه آدم بالغم! قدرت تفکر و تعقل دارم. می‌تونم از پس خودم بر بیام و دستم پیش این و اون دراز نباشه. خسته شدم از اینکه از دستوراتتون پیروی کردم. دیگه نمی‌تونم ادامه بدم!
    تیمسار از جا برخاست و دستانش را روی میز گذاشت و همچون تکیه‌گاهی به آن تکیه داد.
    - چه غلطا! دیگه چی؟
    حس اعتمادبه‌نفس در وجودش دمیده شده بود. با تنفر به تصویر بزرگی از شاه که دقیقا پشت سر پدر و روبه‌رویش بود، خیره شد.
    - من از اولم قصد ازدواج با گیسو‌رو نداشتم. شما مجبورم کردین. دیشب تقصیر خوش بود. بهش گفتم حالم خوب نیست؛ اما حرف تو گوشش نمی‌رفت. تقصیر ...

    [/HIDE-THANKS]
     

    ysmn♡nfs

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/14
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    121
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    تیمسار با فریاد حرفش را قطع کرد:
    - تقصیر توا! تو بودی که زدی تو گوش اون دختر بیچاره! حالا هم مثل بچه‌ی آدم دنبالم راه می‌افتی و می‌ریم منزلشون!
    کلاهش را از روی میز برداشت و قصد حرکت کردن داشت که سرهنگ جوان زیر لب گفت:
    - من نمیام!

    تیمسارکلافه نگاهش را در اتاق چرخاند. زبان‌نفهم‌تر از او در عمرش نیافته بود. کف دستش را روی میز بزرگ و قهوه‌اش قرار داد. میزش پر کاغذهای اداری بود و آرم شیری روی هر کدام قرار داشت. در این مواقع تنها اعمال خوشونت‌باری انجام می‌داد و فریاد می‌کشید و این‌بار هم طبق پیش‌بینی جوان پدرش با خشونت ساعدش را روی میز کشید و وسایل میز را همانند دیوانگان به روی زمین روانه کرد. چند تار از موهای سفیدش در صورتش ریخته بود و صورتش به سرخی سیب شد. مرد دمدمی‌مزاج و خشمگینی بود حتی با همسر مرحومش هم همان رفتار را داشت. علاقه‌ی تیمسار نسبت به همسرش غیر قابل وصف بود؛ اما رفتارش تمام احساسات قلبی‌اش را نقض می‌کرد. همسرش در یک دعوا با تیمسار، قلب بیمارش برای همیشه ایستاد و از دنیا رفت. بعد از فوتش رفتارش تغییر نکرد که هیچ بدتر هم شد. نگاه براقش را به سمت پسرش سوق داد. تنها فریاد کشید:
    - مهرداد!
    مهرداد، جوان خوش‌چهره و تحصیل کرده‌ی تیمسار بود. موهای براق مشکی، چشمان مشکی نافذ، صورتی کشیده و بینی قلمی دارا بود. برای تیمسار همچون آیینه قدی به نظر می‌آمد که جوانی‌هایش را به رخ می‌کشید.
    - چرا همش با خواسته‌های من مخالفت می‌کنید؟

    رگه‌های خشم در چشمانش به وضوح دیده می‌شد. رفتار و کردارش همانند پدر نبود و خشونت در رفتارش وجود نداشت. همچون مادرش آرام و متواضع بود و روحش با هنر عجین شده بود، با بوم‌های پارچه‌ای سفید رنگ.
    - چون تو هنوز خامی! یادته می‌خواستی بری نقاش بشی برای من؟! فرستادمت دانشکده افسری تا بیای پیش خودم! گفتم با دختر وزیر ازدواج کن که اگه پس‌فردا به مشکل خوردیم، یکی‌رو داشته باشیم به دادمان برسه. اگه به خودت بود که مثل دخترا می‌چپیدی تو اتاقت، مثل بچه‌ها هم نقاشی می‌کشیدی.
    دستش را به در هوا تکان داد و افزود:
    - بچه! من شرایط‌رو برات فراهم کردم که از فرش به عرش برسی!
    مهرداد سر به زیر انداخت.ذهنش به سمت هنر و نقاشی به پرواز درآمد. چند ساعت بی‌وقفه، کنار بوم‌هایش می‌نشست و قلمو را به رقـ*ـص در می‌آورد و چشمه‌ی روحش را با رنگ‌ها جاری می‌ساخت.
    کار در شهربانی برایش همچون شکنجه‌گاهی بود که هر ثانیه، برایش اندازه‌ی یک قرن می‌گذشت. پدر هیچگاه حالش را نفهمید، هیچگاه. زیر چشمی به پنجره خیره شد که دامن خورشید روی زمین کشیده می‌شد.
    دلش می‌خواست همچون پرستو رها باشد و به پرواز درآید؛ اما چه حیف که انسان آفریده شد. تیمسار از سکوت پسر لبخندی از سر رضایت زد و آرام گفت:
    - دیگه باید بریم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا