رمان آينده را ديدم | sherry.si كاربر انجمن نگاه دانلود

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
بالای شهر حرکت می کنیم.دو تا از نگهبان ها هم دنبالمونن..
شهر تقریبا اوضاعش خوبه
به فروشگاه های بزرگ که نورهای قرمزشون چشمک می زنه خیره میشم
دلانا:بریم یه جا بشینیم
نگاهش می کنم:
_کجا؟
دلانا:کافه بار..
وارد زیرزمینی میشیم.موسیقی دیوانه کننده ای تو سرم می پیچه
با تعجب به دلانا نگاه می کنم:
_چرا انقدر شلوغه؟!
میخنده:
دلانا:بده؟
از پله ها پایین میریم..
به اطرافم نگاه می کنم.
چه جوری انقدر پیشرفت کردیم؟
بیشتر میز ها پره از اجنه هایی که بدون در نظر گرفتن قبیله هاشون کنار هم نشستن و خوشحالن
یه سریشون متوجهم میشن و بهم لبخند های کجی میزنن.
وقتی جن باشی فرقی نداره چه جوری بخندی..
به هر حال وقتی یه جن می خنده نه تنها قشنگ نمیشه که وحشتناک تر هم میشه
به نگهبان ها نگاه می کنم:
_دنبالمون نیاید برید سر یه میزی بشینید
اطاعت می کنن و ازمون جدا میشن ولی نزدیک به میز ما میشینن
پشت میز میشینم.دلانا بعد از چند دقیقه با دوتا لیوان بزرگ قرمز رنگ به سمتم میاد و
روبه روم میشینه.یکی از لیوان های استوانه ای رو جلوم میزاره و میگه:
دلانا:من عاشق این معجون های ترشم توش پراز میوه های ترشه
می خنده:
دلانا:به نظرم باید کارگرای مواد غذایی رو بیشتر کنیم تا از دنیای آدمابیشتر واسمون محصول بیارن
بعضی از اجنه بر می گردن و نگاه کوتاهی بهمون میندازن
کمی از آبمیوه رو می خورم..خنک و ترشه..خوشم میاد
مد مسنی سمتمون میاد و کنار میزمون می ایسته..
تعظیم کوتاهی به سمتم می کنه:
مرد:سرورم این افتخار بزرگیه که امشب شما اینجا حظور دارید..من پیگالا صاحب اینجا هستم
شما مهمان ما هستید هر چیزی که میل داشتید دستور بدید تا براتون بیارن
سرم و تکون می دم و لبخند کج و کوله ای میزنم:
_مرسی پیگالا.جای خیلی قشنگی و درست کردی
پیگالا از خوشحالی لبخند پت و پهنی میزنه و بعد از کلی خدشیرین بازی ازمون دور میشه و
میره..
دلانا:به نظرم اجنه شمارو بیشتر از زبعه کلاد قبول دارن
نگاهش می کنم:
_چرا؟
دلانا:چون شما جوونید و اینکه اولین زنه زوبعه هستید..از وقتی شما اومدید اوضاع بهتر شده
همین که اجنه بیگانه رو تبدیل به طایفه ای مستقل کردید شهر و نجات دادید
دلانای مو قرمز و دوست دارم.باهاش احساس خوب و راحتی دارم
یاد فرالا میافتم.فرالا خیلی راحت ولم کرد.تو بدترین شرایط که همه ترکم کردن
فرالا تنهام گذاشت..حتی حالا هم سعی نمی کنه که به دیدنم بیاد
دلانا مشغول خوردن آبمیوه اش میشه.
چشم می چرخونم تو کافه باری که پر از اجنه ی سر خوش و بیخیاله.
دیوار های ترک ترکه قهوه ای با لامپ های بزرگ و آویزون..میزهای گرد و چوبی که خیلی قدیمی و خاک گرفته اند
همه ی اینا تقلیدی از زندگی انسان هاست..اینکه همیشه اجنه دوست داری از انسان ها و فرشته ها و شیاطین
برتری داشته باشه.
شورا هم دنبال همینه..بیش از هزاران کارگر که هر روز از محدوده خارج میشن و به دنیای انسان ها میرن
تا بتونیم شهر رو اجنه رو تامین کنیم..
چرا انسان ها و سبک زندگی که خودشون ازش فرارین برای ما جالب شده؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    ***
    گلاوس خودشو روی مبل زوار در رفته مشکی رنگ ول می کنه و روبه فیلا میگه:
    گلاوس:فیلا پاشو یه چیزی بیار بخوریم
    فیلا:به من چه!
    گلاوس خشمگین نگاهش می کنه:
    _پس دوست داری مامان بدونه یه جنه پسره بیگانه رو میبنی
    فیلا شوکه میشه..چشمهاش گشاد میشن و به تته پته میافته:
    فیلا:چی..چی می..گی.واسه خودت؟
    گلاوس که نتیجه خوبی از حرفی که زده گرفته می خنده:
    _آخ فیلای بیچاره.فکر کردی کسی نمی بینه چیکار داری می کنی؟
    فیلا عصبی و مضطرب از جاش بلند میشه:
    _براین دیگه یه جن بیگانه نیست.پالیز اونارو یه طایفه کرده
    گلاوس روبه روش می ایسته:
    _پالیز!یادم رفته بود یه خواهر داریم که الان زوبعه شده!لابد الان ازش ممنونی!هان؟شاید بعد دیاما تورو کشت
    فیلا هولش میده عقب و داد میزنه:
    _خفه شو گلاوس
    روش و بر می گردونه و غیبش میزنه.
    گلاوس دوباره خودشو روی مبل پرت می کنه
    حس سنگینی می کنم..حرفای گلاوس اعصابمو خورد میکنه
    بزرگ ترین اشتباه اینه که بیام تو این خونه..حتی یواشکی
    ***
    به پاهای خونیم نگاه می کنم
    اما این باعث نمیشه راه رفتنم و متوقف کنم
    توی یه خیابون تاریکم
    جز تاریکی چیزی نیست
    تینارو میبینم
    جلو تر از خودم قدم های بلند بر میداره و
    حوشجال قهقهه می زنه
    لباس سفیدی تنشه
    هر چقدر که پاهای من خونی تر میشه
    پایین لباس سفیده تینا هم خونی میشه
    همینجوری که میخندی و راه میره
    یه دفعه بر میگرده سمتم
    قیافه ی ترسناک و خونیه خودمو رو صورتش میبینم که جیغ می کشه
    وحشت زده از خواب میپرم
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    از پنجره وارد اتاقش میشم
    صبح زوده و هنوز بیدار نشده
    بعد از اون خواب دیگه نتونستم آروم بگیرم
    یه چیزی مدام منو می کشونه به این دنیای لعنتی آدم ها..
    با دقت به صورت تینا نگاه می کنم
    آرومه..خیلی آرومه و این باعث میشه خوابه دیشبم مسخره به نظر برسه
    نور خورشید روی صورتش افتاده و می درخشه
    لبه ی پنجره میشینم.چشم هامو میبندم.
    می بینمش که داره با اخم نگاهم میکنه
    حسه جالبی بهم دست میده..حسی که انگار کسی دلم و آروم قلقلک میده
    عصبانیت تو چشم های درشتش موج میزنه..قشنگه.
    برعکس من که وقتی عصبیم ترسناک میشم.
    نور شدیدی و پشت پلکام حس می کنم
    چشم هامو باز می کنم
    خیره نگاهم می کنه
    هول می کنم
    مثله تینا آرومه و نگاهم می کنه.نمیدونم باید حرفی بزنم یا نه
    که خودش میگه:
    اِوان:منو صدا کردی؟
    سرم و به علامت منفی تکون میدم:
    _نه!
    گوشه چشم هاش به سمت بالا میرن..مثله اینکه میخندن اما حالت لب هاش تغییری نمی کنه:
    اِوان:ولی داشتی بهم فکر می کردی؟
    لو رفتم!
    نزدیک تخت تینا میشه و نگاهی بهش میندازه و دوباره برمیگره سمتم:
    اوان:فکر نمی کردم دیگه بر گردی اینجا
    به تینا نگاه می کنم:
    _خودمم فکر نمی کردم
    نگاهش می کنم:
    _خواب بدی راجع به تینا دیدم
    چشم هاش گرد میشه:
    اوان:شما می تونید خواب ببینید؟
    سرمو تکون میدم:
    _نمیدونم این اولین بارم بود!تو میتونی؟
    شونه هاش و بالا میندازه:
    اوان:فکر نکنم
    تینا تکونی میخوره.جفتمون بر میگردیم سمتش:
    _تینا همه چیو فهمید؟
    اوان:دو روز شوکه بود ولی روز سوم آروم شد و به خودش اومد.یه بار هم نوشاد و دید
    با تعجب نگاهش می کنم:
    _نوشاد و دید؟چیزی بهش نگفت؟مثله اینکه من نمی خوامت و اینا؟
    می خنده:
    اوان:نه من که فکر می کنم از خداشم بوده
    چپ چپ نگاهش می کنم:
    اوان:چه خوابی دیدی؟
    با یادآوری خوابی که دیدم دوبار بر میگردم سمت تینا:
    _خون
    نگاهش می کنم:
    _از بدن من خون میامد و لباس های تینا خونی میشد.جای صورت تینا صورت من بود..یه
    جورایی داشتم خودمو دنبال می کردم
    قیافش تو هم میره:
    اوان:بخاطره اینه که زیاد به تینا فکر می کنی
    جدی نگاهش می کنم:
    _سرنوشت تینا هرچی که باشه من نمیزام بمیره..حتی اگه قرار باشه سرنوشتش رو تغییر بدم
    از زمین فاصله میگیره و با فاصله کمی ازم روبه روم می ایسته:
    اوان_کشته میشی
    خنده ای حرصی می کنم و خیره میشم بهش:
    _کی می خواد یه عفریت رو بکشه؟
    بهش اشاره می کنم:
    _تو؟
    انگشتم و که به سمتش گرفتم میگیره و برش می گردونه سمته خودم:
    _تو
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    خنده ی مسخره ای می کنم:
    _چرا انقدر مطمئن راجع به همه چی حرف میزنی؟
    صورتش و میاره نزدیک تر و آروم میگه:
    اوان:چون من آینده رو می بینم
    نگاهم میکنه.خیره میشم تو چشم هاش.می خوام بفهمم که داره چرت می گـه
    اما صورتش خیلی جدیه!تو دلم خالی میشه..
    _داری چرت می گی؟
    سرش و کج می کنه:
    اوان:آره چرت می گم
    ازم فاصله می گیره و کنار تخت تینا رو صندلی میشینه..نمی خوام به حرفی که
    زده فکر کنم..بحث و عوض می کنم:
    _چه نوع فرشته ای هستی؟
    اوان:راگول
    _خب راگول چه فرشته ایه..منظورم اینه که چه قدرتایی داره؟
    خیلی بامزه شروع میکنه به توضیح دادن:
    اوان:وظیفه ام ترمیم رابـ ـطه بین آدم هاست..رابـ ـطه ی آدم هارو درست می کنم..مشکلاتشون و
    از بین میبرم..بهم نزدیکشون میکنم..قدرت هام خیلی زیادن
    دقیق تر نگاهم میکنه:
    اوان:من دوسته خدام
    _خانواده داری؟
    سرشو تکون میده:
    اوان:یه خواهر دارم
    با تعجب نگاهش می کنم:
    _پدر و مادر چی؟!
    سرش و به علامته منفی تکون میده
    _خواهرت هم راگوله؟
    خنده کوتاهی میکنه:
    اوان:چرا داری این سوال هارو میپرسی؟
    چرا دارم این سوال هارو می پرسم!
    اوان:خواهرم رازیله.فرشته ای که عقده های روحی و روانی رو درمان میکنه
    سرمو تکون میدم..منو چه به دونستن نوعه فرشته ها!!!
    از جام بلند میشم:
    _من باید برم
    بلند میشه و خیره بهم میگه:
    اوان_اگه من کارت داشتم چه جوری می تونم پیدات کنم؟
    لبه ی پنجره می ایستم و نگاهش میکنم:
    _فکر نکنم اگه چشم هاتو ببندی و صدام کنی پیدام بشه!!
    می خنده:
    اوان:الان داری منو مسخره میکنی؟
    شونه هامو بالا می ندازم:
    _نه.خودمو دارم مسخره می کنم.نمی دونم چه جوری پیدا میشم
    دوباره قیافش جدی میشه:
    اوان:امتحان میکنم شاید پیدات کردم
    همونجور که دلم زیر و رو میشه غیب میشم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل دوازدهم
    "هرچی داریم از آدم ها داریم"
    دلانا:پالیز؟پالیز وقتشه بیدار شی
    خودمو مچاله می کنم:
    _دلانا برو بیرون
    پنجره رو باز میکنه:
    دلانا:وقت صبحانست میز و واست چیدن
    در کمد و باز میکنه:
    دلانا:زیابین هم منتظرته امروز باید بری شورا..جلسه دارن
    کلافه از تخت فاصله می گیرم و رو ها معلق می شم..چشم هامو می بندم
    _من نمی خوام زبعه باشم
    حسش می کنم که بالا تر از من رو هوا معلقه
    چشم هامو باز میکنم..نگاهم میکنه:
    دلانا:فعلا که هستی و هر چه سریع تر باید اینارو بپوشی و حاضر شی
    به لباسای توی دستش اشاره می کنه و منتظر نگاهم میکنه
    فرود میام و رو زمین می ایستم
    روبه روم می ایسته و لباسارو سمتم می گیره
    به لباس ها نگاه می کنم.
    یه شلوار مشکی تنگ و پاره پوره..یه تاپ مشکی براق با یه کت مشکی که بعضی جاهاش پاره و نخ نماست
    با تعجب نگاهش می کنم:
    _اینارو بپوشم
    لبخند شیطونی میزنه:
    دلانا:آره اینا الان تو دنیای آدما مده
    یاده شلوارای تینا میافتم:
    _چرا باید مثله آدم ها لباس بپوشیم؟!
    لباس هامو از تنم در میاره و لباس های جدید و تنم می کنه:
    دلانا:چون هرچی داریم از آدم ها داریم
    یقه ی تنگ تاپ و از کله ام پایین می کشه:
    تازه واست یه چیز هیجان انگیز هم آوردم
    کت هم تنم می کنه و رو صندلی رو به روی آینه می شونتم
    موهای بلند خاکستری رنگم و قلنبه می کنه بالای سرمو تاج مشکی رو سرم میزاره
    رو به روم روی میز میشینه و دستم و روی پاش میزاره
    لاک مشکی رنگی و دستش میبنم
    و چند لحظه بعد ناخن های کوتاه و مربعی شکلم رنگ مشکی به خودشون میگیرن
    خوشم میاد و ذوق می کنم..یاد لاک های قرمز تینا میافتم که حتی یکیشونم برداشتم ولی
    توی اتاق خودم مونده و هیچ وقت نزدمش
    دلانا:خوشت اومد نه؟
    سرمو با خوشحالی تکون میدم
    از جاش می پره:
    دلانا:زود باش دیر میشه
    پشت سرش از اتاق بیرون میرم
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    با زیابین و هربان و دلانا وارد شورا میشیم و نگهبان ها پشت سرمون میان
    این اولین بارمه که پام و توی این ساختمون بزرگ قدیمی میزارم
    کارمند های شورا با دیدنمون تعظیمی می کنن و رد میشن
    طبقه ی آخر که فکر می کنم طبقه ی پنجم می شه زیابین در بزرگی رو باز میکنه..
    پشت سرش وارد میشیم..
    یه سالن بزرگ که بنجره های بزرگی داره
    یه میز بزرگ مستطیل شکل که صندلی های بلندی دورشه
    شش نفر که دور میز نشستن به دیدنمون از جاشون بلند میشن و بهم تعظیم می کنن و
    خوش آمد می گن
    پشت میز میشینیم
    یاد اولین روز هایی میافتم که بابا عضو شورا شده بود و با خوشحالی
    از این ساختمون و این اتاق و افراد شورا صحبت میکرد
    دوباره همون حس بد سراغم میاد..
    هیچکدوم از اعضای شورا عوض نشدن تنها چیزی که تو شورا عوض شده نبودن بابا بینشونه..
    شروع می کنن به حرف زدن..
    اول از چیزهایی میگن که شهر بهشون احتیاج داره..مثل محل زندگی بیشتر توی
    قبیله ها
    از زاد و ولد زیاد می گن و رشت سریع بچه ها.از کمبود جا توی مدرسه هایی که بچه های اجنه توشن آموزش میبینن
    بر اساس نوعشون..
    از تهدید هایی که شیاطین می کنن و جنگی که میخوان شروع کنن..
    تک تک اعضای شورا رو نگاه میکنم..
    ازشون خوشم نمیاد..حس می کنم خیلی چیز هارو قایم میکنن و واسه این که بخوان این شهرو اداره کنن
    زیادی پیرن!!
    به زیابین نگاه می کنم.بر عکس همه ی اینا به زیابین اعتماد دارم
    مثله حسی که به دلانا و هربان دارم
    دوباره به اعضا نگاه می کنم
    دلم میخواد شورایی باشه که واقعا واسه خودم
    و شهر کار کنن
    نه بخاطر هدف های خودشون
    و وقتی افتادم مردم عینه خیالشون هم نباشه
    همینجوری که یکیشون داره حرف میزنه از جام بلند میشم
    همشون با تعجب نگاهم میکنن..
    و کسی که داره حرف میزنه ساکت میشه
    نگاهشون میکنم:
    _تا الان برای این شهر همه کار کردید.اما فکر می کنم از اینجا به بعد فایده ای برای شورا
    و شهر ندارید.من نیومدم اینجا که از مشکلات شهر بگید بلکه باید از کار هایی که دارید انجام میدید و مشکلاتی که
    دارید حل می کنید صحبت کنید.پیدا کردن مشکلت کار راحتیه ولی این حل کردنشه که مشکله و مهمه..
    پس بهتره نیرو های جدید و توانمند تری رو جایگزین شما کنیم.
    چشم هاشون گرد و گرد تر میشه:
    _مراسمی رو ترنیب میدیم توی شهر برای تقدیر از شما و معرفی اعضای جدید.امیدوارم از این به بعد راحت استراحت کنید
    و کنار خانواده هاتون لـ*ـذت ببرید
    نگاهم به زیابین میافته که با رضایت نگاهم میکنه
    لبخندی بهش می زنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    بر میگردیم به سالن خودمون پشت صندلی ها می شینن:
    هربان:بهتر نبود قبلش تصمیمی که می خواستی بگیری و به ما هم بگی
    روی صندلی میشینم:
    _تصمیمم رو همونجا گرفتم..به این شهر نگاه کن
    روز به روز جمعیت بیشتر میشه و مشکلاتم اضافه میشه.شورا به افراد
    فعال تر و وظیفه شناس تری نیاز داره نه اینا که فقط پشت میز نشستن و حرف میزنن
    هربان با چشم های باریک شده نگاه میکنه:
    _و این اعضا رو از کجا باید بیاریم؟
    نگاهش میکنم و لبخندی بهش می زنم:
    _اولین و اصلی ترین عضو این شورا خودتی
    با تعجب و صدای بلندی میگه:
    هربان:من؟؟
    سرمو تکون میدم:
    _بله تو
    نگاهشون می کنم:
    _شما سه تا تنها افراد مورد اعتماد منید..دلانا که مدام باید کنارم باشه
    زیابین به جای من همش بین توی شهر و بین اجنه باشه و مواظب همه چیز باشه
    و تو باید توی شورا باشی و خیال من از بابته شورا که مهم ترین چیزه راحت باشه
    زیابین:من با تصمیم پالیز موافقم و این بهترین تصمیمه
    با نگاه تشکری ازش می کنم و دوباره بر میگردم سمت هربان:
    _ببین هربان تو از پس هر کاری بر میای خیلی راحت می تونی مشکلات و حل
    کنی و مهم تر از همه اینا تو جوونی و نیرو قدرته زیادی داری بهتره تو توی شورا باشه تا توی این خونه
    سرشو تکون میده:
    هربان:من دستوراتتو اجرا میکنم و قبول میکنم هرچیزی رو که بگی
    لبخندی بهش می زنم و رو به زیابین میگم:
    _زیابین ازت می خوام همراه هربان به شورا بری و آدم های مورد اطمینان و به درد بخوری رو
    انتخاب کنی و خیلی زود مراسمی رو تو قبله ی سیاموند جایی که الان هستیم بر گزار کنی و
    قبیله هارو دعوت کنی تا با شورای جدید آشنا بشن
    زیابین:چشم سرورم
    به هربان نگاه می کنم:
    _برو به خونه ی قبلی خودم برادرم گلاوس رو پیدا کن و بیارش پیشم
    سرش و به علامت مثبت تکون میده
    _همین الان برو
    از جاش بلند میشه:
    _چندتا از نگهبان هارو ببر و اگه نیومد به زور بیارش
    اطاعت میکته و غیب میشه
    ***
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    نگاهش میکنم
    عصبیه.با خشم نگاهم میکنه.یه لحظه پشیمون میشم از اینکه به هربان گفتم بیارتش
    از وقتی اومده یه کلمه هم حرف نزده.فقط نگاهم میکنه..
    نمی دونم از کجا باید شروع کنم!
    _گلاوس..
    حرفم و قطع میکنه و عصبی میگه:
    _واسه چی منو آوردی اینجا؟من حتی نمی خوام قیافتو ببینم
    کلافه دستی به صورتم می کشم:
    _چرا نمی خوای قیافمو ببینی؟چون برادرتو کشتم؟چون اونم داشت منو می کشت؟
    عصبی سرشو تکون میده:
    گلاوس:آره بخاطره همه ی اینا.چون اگه شرایطش پیش بیاد همین الان منم می کشی
    سعی میکنم خودمو آروم کنم و با صدای بلندی حرف نزنم که فکر کنه باهاش دعوا دارم:
    _آره من برادرمو کشتم.ما توی مبارزه بودیم.خودت میدونی دیاما دنبال این بود که زبعه بشه.
    من نمی خواستم باهاش بجنگم.شابان منو پرت کرد وسط میدون و شورا دیگه نذاشت من بیرون بیام
    من کشتمش تو ام جای من بودی میکشتیش.
    از جام بلند میشم و چند قدم بهش نزدیک میشم خم میشم رو صورتش
    _گلاوس تو تا حالا مرگ و دیدی که به سمتت بیاد؟ندیدی.ولی من دیدم.من مرگ و حس کردن
    ما جنیم.مرگ واسه ما آرامش بخش نیست.وقتی بمیریم هیچ جای خوب و بدی واسمون وجود نداره.فقط تموم میشیم
    خاکستر میشیم و میریم رو هوا..
    دیگه نمی تونم خودمو کنترل کنم و در حالی که اشک های قرمزم جاری میشن داد میزنم:
    _هیچ کدومتون نمی دونید من چقدر عذاب کشیدم.آره من عفریتم.من بدترین نوع جنم،ولی دیاما برادرم بود.
    شما خانوادمین.منو پرت کردید بیرون ولی اگه دیاما منو میکشت هیچ کس به روی خودشم نمیاورد.فکر کردی
    من عاشق این بودم که زبعه بشم؟من حتی به این چیزها فکر هم نمیکردم..من تنها چیزی که دوست داشتم این
    بود که برم تو دنیای آدمها و فکر کنم که انسانم..
    اما حالا که زبعه شدم می بینم انقدر ها هم بد نیست..اینکه همه مجبورن دوسم داشته باشن و ازم بترسن
    میتونم واسه خودم دستور بدم و هرچیزی که می خوام داشته باشم.حتی اگه خانوادم منو نخوان
    شوکه شده..خبری از اون قیافه ی عصبیش نیست.پاهاشو تکون میده وقتی ناراحته این عادتشه:
    _هیچ کدومتون نذاشتید واستون توضیح بدم.من نمیگم بی گناهم.کسی رو هم نمی خوام قانع کنم
    ولی حداقل می تونستم بهتون بگم که چقدر حالم بده.بابا با اینکه اونجا بود و همه چیو دید بازم منو از خونه
    انداخت بیرون.
    نگاهم میکنه:
    گلاوس:من نمی تونم دلداریت بدم.به همین راحتی هم نمی تونم کاری که کردی رو قبول کنم
    چون میبینم که مامان از اون روز به بعد هر روز گریه می کنه و دلش برای دیاما تنگ میشه.و اینم بدون که دیاما هنوز به آرامش
    نرسیده..
    بر میگردم و روی صندلیم ولو میشم.من شابانم کشتم..دیاما دیگه باید چیکار کنم!
    از جاش بلند میشه:
    گلاوس:اگه حرفات تموم شده می خوام برم
    چشماشو میبنده که غیب شه:
    _گلاوس؟
    چشماش و باز میکنه.از جام بلند میشم:
    _عضو شورا میشی؟
    نگاهم میکنه.و بدون اینکه جوابی بده غیب میشه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    روی تخت قل می خورم و روبه دلانا که روی صندلی نشسته و مشغول نوشتن چیزیه می گم:
    _دلانا؟
    سرشو تکون میده:
    دلانا:بله؟
    _چرا انقدر بیحالم؟
    با خنده نگاهم میکنه:
    دلانا:چون کاری واسه انجام دادن نداری
    آهی می کشم:
    _راست میگیا!!زوبعه بودن چقدر مسخره ست
    دوباره سرش و می کنه تو نوشته هاش:
    دلانا_می خوای جامونو عوض کنیم؟
    می خندم:
    _اونوقت تو بیحال میشی
    خودشم می خنده:
    دلانا:من که راضیم همش بقیه بهم برسن و اطاعت کنن
    نگاهش میکنم:
    _تو برادرتو نکشتی
    دلخور نگاهم میکنه:
    دلانا:پالیز!شروع نکنا
    رومو ازش بر می گردونم و به دیوار خیره میشم.
    یه دفعه حسه عجیبی بهم دست میده
    حسی مثل اینکه یکی دستتو گرفته و میکشه و تا بیام بفهمم چه اتفاقی داره میافته غیب میشم.
    ***
    چشم هامو كه باز ميكنم
    نگاهم به چشم هاي درشتش گره ميخوره
    لب هاش كش ميان و لبخند ميزنه:
    اِوان:پيدات كردم
    تو اتاق تينا ايم ولي خبري از خود تينا نيست
    با تعجب نگاهش ميكنم:
    _چي جوري منو آوردي اينجا
    ابرو هاشو بالا ميندازه:
    اِوان:همونجوري كه تو منو مياري اينجا
    نگاهش روم ميچرخه و خنده ي توي چشم
    هاش بيشتر ميشه.
    سرم و بر مي گردونمو به آينه اي كه كنارم روي
    ديوار نصب شده نگاه ميكنم
    پيراهن بلند سفيد كه تو تنم لق ميزنه و موهاي آشفته اي كه كش دورش شل شده و روي شونه هام افتاده
    بر مي گردم سمتش و به قيافه ي خندونش با
    حرص نگاه ميكنم:
    _بهتره همديگرو يه دفعه اي صدا نكنيم
    اينبار با صداي بلندي مي خنده:
    اِوان:پس خبر مهمو بهت ندم
    كنجكاوانه نگاهش ميكنم:
    _چه خبري؟
    اِوان:فردا شب تينا و نوشاد شام ميرن بيرون
    چشم هام گرد ميشه:
    _چي؟دوتايي باهم؟تينا هم قبول كرده؟!
    سرش و علامت مثبت تكون ميده:
    اِوان:آره گفتم بهت بگم بريم ببينيم چي ميشه بينشون
    با تعجب نگاهش مي كنم!اين همونيه كه به من مي گفت دخالت نكنم حالا ميگه بيا هم بريم فضولي!؟!؟
    اِوان:چي شد نمياي؟
    اين چش شده!!
    حالا كه خودش داره پيشنهاد ميده بهتره اين
    فرصت طلايي رو از دست ندم
    _اوم باشه بريم
    اِوان:پس ،فردا صدات ميكنم
    بعد با لبخند شيطوني بهم اشاره مي كنه:
    اِوان:مواظب لباسايي كه مي پوشي باش..
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    صدای آرومی تو گوشم می پیچه:
    _پالیییز..پالیز؟
    آروم چشم هامو باز میکنم.تصویر تارشو که کم کم واضح میشه نزدیک به صورتم می بینم
    دلانا:بیدار شو دیگه
    چشمامو می مالم و کلافه نگاهش می کنم:
    _کی میشه یه روز بدون صدای تو بیدار بشم؟
    می خنده و از تخت فاصله می گیره:
    دلانا:هیچوقت..
    بی حال روی تخت میشینم.صدای شکمم بلند میشه:
    _گشنمه!
    دلانا:اول باید حمام کنی بعد می تونی صبحانه بخوری
    چشمام و ریز می کنم و نگاهش می کنم:
    _صبر کن ببینم.من زبعه ی توام،یا تو زبعه ی من؟
    دستمو میگیره و با خنده از تخت می کشتم بیرون:
    دلاناشما سرور من هستید.اما اینا دلیل نمیشه حمام نکنی
    سمت در حمام که گوشه ای از اتاقه هولم میده.غر میزنم:
    _دلانا من تازه حمام بودم.تمیزم!!
    هولم میده تو حمام و در حالی که درو میبنده می گـه:
    _تا لباسات و آماده می کنم بیا بیرون
    درو میبنده و میره بیرون
    به حمام نگاه می کنم..از دست دلانا همه جای حمام مخصوصا وان کوچیک برق میزنه از تمیزی
    شیر آب و باز میکنم و با صدای بلندی داد میزنم:
    _اینجا چرا انقدر تمیزه؟تو جنی واقعا؟
    صدا شو از پشت در میشنوم:
    دلانا:من یه جن تمیزم توام انقدر غر نزن
    سریع حمم میکنم و میام بیرون.از آب خوشم نمیاد..
    روی صندلی میشونتم و دستاشو بالای سرم میگیره و با حرارتی که از کف دستاش بیرون
    میاد مشغول خشک کردن موهام میشه.
    به لاکای مشکی نگاه میکنم:
    _لاک قرمز نداری؟
    دلانا:نه فکر میکردم مشکی بیشتر دوست داری
    کاش از لاک های تینا دوباره بردارم و با خودم بیارم..
    با یادآوری تینا از جام می پرم بالا
    واای امشب میرن بیرون
    دلانا با تعجب روی صندلی برم می گردونه:
    دلانا:چی شد یهو؟
    مضطرب از توی آینه نگاهش میکنم:
    _امشب باید برم پیش تینا
    دلانا:خب حالا چرا انقدر هول میکنی؟
    از جام بلند میشم و سمت کمد میرم:
    _چون نمیدونم کی کشیده میشم تو اون دنیا بیا بهم یه لباس خوب بده
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا