رمان تقاص آبی چشمهایش(جلد دوم) | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_نهم

در همان حال نفسش را آرام از سـ*ـینه بیرون فرستاد و مظلومانه جواب داد:
- پلیسا! مگه بهشون خبر ندادی؟
حسام ناخودآگاه خنده اش گرفت. نگاه متعجبش به روی صورت خندان حسام قفل شد. بیچاره پیش خودش چی فکر کرده بود. در جوابش حسام تنها سرش را به طرفین تکان داد و قبل از خارج شدن از اتاق گفت:
- از اتاق بیرون نیا، مهمون دارم!
بعد زیر نگاه متعجبش، در را آرام بست. با بستن در اتاق، صدای ضرباتی که هستی از عجله به در وارد می کرد در خانه پیچید. حسام از عجول بودن بی موردش پوفی کرد و به طرف در رفت. دستگیره را گرفت و با یک حرکت چرخاند. در باز شد و به همراهش چهره مشتاق هستی هم نمایان شد. با شوق و ذوق همیشگیش، بدون آنکه سلام کند، حسام را پس زد و وارد خانه شد. حسام از حرکتش اخمی کرد و بعد از بستن در خطاب به او گفت:
- علیک سلام! بفرما تو دم در بده!
هستی به طعنه ای که حسام به او زد توجهی نکرد. ایستاده وسط خانه، با حفظ لبخند دندان نمایش گفت:
- صدف خونه ست؟!
حسام زودتر برای نشستن پیش قدم شد. با دو قدم بلند به سمت نزدیک ترین مبل رفت و به رویش جای گرفت. در همان حال سرش را بالا گرفت و خیره در چشم های مشکی هستی جواب داد:
- نه، کاری داشت رفت بیرون! چی کارش داری؟!
با حرفی که زد، به وضوح کم کم لبخند از روی صورت هستی محو شد. ناگهان خودش را به روی مبل ول کرد و بدون انکه چشم از حسام بردارد نالید:
- چی؟ کجا رفته آخه تو این موقعیت!
ابروهای حسام با حرف هستی بالا رفت و با تعجب گفت:
- موقعیت؟ کدوم موقعیت؟!
هستی از حرص صورتش را با دستانش پوشاند و در حالیکه خودش را آرام تکان می داد گفت:
- وای حسام! من بابا رو به بدبختی راضی کردم بیاد. تو راهِ!
ناگهان حسام مثل برق گرفته ها در جایش سیخ نشست و زیر لب نالید:
- تو چی گفتی؟!
هستی کمی به سمت حسام متمایل شد و بی اعصاب گفت:
- بله! داره میاد اینجا!
حسام ناخودآگاه پوفی کرد و کلافه چشمانش را به روی هم گذاشت. سکوت، خانه را برداشته بود که ناگهان صدای سرفه های ضعیفی از اتاق خواب آن را شکست. رنگ از رخسار حسام پرید. هستی متوجه نشده بود. برای انکه صدا به گوشش نرسد، حسام دستپاچه لبخند مسخره ای زد و گفت:
- هستی جون، چرا نمیری دنبال صدف؟ الان سروکله بابا پیدا می‌ شه و وقتی صدفو نبینه دیگه راضی کردن دوباره اش با خداست!
هستی که داشت با موبایلش تند و تند تایپ می کرد، سرش را بالا آورد و با ابروهای بالا رفته گفت:
- وا! حرفا می زنیا حسام! من از کجا بدونم صدف کجا رفته!
حسام برای لحظه ای چشمانش را به روی هم گذاشت تا تمرکز بگیرد و جوابش را بدهد. ناگهان با فکری آنی، به لبخندش عمق داد و گفت:
- آبجی گلم، صدف طبق معمول رفته کارای ویزاشو انجام بده. برو همونجایی که دفعه ی قبل با هم رفتین!
- از کجا اینقدر مطمئنی رفته اونجا؟!
- خب... خب... خودش به من گفت!
صدای سرفه لحظه به لحظه داشت بلند تر میشد. حسام از ترس اینکه هستی صدایش را بشنود از جا بلند شد و به همراهش هستی را هم بلند کرد. بی توجه به چشم های گرد شده هستی، دستش را گرفت و تا دم در کشید. هستی ناگهان میان راه دستش را از دست حسام بیرون کشید. طبق معمول با حالت لوس مختص به خودش، دستش را بغـ*ـل گرفت و گفت:
- چی کار می کنی دیوونه! دستم شکست!
حسام خواست دوباره دستش را بگیرد که به عقب برگشت. اخمهایش آرام آرام در هم رفت. بدون آنکه به سمت حسام برگردد، زیر لب گفت:
- این صدای چیه؟
حسام دست به کمر ایستاد و خودش را به کوچه علی چپ زد.
- کدوم صدا؟ من که چیزی نمی‌شنوم!

 
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_دهم

    هستی دستش را به نشانه سکوت جلوی صورت حسام گرفت و در همان حال گفت:
    - یه دقه هیچی نگو!
    کمی به صدای سرفه گوش سپرد. در آخر با قدم هایی بلند به طرف جایی که صدا بیشتر بود رفت. پشت در اتاق خواب ایستاد و چند ضربه به در زد. وقتی صدایی نشنید، دستگیره در را در میان دستانش گرفت و چرخاند. با باز شدن در، چشم های حسام هم به روی هم نشست. صدا از هیچ کدامشان در نمی آمد. حسام آرام آرام به طرف اتاق رفت و در درگاهش ایستاد. هستی بی توجه به حسام، با تعجب نگاهی از سر تا پا به شخص مرموزی که پرسشگر به او چشم دوخته بود، انداخت. سپس سرش را به طرف حسام چرخاند و با اشاره به او خطاب به حسام گفت:
    - حسام؟ این کیه؟!
    در همان لحظه، نگاه حسام با چشم های خسته آبی رنگ کامران، تلاقی کرد. گوشه لبش ردی از خون دیده می شد. کامران به آرامی پلکی زد و زیر لب خطاب به حسام، بی حال گفت:
    - متاسفم! سرفه هامو نمی تونم کنترل کنم!
    حسام بی توجه به حرف او، سرش را به طرفین تکان داد و با چهره ای در هم به گوشه لبش اشاره کرد. در همان حال گفت:
    - گوشه لبت، خونیه!
    کامران در پاسخ به حرف حسام، پوزخند تلخی زد. نگاهش را از حسام گرفت و در حالیکه سعی می کرد از جا بلندشود گفت:
    - تازگی نداره!
    نگاه هستی بین حسام و آن غریبه در رفت و آمد بود. در آخر از سکوت بینشان استفاده کرد و با حرص دست به بغـ*ـل از اتاق بیرون رفت. به دنبالش حسام را هم صدا کرد تا همراهش برود. حسام بی میل، از اتاق خارج شد و با کمی فاصله از اتاق، کنار هستی ایستاد. همانطور که دستانش را در جیبش فرو کرده بود، به آرامی پلکی زد و گفت:
    - چیه؟!
    ناگهان هستی سرش را به طرف حسام برگرداند. کنجکاو خیره در چشمان خونسرد حسام بی مقدمه گفت:
    - اون کیه؟!
    حسام در جوابش شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - چه می دونم!
    هستی با دهان باز به حسام خیره شد. تند و تند پلک زد و گفت:
    - تو الان چی گفتی؟! اونو نمی شناسی؟
    - نه!
    - تو... تو یه آدم غریبه رو آوردی تو خونه؟!
    - یه ماشین بهش زده بود و فرار کرده بود. نیاز به کمک داشت؛ این وظیفه منه که بهش کمک کنم!
    - خب چرا نبردیش بیمارستان؟!
    - نمی شد!
    - چرا؟!
    - وای هستی! تو رو خدا کمتر منو سیم جیم کن!
    - خب باید بدونم چرا با این وضع حالش نبردیش بیمارستان. فکر می کنی اگر بابا ببیندش چی می شه!
    - قرار نیست که ببیندش!
    - پس می خوای چی کار کنی؟ تمام روز که نمی تونی تو اتاق نگهش داری!
    - قرار نیست نگهش دارم. الان می گم بره!
    - پس بهتره هرچه زودتر بفرسیش بره؛ چون الان سر و کله بابا پیدا می شه!
    حسام نفس عمیقی کشید و نگاهش را از چشمان هستی گرفت. هستی هم بلافاصله با دو قدم بلند به سمت مبل رفت و تنش را به رویش رها کرد.
    حسام بی حوصله به سمت اتاق عقب گرد کرد. با ورودش به اتاق، کامران که چشمانش را به زمین دوخته بود، سرش را بالا آورد و منتظر به حسام نگاه کرد. حسام آرام آرام نزدیکش شد و خیره در چشمهای آبی اش، پس از مکث کوتاهی زیر لب گفت:
    - بابام داره میاد اینجا! نمی خوام بحثی پیش بیاد، متوجهی که؟!
    کامران، پوزخندی زد و نگاهش را از حسام گرفت و به نقطه ای نامعلوم دوخت. در همان حال سرش را به نشانه تایید تکان داد و به دنبالش زمزمه کرد:
    - آره، متوجهم!
    دستش را به زیر تنش تکیه داد و سعی کرد از جا بلند شود. حسام وقتی دید او تعادل ندارد، بازویش را به چنگ گرفت و کامران هم تکیه به حسام ایستاد. کلاه کاسکت سیاه رنگش را از روی عسلی برداشت. قبل از آنکه از اتاق بیرون برود، خیره به کلاه در دستش، پوزخند صداداری زد و انگار که با خودش حرف می زند، گفت:
    - اگر این کلاه روی سرم نبود معلوم نبود چی می شد!

     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_یازدهم

    بعد سرش را بالا آورد و خیره در چشمان حسام شد. در همان حال دهان باز کرد و گفت:
    - ممنونم، به خاطر همه چی!
    حسام در جوابش، تنها لبخندی بر لب زد و چیزی نگفت. کامران از سکوت حسام استفاده برد و زیر لب گفت:
    - فقط قبل از رفتنم یه سوال دارم!
    حسام با نگاهش به او فهماند که منتظر است. کامران آب گلویش را به پایین قورت داد و در حالیکه تند و تند پلک می زد ادامه داد:
    - چرا... چرا با دیدن اسلحه ای که همراهم بود، به پلیس خبر ندادی؟! چرا لحظه ای فکر نکردی که ممکنه من کی باشم و بهم کمک کردی؟!
    حسام اینبار نتوانست سکوت کند. کامران هم از او جواب می خواست؛ پس بدون آنکه نگاهش را از چشمان کامران بگیرد، در جواب سوالش گفت:
    - نمی دونم! شاید چون هویت واقعیت برام غیر منتظره بود!
    کامران با شنیدن حرف حسام، آرام نگاهش را از او گرفت و سرش را پایین انداخت. حسام حس کرد که او ناراحت است. دوست داشت بداند برای چه اینکار را کرده؛ حتی اگر بیشتر از این ناراحت شود!
    - اسمت چیه؟!
    کامران با شنیدن سوال ناگهانی او، سرش را بالا آورد و با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. وقتی با چهره جدی حسام روبرو شد، بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - کامران!
    حسام پوزخندی زد و به آرامی پلک زد. دستانش را زیر بغلش جمع کرد و دوباره پرسید:
    - اسمت چیه؟!
    کامران اینبار دوزاریش افتاد. حسام لرزی را که بر اندام او افتاد، حس کرد. ترسیده بود. حسام نمی دانست او از چه می‌ترسید؛ فقط می خواست بداند چرا سر و وضعش را عوض کرده و خودش را به شکل پسر درآورده است.
    با چشم هایی که نمی شد فهمید چه حسی دارد، به حسام خیره شد و پس از مکثی کوتاه، تنها در جوابش گفت:
    - بهتره دیگه برم!
    با چنان جدیتی در چشمان حسام زل زد و حرفش را گفت، که دیگر نخواست بحث کش پیدا کند. حسام پوفی کرد و از جلوی راهش کنار رفت. با سر به در اشاره کرد و گفت:
    - خب، دیگه می تونی بری! فقط امیدوارم برای کاری که با خودت کردی دلیل محکمی داشته باشی!
    کامران این بار بدون آنکه نیم نگاهی به سمتش بیندازد، خداحافظی زیر لبی کرد. از کنار حسام گذشت و از اتاق خارج شد. پشت سرش، حسام هم از اتاق بیرون آمد. کامران وقتی از کنار هستی رد می شد، هستی نگاه بدی به سمتش انداخت. حسام ناگهان با دیدن کتف او، چیزی را به یاد آورد. در حالی که پشت سرهم صدایش می کرد، به قدم هایش سرعت داد. کامران منتظر به سمت حسام برگشت و در سکوت نگاهش کرد. حسام کنارش که ایستاد، نفس عمیقی کشید و بدون ذره ای مکث گفت:
    - موتورت رو آوردم توی پارکینگ. با این وضعت نمی تونی سوار بشی! اگر بخوای، می تونم برسونمت!
    کامران نگاهش به روی کتف بسته شده اش خیره ماند. سرش را به طرفین تکان داد و تنها زیر لب گفت:
    - چیزی نیست! موتورم همینجا باشه. خودم با یه چیزی می رم!
    و بعد بدون لحظه ای مکث در را باز کرد و رفت.
    ***
    - وای، شونه اتو چرا بستی؟ چی شده؟!
    بی حوصله نگاهش را از چهره شیرین گرفت و آرام وارد خانه شد. در همان لحظه درِ اتاق روبروی آشپزخانه باز شد و حنانه بیرون آمد. تا نگاه حنانه به او افتاد، از حرکت ایستاد. چشمان عسلی خوشرنگش را از سر تا پای او گذراند و در آخر پوزخندی گوشه لبش جا خوش کرد. دستانش را زیر بغلش زد و با حرکت سر موجی به موهای بلندش داد. این کار را که می کر ، او مطمئن بود که می خواهد طعنه ای به او بزند:
    - چی به روز خودت آوردی؟ تو که همیشه حواست جمع بود، داداش!
    داداش را غلیظ گفت و پشت حرفش ریز خندید. همیشه خنده های از روی تمسخرش او را کفری می کرد.
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_دوازدهم

    حرصی نگاهش را از حنانه گرفت. از کنارش رد شد و وارد آشپزخانه شد. به قصد خوردن آب لیوانی برداشت که صدای زمزمه مانند شیرین به گوشش رسید. خطاب به حنانه می گفت:
    - بسه دختر! کمتر متلک بپرون، می بینی که حالش خوب نیست!
    در ادامه حرف شیرین، حنانه گفت:
    - اگر تو یه خواهر بزرگتر داشتی و هرروز این ریختی می دیدیش، چیکار می کردی؟ مطمئنم بهتر از من باهاش برخورد نمی کردی!
    لیوان را زیر شیر آب گرفت و وقتی بالا برد تا سر بکشد، دوباره پچ پچ حنانه به گوشش خورد:
    - می دونم اگر مامان زنده بود، الان به این حال و روز نمی افتادیم!
    لیوان در نزدیکی لبش ایستاد. دستش قادر به حرکت نبود. دلش با حرف حنانه زیر و رو شد. آرام آرام دستش را پایین آورد. نفسش به شماره افتاد. لیوان را در سینک گذاشت و دستان لرزانش را به سینک تکیه داد. چشمانش را به روی هم گذاشت و فشرد. ناگهان چهره مهربان مادرش در ذهنش مجسم شد؛ آخرین دیدارشان...
    - ریحانه، نزدیکتر بیا!
    همانطور که هق هق میکرد نزدیک تختش شد. عاطفه، بی حال به روی تخت دراز کشیده بود و از لای پلک های نیمه بازش، همانطور که اشک می‌ریخت نگاهش می کرد. عاطفه دستان بی جان و سفیدش را به سمت ریحانه دراز کرده بود. ریحانه در حالیکه هق هق می کرد، آرام دستش را گرفت و نرم بوسید. زیر لب ناله می کرد و از مادرش می خواست که ترکش نکند. عاطفه هم تنها گوشه لبش را بالا برد که به سختی می شد تشخیص داد لبخند می زند. نفس هایش کشدار شده بود. برای ریحانه ۶_۷ ساله سخت بود مادرش را از دست بدهد. تک و تنها، با خواهری ۳ ساله و برادری دو روزه...
    عاطفه آب دهانش را سخت پایین فرستاد که باعث شد اخمهایش در هم برود. خیره به ریحانه آرام دهان باز کرد و بریده بریده گفت:
    - ریحانه لطفا در نبود من، مواظب خواهر و برادرت باش!
    - مامان، تو رو خدا!
    - گوش کن! می دونم تو دختر عاقلی هستی! نزار خواهرو برادرت سختی بکشن!
    - مامان!
    - همیشه در قلبم هستید عزیزای دلم! فراموش نکن چی بهت گفتم!
    و در آخر، نفسهای کشدار، سنگینی دستش در دست ریحانه و صدای بوق ممتد و اعصاب خوردنی که با صدای جیغ ریحانه یکی شد...
    - ریحانه؟ ریحانه؟ کجایی دختر؟!
    ریحانه نگاهش را که با یادآوری گذشته بارانی شده بود، از سینک ظرفشویی گرفت و به طرف جایی که حنانه و شیرین ایستاده بودند، چرخید. سرش را به طرفین تکان داد و در حالیکه سعی می کرد بغضش را در گلو خفه کند، خیره در چشمان حنانه گفت:
    - من هرکاری می کنم برای خودتونه! اینکه این ریختی منو می بینین به خاطر خودتونه! اینکه الان تو اون آشغال دونی نیستین تا مثل من بدبخت، زیر دست اصلان نباشین، به خاطر رفاه خودتونه! مامان شماهارو به دست من سپرد، چون فکر می کرد من خاک بر سر، می تونم ازتون مواظبت کنم!
    حنانه در سکوت تنها تکیه اش را به درگاه آشپزخانه داده بود و چیزی نمی گفت. شیرین قدمی به ریحانه نزدیک شد و در حالیکه دستش را روی شانه ریحانه گذاشته بود و ریحانه را به بیرون هدایت می کرد خطاب به هردویشان گفت:
    - خیله خب بسه دیگه! روزی نشد شما دوتا مثل سگ و گربه به هم نپرین!
    در همان لحظه، صدای آرام رامین از پشت سر حنانه در فضای آشپزخانه پیچید. حنانه سریع خودش را کنار کشید و به رامین که مثل همیشه عینک طبی به چشم زده بود و قیافه اش از درس خوان بودنش بیداد می کرد ، خیره شد.
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سیزدهم

    تا چشم ریحانه به رامین افتاد، انگار هرچه غم و غصه داشت از بین رفت. دیدنش او را یاد مادرش می انداخت.
    شیرین با لبخند به رامین نگاه کرد و گفت:
    - به به، چه عجب چشمون به جمال شما باز شد! چی کار می کنی تو اون یه وجب اتاق؟ چشمات درد نگرفت از بس سرت تو درس و کتابه؟!
    رامین که حس معذب بودن داشت، سر به زیر چیزی نگفت و تنها به طرف ریحانه آمد. لیوان توی سینک را برداشت و بعد از شستن زیر شیر آب، از آب پر کرد و خورد. ریحانه دوست داشت تک تک حرکاتش را نگاه کند. رفتارهایش برای ریحانه، شیرینی خاصی داشت. ریحانه، همانطور که دستش را به سمت رامین دراز کرده بود، خطاب به شیرین گفت:
    - کار درستی می کنه! منو حنانه که چیزی نشدیم. حداقل رامین شاید با این درس خوندنش به جایی برسه و دستمونو بگیره!
    با پایان حرفش، دستش به روی شانه رامین فرود آمد که به طرز غافلگیرانه ای، رامین خودش را عقب کشید. دست ریحانه، میان زمین و هوا ثابت ماند. رامین بی هیچ حرفی، نگاهی کوتاه به سمت ریحانه انداخت و بعد با عصبانیت از آشپزخانه بیرون رفت. شیرین هم مثل ریحانه خشکش زده بود. تنها این وسط حنانه با پوزخندی گوشه لب، به ریحانه نگاه می کرد. حنانه تکیه اش را از درگاه آشپزخانه گرفت و با تن صدای پایین، خیره به نی مرخ ریحانه گفت:
    - تعجب نکن. اونم مثل من از این وضعیت خوشش نمیاد. دوست نداره آبجی بزرگش مثل یه پسر بره میون یه مشت کله گنده و کار خلاف بکنه!
    روبروی ریحانه ایستاد. سرش را جلو آورد و خیره در چشمان نمناک ریحانه ادامه داد:
    - رامین هم مثل من از تو توقعاتی داره. دوست داره به جای اینکارا بری سر یه کار درست و حسابی و یه خونه نقلی اجاره کنی؛ نه اینکه سربار دوستت بشیم!
    بینشان سکوت حکمفرما شده بود. سکوتی که لحظه به لحظه بر شدت بغض گلوی ریحانه اضافه می کرد. شیرین متوجه خرابی حال ریحانه شد. به کمکش آمد و حنانه را با مهربانی از آشپزخانه آرام آرام بیرون برد. بعد از آنکه از رفتن حنانه مطمئن شد، نگران به آشپزخانه برگشت و کنار ریحانه ایستاد. ریحانه، چشمانش را از پارکت زیر پایش نمی گرفت. حس خیلی بدی تمام وجودش را فرا گرفته بود. ناخودآگاه زیر لب نالید:
    - باورم نمی شه حتی رامین هم ازم رو برگردونده!
    صدایش بیش از آن چیزی که فکر می کرد، می‌لرزید. بغض جمع شده در گلویش داشت خفه اش می کرد. با حرفی که ریحانه زد، توجه شیرین به سمتش جلب شد. با نگاه غصه دارش دستش را به دور شانه ریحانه حلقه کرد و سرش را به سر ریحانه تکیه داد. بعد از مکث کوتاهی زیر لب خطاب به ریحانه گفت:
    - اونا تو رو درک نمی کنن!
    ریحانه سعی کرد بغض در گلویش را به پایین قورت بدهد؛ اما بزرگتر از آن چیزی بود که فکرش را می کرد. تنها برای تخلیه کردنش یه راه داشت؛ آن هم اینکه اجازه بدهد آرام آرام اشک هایش راه گونه هایش را در پیش بگیرد!
    دو قطره اشک سمج از چشمانش به پایین چکید. قبل از آنکه شیرین اشکهایش را ببیند، با دست پاک کرد و دوباره زیر لب با خود زمزمه کرد:
    - آخه اونا نمی دونن اگر از پیش اصلان فراریشون نمی دادم تا حالا درگیر چه کارایی بودن! نمی دونن من... منی که به این ریخت دراومدم، دارم تاوان اونا رو می دم!
    شیرین، ریحانه را بیشتر به خودش فشرد. دستش را نوازشگرانه به روی بازوی ریحانه بالا و پایین کرد و در همان حال گفت:
    - می دونم فداتشم! به حرفاشون توجه نکن. خودم باهاشون حرف می زنم تا شاید از این رفتارشون با تو دست بردارن. تو خودتو ناراحت نکن!
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهاردهم

    کمی بعد، ریحانه به خود آمد و از شیرین جدا شد. به همراه شیرین از آشپزخانه بیرون آمد و روی مبل درون هال، خودش را رها کرد. شیرین هم روی مبل تک نفره روبرویش نشست و به او چشم دوخت. ریحانه سیبی را از ظرف میوه روی میز کنار دستش، برداشت. شیرین تنها خیره خیره نگاهش می کرد. همین که دستش را بالا برد تا گازی از سیب بزند، شیرین خطاب به او گفت:
    - نمی خوای جریان شونه اتو بگی؟! چه بلایی سر خودت آوردی؟
    ریحانه از حرص پوفی کرد و بدون آنکه در چشمان فضول شیرین نگاه کند، با سیب توی دستش بازی کرد. در همان حال قضیه شخصی که او را پیدا کرد و کتفش را جا انداخت، به طور خلاصه برایش تعریف کرد.
    با تمام شدن حرفش، شیرین به سمتش متمایل شد و با ابروهای بالا رفته نالید:
    - یعنی می گی یه نفر همینجوری تو رو گوشه خیابون پیدا کرده و در حقت لطف به خرج داده و کتفتو جا انداخته، اونوقت در ازاش هیچی ازت نخواسته؟! اصلا مگه همچین چیزی ممکنه؟!
    ریحانه تکیه اش را به مبل داد و در برابر نگاه پرسشگر شیرین، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - حالا که شده!
    شیرین دیگر چیزی نگفت؛ اما خوب می شد از نگاهش سردرگمی را دید.
    ***
    - پس کجاست؟ مارو مسخره خودش کرده؟
    حسام با صدای پر حرص احسان، نگاهش را از فرش زیر پایش گرفت و به ساعت دوخت. نزدیک ۲ ساعت از رفتن صدف می‌گذشت و هنوز پیدایش نشده بود. احسان، بی اعصاب نشسته بود و به در و دیوار نگاه می کرد. هستی هم طبق معمول سرش را تا گردن در گوشی خم کرده بود.
    حسام به طرز نامحسوس، موبایلش را از جیبش بیرون آورد و برای صدف پیام داد ( معلوم هست کجایی؟! ). چیزی نگذشته بود که احسان با اخم غلیظ همیشگی اش، نگاهی به سر تا پای حسام انداخت و گفت:
    - مگه چقدر آپارتماناتون فاصله داره؟!
    حسام گیج از سوال احسان نالید:
    - هان؟!
    احسان کلافه پایش را روی پای دیگرش انداخت و اینبار واضح تر گفت:
    - مگه نگفتی یه اپارتمان براش اجاره کردی؟ میگم مگه فاصله بین آپارتماناتون چقدر هست که اینقدر ایشون داره طولش می ده!
    نگاه حسام، بین هستی و احسان چرخید. به سختی آب گلویش را به پایین قورت داد. با کمی مکث به زور لبخندی زد و در جواب به پدرش گفت:
    - آهان! فاصله آپارتمانامون! خب... راستش...
    واقعا چیزی در ذهنش نمی آمد تا در جواب به پدرش بگوید و بحث پیش آمده را تمام کند. کمی من من کرد و در لحظه ای دهانش را باز کرد که صدای آیفون در خانه پیچید. حسام با لبخندی پیروزمندانه، از جا بلند شد و رو به جمع گفت:
    - بالاخره اومد!
    زیر نگاه سنگین احسان، به طرف آیفون رفت و از صفحه روشنش به چهره صدف خیره شد. با حفظ لبخند روی لب هایش، انگشتش را روی دکمه قفل در، فشار داد و بعد در را باز گذاشت. چند ثانیه که گذشت، صدف با عجله از راه پله ها بالا آمد و همانطور که نفس نفس می زد به حسام که در درگاه منتظرش ایستاده بود، نگاه کرد. نزدیک تر که شد، با تن صدای پایین خطاب به حسام پرسید:
    - خیلی وقته که اومدن؟!

     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_پانزدهم

    حسام خیره در چشمان عسلی صدف، سرش را تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صدف وارد خانه شود. صدف نگاهش را از حسام گرفت و با نگرانی که می شد در تک تک حرکاتش دید، از کنار حسام رد شد.
    تا وارد خانه شد، نگاه آرامش با نگاه پر تمسخر احسان در هم تلاقی کرد. لبان خشکیده اش را با زبانش نمدار کرد. آب گلویش را با صدا به پایین قورت داد و در همان حال آرام آرام قدم برداشت.
    حسام، پشت سر صدف در را بست و با لبخندی دندان نما با دست به صدف اشاره کرد و رو به جمع گفت:
    - بفرما، اینم از صدف خانوم!
    هستی زیر چشمی نگاهی به پدرش انداخت و وقتی از او عکس العملی ندید، از جا بلند شد و با خوشرویی با صدف سلام و احوال پرسی کرد.
    حسام وقتی بی محلی های پدرش را نسبت به صدف دید، دیگر طاقت نیاورد و با لبخند کنار صدف ایستاد. به جای خالی روی مبل اشاره کرد و خطاب به صدف گفت:
    - اینجا بشین عزیزم!
    صدف زیر چشمی نگاهی به حسام کرد و با نیمچه لبخندی، زیر لب مرسی گفت و نشست. حسام هم بلافاصله کنارش نشست و خیره به صورت برافروخته احسان شد. احسان، در سکوت تکیه اش را به مبل داد. زیر چشمی نگاهی از سر تا پا به صدف انداخت و در همان حال زیر لب گفت:
    - دیگه کم کم داشتیم رفع زحمت می کردیم!
    حسام ناخودآگاه زیر لب غرید:
    - بابا!
    احسان در جواب به او، پوزخندی صدا دار زد و نگاهش را از صدف گرفت. صدف خجالت زده سرش را پایین انداخت و من من کنان جواب داد:
    - ببخشید! توی ترافیک گیر کرده بودم، وگرنه آدم وقت نشناسی نیستم!
    تا لحظاتی سکوت بینشان حکم فرما شد. صدف با بند کیفش بازی می کرد و احسان هم بی حوصله نگاهش بین حسام و صدف در گردش بود. هستی هم انگار قصد نداشت چشم از صفحه موبایلش بردارد.
    در همان لحظه، صدای موبایل احسان، توجه همه را جلب کرد. احسان با اخمی کمرنگ بر پیشانی، از جا بلند شد و به خلوت ترین جای خانه قدم برداشت تا راحت حرف بزند.
    حسام که دیگر کاسه ی لبرش لبریز شده بود، نفس عمیقی کشید و در حالیکه به سمت هستی متمایل شده بود، گفت:
    - مامان کجاست؟ چرا نیاوردنیش؟!
    هستی ابرویی بالا انداخت و خونسرد جواب داد:
    - چی بگم! مثل همیشه کنج اتاقش روی ویلچر کِز کرده بود و گفت نمیام!
    حسام به حرف هستی نیشخندی زد و گفت:
    - از بس از طرف بابا مهر و محبت دیده، دیگه دلش نمی خواد حتی از تاریکی اتاقش بیرون بیاد!
    لحظاتی بعد، احسان با حفظ اخم روی پیشانی اش، در حالیکه با موبایل در دستش کلنجار می رفت، به آنها نزدیک شد و گفت:
    - باید برم! مثل اینکه توی هولدینگ بهم احتیاج دارن!
    حسام با ابروهای بالا رفته از جا بلند شد و خیره در چشمان بی روح پدرش نالید:
    - کجا؟! ما که هنوز به نتیجه ای نرسیدیم!
    احسان بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و همانطور که کتش را از روی دسته مبل بر می داشت گفت:
    - در حال حاضر هولدینگ از همه چیز واجب تره!
    بعد رو به هستی کرد و در ادامه گفت:
    - بیا بریم!
    هستی مردد از جا بلند شد و نگاهی طولانی به حسام و صدف انداخت. در آخر، زیر لب خداحافظی گفت و به سمت احسان قدم برداشت.
    هنوز احسان دستگیره در را لمس نکرده بود که حسام طاقت نیاورد. از شدت حرص با صدایی که سعی می کرد بالا نرود، غرید:
    - شما هیچ جا نمی ری بابا!
    احسان، با تعجب و سردرگم به طرف حسام برگشت و با چشمان ریز شده، نگاهی از سر تا پا به او انداخت و گفت:
    - نفهمیدم، چی گفتی؟!
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_شانزدهم

    حسام قدمی به پدرش نزدیک شد و با جدیت تمام گفت:
    - تکلیف مارو روشن کنید بعد برید! من توقع دارم بالاخره بعد از این همه مدت با خواسته ام موافقت کنین و صدفو جزوی از خانواده بدونین!
    احسان خیره در چشمان حسام، پوزخندی زد و زیر لب نالید:
    - اینو که خیلی جدی نگفتی نه؟!
    حسام متوجه حرفش نشد. نگاهی به صدف انداخت و با ابروهای بالا رفته خطاب به پدرش گفت:
    - متوجه منظورتون نشدم!
    احسان با کمال خونسردی پلکی زد و با جدیتی که می شد از چشمان سبزش خواند، گفت:
    - من قبلا حرفامو بهت زدم! گفته بودم که دوست دارم عروس آینده ام چه ویژگی هایی داشته باشه!
    با این حرف احسان، صدف نگاهش را از زمین گرفت و به او دوخت. حسام سرش را به طرفین تکان داد و نالید:
    - مگه صدف چه ایرادی داره؟!
    احسان در جواب به حرف حسام، پوزخند صداداری زد و به او توپید:
    - بگو چه ایرادی نداره! جز این که یه دختر عقده ایه که از تو به عنوان یه پله برای رسیدن به خواسته هاش استفاده می کنه؛ البته، ببخشید که اینقدر رک می گم!
    حسام در جواب به پدرش، خشکش زده بود. زبانش نمی چرخید تا حرف بزند؛ تنها با دهان باز نگاهش می کرد.
    احسان با کمال خونسردی، نگاهش را از چهره مات بـرده حسام و صدف گرفت و زیر لب خطاب به هستی گفت:
    - بریم!
    وقتی احسان پشت در رفت، قبل از آنکه دستگیره را بگیرد، مکث کرد. به پشت سرش چرخید و با حفظ اخم روی پیشانی اش، با دست به حسام اشاره کرد تا نزدیکش شود. حسام، سر به زیر پوفی کرد و دست به جیب به سمت پدرش رفت. روبه رویش که ایستاد، بی حرف فقط نگاهش کرد.
    احسان با چشمان سرد و یخی اش، به چشمان حسام زل زد و طوری که فقط او بشنود گفت:
    - بهتره حرفامو جدی بگیری. من صلاح تو رو می خوام. اون دختره به درد تو نمی خوره!
    - از کجا می دونی؟ مگه تو بهش فرصت دادی تا خودشو نشون بده؟!
    - تو هنوز بزرگ نشدی. تجربه نداری تا یادبگیری چطوری آدمای دور و برتو بشناسی!
    ناخودآگاه پوزخندی صدادار مهمان لبان حسام شد که از دید احسان دور نماند. احسان این بار با جدیت فراوان ادامه داد:
    - اگر من باباتم، نمی زارم هیچوقت ازدواج بین شما دوتا سر بگیره! اون تو رو داره بازی می ده، ببین کی بهت گفتم!
    احسان با اتمام حرفش، بدون آنکه به هستی نگاهی بیندازد، با سر به او اشاره کرد تا بروند.
    با صدای بهم خوردن در، سکوتی آرامش بخش در خانه حکم فرما شد. حسام نفسش را محکم به بیرون فرستاد و در همان حال به طرف صدف سر چرخاند. هنوز هم می شد عصبانیت و حرص را در رفتارش دید. حسام لبخندی زد و به صدف نزدیک شد . در فاصله چند وجبی اش ایستاد؛ اما صدف سر بلند نکرد. حسام سرش را آرام جلو برد و با تن صدای پایینی گفت:
    - خوبی؟
    صدف با شنیدن صدای او، کم کم سرش را بالا آورد و خیره در چشمان حسام شد. چشمان عسلی اش غصه دار بود. حسام دستش را بالا آورد و تره ای از موهای صدف را که از زیر روسریش بیرون زده بود، به پشت گوشش فرستاد. به لبخندش عمق بیشتری داد و خطاب به صدف نالید:
    - چیه؟! چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ تا حالا یه پسر خوشگل ندیدی؟!
    صدف در جواب، تنها عکس العملش لبخند محوی بود که به روی لبانش نشست. پس از چند لحظه سکوت، نگاهش را از چشمان حسام گرفت و خیره به نقطه ای نامعلوم، من من کنان گفت:
    - حس... حسام؟
    - جونم؟
    - تو... حرفای باباتو باور داری؟!
    حسام به پیشانی اش چین داد و با اطمینان خاصی که به صدف داشت، سـ*ـینه سپر کرد و با جدیت جواب داد:
    - معلومه که نه! اون که تورو به اندازه من نمی شناسه!
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفدهم

    صدف، با حرف حسام قانع نشد و نگاهش غصه دار ماند. تنها نیمرخش در راس دید حسام بود.
    حسام دستش را آرام بالا آورد. چانه صدف را بین انگشت شصت و اشاره اش گرفت و سرش را به طرف خودش چرخاند. صدف برای دلخوشی حسام، کنج لبانش را به نشانه لبخند بالا برد و خیره در چشمانش شد. حسام دلش نمی آمد نگاهش را از او بگیرد. احسان واقعا نمی دانست که چه محبتی از این دختر در قلب حسام نقش بسته است. همیشه عادت داشت حرف خودش را بزند و بقیه هم چشم و گوش بسته بگویند《چشم... هرچی شما بگی》
    حسام دیگر تحمل حرف زور از جانب پدرش را نداشت. ناگهان با جرقه ای که در ذهنش زده شد، اخم هایش بیشتر در هم فرو رفت که باعث شد رنگ نگاه صدف هم عوض شود
    . صدف، پرسشگر در چشمان حسام دنبال دلیلی برای خم شدن ابروهایش می گشت. حسام آرام دست صدف را در دستش گرفت و زیر لب اسمش را صدا زد.
    - صدف؟
    صدف با حفظ همان حالتش، به زور دهان باز کرد و تته پته کنان جواب داد:
    - ج... جانم؟
    حسام آب دهانش را به پایین قورت داد و پس از مکث کوتاهی گفت:
    - فکر کنم... فکر کنم راه حلی برای راضی کردن بابا پیدا کردم!
    صدف مشتاقانه خودش را به حسام نزدیک تر کرد و گفت:
    - چه راهی؟!
    حسام کم کم به لبخندش عمق داد و بی پرده و ناگهانی گفت:
    - باید محرمیتمون رو دائمی کنیم!
    با تمام شدن حرفش، به وضوح لرزی را که بر تن صدف افتاد را دید. چیزی نگذشته بود که سردی دستانش را حس کرد. حسام با ابروهای بالا رفته، نگاهش را از تمام اجزای صورت صدف گذراند و در آخر در چشمانش زل زد. آب دهانش را آرام قورت داد و زیر لب نالید:
    - چرا یهو اینطوری شدی؟ از حرفم ناراحت شدی؟!
    ضربان تند قلب صدف را حس می کرد. کاملا مشخص بود ترسی در دلش افتاده است. صدف لبانش را با زبانش خیس کرد و به زور لبخندی مصنوعی زد. دستش را از دست حسام بیرون کشید و بعد از خنده ای مصلحت آمیز کمی از حسام فاصله گرفت و گفت:
    - نه بابا، چرا باید ناراحت بشم؟! فقط... فقط...
    این بار نگاهش را به روی حسام ثابت نگه داشت و ادامه داد:
    - فقط کمی شوکه شدم. همین!
    دستپاچگی در تمام حالاتش به خوبی دیده می شد. حسام رفتارش را درک نمی‌کرد. فکر می کرد با شنیدن این حرفش، خوشحال می شود.
    صدف انگار متوجه گنگی نگاه حسام شد که با مهربانی دست حسام را در دستش گرفت و با حفظ لبخندش گفت:
    - باور کن نمی دونم کار درستی یا نه. حق بده اینجوری شوکه باشم!
    با حرفی که زد، حسام دیگر نخواست بحث ادامه پیدا کند. در جوابش سری به نشانه تایید تکان داد و بدون هیچ حرفی، کتش را از روی مبل برداشت و از خانه بیرون زد.
    ***
    ماشین جلوی در رنگ و رو رفته باغ ایستاد. ریحانه پوفی کرد و آرام از ماشین پیاده شد. با دست سالمش، ۱۰ تومان پول از جیب شلوارش بیرون آورد و چند ضربه به شیشه زد. پیرمرد پشت فرمان، شیشه را پایین کشید و پول را از دستش گرفت. ریحانه، پشتش را به ماشین کرد و بعد از صاف کردن کلاه روی سرش، به طرف در رفت. پیرمرد هم پایش را بر روی پدال گاز فشرد و رفت.
    مثل همیشه با دو لگد، در باز شد و ریحانه وارد شد. باغ آرام بود و صدایی به گوشش نمی رسید. چند قدم برداشت و از کنار آلاچیق مورد علاقه اصلان رد شد. ناگهان چشمانش به روی دودی که از خاکسترها بلند می شد، ثابت ماند. مشخص بود که اصلان تا چند دقیقه قبل، اینجا بوده و بساط کباب و قلیان داشتند. ریحانه نگاهش را از آتش تازه خاموش شده گرفت و به ساختمان قدیمی پیش رویش زل زد.
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هجدهم

    میان باغ ایستاد و پس از آنکه گلویی تازه کرد، از همانجا داد زد:
    - اکبر؟ اکبر؟
    دو انگشتش را زیر زبانش گذاشت و سوت زد تا بلکه سر و کله اکبر پیدا شود.
    اکبر مثل همیشه، بی رمق از زیر زمین بیرون آمد و با نگاه خمارش به ریحانه چشم دوخت. کمی که نگاهش کرد، کم کم گوشه لبش بالا رفت و بدون آنکه چشم از ریحانه بردارد، نزدیکش شد. در همان حال دستی در موهای فِرش فرو برد و خطاب به ریحانه گفت:
    - به به، آقا کامی! راه گم کردی، چه عجب ما چشمون به جمال شما وا شد!
    ریحانه نگاهش را از پای لنگ اکبر گرفت و با پوزخندی که روی لبش جا خوش کرده بود، خیره در چشمان اکبر جواب داد:
    - می بینم که خوب برای خودت صفا می کنی. انگار تبعیدی بهت ساخته!
    اکبر سر به زیر انداخت و با تک خنده ای نگاهی به دور و برش کرد. در همان حال نفس عمیقی کشید و گفت:
    - هعی، بد نی، باهاش می سازیم دیگه!
    سپس نگاهش را از سر تا پای ریحانه گذراند و با ابروهای بالا رفته ادامه داد:
    - تو چی کار می کنی؟ دیگه اینورا پیدات نیست!
    ریحانه نگاهش را از چشمان مشکی و پوست سبزه اش گذراند. در جوابش شانه ای بالا انداخت و بی حوصله گفت:
    چی کار کنیم دیگه. اصلان ول کنمون نیست!
    اکبر آهان کشداری گفت و با خوشرویی از ریحانه خواست تا بر روی تخت چوبی نزدیک ساختمان بنشینند. در همان حال به شانه ریحانه اشاره کرد و کنجکاوانه پرسید:
    - بلا به دور، اینجات دیگه چی شده؟!
    ریحانه بی تفاوت به شانه اش چشم دوخت و کوتاه جواب داد:
    - در رفته!
    اکبر متوجه شد ریحانه دوست ندارد این بحث ادامه پیدا کند؛ برای همین موضوع را عوض کرد و با چین دادن به ابروهایش گفت:
    - با این وضع دستت با چی اومدی؟ تو که تحمل یه لحظه دوری از موتورت رو نداشتی!
    ریحانه نفس عمیقی کشید. زبانش را به روی لبش کشید و با نیشخندی کنج لبش، خطاب به اکبر گفت:
    - اتفاقا برای همین موضوع اومدم پیشت!
    این بار اکبر با ابروهای بالا رفته کاملا به طرف ریحانه برگشت. با نگاهش به ریحانه فهماند منتظر ادامه حرفش است. ریحانه خیره در چشمانش ادامه داد:
    - بهت یه آدرس می دم، موتورم اونجاست. من با این وضعیت دستم نمی تونم برم بیارمش. اگه می شه تو زحمتش رو بکش!
    اکبر با شنیدن حرف های ریحانه، کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد. لبانش به خنده از هم باز شد و در حالیکه خودش را به ریحانه نزدیک تر می کرد گفت:
    - ای بابا این چه حرفیه! این کار حتی بخش کوچیکی از کارایی که در حقم کردی رو جبران نمی کنه!
    سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد:
    - بعد از اینکه موتور رو گرفتم بیارمش خونه اصلان؟
    ریحانه با نزدیک کردن ابروهایش به هم دیگر، چین محوی بینشان افتاد. سرش را به طرفین تکان داد و خطاب به اکبر جواب داد:
    - نه، بیارش همین جا. خیالم راحت تره!
    چیزی نگذشت که ریحانه به قصد رفتن به خانه اصلان، از جا بلند شد. با اصرار اکبر سوار موتورش شد و اکبر او را به مقصد رساند.
    سر کوچه ایستاد و چون راهی تا خانه اصلان نبود، ریحانه از موتور پیاده شد. از اکبر خداحافظی کرد و در ادامه، تاکید کرد که رفتن به آدرس را فراموش نکند.
    با خداحافظی زیر لب از اکبر جدا شد و آرام آرام از کنار خیابان به سمت خانه اصلان قدم برداشت. نمی دانست که اصلان، تا این زمان خبر وجود پلیس را در خانه رسول شنیده است یا نه!
    نفس عمیقی کشید و پس از قورت دادن آب گلویش، انگشتش را به آرامی به روی زنگ فشار داد. چند ثانیه بعد، آمنه که تنها خدمتکار آنجا بود با دیدن ریحانه از توی صفحه روشن آیفون، در را باز کرد. ریحانه بلافاصله با فشاری کم، در را به داخل هول داد و پا به حیاط وسیع خانه اصلان گذاشت.

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا