شعر اشعار پژمان بختياري

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 707
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
بي مادر

كودكي شش ساله بر كوهي بلند
بود در سايه درختي دير سال
نيمروز آنجا چو مرغي آتشين
بر فراز صخره ها ، گسترده بال

سايباني در حصار آفتاب
داشت اما سايه آتش بيز بود
ظهرو گرما و سكوت بيكسي
بود در آن كوه و كودك نيز بود

آسمان چون لخته يي از سرب خام
بر سر سنگين كوه افتاده بود
دور از آنجا آبشاري نقره فام
چون ستوني از بلور استاده بود

مانده بر پا با سكوتي رنجبار
خارها بي جنبشي بر سنگها
موج گرما بود آنچه از چارسو
پيش رفتي همچنان فرسنگها

از نسيمي هم در آن گم گشته كوه
رخنه در ديوار خاموشي نبود
گفتي آن ديار نفرين كرده را
حاكمي غير از فراموشي نبود

ديده بر پاهاي عريان دوخته
مي مكيد انگشت خود را آن بچه
بود روشن كاندر آن خاموش جاي
فكر مي كرد آن پسر بچه اما به چه ؟



---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حسرتا کان همه حسرت به دلت
    دست ایام نـهـاد ای مادر

    پنجه بر چهره ی معصوم تو زد
    فلک سفله نهاد ای مادر

    غیر ناکامی و بیماری و غم
    به تو ایام چه داد ای مادر

    چشم گریان تو یک لحظه ندید
    دررخی رنگ وداد ای مادر

    نه زخویشان ونه ازمن نه زشوی
    دید چشمان تو داد ای مادر

    همچو من ناخلفی بد پسـری
    مادر دهر نزاد ای مادر

    لیک بهتر که ز بدخویی من
    نکند روح تو یاد ای مادر

    هم نشین تو به گلزار بهشت
    جده ات فاطمه باد ای مادر

    زانکه سر پنجه ی پاک تو نچید
    یک گل از شاخ مراد ای مادر

    روح چون باغ تودرباغ بهشت
    شاد باد ای گل پاکیزه سرشت




    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ایران

    اگر ایران به جز ویرانسرا نیست
    من این ویرانسرا را دوست دارم

    اگر تاریخ ما افسانهرنگ است
    من این افسانهها را دوست دارم

    نوای نای ما گر جانگداز است
    من این نای و نوا را دوست دارم

    اگر آب و هوایش دلنشین نیست
    من این آب و هوا را دوست دارم

    به شوق خار صحراهای خشکش
    من این فرسودهپا را دوست دارم

    من این دلکش زمین را خواهم از جان
    من این روشنسما را دوست دارم

    اگر بر من ز ایرانی رود زور،
    من این زورآزما را دوست دارم

    اگر آلوده دامانید، اگر پاک
    من ای مردم، شما را دوست دارم.

    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نازنینی ساده میخواهد دلم
    طرف گلشن باده میخواهد دلم

    خوش ندارم حیله و نیرنگ را
    ماهروئی ساده میخواهد دلم

    دوستی چون خویشتن در راه عشق
    هستی از کف داده میخواهد دلم

    صحبت این تنگ چشمان جانگز است
    همدمی آزاده میخواهد دلم

    گوشه‏ای کز مردم عالم کسی
    پا در آن ننهاده میخواهد دلم

    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نمی‏ آید بدست
    .........


    در جهان ما دلی روشن نمی آید بدست‏
    یک گل خندان درین گلشن نمی آید بدست‏

    دست اگر دست من و دامان اگر دامان بخت‏
    می رود این دست و آن دامن نمی آید بدست‏

    خوش کمر بستند یاران ازپی یغما ولی‏
    رزق موری هم درین خرمن نمی آید بدست‏

    این طبیعت چیزها با بی زبانی گفته لیک‏
    قصه‏ای روشن از آن الکن نمی آید بدست‏

    روزن اندیشه تنگ و دامن آفاق تار
    پرتوی از راه این روزن نمی آید بدست‏

    در دل تاریک دریا جستجو کن ای رفیق‏
    گوهر اندر چشمهء روشن نمی آید بدست‏

    مرگ پاینده‏ ست و ما فانی و سامان حیات‏
    در ره این سیل بنیان کن نمی آید بدست‏

    انتظار مردمی از خصم آهن دل خطاست‏
    نرمی از پیکان رویین تن نمی آید بدست

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مرگ درخت




    جهاندار عباس شاه بزرگ‏
    که تاج و نگین یافت زو گوهری‏
    فرا گرد ایران بگردید و دید
    سزاوار کشور خدا کشوری‏
    نشستنگهی در خور گاه خویش‏
    طلب کرد خسرو زهر مهتری‏
    سر انجام زی اصفهان برد رخت‏
    برازنده بومی بهشتی بری‏
    بپرورد آن شهر فرخنده را
    چنان کو سزد از جهان پروری‏
    «پی افکند بس کاخهای بلند»
    بهر کاخش اندر ز جنت دری‏
    بمیدان شه بر دو مسجد بساخت‏
    چو دوپاره الماس بر افسری‏
    درختان بارنگ و بو کاشتند
    بدستور دارا بهر معبری‏
    نو آیین پلی کرد بر زنده رود
    بفرمان شاهانه فرمانبری‏
    همان از در خسروان ساختند
    بر این سوی پل راه پهناوری‏
    در آن ره یکی جشن با آفرین‏
    بپا کرد فرزانه خدمتگری‏
    در آمد بخر گاهی آراسته‏
    خدیو زمان با بلند افسری‏
    همایون درختی سبکسایه کاشت
    بدامان جو باگران لنگری‏
    بآیین ایران خدا همچنان‏
    نهالی جوان کاشت هر چاکری‏
    یک اندر میان گلبنی تازه درخت‏
    بهشتی و دردامنش کوثری‏
    نهال شه،از دولتشاه،یافت‏
    دگر گونه زیبی،دگرگون فری
    از بخت دارای بیدار بخت‏
    نو ان شاخه‏ای دار بالاوری‏
    درختان ز دو سوی و او در میان‏
    چو در خیل رومی سپه قیصری


    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جهان بر سرش گشت و او قرنها
    بجا ماند چون آهنین محوری‏
    گـه از شوق دیدار ایرانگروه‏
    خرامنده در پرنیان معجری‏
    گـه از ننگ آن شاه بر گشته روز
    سر افکنده چون شرمگین دختری‏
    گهی بر فلک گردن افراشته‏
    که دارای گیتی است کند آوری‏
    جهان کدخدا نادر تاج بخش‏
    که جان یافت زو محضر کشوری‏
    گهی بـرده در سایهءچتر او
    کلاه کیانی بلند اختری‏
    وکیل آنکه دیگر نبیند جهان‏
    بآئین از او جهانداوری‏


    ***

    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بر این شویه ماند آن برومند شاخ‏
    عروسانه در زمردین چادری‏
    ندانم چه پیش آمدش ناگهان‏
    که نه برگ ماندش بجا نه بری‏
    بدوران ما آن تناور درخت‏
    چنان شد که بی‏مایه نیلوفری‏
    تو گوئی سراپای او سنگ شد
    ز افسون پتیاره جادوگری‏
    غلط گفتم ای یار فرخنده فال‏
    غلط گوید و گفته هر شاعری‏
    سرانجام آن شاخ دیرینه سال‏
    چنان شد که انجام هر جانوری‏
    بمرد و بمرده‏ست هر زنده‏ای‏
    چه روباه لنگی چه اسکندری‏
    چو هستی پیام‏آور نیستی است‏
    چرا دل نهی بر پیام‏آوری؟!

    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    می‏شکند
    ..........

    او چو خاموش نشیند دل من می‏شکند
    ور بگوید سخن آنرا بسخن میشکند
    آب در روی من از شرم رخ یار شکست‏
    آب هم ایعجب از طالع من میشکند
    اختری دارم آنگونه کج آیین که ز بام‏
    اگر افتد دگری گردن من میشکند
    بسکه گفتم مشکن خاطر مسکین و شکست‏
    گر بگویم سر خود را مشکن،میشکند

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای شاعر از حیات تو چیزی نمانده است‏
    اینجاست مرگ و راه گریزی نمانده است‏
    در این بساط کهنه که دنیاست نام او
    در خورد آرزوی تو چیزی نمانده است‏
    در کیسه فتوّت دنیا بعهد ما
    منّت خدای را که پشیزی نمانده است‏
    دردا که از دیار عزیزان و دوستان‏
    روزی برون روی که عزیزی نمانده است‏
    شادم که جنگ عمر بپایان رسید از آنک‏
    در طبع خسته تاب ستیزی نمانده است‏
    ما در خور تمیز نبودیم و باطل است‏
    این ادّعا که اهل تمیزی نمانده است

    -------
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا