قطره اشکی تنها
گونه ام را
به گرمی لب های تو
می بوسد
و میان بغض لب هایم
ویران می شود
من اینگونه هر شب
هم آغـ*ـوش یک گل سرخ
چشم به روی ماهُ پنجره
می بندم
و به خوابی سنجاق می شوم
که دست هایت
شبگرد چشمانم نیست
گوشواره هایت را
برای اعتراف به بـ..وسـ..ـه هایم
باد دزدیده ست
و پیراهن خوابت به تن ِ
هیچ رؤیائی نمی خورد
و تو ...
چه بی رحمانه از من
دوری !
خیالت که می وزد
نوازش های دورت
اشک های گرمم را
بر حاشیۀ گونه های دلتنگم
گلدوزی می کنند
و من کارهایت را
بر شانۀ بادهای نیمه شب
در بازار باران می فروشم
حالا دیگر
اوضاعم رو به راه ست
صدها آرزوی دور و دراز
تا دیر وقتِ رؤیاها
در دلم بیدارند
و بر دار تنهائی ام
تو را می بافند !
چشم هایم
از نیمه های شب می گذرند
و من در افکار عاشقانه ات
بیدارم
عادت شب بوها را گرفته ام
که در خیال یاس ها
عطرهای دلتنگشان
چشم ماه را می سوزاند
دلم چون اسبی سرکش
از من
به سایه ات می گریزد
و خیس مهتاب
در علفزار سبز رؤیاها
تو را بی امان
شیهه می کشد !
تو هر وقت دلت
برای خودت تنگ می شود
شعرهای مرا می خوانی
و من
مثل حروف سر به زیری
که نوشته می شوند
ولی هیچ وقت
خوانده نمی شوند
از میان واژه ها
چه دلتنگ
به لب های تو می نگرم !