رمان دالان خوشبختي | رها محقق زاده كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

RAHA_M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/04
ارسالی ها
240
امتیاز واکنش
1,770
امتیاز
361
محل سکونت
شیراز
پسره جلوي همه ايستاد و گفت :-لطفا بزاريد با خواهرم صحبت كنم بعدا بيايد داخل
به سمت تختم اومد و گفت :-حالت خوبه ؟
سرم رو تکون دادم
پسره:-ميدوني چيه روشا ؟
-نه .. چيه ؟
پسره:-بيست و پنج سالمه
درسته ٤ سالم كه بود تو رو دزديد
اما ٢١ ساله با عكساي چند ماهگيت زندگي ميكنم
هر شب كه نه ولي بيشتر شبا خواب می ميديدم كه برگشتی
اما همه چي الان گذشته مهم داداش رایان هست که الان پیشته و خوابم به واقعيت تبديل شده
-ميشه بگي از كجا پيدام كرديد ؟
رايان:-اون شب همه به خونه آقاي مهرآرا دعوت بوديم
ساعت حدود ٩ بود كه خانوم مهرآرا گفت :-يه سریال که تیزرش رو دیده میخواد پخش بشه
همه منتظر به تلوزيون نگاه كرديم
تيتراژ داشت پخش ميشد و همه هم با هم صحبت ميكردن
دومين اسم روشا ملک پور بود با بهت برگشتم سمت مامان و گفتم:-نوشته بود روشا ملک پور به خدا نوشته بود روشا ملک پور
مامان كه توي بهت بود
بابا هم گفت حتما اشتباه ديدي
اما با شروع فيلم اولين نفر كه ظاهر شد خودت بود
مامان با جيغ گفت:-روشا ..
بابا ميخ تلوزيون شده بود
مامان از حال رفت
بیمارستان رفتيم .. بعد از به هوش اومدن مامان ، مامان يه ريز اشك ميريخت
بين اين آشوب و استرس يهو شهريار گفت :-من می شناسمش
يهو همه ساكت شدند
شهريار از تصادفتون گفت و اين كه شمارتو داره
مطمئن بوديم كه باور نميكني حرفمون رو و از اون ور خانواده اي كه بزرگت كردن شايد واقعيت رو بهت نگفتن براي همين هم با نقشه شهريار پيش رفتيم
رايان:-ما يك روز خوش از دست اون مرد نديديم
-برام تعريف ميكني؟
رايان:-براي امروز بستهنديدي چقدر بهت فشار اومد ؟
-آخه من هميشه تصور ديگه اي از خانواده داشتم
رايان:-يكم استراحت كن
ساعت ٨ شب وقت ملاقاته
بايد خودتو براي گل و كمپوت اماده كني
لبخند بي جوني زدم و چشمامو روي هم فشردم اين همه فشار توي يك روز برام خيلي سخت بود
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    با كمك گرفتن از مامان و بابا وارد خونمون شدم
    سوگل با شنيدن صداي در سريع بيرون اومد و با چشمای پر از اشک نگاهم کرد
    لبخند غمگيني بهش زدم
    مامان:-روشا برو استراحت کن خسته اي
    امشب مادر و پدرت دعوتن
    -مامان قراره براي هميشه اينجا رو ترك كنم ؟
    سوگل اشكاش فرو ريخت و در اتاقشو باز كرد و رفت داخل
    مامان:-روشا بيا باهات كار داريم
    نويد تو هم بيا
    هر سه رفتيم توي اتاق
    مامان:-قربونت برم ٢١ سال من تو رو در آغـ*ـوش گرفتم و زبون كه در اوردي من رو مامان و نويد رو بابات صدا كردي مي دونم چقدر الان داري خودت رو مي خوري سختته زندگيت تغيير كرده اما مي دونم كه مي توني مثل تمام مشكلاتت با اينم كنار بياي مي توني حلش كني مي توني توي مغزت سازماندهيش كني من مطمئنم
    -دل كندن از تو و بابا برام سخته
    مامان:-مي دونم قربونت برم اما روشا ازت يه چيزي مي خوام
    -چي ؟!
    مامان:-فرقي بايد باشه بين مامان و بابات
    -مي خواي مامان صدات نكنم ؟!
    مامان:-مي خوام كه خوب بهش فكر كني
    ***
    -سوگل چي بپوشم ؟
    سوگل:-كسي كه نامحرمت نيست كه ..
    -اما راحت نيستم كه همين اولي با تاپ و شلوارك برم جلوشون
    سوگل:-يعني ميخواي با شال بري ؟
    -نه ديوونه ميخوام لباسم باز نباشه
    سوگل:-خوب باشه اون لباس آبي تيرتو با اون شلوار آبي كمرنگتو بپوش
    -باشه
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    با صداي زنگ قلبم شروع كرد به زدن
    کنار در براي پيشواز ايستادم
    کسایی که مادر و پدرم بودن رو بغـ*ـل کردم
    مينا جون:-بفرماييد بشينيد
    سوگل شربت آورد و جلوي همه گرفت
    بابا:-پسرتون نمي ياد ؟
    عمو نويد:-سهند سرش خيلي اين روزا شلوغه ساعت ١٠ مياد
    بابا:-پس ميبينيمشون
    سوگل شروع به پذيرايي كرد مامان بغلش كرد و گفت:-ماشالا همه هم هنرمند
    سوگل لبخند شيريني زد
    عمو نويد:-خب دخترم كي ميري خونه جديدت ؟
    با خجالت گفتم :-هر وقت شما بگيد
    وسايلم امادست
    عمو نويد:- اي شيطون زودي ازمون خسته شديا
    -اين چه حرفيه مي دونيد كه اينطوري نيست
    ساعت ١٠ ربع كم سهند رسيد و با همه با خوبي سلام كرد همين كه چشمش به رايان افتاد گفت:-رايان
    رايان:-سهند تويي ؟
    سهند:-داداش .. تو اينجا ؟؟
    و محكم همديگرو توي آغـ*ـوش كشيدن
    ما همه با تعجب نگاشون ميكرديم
    سهند:-رايان دوست صميمي دبيرستانم
    و ترماي اول دانشگاهم
    بعدش من انتقالي گرفتم دانشگاه نزديك به خونه و از هم بيخبر شديم
    رايان:-خداي من .. تو نزديك ترين فرد به خواهرم بودي
    بابا:-دنيا چقدر كوچيكه
    عمو نويد:-ببين حكمت خداروشكر
    سهند:-از فاميليت و شباهت اسمت هم نفهميدم داداش روشايي
    رايان:-يادته هميشه ميگفتي بيا خونمون من قبول نميكردم ؟ الان چقدر پشيمونم
    بابا :-گذشته ها گذشته بچه ها
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    خيلي شب خوبي بود در عين حال عجيب
    شب بخير كه گفتم سوگل اومد و گفت :-ميشه بيام تو اتاقت پيشت بخوابم ؟ به ياد اون شبا كه تا صبح حرف ميزديم و غيبت ميكرديم ؟
    -دلتنگ اون موقع ها هستم بيا بريم
    بعد از مسواك روي تخت دراز كشيدم
    سوگل اومد كنارم و با بغض گفت:-تو بري من چيكار كنم ؟
    -بابا توي همين شهرم ميام ميبينمت
    نميرم كه نيام كه
    سوگل با هيجان گفت:-راستي يه چيزي
    -چي ؟
    سوگل:-ديدي بازم اين پسررو ديدي اسمش چي بود ؟
    -شهريار ..
    سوگل:-چه اسم قشنگي چيزي كه نيست نه ؟
    -ديوونه شدي ؟
    سوگل:-نديدي از تو ماشين محوت شده بود؟
    -داشته با خودش ميگفتن اين چقدر اشناست
    سوگل:-از من گفتن
    تا ساعت ٤ صبح حرف زديم و گريه كرديم
    صبح زود تر از سوگل از خواب بلند شدم
    ساكمو از قبل اماده كرده بودم در حد چند دست لباس و دو سه تا مانتو
    مينا جون با ديدنم لبخندي زد و اشكاش روون شد
    مينا جون:-دخترم .. داري ميري ؟
    -بيشتر لباسامو گذاشتم .. نگران نباشيد مي يام زود به زود مگه ميشه برم ؟
    من عاشقتونم
    تا وقتي نكنينم به زور بيرون نميرم
    سوگل اومد بيرون و خوابالود گفت:-كي بر ميگردي ؟
    -احتمالا فردا صبح .. حالا بهتون خبر ميدم
    با سوگل روبوسي كردم و مينا جونو توي اغوشم گرفتم
    -مامان دوستون دارم .. سوگل خيلي دوست دارم ..
    سوگل موهامو به عادت بچگي كشيد و بغلم كرد
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    از تاكسي پياده شدم .. مينا جون و سوگل هرچقدر اصرار كردن حاضر نشدم باهاشون بيام
    حتما بايد به فكر يه ماشين باشم براي خودم
    جلوي خونه اي ايستادم
    زنگ ايفونو زدم
    صداي خانومي پيچيد :-بفرماييد ؟
    -سلام روشا هستم
    خانوم:-واي روشا خانوم خوش امديد .. بفرماييد
    در با صداي تيكي باز شد
    وارد كه شدم رو به روم پر از گل هاي رنگ رنگي و خوشگل بود .. با لـ*ـذت بهشون نگاه كردم گل ها از بارون خيس بودن
    وسط زمستون هم بود
    زمين هم خيس و بوي گل با بوي بارون عطر خوبي رو درست كرده بود
    صداي واق واق سگي رو كنار گوشم شنيدم
    با ترس برگشتم سمت سگي كه به وسيله قلاده دست پيرمردي با ريش هاي تمام سفيد بود
    پيرمرد كه ترسمو متوجه شد با لبخند گفت:-سلام روشا خانوم
    -سلام صبح به خير
    به سمت در حركت كردم
    در چوبي قهوه اي بسته بود .. با نزديك شدنم در باز شد و مامان شكوفا شد
    مامان:-دختر خوشگلم .. برگشتي مادر ؟ بيا .. بيا تو عزيزم
    مامانو در اغوش گرفتم .. اين اغوش كه براي اولين بار طعمشو ميچشيدم برام شيرين تر از عسل و هر اغوش ديگه اي بود
    -سلام بهتري ؟خوبي ؟
    مامان:-ممنون دخترم بيا بيا تو بيرون سرده
    با مامان به سمت طبقه بالا كه ٣ تا اتاق داشت حركت كرديم
    يه اشپزخونه كوچيك هم بود
    مامان:-رايان اتاقش اينجاست .. اكثرا هم اينجا غذا ميخوره توي همين آشپز خونه
    به سمت اتاق سمت چپ حركت كرديم
    مامان:-دخترم اينم اتاق تو
    توي اين ٢١ سال هر خونه اي كه عوض كرديم اتاق تو محفوظ موند تا برگردي
    خداروشكر پا قدم اين خونه خوب بود و تو رو بهم داد ..
    به اتاق با دكور سفيد و بنفش نگاهي كردم
    ٥ تا قاب عكس
    ٢ تا عكس نوزادي و ٣ تا هم عكس جووني مامان
    مامان:-اينارو اينجا گذاشتم تا هروقت به اتاقت اومدم خودمو نگاه كنم و جووني الان تورو تصور كنم
    -مي شه يه چيزي بپرسم ؟!
    مامان:-جانم ؟
    -چرا چشم شما و بابا يك رنگه ؟ منتهي بابا تيره تره ؟
    مامان:-من و پدرت دختر عمو و پسر عمو هستيم عزيزم
    با تعجب گفتم:-واقعا ؟؟؟
    مامان:- اره عزيزم ما از نوجووني عاشق هم شديم
    پدر من و پدر فريد هر دو چشم رنگي و مادر من چشم مشكي و مادر پدرت هم چشم مشكي
    من و پدرت هم به پدرامون رفتيم
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    تقه اي به در خورد و رايان وارد شد :-خلوت كرديد
    ‎سلام روشا خانوم
    ‎به سمتش رفتم و سرم رو بوسيد
    مامان:-بابات كجاست؟
    رايان:-با اين كه جمعست ولي خيلي كار سرشون ريخته
    من فلنگو بستم ولي بابا ساعت ٢ مياد
    مامان:-خب روشا نميخواي از اين ٢١ سال بگي ؟
    -من هنوز تمام واقعيت رو نفهميدم
    مامان:-تو اين هفته ميبريمت .. بزار اينارو هضم كني
    -چرا خودتون نميگين ؟
    مامان:-چون كه ..
    رايان:-بايد از زبون خود عوضيش بفهمي
    -من اين ٢١ سال خيلي سختي كشيدم .. اوايل كه موضوع رو فهميدم شبا همش كابوس ميديدم خيلي برام سخت گذشت
    تا ١ سال ارامش نداشتم البته مينا جون هفت سالگي يه چيزاي مختصري گفته بودن ولي خوب من هيچ عكس العملي از جانب خودم رو يادم نمياد ١٣ سالم كه شد و فهميدم پدرم تركم كرده به معناي واقعي فهميدم هيچم .. فهميدم اضافيم پيش مينا جون و عمو نويد و پيش سهند و سوگل همش بد ميگفتم همش نفرين ميكردم و اونا هم با غم نگاهم ميكردن وقتي پريروز فهميدم واقعيت رو و اين كه همه اينا نقشه كس ديگه اي بوده از خجالت آب شدم ميخواستم خدا همون موقع جونمو بگيره و منو از اين شرمندگي نجات بده من خيلي شرمنده شدم خيلي زياد .. در مورد پدرم بد ميگفتم .. مادرمو دوست نداشتم چون با مردنش پدرم منو سپرد دست خانواده اي كه شناختي ازشون نداشت ..
    رايان:-اون عوضي زهرشو ريخت بابارو براي هميشه برات بد كرد
    -اين حرف درست نيست .. من اون ذهنيتو ندارم .. من الان عاشق خانواده جديدين كه هميشه ارزوشو داشتم و فكر ميكردم محال ممكنه ..
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    سوگل دلش طاقت نياورد و شب اومد پيشم
    سوگل:-از این پسره چه خبر ؟
    -پسره ؟
    سوگل:-همین شهریار رو میگم
    -نمي دونم
    سوگل:-فهمیدی چیکارست ؟
    -نه هنوز ولی دوست دارم بدونم
    سوگل:-ته توشو در آوردم
    با تعجب بهش خیره شدم
    -از کجا ؟
    گوشاشو گرفت و گفت :-آروم به سهند گفتم از داداشت پرسید
    دوباره روی تخت دراز کشیدم
    -خب حالا چیکارست ؟
    سوگل:-نمیگم
    -چرا ؟
    خندید و گفت:-مهندسی معماری .. شرکتی که رفتی مال خودش بوده تو کار ساخت و سازه
    -واو باورم نمي شه
    سوگل:-ببين .. آقای مهندس از خود راضی اسم خودشم رو شرکتشه
    هر دو خنديديم
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    امروز روز خیلی خوبیه قراره همگی بریم خارج از شهر البته خانواده ی شهریار هم هستن دور تا دور اتاقم از عکسهای مامان پره البته گفت که شک نداشته من شبیهشم برای همین این عکس ها رو زده که منو تصور کنه و به هیچ کسم اجازه نداده بیاد توی این اتاق .. عکس نوزادی من توی بغـ*ـل مامان هم بزرگ شده روی دیواره ..
    عینکمو كه زدم زنگ خونه زده شد به سمت در رفتم و با دیدن سوگل در اغوشش گرفتم
    -دلتنگت شدم
    سوگل:-منم همینطور خواهرم
    -سلام بابا
    عمو نوید:-سلام دخترم
    با مینا جون هم روبوسی کردم و مینا جون منو به خودش فشرد به داخل رفتیم و همه با هم سلام و احوال پرسی کردن
    عمو نوید:-دوستتونم میاد ؟
    مامان با قیافه جمع شده رو به بابا کرد و بعد سرشو به سمت عمو نوید برگردوند و گفت :-آره خانواده مهرآرا هم میان .. کمربندی به هم ملحق میشیم
    من و سوگل سوار ماشین شدیم و بقییه هم با دو تا ماشین به راه افتادیم رایان هم پشت فرمون نشست
    سوگل:-دیدی مامانت یهو یه جوری شد ؟
    -آره اسم مهرآرا که اومد عوض شد رایان چیزی شده ؟
    رایان:-نه بابا چی شده باشه .. مامان زیاد از این خانواده خوشش نمیاد
    -اها
    به سمت کمربندی که رسیدیم ماشین آقای مهرارا رو دیدیم
    پیاده شدم و با شهریار سلام کردم به مادرش که رسیدم مامان گفت :-سميرا مادر آقا شهریار
    خاله سميرا :-سلام عزیزم ..
    -سلام خوشبختم من روشا هستم
    خاله سميرا-خوشحالم که مادرت پیدات کرد خیلی بی تابت بود
    لبخندي زدم
    خاله سميرا:-ایشون همسرم علي
    رو کردم به سمت اقای مهرارا و گفتم :-خوشبختم
    لبخند خشكي تحويلم داد
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    خوبه حالا ديدار اولمونه
    همه سوار سه تا ماشين شديم و به سمت كِرشت راه افتاديم
    -رايان اينا به جز اين پسره بچه ندارن؟
    رايان:-نه خدا رو شكر
    -چرا خداروشكر ؟
    رايان:-خانواده خوبي نداره
    -چرا ؟
    رايان:-فعلا فوضولي ممنوعه
    با رسيدن به مقصدي كه يه باريكه آب رد ميشد نشستيم
    سوگل:-اين اقاي مهرآرا چرا انقدر نچسبه ؟
    -نمي دونم منم
    سوگل:-فكر كنم مشكل خانوادگيه
    -آدم با مشكل خانوادگيش مياد پيكنيك ؟
    سوگل:-اينم حرفيه
    رايان و شهريار با هم آروم حرف ميزدن
    بابا با عمو نويد حرف ميزد و اقاي مهرآرا هم سري تكون ميداد و خانوما هم با هم
    با دست به پهلوي سوگل زدم و با برگردوندن سرش گفتم:-بيا بريم جلوي باريكه آب
    با هم بلند شديم
    حدود يك ساعت خودمونو با عكس سرگرم كرديم
    بابا و عمو نويد مشغول درست كردن ناهار شدن
    -بيا بريم كه بوي خوشمزه غذا مياد
    و به حالت دو از باريكه پريدم و پام روي يه چيز لجز مانند رفت و با سر رفتم توي خاك
    وااااي جه ابروريزي شد
    حالا سرمو بلند كنم ؟ بلند نكنم
    مامان:-اي واي
    مينا جون:روشااا
    و صداي دويدنشون باعث شد چشمامو ببندم
    دستي روي جفت دستام قرار گرفت و همزمان گفت:-حالت خوبه ؟
    به شهريار خونسرد نگاه كردم
    -آره
    مامان و مينا جون خودشونو بهم رسوندن
    مامان مشغول تميز كردن مانتوم شد و مينا جون با دستاش صورتمو قاب گرفت
    مامان:-خوبي؟
    سرم رو تكون دادم
    بعد خوردن ناهار بابا رو به سوگل كرد و گفت:-با كار چيكار ميكني ؟
    سوگل:-خدا روشكر خوبه
    بابا نگاهي به مامان كرد و مامان چشماشو باز و بسته كرد
    بابا:-راستش من و شيوا تصميم گرفتيم براي اينكه حال و هواتون عوض بشه يه سفر بريم
    البته نظر آقا نويد توي الويته ها
    عمو نويد:-والا تا اونجايي كه ميدونم مينا عاشق سفره
    نظرت چيه ؟
    مينا جون :-منظورتون مسافرت خانوادگيه ؟
    بابا :-بله ديگه حالا جاش با بچه ها
    مينا جون :-من مشكلي ندارم نظر شما ؟
    عمو كمي فكر كرد و بعد با لبخند گفت :-فكر خوبيه كه
    بابا :-روشا جان شما كي فيلم برداري داريد ؟
    نگاهي به سوگل انداختم و سوگل بعد كمي گفت :-حدودا ٣ هفته ديگه
    بابا :-خيليم عاليه فقط علي شما ميايد ؟
    آقاي مهرآرا :-من خيلي كار دارم ولي اگر سميرا دوست داشته باشه ميتونه بياد
    . خاله سميرا:-من به شيوا خبر ميدم
    بابا :-پس مشكلي نيست حالا كجا دوست داريد بريم ؟
    رايان :-بريم كيش ؟
    بابا :-كيش ؟
    رايان:-اره خوب يا قشم يا كيش در كل بريم يه جزيزه
    -به نظرم كيش خوبه البته نظر همه مهمه
    سوگل:-منم با كيش موافقم
    خلاصه با نظر همه قرار شد بريم كيش
    خاله سميرا :-پس بليطارو بزاريد به عهده ي شهريار
     
    آخرین ویرایش:

    RAHA_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/04
    ارسالی ها
    240
    امتیاز واکنش
    1,770
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    شیراز
    سرمو به گوش سوگل نزيك كردم و گفتم :-مگه خودمون
    نمي تونيم ؟
    شهريار انگار شنيد چون به سمتم برگشت و لبخند خيلي محوي زد
    و روشو برگردوند
    يه لحظه قلبم ريخت آخه اين چه لبخندي بود
    همينطور نگاهش ميكردم كه با حرف مامان به خودم اومدم
    مامان:-چرا شهريار جان ؟
    خاله سميرا:-خب شهريار خيلي دوست داره توي شركت هاي هواپيمايي راستي شيوا من فردا خبرت ميدم كه ميام يا نه
    مامان:-باشه منتظرم
    -سعي كنيد بيايد سفر دسته بهتره
    مامان:-خب حالا كي بريم ؟
    بابا:-به نظرم بليط براي سه شنبه بگيريم تا برگشت مشخص شه چهارشنبه تعطيله سه شنبه خوبه ؟
    عمو نويد:-اره خوبه فوقش ما زود بر ميگرديم خانوما بمونن
    رومو به سمت سوگل برگردوندم و اخمامو تو هم كشيدم و طلبكار گفتم:-سهند مياد ؟
    سوگل:-كاش زودتر بهش گفته بوديم چون چهارشنبه تعطيله ميخواد با دوستاش برن گرگان
    -راست ميگي ؟
    سوگل :-اره والا تازه يك ماهه دارن برنامه ريزي ميكنن

    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا