#پارت_نوزدهم
خانه اصلان می شد گفت تقریبا در یک باغ واقع بود. در لحظه اول، ریحانه چشمش به رادمهر و شادمهر افتاد که با پوشیدن کت و شلوار سیاه رنگ اسپرت، هیکل گنده شان بیشتر از قبل به چشم می آمد.
رادمهر و شادمهر تا نگاهشان به ریحانه افتاد، پوزخند همیشگی گوشه لبشان جا خوش کرد. در ورودی باغ ایستاده بودند و چشم از ریحانه بر نمی داشتند. ناخودآگاه اخم غلیظی بر پیشانی ریحانه نشست. همانطور که نگاهش به روبه رو بود، از بینشان رد شد. آنها هم بدون هیچ حرفی، تنها با چشم ریحانه را دنبال می کردند. هنوز ریحانه چند قدمی از آنها فاصله نگرفته بود که شادمهر با صدای کلفت خاص خودش ، خطاب به او گفت:
- هنوز یاد نگرفتی سلام کنی کمر باریک؟
به دنبال حرفش با رادمهر، با صدای بلند خندیدند. ریحانه از حرف آنها حرصش گرفت. انگشتانش کم کم در هم جمع شد؛ اما نمی توانست جوابشان را بدهد . آنها عادت داشتند هرکه را که رو دررویشان می ایستاد، زیر مشت و لگد می انداختند و آنقدر او را میزدند که دفعه اول و آخرش می شد!
طبق معمول ریحانه بی خیال، از پله ها بالا رفت و با باز کردن در چوبی بزرگ، وارد سالن شد. در لحظه ورود، نگاهش به روی پله هایی که به طبقه بالا ختم می شد ثابت ماند. هنوز چند قدمی برنداشته بود که آمنه از آخر سالن صدایش زد. با شنیدن صدای آمنه، روی پاشنه پا چرخید و به طرفش برگشت. آمنه با همان قیافه جدی مختص به خودش، در حالیکه دستانش را در هم گره کرده بود، نزدیک شد. در فاصله چند قدمی ریحانه ایستاد و با حفظ اخم کمرنگ روی پیشانی اش، نگاهش را از سر تاپای ریحانه گذراند. برای لحظه ای نگاهش به روی شانه ریحانه ثابت ماند؛در اما بعد، بی تفاوت نگاهش را از او گرفت و گفت:
- با آقا کاری داری؟
ریحانه در جوابش، نفس عمیقی کشید و تنها سرش را به نشانه مثبت تکان داد. آمنه دوباره خیره در چشمان ریحانه گفت:
- کارت واجبه؟
ریحانه اینبار دهان باز کرد و جواب داد:
- آره!
آمنه وقتی تایید او را دید، از کنارش رد شد و همانطور که به سمت پله ها می رفت خطاب به ریحانه گفت:
- چند لحظه صبر کن تا به آقا خبر بدم!
ریحانه کلافه پوفی کرد و ناچار پایین راه پله ها ایستاد. می دانست که این ساعت از روز وقت استراحت اصلان است و کسی حق ورود به حریمش را ندارد، مگر آنکه کسی با او کار ضروری داشته باشد!
چند دقیقه بعد، آمنه پایین آمد و به ریحانه گفت که اصلان در اتاق خوابش منتظر اوست. ریحانه بی هیچ حرفی از کنار آمنه رد شد و از پله ها بالا رفت. وارد راهرو شد و روبروی سومین اتاق ایستاد. دستش را بالا آورد و چند ضربه آرام به در زد. با شنیدن صدای اصلان، دستگیره را گرفت و با فشاری کم در را باز کرد.
اتاق غرق در تاریکی شده بود و تنها نور ضعیف آباژور فضا را کمی روشن کرده بود. اصلان، در حالیکه به تاج بالای تختش تکیه داده و پتوی سفید رنگ را تا روی شکمش کشیده بود، به ریحانه خیره شد. ریحانه تا نگاهش را به روی خود دید، با تک سرفه ای گلویش را صاف کرد و آرام پا به درون اتاق گذاشت. با چهره ای خونسرد در فاصله چند قدمی اصلان ایستاد. اصلان برای لحظه ای چشمانش را ریز کرد و با شک و تعجب خطاب به ریحانه گفت:
- شونه اتو بستی؟ درست دارم می بینم؟!
ریحانه کلافه از این سوال تکراری، چشمانش را به روی هم فشرد. نفسش را به بیرون فوت کرد و با اکراه جواب داد:
- آره، کتفم در رفته بود!
خوشبختانه اصلان دیگر چیزی از ماجرای چطور رخ دادن در رفتگی کتفش نپرسید و باعث شد لبخندی محو به روی لبان ریحانه نقش ببندد.
ریحانه وقتی سکوت اصلان را دید، فهمید که از ماجرای رسول خبر ندارد؛ برای همین تصمیم گرفت اول از بی اطلاعی اش مطمئن شود.
- آقا از رسول خبری ندارین؟
خانه اصلان می شد گفت تقریبا در یک باغ واقع بود. در لحظه اول، ریحانه چشمش به رادمهر و شادمهر افتاد که با پوشیدن کت و شلوار سیاه رنگ اسپرت، هیکل گنده شان بیشتر از قبل به چشم می آمد.
رادمهر و شادمهر تا نگاهشان به ریحانه افتاد، پوزخند همیشگی گوشه لبشان جا خوش کرد. در ورودی باغ ایستاده بودند و چشم از ریحانه بر نمی داشتند. ناخودآگاه اخم غلیظی بر پیشانی ریحانه نشست. همانطور که نگاهش به روبه رو بود، از بینشان رد شد. آنها هم بدون هیچ حرفی، تنها با چشم ریحانه را دنبال می کردند. هنوز ریحانه چند قدمی از آنها فاصله نگرفته بود که شادمهر با صدای کلفت خاص خودش ، خطاب به او گفت:
- هنوز یاد نگرفتی سلام کنی کمر باریک؟
به دنبال حرفش با رادمهر، با صدای بلند خندیدند. ریحانه از حرف آنها حرصش گرفت. انگشتانش کم کم در هم جمع شد؛ اما نمی توانست جوابشان را بدهد . آنها عادت داشتند هرکه را که رو دررویشان می ایستاد، زیر مشت و لگد می انداختند و آنقدر او را میزدند که دفعه اول و آخرش می شد!
طبق معمول ریحانه بی خیال، از پله ها بالا رفت و با باز کردن در چوبی بزرگ، وارد سالن شد. در لحظه ورود، نگاهش به روی پله هایی که به طبقه بالا ختم می شد ثابت ماند. هنوز چند قدمی برنداشته بود که آمنه از آخر سالن صدایش زد. با شنیدن صدای آمنه، روی پاشنه پا چرخید و به طرفش برگشت. آمنه با همان قیافه جدی مختص به خودش، در حالیکه دستانش را در هم گره کرده بود، نزدیک شد. در فاصله چند قدمی ریحانه ایستاد و با حفظ اخم کمرنگ روی پیشانی اش، نگاهش را از سر تاپای ریحانه گذراند. برای لحظه ای نگاهش به روی شانه ریحانه ثابت ماند؛در اما بعد، بی تفاوت نگاهش را از او گرفت و گفت:
- با آقا کاری داری؟
ریحانه در جوابش، نفس عمیقی کشید و تنها سرش را به نشانه مثبت تکان داد. آمنه دوباره خیره در چشمان ریحانه گفت:
- کارت واجبه؟
ریحانه اینبار دهان باز کرد و جواب داد:
- آره!
آمنه وقتی تایید او را دید، از کنارش رد شد و همانطور که به سمت پله ها می رفت خطاب به ریحانه گفت:
- چند لحظه صبر کن تا به آقا خبر بدم!
ریحانه کلافه پوفی کرد و ناچار پایین راه پله ها ایستاد. می دانست که این ساعت از روز وقت استراحت اصلان است و کسی حق ورود به حریمش را ندارد، مگر آنکه کسی با او کار ضروری داشته باشد!
چند دقیقه بعد، آمنه پایین آمد و به ریحانه گفت که اصلان در اتاق خوابش منتظر اوست. ریحانه بی هیچ حرفی از کنار آمنه رد شد و از پله ها بالا رفت. وارد راهرو شد و روبروی سومین اتاق ایستاد. دستش را بالا آورد و چند ضربه آرام به در زد. با شنیدن صدای اصلان، دستگیره را گرفت و با فشاری کم در را باز کرد.
اتاق غرق در تاریکی شده بود و تنها نور ضعیف آباژور فضا را کمی روشن کرده بود. اصلان، در حالیکه به تاج بالای تختش تکیه داده و پتوی سفید رنگ را تا روی شکمش کشیده بود، به ریحانه خیره شد. ریحانه تا نگاهش را به روی خود دید، با تک سرفه ای گلویش را صاف کرد و آرام پا به درون اتاق گذاشت. با چهره ای خونسرد در فاصله چند قدمی اصلان ایستاد. اصلان برای لحظه ای چشمانش را ریز کرد و با شک و تعجب خطاب به ریحانه گفت:
- شونه اتو بستی؟ درست دارم می بینم؟!
ریحانه کلافه از این سوال تکراری، چشمانش را به روی هم فشرد. نفسش را به بیرون فوت کرد و با اکراه جواب داد:
- آره، کتفم در رفته بود!
خوشبختانه اصلان دیگر چیزی از ماجرای چطور رخ دادن در رفتگی کتفش نپرسید و باعث شد لبخندی محو به روی لبان ریحانه نقش ببندد.
ریحانه وقتی سکوت اصلان را دید، فهمید که از ماجرای رسول خبر ندارد؛ برای همین تصمیم گرفت اول از بی اطلاعی اش مطمئن شود.
- آقا از رسول خبری ندارین؟