- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
به غذاهای رنگارنگی که جلوشون میزارن نگاه میکنم و آب دهنمو قورت میدم
نوشاد نگاهی به تینا می ندازه و به غذا ها اشاره میکنه:
نوشاد:بفرمایید
تینا تشکر میکنه و شروع به خوردن غذا می کنه.
به اِوان که روبه روم نشسته نگاه می کنم:
_چرا حرف نمی زنن؟
اِوان:چون دارن غذا می خورن
_خب قبل از غذا هم حرف نمیزدن.کلا جفتشون حوصله سر برن
اوان:جالا تو چیکار به حرفاشون داری؟
با تعجب نگاهش می کنم:
_اگه کاری به حرفاشون نداشته باشم پس واسه چی اینجام؟
به غذا ها اشاره میکنم:
_فکر کنم اومدم که فقط به شکمم خــ ـیانـت کنم
می خنده:
اِوان:گشنته مگه؟
خیره نگاهش میکنم:
_ تو با دیدن اینا گشنت نشده!
شونه اش و میندازه بالا:
اوان:نه!
رومو ازش بر میگردونم و به تینا که خیلی آروم و با ملاحظه غذا می خوره نگاه
می کنم.جفتشون انگار روی میخ نشستن!
همونجور که تینا رو نگاه می کنم میگم:
_اِوان؟
جوابی نمیده.
بر میگردم سمتش.خیره نگاهم میکنه.
دوباره قفل می شم تو چشماش.
چرا داره اینجوری نگاه میکنه؟
چشمام و ریز میکنم:
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟
تکونی می خوره و صاف میشینه:
اوان:چجوری؟داشتم به چیزی فکر می کردم
_بریم تو بدنشون
دوباره چشماش گرد میشه
_تو چرا هرچی من میگم فقط چشماتو گرد می کنی؟
اوان:چون چرت می گی
اخمی میکنم و میدونم که چقدر قیافم می تونه وحشتناک بشه:
_تو حتی بدنم نمی تونی تسخیر کنی؟
حق به جانب نگاهم میکنه:
اوان:کی گفته نمی تونم؟نمی کنم چون خلاف قوانینمونه
پوزخندی میزنم:
_خب خلاف قوانین ما هم هست ولی من اینکارو میکنم
اوان:شما با ما فرق دارید
با لحن مسخره ای میگم:
_آره شما بالهای قشنگی دارید
ابرو هاش بالا میره:
اوان:الان داری منو مسخره می کنی؟
به غذا ها اشاره می کنم و ملتمسانه نگاهش می کنم:
_بیا دیگه الان غذا هارو تموم میکنن
خندش گرفته ولی سعی میکنه خودشو کنترل کنه:
اوان:فقط همین یه بار
ذوق زده از جام بلند میشم:
_همین یه بار
از جاش بلند میشه
بالای بدن هاشون معلق میشیم و
چشم هامون و میبندیم
نوشاد نگاهی به تینا می ندازه و به غذا ها اشاره میکنه:
نوشاد:بفرمایید
تینا تشکر میکنه و شروع به خوردن غذا می کنه.
به اِوان که روبه روم نشسته نگاه می کنم:
_چرا حرف نمی زنن؟
اِوان:چون دارن غذا می خورن
_خب قبل از غذا هم حرف نمیزدن.کلا جفتشون حوصله سر برن
اوان:جالا تو چیکار به حرفاشون داری؟
با تعجب نگاهش می کنم:
_اگه کاری به حرفاشون نداشته باشم پس واسه چی اینجام؟
به غذا ها اشاره میکنم:
_فکر کنم اومدم که فقط به شکمم خــ ـیانـت کنم
می خنده:
اِوان:گشنته مگه؟
خیره نگاهش میکنم:
_ تو با دیدن اینا گشنت نشده!
شونه اش و میندازه بالا:
اوان:نه!
رومو ازش بر میگردونم و به تینا که خیلی آروم و با ملاحظه غذا می خوره نگاه
می کنم.جفتشون انگار روی میخ نشستن!
همونجور که تینا رو نگاه می کنم میگم:
_اِوان؟
جوابی نمیده.
بر میگردم سمتش.خیره نگاهم میکنه.
دوباره قفل می شم تو چشماش.
چرا داره اینجوری نگاه میکنه؟
چشمام و ریز میکنم:
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟
تکونی می خوره و صاف میشینه:
اوان:چجوری؟داشتم به چیزی فکر می کردم
_بریم تو بدنشون
دوباره چشماش گرد میشه
_تو چرا هرچی من میگم فقط چشماتو گرد می کنی؟
اوان:چون چرت می گی
اخمی میکنم و میدونم که چقدر قیافم می تونه وحشتناک بشه:
_تو حتی بدنم نمی تونی تسخیر کنی؟
حق به جانب نگاهم میکنه:
اوان:کی گفته نمی تونم؟نمی کنم چون خلاف قوانینمونه
پوزخندی میزنم:
_خب خلاف قوانین ما هم هست ولی من اینکارو میکنم
اوان:شما با ما فرق دارید
با لحن مسخره ای میگم:
_آره شما بالهای قشنگی دارید
ابرو هاش بالا میره:
اوان:الان داری منو مسخره می کنی؟
به غذا ها اشاره می کنم و ملتمسانه نگاهش می کنم:
_بیا دیگه الان غذا هارو تموم میکنن
خندش گرفته ولی سعی میکنه خودشو کنترل کنه:
اوان:فقط همین یه بار
ذوق زده از جام بلند میشم:
_همین یه بار
از جاش بلند میشه
بالای بدن هاشون معلق میشیم و
چشم هامون و میبندیم
آخرین ویرایش: