- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
بالای شهر حرکت می کنیم.دو تا از نگهبان ها هم دنبالمونن..
شهر تقریبا اوضاعش خوبه
به فروشگاه های بزرگ که نورهای قرمزشون چشمک می زنه خیره میشم
دلانا:بریم یه جا بشینیم
نگاهش می کنم:
_کجا؟
دلانا:کافه بار..
وارد زیرزمینی میشیم.موسیقی دیوانه کننده ای تو سرم می پیچه
با تعجب به دلانا نگاه می کنم:
_چرا انقدر شلوغه؟!
میخنده:
دلانا:بده؟
از پله ها پایین میریم..
به اطرافم نگاه می کنم.
چه جوری انقدر پیشرفت کردیم؟
بیشتر میز ها پره از اجنه هایی که بدون در نظر گرفتن قبیله هاشون کنار هم نشستن و خوشحالن
یه سریشون متوجهم میشن و بهم لبخند های کجی میزنن.
وقتی جن باشی فرقی نداره چه جوری بخندی..
به هر حال وقتی یه جن می خنده نه تنها قشنگ نمیشه که وحشتناک تر هم میشه
به نگهبان ها نگاه می کنم:
_دنبالمون نیاید برید سر یه میزی بشینید
اطاعت می کنن و ازمون جدا میشن ولی نزدیک به میز ما میشینن
پشت میز میشینم.دلانا بعد از چند دقیقه با دوتا لیوان بزرگ قرمز رنگ به سمتم میاد و
روبه روم میشینه.یکی از لیوان های استوانه ای رو جلوم میزاره و میگه:
دلانا:من عاشق این معجون های ترشم توش پراز میوه های ترشه
می خنده:
دلانا:به نظرم باید کارگرای مواد غذایی رو بیشتر کنیم تا از دنیای آدمابیشتر واسمون محصول بیارن
بعضی از اجنه بر می گردن و نگاه کوتاهی بهمون میندازن
کمی از آبمیوه رو می خورم..خنک و ترشه..خوشم میاد
مد مسنی سمتمون میاد و کنار میزمون می ایسته..
تعظیم کوتاهی به سمتم می کنه:
مرد:سرورم این افتخار بزرگیه که امشب شما اینجا حظور دارید..من پیگالا صاحب اینجا هستم
شما مهمان ما هستید هر چیزی که میل داشتید دستور بدید تا براتون بیارن
سرم و تکون می دم و لبخند کج و کوله ای میزنم:
_مرسی پیگالا.جای خیلی قشنگی و درست کردی
پیگالا از خوشحالی لبخند پت و پهنی میزنه و بعد از کلی خدشیرین بازی ازمون دور میشه و
میره..
دلانا:به نظرم اجنه شمارو بیشتر از زبعه کلاد قبول دارن
نگاهش می کنم:
_چرا؟
دلانا:چون شما جوونید و اینکه اولین زنه زوبعه هستید..از وقتی شما اومدید اوضاع بهتر شده
همین که اجنه بیگانه رو تبدیل به طایفه ای مستقل کردید شهر و نجات دادید
دلانای مو قرمز و دوست دارم.باهاش احساس خوب و راحتی دارم
یاد فرالا میافتم.فرالا خیلی راحت ولم کرد.تو بدترین شرایط که همه ترکم کردن
فرالا تنهام گذاشت..حتی حالا هم سعی نمی کنه که به دیدنم بیاد
دلانا مشغول خوردن آبمیوه اش میشه.
چشم می چرخونم تو کافه باری که پر از اجنه ی سر خوش و بیخیاله.
دیوار های ترک ترکه قهوه ای با لامپ های بزرگ و آویزون..میزهای گرد و چوبی که خیلی قدیمی و خاک گرفته اند
همه ی اینا تقلیدی از زندگی انسان هاست..اینکه همیشه اجنه دوست داری از انسان ها و فرشته ها و شیاطین
برتری داشته باشه.
شورا هم دنبال همینه..بیش از هزاران کارگر که هر روز از محدوده خارج میشن و به دنیای انسان ها میرن
تا بتونیم شهر رو اجنه رو تامین کنیم..
چرا انسان ها و سبک زندگی که خودشون ازش فرارین برای ما جالب شده؟
شهر تقریبا اوضاعش خوبه
به فروشگاه های بزرگ که نورهای قرمزشون چشمک می زنه خیره میشم
دلانا:بریم یه جا بشینیم
نگاهش می کنم:
_کجا؟
دلانا:کافه بار..
وارد زیرزمینی میشیم.موسیقی دیوانه کننده ای تو سرم می پیچه
با تعجب به دلانا نگاه می کنم:
_چرا انقدر شلوغه؟!
میخنده:
دلانا:بده؟
از پله ها پایین میریم..
به اطرافم نگاه می کنم.
چه جوری انقدر پیشرفت کردیم؟
بیشتر میز ها پره از اجنه هایی که بدون در نظر گرفتن قبیله هاشون کنار هم نشستن و خوشحالن
یه سریشون متوجهم میشن و بهم لبخند های کجی میزنن.
وقتی جن باشی فرقی نداره چه جوری بخندی..
به هر حال وقتی یه جن می خنده نه تنها قشنگ نمیشه که وحشتناک تر هم میشه
به نگهبان ها نگاه می کنم:
_دنبالمون نیاید برید سر یه میزی بشینید
اطاعت می کنن و ازمون جدا میشن ولی نزدیک به میز ما میشینن
پشت میز میشینم.دلانا بعد از چند دقیقه با دوتا لیوان بزرگ قرمز رنگ به سمتم میاد و
روبه روم میشینه.یکی از لیوان های استوانه ای رو جلوم میزاره و میگه:
دلانا:من عاشق این معجون های ترشم توش پراز میوه های ترشه
می خنده:
دلانا:به نظرم باید کارگرای مواد غذایی رو بیشتر کنیم تا از دنیای آدمابیشتر واسمون محصول بیارن
بعضی از اجنه بر می گردن و نگاه کوتاهی بهمون میندازن
کمی از آبمیوه رو می خورم..خنک و ترشه..خوشم میاد
مد مسنی سمتمون میاد و کنار میزمون می ایسته..
تعظیم کوتاهی به سمتم می کنه:
مرد:سرورم این افتخار بزرگیه که امشب شما اینجا حظور دارید..من پیگالا صاحب اینجا هستم
شما مهمان ما هستید هر چیزی که میل داشتید دستور بدید تا براتون بیارن
سرم و تکون می دم و لبخند کج و کوله ای میزنم:
_مرسی پیگالا.جای خیلی قشنگی و درست کردی
پیگالا از خوشحالی لبخند پت و پهنی میزنه و بعد از کلی خدشیرین بازی ازمون دور میشه و
میره..
دلانا:به نظرم اجنه شمارو بیشتر از زبعه کلاد قبول دارن
نگاهش می کنم:
_چرا؟
دلانا:چون شما جوونید و اینکه اولین زنه زوبعه هستید..از وقتی شما اومدید اوضاع بهتر شده
همین که اجنه بیگانه رو تبدیل به طایفه ای مستقل کردید شهر و نجات دادید
دلانای مو قرمز و دوست دارم.باهاش احساس خوب و راحتی دارم
یاد فرالا میافتم.فرالا خیلی راحت ولم کرد.تو بدترین شرایط که همه ترکم کردن
فرالا تنهام گذاشت..حتی حالا هم سعی نمی کنه که به دیدنم بیاد
دلانا مشغول خوردن آبمیوه اش میشه.
چشم می چرخونم تو کافه باری که پر از اجنه ی سر خوش و بیخیاله.
دیوار های ترک ترکه قهوه ای با لامپ های بزرگ و آویزون..میزهای گرد و چوبی که خیلی قدیمی و خاک گرفته اند
همه ی اینا تقلیدی از زندگی انسان هاست..اینکه همیشه اجنه دوست داری از انسان ها و فرشته ها و شیاطین
برتری داشته باشه.
شورا هم دنبال همینه..بیش از هزاران کارگر که هر روز از محدوده خارج میشن و به دنیای انسان ها میرن
تا بتونیم شهر رو اجنه رو تامین کنیم..
چرا انسان ها و سبک زندگی که خودشون ازش فرارین برای ما جالب شده؟
آخرین ویرایش: