رمان دالان خوشبختي | رها محقق زاده كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

RAHA_M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/04
ارسالی ها
240
امتیاز واکنش
1,770
امتیاز
361
محل سکونت
شیراز
به نام آفریدگار هستی

ژانر:درام

خلاصه:من و تو دو غريبه های به هم نزديكیم ،، آشناي ديرينه
من دختري لطيف و حساسم، تو كمكم كن
نگذار ميان اين ظلم ها و نامردي ها بشكنم
مگر نمی گویند گـ ـناه پدر پای پسر نیست؟
چرا به پای تو نوشته شد؟
سوخت تمام آرزوهايم
ديگر فرصتي براي جبران نيست .. تمام پل هاي پشت سر شكسته اند همه ..
اكنون ميان انتقام و نفرت من مي روم .. شهرتم را رها مي كنم مي روم تا راحت تر كنار بيايم با همه چيز ..

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    فصل اول
    از شدت هیجان روی پام بند نمی شم
    هیچ وقت به عمرم انقدر خوشحال نبودم
    توی دلم غوغاست .. بی صبرانه دو هفته دیگه رو آرزو می کنم
    سوگل:-خوب حالا حست چیه؟
    به سمتش بر میگردم:-هیجان زدم
    آریا سهرابی هر لحظه از میزان سن بهمون نزدیک تر می شه
    وقتی کاملا بهمون می رسه با لبخند ملیح همیشگیش می گـه:-روشا کارت حرف نداره تبریک میگم .. از این قسمت که سرافراز بیرون اومدی
    بعد سرش رو به سمت سوگل بر می گردونه :-سوگل کار تو هم عالی بود منتهی مردم به کار شما عادت دارن برای همینم ازت انتظار عالی بودن دارن روشا رو که ببینن حتما متعجب می شن
    آریا:-موضوعی که راجبش می خواستم صحبت کنم تاتری هست که نمایشنامه هنوز تاییدی وزارت ارشاد رو نگرفته اما می تونم شما رو معرفی کنم و به شرط تست
    سوگل:-اگر از پسش بر بیایم حتما ! منتظر خبرت هستیم
    آریا با خداحافظی ازمون فاصله می گیره
    -می دونی سوگل محقق شدن آرزوهام چیزی بوده که براش جنگیدم و قسمت اولش رو با شروع سریال دریا می بینم
    سوگل همونطور كه عينكشو ميزد گفت :
    سوگل:-تلاش خودت هست
    -چرا عينك ميزني نشناسنت؟من از روزي كه معروف و مشهور شم ديگه عينكو ميزارم كنار
    سوگل:-همه همينو ميگن اولش
    -من با همه فرق دارم می بینی حالا
    با صداي گوشيم چشم از سوگل گرفتم و نگاهي به گوشي انداختم
    -سهند ! سلام
    سهند:-سلام خسته نباشي
    -سهند راحت شدم اما انتظار برای پخش ولم نمی کنه
    سهند:-عجله نكن ! زنگ زدم برای مناسبت اتمام فیلم بدری دعوتت کنم با سوگل رستوران همیشگی
    -راست می گی؟باشه خودمون رو می رسونیم
    بعد از قطع كردن با سوگل سمت رستوران رفتیم
    وارد رستوران كه شديم جمعیت زيادي به سمت سوگل حجوم آوردند
    بالاخره بعد از چند دقیقه سوگل با لبخند از جمعیت بیرون اومد
    با ديدن مامان و بابا به سمتشون رفتم
    مامان:-چطور بود دخترم؟
    -عالي بود مثل يه رويا گذشت هيچ خستگي ندارم
    مامان:-تا اخرش همینقدر خوشحال باشی
    بابا:-شکی ندارم بازیت همه رو متعجب می کنه
    به سمت سهند رفتم و سهندم طبق عادت پيشونيمو بوسيد و گفت:-اميدوارم هميشه موفق باشي
    سوگل:-من چطور؟
    سهند:-تو اگر خوب بازی نکنی متعجب می کنی اما خانواده ی ما ته تغاری پسنده
    بعد از اين كه رسيديم خونه به سمت اتاقم راه افتادم كه ديدم سوگل هم داره پشت سرم مياد
    وارد اتاق كه شدم رو به سوگل گفتم مشكلي پيش اومده ؟
    سوگل:-2 روز دیگه باید بریم برای تست
    -چرا انقدر زود؟آريا كه گفت تاییدی نگرفتن
    سوگل:-خوب حتي اگر سال ديگه هم باشه قرار داد رو از الان ميگيرن كه يهو موقع فيلم برداري نزنه به سرت و نياي
    -مگه می شه آدم بزنه زیر قولش
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    صبح ساعت 8 بیدار شدم از هیجان تپش قلب گرفته بودم
    ‎همه توی آشپزخونه حاضر نشسته بودن
    ‎بعد از خوردن صبحانه با سوگل به سمت حياط رفتيم سوييچ رو گرفتم و سوار شدم
    ‎از در كه رفتيم بيرون ‎بارون شديد ميباريد
    تقریبا ده دقيقه ديگه ميرسيديم
    ‎سوگل :-خوبه قرار داد نبندن نخوره توی ذوقت
    ‎-نه ! قبول می کنن
    ‎سوگل:-ایشالا
    ‎برگشتم سمتشو گفتم :-ايشالا ببين تو با پولش
    با فریاد گفت :-روشا رو به روت
    ‎و هر دو به سمت شيشه پرت شدیم
    ‎ايربك ها باز شد و با سر توی بالشت های داغ فرو رفتیم
    به ماشین سفید رو به روم خیره شدم
    ‎دختری بدون معطلي از ماشین پياده شد و با فریاد گفت :-دقت نکردن و حواس پرتی ! چرا گواهینامه گرفتید ؟
    بي معطلي پياده شدم و همونطور که یه دستم روی پیشونیم بود که از شدت سوختنش کم کنم به دختره نگاه کردم
    دختر:-با شما هستم !!
    بعد رو كرد سمت راننده و گفت:-عزيزم بيا پياده شو ببين چه به روز ماشينمون آورده
    -خانوم لطفا ! صدای آرومتون رو هم می شنویم
    دختر:-خانوم شما نمی یاید پایین ؟
    همزمان با اين حرفش در سمت راننده باز شد و يه پسري پياده شد
    بارون به شدت ميباريد
    از ساعت قرار داشت می گذشت
    پسر:- مهتاب یکم آروم باش داد نکش
    مهتاب:-چرا؟ مقصر هستن اما صحبت نمی کنن
    پسر:-مهتاب مقصر ما هستيم كه فرعی رو پيچيديم بشین تو ماشین من می یام
    مهتاب ابروهاش رو توی هم گره داد و به سمت ماشین رفت
    پسر:-متاسفم خانوم اگر وقت دارید زنگ بزننم تعمیرگاه ؟
    تازه يادم به ماشين افتاد نگاهي بهش كردم طرف راستش کامل کج شده بود
    -الان دیر شده کار مهمی دارم شماره موبایلم رو بهتون می دم هماهنگ کنیم برای فردا
    شمارمو كه بهش دادم:-به نام چي سيو كنم؟
    -ملک پور
    پسر:-پيشونيتون هم داره خون مياد
    كامل برگشتم سمتش و گفتم :-ممنون پاكش ميكنم
    سوار ماشين كه شدم بدون فوت وقت پامو روي گاز فشردم
    خيس آب بودم
    سوگل كه موقع تصادف رنگش پريده بود الان بهتر بود با لحن شوخي گفت:-چرا دختره اینطوری بود ؟
    -نمی دونم تو چرا پياده نشدي؟
    سوگل:-گفتم یکیشون منو می شناسن وقت تلف می شه
    خلاصه ساعت ١٠:٣٠ رسيديم به مقصد با نيم ساعت تاخير
    کارگردان با دیدنمون فقط از من تست گرفت و قرارداد رو جلومون گذاشت
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    فصل دوم
    -سوگل؟
    سوگل :-چی شده؟
    -امروز بايد بريم تعمير گاه
    سوگل:-خوب برو هزينشو هم که پرداخت كردي يه چشم غره به اون دختره برو
    -مياي با من بريم؟
    سوگل:-نه امروز باید برم سر فیلم برداری تو کی باید بری ؟
    -ديشب مسیج داد گفت سلام مهر آرا هستم هموني كه باهاتون تصادف كرد فردا ساعت ١١ صبح تعميرگاه ... منتظرتونم
    سوگل :-آها خوب برو ماشينو درست كن ساعت ١٠ هستا
    منم با آژانس ميرم
    ***
    با رسیدنم پسري پشت به من به ماشينش تكيه داده بود با گوشيش مشغول بود
    از ماشين كه پياده شدم پسر به سمتم برگشت
    پسر:-سلام خانم ملک پور
    -سلام ببخشید دیر شد مشکل ماشین چی بود ؟
    پسر:شاسیش همون که حدس زدم متاسفانه
    سرم رو تکون دادم و نفسم رو محکم خارج کردم
    همون موقع گوشيش زنگ خورد
    با گوشيش صحبت كرد وتقریبا يك ساعت بعد كار ماشين تموم شد
    ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم
    ***
    -سوگل من تا 3 ماه دیگه کاری ندارم به نظرت چيكار كنم ؟
    سوگل با اون لباساي دوره هخامنشي و اون آرايش خوشگلش با تن صداي آروم رو به من گفت:-ماشينو بردار و برو و شور هم نزن ٢ ساعت ديگه كارم تموم ميشه بهت زنگ ميزنم بيا دنبالم
    -باشه پس تا ٢ ساعت ديگه
    ماشينو که روشن كردم گوشيم زنگ خورد
    شماره ناشناس بود
    -بفرماييد
    صداي يه دختري توي گوشي پيچيد:-سلام خسته نباشيد خانوم پور؟
    -بله خودم هستم
    دختر:-شما طبق قراردادي كه كنسل كرديد بايد امروز به شركت ما تشريف بياريد براي كنسل حضوري
    -قرارداد ؟
    دختر:-شما تشريف بياريد براتون توضيح ميديم
    -باشه ميشه آدرسو بديد؟
    بعد از نوشتم آدرس گوشيو قطع كردم
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    جلوي ساختمان ٥ طبقه ايستادم
    ولي اينجا كه نوشته شركت ساختمان سازان شهريار
    وارد كه شدم بوي عطر توي بينيم پيچيد اونم چند نوع مختلف
    همه سرشون به كارشون گرم بود
    به سمت ميز وسط سالن رفتم كه چند نفر تند تند كار انجام ميدادن
    به سمت خانومي رفتم و گفتم :-سلام ببخشيد مديريت طبقه چندمه ؟
    بدون اين كه سرشو بلند كنه گفت:- طبقه پنجم
    سوار آسانسور شدم و دكمه ٥ رو فشردم
    -طبقه پنجم
    از آسانسور بیرون اومدم
    يه خانومي نشسته بود پشت ميز و با تلفن صحبت ميكرد
    منشی:-آره امشب هست
    -سلام
    سرشو بلند كرد و با ديدنم لبخند زد
    منشی:-سلام خانوم ملک پور نميدونستم قراره شما رو ملاقات كنم می تونم عکس بگیرم؟
    -حتما
    منشی:-بفرمایید توی اتاق منتظرتون هستن
    -ممنون
    وارد كه شدم كسي سرش توي پرونده ها بود
    -سلام ببخشيد امروز به من زنگ زدن ..
    با بالا آوردن سرش حرفم رو قطع کردم
    پسر:-سلام خوش اومديد بفرماييد بشينيد
    -شما با من كاري داشتيد؟
    پسره تلفن و برداشت و گفت:-بگيد بيان داخل
    پسر:-بله
    در اتاق باز شد و خانومي با چشماي پف كرده و صورتي كه از گريه قرمز شده بود نگاهشو به من دوخت
    اولين چيزي كه جلب توجه ميكرد چشماي آبي روشنش بود
    كه چقدر برام آشنا بود
    خانوم:-روشا؟
    و بعد از حال رفت
    با خودم گفتم:-یعنی طرفدارمه ؟ خوشحال شد منو ديد ؟
    با فریاد پسر به خودم اومدم:-خانوم رضايي آب قند
    از جام پريدم
    منشيه آب قند با یه لیوان آب آورد
    پسره آب رو ريخت توي صورت اون خانم كه غش كرد و گفت:-خانوم ملک پور ؟
    با تعجب به سمتش برگشتم كه ديدم اصلا حواسش به من نيست
    ملک پور که منم
    صداي ضعيف خانومه به گوشم رسيد:-روشا ..
    به سمتش برگشتم
    پسري كه هنوز اسمشم نميدونستم آب قند رو به زور به خورد اون خانم داد
    خانوم:-دخترم ..
    با بهت گفتم:-معلومه اينجا چه خبره ؟ پس كار من چي ميشه ؟ قرار دادي كه پشت تلفن منشيتون ميگفت ؟
    منشي خانومه رو به زور روي صندلي نشوند و با بااجازه اي اتاقو ترك كرد
    قبل از رفتن هم پسره گفت:-كسي رو راه نده تلفن هم وصل نكن
    منشي:-چشم
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    کم کم عصبی شدم مخصوصا این که سکوت اتاق رو گرفته بود
    خانمه چشم هاشو روی هم گذاشته بود و تند تند نفس عمیق میکشید و پسره هم نگاهش بین ما در گردش بود
    یه لحظه توی ذهنم جرقه ای زده شد .. اخمام توی هم رفت و سعی کردم خودمو دلداری بدم .. نه بابا این اصلا امکان نداره
    با اخم و صدایی که سعی میکردم پایین نگه دارم گفتم :
    من وقت آزاد ندارم اگر زنگ زدید که بشینیم همدیگرو نگاه کنیم
    از روی مبل بلند شدم و گفتم :-من رفتم خداحافظ
    به وضوح رنگ از روی خانومه پرید و با من و من گفت :-نه با من باید بیای تا یه سری چیزا رو برات روشن کنم می یای ؟
    -معلومه که نه فکر کردید انقدر ساده ام ؟
    خانمه:-تو رو خدا دخترم .. نگاه کن تو روشا ملک پور هستی ! نمی دونم خانواده ات از ما چی گفتن ولی می دونی که بچه ی اونا نیستی
    -اون وقت این رو شما از کجا می دونید ؟
    انگار این یه جمله ی من دلیلی بود برای لبخندش
    خانمه-تو رو خدا باهامون بیا .. به من ..اعتماد کن .. لطفا
    -چجوری این حرفو میزنید ؟
    خانمه:-تو هیچی نمیدونیاگر به حرفام اعتماد نداری به این عکس اعتماد کن
    عکسی رو به دستم داد عکس یه خانوم جوان که یه نوزاد که اصلا هم چهرش معلوم نبود دستش بود ..
    -این عکس چیه ؟
    مهدوی:-اون منم و اون نوزاد هم تویی .. 5 روزت بود .. همراهمون بیا .. لااقل به اینا اعتماد کن .. ما برات خطری نداریم
    تنها جواب ذهنم که این خانم کی هست اخم روی صورتم میاره و میگه غیر ممکنه .. غیر ممکنه
    با اکراه جواب دادم :
    -صبر کنید با مادرم تماس بگیرم
    یه بوق .. دو بوق ..
    مامان:-جانم روشا ؟
    -سلام مامان خوبی ؟
    مامان:-ممنون عزیزم .. کجایی ؟
    -من .. من توی یه شرکتم .. مامان شاید نتونم امروز ظهر رو بیام خونه .. موضوعی پیش اومده
    مامان :-چی شده ؟
    به طور کاملا سر بسته در حدی که یه خانومی که کاملا شبیه منه با من کار داره و میخواد حرف بزنه
    مامان:-یعنی چی ؟
    -مامان باهاتون در تماسم .. فعلا خداحافظ
    مامان:-خدایا خودت به خیر بگذرون خداحافظ
    و سه نفری به سمت پارکینگ رفتیم ..
    بعد از ربع ساعت سکوت خانمه گفت :-شهریار پسرم مسیرو بلدی ؟
    -آره بلدم
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    پس اسمش شهریار هست
    حدود يه ربع بعد رسيديم به يه خونه كوچيك كه ديوارا پوسيده بود و در خونه دو سه تا ماشين بود
    ‎پسره هم ماشينشو پارك كرد و به سمت خونه رفتيم
    خانمه كه زنگ زد بعد چند دقيقه در باز شد
    ‎يه پسر حدودا ٢٥-٢٦ ساله درو باز کرد و با چشماش زل زد بهم
    بعد هم به سرعت ازمون دور شد
    خانمه : اینجا خونه اي كه بايد تك تك واقعيت رو بدوني زنگ بزن به پدر و مادرت تا بيان
    -من اصلا سر از حرفاتون در نميارم
    خانوم مهدوي:-زنگ بزن تو گوشي رو بده به من
    با دستاي لرزون شماره بابا رو گرفتم و دادم دستش
    خانمه ازم دور شد و بعد ٥ دقيقه برگشت
    گوشي رو به سمتم گرفت و گفت:تا ٣٠ دقيقه ديگه همه چيزو ميفهمي
    مردي حدودا ٥٠ ساله از سالن بيرون اومد و با من چشم تو چشم شد و گفت:-روشاخودتی؟ شغلي كه هميشه ازش متنفر بودم تورو به من رسوند ؟
    به سمت حياط رفتم و چمباتمه زدم
    با زنگ در سرم رو بلند کردم
    در با صداي تيكي باز شد و بابا و مامان هراسون داخل اومدن
    با ديدنشون زدم زير گريه و خودمو توي بغلشون رها كردم
    مامان:-خانومي با من تماس گرفتن و گفتن موضوع سر خانوادته ما هم نفهميديم خودمونو چجوري رسونيديم
    سه نفري به سمت سالن رفتيم و مامان و بابا با آقا و خانومی که خودش رو ملک پور معرفی کردن رو به رو شدن و با اون پسره و شهريار سلام و احوالپرسي كردن
    همين كه به سمت سالن رفتيم چشمام از شدت گرفتي داشت ميزد بيرون
    يه آقاي حدودا ٥٠ ساله روي تخت خوابيده بود و دستاش با دستبند بسته بود
    جلوش ايستادم .. با ديدن من گفت :-ر..و..ش..ا
    به زور نفس ميكشيد
    چشماشو بست و چند نفس عميق كشيد
    اكسيژن رو از روي بيني و دهانش برداشت
    خانوم و آقای ملک پور با خشم و نفرت نگاهش می کردن و مامان و بابا هم با تعجب
    چند دقيقه به سكوت گذشت مرد سعي كرد بلند شه
    با ناله رو به من با لبخندي كه سعي ميكرد بزنه گفت:-آخرين باري كه ديدمش ٢٠ سال پيش بود .. تمام صحنه ها رو مو به مو يادمه
    مثل إبر بهار تو بغلم گريه ميكردي
    انگار توي ٣ ماه به بوي تن مادرت عادت كرده بودي
    گاهي ساكت ميشدي و با بغض به من خيره ميشدي و دوباره ميزدي زير گريه اما هيچ كدوم برام مهم نبود
    فقط كينه داشتم
    فقط ميخواستم يه جورايي انتقام بگيرم
    به هيچ چيز فكر نميكردم و فقط توي خيابونا در گردش بودم
    مامان اومد جلو و گفت : بس کنید روشا رو شک زده نکنید این حرفایی که می زنید به چه دردش می خوره
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    بی اهمیت به مامان با سرفه های پیاپی شروع كرد به صحبت كردن:-يه روز رفتم خونه پدرت
    فقط پرستار خونه بود
    مادرت طبقه بالا استراحت ميكرد
    زنم رو فرستادم خونتون
    تا پرستار رفت صداي مادرت بزنه
    زنم هم تو رو برداشت و اومد سوار ماشين شد و رفتيم
    كه دو سه ماه بعدم در اثر تصادف مرد و خدا تقاصشو گرفت ازم
    يه خونه که ظاهرش می خورد بتونن خرجت رو بدن انتخاب کردم تصميم گرفتم بزارمت دم اون خونه دو طبقه .. گذاشتم توي كالسكه .. همراه نامه نامه اي كه .. نامه اي كه دل خانواده رو به رحم بياره ..
    نامه اي كه نوشته اسمم روشا است ولي پدر و مادر من اگر قبولم كنيد شما هستيد
    سرفه هاش مجال حرف زدن رو ازش گرفتن و اكسيژن رو گذاشت روي صورتش
    بابا كه جمعيت رو در سكوت ديد گفت:-دخترم ١ سال و نيمش بود و پسرم هم فقط ٥ سالش بود وقتي به راه پله نزديك شدم صداي گريه شنيدم
    سريع بردمش خونه چون زمستون بود و هوا هم سرد اما تنش گرم نشونه ي اين كه تازه گذاشتنش جلوي خونه
    مامان مداخله كرد و گفت:-بابات وقتي برگشت خونه گالسگه همراهش بود با تعجب بهش خيره شدم و ازش پرسيدم جريان چيه ؟
    كه با ناراحتي درون صداش گفت:-وقتيداشتم می اومدم خونه اومدم برم سمت راه پله كه صداي گريه شنيدم
    يه نامه داخل گالسگش هست
    بيا بخونش ..
    نامه رو باز كرديم :-من الان فقط سه ماهمه
    قرار بود به مناسبت به دنيا اومدنم بريم شمال كه توي تصادف مادرم منو ترك كرد و پدرم هم منو بي مادرم نميخواست
    منو سپرد به خانواده اي كه منو بپذيرند
    اگر شما هم قبول نميكنيد بفرستيدم پرورشگاه
    چون من كسي رو تو اين كشور ندارم
    پدرم فردا بليط به آمريكا دارم
    تا به خودم اومدم مهر روشا به دلم نشست
    باباش گفت بهتره فردا بريم پيش پليس
    منم باهاش موافق بودم
    شايد اينا همش توطئه باشه
    شب گذاشتيمش توي اتاق مهمان و من هم پيشش خوابيدم
    رنگ چشماش برام خيلي خاص بود و با انگشتاي دستم بازي ميكرد محو چشماش بودم
    صبح كه شد ديدم باباش اماده جلوي در ايستاده
    روشا رو در اغوشم گرفتم
    با چشماي باز بهم نگاه ميكرد
    اشك تو چشمام جمع شد
    نميتونستم ازش دل بكنم
    نويد:-امادش كن ببرمش
    -بزار يه هفته پيشمون بمونه
    نويد:-اگر يه هفته بگذره بيش تر وابسته ميشي
    -خوب شايد اصلا باباش پشيمون شد اومد دنبالش
    نويد:-نه برامون شر ميشه بزار ببرمش
    -خواهش ميكنم به خاطر من
    نويد:-فقط يك هفته ؟
    -باشه
    يك هفته كه گذشت سوگل بيشتر به روشا عادت كرد و باهاش بازي ميكرد
    سهند هم همينطور
    دلم براش ميسوخت
    نويد هم بهش وابسته شده بود
    نميدونم چشماش چه گيرايي داشت كه همه وابستش ميشدن
    با نويد تصميم گرفتيم بزرگش كنيم با اسم و فاميلي كه توي برگه بود با اون چشماي درشت توي بغلم گريه ميكرد
    هرگز دوست نداشتم به روشا شير بدم
    با اين كه هنوز سوگل رو از شير نگرفته بودم اما دوست نداشتم شير بهش بدم كه بعد از اين كه بزرگ شد و واقعيت رو فهميد بشكنه و خورد شه دوست داشتم بچه هام خواهر و برادرت باشن برای همين ٤٨ ساعت بهت شير دادم كه خواهر و برادر واقعيت محسوب بشن
    روشا ٧ سالش كه شد واقعيت رو به طور خلاصه گفتم
    هر وقت به من ميگفت مامان ميگفتم بگو خاله
    اما روشا هميشه ميگفت مامان
    ١٣ سالش كه شد واقعيت رو تمام و كمال براش تعريف كردم
    من حتي لباسي كه اون شب تنش بود رو هم نشونش دادم
    اما نامه رو نشونش ندادم و به طور خلاصه براش گفتم
    روشا هميشه ميگفت پدرم منو ترك كرده و شما هم منو بزرگ كرديد .. مادر و پدر واقعي براي من شما هستيد
    من شماها رو دوست دارم .. پس بهتون ميگم مامان و بابا
    چون لايق اين اسميد
    مگه نه روشا
    -آره ميشه ادامشو بگيد ؟
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    مرد چند سرفه ديگه كرد و گفت :-تا وقتي تو رو به خونه بودن توي ماشين نشستم
    تا يك سالگيت ٣-٤ دفعه در خونه ايستادم
    يه روز دست در دست يه مردي از خونه بيرون اومدي
    لبخندي زدم از اين كه قبولت كردن
    آقاي ملک پور ابي ريخت و به دستش داد
    چند ثانيه به چشماي هم خيره شدن
    اون مرد دست آقاي ملک پور رو گرفت و خواست ببوسه كه دستشو عقب كشيد
    و دست ديگشو روي سر مرد كشيد
    مرد:-روشا .. مادر و پدرت هيچ وقت تركت نكردن
    پدرت فريد ملک پور و مادرت شيوا ملک پور هست
    ديگه هيچي نفهميدم
    همه افراد خونه دور سرم ميچرخيدن
    سر شهريار رو دیدم
    و بعد صداي مهيب برخوردم با زمين
    صداي همهمه
    -روشا
    جيغ كسي كه حالا مامانم بود
    فرياد كسي كه پدرم بود
    كسايي كه اين همه سال ازشون متنفر بودم
    از مامانم ناراحت بودم كه چرا منو تنها گذاشت كه پدرم منو ترك كنه
    همه اينا مثل پتك توي سرم فرود ميومد
    درد دلام با سهند و بد گفتن از پدرم
    حالا فهميدن بيگناهيشون بعد ٢١ سال سخت تر از هر چيزيه
    و ديگه هيچي نفهميدم ..
    ***
    با صداهای عجیبی چشمامو باز کردم صداهايي كه نشون از زنده بودنم ميداد
    صداهايي كه نشون ميداد ضربان قلبم منظمه
    من هنوز زندم .. من زندم و تا آخر عمرم شرمنده پدر و مادرمم به خاطر زود قضاوت كردنم
    به خاطر نفرينهام .. به خاطر سرزنشنام
    جرئت باز كردن چشمام و رو به رويي با صورت هاي نگراني كه من باعثشون بودم رو نداشتم
    چند دقيقه بعد چشمامو باز كردم
    با يه اتاق كه سه چهارتا مريض توش خوابيده بود رو به رو شدم
    به شيشه رو به روم زل زدم
    پسري پشتش به من بود
    خانومي توي بغـ*ـل يه مردي گريه ميكرد
    بچه اي بالا و پايين ميپريد
    دختري افسرده به مريضا نگاه ميكرد
    پسر به سمت شيشه برگشت .. با ديدن اون پسر لبخندي زدم
    پسره كه چشمش به من افتاد لبخند خسته اي زد و به سمت چند نفر كه نميتونستم ببينمشون رفت
    همه با شادي و خوشحالي به طرفم برگشتن
    همه با هم به سمت اتاق اومدن
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا