پسره جلوي همه ايستاد و گفت :-لطفا بزاريد با خواهرم صحبت كنم بعدا بيايد داخل
به سمت تختم اومد و گفت :-حالت خوبه ؟
سرم رو تکون دادم
پسره:-ميدوني چيه روشا ؟
-نه .. چيه ؟
پسره:-بيست و پنج سالمه
درسته ٤ سالم كه بود تو رو دزديد
اما ٢١ ساله با عكساي چند ماهگيت زندگي ميكنم
هر شب كه نه ولي بيشتر شبا خواب می ميديدم كه برگشتی
اما همه چي الان گذشته مهم داداش رایان هست که الان پیشته و خوابم به واقعيت تبديل شده
-ميشه بگي از كجا پيدام كرديد ؟
رايان:-اون شب همه به خونه آقاي مهرآرا دعوت بوديم
ساعت حدود ٩ بود كه خانوم مهرآرا گفت :-يه سریال که تیزرش رو دیده میخواد پخش بشه
همه منتظر به تلوزيون نگاه كرديم
تيتراژ داشت پخش ميشد و همه هم با هم صحبت ميكردن
دومين اسم روشا ملک پور بود با بهت برگشتم سمت مامان و گفتم:-نوشته بود روشا ملک پور به خدا نوشته بود روشا ملک پور
مامان كه توي بهت بود
بابا هم گفت حتما اشتباه ديدي
اما با شروع فيلم اولين نفر كه ظاهر شد خودت بود
مامان با جيغ گفت:-روشا ..
بابا ميخ تلوزيون شده بود
مامان از حال رفت
بیمارستان رفتيم .. بعد از به هوش اومدن مامان ، مامان يه ريز اشك ميريخت
بين اين آشوب و استرس يهو شهريار گفت :-من می شناسمش
يهو همه ساكت شدند
شهريار از تصادفتون گفت و اين كه شمارتو داره
مطمئن بوديم كه باور نميكني حرفمون رو و از اون ور خانواده اي كه بزرگت كردن شايد واقعيت رو بهت نگفتن براي همين هم با نقشه شهريار پيش رفتيم
رايان:-ما يك روز خوش از دست اون مرد نديديم
-برام تعريف ميكني؟
رايان:-براي امروز بستهنديدي چقدر بهت فشار اومد ؟
-آخه من هميشه تصور ديگه اي از خانواده داشتم
رايان:-يكم استراحت كن
ساعت ٨ شب وقت ملاقاته
بايد خودتو براي گل و كمپوت اماده كني
لبخند بي جوني زدم و چشمامو روي هم فشردم اين همه فشار توي يك روز برام خيلي سخت بود
به سمت تختم اومد و گفت :-حالت خوبه ؟
سرم رو تکون دادم
پسره:-ميدوني چيه روشا ؟
-نه .. چيه ؟
پسره:-بيست و پنج سالمه
درسته ٤ سالم كه بود تو رو دزديد
اما ٢١ ساله با عكساي چند ماهگيت زندگي ميكنم
هر شب كه نه ولي بيشتر شبا خواب می ميديدم كه برگشتی
اما همه چي الان گذشته مهم داداش رایان هست که الان پیشته و خوابم به واقعيت تبديل شده
-ميشه بگي از كجا پيدام كرديد ؟
رايان:-اون شب همه به خونه آقاي مهرآرا دعوت بوديم
ساعت حدود ٩ بود كه خانوم مهرآرا گفت :-يه سریال که تیزرش رو دیده میخواد پخش بشه
همه منتظر به تلوزيون نگاه كرديم
تيتراژ داشت پخش ميشد و همه هم با هم صحبت ميكردن
دومين اسم روشا ملک پور بود با بهت برگشتم سمت مامان و گفتم:-نوشته بود روشا ملک پور به خدا نوشته بود روشا ملک پور
مامان كه توي بهت بود
بابا هم گفت حتما اشتباه ديدي
اما با شروع فيلم اولين نفر كه ظاهر شد خودت بود
مامان با جيغ گفت:-روشا ..
بابا ميخ تلوزيون شده بود
مامان از حال رفت
بیمارستان رفتيم .. بعد از به هوش اومدن مامان ، مامان يه ريز اشك ميريخت
بين اين آشوب و استرس يهو شهريار گفت :-من می شناسمش
يهو همه ساكت شدند
شهريار از تصادفتون گفت و اين كه شمارتو داره
مطمئن بوديم كه باور نميكني حرفمون رو و از اون ور خانواده اي كه بزرگت كردن شايد واقعيت رو بهت نگفتن براي همين هم با نقشه شهريار پيش رفتيم
رايان:-ما يك روز خوش از دست اون مرد نديديم
-برام تعريف ميكني؟
رايان:-براي امروز بستهنديدي چقدر بهت فشار اومد ؟
-آخه من هميشه تصور ديگه اي از خانواده داشتم
رايان:-يكم استراحت كن
ساعت ٨ شب وقت ملاقاته
بايد خودتو براي گل و كمپوت اماده كني
لبخند بي جوني زدم و چشمامو روي هم فشردم اين همه فشار توي يك روز برام خيلي سخت بود
آخرین ویرایش: