- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
"جنه سركش"
چرخی توی اتاق میزنم.
حس عجیبی بهم دست میده.
حسی که انگار چند دوره از زندگی که تو این اتاق داشتم گذشته..
دیوار های خاک گرفته و چند تا از لباس های قدیمیم که به مرز پوسیدگی رسیدن.
از اتاق بیرون میام و وارد سالن بزرگ خونه میشم.
ژابا و مامان همزمان نگاهشون بهم میافته.
ژابا از سقف پایین میاد و کنار ماان که ته سالن خشکش زده و خیره مونده بهم می ایسته.
موهای سفیدش رو عقب میده و چشم های بنفشش رو گرد میکنه:
_ببین کی اینجاست!
بهشون نزدیک تر میشم و چند قدمی شون می ایستم.
سرمو بالا میگیرم و با چشم های باریک شده خیره میشم به ژابا:
_تعظیم نمی کنی؟
از خنده جیغ میکشه:
_به تو؟
جدی نگاهش میکنم:
_از اینجا برو.با مامان کار دارم
مامان جدی تر از خودم میگه:
_واسه چی اینجایی؟
جوابشو نمی دم.رو به ژابا میگم:
_اگر نمی خوای دوازده تا نگهبانی که بیرونن بیان ببرنت خودت برو
تا میاد حرفی بزنه مامان میگه:
_ژابا تنهامون بزار
با قیافه ای مچاله شده و عصبی نگاهم میکنه و غیب میشه.
سمت صندلی ها میرم و پشت میز میشینم.به صندلی روبه روم اشاره میکنم:
_بشین
روبه روم میشینه.
قیافه اش جوریه که هر آن امکان داره که بکشتم.
به صندلی تکیه میدم و نگاهش میکنم:
_بقیه نیستن؟
جوابی نمیده.
_به گلاوس پیشنهاد کار تو شورا رو دادم..اما قبول نکرد
خنده ی کجی میکنه:
_واقعا فکر کردی ما تورو زوبعه می دونیم؟
مثل خودش خنده ی کجی میکنم:
_اون که نه..ولی اینکه هنوز زنده اید بخاطر اینه که من شمارو خانوادم میبینم
خیره میشم بهش:
_هرچند تازه فهمیدم که خانواده ای در کار نیست!
_اومدی اینجا ناله کنی؟
میخندم:
_نه اومدم بهت بگم دیاما زندست
جا می خوره و رنگ بدنش کمرنگ میشه:
_چی داری میگی؟
از این جا خوردنش اعتماد به نفسی بیشتری میگیرم و سرم بالا تر میره:
_دارم میگم دیاما زندست
خیره نگاهم میکنه و چیزی نمیگه.
با تمسخر میگم:
_دردسر ساز ترین بچه هاتون جن های مهمی شدن.دیاما جانشین پادشاه دنیای شیاطینه
چشم های گود رفته اش بیش از حد گرد میشه.
_من الان میدونم چرا رفتارت با من مثل بقیه نبود چون من
بچه ات نبودم اما نمیدونم چرا با دیما انقدر خوب بودی با این که اونم بچه ات نیست!
نگاهم میکنه..خیره.
چرخی توی اتاق میزنم.
حس عجیبی بهم دست میده.
حسی که انگار چند دوره از زندگی که تو این اتاق داشتم گذشته..
دیوار های خاک گرفته و چند تا از لباس های قدیمیم که به مرز پوسیدگی رسیدن.
از اتاق بیرون میام و وارد سالن بزرگ خونه میشم.
ژابا و مامان همزمان نگاهشون بهم میافته.
ژابا از سقف پایین میاد و کنار ماان که ته سالن خشکش زده و خیره مونده بهم می ایسته.
موهای سفیدش رو عقب میده و چشم های بنفشش رو گرد میکنه:
_ببین کی اینجاست!
بهشون نزدیک تر میشم و چند قدمی شون می ایستم.
سرمو بالا میگیرم و با چشم های باریک شده خیره میشم به ژابا:
_تعظیم نمی کنی؟
از خنده جیغ میکشه:
_به تو؟
جدی نگاهش میکنم:
_از اینجا برو.با مامان کار دارم
مامان جدی تر از خودم میگه:
_واسه چی اینجایی؟
جوابشو نمی دم.رو به ژابا میگم:
_اگر نمی خوای دوازده تا نگهبانی که بیرونن بیان ببرنت خودت برو
تا میاد حرفی بزنه مامان میگه:
_ژابا تنهامون بزار
با قیافه ای مچاله شده و عصبی نگاهم میکنه و غیب میشه.
سمت صندلی ها میرم و پشت میز میشینم.به صندلی روبه روم اشاره میکنم:
_بشین
روبه روم میشینه.
قیافه اش جوریه که هر آن امکان داره که بکشتم.
به صندلی تکیه میدم و نگاهش میکنم:
_بقیه نیستن؟
جوابی نمیده.
_به گلاوس پیشنهاد کار تو شورا رو دادم..اما قبول نکرد
خنده ی کجی میکنه:
_واقعا فکر کردی ما تورو زوبعه می دونیم؟
مثل خودش خنده ی کجی میکنم:
_اون که نه..ولی اینکه هنوز زنده اید بخاطر اینه که من شمارو خانوادم میبینم
خیره میشم بهش:
_هرچند تازه فهمیدم که خانواده ای در کار نیست!
_اومدی اینجا ناله کنی؟
میخندم:
_نه اومدم بهت بگم دیاما زندست
جا می خوره و رنگ بدنش کمرنگ میشه:
_چی داری میگی؟
از این جا خوردنش اعتماد به نفسی بیشتری میگیرم و سرم بالا تر میره:
_دارم میگم دیاما زندست
خیره نگاهم میکنه و چیزی نمیگه.
با تمسخر میگم:
_دردسر ساز ترین بچه هاتون جن های مهمی شدن.دیاما جانشین پادشاه دنیای شیاطینه
چشم های گود رفته اش بیش از حد گرد میشه.
_من الان میدونم چرا رفتارت با من مثل بقیه نبود چون من
بچه ات نبودم اما نمیدونم چرا با دیما انقدر خوب بودی با این که اونم بچه ات نیست!
نگاهم میکنه..خیره.
آخرین ویرایش: