- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
فصل دهم
هربان و دلانا به سرعت پشت سرم وارد اتاق می شن.
هربان هراسون روبه روم می ایسته:
هربان:کجا بودید؟شهر بهم ریخته.نگهبانا همه جارو زیرو رو کردن.اجنه ناامید شده بودن و فکر میکردن مثله کلاد کشته شدی.
سمت پنجره بزرگ اتاق میرم و بیرون و نگاه می کنم
هربان با فاصله کمی پشت سرم می ایسته:
هربان:چهار روزه که غیبتون زده.شما نمی تونید همینجوری بزارید برید
بر میگردم سمتشو عصبی می گم:
_ساکت شو دارم فکر می کنم
دلانا گوشه اتاق ایستاده اما معلومه حالش دسته کمی از هربان نداره.
هربان ساکت میشه اما کلافه دور اتاق می چرخه.
لبه ی پنجره می ایستم و دوباره خیره میشم به شهر.نگهبان ها پراکنده مشغول گشت زدنن.
_هربان؟
میاد نزدیکم:
هربان_بله سرورم؟
بر میگردم سمتش:
_یه جوری این اوضاع و درستش کن.
مردد نگاهی به دلانا میکنه دوباره بر میگرده سمتم:
هربان:اول میشه بگید کجا بودید
سمت تخت بزرگم میرم و میشینم روش:
_گیر افتاده بودم.یه فرشته گیرم انداخته بود
دلانا باترس جلو میاد و با صدای آرومی میگه:
_کجا رفته بودید مگه؟!
نگاهش می کنم:
_دنیای آدما
هربان:چه جوری از دست فرشته فرار کردید؟چه نوع فرشته ای بود؟
چه نوع فرشته ای بود؟؟!!
_فرار نکردم خودش آزادم کرد ولی قرار شد تو کاری کمکش کنم.گردنبدی که نشان زوبعه ست و ازم گرفته تا زیر حرفم نزنم
نمی دونم چه نوع فرشته ای بود!
دلانا مضطرب می گـه:
_چه کاری؟
نگاهشون میکنم مطمئن نیستم از اینکه همه چیو بهشون بگم ولی راه دیگه ایم ندارم
الان دیگه نمی تونم هر وقت که دلم خواست از محدوده رد بشم.
_باید به یه دختر آدم کمک کنم
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهم می کنن:
_یه مدت مجبورم از محدوده رد بشم.برم دنیا آدما و بیام،و تو این مدتی که نیستم
شما دوتا باید حواستون به اینجا باشه.با زیابین صحبت می کنم که این سری و یه جوری درستش کنه
ولی به جز شما دوتا کسی دیگه از این موضوع خبر دار نمیشه.از این به بعد اجنه از نبود من خبر دار نمیشن
حتی زیابین.خودتون دوتا باید حواستون به همه چی باشه.
بلند میشم و نزدیک دلانا می ایستم:
_فردا باهام میای جایی که قراره برم و بر میگردی.باید جایی که هستم و تو ذهنتون داشته باشید تا اگر اتفاقی
افتاد بتونید پیدام کنید
ترس رو تو نگاهشون می بینم.دلم می خواد مطمئنشون کنم که اتفاقی نمیافته ولی ته دل خودم حسه خوبی به این جریان ندارم.
_سعی می کنم سریع این موضوع و تموم کنم مجبورم برم چون باید نشانم و پس بگیرم پس باید کمکم کنید و اینو یادتون نره
به هیچ عنوان کسی نباید با خبر بشه
سرشون رو تکون میدن.
***
هربان و دلانا به سرعت پشت سرم وارد اتاق می شن.
هربان هراسون روبه روم می ایسته:
هربان:کجا بودید؟شهر بهم ریخته.نگهبانا همه جارو زیرو رو کردن.اجنه ناامید شده بودن و فکر میکردن مثله کلاد کشته شدی.
سمت پنجره بزرگ اتاق میرم و بیرون و نگاه می کنم
هربان با فاصله کمی پشت سرم می ایسته:
هربان:چهار روزه که غیبتون زده.شما نمی تونید همینجوری بزارید برید
بر میگردم سمتشو عصبی می گم:
_ساکت شو دارم فکر می کنم
دلانا گوشه اتاق ایستاده اما معلومه حالش دسته کمی از هربان نداره.
هربان ساکت میشه اما کلافه دور اتاق می چرخه.
لبه ی پنجره می ایستم و دوباره خیره میشم به شهر.نگهبان ها پراکنده مشغول گشت زدنن.
_هربان؟
میاد نزدیکم:
هربان_بله سرورم؟
بر میگردم سمتش:
_یه جوری این اوضاع و درستش کن.
مردد نگاهی به دلانا میکنه دوباره بر میگرده سمتم:
هربان:اول میشه بگید کجا بودید
سمت تخت بزرگم میرم و میشینم روش:
_گیر افتاده بودم.یه فرشته گیرم انداخته بود
دلانا باترس جلو میاد و با صدای آرومی میگه:
_کجا رفته بودید مگه؟!
نگاهش می کنم:
_دنیای آدما
هربان:چه جوری از دست فرشته فرار کردید؟چه نوع فرشته ای بود؟
چه نوع فرشته ای بود؟؟!!
_فرار نکردم خودش آزادم کرد ولی قرار شد تو کاری کمکش کنم.گردنبدی که نشان زوبعه ست و ازم گرفته تا زیر حرفم نزنم
نمی دونم چه نوع فرشته ای بود!
دلانا مضطرب می گـه:
_چه کاری؟
نگاهشون میکنم مطمئن نیستم از اینکه همه چیو بهشون بگم ولی راه دیگه ایم ندارم
الان دیگه نمی تونم هر وقت که دلم خواست از محدوده رد بشم.
_باید به یه دختر آدم کمک کنم
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهم می کنن:
_یه مدت مجبورم از محدوده رد بشم.برم دنیا آدما و بیام،و تو این مدتی که نیستم
شما دوتا باید حواستون به اینجا باشه.با زیابین صحبت می کنم که این سری و یه جوری درستش کنه
ولی به جز شما دوتا کسی دیگه از این موضوع خبر دار نمیشه.از این به بعد اجنه از نبود من خبر دار نمیشن
حتی زیابین.خودتون دوتا باید حواستون به همه چی باشه.
بلند میشم و نزدیک دلانا می ایستم:
_فردا باهام میای جایی که قراره برم و بر میگردی.باید جایی که هستم و تو ذهنتون داشته باشید تا اگر اتفاقی
افتاد بتونید پیدام کنید
ترس رو تو نگاهشون می بینم.دلم می خواد مطمئنشون کنم که اتفاقی نمیافته ولی ته دل خودم حسه خوبی به این جریان ندارم.
_سعی می کنم سریع این موضوع و تموم کنم مجبورم برم چون باید نشانم و پس بگیرم پس باید کمکم کنید و اینو یادتون نره
به هیچ عنوان کسی نباید با خبر بشه
سرشون رو تکون میدن.
***
آخرین ویرایش: