شعر اشعار منوچهر اتشی

  • شروع کننده موضوع Nafas banoo
  • بازدیدها 1,349
  • پاسخ ها 50
  • تاریخ شروع

Nafas banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/05/09
ارسالی ها
50
امتیاز واکنش
0
امتیاز
0
  • انسان و جاده ها





در سفر زاده شدم
در کوچ طایفه ی خزان زده ی آدم ها
در بغض عاطفه های وحشی و تاریک
و در آن زمان که سایه های پرخاشجوی مردان ستیزه گر
بر
نجوای مبهم دره ها
و جنبش پنهان دشمنی آهنگ سایه ها
تجهیز می شد
و اندیشه لرزان زنان
در پشت عزم سترگ مردان پناه می جست
من در رؤیای بی رنگم
زنبور طلایی ستاره ای را دنبال می کردم
و ابرهای مرطوب
از نسیم سرد مهتاب پراکنده می شد
من در
سفر زاده شدم
و چشمم
سرشار از دشت های رنگین و سیراب
به سوی سرزمین های آفتابی و تازه
که چون احساس هایی تازه
از پشت افق ها بر می خاست
با جستجویی پر تکاپو فرسوده می شد
در تابش گلگون و درخشان خورشید
تیغ رنگ ها بر پشته ها فرود می آمد
و در سایه ی تشنه ی خار بوته ها
دسته های گوسفندان در هم فرو رفته بودند
من در سفر زاده شدم
و با نفرین معصوم گریه ام
حصار غبار ستوران
از پیش سنگستان پر شقایق فرو می ریخت
و در غنچه های درشت و قرمز
چون شبنکی سبک
از اندیشه های معطر رنگین می
شدم
در سر بالایی چرمین
زمانی که زائران چاووش خوانان ، با ایمانی شگرف
به سوی گنبد فیروزگون ، کشیده می شدند
و هراس پرستش
دل های مضطربشان را می لرزاند
و نشیب ساییده ، با دواری خیال انگیز
ه دره ی پر تلاطم از سیلاب گل فرو می ریخت
گنبد
بزرگ ، با پنجه های زرینش برایم دست تکان می داد
و کبوتران سر بین بالش را به پرواز در می آورد
در سفر زاده شدم
در سفر زیستم
بارها
کوره راه باریک آسیاب ها و پرچین پر خار نخلستان ها را در پیمودم
و در گشفت می شدم زمانی که می دیدم
سواران چابک
و گروه
بی شمار زنان در لباس های رنگین
چون درختان پر میوه و شکوفه
از دهکده ی دوردست عروس می آوردند
کل می زدند
ترانه می خواندند
و اسب های سطبر
چونان صخره های مرمر
در زیر ران جوان به جنبش در می آمد
و اندوهگین می شدم زمانی که می دیدم
مادری
بر تل تیره ی کنار کومه
نگاهش در انحنای جاده ای که میان درختان گز دوردست گم شده بود
الهام غریبی را باور می کرد
حادثه شومی را از فریاد بی طنین گز ها و فرار رودخانه می شنید
و در کومه ای دیگر
زنی لالایی می خواند و گهواره ای خالی ر ا تکان می داد
در
سفر زیستم
و هنگامی که جاده ی سفید
چون ماری پرقوت ، به سوی قله های سفالین بر می خاست
و قافله را چون طوماری
در انحنای گردنه های مخوف در می پیچید و بر جلگه های تاریک سرازیر می
شد
زندگی را می دیدم
که بر پشته های کبود در جنبش است
و در کوهساری
دیگر
گردنه های بلند
قافله ها را تکرارمی کردند
من سفر کردم ، من سفر بودم
در معبر دردها ، خنده ها و پرسشها
در گذرگاه پندارها و الهام
و زمانی که به اندیشه ای سنگین شدم
و به ژرفنای خویش نگریستم
دیدم که خود گذرگاه دردها ، پرسش ها و قافله ها در
دامنه های تاریک
و ناایمن هستم
و لحظه هایم بر دشت های تاریک گسترده است
من در سفر بودم
از آن هنگام که آریا
از کوهستان های کبود
از مشعل پر تلاطم زرتشت
به سوی دامنه ها و جلگه ها و به سوی دشت های زرین سرازیر شد
از آن هنگام که سفر در نبض زمین تپیدن
گرفت
و از آن هنگام که سفر زندگی آغاز شد
من در سفر زیسته ام
من با سفر زاده شده ام
شگفتا ! که اینک توقفی نامیمون پس از سفری مقدس
مرا فرسوده کرده است
من دلبسته شده ام
دلبسته ی باغی زرین در سرزمینی دور
باغی زرین
با ساقه های
لطیف لبخند ها ، شکوفه ی آشتی ها ، جویبار پنجه ها
که از سنیم نفس ها و نوازش ها متلاطم است
که من میوه ی شاداب چشم هایش را بی تاب شدم
بهار تپش های مزرعه پر آفتابش را گرمتر سرودم
و فصل پر دوام انتظار ها را زندگی کردم
من در سفر زیسته ام
من با سفر زاده شده ام
ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه
در این گرایش مخوف
در این افسردگی تاریک
در این استغاثه ی نامیمون به سوی ریشه های سست و سیاه
در این تناسخ بدفرجام به جادویی مغاره نشین
گهواره ی دورتاب افق ها را تکان بده
و لالایی شگفت بسیج جاودانی را
برای غفلت آهوانی
که چون پاره های مهتاب
بر سـ*ـینه ی تپه ها می چرند
در کوهساران به طنین آور
دشت های من
و سرزمین های من
در فصلی پر دوام و تیره فرو رفته است
بهاران من
در پشت دیوارهای سیاه خاک
در آتش شکوفه های ناشکفته ی خویش می
سوزند
و بامدادان من
چون گنج های باستانی
در اعماق صخره های عبوس محبوسند
خورشیدهای من
سرد و تاریک
در سکون بهت می چرخند
تپش های من دور می شود ، دور می شود
من افسرده شده ام ، من فرسوده می شوم
ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه
 
  • پیشنهادات
  • Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • ای چراغ قصه های من





    ای گل هر لحظه از عطر لطیف یاد تو سرشار
    خنده ات در قصر رؤیایم کلید خوابگاه ناز
    تا تو در خرگاه عطر خویش
    خلعت لبخند بخشی لحظه های انتظارم را
    هر رگ من جاده ی یاقوت شهر شعر
    هر رگ من کوره راه کشتزار شور و تشویشی است
    کز سر هر سبز سیرابش
    سرخ منقاران رنگین بال
    برگ پیغام جزیره های عطر آگینشان آواز
    عطر آواز کرانه های موج آوازشان در برگ
    وز جهان گنگ هر پرواز
    سبز بی پاییزشان در برکه ی چشم است
    پای بندرهای دیگر زندگی مرده است
    آبهای تیره می غلتند روی هم
    می دود خرچنگ هر اندیشه در غار سیاه بهت
    جاشوان بر عرشه ی مرطوب
    خواب های تیره ی آشفته می بینند
    جاشوان بندر شعر من اما خوابشان شاد است
    خواب می بینند
    می درخشد آبهای دور
    بادبان های هر طرف با رفت و آمدهای قایق ها
    طرح پرواز کلاغان سپید شاد را
    در فضای صبح بی خورشیدمی بندند
    مرغ ماهی خوار در رؤیای پر موجش
    ماهیان رنگ رنگ از آب می گیرد
    انتهای هر پی من باز هم فانوس دار بندر یادی است
    تا تو با من گرم بنشینی
    تا
    توانم مرد گردآلود جاده های پندار تو باشم
    هر نفس کز من گشاید دشت
    مرتع بی خوف گرگ آهوان بی گناهی هاست
    مخزن هر دانه ی با باد سرگردان
    باغ پر گنجشک شادی هاست
    سـ*ـینه ی هر سنگ
    رازدار خورد و خواب قافله های گران کالاست
    بطن هر لحظه
    خوابگاه قرن
    هاست
    وین همه، مهتاب من ! از من
    یک نفس با عطر گلهای سپید نوشخند توست
    ای چراغ کوچه ی افسانه های گنگ
    کوچه ای از شهر خشتش حرف و حرفش اشک
    گر تو با من سرد بنشینی
    گر نگیری نبض بیمار بهارم را
    هر نفس دشتی غبار آلود خواهم داشت کاندر آن
    بادها در
    جستجوی برگ
    برگ ها له له زنان در دشت سرگردان
    کاروان ها خاطرات محو دور آغاز
    در غبار بی سرانجامی
    دزدشان در پیش
    زنگشان خاموش
    بارشان سنگین
    کاروانی ها
    گردشان در چشم
    خارشان در پا
    یأسشان در دل
    در حصار بسته ی پر گرد گمراهی
    چون ستور گیج گرد خویش می چرخند
    آهوی تنهای دشت شعرهای من
    تپه و ماهور پندارم به جست وخیز هر صبح تو معتاد است
    گر تو با من سرد بنشینی
    سنگ سنگ دشت شعرم گریه خواهد کرد
    برگ برگ باغ شعرم اشک خواهدریخت
    جوی پندارم
    تا نبیند مرتع سز تو
    را خالی
    تا نبیند صبحدم آبشخور پاک تو را متروک
    چشمه اش را ترک خواهد گفت
    در میان سنگ ها و صخره ها آوار خواهد شد
    ای چراغ قصه های من
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • بر ساحل دیگر




    درون آشفتگی ها با برون عصیان
    بر کدامین ساحل رامش
    در کدامین بستر بی سنگ و صخره گرم داری جا
    با کدامین پیر جادو خاطرات گرم است
    در کدامین قلعه
    ای دریا ؟
    پای بگشوده به مرز دیدگاه من
    ریخته خالی صدف ها را به ساحل پیش چشمان لئیم دانش من
    راه بسته بر نگاه من
    تا نه بگمارم خیالی خلوتت را ؟
    تا ندانم با کدامین پیر جادو روز و شب همخوابه ای ، دریا ؟
    زورقان تیز پرتاب گمان ها
    هر یکی سرشار بندرهای سنگین
    بار
    مرغکان سست بال جستجوگر
    هر یکی جویای سلک گوهر تاریخ
    ماهیان رنگی و چالاک و شاد آرزوها
    بطن هر یک مدفن انگشتر سبز نبوت
    بطن هر یک زادگاه یونسی ، هستی کمین بعثت او
    جام سرخ روشن خورشید
    با نوشید*نی تازه ی هر روزش آکنده
    آسمان های درون سـ*ـینه ات
    جاری
    چشم ساحل را
    بادبان زورق بگسسته لنگر را
    می فریبی این همه را ، می بری این ارمغان ها را کجا ، دریا ؟
    از چه ات با من سر پاسخ نه ، این سان ورد می خوانی
    از چه دانه می فشانی پیش مرغ پیر فکر من
    از چه اینسان می فریبی بادبان های نگاهم را ؟
    از تو
    زینسو هر چه می بینم فریب و قصه و ورد است
    با تو ز آن سو هر چه می دانم ندانم چیست
    از تو اما برنخواهم داشت
    چشم پرسش ، سایه پرخاش
    از تو اما برنخواهم کرد
    دست کاوش دام ژرفا گرد
    با تو این جاشوی پیر و شوخ
    راز پنهان یاب اعماق است
    روشنان روزهای
    رفته اش را در تو می جوید
    ماهیان لحظه های مرده اش را در تو می گیرد
    این کران اندیش مروارید چشم کودکش را از تو می خواهد
    سحر فرعونان فسون ها را بگو جاری کند بر ساحل مفلوک، بیمی نیست
    او عصای لاشه ی فرسوده ی خود را
    در شبی تاریک روی سـ*ـینه ات خواهد فکند آخر
    موج ها را پاره خواهد کرد
    ورد بطلان خواند خواهد بر خروش یاوه جوشت
    بادبان چاوشی ها اوج خواهد یافت
    ضربه ی نرم تپش ها دور خواهد شد
    تا بیاساید به روی ساحل دیگر
    تا نه بگشایی به مرز دیدگاهم پا
    تا نگویی می بری این امرغان ها را کجا ، دریا ؟
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • بیدار




    بر دست سیمگونه ی ساقی
    روشن کنید شمع شب افروز جام را
    با ورد بی خیالی
    باطل کنید سحر سخن های خام را
    من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح
    پای
    حصار نیلی شبها دویده ام
    از لاشه های گند هـ*ـوس ها رمیده ام
    مستان سرشکسته ی در راه مانده را
    با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش
    هشیار کرده ام
    تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها
    واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز
    زنجیر های وحشی پرسش را
    چون بردگان وحشی
    از خواب
    بیدار کرده ام
    کوتاه کن دروغ
    شب نیست بزمگاه پری ها
    شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز
    از آبهای رفته به دریای دوردست
    و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها
    نجوا نمی کنند درختان به گوش رود
    جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای
    یا چشم شبروی که
    گرسنه است
    به برق سکه های گران سنگ
    بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را
    دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر
    در خود مبند شعر صداهای ناشناس
    رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها
    باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر
    نفرین چشم هاست
    سنگ ستاره ها که به قصر
    خدا زدند
    کوتاه کن دروغ
    از من بپرس راز شب خسته بال و پیر
    من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح
    من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب
    بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب
    از من بپرس! من
    بیدار چشم مسلخ بود م
    در انتظار دشنه ی مرگم
    نه انتظار پرتو خونی
    ز عمق دل
    تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید
    بر هر چه قصه های دروغ است
    نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام
    تا خوابگاه دختر مـسـ*ـتی
    جنگیده ام ز سنگر هر جام
    از من بپرس ! آری
    من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام
    از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی
    بیدار
    بوده ام
    با دست های مرده ی چشم سفید خویش
    دروازه سیاه افق را گشوده ام
    سحری درون قلعه ی شب نیست
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • جام من




    همه تن چشم ، بلور
    بسته در نشئه ی جاوید شرابی که ندیده است ، نگاه
    مانده چون سایه ی لبخندی بر چهره ، به رف
    دل گشوده به نسیمی گمراه
    نز غبارش به
    تن آلودگی و نز اثر پنجه ی مـسـ*ـت
    گرد پندار شبا روز منش آلوده است
    بر تنش بال نفسرده ، نه پروانه ، نه کرم
    با نگاهی نگران
    چشم من بوده که پروانه ی پیرش بوده است
    همه تن چشم بلور
    گونه بی خشم بلور
    نز غروبش جز شرم
    نز طلوعش جز وهم
    تکیه داده
    است بر اندیشه ی بی انبازی
    گوش بسپرده به هیچ آواز
    هوش بسپرده به رؤیای کبوترها بر گنبد دور
    گرچه سر با خویش است
    نیست هر جنبش من زو پنهان
    رنگ می بازد از هر نفسم
    شوق می یابد از هر هوسم
    خواب می بیند دلزندگی مـسـ*ـتی پیشین مرا
    سایه ی دستم
    افتد چو بر او
    به گمانش که شدم تا ز نوشید*نی آکنمش
    عزم دیوانه ی سرسخت مرا
    لیک با او عهدی است
    تا که این پرده نجنبد بر در
    تا که این در نجهد چون سگ کاشانه ز خواب
    تا نلغزد به دل حجره ی من چون مهتاب
    باغبان همه گلشن هایم
    تا لبانم ننشیند به گل ترد لبش چون
    زنبور
    تا شبی نشکفد از باغ بدنمان انگور
    همه تن چشم بماند این جام
    همچنان باد بنوشد ناکام
    همه تن چشم بمانی ای جام
    همچنان باد بنوشی ناکام
    تاک رنجور مرا ریشه فسرده است به خاک
    باغ متروک مرا ریشه رسیده است به سنگ
    چاه اختر ها خشکیده ز آب
    رخم
    گل ها را بگریخته رنگ
    ابرها را همه با من سرکین
    بادها را همه با من سرجنگ
    پرده ی پیر که چون من شده هر نقشش پیر
    هرگز از جای نجنبید واگر جنبید از بادی بود
    گل قالی نفسرد
    پله ، آهنگ سبک خیزی پایی نسرود
    دل به رنگی مسپار ای جام
    اینکت آمدم اما نه
    گمان تا ز نوشید*نی آکنمت
    آمدم ، سنگین دل ، سنگ به کف بشکنمت
    جام چون رشته ی اشکی بگسیخت
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • خاکستر




    دریغا ، ای اتاق سرد
    اجاق آتش اندام او بودی
    تو هم ای بستر مشتاق یک شب دام او بودی
    چه شب ها آرزو کردم
    که ناگه دست در او را در آغـ*ـوش من اندازد
    نفس یابد ز عطر پیکرش هر بی نفس اینجا
    ز شادی بشکند همچون دل من هر گرفتاری قفس اینجا
    گل قالی برقصد زیر دامانش
    بشوید بـ..وسـ..ـه ام گرد سفر از روی خندانش
    نگاه خسته ی تصویر بیمارم
    که خیره مانده بر کاشانه جان گیرد
    هر آیینه ز تصویر هراسانش نشان گیرد
    دریغا ، ای
    اتاق سرد
    بسان دره ای تاریک
    دلت از آتش گل های گرم صبحدم خالیست
    تو هم ای بستر مغشوش
    چو ابری سـ*ـینه ات سرد است و مهتاب لطیف پیکری در پیچ و تاب نیست
    گر او صبح است بر کاشانه ای اکنون
    دریغا ، من شب بی اخترم اینجا
    اگر او آتش گرم است در هر خانه ، من
    خاکسترم اینجا
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • در غبار خواب




    از عمق شب ستاره ای آمد نفس زنان
    در موج اشک های من افتاد و جان سپرد
    چون چشم آهویی که بر سر چشمه ای رسید
    چون قلب آهویی که به سرچشمه ای فسرد
    با مرگ او ستاره ی قلبم به سـ*ـینه سوخت
    با مرگ او پرنده ی شعرم ز لب پرید
    بادی وزیذ و زوزه کشان آب را شکست
    ابری رسید و مرتع مهتاب را چرید
    آن قاصد هراسان با آن شتاب و شور
    در حیرتم ز دشت کدام آسمان گسست ؟
    گر با لبش نبود سرودی چرا فسرد ؟
    گر با دلش
    نبود پیامی چرا شکست ؟
    چشمم هزار پرسش اینگونه دردناک
    بر بال شب نورد هزاران ستاره بست
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • دره های خالی




    گمگشته ی چاهسار اوهام
    بر سنگ گمان کشیده گردن
    جویای چراغ قریه ی دور
    پویای سواد شهر آهن
    نه ناله های مردهای بی اسب
    نه شیهه
    اسب های بی مرد
    از سـ*ـینه ی دره های موهوم
    چاووشی بادها غم آورد
    با جنبش برگ های تاریک
    جنبد دریای هولش از دل
    هر باطل بی نوید ، روشن
    هر روشن پر نوید ، باطل
    در دره ی سرد خاطر او
    نه هلهله ی سرود پندار
    در سـ*ـینه ی آن مسیل پر سنگ
    نه پای گلی نه پنجه ی خار
    خیزد از او غرور چون دود
    پیچد در او غبار تشویش
    با او گردد هراس نزدیک
    چون سایه به کودک کج اندیش
    با ضربه ی ورد باد نگاه
    از شب گسلد هزار جادو
    گیسو افشان و شاد و بی رنگ
    رقصند به گرد هیکل او
    با ضربه ی تک
    ستاره ای باز
    بازند اشباح تند پارنگ
    همرنگ نگاه دور گردند
    از دور کنند بازش آهنگ
    روید در شب ز وحشتی شوم
    دستان از او به التجایی
    لرزد از او لبان مبهوت
    جوشد از او سبک صدایی
    ای دست لطیف خفته در ابر
    ای پای سپید رفته در شب
    ای جاده که می
    رود به مهتاب
    از دیده ی من نهفته در شب
    چون پت پت شعله بر فروزید
    بر سـ*ـینه ی ره چراغ پاها
    انگشن چو صبح برگشایید
    تا اسب تپش برانم آنجا
    ای مرغ سپید سخت منقار
    بشکن سنگ سیاه و پر سیم
    بگریزان آهوی رم آیین
    تا بگریزم ز جنگل بیم
    بنشان
    باغ لطیف خورشید
    بر تیغه ی کوهسار گلگون
    بر سـ*ـینه ی تپه ها برویان
    گلبوته ی شعله های پر خون
    آی آتش خفته در رگ دشت
    پای شب بی ستاره می سوز
    ای دهکدئه ی خزیده در خواب
    برخیز و اجاق ها برافروز
    ای آتش قصه گوی مرموز
    فرمان رحیل در بیان
    آر
    پیغمبر بی پیامم اینک
    بر لب هایم ترانه بگذار
    تا تبت آهوان روان کن
    جاری دشتان چو سبز دریا
    تا چین بهار ها برانگیز
    صد قافله گل ، به صبح ، رویا
    سرگشته ی قصه های خویشم
    گریان ، لرزان ، گشوده بازو
    ای طبل نهفته در خروش آی
    درهم
    پیشچان گروه جادو
    ای اسب نجیب کج شده زین
    رم کرده ز نیش افعی پیر
    افتاده سوارت این چنین مات
    آسیمه سر آ ز خاکش برگیر
    های ای نی زر نفس ! سرودی
    تا سبزه شود به سنگ ، رویا
    تا بندد صبح در سیاهی
    چون نطفه ی بره های موسی
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • دشت انتظار




    با تپه های سوخته اش ، با نرسته ها
    با موج ماسه های برشته
    با سـ*ـینه اش گذرگه اسبان بادها
    دشتی فریب خورده ی هر ابر
    دامن گرفته بخشش هر باد
    هـ*ـر*زه را
    جزخار و خس اگر چه نباشد
    تن داده قحط سالی جاوید را
    بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب
    پیغمبر دروغی هر فصل را
    با سوره های باطل شب ها و روزها
    بیعت نمیوده با همه ایمان
    دروازه ی اجابت
    تا باز گرددش به گل افشان باغ سبز
    دستان
    کتاب کرده دعایی غریب را
    در با خیز خاطره اش برگ های سبز
    هر یک پرنده ای است پیام آور بهار
    در جشمه سار پاک خیالش
    لغزیده سیاه های گریزان آهوان
    در پای سنگ خواهش پیرش
    گل های سرخ رنگ شکفته ست
    پوشیده آسمانش با ابرهای خیس
    پرواز شادمانه ی مرغان
    شاد بال
    پایان تشنگی را فریاد می کند
    برزیگر زمستان
    صحرای عـریـ*ـان سوخته اش را
    آباد می کند
    تا دور ، با تبلور باران نمای خویش
    پرهای ریز مورچگان موج می زند
    رؤیای دشت پر شده از هر چه بودنی است
    از برگریز پاییز ، آوای زاغ ها
    از بازوان قهوه ای
    و عـریـ*ـان باغ ها
    از بارش پیاپی و گلناک شخم ها
    از دانه ها که در تب رویش نفس زنان
    آوار خاک از سرشان می رود کنار
    روباه وار ، گرم تماشا ، نشسته اند
    جنجال سارها را بر شاخه ی چنار
    در شیب تپه هایش جا پای آهوان
    تا چشمه سار گمشده دارد اشاره ها
    در
    آسمان شامش ، پاک و زلال و ژرف
    جوشند چشمه های نرم ستاره ها
    تا ساحل افق ها
    دریای برگ در تب و تاب است
    هر گوشه اش درختان
    چون کومه های غرق در آب است
    رؤیای دشت رنگ گرفته ز هر فریب
    پندار دشت پر شده از باغ های سبز
    اما گراز هر باد از پشت تپه ها
    با زخم سم و دندان
    پر می کند به خشم ، گل شاد هر امید
    شاهین تشنگی
    می افشرد گلوی پرستوی هر نوید
    هر سنگ نا امید
    دل کنده از نوازش انگشت ساقه ها
    سر هشته روی پهلوی خود غرق بهت و خشم
    صحرا گشوده تا همه جا چشم انتظار
    می سازد از تبلور
    پندارها سراب
    پایان هر خیالش اما جهنمی است
    بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب
    نه چشمه ای که صبحدم ، آواره گرد و شاد
    وصفش کند به نغمه ی صحرانورد خویش
    نه بانگ نای چوپان
    غمگین کند هوای غروبش را
    ز آواز درد خویش
    نه گله ای که پای کشان و نفس زنان
    سنگین کند سکوت شبش را ز گرد خویش
    نه زنگ کاروان گرانبار خسته ای
    کز خواب خوش رماند آهوی خفته را
    غافل ز مرگ خویش
    مطرود و دل گرفته همان دشت تشنه است
    در خاطراتن وحشی خود مانده غرق خواب
    هر باد می درد ز تنش پاره ای ، چو مرگ
    بیچاره مانده زیر نفس های
    آفتاب
     

    Nafas banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/05/09
    ارسالی ها
    50
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    0
    • رحیل




    پشت سر واحه ی پاکی نگران
    پیش رو خنده ی شیطان سراب
    در سرم اما گلگون خیال
    تاخت می کرد به هرنیش رکاب
    پیش می رفتم و هر پنجه ی راه
    رهنمونم به
    دیاری می شد
    با لب سوخته هر برگ خزان
    مژده بخشای بهاری می شد
    گرچه می ماند ز ره پای شتاب
    شور من اما پیش از من بود
    پای تا سر همه تب بودم و تاب
    عشق من اما بیش از من بود
    چشم وحشت زده ام در بن دشت
    جلوه ی سبز تمنا می جست
    وز سر شاخه ی هر
    راه دراز
    میوه ی سنگی شهری می رست
    با چه راهی بروم این همه شهر
    به چه شهری بردم این همه راه ؟
    لیک با رفتن من بر می خاست
    طرح هر شهر ز هامون چون آه
    نقش گلگونه ی بس بوته ی سرخ
    جلوه گر می شد در مرز امید
    لیک تا می راندم آن همه رنگ
    جادو آسا به عدم
    می لغزید
    درکدامین افق انگیخته دود
    شهر مرموز نگارین پریان ؟
    ماده آهویان گردش به چرا
    جدول شیر به گوشه روان ؟
    کو بلور آذین قصر ملکه ؟
    تا به وردی دهمش خواب گران
    تنش اندازم بر کوهه ی زین
    تاخت آرم به دیار انسان ؟
    رمه ی شاه ، چراگاهش کو ؟
    مرتع خرم چل کره کجاست ؟
    نهمش زین مرصع بر پشت
    کره اسبان به خروش از چپ و راست ؟
    دایه با دوک و کلافش همه شب
    آن همه قصه که می بافت چه شد ؟
    زان همه گنج که کاویدمشان
    سکه ای زنگ زده یافت نشد
    باز بر شاخه ی هر راه دراز
    میوه ی سنگی شهری می رست
    دایه
    شورم به سر انداخته بود
    ماهی چشمم دریا می جست
    گل خون در کف پایم می سوخت
    آسمانم به سر آتش می بیخت
    اسب سم سوخته ی پاهایم
    نعل ناخن به بیابان می ریخت
    رفتم آن شاخه ی راهی که نگاه
    در گمانی گذران یافته بود
    گفتم اینک نفس تازه ی شهر
    پیشواز آید با سور و سرود
    رفتم و رفتم و رفتم بی تاب
    تا که پایم به لب سایه رسید
    با تنی سنگین دروازه ی شهر
    شیون انگیخت و برپا چرخید
    در من اینوسوسوه ره یافته بود
    شستشویی عطش از سـ*ـینه زدای
    بستر از سبزه و همیان ، بالش
    درد چین خوابی
    اندیشه فسای
    وحشت آن همه صحرای سیاه
    میرد از همهمه ی شهر سپید
    چابک آمیزم با کوچه و کوی
    پشت هر پنجره خوانم به نشید
    پشت پرچین گل افشان غروب
    غربت از چهره بشویم به نوشید*نی
    آشنا با همه آویزم گرم
    سر نپیچم ز نهیب و ز عتاب
    شب خود را ز تنی گرم و لطیف
    نگذارم که تهی ماند و سرد
    دل دریا هوسم را هرگز
    چیره نگذارم گردد غم و درد
    خوش گمان بودم ... ناگاه درید
    گوشم از خنده ی جادویی پیر
    شهر آشفته شد از بادی و خاست
    پشت دروازه یکی تشنه کویر
    چه کویری ! چه کویری ! که در آن
    چشمه ها تشنه تر از لب ها
    بود
    خشک و سوزان و عطشناک و عقیم
    تا افق ها ، همه سو صحرا بود
    باز کوچیدم و هر پنجه راه
    رهنمونم به دیاری می شد
    چشم بی نورم در سنگستان
    آینه ی خون شکاری می شد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا