رمان تقاص آبی چشمهایش(جلد دوم) | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_نوزدهم

خانه اصلان می شد گفت تقریبا در یک باغ واقع بود. در لحظه اول، ریحانه چشمش به رادمهر و شادمهر افتاد که با پوشیدن کت و شلوار سیاه رنگ اسپرت، هیکل گنده شان بیشتر از قبل به چشم می آمد.
رادمهر و شادمهر تا نگاهشان به ریحانه افتاد، پوزخند همیشگی گوشه لبشان جا خوش کرد. در ورودی باغ ایستاده بودند و چشم از ریحانه بر نمی داشتند. ناخودآگاه اخم غلیظی بر پیشانی ریحانه نشست. همانطور که نگاهش به روبه رو بود، از بینشان رد شد. آنها هم بدون هیچ حرفی، تنها با چشم ریحانه را دنبال می کردند. هنوز ریحانه چند قدمی از آنها فاصله نگرفته بود که شادمهر با صدای کلفت خاص خودش ، خطاب به او گفت:
- هنوز یاد نگرفتی سلام کنی کمر باریک؟
به دنبال حرفش با رادمهر، با صدای بلند خندیدند. ریحانه از حرف آنها حرصش گرفت. انگشتانش کم کم در هم جمع شد؛ اما نمی توانست جوابشان را بدهد . آنها عادت داشتند هرکه را که رو دررویشان می ایستاد، زیر مشت و لگد می انداختند و آنقدر او را می‌زدند که دفعه اول و آخرش می شد!
طبق معمول ریحانه بی خیال، از پله ها بالا رفت و با باز کردن در چوبی بزرگ، وارد سالن شد. در لحظه ورود، نگاهش به روی پله هایی که به طبقه بالا ختم می شد ثابت ماند. هنوز چند قدمی برنداشته بود که آمنه از آخر سالن صدایش زد. با شنیدن صدای آمنه، روی پاشنه پا چرخید و به طرفش برگشت. آمنه با همان قیافه جدی مختص به خودش، در حالیکه دستانش را در هم گره کرده بود، نزدیک شد. در فاصله چند قدمی ریحانه ایستاد و با حفظ اخم کمرنگ روی پیشانی اش، نگاهش را از سر تاپای ریحانه گذراند. برای لحظه ای نگاهش به روی شانه ریحانه ثابت ماند؛در اما بعد، بی تفاوت نگاهش را از او گرفت و گفت:
- با آقا کاری داری؟
ریحانه در جوابش، نفس عمیقی کشید و تنها سرش را به نشانه مثبت تکان داد. آمنه دوباره خیره در چشمان ریحانه گفت:
- کارت واجبه؟
ریحانه اینبار دهان باز کرد و جواب داد:
- آره!
آمنه وقتی تایید او را دید، از کنارش رد شد و همانطور که به سمت پله ها می رفت خطاب به ریحانه گفت:
- چند لحظه صبر کن تا به آقا خبر بدم!
ریحانه کلافه پوفی کرد و ناچار پایین راه پله ها ایستاد. می دانست که این ساعت از روز وقت استراحت اصلان است و کسی حق ورود به حریمش را ندارد، مگر آنکه کسی با او کار ضروری داشته باشد!
چند دقیقه بعد، آمنه پایین آمد و به ریحانه گفت که اصلان در اتاق خوابش منتظر اوست. ریحانه بی هیچ حرفی از کنار آمنه رد شد و از پله ها بالا رفت. وارد راهرو شد و روبروی سومین اتاق ایستاد. دستش را بالا آورد و چند ضربه آرام به در زد. با شنیدن صدای اصلان، دستگیره را گرفت و با فشاری کم در را باز کرد.
اتاق غرق در تاریکی شده بود و تنها نور ضعیف آباژور فضا را کمی روشن کرده بود. اصلان، در حالیکه به تاج بالای تختش تکیه داده و پتوی سفید رنگ را تا روی شکمش کشیده بود، به ریحانه خیره شد. ریحانه تا نگاهش را به روی خود دید، با تک سرفه ای گلویش را صاف کرد و آرام پا به درون اتاق گذاشت. با چهره ای خونسرد در فاصله چند قدمی اصلان ایستاد. اصلان برای لحظه ای چشمانش را ریز کرد و با شک و تعجب خطاب به ریحانه گفت:
- شونه اتو بستی؟ درست دارم می بینم؟!
ریحانه کلافه از این سوال تکراری، چشمانش را به روی هم فشرد. نفسش را به بیرون فوت کرد و با اکراه جواب داد:
- آره، کتفم در رفته بود!
خوشبختانه اصلان دیگر چیزی از ماجرای چطور رخ دادن در رفتگی کتفش نپرسید و باعث شد لبخندی محو به روی لبان ریحانه نقش ببندد.
ریحانه وقتی سکوت اصلان را دید، فهمید که از ماجرای رسول خبر ندارد؛ برای همین تصمیم گرفت اول از بی اطلاعی اش مطمئن شود.
- آقا از رسول خبری ندارین؟

 
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست ام

    کم کم ابروهای اصلان در هم رفت و با تندی گفت:
    - مگه قرار بوده خبری به دستم برسه؟!
    ریحانه بدون آنکه نگاهش را از چشمان تیره اصلان بگیرد، قدمی به او نزدیک شد و بعد از کشیدن نفسی عمیق، آرام و شمرده گفت:
    - امروز ظهر ... بعد از اینکه موادو به دست رسول دادم، دیدم که چنتایی مامور همسایه هارو دور خودشون جمع کردن. بین حرفاشون اسم رسول به گوشم خورد. برای همین موقعیتو مناسب ندیدمو از قافله فرار کردم. دیگه خبر ندارم چه بلایی سر رسول اومده!
    اصلان با شنیدن حرف های ریحانه، ناگهان در جایش سیخ نشست. پتو را از رویش کنار زد و از جا بلند شد. در همان حال که از عصبانیت و ترس دستانش می‌لرزید، آب دهانش را به سختی قورت داد و با تته پته گفت:
    - معلوم هست چی داری می گی؟ یعنی چی که مامور ریخته تو خونه رسول؟!
    با تمام شدن حرفش، منتظر جواب ریحانه نماند و با صدایی دورگه داد زد:
    - رادمهر؟ شادمهر؟ معلوم هست کدوم گوری هستین؟!
    آنقدر عصبانی بود که ریحانه جرئت نمی کرد با او حرف بزند. وقتی دید خبری از دو قلوها نشد، با هرچه حرص که داشت در را باز کرد و در حالیکه چشمانش به خون نشسته بود، از همانجا آنها را صدا زد تا وقتی که از عمارت بیرون رفت‌. صدای داد و فریادش آنقدر بلند بود، ریحانه که در اتاق او ایستاده بود، به طور واضح می‌شنید چه می گوید.
    ریحانه آرام از اتاق بیرون رفت و تکیه به نرده های راهرو، به طبقه پایین نگاه کرد. آمنه در حالیکه رنگ بر رو نداشت، در سالن را کمی باز کرده بود و عصبانیت اصلان را تماشا می کرد.
    اصلان می ترسید که نکند رسول آن ها را لو بدهد. می ترسید پیش چشم فرامرز خوار شود. تازه داشت کارش رونق می‌گرفت و خودی نشان می داد؛ تنها فقط با یک اعتراف کوچک از رسول، همه چیزی را که تا به حال به دست آورده بود در چند ثانیه از دست می داد.
    ***
    - حسام؟ حسام؟
    حسام با عجله از اتاق بیرون آمد و همانطور که با حوله صورتش را خشک می کرد، جواب داد:
    - بله؟
    صدف در حالیکه موهایش را بالای سرش جمع کرده و پیشبندی به دور کمرش بسته بود، ملاقه به دست از پشت اپن نگاهش کرد و با لبخند گفت:
    - تا شام سرد نشده بدو بیا!
    حسام به تبعیت از او، لبخند پهنی زد و با قدم هایی بلند وارد آشپزخانه شد. تا چشمش به قورمه سبزی روی میز افتاد، با خوشحالی کف دستانش را بهم کوبید و در حالیکه شکمش به قار و قور افتاده بود، خیره به ظرف خورشت خطاب به صدف گفت:
    - خانم خوشگل ما چیکار کرده! حسابی تو زحمت افتادیا!
    در ادامه حرفش، صندلی را عقب کشید و پشت میز، روبروی صدف نشست. همانطور که کفگیر را از برنج پر کرده بود و در بشقابش می ریخت، زیر لب با خودش زمزمه کرد:
    - جای مامان خالی تا دستپخت عروسش رو ببینه!
    صدف در جواب حرف حسام، چشم غره ای رفت که خنده بر لب حسام نشست. صدف هم از خنده او خنده اش گرفت و بعد در سکوت شروع به غذا خوردن کردند.
    کمی که گذشت، صدف خیره به حسام گفت:
    - چه قدر تغییر کردی!
    حسام به شکل نمایشی سـ*ـینه اش را جلو داد و دستی بر چانه اش کشید. بعد با صدای کلفت مختص به زمانهای قدیم گفت:
    - چطوره؟ حال می کنی؟
    صدف به ابروهایش چین داد و با اکراه رویش را از حسام برگرداند. دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - اَه درست حرف بزن! آدم یاد این مردای بو گندو و کله فرفری اون دوران میوفته!
    حسام به حالت طبیعی خودش برگشت. با لبخندی دندان نما و کمی شیطنت خیره در چشمان صدف گفت:
    - مگه مردای اون دوران چشون بود؟!
    صدف در جواب حسام پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - بگو چشون نبود. با اون ریش و موهای پر پشت پر از شپششون!

     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و یکم

    حسام تکیه اش را به صندلی داد و با ابروهای بالا رفته گفت:
    - حداقل ابهت داشتن و همه ازشون می ترسیدن!
    صدف همانطور که با قاشق و چنگال در دستش با غذا بازی می کرد، پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. تا لحظاتی سکوت بینشان حکمفرما شد که اینبار حسام آن را شکست:
    - خب... نگفتی؟
    صدف با تعجب سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. در همان حال سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - چی؟!
    حسام یک تای ابرویش را بالا داد و همانطور که به چانه اش دست می کشید، گفت:
    - اینجوری بهتره یا ریش بهم میاد؟
    صدف عشـ*ـوه ای به سر و گردنش داد و گفت:
    - در هر حالت جذابیت خودت رو داری!
    تا لحظاتی خیره در چشم هم پلک نمی زدند که صدای آیفون بند نگاهشان را پاره کرد. حسام با ابروهای بالا رفته از جا بلند شد و به صفحه روشن آیفون نگاه کرد. خیره به مرد غریبه توی صفحه آیفون، صدای صدف به گوشش خورد:
    - کیه حسام؟
    حسام بدون آنکه چشم از صفحه بگیرد، آیفون را برداشت و در همان حال خطاب به صدف جواب داد:
    - نمی دونم. یه مرد غریبه ست!
    آنگاه گوشی آیفون را به روی گوشش گذاشت و با اخم محو روی پیشانی اش گفت:
    - بله؟
    مرد غریبه تا صدای حسام را شنید، سریع جواب داد:
    - سلام آقا، ببخشید مزاحمتون شدم!
    - خواهش می کنم. امرتون بفرمایید!
    - ببخشید آقا مثل اینکه موتور رفیقم خونه شماست. اومدم اون رو ببرم!
    حسام با تعجب گوشی آیفون را در دستش فشرد و با حالت جدی گفت:
    - موتور؟!
    - بله آقا، یه موتور سوزوکی سیاه رنگ. رفیقم به خاطر وضعیت شونه اش نتونست بیاد!
    مرد غریبه تا این حرف را زد، حسام ناخودآگاه آهان کشداری گفت و سریع دکمه قفل در را زد. وقتی گوشی آیفون را گذاشت، نگاهش با نگاه پرسشگر صدف در هم تلاقی کرد. نیمچه لبخندی زد و گفت:
    - شامت رو بخور الان میام!
    صدف از روی صندلی نیم خیز شد و کنجکاو گفت:
    - کی بود حسام؟ می شناختیش؟
    حسام دستگیره در را در دستانش گرفت و بدون آنکه به صدف نگاهی بیندازد، جواب داد:
    - وقتی برگشتم برات توضیح می دم!
    ***
    ۱ ماه بعد
    - من دیگه می رم. کاری نداری؟
    شیرین با صدای حنانه، دستانش را بی حرکت به روی پیانو نگه داشت و با لبخند جواب داد:
    - نه عزیز دلم، برو به سلامت!
    حنانه بدون آنکه ذره ای به سمت ریحانه نگاهی بیندازد، زیر لب خداحافظی گفت و رفت.
    ریحانه حرصی نگاهش را از در بسته شده گرفت و در حالت دراز کشیده، پلک هایش را به روی هم گذاشت. نگاه سنگین شیرین را به روی خود حس می کرد. در حالیکه چشمانش بسته بود، صدای قدم های کوتاه شیرین را در نزدیکیش می‌شنید. برای آنکه از لرزش پلکانش پی به بیدار بودنش نبرد، آرام ساعدش را روی چشمانش گذاشت. چند لحظه بعد، فنر مبل زیر پاهایش، پایین آمد و حضور شیرین را حس کرد. در سکوت، فقط صدای نفس هایشان را می‌شنید که شیرین کم کم به حرف آمد. با تن صدای پایین خطاب به ریحانه گفت:
    - از دست حنانه دلخوری؟
    ریحانه، ابتدا سکوت کرد. دوست نداشت حرفی در این مورد بزند. شیرین طاقت نیاورد و آرام ساعدش را گرفت و پایین آورد؛ اما ریحانه، از سر لج چشمانش را باز نکرد. صدای پوزخند شیرین به گوشش رسید که به دنبال گفت:
    - تا جایی که یادمه تو توی خواب مظلوم تر از هر موقع دیگه می شی. پس چرا اخمات درهمه؟
    همچنان چشمان ریحانه بسته بود و قصد باز کردن نداشت. برای فرار از حرف زدن با شیرین، به پهلو چرخید؛ اما شیرین با نیشگونی که از پهلویش گرفت دیگر نتوانست تحمل کند و سریع روی مبل نیم خیز شد.
    در حالیکه با اخم پهلویش را می مالید، خیره در چشمان خندان شیرین زیر لب غرید:
    - مگه درد داری تو؟!
    شیرین در جواب حرف ریحانه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - حقت بود. تا تو باشی جلوی من خودت رو به خواب نزنی!

     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و دوم

    ریحانه با حرص از حالت نیم خیز بیرون آمد و روی مبل نشست. دستانش را در بغلش جمع کرد و خیره به میز پیش رویش شد. شیرین آرام آرام خودش را از روی مبل به سمتش سوق داد و در آخر به او چسبید. چانه اش را به روی شانه ریحانه گذاشت و خیره به نیمرخش، آرام در گوشش گفت:
    - از رفتارای حنانه ناراحتی؟
    ریحانه با حرص نفس عمیقی کشید و پر صدا به بیرون فوت کرد. پلکی زد و به جان کندن جواب داد:
    - برام مهم نیست!
    شیرین با قیافه ای حق به جانب که می گفت (خر خودتی) بدون هیچ حرفی نگاهش کرد. ریحانه وقتی صدایی از شیرین نشنید، آرام از گوشه چشم نگاهش کرد و وقتی آن را آنگونه دید، کلافه چشمانش را به روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت.
    شیرین آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و برای عوض کردن جو موجود، با لبخندی که چال گونه هایش به خوبی خودشان را نشان می دادند، دست ریحانه را در دستش گرفت و گفت:
    - بیا!
    ریحانه بی حوصله سرش را بالا آورد و خیره در چشمان قهوه ای خندان شیرین، ابرویی بالا انداخت و زیر لب نالید:
    - کجا بیام؟!
    شیرین آرام از جا بلند شد و در حالیکه سعی می کرد او را هم از جا بلند کند، جواب داد:
    - بریم به یاد قدیما یه کم پای پیانو خودمون رو گرم کنیم!
    ریحانه تا این حرف را از جانب شیرین شنید، ناخودآگاه ابروهایش در هم رفت و دستش را از اسارت دست شیرین بیرون آورد. خودش را گوشه مبل جمع کرد و زیر نگاه خیره شیرین، تنها گفت:
    - برو بابا!
    شیرین از رفتار ریحانه حرصش گرفت؛ اما به روی خودش نیاورد. بر خلاف چیزی که ریحانه انتظار داشت، ناگهان به سمتش خیز برداشت و او را به زور از مبل جدا کرد. ریحانه با چشمانی گرد شده، خودش را از شیرین جدا کرد و کلافه داد زد:
    - چته تو دختر؟ یهویی جنی می شی!
    شیرین با لب و لوچه کج شده، پشت چشمی نازک کرد و بیخیال او به طرف پیانو رفت. بر روی صندلی روبروی پیانو نشست و بعد از در هم قلاب کردن انگشت هایش و شکستن آنها با هنرمندی هرچه تمام تر، دستانش را به روی کلاویه ها گذاشت. صدای ملایم پیانو در خانه طنین انداز شده بود و حسابی ریحانه را به دوران گذشته بـرده بود. مخصوصا با آهنگ آشنایی که داشت و شیرین عمدا آن آهنگ را می نواخت تا او را وسوسه به خواندن کند.
    خیلی وقت بود ریحانه دیگر چیزی نمی خواند. تا چند سال پیش، در خلوت خودش می خواند اما حالا دیگر وقتی همچین موقعیتی هم نصیبش می شد حوصله خواندن را نداشت.
    شیرین با پوزخند مرموزی که بر روی لب هایش بود، زیر چشمی به ریحانه نگاه کرد و گفت:
    - یالا دیگه. دلم برای ریحانه خوش صدا دوره دبیرستان تنگ شده!
    وقتی نگاه بی حوصله ریحانه را دید، چشمانش را ریز کرد و التماس گونه نالید:
    - ریحانه لطفا!
    آرام آرام گوشه لب ریحانه بالا رفت و لبخندی محو زد. لبانش را با زبانش خیس کرد و پس از صاف کردن گلویش، راست نشست و با نگاهی جدی گفت:
    - خیله خب. کمی از این حالت در بیام و خودم باشم، بد نیست!
    با حرفی که زد، شیرین با ذوق و با اشتیاق بیشتر دستانش را به روی کلاویه های پیانو جابه جا کرد.
    ریحانه از جا بلند شد و در حالیکه آرام آرام به شیرین نزدیک می شد، کلاهش را از سرش برداشت. در همان حال نرم‌ نرمک دهان باز کرد و همراه با ریتم پیانو، شروع به خواندن کرد:
    - ﺍﻣﺸﺐ ﺩر ﺳﺮ ﺷﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ
    ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ
    ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺁﺳﻤﺎﻧﻢ
    ﺭﺍﺯﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻧﻢ
    ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮑﺴﺮ ﺷﻮﻕ ﻭ ﺷﻮﺭﻡ
    ﺍﺯﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﻭﺭﻡ
    شیرین با لبخندی بر لب، ماهرانه می نواخت و اشتیاقی عجیب در دل ریحانه ایجاد می کرد. ریحانه حسابی وسوسه شده بود تا شیرین را همراهی کند.

     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و سوم

    برای همین، تکیه به پیانو چشمانش را به روی هم گذاشت و پس از حس گیری، صدایش را آزاد کرد:
    - ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﭘﺮﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺭﺳﻢ ﺑﻪ ﻓﻠﮏ
    ﺳﺮﻭﺩ ﻫﺴﺘﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺑَﺮﺣﻮﺭ ﻭ ﻣﻠﮏ
    ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻏﻮﻏﺎ ﻓﮑﻨﻢ
    ﺳﺒﻮ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺳﺎﻏﺮ ﺷﮑﻨم
    این بار چشمانش را باز کرد و خیره در چشمان شیرین، با تن صدای نسبتا پایین ادامه داد:
    - ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮑﺴﺮ ﺷﻮﻕ ﻭ ﺷﻮﺭﻡ
    ﺍﺯﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﻭﺭم
    ریحانه به اینجای ترانه که رسید، سکوت کرد و اجازه داد تا کمی شیرین با نواختن پیانو، هنرنمایی بیشتری از خودش نشان بدهد. کمی بعد، گلویش را صاف کرد و با حنجره ای که سالها از آن درست استفاده نکرده بود، کمی تن صدایش را بالا برد و خواند:
    - ﺑﺎ ﻣﺎﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﯾﻦ ﺳﺨﻨﯽ ﮔﻮﯾﻢ
    ﻭﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻪ ﺧوﺩ ﺍﺛﺮﯼ ﺟﻮﯾﻢ
    ﺟﺎﻥ ﯾﺎﺑﻢ ﺯﯾﻦ ﺷﺒﻬﺎ
    ﻣﺎﻩ ﻭ ﺯﻫﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﺏ ﺁﺭﻡ
    ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺨﺒﺮﻡ ﺯ ﺷﻌﻒ ﺩﺍﺭﻡ
    ﻧﻐﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﺮ ﻟﺒﻬﺎ
    ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﺳﺮ ﺷﻮﻕ ﻭ ﺷﻮﺭﻡ
    ﺍﺯﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻮﯾﯽ ﺩﻭﺭﻡ
    خوانندگی ریحانه که تمام شد، با لبخندی دندان نما نگاهش بین دستهای شیرین و صورتش در گردش بود که با یک حرکت، شیرین دست از نواختن کشید. کمی خیره در چشمان ریحانه شد و ناگهان با خوشحالی از پشت پیانو بیرون آمد. دستانش را از هم باز کرد و ریحانه را در آغـ*ـوش کشید. در حالیکه او را به خودش می‌فشرد، زیر گوشش نالید:
    - بهم ثابت شد هنوز همون ریحانه هستی! مرسی از همراهی فوق العاده ات.
    ریحانه که از حرکت ناگهانی شیرین شوکه شده بود، دستانش در دو طرف بدنش آویزان مانده بود؛ اما وقتی شیرین را در این حال دید، آرام آرام دستانش را بالا آورد و دور کمرش حلقه کرد. متقابلا شیرین را به خودش فشرد و جواب داد:
    من هم از تو ممنونم. چون باعث شدی بُعد از یاد رفتمو دوباره به یاد بیارم! فقط...
    شیرین آرام زیر گوشش نالید:
    - فقط چی؟
    ریحانه نفس عمیقی کشید و همانطور که چانه اش را به روی شانه شیرین تکیه داده بود، جواب داد:
    - فقط می خوام... آموزش نصفه و نیمه گذشته ات رو کامل کنی.
    شیرین با تعجبی که در صدایش معلوم بود، گفت:
    - آموزش؟ کدوم آموزش؟!
    لبخندی محو به روی لبان ریحانه نشست. دستانش را نوازشگرانه به روی کمر شیرین بالا و پایین کرد و با تن صدای آرامی گفت:
    - آموزش پیانو دیگه.
    شیرین با خوشحالی کمی خودش را از ریحانه جدا کرد و ناباور خیره در چشمانش نالید:
    - چی؟! تو... تو واقعا می خوای پیانو زدن یاد بگیری؟
    ریحانه خیره در چشمان مبهوت شیرین، خنده ی آرامی کرد و جواب داد:
    - آره، می خوام یاد بگیرم. آخه یه پیانو متروکه توی باغ اصلان هست. دوست دارم حالا که نمی تونم از حنجره ام استفاده کنم، حداقل با زدن پیانو خودم رو تخلیه کنم!
    شیرین با شادی دوباره خودش را به او چسباند و در همان حال از سر شوق ریز خندید.
    هر دو در حس و حال خودشان بودند که صدای دستگیره در، آنها را به خود آورد. از هم جدا شدند و متعجب به رامین که شاکی نگاهش بین آنها در گردش بود، خیره شدند.
    رامین وقتی نگاه مبهوت آنها را به روی خودش دید، کلافه چشمانش را در کاسه چرخاند و گفت:
    - می شه لطفا آواز خوندنتون رو بزارید برای موقعی که من خونه نیستم؟ می بینید که دارم درس می خونم!
    ریحانه بدون آنکه نگاهش را از رامین بگیرد، تند و تند پلک زد و با ابروهای بالا رفته، خطاب به شیرین زیر لب من من کنان گفت:
    - ت... تو... مگه نگفتی اون رفته بیرون؟!
    در جوابش شیرین پس از مکثی طولانی، خیره به رامین گفت:
    - خب... شاید وقتی توی آشپزخونه سرم گرم بوده اومده!
    ریحانه با دهان تقریبا باز و ابروهای بالا رفته، نگاهش را از رامین گرفت و به شیرین دوخت. شیرین هم خودش را به آن راه زد و توجهی به نگاه خیره و حرصی ریحانه نکرد.

     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و چهارم

    رامین وقتی آنها را در آن حالت دید، پوفی کرد و به اتاقش برگشت و در را محکم بست.
    شیرین هم وقتی دید ریحانه بیخیال نمی شود و نگاهش را از او نمی‌گیرد ، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و همانطور که دستانش را جلوی دهانش گرفته بود زد زیر خنده. اخم های ریحانه با خنده ی او درهم رفت و در حالیکه روی مبل می نشست، ناخودآگاه زیر لب گفت:
    - کوفت!

    شیرین همان طور که می خندید، کنار ریحانه نشست و گفت:
    - باور کن موقعی که تو آشپزخونه سرم گرم بوده، اومده خونه! رامین هم که تو دیگه بهتر از من می شناسیش؛ اینقدر رفت و آمدش بی صداست که من نمی فهمم کی خونه ست و کی بیرونه!
    کم کم داشت ریحانه هم خنده اش می گرفت. لبانش آرام آرام از هم باز شد که ناگهان قفسه سـ*ـینه اش سوخت و به همراه، شروع کرد به سرفه کردن. شیرین که با نگرانی ریحانه را برانداز می کرد ، خودش را به او نزدیک تر کرد و در همان حال گفت:
    - جدیدا خیلی سرفه می کنی!
    ریحانه میان سرفه هایش مکثی کرد و نفسی عمیق کشید. نگاهی به شیرین انداخت و با صدایی خفه گفت:
    - چیزی نیست، خوب می شم!
    شیرین بدون آن که تغییری در حالتش بدهد، با ابروهای درهم، ادامه داد:
    - درسته هفته ای دوبار بیشتر اینجاها پیدات نمی شه؛ اما من حواسم بهت هست. حدود دو هفته ای می شه سرفه می کنی؛ اون م نه سرفه های عادی، بلکه همراه با خون!
    ریحانه همان طور که صورتش را با دستانش پوشانده بود، رو به جلو خم شد و جواب داد:
    - نمی خواد بیخودی شلوغش کنی! تا چند روز دیگه خوب می شم!
    شیرین، پر حرص دهان باز کرد تا دوباره چیزی بگوید که در همان لحظه موبایل ریحانه زنگ خورد. ریحانه بی حوصله دستش را درون جیب عقب شلوارش کرد و موبایل ساده نوکیا اش را بیرون آورد. خیره به صفحه روشنش که چشمک زنان نشان از تماس اکبر می داد، شد. پوفی کرد و با فشاری به روی دکمه سبز رنگ، تماس را وصل کرد. موبایل را به گوشش چسباند و گفت:
    - الو؟!
    از آن طرف خط، صدای اکبر به گوشش رسید که تند و تند گفت:
    - الو؟ کامی؟ کجایی تو؟!
    در جواب سوال اکبر، در زیر نگاه خیره شیرین تکیه اش را به مبل داد و گفت:
    - هرجا! چطور؟!
    اکبر کلافه پوفی کرد و با تن صدای پایین تری گفت:
    - بابا این اصلان کچلمون کرد از بس سراغ تو رو گرفت. زود بیا باغ منتظره، باهات کار فوری داره!
    ریحانه با شنیدن حرف های اکبر، آرام آرام اخم هایش در هم رفت و همانطور که موبایل را در دستش می فشرد، گفت:
    - چی کارم داره؟!
    - نمی دونم، چیزی نگفت!
    ریحانه مکث کرد. سرش را چرخاند و این بار خیره در چشمان نگران شیرین زمزمه کرد:
    - تا چند دقیقه دیگه اونجام!
    - باشه، فعلا!
    تا ریحانه تماس را قطع کرد، شیرین خودش را به او نزدیک کرد و خیره به نیمرخش دهان باز کرد و گفت:
    - کی بود؟ کجا باید بری؟!
    ریحانه نفس عمیقی کشید و بدون آنکه چیزی بگوید از جا بلند شد. شیرین با چشمانی که اضطراب از آنها می بارید، نگاهش می کرد و به تبعیت از او، ایستاد. ریحانه بی حرف کلاهش را از روی مبل برداشت و موهای تراشیده قهوه ای رنگش را زیرش قایم کرد. در حالی که به سمت در می رفت، خطاب به شیرین گفت:
    - اصلان کارم داره باید برم. کاری نداری؟!
    پس از مکث کوتاهی، صدای شیرین را از پشت سرش شنید که آرام گفت:
    - نه، برو به سلامت. مواظب خودت باش!
    ریحانه با حفظ گره ی بین ابروهایش، به دستگیره در چنگ زد و با فشاری در را باز کرد. آسانسور دقیقا روبرویش بود. جلو رفت و در سکوت دکمه آسانسور را زد. با کمی معطلی بالاخره در آسانسور باز شد و وارد شد. تکیه به دیواره آسانسور، به خودش از توی آینه روبرویش زل زد.

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا