رمان آينده را ديدم | sherry.si كاربر انجمن نگاه دانلود

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
به غذاهای رنگارنگی که جلوشون میزارن نگاه میکنم و آب دهنمو قورت میدم
نوشاد نگاهی به تینا می ندازه و به غذا ها اشاره میکنه:
نوشاد:بفرمایید
تینا تشکر میکنه و شروع به خوردن غذا می کنه.
به اِوان که روبه روم نشسته نگاه می کنم:
_چرا حرف نمی زنن؟
اِوان:چون دارن غذا می خورن
_خب قبل از غذا هم حرف نمیزدن.کلا جفتشون حوصله سر برن
اوان:جالا تو چیکار به حرفاشون داری؟
با تعجب نگاهش می کنم:
_اگه کاری به حرفاشون نداشته باشم پس واسه چی اینجام؟
به غذا ها اشاره میکنم:
_فکر کنم اومدم که فقط به شکمم خــ ـیانـت کنم
می خنده:
اِوان:گشنته مگه؟
خیره نگاهش میکنم:
_ تو با دیدن اینا گشنت نشده!
شونه اش و میندازه بالا:
اوان:نه!
رومو ازش بر میگردونم و به تینا که خیلی آروم و با ملاحظه غذا می خوره نگاه
می کنم.جفتشون انگار روی میخ نشستن!
همونجور که تینا رو نگاه می کنم میگم:
_اِوان؟
جوابی نمیده.
بر میگردم سمتش.خیره نگاهم میکنه.
دوباره قفل می شم تو چشماش.
چرا داره اینجوری نگاه میکنه؟
چشمام و ریز میکنم:
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟
تکونی می خوره و صاف میشینه:
اوان:چجوری؟داشتم به چیزی فکر می کردم
_بریم تو بدنشون
دوباره چشماش گرد میشه
_تو چرا هرچی من میگم فقط چشماتو گرد می کنی؟
اوان:چون چرت می گی
اخمی میکنم و میدونم که چقدر قیافم می تونه وحشتناک بشه:
_تو حتی بدنم نمی تونی تسخیر کنی؟
حق به جانب نگاهم میکنه:
اوان:کی گفته نمی تونم؟نمی کنم چون خلاف قوانینمونه
پوزخندی میزنم:
_خب خلاف قوانین ما هم هست ولی من اینکارو میکنم
اوان:شما با ما فرق دارید
با لحن مسخره ای میگم:
_آره شما بالهای قشنگی دارید
ابرو هاش بالا میره:
اوان:الان داری منو مسخره می کنی؟
به غذا ها اشاره می کنم و ملتمسانه نگاهش می کنم:
_بیا دیگه الان غذا هارو تموم میکنن
خندش گرفته ولی سعی میکنه خودشو کنترل کنه:
اوان:فقط همین یه بار
ذوق زده از جام بلند میشم:
_همین یه بار
از جاش بلند میشه
بالای بدن هاشون معلق میشیم و
چشم هامون و میبندیم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    بدنشو حس میکنم که واردش میشم.
    آروم چشم هامو باز میکنم.
    به چهره ی نوشاد که حالا اوان تو بدنشه نگاه میکنم.
    نگاهم میکنه:
    _با بدنش سازگاری ندارم انرژی بدنش سنگینه
    چنگال و بر میدارم:
    _عادت میکنی
    تیکه ای از گوشت رو بر میدارم و دهنم میزارم
    چشم هامو میبندم و مزشو با تمام وجودم حس می کنم:
    _اوم چقدر خوشمزست!!
    صدای خنده ی آرومشو میشنوم و چشم هامو باز میکنم:
    _من خوشحالت میکنم؟
    وای حتی چشم های نوشاد رو هم گرد میکنه:
    اوان:یعنی چی؟
    قاشق و پر از برنج و گوشت میکنم:
    _تازگی ها همش باعث میشم بخندی
    قاشق و تو دهنم می کنم و کل محتویاتشو میبلعم
    اوان هم مشغول خوردن میشه:
    اِوان:بعضی وقت ها بامزه ای
    کمی از نوشیدنی که توی لیوان پایه بلند و گردیه می خورم و از طعم و گازی که
    توی دهنم می پیچه به وجد میام و با دوق به اوان نگاه میکنم:
    _این عالیه!حتما امتحانش کن
    لیوان خودشو بر میداره و کمی ازش می خوره:
    اِوان:عجب چیزیه
    دوتایی به جون غذا ها میاقتیم و تا آخرش و می خوریم
    بعد از تموم کردن غذا دوتا پسر میان میز و جمع میکنن و یکی از پسرا
    چیزی و شبیه به پاکت به اِوان میده و میره
    اوان برگه ای رو بیرون میکشه و روش و می خونه:
    اِوان:صورت حساب
    سرشو تکون میده:
    اوان:آهان فهمیدم باید پول غذا رو بدیم
    متعجب نگاهش میکنم:
    _ولی ما که پول نداریم!
    لبخندی شیطانی میزنه:
    اِوان:قرار نیست كه ما بدیم
    دست تو جیب کت نوشاد میکنه و کیف مشکی رنگی رو بیرون میکشه
    در کیف و باز میکنه.
    اوان:این تو که پول نیست فقط دوتا کارته
    و کارت هارو بیرون میاره
    _حالا چی کار کنیم؟
    از جاش بلند میشه
    پشت سرش بلند میشم.ته رستوران میریم و جلوی میز سرتاسر و بزرگی می ایستیم
    دختری سمتمون میاد
    اوان کاغذ و کارت و به دختره میده
    دختره هم کارت و روی دستگاهی می کشه و با لبخند
    ملیحی میگه:
    _رمزتون؟
    اِوان مکث کوتاهی میکنه و بعدش چهارتا عدد به دختره میگه
    بعد از چند ثانیه دختره کارت و سمت اوان میگیره:
    _بفرمایید
    از رستوران بیرون میایم پشت سرش راه میرم:
    _تو رمز و از کجا می دونستی؟
    قدمهاش آروم میشه میرسم کنارش و آرومتر قدم بر میداریم:
    اوان:وقتی وارد بدن یه انسان میشی می تونی به مغزش رجوع کنی
    سمت ماشین قشنگ و مشکی رنگی میریم
    از تو جیبش چیزی شبیه به کنترل کوچیکی رو در میاره و دکمه ای رو فشار میده
    از ماشین صدایی بلند میشه و چراغ هاش روشن و خاموش میشه..
    در و باز میکنه و بهم اشاره میکنه که سوار ماشین شم
    روس صندلی نرم ماشین میشینم و نگاهش میکنم:
    _یعنی میتونیم مغزشون و بخونیم؟!
    نگاهم میکنه و سرش و تکون میده:
    _الانم که میخوایم از بدن هاشون بیرون بیایم تو ذهنشون میگیم که غذا خوردن و الان دارن بر میگردن
    خونه.اینجوری وقتی خودشون میشن نمی فهمن که چه اتفاقی افتاده
    شوکه میشم اینا چیزاییه که من اصلا نمیدونستم:
    _چرا زودتر بهم نگفتی که انقدر سر جریان خاستگاری عذاب نکشم؟!
    موزیانه می خنده:
    _اونوقت همش میخواستی بدن تینارو تسخیر کنی
    چپ چپ نگاهش میکنم:
    _نه که الان نکردم
    اوان:خی چشماتو ببند و تو ذهنش حرف بزن و بعد بیرون بیا
    سرمو تکون می دم و دوتایی چشم هامون و می بندیم
    توی ذهنش شروع میکنم به حرف زدن:
    شامتون و خوردید الان هم دارید بر میگردید خونه
    خودمو جمع میکنم و از بدنش بیرون میام
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل سیزدهم
    روی صندلی بزرگی که بالای میدون گذاشتن میشینم و
    به جمعیت زیر پام نگاه میکنم.
    دلانا و زیابین کنارم رو هوا معلق ایستادن
    هربان همراه چ تا جن وارد میدون میشه.
    از زمین فاصله میگیرن و با فاصله کمی ازم رو به روم می ایستن
    همشون با هم بهم تعظیم میکنن
    هربان شروع به حرف زدن می کنه
    اولین عضو شورا که مردی تقریبا جوونه رو معرفی میکنه
    اسمش کادمانه.شیش ساله که واسه سازمانه مراقب از محدوده کار کرده
    دومی پسر کوتاه قد و ریز نقشیست که اسمش دوینه و مربیه نگهبان ها شوراست!
    به هیکلش و سنش مربی بودن نمیخوره
    سومی دختری همسن و سال دلاناست که اسمش ایریسه و ده ساله که تو ساختمان اصلی شورا کار می کنه
    و آخری پسری همسن و سال خودمه که سازنده تمام فروشگاه ها و مراکز جدید شهر اجنست اسمش هم
    استالینه.
    نگاهشون میکنم و با جدیت هر چه تمام شروع به حرف زدن میکنم:
    _شهر اجنه مشکلات زیادی داره.شورای قبلی نمی تونستن از پس این مشکلات بر بیان
    من به افراد توانمندی نیاز دارم تا تمام وقتشون و صرف حل کردن مشکلات و زندگی و شهر اجنه بکنن
    شما بر اساس توانایی هاتون که زیابین و هربان تشخیص دادن اینجا هستید
    هربان مشاور من و سرپرست شورای اجنست و تمام گزارش های لازمی که شما تهیه می کنید و به من میده
    یک ماه به طور آزمایشی توی شورا میمونید و اگر مورد تایید قرار گرفتید عضو اصلی
    شورا خواهید شد.
    از جام بلند میشم و تک تکشون رو نگاه میکنم:
    _اینو یادتون باشه که باید برای آسایش شهر و اجنه سخت تلاش کنید
    جمعیت شروع به دست زدن و تشویق کردن می کنن
    هر چهار نفر همراه هربان اطاعت میکنن و میرن
    برای اجنه دستی تکون میدم و همراه دلانا و زیابین غیب میشیم.
    توی اتاقم چشم هامو باز میکنم
    لباس بلند مشکیم و با لباس راحتی تری عوض میکنم
    و موهامو که دلانا محکم بالای سرم جمع کردی باز میکنم
    حالا احساس بهتری و سبک تری دارم
    دلانا وارد اتاق میشه:
    _فیلا تو سالنه و می خواد ببینتتون
    متعجب بر میگردم سمت دلانا
    _فیلا؟خواهرم؟
    سرش و تکون میده
    فیلا واسه چی اومده اینجا؟
    اومدن فیلا شوکه بزرگیه!
    _بیارش اتاق.
    ***
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فيلا:بايد كمكم كني
    روبه روش روي تخت ميشينم و مستقيم نگاهش مي كنم:
    _بايد!چرا بايد كمكت كنم؟
    استرس داره اينو از حالت مچاله ي صورتش مي تونم بفهمم
    فيلا:چون..چون تو خواهرمي.
    دلم ميخواد بلند به كلمه ي خواهر بخندم اما سعي مي كنم خودمو كنترل كنم.
    راستي چرا تازگيا همش خودمو كنترل مي كنم؟!
    _اول بگو چي شده.
    يكم راحت تر ميشه و روي صندليه مخصوصه فرالا ميشينه
    فيلا:گلاوس و ژابا اذيتم ميكنن
    با اينكه مي دونم گلاوس چرا اذيتش مي كنه اما خودمو ميزنم به بي خبري و با طعنه مي گم:
    _اونا كه خواهر برادره خوبين!چرا اذيتت مي كنن؟
    سرش و ميندازه پايين،شايد دوست نداره باهام چشم تو چشم بشه و ياد كتك هايي كه زدتم بيافته.
    فيلا_من از يه جن خوشم مياد.اون يه جنه بيگانه بود.الان كه تو واسشون قبيله درست كردي ديگه جنه بيگانه نيستن اما گلاوس
    و ژابا همش تهديدم ميكنن كه رابطمو باهاش قطع كنم و بعدم به مامان و بابا گفتن...
    اشكهاي قرمزه شيشه ايش راه ميافتن رو صورتش..
    فيلا:انداختنم بيرون
    گريش شدت ميگيره و حاله اي سياه و بنفش دورشو ميگيره.
    انگشت هامو روي پيشونيم ميكشم و چشم هامو باز و بسته ميكنم.
    نگاهش مي كنم:
    _الان مي خواي چيكار كني؟
    با چشم هاي به خون نشسته اش نگاهم مي كنه:
    فيلا:ميخوام بمونم پيشت
    خندم مي گيره.به حال و روزش تو دلم مي خندم.
    _خيلي بده اينكه بندازنت بيرون نه؟
    نگاهش و ازم مي گيره و دوباره سرش مي نداره پايين..
    _اگه دوست داري اينجا زندگي كني مي توني بموني
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    دلانا آروم در گوشم می گـه:
    _چرا اینکارو کردی؟
    زیر چشمی نگاهش می کنم و آروم تر از خودش میگم:
    _نمی دونم واقعا!!
    ثمان چند دست لباس میاره و روی تخت فیلا میزاره و میره.
    فیلا دور اتاق می چرخه و همه جارو نگاه می کنه.
    دلانا دوباره آروم می گـه:
    _به نظرم نباید قبولش می کردی
    جوابی ندارم بهش بدم
    فیلا:بد نیست،بهتره استراحت کنم
    و همین قدر راحت منو دلانا رو بیرون می کنه.
    با دلانا وارد حیاط بزرگ کاخ میشیم.
    از کنار نگهبان هایی که احترام میزارم رد میشیم و رو صندلی های زیر درخت میشینیم
    دلانا با چشم های قرمزش نگاهم میکنه:
    _نگرانم دو روز دیگه جای تو روی تخت بشینه
    می خندم:
    _فرقیم داره مگه کی زوبعه باشه!
    چپ چپ نگاهم میکنه:
    _فرقش تو اینه که شهر دیگه انقدر آروم نمی مونه.همه میافتن به جونه هم..
    با اومدن خدمتکاری که برامون آبمیوه آورده دلانا ساکت میشه
    دختره جوون بعد از گذاشتن لیوانا روی میز تعظیمی میکنه و میره.
    دلانا:هربان از وقتی که سرپرست شوا شده دیگه حتی نمیاد سر بزنه بهمون
    مشکوک نگاهش می کنم:
    _چیه!نکنه دلت واسش تنگ شده؟
    دستپاچه لیوان و روس میز میزاره:
    _کی گفته!دلم چرا باید واسه هربان تنگ شه!
    خنده ی ریزی می کنم:
    _پس چرا کنجکاوی؟
    اخم میکنه:
    _فقط پرسیدم چون همکاریم و همیشه...
    صداش برام غیر قابل تشخیص میشه..تار میبینمش و حس میکنم دستی داره میکشتم.
    تصویر دلانا تار و تار تر میشه و به جایی
    میرسه که دیگه نمی بینمش.
    همه جا سیاه و تاریک میشه..
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    توی خیابان شلوغی چشم هامو باز می کنم.
    لب هاش کش میان:
    _کم کم داشتم نا امید میشدم که بیای
    بین قفسه ی سـ*ـینه ام حس گرما بهم دست میده.
    آخرین باری که دیدیم همو لحظه ای بود که بعد از شام می خواستم از بدن تینا بیرون بیام
    اِوان:دنبالم بیا
    راه میافتم دنبالش.از اون خیابون شلوغ دور میشیم و مشغول قدم زدن توی یه کوچه ی باریک و خلوت میشیم.
    اوان:مجبور شدم صدات کنم.چند بار رفتم پیش تینا ولی اونجا نبودی.
    زیر چشمی به لباسای تنم نگاه میکنم.نفس حبس شدم و بیرون میدم.خب لباسام خوبه!
    اوان:می شنوی چی میگم!
    به خودم میام و سرمو تکون میدم:
    _آره میشنوم
    وایمیسته.
    می ایستم و برمی گردم سمتش و نگاهش میکنم.
    دستش و میکنه توی جیبش و مشت شده بیرون میاره..
    کنجکاو به دستش خیره میشم.نمی تونم ببینم چی تو دستشه.
    اوان:تو این چند وقت درگیره مامورای امنیتی بودم.گزارشم و دادن.
    با چشم های گرد شده خیره میشم بهش
    اوان:از اولشم فکره اشتباهی بود که بشه با یه جن همکاری کرد.سرنوشت تینا هم که معلومه پس دیگه نیازی نیست به این
    بازیا ادامه بدیم
    نگاهش و ازم میگیره و دست مشت شدن و بالا میاره و بین خودمو خودش نگه میداره.
    دستش آروم باز میشه.
    گردنبند مثلثیم توی دستش برق میزنه.
    حسه سنگینی می کنم.
    حسی مثله اینکه کسی داره فشارم میده
    میخوام دستمو بلند کنم و گردنبندو ازش بگیرم..ولی دستام کوچیک ترینی تکونی نمیخورن.
    سرش و بلند میکنه و نگاهم میکنه.
    چشم هاش مثل همیشه نمی درخشه.دستش و تکون میده:
    اوان:مگه نمی خواستیش؟
    دستمو روی چشم هام فشار میدم تا سوزشش بیافته.صدای نگرانش و میشنوم:
    اوان:پالیز حالت خوبه؟
    چشمامو محکم میمالم و بعد از چند ثانیه باز میکنم.
    وحشت زده نگاهم میکنه:
    اوان:چرا چشمات خونیه؟
    نه نه نمیخوام گریه ام و ببینه.اصلا منه احمق چرا دارم گریه می کنم..نباید گریه ی یه جنو ببینه..نباید خون ببینه.
    جلوی خودمو میگیرم و دستمو حرکت میدم.
    گردنبند و از دستش بیرون میکشم.
    خیره شده بهم.دستام شروع میکنه به لرزیدن.مشتشون میکنم.
    بهش نگاه میکنم:
    _میرم دیگه
    پلک آرومی میزنه:
    اوان:مراقب خودت باش
    چشم های تارم و می بندم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    چشم های قرمز و عصبیش و بهم می دوزه
    _میشه بیای پایین؟
    سرمو به علامت منفی تکون میدم
    سمت میز میره و گردنبندم و بر میداره
    دلانا:هنوز ننداختیش که
    جوابی نمیدم.سمت کمد میره و کت و شلوار خاکستری رنگی رو بیرون میاره و روی تخت میزاره
    سرشو به سمت بالا میگیره و با خواهش و تمنا نگاهم میکنه
    دلانا:امروز سه تا قرار مهم با شورا،خزانه و سازنده های جدید داریم
    چشم هامو می بندم
    _نمی تونم بیام
    دلانا_چرا نمی تونی بیای؟معلق بودن مهم تر از جلسه هاست؟
    مکثی میکنه اما جوابی نمی گیره.
    صدای پاهاش و میشنوم که سمت در میره
    دلانا:من رفتم زیابین میاد دنبالت
    با شنیدن اسم زیابین سریع چشم هامو باز می کنم و با یه حرکت رو زمین می ایستم
    بر میگرده سمتم و با لبخند پیروزمندانه ای به روی تخت اشاره میکنه:
    _اونا رو بپوش.
    لباس هامو عوض میکنم و تاجمو روی سرم می زارم.
    میخوام گردنبندم و نادیده بگیرم که صدای دلانا در میاد:
    دلانا:گردنبند
    پوفی می کشم و گردنبند و میندازم گردنم
    با دلانا از اتاق بیرون میایم
    وارد راهرو که میشیم فیلا رو به رومون ظاهر میشه
    به سرو وضعش نگاه میکنم.ناامید کنندس.مثل اینکه اصلا لباس نپوشه بهتره
    سر تا پام رو از نظر می گذرونه:
    فیلا:اوه!چه لباس هایی!قدیما فقط لباسای پاره تنت بود.نمی دونستم یه شبه تغییر کردن یعنی چی
    یه قدم نزدیک تر میشه
    فیلا:حالا کجا داری میری؟
    دلانا جدی و عصبی جوابشو میده:
    _جلسه دارن
    فیلا خنده ی وحشتناکی میکنه:
    _دارن؟وای هیچوقت نمیدونستم انقدر آدم مهمی میشی
    مستقیم نگاهش میکنم و بدون اینکه تغییری تو قیافه ام بدم میگم:
    _من مهم تر از اون چیزیم که تو سر تو بگنجه
    نیم نگاهی به دلانا میکنم:
    _دلانا بریم
    با چند تا از نگهبان ها از کاخ خارج میشیم.
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    خودمو روی تخت ول می کنم،نفسمو محکم بیرون میدم
    روز پر کارو خسته کننده ای داشتم
    جلسه با شورا از همشون خسته کننده تر بود
    تهدید های پشت سر هم شیاطین که تمومی هم نداره.
    تو جام قلطی می خورم و به سقف خیره میشم
    اوان!
    چشم هامو می بندم و سعی می کنم تصورش کنم.
    نمی تونم قیافشو به یاد بیارم!
    چشم هامو باز می کنم و سعی می کنم دوباره تصورش کنم
    اما فایده ای نداره!
    روی تخت می شینم و دور و برم و نگاه می کنم.
    حسه بدی بهم دست میده
    حسی مثله تهی بودن!
    از جام بلند میشم.
    لباس خواب کوتاه مشکی رنگمو صاف می کنم و از اتاق بیرون میام
    از راهرو که شمع های دیواری کمی روشنش کرده می گذرم
    جلوی اتاق دلانا می ایستم
    تقه ی آرومی به در میزنم
    دلانا:بیا تو
    در و باز می کنم و وارد اتاق می شم
    با اشاره ی دلانا در بسته میشه
    روی تختش نشسته و درحالی که پاهاش و دراز کرده و موهای
    قرمزشو بالای سرش گرد بسته کتاب می خونه
    به تعجب نگاهم می کنه و کمی صاف میشینه
    دلانا:پالیز!چی شده
    میرم جلو،لبه ی تختش می شینم.
    به چشم های منتظرش خیره می شم:
    _دلانا؟چرا نمی تونم اوان رو تصور کنم؟
    تکیه میده به پشتیه تخت و چشماش و تنگ می کنه
    دلانا:واسه چی می خوای تصورش کنی؟
    جا می خورم!
    دنبال جواب میگردم اما چیزی گیرم نمیاد!
    منتظر نگاهم میکنه.
    سعی می کنم خودمو عادی نشون بدم.
    _فقط یادش افتادم اما وقتی میخواستم قیافشو به یاد بیارم نتونستم
    لبخندی روی لبش می شینه که حرصمو در میاره
    انگار بهم میگه تو که راست میگی!
    دلانا:نمی تونی تو این دنیا یه فرشته یا یه آدمو به خاطر بیاری
    با تعجب نگاهش می کنم:
    _چرا؟ولی تو دنیای آدما وقتی تصورش می کردم پیداش میشد
    کتابش و می بنده و روی پاهاش میزاره
    دلانا:گفتم که تو این دنیا نمی تونی.تو دنیای آدما می تونی این کارو کنی چون
    اونجا دنیای هیچ کدومتون نیست
    چشمام گرد میشه:
    _ولی من اینجا قبلا هم بهش فکر کرده بودم!
    دلانا_الانم می تونی بهش فکر کنی ولی قیافشو نمیتونی تصور کنی و به یاد بیاری.
    وا میرم.
    می خنده
    دلانا:آخی چه شرایطه سختی
    از جام بلند میشم و چپ چپ نگاهش میکنم:
    _اره عوضش تو راحت هربان و تصور میکنی
    کتاب توی دستشو به سمتم پرت میکنه
    جا خالی میدم و با خنده غیب میشم از اتاقش
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل چهاردهم
    عصبی توی سالن قدم میزنم.
    زیابین روی صندلی نشسته و سرش و بین دستاش گرفته.
    هربان سمتم میاد و رو به روم می ایسته:
    _ما تا الان هر کاری تونستیم کردیم از اینجا به بعد تو باید تصمیم بگیری
    نگاهش می کنم و با صدای نسبتا بلندی میگم:
    _چه تصمیمی؟اینکه جنگ و باهاشون شروع کنیم
    زیابین با صدای گرفته ای میگه:
    _اگه لازم باشه آره
    دلانا وحشت زده میگه:
    _جنگ؟دیوانه ایم؟!سالیان ساله با شیاطین کنار اومدیم که کار به جنگ نرسه..
    هربان کلافه دستی رو صورتش می کشه:
    _جنگ با شیاطین برابر با از بین رفتن شهر اجنه ست.
    روی صندلی پشت میز میشینم و صورت تک تکشون و از نظر می گذرونم
    _یه جلسه واسم بزارید
    هربان با تعجب می گـه:
    _با شورا که تازه جلسه داشتی !
    به پنجره ی بزرگ خیره میشم:
    _با شورا نه
    زیابین که حس کرده چی می خوام بگم با تردید میگه:
    _شیاطین و که نمی گی؟
    مستقیم نگاهش میکنم:
    _چرا،با شیاطین یه جلسه واسم بزارین
    هربان به چشم هایی که دیگه داره از حدقه بیرون میزنه میگه:
    _پالیز ! واقعا دیوانه شدی؟ می خوای با هاشون بشینی حرف بزنی؟
    سرمو تکون می دم:
    _آره مشکلش کجاست؟ می خوام ببینم چی می خوان
    هربان:فکر کردی اونا می شینن باهات حرف می زنن؟! پاتو بزاری تو سرزمینشون
    میکشنت بعدم حمله میکنن به شهر..
    حرفشو قطع می کنم:
    _کی گفته من میرم سرزمینه اونا،به رهبرشون یه پیغام میفرستی و دعوتش می کنی اینجا
    خیره می مونن بهم و حرفی نمی زنن
    خودمم نمی دونم این حرفارو دارم از کجا میارم!
    شیاطین که شوخی بردار نیستن!
    هر چقدر که بد باشیم اونا ده برابر از ما بدترن
    از جام بلند میشم و نگاهشون میکنم:
    _این کاریه که می خوام بکنم
    با استرس و دلشوره سالن رو ترک می کنم.
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    سلام دوستان عزیزم مرسی بابت تشکر هاتون و اینکه رمان رو دنبال میکنید
    رمان جدیدی رو شروع کردم که خوشحال میشم دنبال کنید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا