رمان آينده را ديدم | sherry.si كاربر انجمن نگاه دانلود

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
فصل دهم
هربان و دلانا به سرعت پشت سرم وارد اتاق می شن.
هربان هراسون روبه روم می ایسته:
هربان:کجا بودید؟شهر بهم ریخته.نگهبانا همه جارو زیرو رو کردن.اجنه ناامید شده بودن و فکر میکردن مثله کلاد کشته شدی.
سمت پنجره بزرگ اتاق میرم و بیرون و نگاه می کنم
هربان با فاصله کمی پشت سرم می ایسته:
هربان:چهار روزه که غیبتون زده.شما نمی تونید همینجوری بزارید برید
بر میگردم سمتشو عصبی می گم:
_ساکت شو دارم فکر می کنم
دلانا گوشه اتاق ایستاده اما معلومه حالش دسته کمی از هربان نداره.
هربان ساکت میشه اما کلافه دور اتاق می چرخه.
لبه ی پنجره می ایستم و دوباره خیره میشم به شهر.نگهبان ها پراکنده مشغول گشت زدنن.
_هربان؟
میاد نزدیکم:
هربان_بله سرورم؟
بر میگردم سمتش:
_یه جوری این اوضاع و درستش کن.
مردد نگاهی به دلانا میکنه دوباره بر میگرده سمتم:
هربان:اول میشه بگید کجا بودید
سمت تخت بزرگم میرم و میشینم روش:
_گیر افتاده بودم.یه فرشته گیرم انداخته بود
دلانا باترس جلو میاد و با صدای آرومی میگه:
_کجا رفته بودید مگه؟!
نگاهش می کنم:
_دنیای آدما
هربان:چه جوری از دست فرشته فرار کردید؟چه نوع فرشته ای بود؟
چه نوع فرشته ای بود؟؟!!
_فرار نکردم خودش آزادم کرد ولی قرار شد تو کاری کمکش کنم.گردنبدی که نشان زوبعه ست و ازم گرفته تا زیر حرفم نزنم
نمی دونم چه نوع فرشته ای بود!
دلانا مضطرب می گـه:
_چه کاری؟
نگاهشون میکنم مطمئن نیستم از اینکه همه چیو بهشون بگم ولی راه دیگه ایم ندارم
الان دیگه نمی تونم هر وقت که دلم خواست از محدوده رد بشم.
_باید به یه دختر آدم کمک کنم
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهم می کنن:
_یه مدت مجبورم از محدوده رد بشم.برم دنیا آدما و بیام،و تو این مدتی که نیستم
شما دوتا باید حواستون به اینجا باشه.با زیابین صحبت می کنم که این سری و یه جوری درستش کنه
ولی به جز شما دوتا کسی دیگه از این موضوع خبر دار نمیشه.از این به بعد اجنه از نبود من خبر دار نمیشن
حتی زیابین.خودتون دوتا باید حواستون به همه چی باشه.
بلند میشم و نزدیک دلانا می ایستم:
_فردا باهام میای جایی که قراره برم و بر میگردی.باید جایی که هستم و تو ذهنتون داشته باشید تا اگر اتفاقی
افتاد بتونید پیدام کنید
ترس رو تو نگاهشون می بینم.دلم می خواد مطمئنشون کنم که اتفاقی نمیافته ولی ته دل خودم حسه خوبی به این جریان ندارم.
_سعی می کنم سریع این موضوع و تموم کنم مجبورم برم چون باید نشانم و پس بگیرم پس باید کمکم کنید و اینو یادتون نره
به هیچ عنوان کسی نباید با خبر بشه
سرشون رو تکون میدن.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    توی اتاق تینا چشم هامو باز می کنم.
    روی تخت دراز کشیده و کتابی دستشه.
    حالا فرشته رو چه جوری پیدا کنم؟!
    روی تخت می شینم.در باز میشه و تیام برادر تینا میاد تو:
    تیام:تینا اینترنت چرا باز قطع شده؟
    تینا بی حال نگاهش می کنه:
    _نمی دونم.حتما حجمش تموم شده
    نمی دونم راجع به چی حرف می زنن.
    تیام بیرون میره.
    تینا کتاب و می بنده و پایین تخت میزاره.
    دوباره در باز میشه و اینبار مامانش میاد تو
    مامان تینا زن خیلی مهربونیه اما قیافه جدیی داره.
    نزدیک تخت تینا میشه و با صدای ملایمی میگه:
    _تینا جان مادر ساعت نزدیک شیشه یه دفعه مهمونا میانا!پاشو یه دستی به سر و روت بکش
    تینا همون جوری که به سقف خیره مونده میگه:
    _باشه مامان
    مامانش بیرون میره.
    خاستگاری امروزه!!یعنی دیروز من تو محل کار تینا بودم و مامانش گفت فردا خاستگاره میاد!
    اصلا یادم نبود که زمان تو دنیای ما با دنیای آدما فرق می کنه.
    پس به موقع اومدم.
    تینا قصد بلند شدن از روی تخت و نداره.
    تینا چرا امروز هیچ کمکی از خدا نمی خواد بلکه فرشتهه پیداش بشه!
    بعد از چند دقیقه دوباره در اتاق باز میشه و اینبار خواهر سه سال بزرگ تر از خودش ترمه وارد اتاق میشه.
    ترمه:وا تینا تو که هنوز تو تختتی!
    تینا روی تخت میشینه و دستی روی صورت بی حالش می کشه
    ترمه سمت کمد تینا میره و درش رو باز میکنه:
    ترمه:بلند شو لباسات و عوض کن یه دفعه میان
    از توی کمد کت و دامن مشکی رنگی در میاره و میگیره سمت تینا:
    ترمه:این و می پوشی؟
    تینا نگاهش میکنه و سرشو تكون ميده
    حس می کنم می خواد گریه کنه و همینم میشه.وقتی ترمه جلوی آینه می شونتش و موهاش رو شونه میکنه
    تینا زیره گریه میزنه
    ترمه متعجب از توی آینه نگاهش می کنه:
    _تینا چت شد؟؟؟
    تینا دهنشو تا حد ممکن باز میکنه و گریه اش شدید تر میشه:
    _تو چرا ازدواج نمی کنی!تو که از من بزرگ تری چرا ترانه ازدواج نمی کنه؟اینا چرا گیر دادن به من؟
    ترمه دستپاچه شونه های تینا رو نوازش می کنه:
    _تینا جان قربونت برم الان که وقته این کارا نیست.مگه می خوایم به زور شوهرت بدیم.مگه مامان و بابا همچین آدمایین؟
    میان نیم ساعت میشینن و میرن..توام اگه نخواستی بگو نه.
    تینا به هق هق افتاده ترمه سعی می کنه آرومش کنه.اما گریه تینا تمومی نداره!!
    صدای زنگ در که بلند میشه ترمه ی بیچاره وحشت زده از جاش می پره.
    تینارو از جاش بلند میکنه و به زور تند تند مشغول عوض کردن لباسای تینا میشه
    ولی تینا مثله بچه ها گریه میکنه و سعی میکنه ترمه رو هول بده عقب..
    دیگه واسه منم جای تعجب داره که تینا چرا اینجوری میکنه.
    هر چی در گوشش حرف میزنم و سعی میکنم بهش دستور بدم فایده ای نداره چون بهم گوش نمیده
    در اتاق باز میشه و ترانه میاد تو.صدای مهمونا از پایین میاد
    ترانه با التماس تینارو نگاه میکنه:
    _تینا تورو خدا از خر شیطون بیا پایین یه کار نکن بابا سکته کنه!!!
    پشت سر تینا می ایستم..ترانه و ترمه در تکاپوی آروم کردن تینان.ولی میدونم که اینجوری نمیشه.تینا انگار دیوانه شده
    چشمام و میبندم و بدنشو حس میکنم که واردش میشم
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    ترمه و ترانه با وحشت نگاهم میکنن
    ترمه تکونم می ده:
    _تینا؟ تینا؟صدامو می شنوی؟
    سرم به علامت مثبت تکون میدم
    ترانه ملتمسانه نگاهم می کنه:
    _تینا لباساتو بپوش بریم پایین زشته آبرومون رفت
    من الان تینام؟بدنشو تسخیر کردم؟
    سریع لباسامو عوض می کنم..
    ترانه آرایشم میکنه.خودمو تو آینه میبینم..خب تینا وقتشه بری تو این خاستگاری مسخره شرکت کنی تا منم
    بتونم گردنبندم و پس بگیرم و برگردم به دنیای خودم..
    واقعا دخالت کردن تو زندگی تو کار اشتباهی بود..
    بعد از تموم شدن کار ترانه از جام بلند میشم و همراهشون از اتاق بیرون میام
    صدای مهمون هارو می شنوم که مشغول حرف زدنن
    ترمه و ترانه فقط باهام تا دمه آشپزخونه میان و بهم میگن از اینجا به بعدشو خودم باید برم
    وارد سالن که میشم صحبتشون قطع میشه و سراشون بر می گرده سمتم...
    نمیدونم باید چیکار کنم..
    مامان تینا با چشم و ابرو بهم اشاره می کنه که سلام کنم..
    سلام میکنم..جوابمو میدن
    مامان تینا به مبل کناریش اشاره می کنه:
    _عزیزم بیا اینجا
    میرم کنارش می شینم.نگاهی به مهمونا میندازم
    زن و مرد مسنی کنار هم نشستن و زنه همش با لبخند نگاهم می کنه
    پسری هم کنارشون نشسته که حتما داماده..
    خب تینا داماد تیپ و قیافه خوبی داره مطمئنم اگه ببینیش پشیمون نمیشی
    تازه ازم تشکرم میکنی که به جات اومدم..البته فرشته خیلی بهتر از اینه..درسته ربطی نداره بهم ولی
    فرشته اولین پسر خوش تیپ و خوش قیافه ایه که دیدم..خب باید باشه به هر حال خدا همه چیو به فرشته ها میده
    به خودم میام و سرم و تکون میدم تا این فکرای مزخرف بیرون بره
    آخه الان چه وقت فکر کردن به فرشتست!!
    دوباره به پسر نگاه میکنم که سرش پایینه و به فرش خیرست
    قدش باید بلند باشه.هیکل پری داره.صورتش استخونی و کشیدست حتی از اینجا هم میشه فهمید مژه های بلند و پری داره
    ابرو های تقریبا پهن و صافی داره که تو هم گره خورده..این دیگه چرا انقدر اخم کرده!یعنی اینم به زور آوردن؟
    موهای مشکی و پری داره که خیلی خوب حالتشون داده
    صدای مامان تینا رو ميشنوم که کنار گوشم خیلی آروم میگه:
    _انقدر نگاهش نکن زشته
    اوه!اصلا حواسم نیست که الان یه آدمم و کارامو بقیه می تونن ببینن
    دوباره مشغول حرف زدن میشن
    به حرفهاشون توجه نمی کنم.فرشته کدوم گوری مونده!!حالا همیشه اینجاس ولی الان که باید بیاد کمک نیستش!
    باز مامان تینا دمه گوشم میگه:
    _کجا داری سیر می کنی؟پاشو ببرش اتاقت دیگه
    با تعجب بر می گردم سمتش!ببرمش تو اتاقم؟
    بر میگردم سمت پسره که منتظر وایستاده و نگاهم می کنه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    پشت سرم وارد اتاق ميشه.
    الان بايد چيكار كنم؟!واسه چي گفتن بيايم تو اتاق!!
    اين پا و اون پا مي كنم كه خودش از كنارم رد ميشه و روي تخت ميشينه، كارم و راحت مي كنه.
    با لحن جدي اي ميگه:
    _بهتره زود تر حرفامونو بزنيم
    آهان!پس اومديم حرف بزنيم!
    صندلي ميز آرايشي تينارو روبه روش ميزارم و ميشينم
    نگاهي بهم ميندازه و بعد به پشت سرم خيره ميشه:
    _اسمم نوشادِ،٢٧سالمه.شغلم آزاده دوتا بوتيك بزرگ دارم.خونه و ماشين هم دارم البته از پدرم.
    اين خاستگاري به خواست پدرم بوده منم مخالفتي ندارم.بهتره از هم توقع يه ازدواج و زندگي رمانتيك و نداشته باشيم چون من همچين آدمي نيستم و اين ازدواج اگر صورت بگيره بيشتر جنبه عقلاني و سنتي داره.من آدم جدي و خشكي هستم ولي خب تو زندگي با شما كم نميزارم بالاخره يه سري مسئوليت پيدا ميكنم مثل خوشبخت كردن و يه همچين چيزايي..
    آه چرا انقدر حرف ميزنه!!اگر خوده تينا بود همين الان پرتش ميكرد بيرون.
    نگاهش مي كنم و ميگم:
    _صحبتتون تموم شد؟
    با چشم هاي گرد شده نگاهم ميكنه:
    _بله؟!
    سعي مي كنم خودمو كنترل كنم و خراب كاري نكنم:
    _خب منم بايد صحبتامو بكنم ديگه
    چشم هاي گرد شدش به حالت اول بر مي گرده:
    _بله بفرماييد
    حالا چي بايد بگم!
    منتظر نگاهم مي كنه.تيناي لعنتي مثل ادم ميامدي تو خاستگاريت شركت مي كردي ديگه
    اخه الان من با اين چه حرفي دارم كه بزنم!!!
    نگاهش مي كنم و ميگم:
    _من باهات ازدواج مي كنم
    اينبار نگران ميشم كه چشماش از كاسه پرت بشه بيرون.چرا انقدر تعجب كرد؟!!
    خيره نگاهم ميكنه:
    _فكر كردم ميخوايد حرف بزنيد و خواسته هاتون و بگيد!
    تو دلم پورخندي بهش ميزنم
    آخه من چه خواسته اي از تو مي تونم داشته باشم
    باز به تينا لعنتي ميفرستم و ميگم:
    _من خواسته اي ندارم
    مردد از جاش بلند ميشه و ميگه:
    _پس بريم موافقتمون و اعلام كنيم
    از جام بلند ميشم و پشت سرش از اتاق بيرون ميام
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    مامان تینا با تعجب نگاهم میکنه:
    _پس چرا قبول کردی؟
    واقعا تینا حق داره از دست اینا گریه کنه.این همه اصرار کردن که این پسره نوشاد بیاد بعد الان میگم چرا قبول کردم!
    _شما که اون همه اصرار کردین!حالا که قبول کردم مشکل کجاست؟
    قیافه مهربونی به خودش می گیره:
    _من که بهت گفتم مجبور نیستی قبول کنی میتونی جوابه منفی بدی
    روی تخت دراز می کشم:
    _دیدم خیلی هم بد نیست
    لبخندی میزنه و میگه:
    _ولی بازم فکر کن...ما فقط گفتیم بزار بیان نگفتیم حتما قبولش کن
    جوابی نمیدم
    از اتاق بیرون میره و درو پشت سرش می بنده
    اگه از جسم تینا بیرون بیام تینا این اتفاقاتی و که افتاده یادش نمی مونه..اونوقت باید چیکار کنم
    لعنت بهم چرا میام درستش کنم بیشتر خراب میشه
    اه این فرشته ی لعنتی کجاست پس!!
    حالا باید چیکار کنم..
    چشمامو میبندم..اگه از جسم تینا بیرون بیام تینا چه جوری می خواد این اتفاقات و حضم کنه!
    از طرفی هم باید هرچه زود تر گردنبندم و از فرشته بگیرم و برگردم دنیای خودم
    چهره ی فرشته پشت پلک های بستم نقش می بنده..
    کاش زودتر پیداش بشه و کمکم کنه.
    اخه الان چه وقته غیب شدنته...
    نور شدید سفیدی رو حس می کنم..چشمامو که باز میکنم
    با وحشت از جام می پرم
    با فاصله کمی ازم بالای تخت ایستاده و نگاهم می کنه:
    _کی اومدی؟
    حالا نوبت اونه که وحشت زده از جاش بپره و بپرسه:
    _تو..تو مگه..تو منو می بینی؟
    سرم و به علامت مثبت تکون می دم
    وحشتش بیشتر میشه:
    _چجوری؟چجوری ممکنه که..تو منو ببینی؟
    با تاسف نگاهش میکنم و سری تکون میدم:
    _آخه واقعا فکر کردی یه انسان می تونه تورو ببینه!!من تینا نیستم..جنم
    پاهاشو روی زمین میزاره و دو قدم بهم نزدیک تر میشه و با عصبانیت میگه:
    _تو چیکار کردی؟؟؟
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    حس بدی دارم..حسی مثل وقتی که دیامارو کشتم..
    نمی دونم چه اسمی میشه واسش گذاشت.ترس،وحشت،استرس؟
    روی تخت میشینم.ترجیح می دم نگاهش نکنم..
    _تو بدن تینا رو تسخیر کردی؟؟
    جوابش و نمی دم.
    با صدای بلند و عصبی ای میگه:
    _اینجا چه خبره؟جوابمو بده
    بر می گردم سمتش:
    _آره بدن تینا رو تسخیر کردم
    نگاهش می کنم.انگار خشکش زده.خیره مونده بهم و حتی پلک هم نمی زنه
    _مجبور شدم این کارو بکنم.تینا نمی رفت مدام گریه می کرد.نمی دونستم باید چیکار
    کنم.توام که نبودی نمی دونستم کجا میشه پیدات کرد!
    عصبی تر میشه:
    _می تونستی چشماتو ببندی و صدام کنی
    عصبی می گم:
    _مگه اسمتو می دونم؟
    تازه می فهمه که اسم همدیگرو نمی دونیم
    جا می خوره ولی سریع خودشو جمع می کنه:
    _الان به این فکر کردی که از بدن تینا بیای بیرون چی میشه
    چپ چپ نگاهش می کنم:
    _فکر کردم که هنوز بیرون نیومدم..
    چشمای درشتش از تعجب گرد میشه و با لبخند مسخره ای میگه:
    _خیلی خوبه که فکر کردی آفرین
    دوباره قیافه ی جدیش بر می گرده:
    _من بهت گفتم کمک کنی نه همه چیو خراب تر کنی!
    بلند میشم و عصبی جلوش می ایستم:
    _ تو گفتی سرنوشت تینا اینه منم انجامش دادم نگفتی چه جوری باید انجام بدم!چجوری نباید انجام بدم
    اخماش تو هم میره:
    _بگیر بخواب و صبح وقتی که بیدار شدی چشم هاتو باز نکن و از جسمش خارج شو..اگر چشم هاتو باز کنی
    تینا بیدار میشه و نمی تونی بیای بیرون
    دوباره روی تخت میشینم..
    نور سفیدی اطرافش و میگیزه.داره اماده رفتن میشه
    نگاهم می کنه:
    _خواستی پیدام کنی چشم هاتو ببندو بگو "فرشته راکول اِوان " اسمم اِوانه
    سرم و تکون میدم:
    _منم پالیزم
    همونجور که نگاهم می کنه غیبش میزنه
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    خودمو سبک می کنم و از بدنش بیرون میام
    نفس راحتی میکشم..حس سبکی دارم
    نگاهش می کنم..حالا چی میشه!
    وقتی بیدار بشه بالاخره می فهمه چه اتفاقاتی افتاده بعدش چی کار می کنه!
    می خواد بگه من نبودم؟
    کلافه دور اتاق می چرخم..هربان بهم تاکید کرده غیبتام نباید طولانی مدت بشه.
    الان باید برگردم ولی از طرفی هم که نمی تونم تینا رو تنها بزارم..
    با یاد آوری دیشب چشم هامو می بندم و قیافش و تو ذهنم تصور می کنم و تو دلم صداش می کنم "فرشته راکول اوان (evan)
    چشمام و نیمه باز میکنم.
    پوفی می کشم و چشمام و کامل باز می کنم و دور تا دور اتاق و از نظر میگذرونم
    نیستش که!!
    سرکارم گذاشته!
    سمت تخت میرم و کنارش میشینم
    چرا بیدار نمیشه؟
    _چی شده؟
    به سمت صدا بر می گردم..
    وسط اتاق ایستاده و نگاهم می کنه
    _من باید برم
    چند قدم جلو میاد:
    _کجا؟
    نزدیک بهم می ایسته:
    _باید برم خونه..غیبتم داره طولانی میشه
    به تینا اشاره میکنه:
    _پس این چی؟
    به تینا که غرق خوابه نگاه می کنم و بر میگردم سمتش:
    _این چی؟
    پوزخند میزنه:
    _تینا بیدار شه همه چی بهم میریزه
    شونه هامو بالا میندازم:
    _خب به من چه؟
    ابرو هاش بالا میره:
    _ربطش به تو اینه که خودت این خراب کاری و کردی خودتم درستش می کنی
    داره عصبیم می کنه بلند میشم و رو به روش وایمیستم:
    _من کاری و کردم که تو گفتی می خواستی اون روز می بودی و خودت تینارو مجبور می کردی
    دستمو می گیرم سمتش:
    _گردنبندمو بده باید برم
    قیافش جدی میشه:
    _تو هیچ جا نمیری
    این اولین باره برای من یا شاید تو تاریخ اجنه که یه جن از دست کسی گریه اش بگیره
    اینجور مواقع انسان ها حرف خوبی می زنن "غلط کردم"
    دلم می خواد داد بزنم و این جمله رو بگم،اما واسه یه جن همچین چیزی وجود نداره..من جن معمولی نیستم
    من زبعه اجنه ام..اگه قرار باشه جلوی یه فرشته کم بیارم،خودم باید کار خودمو تموم کنم
    نگاهش می کنم..باید از در دوستی باهاش وارد بشم
    _اوان،من باید برم
    خیره نگاهم میکنه:
    _پالیز،نمی تونی بری
    صدای جیر جیر تخت بلند میشه
    با وحشت بر می گردم سمتش که بیدار شده و نشسته.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    از جاش بلند میشه..
    انگار که سرش گیج میره.لبه ی تخت میشینه و سرش رو بین دستاش می گیره
    اوان:اینا اثراته تسخیره بدنشه..سرگیجه و حالت تهوع داره بدنش ضعف میره
    تینا دوباره از جاش بلند میشه..از کجارمون رد میشه و از اتاق بیرون میره
    دنبالش میریم
    اول میره دستشویی و صورت بی حالش و آب میزنه بعدم میره سمت آشپزخونه
    بجز مامانش کسی خونه نیست..بقیه همه سرکارن
    مامانش متوجهش میشه و لبخندی بهش میزنه:
    _صبح بخیر مادر بیا بشین واست چایی بریزم
    از جاش بلند میشه و از توی سینک لیوانی بر میداره
    تینا خودشو روی صندلی ول میکنه :
    _صبح بخیر
    لیوان چایی رو جلوی تینا میزاره و رو به روش میشینه
    ظرف پنیر هول میده سمت تینا:
    _امروز فروشگاه نمیری؟
    چاییش و هم میزن:
    _نه
    مامانش لبخند کمرنگی میزنه:
    _خب دیشب راجع به چی حرف زدید؟
    با استرس بر می گردم سمت اوان:
    _وای الان میگه
    اوان حالش دسته کمی از من نداره..
    تینا با تعجب مامانش و نگاه می کنه و قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه
    سریع پشت سرش قرار می گیرم و وارد بدنش میشم
    چشمام و که باز می کنم نگاه خیره مامان تینا رو میبینم که رومه و پشت سرش
    اوان که با عصبانیت وایستاده:
    اوان:داری چه غلطی مس کنی اخه؟
    مامان تینا با نگرانی می گـه:
    _تینا مامان خوبی؟چی شد؟!یه دفعه انگار چشمات سیاهی رفت
    سعی می کنم به اوان توجه نکنم و نگاهم و رو مامانه تینا ثابت نگه دارم:
    _هیچی وقت یکم خسته ام
    دوباره لبخند میزنه:
    _خب دیشب و بگو
    اوان عصبی تو آشپزخونه راه میره
    _دیشب راجع به خودش حرف زد
    حرفای نوشاد و براش میگم
    لقمه ای از پنیر دستم میده..
    از مزش خوشم میاد یه جورایی شور و شیرینه..اولین باریه که پنیر می خورم و حسابی خوشم میاد
    اوان با حرص داد میزنه:
    _آره بخور،بخور
    ریلکس به صندلی تکیه میدم و نگاهش نمیکنم..
    از آشپزخونه بیرون میره و با حرص می گـه:
    اوان:بیا تو اتاق
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    وارد اتاق میشم
    به سمتم میاد:
    _تو چته ؟هان؟چرا داری این کارارو می کنی؟
    از کنارش رد میشم:
    _چیکار می کردم تینا داشت می فهید..
    دوباره جلوم می ایسته:
    _بفهمه..تهش اینه که فکر می کنه فراموشی گرفته..دیوونه شده..فقط تمومش کن.تو هی داری
    بدترش می کنی..سرنوشتش این نیست که توسط یه جن تسخیر بشه
    عصبی نگاهش میکنم:
    _میشه بگی دقیقا سر نوشتش چیه؟سرنوشتش اینه که به زور با کسی که نمی خواد ازدواج کنه.
    اوان:تینا میمیره..تو دومین سال از زندگیش با نوشاد توی تصادف جاده ای میمیره..سرنوشتش اینه..هردو میمیرن
    خشکم میزنه..میمیره؟تینا قراره بمیره؟
    نزدیکش می شم و با حرص نگاهش می کنم:
    _داری این همه تلاش می کنی تا تینا بمیره؟
    اوان:مرگ و زندگی انسان ها دسته من نیست
    دستامو میزارم رو سینش و پرتش می کنم عقب و داد میزنم:
    _دسته کیه؟پس تو اینجا چه غلطی میکنی؟یه دختر ازدواج کنه و بمیره؟؟
    با تعجب نگاهم میکنه چون نمیدونه من با تینا زندگی کردم
    اوان:سرنوشت آدما نوشته شدست هر آدمی یه مدت زمانی و واسه زندگی داره..اینا دسته من نیست.این سرنوشته تیناست
    حس می کنم چشمام خیس شده و میسوزه..
    تا میام حرفی بزنم در باز میشه ومامان تینا یا نگرانی میاد تو:
    _تینا مامان چی شده؟تو داد زدی؟
    بعد با تعجب میگه:
    _چرا وسط اتاق وایستادی؟
    خودمو جمع و جور می کنم:
    _داشتم میامدم بیرون از اتاق..نه من نبودم!!
    حس می کنم قانع نشده..از اتاق بیرون میره
    حسه وایستادن ندارم
    روی تخت میشینم
    بالای سرم می ایسته:
    _دیگه نمی خوام کاری کنی.فردا از بدن تینا بیرون بیا و صدام کن
    سرم و بلند می کنم و نگاهش می کنم
    _گردنبندت و میارم دیگه سراغ تینا نیا
    غیب میشه..
    تینا میمیره؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل یازدهم
    "تو می دونی سرنوشت و کی می نویسه؟"
    از توی آینه به گردنبند دور گردنم نگاه می کنم
    دیروز وقتی تینا خواب بود گردنبند و از اِوان گرفتم و برگشتم خونه.
    اینجا بر عکس دفعه پیش همه چی مرتبه و دلانا و هربان هواسشون به همه چیز بوده
    تاج سنگینم و روی سرم میزارم.تینا رو ول کردم
    نمی خوام دوباره تو اون فضای سفید معلق بشم
    نمی خوام اون فرشته ی بداخلاق و ببینم که همش سر زنشم می کنه
    خودم کارای مهم تری دارم
    میخوام برم خانوادم و ببینم.البته از دور..ولی همین که ببینم حالشون بهتر شده و
    دارن زندگیشون و می کنن خوبه
    توی آینه به چشم های گودم نگاه می کنم و بلند می گم:
    _داری ادای آدمارو در میاری؟چون دو روز تو بدن یه دختر بودی فکر کردی آدم شدی؟
    اخمم غلیظ تر میشه:
    _تو از کی نگرانه خانوادتی؟!
    داد میزنم:
    _داره یادت میره برادرتو کشتی؟
    جیغ می کشم:
    _داری چه غلطی می کنی؟
    دلانا با قیافه ای نگران تو اتاق ظاهر میشه..تو آینه می بینم که سمتم میاد:
    _پالیز؟چه اتفاقی افتاده؟
    بر می گردم سمت دلانا:
    _هی دلانا به من بگو که کی هستم؟
    دلانا قیافه ی نگرانش وحشت زده میشه:
    دلانا:منظورت چیه؟
    رو به روش می ایستم:
    _ما چه موجوداتی هستیم؟
    با تردید جواب میده:
    دلانا:ما جنیم
    دیوانه وار می خندم:
    _تو تا حالا جنی و دیدی که بخواد به یه آدم کمک کنه؟
    جوابی نمیده
    سمت تخت میرم و میشینم روش.بر می گرده سمتم:
    دلانا:مگه مشکل پس گرفتن گردنبند نبود؟پس گرفتی که!
    نگاهش می کنم:
    _من نمی دونم چی شده و چه اتفاقی قراره بیافته..من نمی خوام بمیره
    با تعجب می گـه:
    دلانا:بمیره؟کی؟
    چهره تینا تو ذهنم نقش می بنده..چرا باید ازدواج کنه و بعد بمیره؟
    خیره میشم بهش:
    _تو می دونی سرنوشت و کی می نویسه؟
    سرش و به علامت منفی تکون می ده..
    بعد از اینکه برگشتم نمی دونم تینا چی کار کرده.یعنی تا الان فهمیده که تو خاستگاری
    بوده و جواب مثبت داده؟
    چرا اِوان می خواد که تینا بمیره؟چرا داره انقدر تلاش می کنه!!
    دلانا:یکم بریم توی شهر؟
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا