شعر اشعار پژمان بختياري

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 706
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
بگریزم


بر آن سرم که زیزدان و اهرمن بگریزم‏
ز پرده سازی مشتی دروغ زن بگریزم‏

بر این تمدن وحشی وش آستین بفشانم‏
ز شیخ و شاه و بدونیک مرد و زن بگریزم‏

چو ذره در شکن کوه و قطره در دل دریا
ز علم ذره شکن در دو صد شکن بگریزم‏

چو نارواست سراپای کائنات همان به‏
چو ناروا سخنی جسته از دهن بگریزم‏

سیه درون چون نیم با سیه درون ننشینم‏
دروغتن چو نیم از دروغتن بگریزم‏

بسم شکایت دنیی بسم شکایت عقبی‏
بهل بهل که ازین هر دو بی‏سخن بگریزم‏

عریو کبر و منی خاست زین چکامه خدا را
هدایتی و طریقی که من ز من بگریزم‏

ز این و آن چه گریزم چو اصل فتنه منم من‏
ز خویشتن بگریزم ز خویشتن بگریزم‏

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بهبودی پس از بیماری


    تو ای آخرین نقش رؤیای من‏
    بهشت‏ آفرین یار زیبای من‏
    بدنیا دگر باره دل بسته‏ام‏
    که عشق تو پر کرده دنیای من‏
    همه شب از آن گلبن خرّمی‏
    پر از گل بود باغ رؤیای من‏
    بنازم بدان پیکرآرا که ساخت‏
    ترا قالب آرزوهای من‏
    نشسته است گوئی ز روز نخست‏
    سراپایت اندر سراپای من‏
    بچشم من آکنده از دلبریست‏
    جهان با تو ای عالم آرای من‏
    ز امروز و فردای خود فارغم‏
    که با تست امروز و فردای من


    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    پیامی به حبیب*
    .........

    گرامی حبیبا سخن پرورا
    سر افسر از مردا بلند اخترا
    خرد راست قدر از گران قدر تو
    جهان ادب روشن از بدر تو
    حبیبی و محبوب صاحبدلان‏
    قبول تو سرمایهء مقبلان‏
    هنرسنج را پایمردی به تست‏
    که بادت روان خرّم تن درست‏
    ز دانش بهر جا گشاده دریست‏
    تواضع کنانت بر آن در سریست‏
    گهرها بدست آوری شایگان‏
    فشانی به همسایگان رایگان

    ***

    ز چشم و ز جسم و ز جان کاستی‏
    یکی نامور نامه آراستی‏
    پژوهندهء شیوهء باستان‏
    گزارشگر مکتب راستان‏
    «سخن را نگه داشتی سال بیست»1
    بکامت بماناد سالی دویست‏
    ادبرا زدی حلقه بر هر دری‏
    پژوهنده گشتی بهر دفتری‏
    یکی دانه را خوار نشناختی
    زهر دانه‏ ای خرمنی ساختی‏
    نه آنگونه خرمن که بر هم نهی‏
    که بر هم نهی تا به«یغما»دهی‏
    خرد را ز«یغما»ست سرمایه‏ ها
    بسایه‏ ش گزاران گران سایه‏ ها

    ***

    مکن از ادب ناشناسان گله‏
    که گسترده باید ترا حوصله‏
    ملغزاد در نیمه ره پای تو
    مبادا گسترده دگرگون شود رای تو
    متاع تو کالای بازار نیست‏
    مخور غم گر آن را خریدار نیست


    (*)از مطالعهء مثنوی کم‏نظیر حبیب عزیز در نخستین شمارهء بیستمین سال مجلهء گران ارج‏ یغما تأثیری یافته،تر و خشکی بهم بافتم که آنست.(پژمان)
    (1)-با تغییر ضمیر از فردوسی گرفته شد




    -------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دختر زشت گدا


    آیینه را زدست بیفکند و خشمناک‏
    گفت:ای خدای قاهر عدل آشنا چرا
    من دختری ضعیفم،با دختری ضعیف‏
    یارب بریده باد زبانم جفا چرا
    زشتی بلاست بهر زن آنهم زنی فقیر
    آوخ نصیب جان من است این بلا چرا
    من نیز بندهء توام ای دادگر خدای‏
    چون زشتم آفریدی دیگر گدا چرا
    با این دل بهشتی و این روی دوزخی‏
    دادی مرا تو اینهمه حجب و حیا چرا
    رونق‏ فزای حسن بود روی زشت لیک‏
    ما را درین معامله کردی فدا چرا
    با روی پر زآبله و چشم کج‏نگر
    شد سـ*ـینه‏ ام سراچهء عشق و صفا چرا
    زیباپرست روحی و نفرت ‏فزا رخی‏
    دادی و چاره نیست ولی ای خدا چرا
    افتند در قفای پری پیکران بشوق‏
    مردان شهر و نیست کسم در قفا چرا
    آمادهء نوازش و تسلیمم ای عجب‏
    آغـ*ـوش گرم کس نپذیرد مرا چرا
    جز یک اشاره نیست بهای وصال من‏
    بی‏ مشتریست این گهر کم‏ بها چرا
    آواز خوب و چهرهء زیبا و مال و علم‏
    دادی بسی بخلق و ندادی به ما چرا
    زشت‏ آفرین تویی و جمال‏ آفرین تویی‏
    زشت‏ آفریده‏ یی تو مرا از چه؟ها چرا
    چون و چرا بکار تو کفرست و بی‏ ثمر
    اما دلم پر است خدایا چرا چرا


    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تهی ‏پای رفتن به از کفش تنگ



    یکی گفت سقراط را کای حکیم‏
    نه‏ چون تست در نرم‏ خویی نسیم‏
    شنیدم که از طبع سازشگرت‏
    ندارد نصیبی نوازشگرت‏
    زنی رامش ‏افزای شوی و سرا
    تو قدرش ندانی ندانم چرا؟
    بدو گفت آن حکمت اندوخته‏
    چگونه‏ ست این کفش نو دوخته‏
    بحیرت فرو رفت اندرزگو
    ز گفتار سقراط و گفتا:نکو.
    بخندید دانای صاحب تمیز
    که چشم تو بر ظاهرست ای عزیز
    بلی کفش من از برون‏ سو نکوست‏
    ولی رنج من از درون‏ سوی اوست‏
    ندانی که در کفش زیبای من‏
    ز دستش چها میکشد پای من


    ----------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زن!


    بلاست زن که خدا در بلا بگیردشان‏
    بلا بجان فریب آشنا بگیردشان!
    ازین جماعت ناحق‏شناس دیوسرشت‏
    خدایرا چه بگویم؟خدا بگیردشان!
    چو دیر گیر شود خشم حق؛از آن ترسم‏
    که جان خلق بگیرند تا بگیردشان!
    بهشت را چه تمتّع بود چو زن با ماست‏
    مگر که مالک دوزخ ز ما بگیردشان!

    ***

    نشاط جان و دلند این فرشتگان عذاب‏
    مباد آنکه خدا زین دعا بگیردشان!


    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مهر علی


    مشو سیل وحشی چو شبنم توان شد
    مزن زخم کاری چو مرهم توان شد
    چرا جفت چنگیز خون خواره گردی‏
    چو همتای عیسی بن مریم توان شد
    مشو تیره ایدل که چون صبح صادق‏
    صفا بخش عالم به یک دم توان شد
    بروشن روانی و شیرین زبانی‏
    دوای دل و داروی غم توان شد
    ز شمع محبت بر افروز جان را
    کزان شعله نوری مجسم توان شد
    تو صافی درون شو که با جسم خاکی‏
    درخشان چو روحی مکرم توان شد
    مؤخر توان ایستادن ز مردم‏
    ولی مردمی را مقدم توان شد
    اگر آدمی کم توان شد به معنی‏
    ولی جزئی آخر از آن کم؛توان شد
    بگلزار مهر علی شو که آنجا
    چو گل پاک و چون سبزه خرم توان شد
    بصدق ار شوی بندهء شاه مردان‏
    در آن بندگی شاه عالم توان شد
    به یک حرف کاموزی از مکتب او
    گرانمایه چون اسم اعظم توان شد
    نگویم خدا شو و لیکن بطاعت‏
    اگر پاک باشی خدا هم توان شد


    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا