رمان آينده را ديدم | sherry.si كاربر انجمن نگاه دانلود

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
نام رمان : رمان آینده را دیدم
نویسنده : sherry.si کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : تخیلی _ عاشقانه
ناظر:@*elena*
خلاصه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:
داستان در مورد دختر جني ست که توی یه خانواده پر جمعیت زندگی میکنه و از همه ی افراد خانواده قوی تره و يه نيروي خاص داره...یه روز که مشغول انجام عملیاتشه با فرشته ای برخورد می کنه و این آغاز ماجرای عاشقانه بین یک جن و یک فرشته است..

مقدمه:
شاید دلت بخواهد مدام سرنوشت و مسیر زندگی ات را عوض کنی،اما بگذار برایت بگویم این
کار چیزی جز پشیمانی برایت باقی نمی گذارد.
بگذار تمام آن چیزی که قرار است اتفاق بی افتد برایت رغم خورد چرا که تمام معنی زندگی در
همین اتفاق هایی ست که تو را به چالش فکری می کشند بی آن که
تو ازشان خبری داشته باشی.
همسفر موج های خروشان زندگی شو..نترس چرا که خودش مواظب توست.
ممنونم از نفیس عزیز بابته طراحی جلد

zsdm_1_-_copy_-_copy.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل اول
    "من جن هستم"
    گِلاوس از سقف آویزون شده و بهم لبخند می زنه:
    _بگو ببینم چی شد؟
    عصبی نگاهش می کنم:
    _مگه من باید همه چیزو به تو بگم؟
    _سریه پیش خوده بابا همه چیز و فهمید.
    دقیق تر نگاهم می کنه:
    _باز از محدوده خارج شدی؟
    نگاهش نمی کنم.نمی خوام بفهمه دروغ می گم:
    _می دونم این کارو کردی..
    با خشم نگاهش می کنم.روی گردنش تمرکز می کنم.حس خفگی بهش دست میده و چشمای شیشه ایش
    گشاد میشه.دست و پا میزنه:
    _بهت گفتم تو کارای من دخالت نکن
    رنگ پوستش به سبزی میزنه.نگاهم و ازش می گیرم.غیب می شه.
    نکنه فهمیده باشن که دوباره از محدوده خارج شدم!
    چشمام و می بندم.
    وقتی باز میکنم تو اتاق زیر شیرونی ام.بقیه خواهر برادرام باهم تو یه اتاقن.
    اما من هیچوقت نتونستم باهاشون کنار بیام.گلاوس برادر سه سال
    کوچیک ترمه.و اصلا ازش خوشم نمیاد.زیادی تو کارام فضولی می کنه
    اتاق زیر شیرونی از باقی قسمت های خونه ی مخروبه ای که توش هستیم کوچیک تر
    آروم تره.
    روی جعبه ی پوسیده ای که به عنوان تخت ازش استفاده می کنم می شینم و چشم هامو می بندم.
    توی ذهنم فِرالا رو صدا می کنم.حضورش رو که حس می کنم چشمامو باز می کنم.
    فرالا با قد بلند و لباس بلندتر از قدش روبه روم ايستاده.صورتي لاغر و چونه ي درازي داره.موهايي كم حجم و بلنده مشكي رنگ با چشم هاي يخي و سفيد رنگش تضاده خوبي و به وجود آورده.
    لب هاي نازك و كشيده اش به حركت در ميان:
    _باز از محدوده رد شدی؟
    متعجب نگاهش می کنم:
    _گلاوس بهت گفته؟
    سرش رو کج می کنه:
    _چرا همیشه فکر می کنی گلاوس به بقیه حرفی می زنه؟
    _پس از کجا می دونی؟
    فرالا بهم اشاره میکنه:
    _چون دارم گردنبند قرمزتو می بینم.چرا از محدوده خارج میشی.خودتم می دونی اگه بفهمن چه
    بلایی سرت میارن!
    بهش نزدیک می شم و عصبی می گم:
    _من یه جنم.کسی نمی تونه بلایی سرم بیاره.من مثله تو ترسو نیستم.
    ناراحت میشه و از اتاق غیبش می زنه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    توی آینه ی خاک گرفته به گردنبند شیشه ای مثلثیم نگاه می کنم که حالا به رنگ قرمز
    درامده.
    با اعصابی خورد به آینه ها می کنم.خاکستر های سیاه از دهنم بیرون میاد و روی آینه می شینن.
    وارد سالن بزرگ خونه میشم.
    مامان میز صبحانه ای از پس مونده و آشغال های غذایی که از دنیاس آدم ها میاد
    چیده.
    نگاهش که بهم می افته اخم غلیظی رو صورت کبودش می شینه
    حتما فهمیده از محدوده خارج شدم.
    به روی خودم نمیارم و پشت میز می شینم.بقیه یکی یکی روی صندلی ها
    ظاهر می شن و به طور وحشیانه اي به جون غذا میافتن.
    بازم بابا برنگشته خونه.از وقتی عضوی از شورای اجنه شده خیلی کم می بینمش
    دیاما نگاهم میکنه:
    _هی پالیز شنیدم از محدوده رد شدی؟
    دیاما بزرگ ترین برادرم و اولین بچه است.زیر چشمی نگاهی بهش می ندازم.توي قبيله به جذاب ترين جن معروفه.قدش از همه ي ما بلند تره و هيكل پري داره.صورت مربعي شكل و موهاي خاكستري خوش حالتش يه جورايي حرصم و در مياره مخصوصا حالا كه با چشم ها تيله ايش خيره نگاهم مي كنه.منو دیاما شباهت زیادی به هم داریم.
    با حرص جوابش رو می دم:
    _که چی؟
    تحدید آمیز خیره میشه بهم:
    انقدر سر پیچی نکن.بابا تازه عضو شورا شده و بعدش منم که باید وارد
    شورا بشم.نکنه می خوای هممون و تبعید کنن؟
    ژابا با چشم های مسخره بنفشش نگاهم می کنه،موها و ابرو هاي سفيدش سنش و بيشتر از چيزي كه هست نشون ميده.قیافه ای می گیره:
    ژابا:کاش فقط خودش و تبعید کنن.
    بعد از دیاما ژابا از هممون بزرگ تره.در مقابل ژابا و فيلا اين منم كه خوش قيافه ترم.فيلا قيافش به مامان رفته مخصوصا چشم هاي ريزش كه اصلا به ابروهاي بلندش نمياد.فیلا دستي تو موهاي كوتاهش مي كشه و پشت چشمي نازك مي كنه:
    _از بس که خودخواه و به درد نخوره..هنوز نمیدونه اگه اشتباه کنه هممون
    گیر میافتیم.
    انگشت هامو می چرخونم.غذا هاشون رو هوا می مونه:
    _مثله اینکه می خواید باز شروع بشه؟
    مامان بهم اخطار می ده:
    مامان_دستت و بیار پایین.
    نگاهش میکنم موهاي كوتاهش پف كرده.قیافش عصبی نیست اما لحن چندان خوبی هم نداره.
    درد بدی و حس می کنم.
    موهای بلندم در حال کشیده شدنه می دونم کار دیاماست.
    با عصبانیت نگاهش می کنم و گلوش و فشار میدم.پاهاش و از زیر میز حس میکنم که تکون می خوره
    ژابا روی میز روبه روم زانو می زنه و با چشم هایی به خون نشسته جمجمه سرم رو بین دستاش
    فشار میده.
    حس می کنم سرم هر آن منفجر میشه..اما تمرکزم و از روی گلوی دیاما بر نمیدارم.
    دستمو روی دست ژابا می زارم و سعی می کنم با سرمایی که بهش میدم به حالت منجمد
    درش بیارم.
    اما گرما و حرارت بدن ژابا بیشر از سرمای منه...تمام قدرتم و تو دستام جمع می کنم
    و ژابا رو محکم به عقب هول میدم...به دیوار بر خورد می کنه و روی زمین می افته..خاک دیوار بلند میشه..
    مامان متوقفم میکنه و دیاما بی حال روی صندلی وا میره..نور بدنش کم و زیاد میشه.
    سريع از سالن بيرون ميام و
    وارد حياط مي شم.
    همه جا تاريكه.انگشت هاي كشيده ام رو روي ديوار مي كشم و راه مي رم.
    گذشتن از محدوده يكي از كار هاي مورد علاقمه.
    وارد دنياي آدم ها شدن و بدنشون رو تسخير كردن.
    البته خانواده ام و تمام جنيان از موضوع تسخير كردن بدن خبر ندارن..
    فِرالا رو صدا ميزنم.پيداش نميشه..
    مي دونم از دستم ناراحت شده و قهر كرده...
    به گردنبندم نگاه مي كنم..نور قرمزش در
    حال كم شدنه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    شهر حسابي شلوغه..شهر اجنه روز ها خلوت و شب ها پر رفت و آمده.بايد بگردم فرالا رو پيدا
    كنم اگر از دستم ناراحت بمونه واسم دردسر ميشه
    چون امكانش هست به شورا همه چيزو بگه.
    اول از مراكز خريد شروع مي كنم كه مورد علاقشه
    زير زمين ها و پارك هارو زير و رو مي كنم...
    يه سري از جن ها كه قبلا تا مرز كشتنشون پيش رفتم تا مي بيننم سريع فرار مي كنن و غيب ميشن
    همه جارو مي گردم،اما نيست.
    چشمام و مي بندم و اتاقش و تجسم مي كنم...
    چشمام و باز ميكنم...دراز كشيده رو تخت و نگاهم مي كنه
    _همه جارو دنبالت گشتم
    فرالا:جن شجاعي مثل تو توي اتاق يه ترسو چي
    ميخواد؟
    توي اتاقش چرخي مي زنم و بالاي سرش مي ايستم:
    _اگر به كسي حرفي بزني خودم جون بي ارزشتو
    مي گيرم...
    فرالا از تختش فاصله مي گيره و معلق رو هوا روبه روم مي ايسته؛
    فرالا:بي خود نيست كه ميگن تو بدجنس ترين و
    خودخواه ترين جن قبيله اي.من دوستتم،حتي ميدونم كه ميتوني بدن انسان هارو بدون هيچ
    اجازه و دستوري تسخير كني..ولي حتي اين و به خودتم نگفتم چون فكر كردم خودت بهم مي گي چون دوستيم...
    با چشم هاي گشاد شده خيره مي شم بهش:
    _به كسي كه نگفتي؟
    هولم ميده عقب و ميره سمت پنجره:
    فرالا:تو اصلا نمي فهمي من چي ميگم.از اينجا برو بيرون...
    نگاهش ميكنم و از پنجره بيرون مي زنم
    ***
    فصل دوم
    "شوراي اجنه"
    رنگ گردنبندم به حالت اوليه برگشته...كاملا بي رنگ و شيشه اي.
    بابا بعد از چند روز برگشته خونه و با مامان مشغول حرف زدنه.
    گلاوس كنارم روي مبل درب و داغوني كه فنر هاشم در رفته ميشينه:
    گلاوس:پاليز مياي بريم بيرون بچرخيم؟
    سعي مي كنم بشنوم بابا چي داره براي مامان تعريف مي كنه.
    اما چون فركانس و بستن نميتونم بشنوم.
    توي ذهنشون با هم صحبت مي كنن
    گلاوس:بريم؟
    با خشم بر مي گردم سمتش:
    _ساكت شو
    دوباره به بابا نگاه مي كنم از قيافش نميشه چيزي و فهميد..
    فيلا از جلوم رد ميشه:
    فيلا:باز چه گندي زدي؟
    پرواز ميكنم سمت فيلا و دنبالش وارد آشپزخونه ميشم:
    _چي دارن ميگن؟
    فيلا:چرا بايد بهت بگم؟
    فيلا مي تونه مكالمات ذهني رو بشنوه.
    با اشاره انگشت موهاشو دور گردنش مي پيچم
    قبل از اينكه محكمش كنم دستش و بالا مياره:
    فيلا:مي گم
    دستم و پايين ميارم و كنارش مي ايستم:
    فيلا:مامان به بابا گفته كه از محدوده گذشتي
    بابا هم مي گـه بايد يه تصميم جدي در موردت بگيرن چون شورا اگر بفهمه مجازات سختي در پيش داريم.مي گـه انجمن مأمورهايي
    گذاشته كه مثل جن هاي معمولين و نميشه تشخيصشون داد..تا الان سه نفر و گرفتن كه از محدوده رد شدن.ميگه امكان داره بندازنشون تو
    گرد باد
    (براي تنبيه جن هارو توي گرد باد بزرگي مي ندازن كه بي وقفه مي چرخه و تاحالا فقط سه جن تونستن ازش بيرون بيان..بستگي به قدرت خوده جن داره)
    ميگه اگه پاليزو بفهمن مجازات بدتري واسش در نظر مي گيرن چون دختر رئيس قبيله و عضو شوراست.
    فيلا نگاهم ميكنه:
    فيلا_چرا اينكارو مي كني؟
    چشمام و مي بندم و توي اتاقم چشم باز مي كنم.
    شوراي جاييه كه رئيس تمام قبيله هاي اجنه و بزرگ ترين رئيس تمام قبيله ها توش عضون و كارشونم برقراري نظم و ارتباط بين قبيله هاست و
    اينكه بجز كار كسي نميتونه از محدوده رد شه بخاطر جن گير هايست كه باعث مردن جن ها
    مي شن.
    نميدونم اگر توي گردباد بيافتم ميتونم بيرون بيام
    يا نه!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    "كاش من جاي تو بودم"
    جلوي آينه ايستاده و حوله صورتي دورش بسته..
    موهاش تا روي شونشه و صورت زيبايي داره.چشم هايي كشيده و بيني سربالايي كه طبيعي نيست و عمل كرده.لب هاي قلوه اي و گونه هاي برجسته اي داره
    از پشت سرش خودمو توي آينه نگاه ميكنم.رنگ
    پوستم سفيد خيلي روشنه فقط منو دیاما سفيديم و بقيه اعضاي خانواده كبود هستن...
    موهاي بلندي دارم كه تقريبا تا زانوهامه رنگش خاكستري و سفيده..صورتم استخونيه و گونه هاي فرو رفته اي دارم..چشم هام درشت و سياهه و گود رفتگي زيادي داره.
    بينيم خط باريكيه كه سوراخ هاش واضح معلومه..
    لب هاي كوچيك اما برجسته اي دارم كه به سفيدي ميزنه.
    موهاشو خشك مي كنه و مشغول آرايش كردن ميشه..اسمش تيناست..٢٤سالشه..چهارتا خواهر برادر داره...مادر مهربون و پدر خيلي خوبي داره
    زندگيش آرومه و هيچ چيزي كم نداره.
    از وقتي تينارو ديدم حسي بهم دست داد كه انگار
    تينا خوده منه و اگر من آدم بودم تينا مي شدم..
    فعلا قصد ندارم بدنش و تسخير كنم بيشتر دوست دارم بشينم و خودشو نگاه كنم...
    شلوار تنگي با تاپ گشادي ميپوشه و موهاي كوتاهشو مي بافه..امروز جمعه ست و قراره براشون مهمون بياد.
    ناخن هاي بلندش و لاك قرمز ميزنه و چند دقيقه فوتش ميكنه.
    عطر خوش بويي مي زنه و از اتاقش بيرون ميره.
    دنبالش ميرم.ميره تو آشپزخونه كمك مادر و خواهرش و مشغول شستن ميوه ها ميشه..
    تيام برادر بزرگش وارد آشپزخونه ميشه و قربون صدقه خواهراش و مادرش ميره.
    ياد رابـ ـطه خودم و دياما ميافتم كه هروقت به هر ميرسيم من اونو خفه مي كنم اونم موهامو مي كشه،ژابا هميشه سعي داره سرم و منفجر كنه
    و فيلا فقط بهم تيكه ميندازه و با حرف عصبيم ميكنه.تا حالا نديدم مامان خوشحال باشه و بخنده
    تينا ظرف ميوه رو ميزاره روي ميز و گونه ي پدرش و ميبوسه و كمك خواهرش ميكنه و پاپيون پشت لباسش و مي بنده.
    تينا تو خانوادش از همه مهربون تر و خوش اخلاق تره و من تو قبيله ام بد جنس ترين و خودخواه ترين جنم.
    چقدر فرق هست بين يه دختر جن و يه دختر آدميزاد..
    لجم ميگيره و فرش زير پاي تينا رو جمع ميكنم و وقتي ميخواد به سمت آشپزخونه بره با مغز روي زمين فرود مياد...
    همه نگران هجوم ميبرن سمتش و طاها يكي از برادر هاش كمكش ميكنه بلند شه.
    تينا لبخند ميزنه و ميگه كه چيزيش نشده...
    نگاهش ميكنم و زير لب زمزمه ميكنم:
    _كاش من جاي تو بودم.
    ***
    فصل سوم
    "من هيچوقت قول نميدم"
    فرالا لبه ي پنجره اتاق نشسته و التماس ميكنه:
    فرالا:پاليز بيا بريم ديگه ميگن امشب همه تو قبيله
    "سياموند" بخاطر تولد پسر زبعه جمع شدن
    بعد دسته اي لباس ميريزه كف اتاق:
    فرالا:ببين لباس هم آوردن
    به لباس ها نگاهي مي ندازن:
    _تو كه از محدوده رد نميشي اينا رو از كجا آوردي؟
    فرالا_از همين سيتي شاپ خريدم اينارو از دنياي آدم ها مي دوزدن احتياجي نيست ديگه از
    محدوده رد بشيم
    مياد رو به روم مي ايسته:
    فرالا:تازه يه چيز ديگه هم آوردن..
    دستشو جلوي صورتم ميگيره..يه كش زرد چين چيني تو دستشه:
    فرالا:ميگن با اين ميشه موهارو بست
    با ديدن كش سر ذوق ميكنم و ياد موهاي تينا مي افتم:
    _بلدي مو ببافي؟
    سرش و به علامت منفي تكون ميده:
    فرالا:نه ولي يه جور ديگه بلدم...
    رو هوا معلق ميشه و مشغوله بستن موهاي بلندم ميشه.بعد از چند دقيقه مي برتم سمت آينه مات و كدر به سختي خودمو توش نگاه ميكنم..
    موهامو قلمبه بالاي سرم بسته خوشم مياد و مي خندم.
    فرالا هم خوشحال ميخنده.شلوار خيلي نازكي ميگيره سمتم:
    فرالا:به اين مي گن جوراب شلواري بپوشش
    نه من پوشيدنشو بلدم نه فرالا..كلي كلنجار ميريم تا بالاخره ميپوشم.قسمتيش روي زانوم ريش ريش شده و چند جاش سوراخه اما ازش خوشم مياد
    يه لباس راه راه سفيد و مشكي آستين كوتاه كه تا وسطاي رونمه تنم ميكنه..
    خودش هم لباس بلند بنفشي مي پوشه:
    فرالا:ميشه باهم دوست باشيم و يكم مهربون تر باش خواهش ميكنم قول بده ديگه اونجوري نكني
    باهام..
    _من هيچوقت قول نميدم
    مايوس نگاهم ميكنه:
    فرالا_بريم تا دير نشده
    چشم هامون و مي بنديم
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    " دزد تولد"
    خونه بزرگه زوبعه پر شده از اجنه كه براي تبريك اومدن..
    زوبعه بالاخره صاحب فرزند پسري شده كه در آينده جانشينش ميشه.
    (زوبعه به معني كسي است كه رئيس اجنه ست)
    اسم زوبعه كلاده و اسم پسرش و اِهريم گذاشته
    اسم همسرش هم آياناست.
    با فرالا گوشه اي مي ايستيم.
    شابان:واي كيو دارم مي بينم،پاليز از قبيله
    "ناريسا"
    بهمون نزديك تر ميشه و با قيافه كثيفش مي گـه:
    شابان:نمي گي يه وقت باقي اجنه مي ترسن ببيننت..اين بار اومدي كيو خفه كني؟
    شابان دختريه كه بارها و بارها قصد جونش و کردم
    و حتي يه بار انقدر خفه اش كردم دل و روده اش ريخت بيرون ولي گلاوس نجاتش داد.درواقع منو
    نجات داد چون اگر جني و بكشم شورا خودم رو اعدام ميكنه.
    شابان از قبيله "ذابلان" و خيلي هم پررو و پر حرفه..و پشيمونم از اينكه نكشتمش.
    شابان جنه سعاليه يعني جادوگر ساحره
    و به انسان ها سحر ياد ميده و اكثرشون و گرگ ها مي خورند.
    با نفرت نگاهش ميكنم:
    _كاري باهات ندارم مي زارم غذاي گرگ ها بشي
    چشم هاي قرمزشو گرد ميكنه:
    شابان_عفريت ها چطور مي ميرن؟
    به من جن عفريت ميگن؛جني كه از همه خبيث تره و قدرت فوق العاده اي داره.
    زیر چشمی نگاهی بهش میندازم،لباس قرمز بی قواره و بلندی پوشیده
    _بايد كسي قوي تر از عفريت پيدا بشه
    خنده كريهي مي كنه:
    شابان_به زودي پيدا ميشه.
    فرياد كسي مانع جواب دادنم به شابان ميشه..
    _اِهريم نيست،دزد و پيدا كنيد
    تو يه چشم بهم زدن همه پرواز مي كنن و از خونه زوبعه بيرون ميرن.
    تمام قبيله ها پخش ميشن تا اِهريم رو پيدا كنن
    آيانارو ميبينم كه از حال ميره و روي تخت سلطنتی زوبعه مي افته
    ***
    چشم هاشو آروم باز می کنه و نگاهمون می کنه
    .با صدای ضعیفی میگه:
    _اهریم کجاست؟
    تا میاد از جاش بلند بشه بر می گردونیمش تو تخت:
    فرالا:لطفا آروم باشید دارن دنبالش می گردن
    آیانا بی قراری می کنه و مدام می خواد از جاش بلند بشه
    تو چشماش خیره میشم و قدرتم و بهش منتقل می کنم:
    _آروم بگیر
    آروم روی تختش دراز می کشه و چشماش و می بنده..
    فرالا با تعجب نگاهم میکنه:
    فرالا:چیکار کردی؟
    _هیچی فقط گفتم بخوابه.
    فرالا روی صندلی کنار تخت می شینه:
    فرالا:یه دفعه چه اتفاقی افتاد!!چرا باید یه بچه رو که تازه به دنیا اومده بدزدن؟
    سمت پنجره بزرگ اتاق می رم...خونه زوبعه کلاد تو بلند ترین نقطه شهر اجنه است و الان که به بیرون نگاه می کنم تمام شهر زیر پامه..
    دلم می خواد بدونم وقتی دزد و پیدا کنن چه بلایی سرش میارن..
    بر میگردم سمت فرالا:
    _من باید برم خونه
    فرالا با ترس نگاهم میکنه و به آیانا اشاره می کنه:
    فرالا:پس آیانا چی؟
    با بی قیدی شونه ام و بالا می ندازم:
    _من از کجا بدونم!من که پرستار نیستم.
    فرالا ازم آویزون میشه:
    فرالا:خواهش می کنم منو تنها نزار.من نمیدونم باید چیکار کنم! اگر تنهاش بزاریم ممکنه حالش بد بشه
    کلافه سرم و تکون میدم:
    _برو یکی از خدمه هارو پیدا کن و بگو بیاد پیشش.باید بریم..
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل چهارم
    "منو عفریت صدا می زنن"
    وارد فاضلاب میشم.
    چشم می چرخونم خیلی تاریکه و چیز زیادی نمی تونم ببینم.
    بلند فریاد میزنم:
    _دیاما؟
    صدام می پیچه
    منتظر جواب میمونم.اما چیزی نمیشنوم!
    _دیاما؟اینجایی؟
    کمی صبر می کنم اما باز هم جوابی نمیاد
    چشمامو می بندم و تو خونه باز می کنم.
    همه تو سالن پراکنده نشستن.
    _توی فاضلاب هارو دیدم نیست
    دو روزه که دیاما نیست شده و این دقیقا با گم شدن اهرم اتفاق افتاده و الان مطمئنیم که
    کار دیاماست.
    مامان غصه دار دور خونه می چرخه:
    مامان:اگر کلاد بفهمه دیاما رو زنده نمی زاره.
    بابا غر میزنه:
    بابا_سریوا بشین انقدر نچرخ دارم فکر می کنم
    مامان می شینه:
    مامان:من نمیدونم پالیز و دیاما تا کجا میخوان پیش برن
    گلاوس_من میرم باز بگردم
    و غیب میشه.
    میرم سمت ژابا:
    _تو میدونی کجاست؟
    چپ چپ نگاهم می کنه:
    ژابا:چرا باید بدونم؟
    میدونم که میدونه و اینکه دروغ میگه عصبیم می کنه.
    میرم سمتش و گردنشو می گیرم.از مبل بلندش می کنم و بالا تر از خودم نگهش میدارم:
    _بگو دیاما کجاست؟
    دستشو روی دستم می زاره و سعی میکنه گره دستمو باز کنه.بریده بریده میگه:
    ژآبا:من نمیدونم کجاست!
    بابا عصبی داد می زنه:
    بابا:پالیز بزارش زمین
    فشار دستمو بیشتر می کنم و تو چشماش خیره می شم:
    _می دونی که منو عفریت صدا می زنن.اگر عصبی تر از این بکنیم..
    حرفم و قطع می کنه و می ناله:
    ژابا:خرابه ی پشت تپه
    دستمو از دور گلوش بر میدارم.می افته زمین.
    ژابا:اهرم پیششه
    ***
    "ما از یه آتیشیم"
    روبه روش می ایستم.خیلی وقته خرابه نیومدم
    خیلی وقتا با دیاما دوتایی میامدیم و قدرت هامون و رو هم امتحان می کردیم.خرابه يه خونه ي خيلي خيلي قديميه كه تقريبا چيزي ازش نمونده و روي تپه هاي بلند و دور از شهر قرار داره
    عصبی نگاهم میکنه:
    دیاما:چی می خوای؟
    و زیر لب به ژابا فحش میده.
    اهرم و می بینم که توی یه جعبه گذاشتتش:
    _برش گردون
    میره سمت اهرم و کنارش می ایسته:
    دیاما:به تو ربطی نداره.
    بوی نم خرابه تو دماغم می پیچه:
    _چی بهت می رسه؟
    دیاما:اینم به تو مربوط نیست
    بهش نزدیک تر میشم:
    _کلاد می کشتت
    دیاما_قبل از اینکه دستش بهم برسه می میره.
    با تعجب نگاهش می کنم خیلی مطمئن حرف میزنه:
    _چیکار داری می کني!
    چرخ سریعی دورم میزنه و با فاصله کمی ازم می ایسته:
    دیاما_زوبعه بعدی میشم.
    قهقهه میزنم.
    هولم میده عقب اما تعادلم و حفظ می کنم.داد می زنم:
    _اون بچه رو برگردون
    دیاما:امشب زبعه میمیره.بین قبیله ها جنگ میشه.من از طرف بابا میرم و پیروز می شم.
    دوباره میاد نزدیکم و آروم میگه:
    دیاما:تو بهتر از هرکسی از قدرت های من خبر داری.
    دستشو رو موهام می کشه:
    دیاما:هیچ کسم مثله من از قدرت های تو خبر نداره.منو تو نباید از کسی اطاعت کنیم!ما خودمون باید فرمان هارو صادر کنیم
    دستش و پس می زنم و بهش می خندم:
    _ما از یه آتیشیم اما قرار نیست هم دیگرو بسوزونیم.من هیچوقت با تو یکی نمی شم
    لبخند میزنه:
    دیاما:هر طور مایلی خواهر عزیزم
    به اهرم اشاره میکنه:
    دیاما:اگر می خوای می تونی ببریش اما به زنده دیدن پدرش نمی رسه
    با خشم نگاهش میکنم و غیب میشم
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    جمعیت و کنار می زنم و جلو میرم.
    آتیش بزرگ آبی رنگی وسط میدون درست کردن!
    دور آتیش حلقه وسیعی از اجنه زده شده.دیاما مشغول جنگیدن با جنی به اسم
    سالاووسه که از خودش خیلی بزرگ تر و قوی تره.
    به میز شورا که معلق رو هواست نگاهی می ندازم.
    استرس تمام وجود بابا رو گرفته.زوبعه مرده و هنوز هیچکس متوجه نشده که کار دیاما بوده
    جمعیت با هر یه ضربه ای که دیاما به سالاووس وارد می کنه فریاد می کشن و دیاما رو تشویق می کنن.
    دیاما عقب عقب میره و یه دفعه با سرعت به سمت
    سالاووس که فاصله زیادی ازش داره می دوه.نیزه مشکی رنگش و می بینم که
    تو دستاش ظاهر می شه!میله بلند مشکی که سرش چهارتا
    نیزه کوچیک و بزرگ داره.
    هیاهوی جمعیت با دیدن نیزه بیشتر میشه.
    سالاووس شوکه شده و محکم سر جاش ایستاده
    دیاما بهش میرسه و نیزه رو تو شکم سالاووس فرو میکنه
    فریادم بلند میشه:
    _نه دیاما!
    همه شروع می کنن به فریاد زدن.اجنه های نگهبان جلوی جمعیت و می گیرن که هجوم به سمت میدون جنگ نبرن
    صدای نعره سالاووس تنم رو می لرزنه.بدنش از جایی که نیزه واردش شده
    شروع به آتیش گرفتن و خاکستر شدن می کنه
    این آخرین نبرد دیاما بود.چون آخرین قدرتشو، رو کرد.
    صدای فریاد کسی از سمت شورا بلند میشه.همه ی سر ها به سمت بالا بلند میشه.
    سلیباد رئیس قبیله ی هارکین و پدر سالاووسه که بخاطر مرگ پسرش فریاد می کشه.
    سلیباد_نگهبان ها اون قاتل رو بگیرید.اون خلافه قوانین عمل کرده.اون یه قاتله
    دیما نیزه اش و بیرون میکشه و پرواز می کنه.
    روبه روی میز شورا می ایسته و با صدای بم و ترسناکش رو به سلیباد می گـه:
    دیاما_اینجا هیچ قوانینی نداشتیم.کسی زوبعه میشه که هر کاری رو بتونه انجام بده.حتی کشتن جن دیگه ای
    و بعد بر می گرده سمت جمعیت و دست هاشو از هم باز می کنه و فریاد میزنه:
    _اینجا شهر اجنه است.تمام جن ها از قدرت های بیشماری برخور دارن.اما سالیان ساله که داریم
    مثل انسان ها زندگی می کنیم و فراموش کردیم که چه موجوداتی هستیم.
    بالای سر جمعیت شروع به پرواز می کنه:
    دیاما_زوبعه بعدی باید کسی باشه که یادتون بیاره هویتی رو که فراموش کردید.کسی هست از من قوی تر
    که بخواد باهام مبارزه کنه؟
    به خاکستر سالاووس نگاه می کنم که روی زمین پخش شده.
    دیاما فرياد بلند تری می زنه:
    دیاما_کسی هست؟
    نگاهم از خاکستر ها گرفته میشه..
    پرت می شم وسط میدون!!
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    "عفریت ها می میرن"
    چشم های به خون نشسته ی دیاما خیره می مونه بهم.
    صدای همهمه و فریاد جمعیت که منو به نبرد دعوت می کنن باعث میشه برای اولین بار حس ترسیدن و
    تجربه کنم.
    به سختی روی پاهام صاف می ایستم و پشت سرم و نگاه می کنم.نگاه پیروزمندانه شابان با لبخند کجی که رو لب داره
    شکست بزرگی رو تو صورتم می زنه.
    صدای عصبی و انتقام جویانه سلیباد فضارو پر می کنه:
    سلیباد:مبارزه رو شروع کنید.یکی از شما باید تاوان سالاووس و پس بده
    صدای فریاد بابا بلند میشه:
    بابا:یه دختر نمی تونه زوبعه بشه.پالیز برگرد سر جات.
    نگاهم و از چشمای هراسون و نگران دیاما می گیرم و عقب گرد می کنم که دوباره سلیباد می گـه:
    سلیباد:از کجا معلوم که یه جن زن قوی تر نباشه!هر کسی می تونه زوبعه بشه.هرکسی که قوی تر از همه باشه
    فرالا دستمو می گیره می کشونتم سمت جمعیت.
    اما سلیباد با قدرتش دوباره پرتم می کنه وسط میدون.
    بابا با سلیباد دعواش میشه و جو شورا بهم میریزه.
    زیابین رئیس شورا از جاش بلند میشه:
    زیابین:پالیز از قبیله ی ناریسا، زاده شده از آتشه گروکو به جای خود بایست و برای مبارزه آماده شو
    با حالی آشفته پرواز می کنم و سمت راست زمین می ایستم.
    زیابین:دیاما از قبیله ناریسا،زاده شده از آتش گروکو به جای خود بایست و برای مبارزه آماده شو
    دیاما نگاهم میکنه و به سختی بدنشو تکون میده و روبه روم پشت شعله های آتش می ایسته..
    صدای گرفته و بم شیپور بلند میشه..
    اجنه فریاد می زنن:
    "شروع کنید" "دیاما پیروز میشی" "ما حاکمی ضعیف و ترسو نمی خوایم"
    صدای شابان و به خوبی از بین صداها تشخیص می دم:
    شابان:"عفریت ها می میرن"
    دومین بار که صدای شیپور بلند میشه یعنی باید به هم حمله کنیم.
    دیاما قدمی مردد بر می داره و به سمتم میاد.
    بدنم و سفت می کنم و چشم هامو می بندم.
    قدرت رو توی بدنم جابه جا میکنم و دست های مشت شده ام رو بهم می زنم
    چشم هام رو که باز می کنم دیاما به سرعت به سمتم میاد
    از زمین فاصله می گیرم و بخار های آبی رنگ آتش از بدنم شعله ور می شه
    به چشم های دیاما که بهم نزدیک میشن خیره می مونم
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا