شعر اشعار منوچهر اتشی

  • شروع کننده موضوع Nafas banoo
  • بازدیدها 1,349
  • پاسخ ها 50
  • تاریخ شروع

Nafas banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/05/09
ارسالی ها
50
امتیاز واکنش
0
امتیاز
0
  • احساس




دیوار آرامشی در من فرو ریخت
چونان بنایی سست و باران خورده در شب
و پایی موذی و ویرانگر در تاریکی از من گریخت
 
  • پیشنهادات
  • Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • درد شهر




    پشت این خانه حکایت جاریست
    نیست بی رهگذری ، کوچه خمـار
    هـ*ـر*زه مـسـ*ـتی است برون رفته ز خویش
    می کشاند تن خود بر دیوار
    آنچنانست که گویی بر دوش
    سایه اش می برد او را هر سو
    نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
    نه صدایی است از او
    در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
    خانه ها سوخته اینک شاید
    قصر ها ریخته شاید در شب
    شاید از اوج یکی کوه بلند
    بیرقش بال برابر گذران می ساید
    دودش
    انگیخته می گردد با ریزش شب
    دره می سازد هولش در پیش
    مـسـ*ـت و بیزار و خموش
    می رود کفر اندیش
    در کف پنجره ای نیست چراغ
    که جهد در رگ گرمش هوسی
    یا بخندد به فریبی موهوم
    یا بخواند به تمنای کسی
    می برد هر طرف این گمشده را
    کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
    وای از این گردش بیهوده چو باد
    آه از این کستی بی عربده آه
    شهر خاموشان یغما زده است
    کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
    نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
    ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
    یک دریچه نگشوده است به شب
    تا اتاقی نفسی تازه کشد
    تا
    نسیمی چو رسد از ره دشت
    در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد
    پشت در پشت هم انداخته اند
    خانه ها با هم قهرند افسوس
    شب فروپاشد خاکستر صبح
    بادها زنده ی شهرند افسوس
    مـسـ*ـت آواره به ویرانه ی صبح
    پای دیواری افتاده به خواب
    خون خشکیده به پیشانی اوست
    با لبش
    مانده است اندیشه ی آب
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • سیر حسرت




    وحشت شکفته در گل هر فانوس
    چون چشم مرگ دیده ی بیماران
    دیگر دلم گرفت از این دریا
    دیگر دلم گرفت از این توفان
    ای اشک شعر در نگهم بنشین
    شب را پر از ستاره ی رنگین کن
    پرواز رنگ ها را کانون باش
    وین تیره را به نیرنگ آذین کن
    ای جادوی نوشید*نی ، مرا بشکن
    بر پشت اسب وسوسه ام بنشان
    از پیچ و تاب گردنه ها بگذر
    در دشت های خواب غبار افشان
    در این گروه با شب خود خرسند
    با ننگ زنده
    بودن خود دلبند
    یک شب اگر تلاطم موجی بود
    از هول جان گرفته دگل را بند
    تنها منم گرفته دل از هستی
    تنها منم رها شده در پندار
    رنجیده از جوانی جانفرسا
    دل بسته در گذشته ی بی آزار
    در دشت پرتلاطم رؤیاها
    از دام شهر پای خیال آزاد
    تنها منم افق
    را کاوم گرم
    تنها منم به صحرا سایم بال
    تنها منم که اکنون ، آسان یاب
    بشکسته ام حصار سطبر عمر
    بفشرده ام سمند زمان را یال
    پا در نشیب جاده ی عمر اینک
    بر دشت های تافته می پویم
    از روزهای شب زده می پرسم
    خورشید های گمشده می جویم
    هر خاربن شتاب
    مرا جویا
    هر تخته سنگ پای مرا پرسان
    ای بازگشته از شب ساحل ها
    ای دل بریده از گل مروارید
    گل های مرده را چه صفا شبنم
    دشت چریده را چه باوفا باران
    آن کشتها ز توفان افسرده است
    چون باغ یادهای تو پژمرده است
    در این ره فرامش مفشان گرد
    ای دل شکسته سنگ مبر بر گرد
    اما مرا شتاب حکایت هاست
    غوغای کودکی شده در من راست
    هر تپه پرده دار جهانی رنگ
    هر سنگ حایلی به بهشتی راز
    وانک ! خوشا به حال دلم آنک
    از دور طرح دهکده ها پیداست
    آبشخور پرنده ی چشمانم
    در پای آن حصار گل آذین است
    هان ! اسب پیر خاطره ، بشکن سم
    بشکن ، که بار وسوسه سنگین است
    چون گرد باد اسب سیاهم را
    هی می کنم به سـ*ـینه ی گندمزار
    سر می کشم به کوچه ی بی عابر
    چشم آشنا ب ه سنگ و در و دیوار
    در خیرگی و خسته دلی پیچم
    با این گمان ، که درها بگشایند
    با این گمان
    که سگ ها برخیزند
    با این گمان که یاران از هر سو
    شاباش گوی و هلهله گر آیند
    اما نفس چو تازه کنم ، ناگاه
    آن جلوه های خواب نمای پاک
    در چرخشی غم انگیز افسایند
    در بهت ناامیدی من خندد
    از کوچه های بی گذرنده ، باد
    هر آسیاب غرق سکون : افسوس
    هر
    کومه باز کرده دهان : ای داد
    اشکم به سنگ گونه فرو لغزد
    خمیازه ام به سـ*ـینه کشد اندوه
    پرهای اشک بشکنم از مژگان
    مرغ نفس رها کنم اندر کوه
    تابوت سـ*ـینه بشکنم از فریاد
    این است آه ز هلهله مالامال ؟
    ده نیز عقده واکند از روزن
    این است آن کبوتر
    سیمین بال ؟
    از چشم های روزنه گنجشکان
    چون دانه های اشک فرو لغزد
    بغض گره گسیخته ی من نیز
    از روزن سیاه گلو لغزد
    این است آن بهشت که می جستم؟
    این بقعه ی خرابه گرد آلود ؟
    زرینه گاهواره ی من اینجاست ؟
    دیرینه زادگاه من اینجا بود ؟
    گر این سیاه
    سوخته دل آن است
    آن شورها و هلهله هایش کو ؟
    ناقوس اشترانش خاموش است
    غوغای درهم گله هایش کو ؟
    اینک سپیده می زند از کهسار
    کو بانگ شب شکاف خروسانش ؟
    آن باغبان کوخ نشین شوخ
    و آواز گرم قمری قلیانش ؟
    کو اسب های چوبی ما ، ای وای
    همبازیان هـ*ـر*زه
    کجا رفتند ؟
    فریادشان به کوچه نمی پیچید
    آخر کسی نگفت چرا رفتند ؟
    شب شیر گوسفند سفیدش را
    دیگر به دیگ کوه نمی دوشد
    آواز کبک در دل کوهستان
    چون چشمه های پاک نمی جوشد
    آن روز آفتاب طلا می ریخت
    بر سـ*ـینه ی برهنه ی این صحرا
    و آن اسب های
    وحشی سنگین گام
    می کوفتند سـ*ـینه ی خرمن ها
    امروز جز سکوت و سیاهی نیست
    دامن گشوده بر سر این ویران
    توفنده گردباد هراسانی است
    تنها سوار خسته ی این میدان
    آن روز عارفان پرستوها
    پیغمبر بهار و خزان بودند
    از بقعه های کهنه ، کبوترها
    تا کشت های دور روان بودند
    آن روز من کبوتر ده بودم
    از جویبار نغمه گرش سیراب
    امروز جغد نوحه گری هستم
    گسترده بال غمزده بر گوراب
    در بهت نا امیدی من چرخد
    گردونه ی بلازده ی پندار
    با پای زخم خورده ز خار و مار
    باز آمدم به ساحل سرد خوف
    تا بشنوم فسانه ی بوتیمار
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • شکست




    سر ، دوار دردهای کهنه یافت
    سر ، غبار کینه هایسرد
    اسب بادهارمید
    سـ*ـینه ی ستاره ها شکست
    سـ*ـینه از بخور یأس تیره شد
    هول با تبر گشود
    قلعه ی سیاه سر
    بردگان پیر یادها گریختند
    قلعه شد تهی ز آفتاب
    قلعه شد تهی ز سرگذشت
    پر شد از سوارگان سایه های منتظر
    جاده تا حصار سربی افق
    از غبار چاوشان مرده هاپر است
    قلعه را گرفته لرزه ی هراس
    از خروش فاتحان مـسـ*ـت
    پای هر ستون نه رقـ*ـص
    شعله هاست
    شانه های پهن مردهای کینه بسته است

     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • نعل بیگانه




    آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز
    سوخته پیشانیم ز تابش خورشید
    مرکب آشفته یال خانه شناسم
    سم به زمین می زند که : در بگشایید
    آمده ام تا به
    پای دوست بریزم
    بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر
    پاس چنین تحفه خندهایست که اینک
    می بردم یاد رنج و خستگی از سر
    دست نیازم گرفته حلقه در را
    سـ*ـینه ام از شور و شوق در تب و تابست
    در بگشایید ! شیهه می کشد اسبم
    خسته سوارم هنوز پا به رکابست
    اما در بسته است
    صامت و سنگین
    سـ*ـینه جلو داده است : یعنی برگرد
    از که پرسم دوای این تب مرموز
    به چه گشایم زبان این در نامرد
    پاسخ شومی در این سکوت غریب است
    دل به زبانی تپد که : دیر رسیدم
    چشم غرورم سایه شد رگم افسرد
    ماند ز پرواز بال مرغ امیدم
    شیهه بکش اسب من !
    اگرچه به نیرنگ
    کس سر پاسخ ندارد از پس این در
    خواهم آگه شوم که فرجامش چیست
    بازی مرموز این سکوت فسونگر
    جمله مگر مرده اند ؟
    س می پیچد دود
    زندگی گرم را پیام و پیمبر
    پس چه فسونیست ؟
    آه ... اینجا ... پیداست
    نعل سمند دگر فتاده به درگاه
    اسب
    سوار دگر گذشته از این در
    ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • نفرین




    این شب خالی را ، ای لب نامیمون ورد
    از هراسی همه رگ فرسا کن سرشارش
    ساقه ی نازک وس یراب گل رؤیا را
    انتظار تبر حادثه ای بگمارش
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • چراغ




    پت پت فانوس
    خار می چیند ز پای چشم هر عابر
    پت پت فانوس
    باغ می بافد به هر بایر
    شهر می سازد به هر متروک
    شعر می کارد به هر خاموش
    گرنه
    هر سنگی طلسم قلعه ای است
    گرنه هر قلعه طلسم قصه ی پرهایهوی روزگاریست
    این همه افسانه ، پس و هم کدامین قصه گوی شرمساری است ؟
    پای از این اندیشه ها سنگین مکن ای دوست
    در بن این شب که گنج صبح
    با هزاران برق روشن چاره ساز خستگی هاست
    با هزاران دست روشن چشمه
    ی مهر است
    با هزاران لب درخت میوه های شهدناک بـ..وسـ..ـه هاست
    از چه رامش با فسونکار ندامت واگذاری ؟
    از چه ؟
    چشم اما می تپد در چهره ی من
    هوش می خشکد ز هول جاودان وهم
    میوه ی طاقت
    می مکد شادابیش را شاخ پیر خشم
    سنگ می ترمد ز صبر من : چه
    یعقوبی و چه ایوب
    گور میخندد به روی من : سکندر قصه ای بود
    راه می پیچد مرا : زیم کوه جز فریاد خود کس قصه ای نشنود
    پت پت فانوس اما ؟
    پت پت فانوس
    می دهد بازم نوید موزه بگرفتن به هر کاشانه ای
    پت پت فانوس چون چشمی امید افروز
    چتره می سازد به ایما غربت
    دلگیر را
    با فریب کورسوی شمع هر ویرانه ای
    پل می بندد گران بر بی گدار شب
    وز دل پر هول تاریکی
    چشمه سار صبح می جوشاند از بانگ خروس
    طرح انسان می زند بر جنبش کابوس
    این همه فانوس
    کوردل ، آخر چا در لجه ی تردید ؟
    خیره سر ، آخر چرا مأیوس؟
    جاده
    امامی گریزد زین سمج امید
    می دود پنهان میان خار و سنگ و غار
    می رمد هر برگ این باد گرسنه را
    سرد و خالی می شکافد صخره ی هر یاد
    ضربه ی این تیشه کار سـ*ـینه فرسا را
    هر صلیبی با دریغی سرد
    چشم می بندد دروغ شوم این بی دم مسیحا را
    هر ستاره ، خنده اش چون
    نیش
    سخره می ریزد بر این تشویش
    زخم خار هر درنگ
    سرگذشت رفتگان می گویدش با پا
    این رمیدن ها نگاه بی افق را خیرگی است
    این دویدن ها دل بی آرزویت را تپیدن هاست
    این تپیدن پت پت فانوس روغن سوخته است
    صبر این دیوانه شب را ، این همه مظلم
    هر چراغی خود به
    راهی گمشده ای است
    هر چراغی با فریب پرتو فانوس دیگر می سپارد راه
    در چنین تزویر کار دلسیاه
    هر چراغی را چراغ دیگری باید گرفت و هر شبی را با شبی
    دیگر به صبح آورد
    هر غمی را با غمی دیگر به تسکین ، هر دلی را با دلی دیگر
    گوش با افسون هیچ آواز مسپار
    دل به
    چاه هیچ امیدی میفکن
    شیشه ی این دیو را بر سنگ مرز زندگی بشکن
    پت پت فانوس ، اما
    می سپارد هر نفس ما را به دشت باز یک افسوس
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • گذرگاه




    من گذرگاه تپش های فراموشم
    پاسدار چشم های کنجکاوم ، معبر پاهای پر رفتار
    سنگ بیدارم
    گام ها را می شمارم ، نقش هر اندیشه را در سـ*ـینه می بندم
    لغزش گمراه کوراندیش را از پیش می بینم ، نمی خندم
    تکیه گاه کوله بر دوشان پاره آستینم
    همچو آب از هر گمان رهگذر تصویر می چینم
    در سر من گرد صحراهای ناپیداست
    گل به گل در وسعت یادم اجاق سرد آتش های خاموش است
    رد پای کاروان ها در گدار نهرها مانده است
    در شب طولانی اندیشه ام ، عاشق
    راستین احساس خود را پای دیوار بلند خانه ای مانده است
    نقش ماتی بر درخت روزگارم
    هر که ام خوانده و ناخوانده است
    جویبار خنده ها در من گذر دارد
    ساقه های گریه ، سر بر شانه ، بشکسته است
    دردها و دغدغه های نهان را آینه ام
    صید من پنهان ترین جنبش
    با همه غم های دنیا آشنایم من
    با غم سخت و سترگ پادشاه دشت ها ، چوپان
    کز فراز بارگاه استوارش برج کوهستان
    تای آسا رفته در صحرا نگاهش
    کنجکاو سیل زرد گله ی گرگان
    گرچه با هر سنگ دارد آشنایی ، وز نهان تیره ی هر دره بینایی
    اضطراب
    جاودانش لیک در کار است
    بر سر هر پنجه اش چشمی بیابانگرد بیدار است
    هر نگاهش پاسدار گوسفندی ، هر رگ او گردن هر بره را بندی است
    گرده ش می لرزد از پندار خونین پلنگان
    با نی زرین سرودش ، با هیاهویش
    می دمد بر دخمه های تیره ، ورد هوشیاری
    تیر مار مـسـ*ـت آهنگش
    می زند بر صخره ی هر هول خفته نیش بیداری
    با همه غم های دنیا آشنایم
    با غم دریا که اقیانوسش از دامان خود رانده است
    با غم دریاچه کز آغـ*ـوش دریا دور مانده است
    با غم مرغی که رنج آشیان پرداختن بـرده است
    با غم مرغی که دور از آشیان خوانده است
    با غم سنگی
    که تندیس ونوسی خواست بودن ، سنگ گوری شد
    یا درون چشمه ای شهزاده بانویی بر او عـریـان نشیند
    در دل سرداب تاریک و سیه سنگ صبوری شد
    با همه غم های دنیا آشنایم
    با غم صحرا
    با غم دریا
    با غم حیوان
    با غم انسان
    با غم خاموش و مرموز پیمبرها
    کز فراز قله ی اعجاز پای آتش ایمان
    خیره بوم آسا در اعماق قرون گنگ
    خیره در ابر سیاه وهم
    در کمین مرغ زخمین بال پیغامی
    در کمین نور الهامی
    چاره جوی سرکشی های گنهکارانه ی انسان
    پاسخی ، خوف پرستش زنده دار ، اندر قوم تباه اندیش
    هاله ها پیچیده اند
    از وهم گرد خویش
    من گذرگاهم
    با همه غم های دنیا آشنایم
    دردها و دغدغه های نهان را آینه ام
    صید من ، پنهان ترین جنبش
    با دل من کوفته نبض هزار انسان خوف اندیش
    اضطراب قوم را از چشم هاشان می شناسم
    با درنگ لحظه هاشان آشنایم
    دست مرموزی که
    خاک خاطر هر زنده را آرام
    با درشت انگشت های هـ*ـر*زه کاویده است
    بر دل بی تاب من هم پنجه ساییده است
    سوسوی چشمی که از ژرفای تاریکی
    گونه ها را نور سرد خوف پاشیده است
    بر دهان باز و چشم وحشت من نیز خندیده است
    با همه غم های دنیا آشنایم
    آینه ام
    بردگان رهسپار دور را تا پای دیوار بلند کار
    سنگ خاموش گذرگاهم
    بازگوی گفتگو های نهانم
    ابر حیرانم
    دیده ی امید ها را در پی خود می کشانم
    رنگ هر اندیشه را رنگین کمانم
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • آهنگ دیگر




    شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست
    تا بشکفد از لای زنبق های شاداب
    یا بشکند چون ساقه های سبز و سیراب
    یا چون پر فواره ریزد روی گل ها
    خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است
    نفرینی شعر خداوندان گفتار
    فواره ی گل های من مار است و هر صبح
    گلبرگ ها را می کند از زهر سرشار
    من راندگان بارگاه شاعران را
    در کلبه ی چوبین شعرم می پذیرم
    افسانه می پردازم از جغد
    این کوتوال قلعه ی بی برج و بارو
    از کولیان خانه بر دوش کلاغان
    گاهی که توفان می درد پرهایشان را
    از خاک می گویم سخن ، از خار بدنام
    با نیش های طعنه در جانش شکسته
    از زرد می گویم سخن ، این رنگ مطرود
    از گرگ این آزاده ی از بند رسته
    من دیوها را می ستایم
    از خوان رنگین سلیمان
    می گریزم
    من باده می نوشم به محراب معابد
    من با خدایان می ستیزم
    من از بهار دیگران غمگین و از پاییزشان شاد
    من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست
    من یار آنم که زیر آسمان کس یارشان نیست
    حافظ نیم تا با سرود جاودانم
    خوانند یا رقصند
    ترکان سمرقند
    ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر
    مسعود سعدم ، روزنی را آرزومندم
    من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ
    در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم
    اینجا نیم تا جای کس را تنگ سازم
    یا چون خداوندان بی همتای گفتار
    بی مایگان را از ره تاریخ رانم
    سعدی
    بماناد
    کز شعله ی نام بلندش نامها سوخت
    من می روم تا شاخه ی دیگر بروید
    هستی مرا این بخشش مردانه آموخت
    ای نخل های سوخته در ریگزاران
    حسرت میندوزید از دشنام هر باد
    زیرا اگر در شعر حافظ گلنکردید
    شعر من ، این ویرانه ، پرچین شما باد
    ای جغد ها ،
    ای زاغ ها غمگین مباشید
    زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ
    و آوازتان شوم است در شعر خدایان
    من قصه پرداز نفس های سیاهم
    فرخنده می دانم سرود تلختان را
    من آمدم تا بگذرم ، آری چنین باد
    سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق
    مسععود سعدم تنگ میدان و
    زمین گیر
    انعام من کند است و زنجیر است و شلاق
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • احساس





    از درخت انبوه و تنهای سکوتم پرنده ای پرید
    و پندار پرندگان دیگر در آن لانه یافت
    شاید پرنده ی دیگر؟
    و شاید پرنده های دیگر ؟
    پس من هنوز زنده ام ؟
    و قلبم از وحشتی گوارا فشرده شد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا