- عضویت
- 2021/01/14
- ارسالی ها
- 1,912
- امتیاز واکنش
- 1,416
- امتیاز
- 467
از نک کفشهای اسپرت تا سر تراشیدهاش رو از نظر گذروندم و یه تای ابروم رو دادم بالا.
- بفرمایید؟!
بیحرکت ایستاد و با لبهایی که چند میلی متری از هم فاصله گرفته بود مشغول تماشام شد.
نگاهش رو میون اجزای صورتم چرخوند تا اینکه روی چشمهام ثابت موند.
اونقدر با دقت مشغول وارسی شده بود که انگار جنس گم شدش رو تو چشمهای من جاسازی کرده بودن.
خمی به ابروهام آوردم و دست به س*ینه منتظر شدم ، ببینم کی دست از چشم چرونی اونم میون هزار و یک عابر پیاده بر میداره.
خم ابروم ، کار خودش رو کرد و باعث شد پسره به خودش بیاد و متوجه نگاههای خیره و غیر طبیعیش بشه.
دست پاچه و منمن کنان گفت:
- خانم آتشزاد؟
- خودم هستم .
با اضطراب ادامه داد:
- من ... پسر عموی خانم ایرانمهر هستم ، سپیده ایرانمهر.
نگاه متعجبم رو اینبار دقیق و با ذکاوتتر روی پوشش و سر و وضعش چرخ دادم تا ارتباط ظاهریش رو با سپیده دریابم.
پسر عموی سپیده و چشم هرز رفتن؟ پسر عموی سپیده و تتو روی گردن؟ پسر عموی سپیده و آستین کوتاه جذب؟ نه تنها سرو تیپش به سپیده اینا نمیخورد بلکه قیافش هم هیچجوره شبیه خاندان ایرانمهر نبود. به حاج بیبی هم نمیاومد بذاره نوهاش اینطوری از دست بره!
معلومه از اون پسر تخسهاست که کار خودش رو میکنه و به کسی هم کار نداره.
لبخند مصنوعی زدم .
- خوشبختم.
سری به معنای همچنین تکون داد و کمی پیشونیش رو خاروند .
راستش میخواستم در مورد به موضوع مهم باهاتون صحبت کنم وقت دارین؟
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و اشارهای به ساعت مچی توی دستم کردم .
- تا پنج دقیقه دیگه باید سر کار باشم ، کارتون خیلی واجبه؟
کمی سرش رو به سمت شونه راستش خم کرد.
واسه من واجبه ولی واسه شما نمیدونم.
نفس عمیقی کشیدم و خونسرد گفتم:
- خب همین الان بگید.
- الان مکان مناسبی نیست و همینطور زمان مناسب.
شما کی وقتتون خالیه هم رو ببینیم؟
کیفم رو روی شونهام جا به جا کردم .
- عصر ساعت شش کارم تموم میشه .
لبخندی رضایت بخشی زد و با لحنی که آرامش خاصی رو توی خودش جا داده بود گفت:
- پس شش و ربع کافه دنج میبینمتون .
سری تکون دادم و در حالی که قصد رفتن کرده بودم جوابش رو دادم:
- امیدواردم صحبتهاتون ارزش تلف کردن وقتم رو داشته باشه .
- باور کنید اگر به کمکتون نیاز نداشتم تا اینجا ، اونم این موقع صبح نمیاومدم.
سرم رو به معنی باشه تکون دادم و خداحافظی گفتم و یکراست به سمت شرکت رفتم .
هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که با صداش برگشتم و نگاهش کردم.
- خانم اتشزاد ، خواهش میکنم از دیدارمون به سپیده چیزی نگید.
پوفی کردم و چشم قرهای تحویل این پسر، سر تا پا خرده فرمایش دادم .
- بعد از صحبتهاتون در موردش تصمیم میگیرم.
این یعنی اگه کاری جز سپیده داشتی باشی دمار از روزگارت در میارم، این یعنی اگه بخوای مزاحم بشی و باز چشم چرونی کنی چشمهات رو از کاسه در میارم و بیخانمانت میکنم اون موقعست که باید دنبال کارتون برا جا خوابت بگردی .
دستهاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و به امید دیداری گفت .
خداحافظی کوتاهی کردم و یک راست سمت شرکت رفتم.
حاج یونس چاییش رو، تو دستی که قند داخلش بود گرفت و دستی برام تکون داد .
در حالی که چند قدم مونده بود وارد ساختمون بشم ، سری تکون دادم و رو بهش با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- صبح بخیر حاج يونس .
لبخندی تحویلم داد.
- صبح توام بخیر باباجان .
لبخندم رو تا بناگوش کش دادم و وارد سالن شدم.
آخرین ویرایش: