شعر اشعار خسرو گلسرخی

nika_beramiriha

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/15
ارسالی ها
1,175
امتیاز واکنش
2,472
امتیاز
426
آمد .
دستش به دستبند بود
از پشت میله ها ،
عریانی دستان من ندید
امّا
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت .
اکنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود ...
 
  • پیشنهادات
  • nika_beramiriha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    2,472
    امتیاز
    426
    • در بقعه های ساکتِ بودن ،
      همراه خوب من
      آن شال ِ سبز کِبر را
      به دور بیفکن
      و با تمامی وسعت انسانیت بگو
      که ما باغی ایم
      باغی چنان بزرگ و سبز
      که دنیا
      در زیر سایه اش -
      خواب هزار ساله ی خود را
      خمیازه می کشد .
      در بقعه های خامُش ِ بودن
      از جوار ضریح
      چندی است
      طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
      همراه خوب من
      از پله های بلند غرورت
      بگیر دست مرا
      تا قلب شب بشکافیم
      و با ردای ِ سپیده
      به رقـ*ـص برخیزیم ...
      *
      همراه خوب من
      با این غرور بلندت
      در سرزمین یائسه ها
      تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
      اینک
      به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
      دست مرا بگیر
      تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
      به آفتاب
      سفر کنیم ...
     

    nika_beramiriha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    2,472
    امتیاز
    426
    تن تو کوه دماوند است
    با غرورش تا عرش
    دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
    کاری افتد از پشت ،
    تن تو دنیایی از چشم است ...
    تن تو جنگل بیداری هاست
    هم چنان پابرجا
    که قیامت
    ندارد قدرت
    خواب را خاک کند در چشمت
    تن تو آن حرف نایاب است
    کز زبان یعقوب ،
    پسر ِ جنگل عیّاری ها
    در مصافِ نان و تیغه ی شمشیر
    - میان سبز -
    خیمه می بست برای شفق ِ فرداها ...
    تن تو یک شهر شمع آجین
    که گل زخمش
    نه که شادی بخش دستِ آن همسایه است
    که برای پسرش جشنی برپا دارد .
    گل ِ زخم تو
    ویران گر این شادی هاست ...
    تن تو سلسله ی البرز است .
    اولین برفِ سال
    بر دو کوه پلکَت
    خواب یک رود ِ ویران گر را می بیند
    در بهار ِ هر سال .
    دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
    کاری افتد از پشت
    تن تو
    دنیایی از چشم است ...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا