رمان آينده را ديدم | sherry.si كاربر انجمن نگاه دانلود

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
"مي بينمش يا نه؟"
دلانا پشت سرم قدم هاش رو تند تر میکنه:
_چرا داری اینجوری میکنی؟می خوای خودتو به کشتن بدی؟
عصبی برمیگردم و نگاهش میکنم.
مردمک چشم های قرمزش میلرزه.
_نمی بینی؟داره جنگ میشه!به نظرت راه بهتری وجود داره؟
دستی روی موهای آشفته اش میکشه:
_تمام اجنه از صبح جلوی در آهنین.می خوان جلوتو بگیرن
عصبی داد میزنم:
_میخوان اینکارو کنن چون نگران اینن جنگ شروع بشه و کشته شن.اما نمی دونن اگه من نرم همه چی بدتر میشه...
رومو بر میگردونم و به راهم ادامه میدم.
اینبار روبه روم می ایسته و ملتمسانه نگاهم میکنه:
_پالیز اگر زندانیت کنن این شهر زوبعه نداره و بهمون حمله میکنن و اگر هم بکشنت باز هم حمله می کنن و تمام جن هارو میکشن.
اگر قراره جنگ بشه بهتره زبعه ای وجود داشته باشه که اجنه ازش پیروی کنن
یک قدم بهش نزدیک تر میشم:
_دلانا باید برم
نگاهم میکنه.تکونی نمی خوره.
_بهت دستور میدم از سر راهم بری کنار
نمی خواستم چنین رفتاری باهاش داشته باشم مخصوصا تو شرایط الان که نمیدونم این باره آخریه که
می بینمش یا نه!
از جلوم کنار میره و بی صدا می ایسته.
نگاهم و ازش میگیرم و سالن رو ترک میکنم.
وارد محوطه ی کاخ میشم.
زیابین،هربان و تعداد زیادی نگهبان ایستان.
نزدیکشون میشم.نگاهشون حس بدی رو بهم می ده.
یه نوع استرس و دلشوره.
منارشون می ایستم.
نگهبان ها تعظیم میکنن.
هربان کلافه و عصبیه:
_هنوزم دیر نشده واسه اینکه یه راه دیگه پیدا کنیم
نگاهش میکنم:
_تو با من میای
جا میخوره
زیابین نزدیکم میاد:
_مگه همه با هم نمیریم؟
به سرباز ها اشاره میکنم:
_می خوایم به جنگ بریم؟
زیابین:ولی..
نمیزارم حرفش رو ادامه بده.با صدای بلندی میگم:
_من و هربان برای صحبت میریم.و شما همینجا منتظر می مونید و از شهر
مواظبت میکنید
بر میگردم سمت هربان:
_با من میای؟
نگاهش بین منو زیابین چرخ میخوره
اینبار بلندتر تکرار میکنم:
_میای یا نه؟
نگاهم میکنه و سرش رو به علامت مثبت تکون میده.
رو به زیابین با صدایی که سعی میکنم نلرزه می گم:
_اگر تا روشن شدن هوا خبری از ما نشد،شهر رو آماده ی جنگ کن.
خیره میشه بهم.نگاهش سرد و وحشت زده ست
سمت هربان میرم.
بهم دیگه نگاه میکنیم و با هم چشم هامون رو می بندیم
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    چشم هامو باز می کنم.
    هربان کنارم ایستاده و با دهانی نیمه باز به روبه رو خیرست.
    نگاهش رو دنبال می کنم.دیوار سنگی و بزرگی جلومونه.
    با هربان نزدیکش میشیم.
    جلوی در دو نگهبان که شیطان هستن ایستادن
    هربان جلوتر از من میره و رو به روشون می ایسته:
    _از شهر اجنه برای دیدنه لاقیب اومدیم
    نگهبان ها به یک دیگر نگاهی میکنن و یکی از اون ها غیبش میزنه.
    با تعجب به هربان نگاه میکنم!
    بعد از چند لحظه نگهبان ظاهر میشه.
    سمت دیوار سنگی میره و دستش رو به دیوار میزنه.
    نیمی از دیوار کنار میره.
    اشاره می کنه که بریم تو.
    پشت سر هربان و نگهبانه از دیوار رد میشم..
    چیزی رو که میبینمو باور نمیکنم
    حس میکنم تمام بدنم به لرزه افتاده و هربان هم دسته کمی از من نداره.
    شهره شیاطین!تخته سنگ های بزرگ و بلند که محل زندگیشونه..همه جا پر از خاک و خرده سنگه..
    توی دور ترین نقطه چیزی رو شبیه یه کاخ سنگی و یا قلعه می بینم.چند برابره جایی که من به عنوان زوبعه زندگی میکنم.
    نگهبان می ایسته و به اون قلعه ی بزرگ اشاره میکنه:
    _برید اونجا
    به هربان نگاه میکنم.منتظرم بگه برگردیم
    واقعا دلم می خواد برگردم!
    تازه می فهمم اون همه خواهش و اصرار زیابین و دلانا واسه چی بوده!
    هربان منتظر نگاهم میکنه.
    نگاهم و ازش میگیرم و به دود های غلیظ و خاکستری رنگی که شهر رو پر کرده نگاه میکنم
    با هربان چشم هامون و می بندیم
    و و قتی که باز میکنیم تو سالن بزرگی هستیم
    همون نگهبان دوباره راهنماییمون میکنه.
    از ببین چند شیاطین و چند در می گذریم
    پشت در بزرگی می ایستیم.
    حس می کنم تو بلند ترین نقطه ی قلعه ی سنگی ایستادم
    در باز میشه و وارد میشیم
    اتاق بزرگی که چیزی جز یه تخته سنگ توش نیست
    از دور سایه ی کسی رو می بینم که روش نشسته.
    هربان کنار می ایسته..سعی میکنم لرزش پاهام رو متوقف کنم
    جلو میرم.یک قدم، دو قدم،سه قدم،چهار قدم..
    خشکم میزنه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    با چشم های تیله ایش خیره شده بهم.
    لبخند گشادی رو صورت مربعی شکلش خودنمایی میکنه.
    رو به روش ایستادم.
    تمام شبهایی که فقط چشم هامو می بستم به امید اینکه به آرامش رسیده باشه رو به یاد میارم.
    دستاش رو از هم باز میکنه و با لحن شادی میگه:
    _خواهر زیبای من
    حس سنگینی دارم..مثله حسی که موقع مردنش داشتم
    به پشت تخته سنگی که شبیه صندلیه بزرگیه تکیه میده:
    _همون وقتی که اون شیطانی رو که به دستور من تغییر شکل داده بود رو کشتی فهمیدم تو زبعه ی نترس شجاعی میشی
    قهقهه ی وحشتناکی میزنه.
    انقدر شوکه شدم هیچ عکس العملی نمی تونم نشون بدم
    مستقیم نگاهم میکنه:
    _فکر می کردی خیلی قوی هستی و منو کشتی؟
    با صدایی که از عصبانیت میلرزه میگم:
    _چرا اینکارو کردی؟
    از جاش بلند میشه و روبه روم می ایسته.با سر انگشتش موهامو پشت گوشم میزنه و با لبخند میگه:
    _تو چرا برادرتو کشتی؟
    با نفرت نگاهش میکنم:
    _فعلا که زنده ست
    خیره می شه تو چشمام و با لحن آروم و مسخره میگه:
    _پالیز،چرا فکر می کنم که ترسیدی؟
    دستشو هول میدم عقب:
    _من از تو نمی ترسم
    اخم هاش تو هم میره:
    _اشتباه میکنی!الان که تو این موقعیت ایستادم باید بترسی!
    دوباره سرجاش میشینه:
    _اما نترس من به تو و شهرت حمله نمیکنم.البته فعلا!
    نفس حبس شدمو بیرون میدم:
    _چجوری اینجایی؟
    لبخند میزنه:
    _آروم باش پالیز!منو تو حرفای زیادی واسه زدن داریم.
    به هربان نگاهی میندازه و دوباره بر میگرده سمتم:
    _یه روز که خیلی هم نزدیکه منو به شهرت دعوت کن.دوتایی میشینیم و حرف میزنیم.خیلی
    چیزارو باید بدونی.الانم بهتره بری فعلا جنگی قرار نیست اتفاق بیافته..
    البته همه ی اینا بستگی به تو و اجنه ها داره.
    نگاهش میکنم.بیشتر از این نمی تونم شوکه بشم و ترجیح میدم
    حرفای دیگه اش رو بعدا بشنوم
    سمت هربان میرم و به سرعت اتاق رو تر ک میکنیم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل پانزدهم
    "خانواده"
    دلانا خیره نگاهم میکنه و لبخند کم رنگی میزنه:
    _پالیز؟
    برگه هارو روی میز ول میکنم و سرم و تکون میدم:
    _هوم؟
    به برگه های روی میز که واسه فعالیت های آخر شوراست نگاه میکنه:
    _اگه..اگه تو بر نمی گشتی باید چیکار میکردم؟
    سرش و میاره بالا و منتظر نگاهم میکنه.
    به صندلی تکیه میدم و جدی نگاهش میکنم:
    _به زندگیت ادامه میدادی
    اخم کوچیکی میکنه:
    _جدی گفتم!
    شونه هامو بالا میندازم:
    _خب منم جدی گفتم!
    خیره میشه بهم:
    _من مثل تو نیستم.دوستت دارم و نمی تونم ببینم که اتفاقی واست افتاده
    حس گرما بهم دست میده و لبخندی به قیافه ی تو هم رفته اش میزنم:
    _تو خانواده ی منی
    جا می خوره.انگار انتظار همچین جوابی رو نداشته
    با چشم های گرد شده و قرمزش نگاهم میکنه:
    _خانواده؟
    سرم و تکون میدم:
    _آره.میدونی من وقتی با تینا آشنا شدم فهمیدم که خانواده یعنی چی..تینا یه مادر مهربون داره که همیشه براش غذا می پزه،لباس
    هاش رو آماده میکنه،صبح ها بیدارش میکنه،اتاقش رو مرتب میکنه..گاهی دعواش میکنه و گاهی بهش محبت میکنه..
    پدر خوبی داره که همیشه تشویقش میکنه و هواش و داره..خواهر برادر هاش همیشه کنارشن و کمکش می کنن.باهاشون درد و دل میکنه و
    کلی با هم خوش میگذرونن..
    نگاهش میکنم و حس میکنم قرار قطره ها ی قرمز راهشون رو باز کنن.آه میکشم:
    _اینجا،تو این دنیا خبری از این چیزا نیست.خانواده ای وجود نداره..فقط تو یه جا زندگی میکنیم و آخرشم اشتباهی کنی پرت میشه بیرون
    بدون اینکه حتی بهت فرصت بدن حرف بزنی.
    خیره میشم بهش:
    _میگم خانوادمی،جون از وقتی که اومدی تو زندگیم حس تینا بودن رو دارم.باهام مثل یه مادر،پدر،و خواهرو برادری..
    قطره های قرمز رو میبینم که روی میز میچکه.
    از جاش بلند میشه و سمتم میاد.
    محکم بقلم میکنه..
    اولین باریه که کسی بقلم میکنه.
    دستامو دور کمرش حلقه میکنم و خودمو بهش فشار میدم..
    دلانا_منم جز تو کسی رو ندارم
    از بقلش بیرون میام سرم رو بلند میکنم و نگاهش میکنم:
    _منم خانواده ی تو میشم
    می خنده و با دست های کشیدش صورتمو پاک میکنه:
    _فیلا داره از پنجره نگاهمون میکنه
    این که میتونه ببینه اطرافش چه خبره یکی از قدرت هاشه.
    منم میخندم:
    _چه بهتر
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    پشت صندلی میشینم و به دلانا نگاه میکنم:
    _برو هربان و زیابین رو هم صدا کن.با هم غذا میخوریم
    لبخند گشادی میزنه:
    _آهان خانواده
    میخندم:
    _آره دیگه اونا هم یه جورایی عضو خانواده ان
    میخنده و دنبالشون میره.
    به غذا های روی میز نگاه میکنم.یاد اون رستوران با اوان میافتم.
    یاد تینا،نوشاد..الان چیکار میکنن!
    وارد اتاق که میشن از فکرای توی سرم بیرون میام.
    زیابین و هربان تا میان تعظیم کنن دستمو بالا میبرم :
    _وای که چقدر از این حرکت بدم میاد
    به صندلی ها اشاره میکنم:
    _بشینین
    با قیافه هایی متعجب نگاهم میکنن.
    روی صندلی ها پشت میز میشینن.هربان با ابرو هایی بالا رفته میگه:
    _اتفاقی افتاده!؟
    نگاهش میکنم:
    _سعی کنید عادی برخورد کنید چون از این به بعد هر وقت بشه باهم غذا میخوریم
    زیابین لبخند میزنه.
    مشغول خوردن غذا میشیم.
    به زیابین نگاه میکنم.فکر میکنم زیابین مناسب جن بودن نیست.اخلاقاش و رفتار هاش جوریه که نمی تونی
    فکر کنی که جنه!
    هربان:امروز گشت زنی تو شهر رو داشتم
    نگاهش میکنم:
    _خب؟
    هربان:قبیله ی جن های بیگانه رو برسی کردم.پیشترفت های خوبی داشتن..دیگه دردسر درست نمیکنن
    سرم و تکون میدم:
    _خوبه.
    صدای در سالن بلند میشه و ثمانه داخل میاد.
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _چی شده؟
    نگاهش یه جوری!وحشت زده:
    _چند نفر از شهر شیاطین اومدن!می خوان شمارو ببینن
    بقیه هم به اندازه من شوکه شدن.
    هربان از جاش بلند میشه:
    _من میرم
    از رو صندلی بلند میشم و جلو تر از هربان راه میافتم
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    سلام دوستان عزیز مرسی از همراهیتون
    اگر سوال و یا نقدی درباره ی رمان دارید
    اینجا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    میتونید باهام در میون بزارید
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    وارد سالن میشم و روی صندلیم میشینم.
    با اشاره ی انگشتش صندلی ای رو از ته سالن جلو میکشه و روش میشینه:
    دیاما:تو که بلد نیستی با مهمون چه طوری رفتار کنی..
    مستقیم نگاهش میکنم:
    _واسه چی اومدی اینجا؟
    به فضای سالن اشاره میکنه و لبخند حرص دراری میزنه:
    _اینجا رو از مرگ من داری،راست میگن که عفریت ها زیادی بدجنسن
    عصبی نگاهش میکنم:
    _حرفتو بزن
    به هربان که کنار صندلیم ایستاده اشاره میکنه:
    _نه تا وقتی که شخص سومی هم هست
    به هربان نگاه میکنم
    هربان:کاری داشتید صدام کنید
    سرم رو تکون میدم.غیبش میزنه.
    به صندلیش تکیه میده و جدی نگاهم میکنه:
    _پالیز!تا حالا شده به این فکر کنی که چرا قدرت هات با بقیه فرق داره؟
    به سوال مسخره اش پوزخند میزنم:
    _اره چون من یه عفریتم
    خنده ی وحشتناکی میکنه
    دیاما:تا حالا عفریتی رو از نزدیک دیدی؟
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _این مزخرفات چیه؟
    دیاما:می خوام بدونم عفریتی رو دیدی که قدرت هاش مثل خودت باشه
    به صندلیم تکیه میدم:
    _من تا حالا عفریتی رو از نزدیک ندیدم
    لبخند کجی میزنه:
    دیاما_تو عفریت نیستی
    _اومدی فقط چرت و پرت بگی
    از جاش بلند میشه و چند پله رو بالا میاد و روبه روم می ایسته:
    _من و تو خالص نیستیم،من و تو خواهر و برادر نیستیم
    سعی میکنم حرف هاش رو توی سرم تکرار کنم تا بفهمم که دقیقا چی گفته!
    با چشم های گرد شده خیره میشم بهش:
    _دیاما چی داری میگی؟
    چند پله دیگه بالا تر میاد:
    دیاما:کدوم جنی رو دیدی که مثل من تونسته باشه به دنیای شیاطین راه پیدا کنه و جایگزین پادشاهشون باشه؟کدوم
    جنی رو دیدی که بتونه مثل تو انقدر راحت از محدوده خارج بشه و بدون هیچ موانعی بدن انسان هارو تسخیر کنه؟!
    پوزخند میزنم:
    _هدفت از این حرف ها چیه؟من و تو خواهر برادر نیستیم؟خالص نیستیم؟یه دفعه بگو منو تو جن نیستیم
    خیره میشه تو چشم هام و با هر کلمه ای از دهنش بیرون میاد بدنم شروع به لرزیدن میکنه:
    دیاما: منو تو جن نیستیم.پدر من پادشاه فعلیه دنیای شیاطینه و مادرم جنی بوده که به دستوره خوده پدرم کشته شده.
    مادر تو فرشته بوده و پدرت جنی بود که همراه مادرت توی گردبادهای همین شهر کشته شدن..
    میخوام از جام بلند شم و گلوش رو فشار بدم.میخوام دهنم رو باز کنم و سرش فریاد بکشم و به خفه شدن دعوتش کنم
    اما انگار قدرت هر حرکتی ازم گرفته شده.
    نزدیکم میاد و دستش رو دو طرف صندلیم میزاره و خم میشه رو صورتم و با صدای خیلی آرومی میگه:
    _ببین پالیز الان وقتش نیست ولی بر میگردم و حرفامو بهت ثابت میکنم.کسی که الان پادشاه شهر شیاطینه پدره واقعیه
    منه و تنها کسی که همه چیزو میدونه اونه.به من احتیاج داره چون باید فرزندی داشته باشه که بعد خودش اون شهر و اداره کنه و شیاطین هم
    بهش اجازه بدن تو این موقعیت بمونه و پادشاهشون باشه.
    می خواد به اینجا حمله کنه و تو تنها در یه صورت میتونی جلوش رو بگیری..باید پیغامی واسش بفرستی و بگی از همه چیز خبر داری و اگر
    بیخیال شهر اجنه و جنگ نشه همه چیزو به همه میگی..
    خیره نگاهم میکنه:
    _فهمیدی؟
    تنها کاری که می تونم بکنم اینه که سرم رو به علامت تایید تکون بدم.
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل شانزدهم
    به سمت در بر میگردم:
    _بیا تو
    فیلا وارد اتاق میشه
    شونه رو روی میز ول میکنم و صاف میشینم:
    _اتفاقی افتاده؟
    نزدیکم میشه و روبه روم می ایسته:
    _من دارم میرم
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _کجا؟
    دستاش رو توی هم قفل میکنه:
    _میرم قبیله ی بی گانه ها..با ایسناگ ازدواج میکنیم و با خانوادش زندگی میکنیم
    از جام بلند میشم و روبه روش می ایستم:
    _می دونی که داری کار اشتباهی میکنی؟باید به خانوادت بگی
    نگاهم میکنه.یه چیزی عوض شده..و اون بجز فیلا چی می تونه باشه؟
    فیلا تغییر کرده و این از چشم هاش معلومه چون دیگه براق و شفاف نیستن..
    _مگه ما کار درست هم انجام میدیم؟
    خیره میشم بهش:
    _نه.
    فیلا:خانواده برای ما چی کار کرده؟جز اینکه اگر ازشون پیروی نکنی پرتت میکنن بیرون؟
    موهای بلندش رو عقب میزنه و نگاهش رو به زمین میدوزه:
    _مرسی که بهم جا دادی
    دلم میخواد بقلش کنم.
    میخوام فیلای بداخلاق و جیغ جیغو رو بقل کنم.
    اما قبل از اینکه حرکتی بکنم غیب میشه.
    به جای خالی شدش نگاه میکنم و لبخند میزنه.
    دوباره روی صندلی میشینم و شونه ام رو بر میدارم..
    روزایی که دلانا جای من میره شورا خودم مجبورم موهامو شونه کنم..
    و این کار یکی از سخت ترین کار هاست واسم.دلانارو
    مقصر میدونم که عادت های بدی رو واسم به وجود آورده و وقتی که نیست
    همه چی واسم سخت میشه.
    نگاهم به جعبه ی سفید رنگ روی میز میافته.
    شونه رو سر جاش میزارم و جعبه رو جلو میکشم.
    درش رو باز میکنم و به گردنبند داخلش خیره میشم.
    روزی که اوان بهم برش گردند و به خاطر میارم.
    دوباره قلبم سنگین میشه و هر لحظه قطره های قرمز امکان ریزششون هست.
    گردنبند رو بیرون میارم.با نوک انگشت هام سردی شیشه اش رو حس میکنم.
    تصویر تینا برام زنده میشه.خنده های از ته دلش..
    قبل از اینکه دوباره تسلیم احساساتم بشم گردنبند و توی جعبه بر میگردونم
    و به سرعت اتاق و ترک میکنم.
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    به اطرافم نگاه میکنم..
    سیاهیه مطلق..
    صدای گریه ی بچه ای رو میشنوم.
    دور خودم میچرخم و هرچی چشم می چرخونم چیزی نمی بینم جز تاریکی.
    صدای گریه ی بچه شدید تر میشه.
    با صدای بلندی داد میزنم:
    _کسی اینجا هست؟
    کلافه و سر در گم میشم میام روی زمین بشینم اما قبل از نشستن
    سقوط می کنم تو سیاهی..
    توی هوا به سمت پایین کشیده میشم..
    سعی میکنم خودم رو بالا بکشم اما فایده ای نداره.
    صدای گریه بچه تبدیل به جیغ میشه..سرعت سقوطم بیشتر میشه..
    حس میکنم کسی از بالا به سمت پایین فشارم میده.
    جیغه بچه توی سرم می پیچه و کم کم صدا شبیه صدای تینا میشه که
    مبهم و بریده بریده جمله ی "کمکم کن" رو فریاد میزنه.
    محکم کوبیده میشم روی زمین...
    با وحشت میشینم و نفس زنان به دلانا که با چشم های گرد شده بالا سرم ایستاده نگاه میکنم
    _دلانا!
    کنارم روی تخت میشینه و شونه هام رو میگیره:
    _تو می تونی خواب ببینی!چجوری؟
    نگاهش میکنم.مردمک های چشمش می لرزن..
    با صدایی که خودم به زور میشنوم میگم:
    _این دومین بار بود.
    از جاش بلند میشه و یا تردید چند قدم به عقب بر میداره و وسط اتاق می ایسته:
    _تو..تو جنی؟
    ترسیده.
    سرم رو بین دست هام میگیرم و کلافه میگم:
    _بشین باید حرف بزنیم
    چند قدم دیگه بر میگرده سمت در و همونجور که نگاهم میکنه میگه:
    _باید برم هربان کارم داره
    خیره میشم بهش و با تحکم میگم:
    _بشین
    با قدم های لرزون سمت تخت میاد و دوباره میشینه.
    این بار سرش رو پایین میندازه و نگاهم نمیکنه
    _دلانا نگاهم کن.
    سرش رو بلند میکنه و نگاهم میکنه.
    دست های سردش رو میگیرم کمی بهش نزدیک تر میشم:
    _باید موضوعی رو بهت بگم
    حس میکنم با گرفتن دستاش آروم تر شده
    چون چشم هاش دیگه نمی لرزه و اینبار مستقیم نگاهم میکنه
    با انگشت هاش بازی میکنم..حس میکنم سختمه که نگاهش کنم و بگم
    خیلی اروم لب میزنم:
    _من خالص نیستم
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    خیره شده بهم و حرفی نمیزنه.
    هرچی که دیاما واسم تعریف کرده بود و بهش گفتم و الان جز نگاه کردن بهم عکس و العمل دیگه ای نشون نمیده.
    تکیه میده به صندلی و بالاخره با صدای خفه ای میگه:
    _از اول میدونستم تو عادی نیستی
    از روی تخت بلند میشم و سمت پنجره ی بزرگ اتاقم میرم.
    _حالا می خوای چیکار کنی؟
    به محوطه ای که جن ها در حال رفت و آمدن نگاه میکنم:
    _چیکار می تونم بکنم؟
    _فیلا از اینجا رفته
    زیابین و می بینم که با چند تا از نگهبان ها مشغول حرف زدنه
    _می دونم
    _فکر میکنم بهتره به زیابین و هربان بگیم
    بر میگردم سمتش:
    _بهت گفتم هیچکس نباید بفهمه
    بلند میشه و سمتم میاد:
    _اونا می تونن کمکت کنن
    عصبی میشم:
    _چه کمکی می تونن بکنن؟هان؟من خودم نمی تونم این قضیه رو درک کنم.
    دستش رو روی بازوم میزاره و با نگرانی نگاهم میکنه:
    _بزار به هربان بگیم اون میتونه یه کمکی بکنه
    دستمو روی موهاش میکشم و سرم رو بهش نزدیک تر میکنم و خیره توی چشم هاش با صدای آرومی میگم:
    _دلانا،از این به بعد شاید اتفاق های بدی بیافته..اگر..اگر قرار باشه ضعیف باشی و بترسی هیچ کمکی نمی تونی به من
    بکنی.الان وقت گفتن به هربان نیست چون باید اول مطمئن بشم دیاما دروغ نگفته..اما تو..لطفا کمی شجاع باش چون
    از این به بعد بهش احتیاج داریم.متوجهی؟
    سرش رو تکون میده.لبخند بی جونی میزنم
    _لباس هامو آماده کن
    با تعجب نگاهم میکنه:
    _کجا می خوای بری؟
    سمت میز میرم و در جعبه رو باز میکنم
    و گردنبندمو از توش بیرون میاره.
    از توی آینه نگاهش میکنم:
    _کمکم کن
    گردنبند و میندازه واسم و موهامو بالای سرم میبنده.
    سمت کمد میره:
    _نگفتی کجا میری!
    توی آینه به خودم نگاه میکنم.خیلی وقت بود که گردنبند و ننداخته بودم..
    یاد اوان میافتم اما مثل همیشه هیچ تصویری تو این دنیا نمی تونم ازش ببینم.
    بر میگردم سمت دلانا:
    _جایی که قبل زندگی میکردم
    ****
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا