رمان آينده را ديدم | sherry.si كاربر انجمن نگاه دانلود

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
"جنه سركش"
چرخی توی اتاق میزنم.
حس عجیبی بهم دست میده.
حسی که انگار چند دوره از زندگی که تو این اتاق داشتم گذشته..
دیوار های خاک گرفته و چند تا از لباس های قدیمیم که به مرز پوسیدگی رسیدن.
از اتاق بیرون میام و وارد سالن بزرگ خونه میشم.
ژابا و مامان همزمان نگاهشون بهم میافته.
ژابا از سقف پایین میاد و کنار ماان که ته سالن خشکش زده و خیره مونده بهم می ایسته.
موهای سفیدش رو عقب میده و چشم های بنفشش رو گرد میکنه:
_ببین کی اینجاست!
بهشون نزدیک تر میشم و چند قدمی شون می ایستم.
سرمو بالا میگیرم و با چشم های باریک شده خیره میشم به ژابا:
_تعظیم نمی کنی؟
از خنده جیغ میکشه:
_به تو؟
جدی نگاهش میکنم:
_از اینجا برو.با مامان کار دارم
مامان جدی تر از خودم میگه:
_واسه چی اینجایی؟
جوابشو نمی دم.رو به ژابا میگم:
_اگر نمی خوای دوازده تا نگهبانی که بیرونن بیان ببرنت خودت برو
تا میاد حرفی بزنه مامان میگه:
_ژابا تنهامون بزار
با قیافه ای مچاله شده و عصبی نگاهم میکنه و غیب میشه.
سمت صندلی ها میرم و پشت میز میشینم.به صندلی روبه روم اشاره میکنم:
_بشین
روبه روم میشینه.
قیافه اش جوریه که هر آن امکان داره که بکشتم.
به صندلی تکیه میدم و نگاهش میکنم:
_بقیه نیستن؟
جوابی نمیده.
_به گلاوس پیشنهاد کار تو شورا رو دادم..اما قبول نکرد
خنده ی کجی میکنه:
_واقعا فکر کردی ما تورو زوبعه می دونیم؟
مثل خودش خنده ی کجی میکنم:
_اون که نه..ولی اینکه هنوز زنده اید بخاطر اینه که من شمارو خانوادم میبینم
خیره میشم بهش:
_هرچند تازه فهمیدم که خانواده ای در کار نیست!
_اومدی اینجا ناله کنی؟
میخندم:
_نه اومدم بهت بگم دیاما زندست
جا می خوره و رنگ بدنش کمرنگ میشه:
_چی داری میگی؟
از این جا خوردنش اعتماد به نفسی بیشتری میگیرم و سرم بالا تر میره:
_دارم میگم دیاما زندست
خیره نگاهم میکنه و چیزی نمیگه.
با تمسخر میگم:
_دردسر ساز ترین بچه هاتون جن های مهمی شدن.دیاما جانشین پادشاه دنیای شیاطینه
چشم های گود رفته اش بیش از حد گرد میشه.
_من الان میدونم چرا رفتارت با من مثل بقیه نبود چون من
بچه ات نبودم اما نمیدونم چرا با دیما انقدر خوب بودی با این که اونم بچه ات نیست!
نگاهم میکنه..خیره.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    _از کجا فهمیدی؟
    میخندم.
    از جام بلند میشم و سمت پنجره ی کدر و خاک گرفته میرم و به زور
    به منظره ی پشت شیشه خیره میشم:
    _دیاما بهم گفت!
    _اون از کجا فهمیده؟
    بر میگردم سمتش و به هره ی پنجره تکیه میدم:
    _گفتم که پدرش و پیدا کرده
    به صورت یخ بسته و بی روحش خیره میشم.
    دیگه کاملا مطمئن میشم که دیاما چرت نگفته...
    سمتش میرم و دوباره سر جام میشینم.با آرامشی که شوک زده ام میکنه میگم:
    _دیاما میگفت پدرم جن بوده؟
    سرش و به علامت مثبت تکون میده
    _خب،تو از کجا میشناختیش؟
    _برادرم بود
    خشکم میزنه
    با سختی لب هامو تکون میدم:
    _چی؟
    نگاهم میکنه.ناراحته:
    _تو و دیاما بچه ی من نیستید..اما خواهر و برادرید
    اینبار وا میرم..می خوام حرفی بزنم ولی انقد گیج شدم نمی تونم کلمه هارو پیدا کنم
    خودش که با دیدن قیافم پی به حال بدم می بره منتظر سوالم نمی مونه:
    _اسم برادرم تارگون بود.منو تارگون و مادرم و پدرم با هم زندگی میکردیم.پدرمون اون موقع عضوی از شورا بود.
    منم و برادرم رو هم به واسطه ی خودش وارد شورا کرده بود..خیلی بین شیاطین و اجنه جنگ و دعوا میشد.
    اون موقع مثل الان قانون نداشتیم.همه اونجوری که میخواستن زندگی میکردن.
    تارگون جن سر کشی بود.پر از قدرت بود.به سختی میشد کنترلش کرد.
    یه روز هممون توی ساختمان شورا بودیم که خبر آوردن چندتا از شیاطین به دیوارای دفاعی حمله کردن
    تعدادشون خیلی زیاد نبود.واسه همین نتونستن نفوذ کنن..چند بار این اتفاق تکرار شد ولی اینبار جمعیتشون روز به روز
    بیشتر میشد.ما نمی تونستیم بجنگیم.تعداد نگهبان ها کم بود و شهر اجنه پر از تنش و هرج و مرجی بود.کسی نمی تونست بجنگه..
    پدرمو یکی دیگه از اعضای شورا تصمیم گرفتن برن شهر شیاطین و باهاشون توافق کنن که جن ها واسشون کار کنن و
    بهشون خدمت کنن در عوض اونا بهمون حمله نکنن.
    تارگون مخالف بود.مخالف تسلیم شدن در مقابل شیاطین بود.
    اما چاره ای نداشتیم مجبور بودیم وگرنه از بین میرفتیم.
    تارگون همراه پدرم و یکی دیگه از اعضای شورا رفتن شهر شیاطین.فکر نمی کردیم بر گردن.مطمئن بودیم شیاطین باهامون
    موافقت نمی کنن هر چقدر هم که بخوایم براشون کار کنیم اونا فقط دنبال جنگ بودن.
    قرار شد اگر دو روز گذشت و بر نگشتن شهر رو خالی کنیم چون حمله کردنشون حتمی میشد.
    وقتی رفتن حال بدی داشتم.مادرم از من بدتر بود.شب قبل از رفتنشون تارگون اومد اتاقم.پریشون بود.
    روبه روم نشست و شروع کرد به حرف زدن.
    تعریف کرد.از فرشته ای که رانده شده بود و از دنیای خودشون طرد شده بود.
    تارگون با یه فرشته ازدواج کرده بود بدون اینکه کسی خبر داشته باشه.برادرم روبه روم نشسته بود و از پسرش حرف میزد و پچه ی
    دیگه ای که تو راه بود و من فکر میکردم لحظه ی مرگمون نزدیکه وقتی این همه اتفاق داشت میوفتاد.
    همون شب منو برد به زمین های نفرین شده.جایی که هیچ جا نیست،هم وجود داره هم نداره.زمین های سرسبز و بزرگی که در عین زیبا بودنشون
    نفرین شده بودن.نفرینشون این بود که اجنه و شیاطین و فرشته هایی که از دنیای خودشون طرد شده بودن و دیگه هویتی نداشتن باقی عمرشون و
    اونجا زندگی میکردن.کلبه ی زهوار در رفته ای که وسط به زمین بزرگ و خالی افتاده بود و نشونم داد وگفت خونشه و من به این فکر میکردم
    اگر مامان بفهمه تارگون زنده نمی مونه.ازش نخواستم خانوادش و نشونم بده.
    تمام خواسته اش این بود که اگر بر نگشت و کشته شد به زنی که توی کلبه منتظرشه خبر بدم که انتظار نکشه.
    فرداش راهی شهر شیاطین شدن.تا دیوار های دفاعی باهاشون رفتم و بعد از رفتنشون همونجا موندم.
    یه روز کامل بالای دیوار نشستم و فقط پاهامو تکون دادم و فکر کردم.اگر بر نمی گشتن چه اتفاقی میوفتاد؟
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    همونجا خوابم بـرده بود.وقتی بیدار شدم هنوز بر نگشته بودن.
    اونجا با گروکو آشنا شدم.نگهبان دیوار بود.
    باهام حرف میزد.می خواست آرومم کنه.اما من فکرم می رفت سمت خونمون و مامانم.سمت کلبه و دوتا بچه،فکرم پیش شهر و دنیایی
    بود که هر لحظه امکان از بین رفتنش بود. بدون اینکه متوجه باشم همه ی این نگرانی هامو برای
    گروکو گفته بودم.یه روز کامل گذشته بود و روز دوم هوا کم کم روبه تاریکی میرفت که خبر وارد شدن یکی از دیوار اومد.
    پایین دیوار رفتم و تارگون و تنها دیدم.سریع سمتش رفتم و با تمام وجودم بقلش کردم.برای اولین بار اشک های قرمز تارگون و دیدم.
    پدرمو یکی از اعضای شورارو کشته بودن.تارگون فرار کرده بود.
    وحشت زده بود و حال خوبی نداشت.از بین جمعیت کنجکاوی که دورمون رو گرفته بودن بیرونم کشید و جای خلوتی رفتیم
    با چشم های لرزون برام تعریف کرد،از شهر بزرگ شیاطین که چند برابر شهر ما بود.از کاخ سنگی واسم گفت..گفت خیلی زود بهمون
    حمله میکنن و خیلی وقت نداریم.اون حرف میزد و من گریه میکردم بخاطر مرگ پدرم بخاطر اتفاقی که داشت میوفتاد زار میزدم..
    حالم و که اونجوری دید داد بلندی سرم کشید و گفت که الان وقت گریه نیست و باید فکری کنیم.
    با هم برگشتیم ساختمان شورا.هیچکس تو ساختمون نبود.فرار کرده بودن.تارگون عصبی و بلند میخندید و فریاد میزد بزدل ها فرار کردن.
    از اونجا بیرون اومدیم و رفتیم کاخ زوبعه.اون موقع مردی به اسم سئود زوبعه بود.
    تارگون باهاش حرف زد و همه چیزو واسش تعریف کرد..عکس العمل سئود فرار بود.با چند تا از مشاور ها و خدمه هاش فرار کرد.
    خبر توی شهر پیچید.نمی تونی تصور کنی که چطور همه در حال فرار بودن.منو تارگون وسط میدون شهر ایستاده بودیم و اجنه رو میدیدم که
    دور خودشون چرخ می خوردن و دنبال راهی برای فرار بودن.
    تارگون بالای میدون رفت و شروع کرد به فریاد کشیدن.هنوز بعد گذشت این همه سال حرفاش و دقیق و واضح یادمه با صدای بلندی فریاد زد:
    "از مرگ فرار میکنید؟مرگ دنبالتون میاد..خیلی زود پیداتون میکنه و می بلعدتون.الان وقت فرار نیست..الان باید بایستید و بجنگید.
    باید به جنگ مرگ بریم.نباید انقدر راحت بمیریم. کجا فرار میکنید؟تا کی فرار میکنید؟"
    شهر اجنه ایستاده بود و نگاهش به تارگون بود.پسر جوونی که نمی خواست فرار کنه و نمی خواست تسلیم بشه.
    اولین کسی که به تارگون برای جنگ ملحق شد گروکو بود و بعد از اون
    اجنه باهامون یکی شدن،برای جنگی که هیچ کس نمی دونست چه اتفاقی قراره بیافته.
    رهبری جنگ با گروکو و تارگون بود.اجنه به سه دسته تقسیم شدن..
    گروهی که جلوی دیوار ایستادن و گروهی که پشت دیوار و گروه آخر داخل شهر..
    آخرین لحظه به خونمون رفتم و همه چیز و برای مادرم که منتظر بود تعریف کردم..از مرگ پدرم تا
    جنگی که در راه بود.حتی فرصت نکردم اشک هاشو ببینم و سریع از خونه بیرون اومد.
    همه مشغول آماده شدن بودن که یکی از نگهبان ها خبر آورد که ارتش شیاطین که زیاد هم هستن دیده شدن که دارن به سمتمون میان.
    تارگون منو گروکو رو کنار کشید و گفت:"منو سریوا به شهرشون میریم.گروکو تو اینجا میمونی."
    با تعجب ازش پرسیدم:"چرا باید به شهرشون بریم وقتی که جنگ اینجاست؟"
    تارگون جوابی نداد فقط ازم خواست بریم.
    بالاخره من شهری رو که تارگون با وحشت ازش واسم گفته بود رو دیدم.
    خلوت تر از چیزی بود که فکر میکردم.فکر اینکه الان همشون به دروازه و دیوار رسیدن لرزه به تنم می انداخت.
    وقتی وارد اون قلعه ی سنگی شدیم تازه تارگون بهم گفت که قراره پادشاهشون رو بکشیم.
    خیلی سخت تونستیم از نگهبان ها رد شیم و به اتاق پادشاهشون که اسمش آمات بود راه پیدا کنیم.
    آمات آدم پیری بود که با دیدنمون توی اتاقش وحشت کرد و خیلی خوب یادمه که به خودش میلرزید.
    امات پسری به اسم هوگر داشت که همراه ارتششون به دنیای ما رفته بودن.
    و دختری به اسم آماگر که توی قلعه بود.
    تارگون آمات و دخترش رو مثل اسیر گرفته ها وسط شهر کشوند و به آمات گفت که ارتشش دستور عقب نشینی بده
    وگرنه خودش و دخترش رو میکشه.
    آمات چشم هاش رو بست.فهمیدم داره با کسی ارتباط برقرار میکنه مثل تارگون باهام ارتباط برقرار کرد و گفت وقتی که شیاطین
    برگشتن باید آمات و دخترش رو بکشیم.
    نگهبان ها و شیاطینی که توی شهرشون مونده بودن و تعداد زیادی هم نداشتن با وحشت ایستاده بودن و نگاهمون میکردن.
    طولی نکشید که شهر پر شد از شیاطین که برگشته بودن.
    از بینشون هوگر که بهش میخورد همسن خود تارگون باشه بیرون اومد.از قیافش میشد فهمید که چقدر شوکه شده.
    فریا کشید:"ولشون کنید ما عقب نشینی کردیم و دیگه کاری باهاتون نداریم"
    تارگون خنده ی وحشتناکی کرد"حالا که نصف شهر اجنه رو کشتید؟"
    صداشو توی ذهنم شنیدم"بکش"
    همین یه کلمه کافی بود تا دستمو از بین قفسه ی سـ*ـینه ی آماگر رد کنم و توده ی سیاهی رو که قلبش بود بیرون بکشم.
    آماگر و آمات زیر نگاه شهر وحشت زده اشون خاکستر شدن و از بین رفتن.
    هوگر به سمتمون حمله ور شد و زیر نگاه ناباورانه ی من و شیاطین به دست تارگون کشته شد.
    تارگون پادشاه شیاطین شد.منو از اون شهر بیرون انداخت و بهم گفت برگردم خونه.خنده دار نیست؟
    پادشاه و بچه هاش رو کشت و خودش پادشاه شد و تمام شیاطین هم رازی بودن!
    با چشم هایی وحشت زده بهش خیره میشم:
    _یعنی داری میگی تارگون پدر منه و زنده ست؟
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    به صندلی تکیه میده و غمگین نگاهم میکنه:
    _تارگون پدرته و زندست
    با ناباوری می پرسم:
    _مادرم چی؟تارگون کشتتش؟
    میخنده.خنده ی طولانی ای میکنه.
    خیره میشه بهم و خنده اش و جم میکنه و دوباره جدی و غمگین میشه:
    _این داستانه دروغیه که تارگون برای دیاما تعریف کرده
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _چرا باید دروغ بگه؟
    ابرو هاش و بالا میده:
    _چون با تو روبرو نشه
    نمیزاره چیزی بگم و ادامه میده:
    _وقتی بر گشتم شهر اجنه،خیلی ها مرده بودن.یکی از اون ها مادرم بود.مرده بود ولی نه به دسته شیاطین.
    نتونست مرگ پدرمو طاقت بیاره.انقدر بدنش کمرنگ و کمرنگ تر شد تا تبدیل به خاکستر شد.
    حالا دیگه فرصت گریه داشتم.نشستم و بخاطر همه چی گریه کردم.دیگه هیچ کسی رو نداشتم.اما بدتر از مرگ پدر مادرم
    کاری بود که تارگون کرده بود.اما تنهایم زیاد طول نکشید.گروکو وارد زندگیم شد و خیلی سرع ازدواج کردیم.
    از دنیای شیاطین دیگه خبری نشد.بجز من گروکو که خودم براش تعریف کرده بدم کسی خبر نداشت که
    تارگون پادشاه شیاطین شده.
    روزا میگذشت و شهر به حالت عادی بر میگشت.کلاد زوبعه شد.از سئود خیلی بهتر بود.
    شورا دوباره تشکیل شد.گروکو عضو شورا شد اما من خونه نشین شدم دلیلش هم شکمم بود که روز به روز بزرگ تر میشد.
    ژابا رو حامله بودم.یه روز که توی خونه تنها بود ناخواسته یاده اون کلبه توی زمین های نفرین شده افتادم.
    غیب شدن تو شرایط حاملگی خیلی سخت بود واسم.
    ولی تلاشمو کردم و نزدیک به کلبه چشم هامو باز کردم.
    نمی دونستم چرا دارم اینکارو میکنم.اصلا نمیدونستم هنوز کسی اونحا هست یا شاید هم خوده تارگون بـرده
    بودتتون.
    تصمیمو گرفتم و تقه ای به در چوبی زدم.پسر بچه ای درو به روم باز کرد.
    دیاما بود.با اون چشم های درشت که شبیه تارگون بود و پوست سفیدش که مطمئنن به مادرش رفته بود.
    با تعجب نگاهم کرد و پرسید:تو کی هستی؟"
    زنی پشت سرش ظاهر شد.من تا اون موقع هیچ فرشته ای رو ندیده بودم.و مطمئنم اجنه هم ندیده بودن
    وگرنه به تو دیاما تو این سال ها شک می کردن..چون بیشتر از اینکه شبیه تارگون باشید شبیه مادرتون بودید.
    دیاما رو کنار کشید و بهم اجازه داد وارد خونه بشم.
    حتی خونه هم شبیه خونه ی ما نبود.تمیز بود.بوی خوبی میداد،قشنگ بود.
    روی صندلی ای چوبی که کنار گودالی بود که توش آتیش بود نشستم.
    دیاما با تعجب نگاهم میکرد.چیزی دم گوش دیاما گفت و دیاما به اتاقی که پشت سرم بود رفت.
    بهش گفتم که خواهر تارگونم و اونم گفت که از شباهتم به تارگون فهمیده.
    خیره شدم بهش.قد بلندی داشت.موهای مشکی و مجعد که تا وسط های کمرش بود.پوست سفید و
    صورتی گرد با چشم های مشکی و براق..لب هایی باریک و قرمز.خیلی زیبا بود و من حس کثیفی زشتی در مقابلش داشتم.
    حتی لباسش هم زیبا بود.پیراهن بلند و گلبهی رنگ که خیلی بهش میامد.
    حرف زدن باهاش خیلی برام سخت بود.مثل اینکه خودش متوجه شده بود چون با صدای گیرا و لطیفش شروع به حرف زدن کرد:
    " من بنتیس هستم."
    نگاهش کردم و گفتم: "منم سریوام"
    با صدای آرومی پرسید:"می دونی تارگون کجاست؟"
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    ترسیدم.از نگاه منتظرش..
    قبل از اینکه حرفی بزنم،صدای گریه خونه رو پر کرد.
    از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت.
    با پتویی مچاله شده که بقلش گرفته بود روبه روم ایستاد.
    از جام بلند شدم.توی اون پتو، تو بودی.با لبخند گذاشتت تو بقلم.خیلی قشنگ بودی،مثل خودش.
    پوست سفید و چشم های درشت شیشه ای..خیره شده بودی بهم..انگشتمو آروم روی گونه ات کشیدم که با دستای نرم و کوچولوت گرفتیش..
    اولین بار بود که بچه ای رو بقلم گرفته بودم.حس خوبی داشتم و ناخودآگاه جذبت شده بودم.
    همونجوری که بقلم بودی نشستم و بنتیس هم روبه روم نشست و گفت:
    "_من باید تارگون رو ببینم.خیلی وقت ندارم و مرگم نزدیکه"
    متعجب پرسیدم"چرا مرگت نزدیکه؟!"
    لبخند ناراحتی روی لباش بود:
    "_بعد از به دنیا آوردن پالیز مریضی سختی پیدا کردم و هر روز انرژیم کم تر از قبل میشه.قدرت هام رو کامل از دست دادم..
    این آخری ها به سختی می تونم
    راه برم.من نمی دونم کی مرگم میرسه و کی پالیز و دیاما تنها می مونن.الان هم که تارگون غیبش زده...
    اشک های بی رنگش روی صورتش سر می خوردم:
    "_من فرشته ای بودم که تمام زندگیش پر از گـ ـناه بوده.نمی خوام تا آخرین لحظه ی زندگیم گـ ـناه هامو ادامه بدم.
    تارگون هرجا که هست باید بیا و مراقب بچه ها باشه..."
    بهش گفتم تارگون توی جنگ مرده.
    چی می تونستم بگم؟اینکه تارگون ولشون کرده بود و داشت برای خورش توی دنیای شیاطین پادشاهی میکرد؟
    انتظار داشتم برای مرگ تارکون اشک بریزه..اما برعکس
    حس می کردم آروم شده!
    باهم دوست شدیم.بدون در نظر گرفت اینکه من خواهر تارگونم و اون زن تارگون..
    هر روز با شکم بالا اومده ام میرفتم به خونه ی زیبایی که توی زمین های ممنوعه بود..
    کلی باهم حرف میزدیم و خوش میگذروندیم.
    حتی گروکو هم چند بار باهام اومده بود و همیشه کلی با دیاما بازی میکرد.
    بنتیس آروم و مهربون بود.
    عاشقانه به تو و دیاما محبت میکرد..انقدر خوب بود که جن بداخلاقی مثل منو
    تحت تاثیر قرار میداد.
    توی به دنیا اومدن ژابا کمکم کرد.
    اون روز هارو خیلی خوب یادمه.
    ژابا رو توی اون خونه سفید و زیبا به دنیا آوردم. و از خوشحالی هردو گریه میکردیم.
    شبش گروکو اومد و جشن کوچیکی گرفتیم.
    روزها میگذشتن و بنتیس انقدر ضیف شد که دیگه نمی تونست بایسته.
    من دیگه تقریبا اونجا زندگی میکردم و شب ها هم همونجا میموندم چون باید از تو دیاما نگهداری میکردم.
    شب ها قبل خواب بنتیس واسم از دنیاشون میگفت..از تارگون و آشناییشون.از خانوادش و قدرت هایی که قبلا داشته..
    و من با حرفاش می خوابیدم.
    تنها لحظه های خوب زندگیم با بنتیس بود.وقتی که حس میکردم واقعا خودمم.
    روز بعدش که با گریه ی ژابا از خواب بیدار شدم از بنتیسی که کنارم خوابیده بود تنها خاکسر مونده بود.
    قبل از مرگش واسم روی کاغذی نوشته بود که شما رو بزرگ کنم و دوستتون داشته باشم.
    و ازم خواسته بود که هیچ وقت حرفی ازش به تو و دیاما نزنم.
    آهی میکشه و اشک هاش رو پاک میکنه:
    _من هیچوقت بین تو و دیاما با بچه هام فرق نذاشتم.من انقدر تو و دیاما رو دوست داشتم که وقتی گفتن تو دیاما رو کشتی از
    شوک زیاد به اون حال افتاده بودم.من حتی یه عمر دروغ گفتم که ژابا از تو بزرگ تره تا بتونم ژابا رو سرزنش کنم که
    کاری باهات نداشته باشه...
    دلم می خواد گریه کنم اما جلوی خودمو میگیرم.
    دستش و درازه میکنه روی میز و دستمو میگیره:
    _تو و دیاما با ارزش ترین چیزی بودید که من داشتم.چون یادگاری بنتیس هستید
    از جام بلند میشم:
    _باید برم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل هفدهم
    "نصفه فرشته،نصفه جن"
    تمام مدت با چشم هایی گشاد شده به حرف هام گوش میده و
    وقتی تموم میشه با تعجب میگه:
    _الان باید چیکار کنی؟
    به صندلی تکیه میدم و چشم هامو می بندم:
    _نمی دونم،حال خوبی ندارم.
    دلانا_به نظرم باید به دیاما بگی هرچیو که سریوا بهت بهت گفته..
    چشم هامو باز میکنم:
    _انقدر شوکه ام که فعلا تحمل دیدن دیاما رو ندارم
    از جاش بلند میشه و سمتم میاد:
    _اگه بهمون حمله کنن چی؟
    چپ چپ نگاهش میکنم:
    _دیاما این کارو نمی کنه
    ابروهاش رو بالا میده:
    _از کجا انقدر مطمئنی؟اصلا چرا به دیاما اعتماد میکنی؟شاید همه ی
    اینا یه نقشه باشه!
    عصبی داد میزنم:
    _نقشه؟نقشه برای چی؟اونا که خیلی راحت میتونن بهمون حمله کنن!چرا دیاما
    باید بجای کشتنم بیاد همه چیزو بهم بگه؟
    از جام بلند میشم و روبه روش می ایستم.از عصبانیت بدنم میلرزه:
    _چرا به دیاما اعتماد می کنم؟این سوال رو باید از دیاما پرسید که
    یه بار کشتمش..شاید اون خود دیاما نبوده باشه،اما من هدفم کشتن دیاما بوده!
    صدامو پایین تر میارم و صورتمو نزدیک صورتش میبرم:
    _حالا کی نباید اعتماد کنه؟
    سرش و پایین میندازه و جوابی نمیده.
    ازش فاصله میگیرم و از پله های سالن بالا میرم.
    _می خوام بخوابم.اتاقم نیا.
    از راهرو میگذرم و وارد اتاقم میشم.
    تاج مسخره رو در میارم و گوشه ی اتاق پرت میکنم.
    روی تخت ولو میشم و چشم هامو میبندم.
    عصبانیتم و سر دلانا خالی کردم و حالم بدتر شد..
    تارگون پدرمه و زندست،الانم پادشاه شیاطینه.من نصفه فرشته و نصفه جنم!دیاما تنها برادمه و تمام این مدت به سریوا خواهر
    پدرم گفتم مامان!تمام این مدت با گلاوس و فرالا و ژابا جنگیدم و فکر کردم که خواهر و برادرمن!
    چشم هامو باز میکنم و آه بلندی میکشم..باید به دیاما بگم که چجوری مادرمون مرده و پدرمون چجوری ولمون کرده؟!
    میام چشم هامو ببندم که حس سنگینی بهم دست میده و
    به عقب کشیده میشم...
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    چشم هامو باز میکنم.
    سرم گیج میره..با تعجب به اطرافم نگاه میکنم.
    توی خونه ایم که نمی شناسم.
    سالن مریعی و کوچیکی که توش مبل و میز و یه عالمه وسایله..
    اینجا دیگه کجاست!؟
    _مدت زیادی گذشته
    سرمو بر میگردونم.
    پشت سرم ایستاده و لبخند کمرنگی رو لب هاش خودنمایی میکنه.
    بدنم شروع به گرم شدن میکنه.
    بهم نزدیک تر میشه و چند قدمیم می ایسته:
    _خوشحالم که دوباره میبینمت
    برای حرف زدن با خودم کلنجار میرم و تنها چیزی که میتونم با صدای آروم
    بگم اینه که:
    _اینجا کجاست؟
    به چشم هام خیره میشه:
    _خونه ی تینا
    با چشم های گشاد شده نگاهش میکنم:
    _تینا؟
    ازم فاصله میگیره و روی مبل مشکی رنگ خودش و ول میکنه:
    _آره تینا.دو سالی میشه که با نوشاد ازدواج کردن
    نگاهش میکنم.یاد آخرین باری که دیدمش میافتم.اخمی میکنم:
    _خب؟تو اینجا چیکار داری؟منو چرا صدا کردی؟
    مثل اینکه توقع همیچین رفتاری رو نداشته چون قیافه اش جمع میشه و جدی میگه:
    _فکر میکردم میخوای تینارو نجات بدی!
    ابرو ها بالا میره:
    _منم فکر میکردم تو مخالف این کاری!
    سرش و کج میکنه:
    _الان نظرم عوض شده.میخوام کمکش کنم
    نزدیکش میشم:
    _اما گفتی که آینده رو میبینی و دیدی که اگه این کارو کنم میمیرم!
    _ما هردو میمیریم.اما نه با کمک کردن به تینا
    متعجب میپرسم:
    _منظورت چیه؟
    صدا بسته شدن دری میاد.به سمت صدا بر میگردم..
    تینا حوله ی کوتاهه قرمزی دورش پیچیده و با موهای خیس و باز که دورش ریخته از حمام بیرون میاد.
    از راهرو میگذره و وارد آشپزخونه میشه..
    نا خودآگاه جلوی اوان که تینا رو نگاه میکنه می ایستم.نگاهم میکنه و میخنده:
    _من یه فرشته ام نه شیطان!
    چپ چپ نگاهش میکنم:
    _چرا می خوای به تینا کمک کنی؟
    با ته خنده ای که تو صورتشه میگه:
    _چون تینا الان یه مادره.اون حامله ست..
    بر میگردم و تینا رو نگاه میکنم که مشغول خوردن آبه..
    دلم براش تنگ شده بود!تینا حامله ست!لبخند میزنم.
    بر میگردم سمت اوان:
    _پس دنیات چی میشه؟مگه نگفتی مجازات میشی؟!
    پوزخندی میزنه:
    __من طرد شدم
    تقریبا داد میزنم:
    _چی؟طرد شدی؟چرا؟
    از جاش بلند میشه و با فاصله ی کمی ازم می ایسته:
    _اره.چون سر پیچی کردم.حالا کمک میکنی؟!می خوام قبل از اینکه قدرت هامو از دست بدم
    به تینا و نوشاد و بچه اشون کمک کنم..
    متعجب نگاهش میکنم.
    باورم نمیشه این همون اوانیه که مدام باهاش درحاله جنگ سر نجات دادن تینا بودم..
    _پالیز با توام،کمک میکنه؟
    سرم و تکون میدم:
    _آره..
    لبخندی میزنه:
    _باید برم.بازم صدات میکنم.آماده باش..
    قبل از اینکه جوابی بدم محو میشه.
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    تقه ای به در اتاقش میزنم:
    _دلانا؟
    جوابی نمیاد.وارد اتاق میشم.
    نیستش.
    بیرون میام و وارد سالن میشم.تو سالن هم نیست.
    جلوی یکی از خدمه هارو میگیرم:
    _دلانا کجاست؟
    سرش و تکون میده:
    _نمی دونم.
    ازش فاصله میگیرم و سمت باغ میرم.
    همه جارو زیرو رو می کنم.
    نیست!
    باغ رو دور میزنمو وارد ساختمان نگهبان ها میشم.
    همه شروع میکنن به تعظیم کردن.بی اعتنا ازشون میگذرم و سمت پله های آخر سالن میرم.
    از پله ها بالا میرم و از راهروی بلند رد میشم.
    وارد آخرین اتاق راهرو میشم.
    هربان و زیابین و چند تا از فرمانده ها پشت میز مستطیلی نشستن.
    با دیدنم از جاشون بلند میشن و تعظیم میکنن.
    روبه هربان میگم:
    _دلانا کجاست؟
    با تعجب نگاهم میکنه:
    _دلانا؟باید پیش خودت باشه که!
    چشم غره ای بهش میرم:
    _نیست که دارم دنبالش میگردم.
    نگاهش رنگ بی خیالی میگیره:
    _پیداش میشه دیگه
    حس بدی بهم دست میده.هربان انقدر بی خیال میگه
    چون نمی دونه باهاش دعوا کردم.
    نکنه رفته باشه چون ازم ناراحت شده؟
    نه!دلانا این کارو نمی کنه.
    به زیابین نگاه میکنم:
    _چند تا نگهبان بفرستید دنبال دلانا بگردن.
    هربان زیابین با تعجب نگاهم میکنن.
    عصبی داد میزنم:
    _پیداش کنید
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    کلافه توی اتاق میچرخم.
    هربان وارد اتاق میشه.منتظر خیره میشم بهش..
    _پیداش نکردن.
    چند قدم بهم نزدیک میشه:
    _پالیز؟اتفاقی افتاده!
    نگاهمو ازش میگیرم،سعی میکنم خودمو عادی نشون بدم:
    _نه!چه اتفاقی؟!
    ازم فاصله میگیره و سمت پنجره میره:
    _این غیب شدن دلانا و این اضطراب تو یه جورایی مشکوکه!
    بر میگرده سمتم:
    _انگار که اتفاقی بینتون افتاده!
    روی تخت میشینم:
    _نه
    از پنجره فاصله میگیره و سمت میز میره.صندلی رو میکشه رو به رومو می شینه.
    خیره نگاهم میکنه:
    _تو که با من راحت نیستی و حقیقت و نمی گی.ولی
    من می خوایم یه چیزی رو بهت بگم.
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _چی شده؟
    _درباره ی دلاناست
    منتظر نگاهش میکنم.
    نگاهش و ازم میگیره و به دستاش خیره میشه:
    _من دلانارو دوست دارم
    تو دلم لبخند میزنم.می دونستم..
    _چرا بهش نمیگی؟
    سرش و بلند میکنه و با تعجب نگاهم میکنه:
    _این خلافه قوانینه!
    چشمام گرد میشه:
    _کدوم قوانین؟!
    خنده ی عصبی میکنه:
    _تو چجور زوبعه ای هستی که نمی دونی خدمت گزارات نمی تونن با کسی ارتباط
    برقرار کنن!
    شوکه می گم:
    _چی می گی؟
    عصبی پاشو تکون میده:
    _یعنی من و دلانا نه می تونیم با کسی باشیم نه
    ازدواج کنیم.
    خشکم میزنه..
    ***


    [/HIDE-THANKS]
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    _پالیز؟پالیز؟
    چشم هامو باز میکنم.بالای سر ایستاده و نگاهم میکنه.
    از جام بلند میشم و روی تخت میشینم.
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _دلانا!
    سمت پنجره میره و پرده هارو کنار میزنه:
    _فکر میکردم باز رفتی پیش تینا..الان چه وقت خوابه!
    بر میگرده سمتم:
    _واقعا که خوب زوبعه ی بی خیالی هستی!
    از جام بلند میشم و نگاهش میکنم با صدای آرومی می پرسم:
    _کجا بودی؟
    _توی شهر!
    چند قد بهش نزدیک میشم:
    _کجای شهر بودی؟
    متعجب خیره میشه بهم:
    _منظورت چیه؟توی شهر میچرخیدم و بازرسی میکردم!کاری که تو
    باید انجام بدی و نمیدی!
    چرا فکر کردم دلانا رفته؟چرا انقدر ترسیده بود!
    نزدیکم میاد و شونه هامو میگیره:
    _پالیز؟حالت خوبه؟چیزی شده؟!
    نگاهش میکنم.
    می خوام بقلش کنم و بگم که چقدر وحشت کرده بود از نبودنش.
    بگم معذرت می خوام که سرت داد زدم.بگم نرو،هیچوقت نرو..
    اما بجای همه ی اینا میگم:
    _بگو واسم غذا آماده کنن
    سرش و تکون میده و میره.
    گردنبندمو توی مشتم میگیرم و چشم هامو میبندم و هربان و صدا میکنم.
    وقتی چشمامو باز میکنم روبه روم ایستاده.
    به صورت خسته اش که بودن هیچ حرفی روبه روم ایستاده نگاه میکنم:
    _دلانا برگشته
    صداش میلرزه:
    _کجاست؟
    سمت تختم میرم و میشینم:
    _باید توی آشپزخونه باشه
    ملتمسانه نگاهم میکنه:
    _می تونم برم؟
    چشم هامو میبندم و سرمو تکون میدم.
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا