رمان افسانه ی دریا و دانا | نرگس مسیحا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نرگس مسیحا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/03
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
608
امتیاز
246
محل سکونت
زیرنگاه او
نام رمان: افسانه دانا ودریا(روزگار نخست)
نویسنده: نرگس مسیحا کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان: فانتزی
ناظررمان: p-jahangiri-r
خلاصه: تنهازندگی کردن
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
شوار است، برای دختری مثل او، درجزیره ای متروک، که تنها گمشدگان راهی انجا می شوند. روزی گمشده ای سوار بر امواج خروشان به دیدار او می آید، تا تنهایی اش را نابود کند. به راستی آن گمشده کیست؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    120663

    نویسنده ی گرامی ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مراحل الزامی است؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    نرگس مسیحا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/03
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    608
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    زیرنگاه او
    به نام سراینده افسانه گیتی
    مقدمه:
    تو،را دوست داردم من .
    تو را دوست دارم ،ای دل ارای من .
    از ان روز که نوازنده تقدیر، نواخت اهنگ زندگی را .
    تورا برای من ومرا برای تو.
    صدایی می شنوم ،که دور نیست.صدا نزدیک است. اهسته گام برمی دارم تا ،صدا رابه خوبی بشنوم.انگارصدای خنده کودکیست ،که در میان اب ها ایستاده، وبه من می نگرد. کودک زیباست
    گیسوان فام گونش می درخشد، تبسم زیبایش غصه های دلت را می شوید .چشمانی دارد به پاکی اب ،درست مانند دریا ...
    خدایا ،این کودک اینجا چه می کند ؟ اودر اینجا ،در اخرین نقطه ی سرزمین فراموش شدگان، در جایی که جز مسافران دران نیست. چه می کند ؟ مگر، نباید اکنون در باغ به دنبال پروانه باشد ویا ،در بوستان با هم سالانش بازی کند.
    از موج بر ساحل می ایستد. وچه ،زیبا گام بر می دارد مانند: نسیم سحرگاهان ،پرواز پروانه ،وشعله شمع در باد..
    جلویم می ایستد وبا دقت فراوان،در درونم به جستجو می پردازد. جامه ابی گونش در باد عصر گاهی می رقصد.
    وبا،چکاوک مانندش می گوید:شما که هستید؟ اینجا ساحل راهنماست.
    می گویم :اری،ومن خود راهنمایم
    - پس به من نشان درست داده اند.
    -بهتر است ،با من همراه شوی. خورشید به زودی به قصر رزینش باز می گردد .وتاریکی، چادرسیاهش را بر اسمان خواهد کشید، بیا برویم .
    دستم را جلو بردم تا بگیرد.دستم را گرفت ،چه دستان گرمی دارد،پراز شور زندگیست.
    به صورتم خیره گشت، وگفت:
    - چرا دستانت مانند زمستانسردند؟
    پاسخش دادم:
    - از گذر، روزگار چنین گشته است .
    به سوی کلبه ام رفتیم . جایی که سکوت تنها همدمم بود، وبه تنهایی در ان روزگار می گذرانندم.
    درکلبه را گشودم ،بوی غذا همه جا پیچیده بود. ایستاد، چرخی زد و گفت:
    - خانه زیبا یی دارید؟این جا تنها زندگی می کنید واز تنها یی نمی ترسید ؟ اخر شنیده ام تنها یی خیلی ترسناک است.
    با اندوه خنده ای سر دادم وگفتم :
    - من که به تنها یی خوی گرفته ام وهمراه تمام زندگانی من است .
    - اما تنهایی خوب نیست . دلت نمی گیرد؟
    - چرا،دلم می گیرد اما از تنهایی نیست .
    - از چه دلت می گیرد؟
    - از بیرحمی انسان ها که به هیچ کس ؛حتی فرزندان شان نیز،هم رحمی نمی کنند.
    دستان گرم وپر از شور زندگی اش را گرفتم ،روی پا هایم نشاندمش گیسوانش زیبا بودند،ولی اکنده گرد و غبار سفر،شانه را بر داشتم وبه ان خرمن فام گون زدم . جز نفس هایش اوایی نمی شنیدم. شانه زدن که تمام شد،از روی پا هایم برخاست و،گفت:
    - چه ،بوی خوبی می اید؟
    اب دهانش را فروخورد، به سوی دیگ که روی اتش در حال جوش وخروش بود رفت.می خواست سر دیگ را بردارد.که گفتم :
    - دستانت می سوزد،دخترک بازیگوش من؟
     
    آخرین ویرایش:

    نرگس مسیحا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/03
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    608
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    زیرنگاه او
    پارت دوم
    رفت عقب،برایش غذا ریختم.با شور بسیار ان را خورد،جلویم نشست وگفت:
    -تو،که هستی که مهربانی . مانند انان نمی خواهی مرا زندانی کنی؟
    با لبخند گفتم :
    - خود من نیز نمی دانم که که هستم،تنها اهورا مزدا بند گانش را می شناسد.
    نفس اش را فروخورد وگفت :
    - نمی دانم، که چرا نام خویش را از یاد بـرده ام؟
    - این از ویژگی های شگفت این جاست،که هر کس پایش بدین جا می رسد نام ونشانش را از یاد می برد،من هم نامم را فراموش کرده ام مانند تو.
    - پس بیایم برای یکدیگر نامی بر گزینیم ؟
    - باشد برای فردا از سفر درازی که داشته ای،خسته ای باید استراحت کنی
    دستش را گرفتم ،به سوی تخت بردمش با شور بسیار گفت:
    -چه،بوی خوبی می دهد.از جایی که من ،می خوابیده ام بهتر است.
    با تعجب گفتمش :
    - مگر،کجا می خوابیدی؟
    با غم گفت:
    - پیر مردی که بزرگم می کرد مرا وامی داشت؛درستودان(استخوان دان،گورستان)بخوابم.
    خدایا ،این کودک چه زندگی بدی داشته است.روی تخت خواباندمش به من گفت:
    - چرا، نگاهت این همه سرد ویخی است؟
    - روزگاربا من چنین نموده است،بازی را با من اغاز گردانید پیش از این قوانین اش را بگوید.
    - باید داستانت را برایم بگویی؟
    - من از مردمان ایرانا هستم،یکی از هفت قلمروی سرزمین ازمان نام دیگر قلمرو هایش؛ایونیا،میتانی ،هیرکانیا،سیانا،سومرا،و لاتیانا است.از پدرم چیز زیادی به یاد ندارم به جز؛نوای سحر انگیز سازش، ولالایی های شبانه اش،وقتی که ناپدید شد.مادرم مرا با خودش به زادگاهش ایونیا اورد ؛تا نزد خویشانش باشد. اندکی که گذشت ، رفتار مادرم دگرگون شد .شب ها دیر به خانه می امد، وبامن واژه ای سخن نمی گفت.
    روزی شادمان امد ،به خانه مرا به بوستان اورد تا بازی کنم.پاییز، ان پادشاه زرین پوش، امده بود. پرنده ای زخمی کنجکاوی مرا برانگیخت،به سویش رفتم ،اورا بردارم بدهم .به مادرم تا درمانش کند،زمانی که با پرنده بازگشتم؛مادرنبود صدایش کردم ،اما پاسخم را نداد .به همین سادگی رهایم کرد. باران می بارید ،برای این که خیس نشوم به زیر درختی پناه بردم .بعد از پایان باران برون شدم ؛ومن سرگردان کوی برزن،رهگذران بی تفاوت از کنارم می گذشتند ،کسی به کودک سرگشته ای چون من نگاهی نمی انداخت.انقدر رفتم تا از شهر خارج شدم ،دورتا دور شهر را بیابان گرفته بود ،و در دور دست ها جنگل خزان زده آفرودیت دیده میشد ،مردم می گفتند:
    - در روزگاران نه چندان دور، الیسا زن زیبایی که زیبایی افسانه ای داشت ،ان جا زندگی می کرد. ان زن برای این که بتواند؛ دل اپوش، پیشکار اهریمن ،را به دست اورد. روحش را قربانی کرده است .ودر ازای ان می توانست با اپوش باشد، برای ادامه دادن به دیدارش با اپوش ،باید روح کودکان راپلید ساخته ؛و انان را به موجودات تباهی تبدیل سازد.و جنگل را به اتش کشانیده است ؛تاخدمتگزارانش بهتر همه جا را بنگرند ،وکودکان را بربایند. بعد از این که روحش را فروخت مردمان اهرمنا نامیدندش،تا یاد اور این باشد که او نماینده اهریمن است
     
    آخرین ویرایش:

    نرگس مسیحا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/03
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    608
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    زیرنگاه او
    پارت چهارم
    شب بدی بود،درتاریکی دوچشم خونین به من می نگریستند. جامه شب گونش در می رقصید .به سویم حمله ور گشت،تا انجا که توان داشتم می گریختم،ولی پاهای کوچکم خسته شده بود؛شوری خاک بیابان زخم هایم را می سوزاند.موجود سیاه از گیسوانم گرفت ،صدای خنده دهشتنا کش گوش هایم را میازرد. دندان های تیز وبرانش را که دیدم چشما نم را بستم .
    اب دهانم را فرودادم ،گلویم خشک شده بود ،از روی صندلی برخاستم واز تنگ سفالی ابی نوشیدم ؛دخترک در اندیشه فرو رفته بود .
    خندیدم،به خنده ام به خود امد وگفت :
    - این موجودات تاریکی همان کودکان گمگشته اند ؟
    - اری،بی پنا ه هانی که اسیر اهرمنا گشتند.بسیاری از انان می توانستند از چنگال ان دیو زن بگریزند ،اما شجاعت ان را نداشتند.
    - تو از چنگال اهرمنا گریختی ؟
    - اری، من گریختم ولی چه افسوس ؟نتوانستم به نوران برم.
    - من شنیده ام نوران دورست ،بسیار؟
    - اما ؛راه ساده ای دارد برای رسیدن .
    - ان راه چیست؟
    - پرواز.
    پتو را رویش کشیدم ،گونه اش بوسیدم ؛و لالایی که شب ها پدرم بر بسترم می خواند را برایش زمزمه کردم :
    لالا لالا لالایی
    گل شب بوکجایی ؟
    تنها چه می نمایی؟
    از صبا چه میدانی ؟
    لالا لالا،بادصبا .
    پیک دلاور عاشقا.
    کجا مانده ای توتنها؟میان کوهی یا در صحرا .
    لالا لالا،دریای اشفته.
    بیقرارو تنها وسرگشته .
    ز دوری صبا تهی گشته .
    بیچاره دریا دیگه کسیو نداره ؟
    تا بشه همراه ومرهم درداش .
    خبربیاره از اسمون براش .
    خبراز گل شب بوش .
    از یار نادیش از مجنونش.
    صحبگاهان با صدای امواج بر خواستم ،میزی را برای دخترک چیدم ،ازکلبه برون شدم ،تابه کارم بپردازم ؛قدم زدن در ساحل وبه افق خیره گشتن وگاهی هم راهنمایی مسافران به سوی سرزمینی کهن بود .قایق ها با یکدیگر متفاوت بود؛گاهی بزرگ وشکوهمند وگاهی کوچک اما نیرومند ؛بعضی توشیشان همربانی وعشق بود .وبعضی دیگر تنهایی ورنج ..
    سرزمین نوران،اخرین امید مردم،مسافران می گفتند که سایر سرزمین ها وقلمروها سقوط کرده اند؛به جز ایرانا و نوران،مردم از ترس موجودات تاریکی خانه وکاشانه یشان را رها می کردند ، تا به این قلمرو ها بروند.انگار پیش گویی زیبا به حقیقت پیوسته بود .نابودی تمام انیران..
    نیشخندی می زنم ؛به اندیشه هایم ودرگذشته فرو می روم .
     
    آخرین ویرایش:

    نرگس مسیحا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/03
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    608
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    زیرنگاه او
    ان موجود شروع به پرواز کرد،نمی دانم چه گشته بود؛مادرم شادمانه گام برمی داشت وخندان بود .این اخرین دیدار من بود،بعد از دیگر هرگز مادرم را ندیدم.از روی دریا گذشت تا اینکه به قصرسیاهی که برروی صخره های تیزوناهموار استوارگشته بود؛ایستاد ومرا میان سیاهی درون قصرانداخت،باتوان بسیار برروی زمین افتادم،جزسیاهی چیزی نمی دیدم ؛وناگهان چیزی پایم راگرفت.کسانی دیدم که جزچشمانشان دیده نمی شد باتمام نیرو یم فریاد زدم ؛پایم رارها کرد،ودرگوشه در خودکز کردم.ترس سراسروجودم رافراگرفته بود؛صدایی از میان تاریکی گفت:
    - اینان مانند توبودند زمانی،افسوس که تاریکی روحشان را به یغما بـرده است.
    - تو،دگر کی هستی؟
    - نامم رخشنده هست ،وسالهاست دربند اویم ,نامت چیست؟
    - نمی دانم ،به گمانم از یاد بـرده ام
    باخنده زیرلب زمزمه کنان گفت:
    - پرستویی دگر ،وامیدی برای مردم کردگام سپاس
    مرادر اغوش کشید وگفت:
    - دو راه داری برای سفرت کودکم .
    - خود باید برگزینی پرستو باشی یا ازانان ،شتاب کن پاسخم رابده ؟
    - پرستو یا از انان ....
    - اوارگانی که به این شوم سرا می ایند میان این دو یکی را برمی گزینند.
    سکوت کردم میان پرستو بودن یا موجودتاریکی شدن .موجوداتیکه سراسرگیتی افسانه دلاوری هایشان راشنیده بود،
    - پرستو
    رخشنده باخوشنودی گفت :
    سالهاست،درانتظارانم که کسی پرستو شود.زمان زیادی نداری ؛باید بروی تا با زنجیرها به دنبالت نیامده اند.باید خودت را به ساحل تنهایی برسانی بیش از تاریک شدن هوا.ادامه راه را از سروکهن بپرس،تابه توبیامرزد رازپرستو ها را...........................................
    بادستش به راهی که نوراندکی ازان بیرون می زد اشاره کرد،صدای بال زدنشان راشنیدم.خود را به سوی راه کشاندم وباسرعت می دویدم تا از گودال بگریزم،ازمیان بوته های خشک خار،گندابهای بد بو وروستاهابه اتش کشیده که موجودات تاریکی برانان سایه افکنده بودند؛وترس ووحشت برانها حکم میراند . گذشتم تابه مرغزاری که سرو دران زندگی می کرد رسیدم.سخنی از مرغزاز زیبا وسرسبز نبود بلکه مانند بیابانی خشک وبی زندگانی بود.درختان تنومد از ریشه جدا گشته بودند ،
    پیکر های جانوران سوخته وگل های پرپر شده همه وهمه از یک چیز سخن می گفتند ؛اهرمنا .سرو زیبا ریشه همانند؛ سرداری زخم برداشته از نامردی های مردمانش ،برسنگ سرد روزگار تکیه داده بود مرا که دید گفت:
    - زاده ایرانا خوش امدی ، امدی تا اخرین کسی باشی که می بینمش وراز پرستو ها را به او می گویم ؟
    سرم به نشانه بزرگداشت اش خم کردم. سرو بادرد خندید وگفت:
    - بدان ، من سالیان دراز زندگانی کرده ام .شهریارافسانه سرزمینت ،سیاووش فرزانه ،مرا دراین دیار زمانی که نونهالی بودم، کاشت تا راهنمای وارثان سرزمینش باشم ،اما افسوس ،بعد از او دگر شهریاران مرا فراموش کردند؛ دخت ایرانا.
    پرستو ها بزرگترین یاوران شهریار سیاووش بودند. او انها را برگزیدتا نگهبانان این سرزمین باشند ؛در برابراهریمن وپایمردانش .
    از میان ریشه های کهنش جعبه ای سید رنگ برون کرد به من داد :
    - درفش کاویان ،دوباره می تواند مردمان ازمان را برگرد یک چرخ اورد. وتو بعنوان اخرین پرستو باید از درفش کاویان پاسداری کنی ؟
    - میدانم ،شگفت زده شده ای ولی زمان انقدر زود خواهد گذشت. که نمی دانی اوزودتر می گذرد یا ابرها؟
    - .درفش رابرگیر به سوی جزیره تنهایی برو دران جا زیبا را خواهی دید او به تو خواهد اموخت ؛تا چگونه پرستو شوی .
    سرفه ای ارام کرد وچشمانش رابست ،برای همیشه ازدنیای نامردان رفت تا یارانش راببیند این کهن سرو راهنما
     

    نرگس مسیحا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/03
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    608
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    زیرنگاه او
    چه بسیارند :
    بزرگمردانی در این ملک که بی صدا جان می سپارند برای سرزمینشان ،همچون این زیبا درخت تنها که غریبانه می میرد وکسی حتی نامشان نیزبه نخواهند دانست .
    با صدای پایش از مرغزار سوخته دور می شوم وخودرا در ساحل می یابم ، مسافر کوچکم بود گفت:
    - به چه می اندیشدی ،
    - به روزگاری دور با رویدادهای دورتر از ان
    - میدانی دلم برای شیندن امواج زیبای دریا تنگ شده است ؟
    با شگففتی درچشمان نگریست وگفت :
    - مگر، مشود صدای دریا نشنید؟
    - اری ، من بسیاری دگر از ساحل نشین ها صدای دریا را نمی شنوند؛ زیرا دیگر به خوی گرفته ایم، دردناک تر از تنهایست قصه عادت ها
    - همانند ارزوهایمان ؛اگر برای رسیدن به ان ها در راه سختی ها به سحتی ها عادت کنیم ،ارزو هایمان را ازخواهیم برد.برای ارزو هایت بجنگ حتی اگر تمام دنیا دربرابرت باشند .
    چشمانش را می بندد واغازمی کند چرخشش را می چرخد.می چرخد
    با صدایم می ایستد و با شکوهی زیبا کنارم می شیند ،به او می گوییم:
    - ماجرا دریا را می خواهی بشنویی ؟
    -اری ،برایم بگو
    - در روزگاری بسی دور؛دختری به نام دریا درسزمینی کهن می زیست. مردمانش همه ساده زیست ومهربان بودند ، روزی غریبه به او جعبه ای راسپرد ؛واز اوخواست تا جعبه را هرگز نگشایید تا ابد نگهبان ان باشد .دریا سوگند وپیمان بست که چنین کند سالها به پیمانش وفادار بود .ولی شبی اهریمن براندیشه اش تاخت واو را وا داشت تا جعبه را بگشایید . درجعبه را که گشود موجودات ترسناک ودرنده خویی از ان بیرون امدند
    - ان موجودات تمام بدی های درون اهریمن بودند ؛ دروغ کینه فریب ونیرنگ و..
    -تمام بدی ها در سراسر سرزمین دریا پراکنده شدند، و ان جا را تا مرز نابودی پیش برند. دریا سرافکنده از پیمان شکنی اش از جایش برخواست؛ تا این ننگ را پاک سازد . کفش اهنین برپایش کرد .به دنبال تمام ان موجودات گشت پیدایشان کرد ،وبه درون جعبه بازگردانیدشان .به دنبال اخرین شان بود .
    دیو درد ورنج ها دیو پلیدی که دل ها را با افسونش درد مند کرده بود باعث شده بود تا ادمیان برای نخستین بار درد را بشناسند ،دیو را به درون جعبه باز گردانید دید موجودی زیبا به او میخند.دریا پرسید :که توکی هستی ؟
    موجود گفت :همانی که تو را واداشت تا بجنگی ،من امید هستم ا.نچه تو وهم نژاد هایت را وامی دارد ؛تا بجنگید .من درون جعبه بودم که ازاد شدم. گیتی باهمه ی تضاد هایش زیبا ست ازبرابردیدگان شگفت زده دریا ناپدید شد.



     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا