- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
[HIDE-THANKS]
عروسک چوبی که گرفته سمتم رو ازش می گیرم.موهاش از تور خاک گرفته ایه.
نگاهش می کنم:
_نمی دونم ماله منه یا نه
با تعجب نگاهم میکنه:
_مگه نمی گی خانوادت اینجا بودن؟
از اتاق بیرون میام،پشت سرم وارد سالن میشه.
سمت صندلی خاک گرفته میرم و می شینم:
_من هیچ وقت ندیدمشون.شاید بعد اونا کسی دیگه اینجا زندگی کرده باشه.
روبه روم می شینه و گیج نگاهم میکنه:
_نمی فهمم چی میگی!
نگاهش میکنم،الان دیگه وقت حرف زدنه.
همه چی رو براش میگم.خانواده واقعیم و خانواده ای که بزرگم کردن.از فرشته بودن مادرم تا پادشاه الان
شیاطین که پدره واقعیمه.دیاما و داستان کشته شدنش و زوبعه شدنم.
از جنگی که داره شروع میشه تا دلانا و هربان و عشقی که نمی تونه بینشون اتفاق بیافته.
وقتی به خودم میام می بینم ساعت ها از کوچکترین چیز واسش حرف زدم و اونم مشتاقانه
گوش داده بدون اینکه تغییری تو چهره اش اتفاق بیافته.
منتظر نگاهش میکنم تا حرفی بزنه،اما فقط نگاهم میکنه.
نگاهش میکنم.
نزدیک تر میشه.
خیلی نزدیک.نگاهش روی صورتم لیز میخوره.
چشمام،لبام،پیشونیم،لبام..
نفس گرمش می خوره به صورتمو صدای بمش تو سرم می پیچه:
_پالیز؟
نمی تونم جوابی بدم.نمی تونم حتی نفس بکشم.
کمی عقب تر میره و خیره تو چشم هام نگاه میکنه:
_میدون همه چیزو میبینم.حتی قبل از اینکه بیایم اینجا من اینجارو توی سرم دیده بودم.
پالیز من تا تهشو دیدم..تا اخرش.اما،نمی خوام چیزی رو واست بگم چون دیگه بعدش هیچ واقعی زندگی نمی کنیم.
مدام میخوای تلاش کنی یه جاییش رو عوض کنی.نمی خوام اینجوری زندگی کنیم.فقط اینکه مشکلات زیادی هست
هم واسه من هم واسه تو.بیا باهاشون بجنگیم ازشون رد شیم.پالیز چیزی که می خواستم و ندیدم تو آینده اما می خوام
که ببینمش حتی اگر خیلی طول بکشه حتی اگر اذیت شیم.پالیز؟
منگ سرمو تکون میدم.
به صندلی تکیه میده و نفس عمیقی میکشه:
_من دوستت دارم
***
[/HIDE-THANKS]
عروسک چوبی که گرفته سمتم رو ازش می گیرم.موهاش از تور خاک گرفته ایه.
نگاهش می کنم:
_نمی دونم ماله منه یا نه
با تعجب نگاهم میکنه:
_مگه نمی گی خانوادت اینجا بودن؟
از اتاق بیرون میام،پشت سرم وارد سالن میشه.
سمت صندلی خاک گرفته میرم و می شینم:
_من هیچ وقت ندیدمشون.شاید بعد اونا کسی دیگه اینجا زندگی کرده باشه.
روبه روم می شینه و گیج نگاهم میکنه:
_نمی فهمم چی میگی!
نگاهش میکنم،الان دیگه وقت حرف زدنه.
همه چی رو براش میگم.خانواده واقعیم و خانواده ای که بزرگم کردن.از فرشته بودن مادرم تا پادشاه الان
شیاطین که پدره واقعیمه.دیاما و داستان کشته شدنش و زوبعه شدنم.
از جنگی که داره شروع میشه تا دلانا و هربان و عشقی که نمی تونه بینشون اتفاق بیافته.
وقتی به خودم میام می بینم ساعت ها از کوچکترین چیز واسش حرف زدم و اونم مشتاقانه
گوش داده بدون اینکه تغییری تو چهره اش اتفاق بیافته.
منتظر نگاهش میکنم تا حرفی بزنه،اما فقط نگاهم میکنه.
نگاهش میکنم.
نزدیک تر میشه.
خیلی نزدیک.نگاهش روی صورتم لیز میخوره.
چشمام،لبام،پیشونیم،لبام..
نفس گرمش می خوره به صورتمو صدای بمش تو سرم می پیچه:
_پالیز؟
نمی تونم جوابی بدم.نمی تونم حتی نفس بکشم.
کمی عقب تر میره و خیره تو چشم هام نگاه میکنه:
_میدون همه چیزو میبینم.حتی قبل از اینکه بیایم اینجا من اینجارو توی سرم دیده بودم.
پالیز من تا تهشو دیدم..تا اخرش.اما،نمی خوام چیزی رو واست بگم چون دیگه بعدش هیچ واقعی زندگی نمی کنیم.
مدام میخوای تلاش کنی یه جاییش رو عوض کنی.نمی خوام اینجوری زندگی کنیم.فقط اینکه مشکلات زیادی هست
هم واسه من هم واسه تو.بیا باهاشون بجنگیم ازشون رد شیم.پالیز چیزی که می خواستم و ندیدم تو آینده اما می خوام
که ببینمش حتی اگر خیلی طول بکشه حتی اگر اذیت شیم.پالیز؟
منگ سرمو تکون میدم.
به صندلی تکیه میده و نفس عمیقی میکشه:
_من دوستت دارم
***
[/HIDE-THANKS]