کامل شده آرامشی از جنس حوا|Mozhgan.g کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mozhgan.g
  • بازدیدها 14,971
  • پاسخ ها 73
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mozhgan.g

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/23
ارسالی ها
77
امتیاز واکنش
482
امتیاز
0
نام رمان : آرامشی از جنس هوا

نام کاربری نویسنده: Mozhgan.g

ژانر رمان : اجتماعی ، عاطفی

خلاصه:
داستان یه دختر چادری.خیلی از ماها عقیدمون اینه که خشک و مذهبیه ولی شاید اینطور نباشه.چادری ها هم میتونن شیطنت کنن.داستان یه پسر که شاید با خدا بودنشو کتمان
میکنه.عایا دختر داستان ما میتونه نظرشو عوض کنه؟؟؟



[BCOLOR=#ff00ff]
v6j6_old-book.jpg
[/BCOLOR]


[BCOLOR=#ff00ff]نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید[/BCOLOR]

[BCOLOR=#ff00ff]
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
[/BCOLOR]

[BCOLOR=#ffffff]و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید[/BCOLOR]

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


[BCOLOR=#ffffff]موفق باشید[/BCOLOR]
[BCOLOR=#ffffff]تیم تالار کتاب[/BCOLOR]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    مقدمه
    آرامش نه عاشق بودن است
    نه گرفتن دستی که محرمت نیست
    نه حرفای عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای....
    آرامش حضور خداست....
    وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمیکند...
    وقتی نا گفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد ...
    وقتی نیازی نیست برای بودنش التماس کنی...
    غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری وقتی مطمئن باشی با او ...
    هرگز...
    تنها... نخواهی بود..
    آرامش یعنی همین تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داری
    فصل اول
    -نازنین نازنین وایستا!!!
    باصدای عربده ی سپیده با مژده به عقب برگشتیم وقتی بهمون رسید بهش گفتم :چخبرته دانشگاهو گذاشتی رو سرت ؟
    -جزوه استاد باقری رو داری؟
    -آره چطور ؟
    -بده ارسلان دم در منتظرمه باید برم؟
    -باشه بابا صبر کن ! بعد همون طوری که از کیفم درش می اوردم گفتم : مگه الان نمیای کلاس؟
    -ن بابا کی نامزد بازی رو ول میکنه میاد سره کلاس اون هاف هافو؟؟
    -بیا تو آدم بشو نیستی !!
    دستمم به علامت خاک بر سرت تکون دادم اونم که عین خیالش نبود جزوه رو گرفتو بدو بدو رفت تا به نامزد بازیش برسه...
    به عقب برگشتم که دیدم مژده سرگرم حرف زدن با شقایق یکی از بچه های سال بالایی بود رفتم کنارشون تا بفهمم موضوع از چ قراره
    -نه بابا جدیده اتفاقا خیلیم خوشگله!!
    -پس دیدن داره؟؟
    -آره ولی زیادی مغروره با یه من عسلم نمیشه خوردش.اسمش امیرحسین مرادی تازه از خارج برگشته.
    دیگه بقیشو گوش نکردم بازم بحثای چرت همیشگی حالم بهم میخوره.
    عه عه دختره نچسب همیشه دنبال اینکه ببینه کی از دوس پسر فعلیش قشنگتر یا پولدار تره تا بره سمت اون
    از این مدل دخترا متنفرم... واسه اینکه حواس خودمو پرت کنم شروع کردم به دید زدن حیاط دانشگاه کلا به اینکار علاقه نداشتم اما الان از گوش دادن به بحث چرت اینا بهتره همون طور که داشتم محوطه رو نگا میکردم چشمم به اکیپ مرتضی حق جو افتاد مرتضی حق جو پسر شریک پدرم و شوهر خالمه ...
    سارا نامزد مرتضی از دور دیدتم و واسم دست تکون داد منم چون از دست اون دوتا نجات پیدا کنم رو کردم به مژده و گفتم: مژده جان من میرم پیش سارا اینا.
    -باشه عزیزم!!
    مژده هم انگار منتظره همین حرف از جانب من بود که سریع قبول کرد.
    به طرف سارا حرکت کردم و خوشحال از اینکه از دست اون دوتا نجات پیدا کردم با یه لبخند گنده قدم برداشتم اکیپ مرتضی حق جو یه اکیپ شش نفره بود
    حامد پسر خالم ،مرتضی و سارا ،مینا داداشش میثم و الیاس پسر عمه مرتضی.... همیشه همین تعداد بودن ولی این دفعه یه نفر دیگم بینشون بود که من نمیشناختم بهشون که نزدیک شدم سارا با صدای شاد گفت : سلام نازی!!!
    بهمشون سلام دادم که اونا هم با خوشرویی جوابمو دادن اما همون پسره که نمیشناختم به جای جواب سلام یه پوزخند نثارم کرد ...
    حتما به خاطر چادری بودنم بود خیلی از بچه های دانشگاه همین دیدگاه و نصبت به چادری ها دارن و یک کلمه به ذهنشون میاد《امل》
    بدرک ...
    من قرار نیس کسیو نسبت به اتقاداتم متقاعد کنم
    با کشیده شدن دستم از جانب مینا منم یه پوزخند نثارش کردم و رو کردم سمت مینا :چته بابا؟؟!! کندی دستمو.
    -خواستم بگم قورت دادی بچه مردمو..
    -نترس گوشت تلخ تر از این حرفا به نظر میرسه راستی این کی هست اصلا ؟؟؟
    سارا جواب داد: پسر آقای مرادی.
    -آقای مرادی اون که خارجه؟
    مینا: بود عزیزم دیگه نیس .
    نه!!!! اوووف ......آقای مرادی سهام دار اصلی شرکت بابام بود که بعد ها سهمشو فروخت به آقای حق جو تا بره پیش دوتا پسراش که اونجا درس میخوندن
    -کی برگشته اصلا پسرش اینجا چی میخواد؟؟
    سارا-یه ماهی میشه امیرحسینم اومده فوق لیسانشو تو این دانشگاه ادامه بده
    -امیرحسین؟؟؟
    مینا یکی زد تو سرمو گفت: تو چقد خنگی بابا امیرحسین دیگه..
    بعد با دست به اون پسره که کنار مرتضی اینا داشت میخندید اشاره زد .اوپس ،پس امیرحسین اینه بگو چرا اون شقایق داشت خودشو اونجا میکشت
    -اها!!
    مینا :کوفت و اها،راستی آقای مرادی قراره یه مهمونی به مناسب بازگشتش به ایران بگیره.
    لبامو کج کردم و گفتم :جاااانم!!!؟به مناسب چی؟؟
    سارا:به مناسب بازگشتشون دیگه خره.
    -عه ....بدم میاد از این لوس بازایا به مناسبت بازگشتشون خب برگشتن که برگشتن جشنشون واسه چیه ؟ انگار با جام طلای مسابقات جام جهانی برگشتن!
    مینا: اونشو ول کن به این فک کن که یه شام مفتی افتادیم!
    -کارد بخوره به اون بی صاحاب که یه سره دنبال شکمتی .. خوب دیگه بروبچ من دیگه باید برم سره کلاس ...
    سارا : واسه مهمونی میای دیگه؟؟
    -نع
    دیگه فرصت حرف زدن بهشو ندادم و ازشون دور شدم
    *******​
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    اووووف پختم از گرما .کلید و انداختم و درو باز کردم کفشامو هر کدوم یه طرف انداختم و رفتم تو خونه
    از همون دم در شروع کردم به صدا زدن : مامان ،مامی ،مام !!!
    عجبا چرا جواب نمیده ! همونطور که میرفتم سمت کولر چادر و کیفمو انداختم رو مبل مقنعه رو هم با یک حرکت در اوردم و انداختم رو عسلی
    و رفتم جلو کولر به به عجب بادی داره
    همون طور که جلوی کولر بودم یهو یه صدایی از پشت سرم اومد :چخبرته خونه رو گذاشتی رو سرت !
    دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم :مادر من این چه طرز اومدن یهو از پشت سره آدم ظاهر میشی نمیگی سکته میکنم؟
    مادرم همون طور که تلفن بی سیمی رو میزاشت سره جاش گفت:اولا سلام .
    -ببخشید سلام
    -دوما خودتو بگواون چه طرز تو خونه اومدنه از دم در شروع کردی به عربده کشی... یه لبخند دندون نما زدم که یه چشم غره توپ رفت و گفت: سوما بعد بیست و چند سال هنوز یاد نگرفتی وقتی وارد خونه میشی هر کدوم از وسایلاتو یه جا نندازی که من بعد مجبور نشم مثل کوزت دنبالت راه بیفتم و جمعشون کنم ..
    -بزار چهارمیشو خودم بگم ، در ضمن وقتی از بیرون میای نرو جلو کولر بدنت میگیره سرما میخوری درست گفتم نه مگه؟
    خندش گرفت و گفت :آخه دختر خوب تو که خودت اینا رو میدونی چرا میخوای من هی تکرار کنم .
    -حالا این بحثا رو ول کن بگو ناهار چی داریم که دارم ضعف میکنم.
    -استانبولی ، تا تو دست و صورتتو بشوری من ناهارو میکشم بعدا از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپز خونه و پشت میز نشستم دستامو بهم مالیدم و گفتم : به به ببین چه کرده مامان خوشگلم .
    لبخندی زدو همونطور که ماستا رو میزاشت جلوم گفت : نوش جان.
    همون طور که قاشق پر از برنجو میزاشتم تو دهنم گفتم: پس بقیه کوشن؟
    -بابات که شرکته ،نریمان هم که دانشگاست ،نسترن بچم هم که سر خونه زندگیشه ،دکتر گفته باید استراحت مطلق باشه و زیاد تکون نخوره .
    با به یاد آوردن اینکه قراره چند وقته دیگه خاله بشم نیشم خود به خود گشاد شد: آخ که من قربون اون فنچ کوچولو ی تو شکمش بشم.
    مامانم هم یه لبخند زد و گفت : بچم خیلی سختشه بهش میگم بیا اینجا میگه تو خونه خودم راحت ترم .
    - خوب چرا شما نمیرید اونجا؟
    -من برم کی سر خونه زندگی خودم باشه، حالا شاید یک ماه دیگه که هفت ماهه بشه برم پیشش.
    -اوهوم کار خوبی میکنی.
    یه قلپ آب خوردم که با حرف مامان پرید تو گلوم : راستی امشب قراره بریم خونه آقای مرادی !
    افتادم به سرفه کردن مامان از اون طرف میز اومد پشتم و همونطور که میزد میگفت: چت شد یهو ، صد دفعه گفتم یواش بخور بیا اینم نتیجش!
    علاوه بر اینکه داشت با زدنش به پشتم منو تا مرز قطع نخاع میبرد ! حرفاش داغونم کرد ،یعنی فرقی نداره من تو چه حالی باشم در همه حال نصیحتم میکنه.
    دستمو به حالت کافیه گرفتم بالا تا بلکه بیخیالم بشه.
    خوشبختانه دست از زدنم کشید و روی صندلی کناریم نشست و گفت : بهتری ؟
    - قطع به یقین اگه یه نفر از خفگی نمیره از زدنای شما مطمئنن جون سالم به در نمیبره ! آخر مادر من این چه طرز کمک کردنه با هر ضربه چشمام از کاسه در می اومد!!
    - بیا اینم جای تشکرشه ، به جای این حرفا یواشتر غذا بخور تا به این حال نیفتی.
    یهو دوباره یاد حرف مامان افتادم واسه همین راست نشستم و گفتم :مامان شما الان چی گفتی؟
    -اینکه یواشتر بخور؟!
    -نه ، نه قبلش..
    - جای تشکرته؟!
    - نه بابا قبل تر...
    -آها حواس که نمیذاری واسه آدم گفتم امشب قراره بریم خونه ی آقای مرادی.
    خودمو زدم به اون راهو گفتم : مگه آقای مرادی برگشته؟
    -اره یه چند وقتی میشه الانم یه مهمونی کوچک بخاطره بازگشتش گرفته.
    چینی به بینیم دادم و گفتم : نگو که قراره ما هم بریم؟
    مامانم از پشت میز بلند شد و همون طور که بشقاب برنجمو برمیداشت گفت: پس چی بنده خدا شیلا جون کلی سفارش کرده همون موقعی که تو داشتی عربده کشی میکردی داشتم باهاش حرف میزدم
    اووووف اصلا حوصله ی این یکی رو نداشتم هرچند که میناو سارا هم بودن اما دلم نمیخواست دوباره تحقیر بشم خانواده ی آقای مرادی یه خانواده کاملا آزاد بودن چند باری وقتی ایران بودن تو مهمونی هاشون شرکت کرده بودم و وضع خانوماشون رو دیده بودم .
    اینش مهم نبود من به تفکرات و عقاید دیگران کاری ندارم اما دلم نمیخواد کسی به خاطر کاری که خودم میدونم درسته تحقیرم کنن .
    و بیشتر این تحقیراشون به خاطر نوع حجابم بود ، چرا فک میکنن آدم هرچی باز تر باشه باکلاس تره؟
    و خوب چون از نظر اونا کلاس من صفره به شکل خودشون باهام برخورد میکنن و تیکه میپرونن .
    حتی مینا و سارا هم با اینکه رفتاراشون معقول تره اما بازم بدون روسری تو یه جمع ظاهر میشن و خوب مسلما من این تک بودن و تو چشم بودن رو نمیخوام.

    *******
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    -نازنین ، دختر خوبه تو از این سانتال مانتالای زنانه نداری و این قد لفتش میدی!
    - اومدم، اومدم!
    آخرین نگاهمو حواله ی آینه کردم .خوبه یه کت و دامن شیک سبز آبی رنگ مورد علاقم! به قول نریمان بدون سانتال مانتالای زنانه یا همون آرایش .
    با داد دوباره ی نریمان که دوباره داشت اسممو صدا میزد دل از آیینه کندم .چادرمو رو سرم تنظیم کردم نیازی به مانتو پوشیدن نبود بعد از برداشتن کیفم از روی تخت به سمت در اتاق رفتم .وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم همزمان گفتم :من آمادم بریم!
    - چه عجب ،میخواستی هنوز یکم دیگه لفتش بدی.
    - نریمان ،دخترمو اذیت نکن.
    زبونمو واسه نریمان در اوردم و رفتم سمت بابا
    به همراه مامانو بابا از خونه خارج شدیم نریمان هم زود تر رفته بود تا ماشین و از پارکینگ بیاره .
    روکردم به مامان و گفتم : مگه نسترن نمیخواد بیاد ؟
    -نه بچم با اون حالش کجا میخواد بیاد.
    همزمان با این حرف مامان نریمان ماشین و از پارکینگ در اورد .
    از خونه ما تا خونه آقای مرادی راه نسبتا زیادی نبود.
    نریمان آیینه جلو رو تنظیم کرد و رو به مامان گفت : پسراشم اومدن؟
    مامان- آره ،طفل معصوما از 15 سالگیشون تو مملکت غریب بودن.
    نریمان: تا جایی که من یادمه دوتا پسر داشتن مگه نه.؟
    مامان- آره امیرحسین و حمید رضا.
    من: فک کنم یکیشون قراره تو دانشگاه ما درس بخونه.
    نریمانو از توی آیینه دیدم که یه ابروشو داد بالا و گفت: کدوم؟
    شونه ای بالا انداختمو گفتم : فک کنم امیرحسین.
    نریمان: اون که این همه وقت اونجا بوده حالا اومده اینجا ادامه تحصیل بده مردم چه کارا میکنن.
    بابام تشر زد: نریمان ، درمورد مردم درس صحبت کن . درضمن به تو چه ربطی داره که میخواد چیکار کنه شاید دلش خواسته ادامشو تو مملکت خودش بخونه
    نریمان دیگه چیزی نگفت .البته درستم میگفت مردم واسه ادامه تحصیل میرن خارج حالا این آقازاده از خارج اومد اینجا ادامه بده.
    بعد یه ربع رسیدیم به خونه آقای مرادی. یه خونه دوبلکس خیلی بزرگ شاید دوبرابر خونه ما بود .
    به همراه مامان و بابا و نریمان وارد خونه شدیم .
    نریمان آروم کنار گوشم گفت :از کنار من تکون نخوری،اوکی.
    جونم غیرت!یه لبخند بهش زدم و گفتم :اوکی.
    یه خدمت کار دم در بود که منو مامانو راهنمایی کرد سمت یه اتاقی تا لباسامونو عوض کنیم .وقتی وارد اتاق شدیم .مامانم آروم زیر لب گفت: استغفرا...
    خب حقم داشت دخترایی که اونجا بودن یکی وضعش از اون یکی بدتر بود.
    بعضی هاشونم داشتن آرایششون رو تجدید میکردن .
    از همین میترسیدم منو مامان اصلا با اونا هیچ سنخیتی نداشتیم.
    با اکراه چادرمو در آوردم مامانم هم مجبور به این کار شد.زنایی که اونجا بودن بعضی هاشون با تحقیر و بعضی هاشونم به چشم یه موجود اضافی بهمون نگاه میکردن.
    آخر سرم یکی شون طاقت نیاورد و گفت: این گدا گشنه هارو کی دعوت کرده؟؟؟ بعدم یه پوزخند زدو با تمسخر سر تاپای منو نگاه کرد.
    چشمامو تو کاسه چرخوندم و خواستم یه چیزی که لایقشه بارش کنم که مامان باچشماش بهم فهموند که ساکت باشم به ناچار برگشتم تا برم .گداگشنه؟؟؟!! هه !
    یعنی واقعا این فرهنگ کشوره منه!
    خواستم برم که یکی دیگشون گفت: مثل اینکه اینجارو با مسجد اشتباه گرفتن!
    بقیشونم به حرف مسخرش خندیدن.
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و رو بهش با یه لبخند مسخره گفتم :نه عزیزم مثل اینکه شما این مهمونی ساده رو با شوی مد اشتباه گرفتی.
    بعدم دست مامانو گرفتم و از اونجا زدم بیرون.تا رفتیم بیرون مامان بهم تشر زد:نازنین این چه کاری بود دختر؟نباید اون حرفارو میزدی!
    -اما مامان خودت ندیدی چی.....
    با اومدن شیلا خانوم نتونستم حرفمو ادامه بدم .شیلا خانوم همونطور که مامانمو بغـ*ـل میکرد گفت:وای اکرم خانوم، خوبی ، چقد دل تنگت بودم.
    مامانم وقتی از بغـ*ـل شیلا خانوم اومد بیرون یه لبخند محجوبانه زد و گفت:ممنون شیلا جون ،خوبم شما چطورید منم دلتنگت بودم.
    شیلا خانوم:ممنون عزیزم منم خوبم ،بیا بریم اونطرف.
    بعد انگار تازه متوجه من شده باشه گفت:ماشاءا... نازنین دخترم خودتی ،چقد بزرگ شدی.
    -ممنون شیلا خانوم ،احوال شما؟
    شیلا خانوم:مرسی از احوال پرسیت گلم بفرمایید برید اونجا ، آقا یوسف(بابام) هم اونجان.
    شیلا خانوم مارو هدایت کرد سمت باباو آقای مرادی و نریمان.
    بعد از حال و احوال شیلا خانوم رفت تا مامانو به دوستاش معرفی کنه باباهم مشغول حرف زدن با مردها شد.
    نریمان رو کرد سمتم و گفت:چرا اینقد دیر اومدید؟
    باز یاد اون دختره اعصاب خورد کن افتادم.
    -عه عه نریمان نمیدونی که رفتیم با مامان لباسا مونو عوض کنیم یه دختر عملی برگشته به ما میگه این گدا گشنه ها رو کی دعوت کرده؟یکی دیگه شونم برگشته میگه اینجا رو با مسجد اشتباه گرفتید.
    نریمان اخماش رفت تو همو گفت :تو هیچی نگفتی؟
    -اولی رو مامان نزاشت جوابشو بدم اما دومی رو اگه جوابشو نمیدادم میترکیدم واسه همین گفتم نخیر این شمایید که یه مهمونی ساده رو با شوی مد اشتباه گرفتید.
    نریمان یکم از اخماش باز شد و یه لبخند خیلی محو نشست رو لبش .اروم گفت :زبون دراز.بعد بلند گفت :اشکال نداره تو بهشون توجه نشون نده .
    -باشه.
    از دور سارا و مرتضی رو دیدم که داشتن میومدن سمتمون اول مرتضی به من یه سلام داد و رفت سمت نریمان سارا هم اومد سمت من: سلام ، میبینم که تو هم اومدی!!
    -ساری سربه سرم نذار حوصله ندارم.
    -تو هیچ وقت حوصله نداشتی ! یه چیز تازه بگو.
    -نه بابا ایندفعه فرق میکنه ،میدونستم اگه بیام مهمونی بازم مشکلات همیشگی رو دارم.
    -ول کن بابا توهم زده حال ! بعد یه چند وقت اومدیم مهمونی خوش باش باو. پاشو بریم پیش مینا.
    -مگه اومده؟
    -اره همزمان با خالت اینا رسیدن.
    به همراه سارا رفتیم پیش مینا اون دوتاهم اونقد سربه سرم گذاشتن و حرصم دادن که به کل اون ماجرا فراموشم شد.
    همون طور که داشتم به کل کل های میناو سارا سره اینکه کدوم لباس از دوتادختری که روبرو مون نشسته بودن به تن سارا بیشتر میاد گوش میدادم .
    چشمم خورد به همون پسره یا همون امیرحسین که داشت مثل دفعه اول با پوزخند نگاه میکرد. عه چرا تاحالا بهش دقت نکرده بودم.یجوری میگم انگار چند بار دیدمش یه بار بیشتر نبود اونم چون اونطوری برخورد کرد زیاد بهش توجه نکردم.
    اما الان میتونم بگم هی ....ترشی نخوره یه چیزی میشه.
    شلوار کتون مشکی پوشیده بود با کت اسپرت مشکی و یه تیشرت قرمز رنگ هم زیرکتش پوشیده بود
    که حورف انگلیسی به رنگ مشکی داشت.سعی کردم زیاد تابلو بهش نگاه نکنم و خودمو یجوری نشون بدم که یعنی دارم به حرفای اون دوتا گوش میدم. نریمان و حامدو مرتضی و میثم هم اونجا بودن که یهو دیدم دارن میان این سمت آروم به اون دوتا گفتم :اونجارو بچه ها.
    جفتشون یهو ساکت شدنو روشونو برگردوندن.یهو مینا گفت:جونم استایل!
    یکی زدم پس کلشو گفتم:هیز بدبخت چشماتو درویش کن .
    مینا :جون مینا ببین بچم چه بی بی فیسه.
    خواستم یه نیشگون ازش بگیرم که دیدم اونا بهمون رسین منم مثل یه خانوم متشخص!نشستم سرجام.
    وقتی بهمون رسیدن اروم سلام دادمو سرمو انداختم پایین.
    اون دوتا هم شروع کردن به حال و احوال کردن واسه یه لحظه سرمو اوردم بالا که با دوتا چشم عسلی روبه رو شدم .
    بعله باز ما با این آقا چشم تو چشم شدیم ولی خودمونیما قیافه ی جذابی داشت چشمای درشت عسلی ابرو های پرپشت بینی متناسب با صورتش و ته ریشی که به زیبایی روی صورتش جا خوش کرده بود موهاشو یه وری داده بود بالا
    با سلقمه ی سارا به خودم اومدم و دیدم یه ساعته همین طوری زل زدم به امیرحسین اونم مثل همیشه با یه پوزخند مسخره همراهیم میکرد.
    -تموم شد؟
    - بله؟
    -دید زدنتون، میگم تموم شد؟ به قیافتون نمیخوره اهل هیزی باشی باشید.
    احمق به من میگه هیز! حقشه که همینجا منفجرش کنم.خداروشکر بجز سارا کسی حواسش به ما نبود بخاطر همین گفتم: درست حدس زدید من اهل هیز بازی نیستم .ولی خواستم بدونم شما چی داری که اینقد اعتماد بنفستون بالاست؟
    جا خورد،انتظار یه همچین جوابی رو از جانب من نداشت.خودشو جم و جور کردو گفت:این اعتماد بنفس و شما دخترا بهم دادید.
    بعدم با دست به دسته از دخترایی که کمی اونطرف تر داشتن قورتش میدادن اشاره زد.
    چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم:بهتر بگید بعضی از دخترا چون همینطور که میبینید من علاقه ای به توجه کردن شما به خودم ندارم.
    -ولی شماهم تا چند لحظه پیش مشغول دید زدن من بودید.
    -گفتم که میخواستم ببینم چی باعث اعتماد بنفستون شده.
    چشمکی زد و گفت:منم باور کردم.
    بیشعوور فک کرده منم مثل اون دخترام:من مسئول باور های شما نیستم آقای مرادی.
    بعدم رومو کردم اونطرف پسره پرو راست راست برگشته به من میگه تو از من خوشت اومده.البته شفاف نگفت اما همین منظورو داشت خلاصه به هر بدبختی بود شاممون رو کوفت کردیم!و عزم رفتن کردیم البته نا گفته نماند پسر دخترای مجلس تا مرز خودکشی پیش رفتن با رقصیدنشون.
    *****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    یک هفته از اون مهمونی گذشته تو کلاس داشتم با سپیده در مورد لباس عروسش بحث میکردیم.
    گوشیه سپیده زنگ خورد ارسلان بود رفت بیرون تا بتونه بهتر حرف بزنه.
    منم از سر بیکاری داشتم با ناخونام ور میرفتم یکم بلندشده باید کوتاهشون کنم
    همون طور که با ناخونام درگیر بودم،متوجه مژده شدم که داشت با بغـ*ـل دستیش حرف میزد.
    -اره بابا بالاخره شمارشو گرفتم .
    -بابا تو دیگه کی هستی !چطوری تونستی اینکارو بکنی اون اونقد مغروره که تاحالا هیچ کدوم از بچه ها سمتش نرفتن.
    -دیگه دیگه ما اینم ...در ضمن من هر کسی نیستم.
    خیلی دلم میخواست بدونم در مورد کی حرف میزنن اما بیخیالش شدم.
    واقعا برای مژده متاسفم که حاضره خودشو اونقد کوچیک کنه و بره به یه پسر شماره بده .ناخودآگاه یه پوزخند نشست رو لبم ،یعنی اینقد واسه خودش ارزش قاعل نشده که صبر کنه پسره بیاد طرفش .
    بالاخره سپیده اومد و کنارم نشست.از پهلوش یه نیشگون گرفتم و گفتم:منفجر شده چی میگفتی که یه ساعته رفتی تازه با قیافه گلگون اومدی؟؟ها؟ها؟ها؟
    - چته وحشی ! حالا بزن منو واسه عروسی سیاه کن.درضمن ...با بدجنسی ابرویی بالا انداخت و ادامه داد :حرفای من واسه مجردا ضرر داره..
    -که ضرر داره؟؟!!
    -اوهوم
    -خیله خب نوبت منم میشه سپیده خانوم.
    زد زیر خنده ،بچم کلا شاده ..
    حس فضولیم عجیب داشت قلقلکم میداد واسه همین گفتم:میگم سپید ؟
    -ها؟؟؟
    - تو نمیدونی مژده با کی دوسته؟
    -با امیرحسین مرادی!چطور؟؟؟
    -هیچی همینجوری.
    با اومدن استاد سپیده بیخیال سوال پیچ کردن من شد وگرنه تا ته و توی ماجرارو در نمیاورد بیخیال نمیشد .چون میدونست من الکی سوال نمیپرسم.
    *****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    دوباره یه روز کسل کننده دیگه تموم شد امشب قراره خاله اعظمم بیاد اینجا یه تونیک کرم رنگ با شلوار قهوه ای پوشیدم روسری ساتن قهو ایم رو هم سرم کردم .چادر سفید گلدارمم برداشتم تا وقتی اومدن سرم کنم .از اتاق بیرون رفتم و کنار نسترن نشستم.نسترن در حال پوس کردن سیبش بود که دستمو گذاشتم رو شکمش و گفتم :فنچ خاله در چه حاله؟؟
    یهو نسترن سرخ شد هنوز بعد گذشت هفت ماه از مطرح کردن این بحث پیش بابا و نریمان خجالت میکشید
    . -عه نازنین چیکار داری بچمو؟
    مامان همونطور که از آشپز خونه داشت بیرون می اومد این حرف و زد.
    -هیچی به جان خودم فقط داشتم حال جیگلی خاله رو میپرسیدم!
    بعدم یه قیافه معصوم به خودم گرفتمو رو به نسترن گفتم: مگه نه نسترن؟؟؟
    نسترن یه لبخند زد و چیزی نگفت ...
    مامان- راستی اقا صابر کو؟؟؟
    نسترن-راستش حاله مادرش بد شده بود ،مجبور شد بره بیمارستان..
    مامان-بنده خدا چش شده بود؟
    نسترن-مثل اینکه فشارش بالا رفته بود.
    بابا که از اون موقع چیزی نگفته بود وارد بحث شد و گفت: انشاءا... که حالشون خوب بشه.
    مامان زیر لب انشاءاللهی گفت که یهو با صدای نریمان هر کدوم سه متر پریدیم هوا:گل ......دمت گرم.
    چنان عربده زد که من گفتم الان نسترن بچش سقط میشه.
    بابا چشم غره ای به نریمان رفت البته نریمان نگاهش به تلویزیو بودو ندید.
    صدای زنگ که بلند شد مامان از جاش بلند شدو گفت اومدن.
    ......
    همونطور که چایی هارو تعارف میکردم رسیدم به حامد با صدای ارومی گفتم :بفرمایید.
    -ممنون.
    چایی رو برداشت و یه حالت خاصی نگام کرد که من سرمو انداختم پایین و به بقیه تعارف کردم.
    بعد از اینکه به همه چایی تعارف کردم کنار خاله و مامان و نسترن نشستم .خالم سه تا بچه داره حامد و متین و تینا که دوقلو هستن .نریمان و پسرا جلو تلویزیون نشسته بودن و داشتن فوتبال نگاه میکردن و واسه هم کری میخوندن بابا و شوهر خالم هم داشتن در مورد شرکت حرف میزدن .خاله رو کرد سمت منو گفت:نازنین جان خاله تو کی میخوای ازدواج کنی؟؟
    مامانم به جای من جواب داد: وا ..اعظم !نازنین که هنوز سنی نداره!!
    خاله:اکرم جان بیست و دو سالشه ...ماشاءا...خانومی شده واسه خودش ..
    مامان :به نظر من دختر هر چی بزرگتر باشه بهتر میتونه یه زندگی رو اداره کنه،پس فردا که ازدواج کرد باید بتونه یه بچه و یه زندگی رو از سر باز کنه یا نه!
    تینا: مامان !!نازنین میخواد مثل نسترن بچه بیاره؟؟
    خاله:وا تینا تو اینجا چیکار میکنی ؟بدو برو اون طرف با متین بازی کن!
    تینا:آخه مامان متین داره فوتبال نگاه میکنه !بعدشم منم دیگه واسه خودم خانومی شدم باید بین خانوما باشم!
    خاله:میخوای تا تورو هم شوهرم بدم ها؟؟
    تینا:نه ممنون من هنوز میخوام ادامه تحصیل بدم.
    خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم که نزنم زیر خنده . الحق که دهه هشتادیا گودزیلان .نسترن اروم زیر گوشم زمزمه کرد:خوبه والا نه شرمی نه حیایی ،نیششم تا بنا گوشش بازه قدیما تا حرف ازدواج میشد دخترا دنبال لونه موش میگشتن!
    نسترن حقم داشت چون من داشتم بر و بر خاله و مامانم و نگاه میکردم و گوش میدادم تا ببینم بحثشون به کجا میرسه این آخریم که حرف تینا باعث شد خندم بگیره.
    -خوب تقصیر من چیه من اگه خجالتم بکشم سرخ شدن تو کارم نیس ،بعدشم این شتریه که در خونه همه میخوابه واسه چی ازش فرار کنم.
    از پروییم چشماش گرد شد.یه لبخند دندون نما بهش زدم خوب چرا باید سرخ و سفید بشم بالاخره که یه روزی باید ازدواج کنم.یه نیشگون از بازوم گرفتو گفت :به جای این حرفا برو میز شامو بچین.
    چشمامو رو هم فشار دادم و لبمو محکم فشار دادم .وحشی چنان محکم ازم نیشگون گرفت که اشکم دراومد.
    یهو خالم گفت :وای خدا مرگم !چیشدی خاله؟
    به ناچار لبخند مصنوعی زدم و گفتم :چیزی نیس یهو دستم درد گرفت!
    بعدم یه چشم غره توپ واسه نسترن رفتم که نیششو واسم شل کردمامانم هم نگران نگاهم کردو گفت مطمءنی خوبی؟؟
    -اره مامان !با اجازتون من برم میز شامو بچینم.
    مامان:برو عزیزم.
    به سمت آشپز خونه رفتم یکم از میزو که چیدم نسترن هم اومد.به سمتشو حمله کردم .که یهو گفت : آی آی!!و دستشو رو کمرو شکمش گرفت .هل شدم و دستش و گرفتم و گفتم :چت شد یهو ؟؟بیا ..بیا بشین اینجا ...!
    بعدم کمکش کردم که بشینه ولی همین که نشست پوقی زد زیر خنده.
    وا ...بچم خل شد.رو کردم بهشو گفتم:نسترن فک کنم درد زده به مغرت عصب های مغزتو جابه جا کرده.
    وقتی که خوب خندید گفت:وای خدا ...خیلی باحالی دختر..وقتی میترسی قیافت خیلی خنده دار میشه.
    چنگالی که دستم بودو فرو کردم تو بازو شو گفتم:حالا دیگه منو دست میندازی؟؟
    همون طورکه بازو شو گرفته بود بازم زد زیر خنده...یکم که خندید گفت:آخه یه طوری حمله کردی گفتم الان میزنی هم منو هم بچمو با هم میکشی..
    همون طور که بشقاب سالادو میزاشتم روی میز گفتم : حق دارم خو.مثل وحشیا از بازوم نیشگون گرفتی حق دارم بزنم لهت کنم! من موندم اون صابر بدبخت چطوری باتو دووم میاره.
    -تو حواست به خودت باشه لازم نیست نگران اون باشی اون خودش میدونه چطوری از خودش مراقبت کنه.
    با کمکه نسترن میزو چیدیم .کلا شبه خوبی بود..
    ساعتای یازده بود که خاله اینا رفتن.منم به سمت اتاقم رفتمو ولو شدم رو تخت .امشب یه چیزی بود که حسابی مغزمو درگیر خودش کرده بود اونم نگاهای خیره حامد بود .حامد هیچ وقت ادم بی پروایی نبود ..یعنی من تاحالا ندیده بودم اینطوری به یه دختر نگاه کنه .با حرفایی که خاله امشب زد یه چیزایی فهمیده بودم.پوووووف بیخیال مغزم کشش نداره .فردا قراره سپیده بیاد دنبالم تا بریم خرید فردا ارسلان نیس و اونم تنهاست با فک کردن به سپیده کم کم خواب به چشمام اومد
    ******
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    با احساس خارش تو دماغم یکم دماغم و خاروندم و بلند شدم که دیدم سپیده کنارمه گفتم: استاد مهدوی اومد من جزوشو ندارم .
    دوباره سرمو گذاشتم رو بالش که سپیده گفت :چی ؟؟؟
    -یه طرف از صورتمو مالوندمو گفتم : استاد مهدوی داره میاد من....
    همون طور صدام اومد پایین و دوباره خوابم برد.
    با صدای خنده ی یه نفر سیخ تو جام نشستم و با چشمای باز زل زدم به سپیده که کف اتاق افتاده بود و از خنده سرخ شده بود.
    با حرص بالشتمو پرت کردم سمتش که خورد به سرش و گفتم: مرض..حناق 48 ساعته ....چته اول صبحی زدی زیر خنده من سکته نمیگی میکنم.
    اوپس ..جمله بندیم تو حلقم..ولی خوب چیکار کنم زهر ترکم کرده بود.
    اون دیوونم که با جمله بندیه من دوباره خندش شدت گرفت بود بالشتو بغـ*ـل کردو خم شد روش و بریده بریده گفت.:خیلی باحالی.....خدایی خیلی حال کردم...خدا خیرت بده...
    خودمم خندم گرفته بود خندش که تموم شد اشکای کنار چشماشو پاک کردو با ته مونده ی خندش گفت: خدا خیرت بده که اول صبحی موجب شادیه من شدی.
    -کوفت حالا به چی میخندیدی؟؟؟
    دوباره خندش گرفت و گفت: وای نازی ..تو همیشه تو خواب حرف میزنی؟
    -من؟؟؟ نه بابا؟؟؟
    - پس من اولین نفرم!!!
    -گمشو باو معلوم نیس اوله صبحی چی خوردی که توهم زدی .
    بعدم از تخت اومدم پایین سپیده همون طور که بالشت و پرت میکرد روی تختم گفت: باور کن راست میگم.
    دستمو به علامت برو بابا براش تکون دادمو رفتم سمت دستشویی.
    از دستشویی که اومدم بیرون بعد از پوشیدن لباس به همراه سپیده از خونه زدیم بیرون
    ******
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ،الهی جز جیـ*ـگر بگیره .الهی بره زیر هجده چرخ داغونم کرد از بس منو اینور اونور برد .همون طور داشتم زیر لب واسه خودم غر غر میکردم که آخر سر سپیده کلافه شدو گفت: چته بابا روانی شدم .چرا مثل پیرزن ها غر میزنی.حالمو بهم زدی.
    خریدارو از دست راستم دادم دستم چپم و گفتم:الهی منفجر بشی سپید...از صبح منو گشنه و تشنه داری دنبال خودت میکشی انتظار داری غر نزنم.
    همون موقع گوشیم زنگ خورد .سپیده با کنجکاوی گفت:کیه؟
    - نریمانه.
    تماس و وصل کردم و گفتم:جانم نریمان؟
    - کجایی نازنین؟؟
    -هیچی با این سپیده گور به گور شده اومدیم خرید.
    - آها اوکی خواستم بگم دارم با مرتضی اینا میریم رستوران ،سارا گفت به تو هم بگم بیای!میای بیام دنبالت؟؟؟
    - اومدن که میام .ولی من با سپیدم.
    -اشکال نداره به اونم بگو بیاد آدرس بده اومدم دنبالت.
    بعد از دادن آدرس تلفن و قطع کردم و سرجام واستادم.سپیده که دید من سر جام واستادم برگشت و گفت: چیه چرا واستادی ؟؟نریمان چی گفت؟
    بعد این که خریدا رو گذاشتم زمین چادرمو مرتب کردم و گفتم:هیچی قرار بیاد دنبالمون بریم رستوران...توی خسیس که منو یه ناهار ندادی حالا شام باید بریم رو سر داداشم خراب شیم.
    - عه پس اون کیک به اون بزرگی واست گرفتم چی بود؟
    وسایلا رو برداشتمو چپ چپ نگاش کردمو گفتم: اولا تو به اون میگی ناهار ...دوما
    -ثانیا
    -ها؟؟؟
    -میگم بگو ثانیا.
    -برو باو همون بیا بریم اونجا وسطه پیادرو واستادی داری با من بحث میکنی.
    بعد یه ربع بالاخره نریمان اومد .
    وقتی سوار شدیم بهش سلام دادیم که اونم جوابمونو داد.بعد به سپیده گفت: خوبی سپیده مبارک باشه بالاخره توام داری میری قاطی مرغا.
    سپیده سرخ شد و سرشو انداخت پایین چون منو سپیده از دوران راهنمایی باهمیم خیلی باهم صمیمی هستیم و این صمیمیت به خانواده هامون هم منتقل شده بود واسه همین نریمان با سپیده اینقد راحت برخورد میکرد حالا اینا مهم نیس!!یکی به من بگه چرا من وقتی خجالت میکشم قرمز نمیشم
    معضلی شده برام.رو به نریمان کردم و گفتم: چیکارش داری ببین چطور سرخ شده.
    سپیده:نازنین!!!
    نرمان از توی آیینه نگاهی به صورت گلگون سپیده انداخت و گفت: خجالت نداره که! بالاخره یه روز که باید ازدواج میکردی. فقط دعا کن یه کورو کچل پیدا شه بیاد این نازنین و بگیره تا ماهم یه نفس راحت بکشیم.
    با مشت زدم به بازوی نریمان و گفتم :دست شما درد نکنه خان داداش .. اصلا میدونی چیه من تا اخر عمرم میخوام بیخ ریش بابام باشم ببینم جای کی رو تنگ کردم.
    نریمان: اره خوب باید بیخ ریش بابا باشی....اصلا از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحابشه.
    با این حرفش هم خودش هم سپیده زدن زیر خنده منم که کاری بجز حرص خوردن نداشتم.
    سپیده : حالا نمیخواد حرص بخوری پوستت خراب میشه واسه عروسی من زشت میشی.
    نریمان :اینکه زشت خدایی هست.باز اگه از این زشتتر بشه که واقعا میمونه رو دستمون.
    باز کرکرشون بلند شد.اعتراض امیز گفتم :نریمان !!
    ولی فایده ای نداشت.زشت نبودم ولی خوب زیبایی رویایی هم نداشتم.یه دختر چهارشونه با قد متوسط.ابروهای مشکی و پوست سفید لبای باریک و یکمم دماغم گنده بود البته نه اونقدری که زشت باشه اتفاقا به صورتم می اومد.موهامم خرمایی بودو تا کمرم میرسید.همین یه دختر با قیافه شرقی....
    تارسیدن به رستوران این نریمانو سپیده اونقد منو حرص دادن که پیش پیش شامو کوفتم کنن.اونقد سرشون جیغ کشیدم که فک کنم جیغ دونم پاره شد.بالاخره رسیدیم رستوران.نریمان ترمز دستی رو کشید و از ماشین پیاده شد منو سپیده هم پیاده شدیم بعد از اینکه نریمان دراروقفل کرد به سمت رستوران راه افتادیم.
    نریمان روی صندلی یه میز ده نفره نشست .منو سپیده هم هر کدوم روی یه صندلی نشستیم .رو به نریمان گفتم:کوشن پس.
    نریمان همون طور که داشت با گوشیش ور میرفت گفت: الاناس که دیگه بیان.
    گارسون اومد که ازمون سفارش بگیره که نریمان گفت منتظره دوستامونیم اونم دوباره برگشت.
    سپیده گفت:حالا این شام واسه چی هست؟؟؟
    نریمان: منم نمیدونم ،صبرکنید اوناهاشن اومدن.
    سپیده برگشت تا ببینتشون ولی من برنگشتم .چی معنی داره بالاخره که خودشون میان سرمیز پس چرا برگردم و نگاشون کنم .سپیده:اون امیر حسین مرادی نیس؟؟؟
    چی؟؟برگشتم و عقبو نگاه کردم .اوووف اینم که اومده.اروم برگشتم سرجام .مار از پونه بدش میاد نوک دماغش سبز میشه . هرچی من از این پسره بدم میاد باز هی راه براه باید باهاش روبه رو بشم.البته خودمم نمیدونستم چرا نسبت بهش اینطوریم تا حالا نشده ندیده و نشناخته از کسی بدم بیاد اما از روز اول از این پسره لجم گرفته بود شاید دلیلش برخورد روز اولش بود در هر حال ازش خوشم نمی اومد.
    وقتی به میز ما رسیدن به احترامشون از جامون بلند شدیم و بسات حالو احوال راه افتاد .سپیده با بچه ها آشنایی داشت و یک چند بار با سپیده مینا و سارا بیرون رفته بودیم.
    وقتی نوبت به امیرحسین رسیدکه سلامش کنم بهش محل ندادم و با الیاس که پشت سرش بود سلام کردم .
    وقتی مرحله ی سخته ماجرا!!!
    تموم شد بالاخره رضایت دادیم که سر جامون بشینیم این وسط یه موضوع باعث کنجکاویم شده بود اینکه بچه ها از کجا با امیر حسین آشنان اونکه از پونزده سالگی خارج بوده؟
    باید تهو توی ماجرا رو در بیارم.با صدای مرتضی حواسم جمع شد که میگفت: داش الیاس نگفتی قضیه این شامه چیه؟
    الیاس یه نگاه به مینا کردو گفت :راستش پنجشنبه جشن نامزدیه منو مینا خانومه واسه همین گفتم بهتون یه شام بدم که بعدن نگید سور ندادم...
    پسرا همه رو سره الیاس خراب شدن ما دخترا هم مینا رو مورد عنایت قرار دادیم که چرا از قبل بهمون خبر نداده مینا هم فقط سرخ و سفید شدو گفت:یهویی شده بخدا من خودمم نفهمیدم چی شد که الیاس اومد خاستگاریم!
    خیلی واسش خوشحال شدم مینا واقعا دختر خوبی بود و من مطمئن بودم که با الیاس خوشبخت میشه.
    این وسط چهره ی نریمان بود که با اینکه سعی میکرد خودشو شاد نشون ولی ته چهرش غم داشت.اینو منی که خواهرشم به خوبی درک میکردم.
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    مرتضی:نامرد مثلا من پسر عمتم یعنی منم باید همزمان با اینا بفهمم.
    الیاس:والا چی بگم.راستش شما اولین نفرایی هستید که بهشون خبر دادم تازه دیشب رفتیم خاستگاری.
    سارا:من یکی که قانع نشدم ،ولی یکی طلبت آقا الیاس.
    سپیده: بچه ها راستش یکشنبه ی آیندم جشن عروسیه منه،خوشحال میشم اگه تشریف بیارید. شما هم همینطور آقای مرادی.
    امیرحسین: حتما.شما هم لطفا راحت باشید .من و امیر حسین صدا بزنید.
    سپیده لبخندی زدو چیزی نگفت.اییشششششش منو امیر حسین صدا کنید.
    گارسون اومد تا دوباره سفارش بگیره هر کس یه چیزی میگفت گارسون بیچاره هم تند و تند مینوشت که چیزی جا نندازه.
    الان دارم به مصداق بارز مفت باشه کوفت باشه میرسم ینی هر چی میدیدن میگفتن و اون بیچاره تند تند مینوشت.
    الیاسم که مینا قربونش بره فقط میخندید. بازم نگاهای خیره حامد رو اعصابم بود .شامو که آوردن میثم گفت: بخورید که اول کاری خوب شوهر خواهرمو انداختید تو خرج. امیرحسین یکی زد پس کله میثم و گفت:بدبخت تو الان باید گربه رو دم حجله بکشی نه اینکه نگران جیبش باشی.
    همه به حرفش خندیدیم.حامد: نریمان چته ساکتی ؟؟
    نریمان: ها ؟؟؟نه....یعنی چیزه...یکم فکرم مشغوله.همین.بعدم یه لبخند ژیکوند زد.
    مینا زیر چشمی نگاهی به نریمان کرد و با غذاش شروع کرد به بازی کردن.
    نمیدونم چرا اما احساس کردم نگاه مینا دلخور بود . نریمانو که مطمئن بودم که یه چیزیش شده.
    دقت کردی من چیزای زیادی امشب کشف کردم!!
    وقتی سرمو بالا آوردم دوباره نگاهم به یه جفت چشم عسلی نشست نمیدونم چرا ولی یهو ته دلم خالی شد نگاهم و ازش گرفتمو سرمو انداختم پایین .پسرا همچنان مشغول مزه پرونی بودن که یهو سپیده رو کرد به امیر حسین و گفت: آقا امیر چرا مژده رو نیاوردید؟؟
    امیرحسین که داشت آب میخورد یهو پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن.حامد که بغلش بود زد پشتش و گفت: چته پسر یواشتر بخور.
    امیر حسین دستشو اورد بالا و با تک سرفه ای به سرفه هاش پایان داد و رو به حامد گفت:قطع به یقین اگه یه نفر از خفگی نمیره از زدنای تو مطمئنن جون سالم به در نمیبره.آخه برادر من این چه طرز کمک کردنه با هر ضربه چشمام از کاسه در اومد.
    یا ابوالفضل..!!! الان این چی گفت؟؟؟ دقیقا همون حرفی رو زد که من بعد شنیدن قضیه مهمونی از دهن مامانم به سرفه افتادم بعد به مامانم گفتمو زد( الان فهمیدید دیگه چی گفتم)
    بسم ا...!! نکنه جن داره!مگه داریم ! مگه میشه!
    حامد دستشو به علامت برو بابا تکون دادو گفت : مارو باش به کی کمک کردیم؟
    امیر حسین- باشه بابا قهر نکن.ممنون.
    بعدسیخ سر جاش نشستو گفت : شما الان چی گفتید ؟
    حامد: اینکه مارو باش به کی کمک کردیم!
    امیر حسین: با تو نیستم که با سپیده خانومم.
    سپیده :اها هیچی گفتم چرا مژده رو نیاوردید؟؟
    یهو امیر حسین صورتشو با دست پوشوند و گفت: وای ...
    همه نگران شدن میثم گفت:چی شد؟؟
    امیر حسین:دختر احمق حتما کل دانشگاه و پر کرده که من باهاش دوستم اره؟؟؟
    اینا رو روبه سپیده میگفت .واسه همین سپیده جواب داد: من از کل دانشگاه خبر ندارم ..ولی به من که اینجوری گفت!
    -اره منم اونروز شنیدم که داشت به یکی از بچه ها میگفت.
    مرتضی: چه عجب شما بالاخره یه چیزی گفتید نازنین خانوم!
    -عه خوب مگه میخواستم چی بگم. بحثاتون جوری نبوده که من توش شرکت کنم.
    نریمان بی توجه به منو مرتضی گفت: حالا مگه چی شده امیر؟؟
    امیرحسین: هیچی بابا اونروز دیدم چند تا پسر مزاحمش شدن کمکش کردم بعدم تا یه جایی رسوندمش ولی نمیدونستم که قرار اینطوری چو بندازه بین بچه ها .مثلا خواستم جوون مردی کنم.
    بابا با غیرت
    بابا جوون مرد
    بابا آرنولد
    بابا....
    میثم:اووف حالا ما گفتیم چی شده .ولش بابا بزار بگه بچم دلش خوشه.
    امیر حسین: بابا خوب من my friend تو دانشگاه زیاد دارم اگه یکی شون بفهمه گاوم زاییده.
    اوپسسس....پس بگو اقا از چی ناراحته مارو بگو فکر کردیم اقا ازاین که قضاوت نابجا درموردش شده اینطوری حرصی شده.
    حامد تک خنده ی مردونه ای زد و گفت: بابا شامتونو بخورید توام نمیخواد نگران باشی .فوقش قراره واسه تک تک دوست دخترات توضیح بدی که بهشون خــ ـیانـت نکردی...
    با این حرف حامد همه زدن زیر خنده ولی من فقط یه پوزخند رو لبم نشست.همون موقع نگاه امیر حسین با نگاهم تلاقی پیدا کرد وقتی دید پوزخند میزنم ابرو هاشو به صورت جذابی داد بالا .توجهی بهش نکردم و سرمو انداختم پایین همین که خواستم یکم از خورشت روی برنجام بریزم متوجه موی توی غذا شدم چندشم شد الیاس اول از همه متوجه صورت مچاله من شد و وقتی رد نگاهمو گرفت و رسید به مو لب زد نجاتم بده چون روبه روم بود راحت میتونستم بفهمم چی میگه اما منظورشو از نجاتم بده نفهمیدم اروم بدون اینکه جلب توجه کنم چشمک زدم که یعنی چی اونم زیر چشمی نگاهی به این طرف و اونطرف انداخت ودو تا انگشت اشاره و شصتشو به علامت پول بهم مالید اروم کنار شقیقمو خاروندم و با قیافه مظلوم بهش نگاه کردم فهمید که منظورشو نگرفتم واسه همین لب زد پول ندارم بعد یه نگاه کلی به میز انداخت .اها حالا دوهزاری کجم افتاد .لبخند شیطنت آمیزی زدم که اونم نیشش شل شد.
    با صدای بلندی گفتم:گارسون !!
    با صدای بلندم همه بچه ها دومتر رفتن هوا خندم گرفته بود اما قیافمو جدی نشون دادم و دوباره داد زدم :گارسون.
    نگاه همه بهمون جلب شده بود.نریمان با اخم نگاهم کردو گفت: نازنین چرا داد میزنی؟؟
    نتونستم جوابشو بدم چون همون موقع گارسون اومده بود و گفت: چیزی شده خانوم؟چرا داد میزنید؟؟؟
    الهی منفجر بشی الیاس که منو به چه کار هایی وادار میکنی .ظرف خورشتو از روی میز برداشتم و بلند شدم و روبه گارسون ظرفو بالا گرفتم و گفتم : این چیه؟؟؟
    گارسون یه نگاه متعجب بهم کرد و گفت:خوب معلومه ظرف خورشت؟؟
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    همه منتظر بودن ببینن چرا ظرف خورشت رو جلوی این بدبخت گرفتم.با صدایی که کمی بلند شده بود گفتم:آقای محترم منم میدونم که این ظرف خورشته ولی اینی که این تو هست و میشه بگید چیه؟؟
    گارسون یه نگاه اجمالی به ظرف انداختو یهو دستشو کرد تو ظرف و مو رو کشید بیرون صورتمو از رو چندشی جمع کردم .ظرف گذاشتم رو میز و دستمو بغـ*ـل کردم همون موقع مدیر رستوران هم از راه رسید و گفت: چیشده خانوم؟
    با سر به دست گارسون اشاره کردم و گفتم:چه توضیحی دارید ؟؟؟ مدیر یه نگاه به دست گارسون انداخت یهو سرخ شد ...
    امروز چرا همه سرخ میشن...
    روبه من گفت :من واقعا معذرت میخوام خانوم!
    یهو الیاس بلند شد و گفت: یعنی چی اقا ؟؟معذرت میخواین !فقط همین!
    بقیه پسرا هم بلند شدن و از حرف الیاس حمایت کردن خیلی جلو ی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده یعنی خوشم میاد همه آماده به خدمتن.خلاصه بعدکلی بحث و جدل موفق شدن که فقط پول نصف میزو حساب کنن .وقتی از رستوران اومدیم بیرون همه زدن زیر خنده.
    سارا: قیافه اون گارسون بدبخت و دیدید چطور سرخ شده بود.
    الیاس: وای باورم نمیشه، نازنین اونقد خوب داد زد که من گرخیدم.
    یهو نریمان اخم کردو رو کرد سمت من..
    نریمان: کارت خیلی زشت بود نازنین الان اون گارسون بدبخت باید جواب پس بده در ثانی درسته که مو توی غذاشون بود ولی حقشون نبود نصف پولو بدیم.
    امیرحسین یکی زد پس کله الیاس و گفت:راست میگه دیگه تو که پول نداری غلط میکنی سور میدی.
    نریمان :من کی همچین حرفی زدم؟
    امیرحسین لبخند مسخره ای زد و گفت: غیر نامحسوس گفتی!من شفاف سازی کردم براشون.یعنی همون به در میگی که دیوار بشنوه.
    همه خندیدیم منم مثلا!!! خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین.نریمان اومد و چادرمو کشید رو چشمام و گفت :حالا نمیخواد خجالت بکشی. ولی دوباره نبینم از این کارا کردی.وگرنه پخ پخ.
    همون طور که سعی داشتم چادرمو رو مقنعم درست کنم غر غر کردم: همش تقصیر این الیاس منفجر شدس.اون منو مجبور کرد.
    الیاس دستشو گرفت جلو دهنشو و گفت:اااا.. من کی گفتم.
    میثم: خودتو نزن به اون راه شوهر خواهر جان.طوری که تو بلند شدی و قلدری کردی جلوی اون مدیر رستوران خرم بود میفهمید.
    الیاس پشت سرشون خاروند و گفت:یعنی اینقد تابلو بودم.
    امیر حسین:خیلی شاید حتی بیشتر.
    باز همه زدن زیر خنده.باورم نمیشد اون امیرحسینی که روز اول تو دانشگاه دیدم همین امیرحسین روبه روم باشه .واقعا حتی فکرشم نمیکردم انقد شیطون باشه.
    مینا:بچه ها موافقید بریم بستنی بخوریم.
    سارا: عزیزم لااقل بزار یه ساعت بگذره بعد بگو بریم بستنی بخوریم، ندیدی الان شوهرت چه الم شنگه ای واسه یه دونه مو راه انداخت.
    مینا:عه من کی گفتم ،الیاس پوله بستنی رو حساب کنه.
    سپیده: دختره چش سفید، خوبه هنو دیشب نامزد کردی که الان داری واسه جیب شوهرت خودتو میکشی.
    مینا سرشو انداخت پایین و گفت: من کی گفتم؟
    همه به حرف بی ربطش خندیدیم و مینا بیشتر سرخ شد.ولی بازم نگاه نریمان غم گرفت. یهو حامد زد زیر خنده و گفت: وای نازنین چقد باحال شدی.
    وا بچم خل شد.یهو همه نگاهشون به من جلب شدو زدن زیر خنده.اخم کردم مگه قیافه من خنده داره.....
    نریمان اومد جلو و مقنعمو کج کرد.
    اون موقع فهمیدم چه گافی دادم.وقتی داشتم چادرمو که روچشمام بودو درست میکردم مقنعم کج شده .با غیظ به نریمان نگاه کردم که گفت: کی بستنی میخواد؟؟؟
    نیشگونی از بازوش گرفتمو گفتم: فک نکن بیخیالت شدم ها.بعدا به حسابت میرسم.
    نریمان: نازنین دست بزن پیدا کردیا!!
    خلاصه بالاخره همه رضایت دادن که بریم و تو بام و بستنی بخوریم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا