#پارت_نهم
در همان حال نفسش را آرام از سـ*ـینه بیرون فرستاد و مظلومانه جواب داد:
- پلیسا! مگه بهشون خبر ندادی؟
حسام ناخودآگاه خنده اش گرفت. نگاه متعجبش به روی صورت خندان حسام قفل شد. بیچاره پیش خودش چی فکر کرده بود. در جوابش حسام تنها سرش را به طرفین تکان داد و قبل از خارج شدن از اتاق گفت:
- از اتاق بیرون نیا، مهمون دارم!
بعد زیر نگاه متعجبش، در را آرام بست. با بستن در اتاق، صدای ضرباتی که هستی از عجله به در وارد می کرد در خانه پیچید. حسام از عجول بودن بی موردش پوفی کرد و به طرف در رفت. دستگیره را گرفت و با یک حرکت چرخاند. در باز شد و به همراهش چهره مشتاق هستی هم نمایان شد. با شوق و ذوق همیشگیش، بدون آنکه سلام کند، حسام را پس زد و وارد خانه شد. حسام از حرکتش اخمی کرد و بعد از بستن در خطاب به او گفت:
- علیک سلام! بفرما تو دم در بده!
هستی به طعنه ای که حسام به او زد توجهی نکرد. ایستاده وسط خانه، با حفظ لبخند دندان نمایش گفت:
- صدف خونه ست؟!
حسام زودتر برای نشستن پیش قدم شد. با دو قدم بلند به سمت نزدیک ترین مبل رفت و به رویش جای گرفت. در همان حال سرش را بالا گرفت و خیره در چشم های مشکی هستی جواب داد:
- نه، کاری داشت رفت بیرون! چی کارش داری؟!
با حرفی که زد، به وضوح کم کم لبخند از روی صورت هستی محو شد. ناگهان خودش را به روی مبل ول کرد و بدون انکه چشم از حسام بردارد نالید:
- چی؟ کجا رفته آخه تو این موقعیت!
ابروهای حسام با حرف هستی بالا رفت و با تعجب گفت:
- موقعیت؟ کدوم موقعیت؟!
هستی از حرص صورتش را با دستانش پوشاند و در حالیکه خودش را آرام تکان می داد گفت:
- وای حسام! من بابا رو به بدبختی راضی کردم بیاد. تو راهِ!
ناگهان حسام مثل برق گرفته ها در جایش سیخ نشست و زیر لب نالید:
- تو چی گفتی؟!
هستی کمی به سمت حسام متمایل شد و بی اعصاب گفت:
- بله! داره میاد اینجا!
حسام ناخودآگاه پوفی کرد و کلافه چشمانش را به روی هم گذاشت. سکوت، خانه را برداشته بود که ناگهان صدای سرفه های ضعیفی از اتاق خواب آن را شکست. رنگ از رخسار حسام پرید. هستی متوجه نشده بود. برای انکه صدا به گوشش نرسد، حسام دستپاچه لبخند مسخره ای زد و گفت:
- هستی جون، چرا نمیری دنبال صدف؟ الان سروکله بابا پیدا می شه و وقتی صدفو نبینه دیگه راضی کردن دوباره اش با خداست!
هستی که داشت با موبایلش تند و تند تایپ می کرد، سرش را بالا آورد و با ابروهای بالا رفته گفت:
- وا! حرفا می زنیا حسام! من از کجا بدونم صدف کجا رفته!
حسام برای لحظه ای چشمانش را به روی هم گذاشت تا تمرکز بگیرد و جوابش را بدهد. ناگهان با فکری آنی، به لبخندش عمق داد و گفت:
- آبجی گلم، صدف طبق معمول رفته کارای ویزاشو انجام بده. برو همونجایی که دفعه ی قبل با هم رفتین!
- از کجا اینقدر مطمئنی رفته اونجا؟!
- خب... خب... خودش به من گفت!
صدای سرفه لحظه به لحظه داشت بلند تر میشد. حسام از ترس اینکه هستی صدایش را بشنود از جا بلند شد و به همراهش هستی را هم بلند کرد. بی توجه به چشم های گرد شده هستی، دستش را گرفت و تا دم در کشید. هستی ناگهان میان راه دستش را از دست حسام بیرون کشید. طبق معمول با حالت لوس مختص به خودش، دستش را بغـ*ـل گرفت و گفت:
- چی کار می کنی دیوونه! دستم شکست!
حسام خواست دوباره دستش را بگیرد که به عقب برگشت. اخمهایش آرام آرام در هم رفت. بدون آنکه به سمت حسام برگردد، زیر لب گفت:
- این صدای چیه؟
حسام دست به کمر ایستاد و خودش را به کوچه علی چپ زد.
- کدوم صدا؟ من که چیزی نمیشنوم!
در همان حال نفسش را آرام از سـ*ـینه بیرون فرستاد و مظلومانه جواب داد:
- پلیسا! مگه بهشون خبر ندادی؟
حسام ناخودآگاه خنده اش گرفت. نگاه متعجبش به روی صورت خندان حسام قفل شد. بیچاره پیش خودش چی فکر کرده بود. در جوابش حسام تنها سرش را به طرفین تکان داد و قبل از خارج شدن از اتاق گفت:
- از اتاق بیرون نیا، مهمون دارم!
بعد زیر نگاه متعجبش، در را آرام بست. با بستن در اتاق، صدای ضرباتی که هستی از عجله به در وارد می کرد در خانه پیچید. حسام از عجول بودن بی موردش پوفی کرد و به طرف در رفت. دستگیره را گرفت و با یک حرکت چرخاند. در باز شد و به همراهش چهره مشتاق هستی هم نمایان شد. با شوق و ذوق همیشگیش، بدون آنکه سلام کند، حسام را پس زد و وارد خانه شد. حسام از حرکتش اخمی کرد و بعد از بستن در خطاب به او گفت:
- علیک سلام! بفرما تو دم در بده!
هستی به طعنه ای که حسام به او زد توجهی نکرد. ایستاده وسط خانه، با حفظ لبخند دندان نمایش گفت:
- صدف خونه ست؟!
حسام زودتر برای نشستن پیش قدم شد. با دو قدم بلند به سمت نزدیک ترین مبل رفت و به رویش جای گرفت. در همان حال سرش را بالا گرفت و خیره در چشم های مشکی هستی جواب داد:
- نه، کاری داشت رفت بیرون! چی کارش داری؟!
با حرفی که زد، به وضوح کم کم لبخند از روی صورت هستی محو شد. ناگهان خودش را به روی مبل ول کرد و بدون انکه چشم از حسام بردارد نالید:
- چی؟ کجا رفته آخه تو این موقعیت!
ابروهای حسام با حرف هستی بالا رفت و با تعجب گفت:
- موقعیت؟ کدوم موقعیت؟!
هستی از حرص صورتش را با دستانش پوشاند و در حالیکه خودش را آرام تکان می داد گفت:
- وای حسام! من بابا رو به بدبختی راضی کردم بیاد. تو راهِ!
ناگهان حسام مثل برق گرفته ها در جایش سیخ نشست و زیر لب نالید:
- تو چی گفتی؟!
هستی کمی به سمت حسام متمایل شد و بی اعصاب گفت:
- بله! داره میاد اینجا!
حسام ناخودآگاه پوفی کرد و کلافه چشمانش را به روی هم گذاشت. سکوت، خانه را برداشته بود که ناگهان صدای سرفه های ضعیفی از اتاق خواب آن را شکست. رنگ از رخسار حسام پرید. هستی متوجه نشده بود. برای انکه صدا به گوشش نرسد، حسام دستپاچه لبخند مسخره ای زد و گفت:
- هستی جون، چرا نمیری دنبال صدف؟ الان سروکله بابا پیدا می شه و وقتی صدفو نبینه دیگه راضی کردن دوباره اش با خداست!
هستی که داشت با موبایلش تند و تند تایپ می کرد، سرش را بالا آورد و با ابروهای بالا رفته گفت:
- وا! حرفا می زنیا حسام! من از کجا بدونم صدف کجا رفته!
حسام برای لحظه ای چشمانش را به روی هم گذاشت تا تمرکز بگیرد و جوابش را بدهد. ناگهان با فکری آنی، به لبخندش عمق داد و گفت:
- آبجی گلم، صدف طبق معمول رفته کارای ویزاشو انجام بده. برو همونجایی که دفعه ی قبل با هم رفتین!
- از کجا اینقدر مطمئنی رفته اونجا؟!
- خب... خب... خودش به من گفت!
صدای سرفه لحظه به لحظه داشت بلند تر میشد. حسام از ترس اینکه هستی صدایش را بشنود از جا بلند شد و به همراهش هستی را هم بلند کرد. بی توجه به چشم های گرد شده هستی، دستش را گرفت و تا دم در کشید. هستی ناگهان میان راه دستش را از دست حسام بیرون کشید. طبق معمول با حالت لوس مختص به خودش، دستش را بغـ*ـل گرفت و گفت:
- چی کار می کنی دیوونه! دستم شکست!
حسام خواست دوباره دستش را بگیرد که به عقب برگشت. اخمهایش آرام آرام در هم رفت. بدون آنکه به سمت حسام برگردد، زیر لب گفت:
- این صدای چیه؟
حسام دست به کمر ایستاد و خودش را به کوچه علی چپ زد.
- کدوم صدا؟ من که چیزی نمیشنوم!