شعر اشعار منوچهر اتشی

  • شروع کننده موضوع Nafas banoo
  • بازدیدها 1,349
  • پاسخ ها 50
  • تاریخ شروع

Nafas banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/05/09
ارسالی ها
50
امتیاز واکنش
0
امتیاز
0
حادثه
باد سگ ها را وحشت زده كرد
وزش بوي غريبي را از اقصاي تاريكي
در مشام سگ ها ريخت
حس آغاز زمين لرزه خوف انگيزي
چارپايان را
به خروش انگيخت
باد سگ ها را وحشت زده كرد
گويي از سقف سياه ظلمت ماه
سرخ و خونين و هراس آور در چاه افتاد
خوف اين حادثه گويي
به سوي صبحدمي زود آغاز
قريه را رم داد
 
  • پیشنهادات
  • Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    آواز خاك
    دشت با حوصله وسعت خود
    زخم سم ها را تن مي دهد و مي ماند
    چشمه و چاهي نيست
    آن سرابست كه تصوير درختان بلند
    آب و آبادي و باغ
    در بلور خود مي روياند
    گردبادست آن
    كه به تازنده سواري مي ماند
    دشت مي داند و مي خواند
    باغ پندار كه تاراج خزان خواهد شد ؟
    تشنگي باغ گل نار كه را
    تركه خواهد زد در غربت افسانه ؟
    سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانيد
    دشت
    سايه مي روياند
    اهتزاز شنل پاره آشوبگران
    بيرق يال بلند اسبان
    هيبت شورش و هيهاي سواران را
    نيشخندي مهلك
    چين ميندازد بر چهره خشك و پوكش
    تا كجا مي سپرند ؟
    گوني خالي خود را به كدامين اصطبل
    مي برند
    تا بينبارند اين گمشدگان
    از پهن خوشبختي؟
    اين ز ويرانه خود بيزاران
    سوي پرچين كدامين باغ
    سوي تاراج كدامين ده
    نعل مي ريزند
    راه مي كوبند
    خواب خاشاكم و خاكم را مي آشوبند ؟
    آه دورم باد
    رنگ و نيرنگ بهاران و شفاي باران
    بانگ گوش آزار سگ هاي آباديشان دورم باد
    تاج نوراني بي باراني
    بر سر تشنگي وحشي مغرورم باد
    جامه سبزي و شال سرخي
    پاره بر پيكر رنجورم باد
    خود همين چشمه فياض سراب
    خود همين پينه گز بوته و خار
    خود همين شولاي عرياني ما را بس
    خود همين معبر گرگان غريب
    روح سربازان گمشده جنگ كهن بودن
    خود همين خلوت پر بودن از خويش
    خود همين خالي بي توفان يا توفاني ما را بس
    تا نماند در من
    مي رسد اينك با گله انبوهش چوپان از راه
    ذهن متروك بياباني او
    عشق ناممكن او بي سر و سماني او
    مهر و خشم او با كهره و گوساله و ميش
    هي هي و هيهايش
    شكوه روز و شبان نايش
    به پگاه و به پسينگاه غبار افشاني ما را بس





     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    مي توانيم به ساحل برسيم
    اندهت را با من قسمت كن
    شاديت را با خاك
    و غرورت را با جوي نحيفي كه ميان سنگستان
    مثل گنجشكي پر مي زند و مي گذرد
    اسب عـریـ*ـان غفلت در مرتع انديشه ما بسيار است
    با شترهاي سفيد صبر در واحه تنهايي
    مي توانيم به ساحل برسيم
    و از آنجا ناگهان
    با هزاران قايق
    به جزيره هاي تازه برون جسته مرجان
    حمله ور گرديم
    تو غمت را با من قسمت كن
    علف سبز چشمانت را با خاك
    تا مداد من
    در سبخ زار كوير كاغذ
    باغي از شعر برانگيزد
    تا از اين ورطه بي ايماني
    بيشه اي انبوه از خنجر برخيزد


     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    مثل شبي دراز
    با هر چه روزگار به من داد
    با هر چه روزگار گرفت از من
    مثل شبي دراز
    در شط پاك زمزمه خويش مي روم
    با من ستاره ها
    نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
    و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
    در بركههاي ساكت چشمم
    سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
    همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
    از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
    گل اسب هاي وحشي گندمزار
    از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
    با آه دردناكي لب باز مي كنند
    با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
    با هر چه روزگار گرفت از من
    با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
    با كولبار يك شب پر سنگ اختران
    تنها ميان جاده نمناك مي روم
    مثل شبي دراز
    مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
    تا ساحل اذان خروسان
    تا بوي ميش ها
    تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    تشويش
    معلوم نيست
    باد از كدام سو مي آيد
    خورشيد را غبار دهشت پوشانده است
    و ابرها به ابر نمي مانند
    مثل هزار گله حيران
    بي آبخور و مرتع بي چوپان
    مثل هزار اسب يله
    با زين و برگ كج شده در ميدان يال افشان
    مثل هزار بـرده محكوم عريان در كوچه هاي زنجير سرگردان
    گهگاه
    از اوج هاي نزديكي
    با قطره هاي تلخ و گل آلودش مي افتد باران
    معلوم نيست
    باد از كدام سو مي آيد پيداست
    اما
    كه اضطراب حادثه قريه را
    در دام سبز




     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    راهي نمانده است
    اي نخل هاي وادي ارض مشاع
    در ملتقاي چار بيابان هول
    اي بازوان باز اجابت
    در انحناي باديه الخوف
    او را به كوزه خنك خوابي
    خوابي به مهرباني آب
    در سايه مشبك لرزان نيمروزي تان
    او را به چاردانه خرماي خشك
    ته سفره ابابيل
    مهمان كنيد
    اي چاه هاي باديه
    ميعادگاه قافله هاي حراميان
    او را به دلو آب گل آلودي دريابيد
    اطراقگاه محمل ليلي
    و آبشخور فسيله مجنون را به او نشان دهيد
    اي باغ هاي غير منتظره
    اي آبهاي ندرت
    تا مشرق مخالفت
    تا مطلع فراغ
    تا انتهاي هاويه خواب و هول و حرص
    تا مشهذ چراغ
    راهي نمانده است
    اين خسته مهابت گودال مار
    بيدار خواب خاطرههاي عذاب را
    با اشتياق وسوسه اي مشكوك
    با روشنايي ايمني كاذب
    تا انتهاي گردنه
    بفريبيد
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    نعل بیگانه


    آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز
    سوخته پیشانیم ز تابش خورشید
    مرکب آشفته یال خانه شناسم
    سم به زمین می زند که : در بگشایید
    آمده ام تا به پای دوست بریزم
    بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر
    پاس چنین تحفه خندهایست که اینک
    می بردم یاد رنج و خستگی از سر
    دست نیازم گرفته حلقه در را
    سـ*ـینه ام از شور و شوق در تب و تابست
    در بگشایید ! شیهه می کشد اسبم
    خسته سوارم هنوز پا به رکابست
    اما در بسته است صامت و سنگین
    سـ*ـینه جلو داده است : یعنی برگرد
    از که پرسم دوای این تب مرموز
    به چه گشایم زبان این در نامرد
    پاسخ شومی در این سکوت غریب است
    دل به زبانی تپد که : دیر رسیدم
    چشم غرورم سایه شد رگم افسرد
    ماند ز پرواز بال مرغ امیدم
    شیهه بکش اسب من ! اگرچه به نیرنگ
    کس سر پاسخ ندارد از پس این در
    خواهم آگه شوم که فرجامش چیست
    بازی مرموز این سکوت فسونگر
    جمله مگر مرده اند ؟
    س می پیچد دود
    زندگی گرم را پیام و پیمبر
    پس چه فسونیست ؟
    آه ... اینجا ... پیداست
    نعل سمند دگر فتاده به درگاه
    اسب سوار دگر گذشته از این در
    ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    مناجات


    تکرار کن
    تکرار کن ، فراغت را و رهایی را
    تکرار کن
    خنده ی بلند شاخسار بی تاب را بر پرواز بی گاه پرنده ها
    که صیادی در میان نبوده است جز باد
    تکرار کن
    پرنده ای را که چون اندیشه ی سپید و شاد من
    جز دل ابرها
    آشیان گرم هیچ باغی را نپذیرفته است
    تکرار کن

    نفس های شکوفه را زیر منقار سنگین مرغ بهار
    تکرار کن
    پرپر شدن را و شکفتن را
    تکرار کن
    خزان شدن را و رستن را
    تکرار کن
    غرور شادمانم را بر اسب بادپای چوبین
    و ریزش حصار بلنمد قلعه ی مفتوح موهوم را
    تکرار کن
    پیشانی خونی همگنان معصوم را
    تکرار کن
    جاده ی گریزان را تا آستانه ی نخستین خانه شهر مه آلود
    و نغمه ی دردنکن را تا گوش نخستین دختر برآن آستانه مردد
    و تپش هایم را تا سـ*ـینه ی آن دختر
    که گلوگاهش افق روشن ستاره ای زرین بود
    و اینک پروازگاه پرنده ای زرین است
    تکرار کن
    نفرینم را تا مفصل بالهای آن پرنده
    و بشکن بالهایی را
    که بر آشیان سرد بـ..وسـ..ـه های من گسترده اند
    بـ..وسـ..ـه هایی که از هول پرنده ی زرین
    بر گرد آشیانه ی خود
    سرگردانی و دریغ آرمیدن را
    به نغمه ای سوگوار تسبیح می کنند
    تکرار کن
    استغراق شبانه را بر دریچه ی آزاد در گذرگاه عطرهای بر بال نسیم مسافر
    تکرار کن
    لحظه های بازنیافتنی را
    خوابگردی کودکانه را در نخستین غروب های بهار دشت
    تا ساقه های شاداب
    زیر پای سنگین چشم هایم خم شوند
    تا رویش علف ها را
    با کف پاهای عـریـان احساس کنم
    تا تپش قلب کوچک پروانه را
    بر سـ*ـینه ی کرم غنچه بشنوم
    تا چشم انداز احساس های گوارا را
    با درنگی بی تابانه بر تجربه های دردنک
    حصار رضایت کشم
    تا زندگی را بپذیرم
    تا به مرگ نیندیشم
    تا به هیچ نیندیشم
    تا اندیشه ای نداشته باشم
    تکرار کن
    تا اشتباه نکنم
    تا بی خردانه بر لحظه ها گام نگذارم
    تا ناهشیار و بی اعتنا
    کنون را به فریب باغ های ناشکفته ی فردا ، آزرده نسازم
    تا به افق ننگرم
    و دریای جیوه را
    با همه نرمی و تلاطم
    زیر پای خود و پیش روی خود احساس کنم
    تکرار کن و مقدر کن تا پشیمان نشوم
    تا پشیمان شوم که چرا پشیمان شدم
    تکرار کن
    و لحظه هایی را که به گرداب حادثه پایان یافت
    مقدر کن تا جویبار لحظه ها را به سوی دریای آرام حادثه ای دلپذیر کج کنم
    مقدر کن تا خود حادثه ای شوم
    تکرار کن
    مرا تکرار کن
    آمین
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    نه به ... نه از

    كوچه بدون تو هم زنده است
    كوچه بدون تو هم زیبا
    البته با تو بود زیباتر اما
    حالاتویی بدون كوچه و كوچه فقط زیباست
    چراغ های در باران
    شلیك گاه گاهی اتصالی ها
    كه اتصال پیاپی شلیك ها را
    پاهای در مه كه به كجا می روند و از كجا می آیند را
    دست های در تاریكی كه
    چه می دهند و چه می گیرند را
    و قلب ها كه
    به راه خود می روند در سراشیبی تند عشق
    یا سربالایی نفس بر شقاوت
    قلب ها كه
    به
    دنبال كار خویشند با قدم های خویش
    از گرگ و میش از پیاده رو سمت راست به كارخانه
    تا شامگاه از پیاده رو سمت چپ به خانه
    كوچه بدون تو هم از ادامه باز نمی ایستد
    رودی دو سویه به دریا از دریا
    به
    از
    به
    كوچه
    و این تویی كه
    نه می وی نه می
    آییی
    نه می دهی نه می گیری
    نه زنده می شوی به كرشمه ای
    نه می میری به عشـ*ـوه ای
    نه به
    نه از
    نه به
    و بی تو همچنان ادامه دارد
    كوچه
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    آواز درختی

    در خانه ام درختی است که می
    شناسدت
    با شاخه های در هم
    فالی می زنم
    برگی به شبنم آغشته می گوید آری و
    با باد روانه می شوم
    بغـ*ـل گشاده بر
    آبی های دور
    در خانه ای درختی است که می شناسدم
    و چون فرا می رسم آنجا با باد
    شرمی زنانه
    طالع می شود از گل هاش
    فراز آغوشی بسته
    در خشکسار زمانه
    باغی ناپیدا حضور دارد که ما را می داند
    و گاه که به سایه سار ناپیدایش قدم می زنیم
    پرندگانی می
    خوانند
    که از کرانه های افسانه آمده اند
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا