- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
"مي بينمش يا نه؟"
دلانا پشت سرم قدم هاش رو تند تر میکنه:
_چرا داری اینجوری میکنی؟می خوای خودتو به کشتن بدی؟
عصبی برمیگردم و نگاهش میکنم.
مردمک چشم های قرمزش میلرزه.
_نمی بینی؟داره جنگ میشه!به نظرت راه بهتری وجود داره؟
دستی روی موهای آشفته اش میکشه:
_تمام اجنه از صبح جلوی در آهنین.می خوان جلوتو بگیرن
عصبی داد میزنم:
_میخوان اینکارو کنن چون نگران اینن جنگ شروع بشه و کشته شن.اما نمی دونن اگه من نرم همه چی بدتر میشه...
رومو بر میگردونم و به راهم ادامه میدم.
اینبار روبه روم می ایسته و ملتمسانه نگاهم میکنه:
_پالیز اگر زندانیت کنن این شهر زوبعه نداره و بهمون حمله میکنن و اگر هم بکشنت باز هم حمله می کنن و تمام جن هارو میکشن.
اگر قراره جنگ بشه بهتره زبعه ای وجود داشته باشه که اجنه ازش پیروی کنن
یک قدم بهش نزدیک تر میشم:
_دلانا باید برم
نگاهم میکنه.تکونی نمی خوره.
_بهت دستور میدم از سر راهم بری کنار
نمی خواستم چنین رفتاری باهاش داشته باشم مخصوصا تو شرایط الان که نمیدونم این باره آخریه که
می بینمش یا نه!
از جلوم کنار میره و بی صدا می ایسته.
نگاهم و ازش میگیرم و سالن رو ترک میکنم.
وارد محوطه ی کاخ میشم.
زیابین،هربان و تعداد زیادی نگهبان ایستان.
نزدیکشون میشم.نگاهشون حس بدی رو بهم می ده.
یه نوع استرس و دلشوره.
منارشون می ایستم.
نگهبان ها تعظیم میکنن.
هربان کلافه و عصبیه:
_هنوزم دیر نشده واسه اینکه یه راه دیگه پیدا کنیم
نگاهش میکنم:
_تو با من میای
جا میخوره
زیابین نزدیکم میاد:
_مگه همه با هم نمیریم؟
به سرباز ها اشاره میکنم:
_می خوایم به جنگ بریم؟
زیابین:ولی..
نمیزارم حرفش رو ادامه بده.با صدای بلندی میگم:
_من و هربان برای صحبت میریم.و شما همینجا منتظر می مونید و از شهر
مواظبت میکنید
بر میگردم سمت هربان:
_با من میای؟
نگاهش بین منو زیابین چرخ میخوره
اینبار بلندتر تکرار میکنم:
_میای یا نه؟
نگاهم میکنه و سرش رو به علامت مثبت تکون میده.
رو به زیابین با صدایی که سعی میکنم نلرزه می گم:
_اگر تا روشن شدن هوا خبری از ما نشد،شهر رو آماده ی جنگ کن.
خیره میشه بهم.نگاهش سرد و وحشت زده ست
سمت هربان میرم.
بهم دیگه نگاه میکنیم و با هم چشم هامون رو می بندیم
***
دلانا پشت سرم قدم هاش رو تند تر میکنه:
_چرا داری اینجوری میکنی؟می خوای خودتو به کشتن بدی؟
عصبی برمیگردم و نگاهش میکنم.
مردمک چشم های قرمزش میلرزه.
_نمی بینی؟داره جنگ میشه!به نظرت راه بهتری وجود داره؟
دستی روی موهای آشفته اش میکشه:
_تمام اجنه از صبح جلوی در آهنین.می خوان جلوتو بگیرن
عصبی داد میزنم:
_میخوان اینکارو کنن چون نگران اینن جنگ شروع بشه و کشته شن.اما نمی دونن اگه من نرم همه چی بدتر میشه...
رومو بر میگردونم و به راهم ادامه میدم.
اینبار روبه روم می ایسته و ملتمسانه نگاهم میکنه:
_پالیز اگر زندانیت کنن این شهر زوبعه نداره و بهمون حمله میکنن و اگر هم بکشنت باز هم حمله می کنن و تمام جن هارو میکشن.
اگر قراره جنگ بشه بهتره زبعه ای وجود داشته باشه که اجنه ازش پیروی کنن
یک قدم بهش نزدیک تر میشم:
_دلانا باید برم
نگاهم میکنه.تکونی نمی خوره.
_بهت دستور میدم از سر راهم بری کنار
نمی خواستم چنین رفتاری باهاش داشته باشم مخصوصا تو شرایط الان که نمیدونم این باره آخریه که
می بینمش یا نه!
از جلوم کنار میره و بی صدا می ایسته.
نگاهم و ازش میگیرم و سالن رو ترک میکنم.
وارد محوطه ی کاخ میشم.
زیابین،هربان و تعداد زیادی نگهبان ایستان.
نزدیکشون میشم.نگاهشون حس بدی رو بهم می ده.
یه نوع استرس و دلشوره.
منارشون می ایستم.
نگهبان ها تعظیم میکنن.
هربان کلافه و عصبیه:
_هنوزم دیر نشده واسه اینکه یه راه دیگه پیدا کنیم
نگاهش میکنم:
_تو با من میای
جا میخوره
زیابین نزدیکم میاد:
_مگه همه با هم نمیریم؟
به سرباز ها اشاره میکنم:
_می خوایم به جنگ بریم؟
زیابین:ولی..
نمیزارم حرفش رو ادامه بده.با صدای بلندی میگم:
_من و هربان برای صحبت میریم.و شما همینجا منتظر می مونید و از شهر
مواظبت میکنید
بر میگردم سمت هربان:
_با من میای؟
نگاهش بین منو زیابین چرخ میخوره
اینبار بلندتر تکرار میکنم:
_میای یا نه؟
نگاهم میکنه و سرش رو به علامت مثبت تکون میده.
رو به زیابین با صدایی که سعی میکنم نلرزه می گم:
_اگر تا روشن شدن هوا خبری از ما نشد،شهر رو آماده ی جنگ کن.
خیره میشه بهم.نگاهش سرد و وحشت زده ست
سمت هربان میرم.
بهم دیگه نگاه میکنیم و با هم چشم هامون رو می بندیم
***
آخرین ویرایش: