رمان دالان خوشبختي | رها محقق زاده كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

RAHA_M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/04
ارسالی ها
240
امتیاز واکنش
1,770
امتیاز
361
محل سکونت
شیراز
***
سه روز که گذشت خاله سمیرا زنگ زد و گفت همراه پسرس می یاد
سوگل:-جاي سهندم خاليه ها
مینا جون:-الان تو راهه شمالن
همون لحظه شهريار با عمو نويد رسيدن و بليطارو دستمون دادن
شهريار:-خب كسي توي اين مدت تاخير چيزي ميخوره ؟
خاله سميرا:-براي من يه نسكافه بگير
مینا جون:-منم سرم درد گرفته براي منم اگر ميشه يه قهوه بگير پسرم
مامان:-منم قهوه لطفا
شهريار:-روشا خانوم شما چي ؟
-من و سوگل هم قهوه
شهريار:- رایان چي ميخوري ؟
رایان:-من هیچی
شهريار:-پاشو با هم بريم من كه تنها نميتونم بيارم
شماره پرواز كه اعلام شد ليوان خالي قهوه رو توي سطل اشغال انداختم
سوار که شدیم رومو سمت پنجره كردم و غرق شدم در دوران بچگي
با سوگل مينشستيم كنار پنجره و با خونه ها شكل هلكوپتر ميساختيم
همین که رسیدیم اول از همه بوی دریا توجهم رو جلب کرد
چشمامو بستم و نفس عميق كشيدم
با سوار شدن به ماشين و رسيدن به خونه ای که شهریار گرفته بود توی اتاقی رفتم و روی تخت خوابیدم
سوگل كنارم نشست و گفت :-خسته اي ؟
-نه ولي حوصله ندارم
سوگل:-چرا اومدي تو اين اتاق ؟
-همینطوری
سوگل:-ميخواي همين طبقه اول باشي ؟
-مگه چند تا طبقست ؟
سوگل:-فك كنم بالا ٢ تا اتاق باشه
با باز شدن در و ورود مامان ومینا جون مامان رو كرد به من و گفت:-دخترم تو و سوگل اتاق بالا
من و مینا جون و سميرا تو اين اتاق
باباهاتون اتاق رو به رويي
شهريار و رایان هم طبقه بالا
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا