رمان سماع رزهای سیاه | *Elena* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Elena*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/16
ارسالی ها
656
امتیاز واکنش
7,488
امتیاز
571
محل سکونت
زیر سایه خدا
به نام جان و روح
نام رمان: سماع رزهای سیاه
نام نویسنده: Elena_Emady کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر رمان: @الهه.م
ژانر: فانتزی، عاشقانه
سبک: دارک فنتزی
خلاصه: آریان محمدجانلو، پسر ۱۹ ساله‌ای که همیشه رفتارش برای خانواده عمه‌اش عجیب بود و حال حتی عجیب‌تر هم شده است. پرواز ناگهانیش به لندن و سپس تماس نصفه و نیمه‌اش که می‌گفت نمی‌داند کی می‌تواند برگردد و یا حتی تماس بگیرد؛ اما در آن سوی خط چیزی بزرگ‌تر از هگزم‌های خرده پا دارد برمی‌خیزد و آریان تنها کسی‌ست که می‌تواند جلویش را بگیرد؛ اما همچین تصمیمی ندارد و سازمان است که تنها نمی‌داند قهرمانش دیگر قهرمان نیست.

پ.ن: سلام. خسته نباشید. اول یه توضیحی راجب سبک بدم. رمان‌هایی که ما بیشتر می‌خونیم، لایت فنتزیه یعنی شخصیت اصلی قدرت نور رو داره و با یه فرد شرور می‌جنگه و معمولا پایانش مشخصه؛ ولی دارک فنتزی یعنی شخصیت اصلی قدرت تاریکی رو داره و برعکس لایت فنتزی که جنگ بین خیر و شره؛ دارک فنتزی پایه‌ای نداره و ایده به خود نویسنده بستگی داره.

نکته ۱: تمامی موجودات تخیلی از ذهن خودم هستن و گرگینه و خون‌آشام و... در اون وجود نداره.
نکته ۲: چیزایی که توی رمان می‌نویسم فقط و فقط عقیده خودمه و من توی رمان به اعتقاد کسی توهین نمی‌کنم و نکردم؛ پس لطفا هیچ کدوم از سطرها رو دل نگیرید چون منظوری ندارم.
نکته ۳: نام رمان ایهام داره. «سماع رزهای سیاه» با اینکه به دارک فنتزی اشاره داره؛ اما رز سیاه در معنی به معنای عشقی غیرممکن و یا عشقی نرسیده‌ است.
نکته ۴: بنده برای همه‌ی چیزهایی که توی رمان وجود داره، دلیل دارم و شخصیتام بخاطر ویژگی خاصشون دلیل دارن. و اینکه شروع یه شروع گنگه که شخصیتاش صورتشون و کلا ظاهرشون تا اواسط رمان معلوم نمیشه ولی شخصیتشون مشخص میشه اما رمان من برعکس رمانای دیگه شخصیت اصلی تا اواسط رمان خیلی کم ازش اطلاعات می‌گیرین.
نکته ۵: رمان رگه‌هایی خیلی پررنگی از اجتماعی و مذهبی داره. اجتماعی کمتر ولی مذهبی خیلی پررنگه.
نکته۶: سماع از اول ویرایش و پست گذاری شده.
در آخرم اینکه امیدوارم از رمان لـ*ـذت ببرین:)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    FCBD15DD-EB84-4592-A746-426DAF94ACC5.jpeg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    مقدمه
    باد صدای دف شده بود و اسمان بنفش رنگ، صحنه اجرای رزها، سبزه‌ها با باد فریاد سر می‌دادند و بید عاشقان در مسان اسمان بنفش برگ‌هایش را تکان می‌داد و رزهای سیاه می‌پرخیدند و می‌چرخیدند و می‌چرخیدند تا زمانی که باد بیرد تمام گلبرگ‌های سیاهشان و گلبرگ‌ها پرواز کنند در فلک بی‌کران و جلو روند تا انتها، رزها شیاطین شده بودند و سجده می‌کردند در جلوی پناه جان و جهان و اسمان و ماهش همراهی می‌کردند سماع شیاطین سیاه پوش را. دشت صحنه‌ی بزرگ سجده‌ای شده بود که در ان باد می‌چرخید، رز می‌رقصید، سبزه‌ها فریاد می‌کشیدند و درست در وسط دشت، زیر درخت عاشقان، او چشم شده بود و چشم دوخته بود به هارمونی بی‌پایان دشت رزها؛ و در ان لحظه، تنها در یک لحظه، سماع شیاطین بود که عوض کرد. در ان لحظه، آینده چرخید و تنها در ان لحظه بود که سماعی اینده را رقم‌ زد، سماع رزهای سیاه!
    ***
    سرخی خون، لاله شده بود و بر روی سبزه‌ها نشسته بود. شبنم سرخ در همه جا دیده می‌شد و سرخیش آتش میزد به سبزی جنگل.
    ماه بر فراز جنگل سبز می‌تابید و نگاه زیبایش را به سرخی خون می‌دوخت و یاقوت‌های سرخ می‌درخشیدند و قهقهه مرگ سر می‌دادند. لاشه قرمز موجود، بر روی سبزه های جنگل دراز کشیده بود و بلندیش درختان کوچک جنگل را شرمنده می‌کرد. خون از همه جان و تن هیولا به بیرون می‌پاشید و سبزی جنگل را با خود میزّن می‌کرد. استخوان‌های لاشه برق می‌زدند در سپیدی اسمان و این تنها ماه بود که می‌دانست این یک جشن مرگ نیست. ستاره‌ها؛ اما به خیال خودشان به این جشن مرگ پیوسته بودند و می‌رقصیدند و چشمک می‌زدند و با نورشان مرگ سلطه ران بر لاشه موجود را تشویق می‌کردند؛ اما در میان توهم سلطه‌رانی مرگ او دستانش را تکیه گاه بدنش کرده بود و تنها در ان شب خونین او و ماهش بودند که می‌دانست برای هر تولدی، مرگی لازم است. بنابراین صبورانه به پوست ضخیم موجود تکیه داده بود و به نوای بی‌رقیب سکوت گوش می‌سپرد؛ اما سکوت زیبایش چندان دوام نیاورد زیرا صدایی نغمه سکوت را شکست و در جنگل طنین انداز شد.
    لبخندی گوشه لبانش جای گرفت. بد صداتر از همیشه شده بود. صدای قدم‌هایش را شنید که از روی لاشه هیولا عبور کرد و در کنار او نشست. آرام زبان باز کرد و صدای نغمه وارش را طنین آواز مرگ کرد:
    - چرا یه آهنگ ثابت رو برای خواندن انتخاب نمی‌کنی؟
    پسر مو سیاه کنارش، لحظه‌ای دست از تکان دادن دست‌هایش در هوا کشید و با فریاد پاسخ داد:
    - چون انقد خوشحالم که هیچ کدوم رو کامل یادم نمیاد!
    سپس خود را بر روی لاشه، درست در کنار او انداخت و با شانه پهنش به شانه کوچک و ظریف او ضربه زد و بلند گفت:
    - زودباش دیگه! بیخیال دنیا! یکم خوشحال باش! ما این یارو گنده بک و اون ارواح سمجش رو زدیم زمین! نمی‌تونی فکر کنی، چقدر از اون پوست سفید و مسخره‌شون متنفرم!
    کف دستش را بر روی پوست سخت جانور کشید و آرام گفت:
    - می‌دونی سکوت چیه؛ رن؟
    هیجان پسرک تنها برای لحظه‌ای کور شد، لپ فرو رفته خود را باد کرد و درحالی که در ذهنش به سوال های عجیب و غریبش دشنام می‌گفت، لبان بزرگش را از هم باز کرد:
    - حتما باز می‌خوای یه حرف فلسفی دیگه بزنی!؟
    لبان بی‌حالت او کمی کشیده شدند. رن خوب او را می‌شناخت. آه آرامی کشید و درحالی که چشم‌هایش به لوستر گرد جشن‌شان بود، صدای ظریفش را به رخ جنگل کشید:
    - سکوت، یه تالار بزرگ از افراد مختلفه که همه با هم فریاد می‌زنن و می‌خوان حرفی رو به گوش مخاطب‌شون برسونن؛ اما هیچکس حرف اونیکی رو نمی‌فهمه؛ چون هزاران فریاد وجود داره، متوجه‌ای رن!؟ با اینکه صدا وجود داره ولی در واقع سکوته. سکوت به معنی فریادهایی که تا وقتی روی یکی‌شون تمرکز نکنی، نمی‌تونی بشنوی!
    رن چشمانش را در کاسه چرخاند و ناگهان دستانش را بالا برد و فریاد زد:
    - امشب رسما وارد سران هفت گانه شدیم! زندگی دوستت دارم!
    بغـ*ـل دستش دستی به پوست سفت لاشه کشید و سپس کف دست خونیش را در جلوی نور مهتاب گرفت. زمزمه‌ای بار دیگر از لب هایش خارج شد:
    - لطفا یکم صبر کن، بهت قول میدم حقت رو بگیرم.
    رن که صدای ارامش را نشنید، ناگهانی سرش را به طرف او برگرداند و با صورتی کج شده، صدایی از گلو درآورد:
    - هن؟
    رفیقش از جای بلند شد و کف دست خونیش را رو به پایین درست در مقابل لاشه، بزرگ هیولا گرفت و فریاد کشید:
    - بیرون بیا؛ ای سرباز من!
    رن با چشمانی گشاد از جای بلند شد تا جلویش را بگیرد؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود. قطرات خون بر روی برگ‌های سبز بید از جای بلند شدند و به سمت ماه به پرواز درآمدند. لاله‌های سرخ سبزه‌ها، بلند شدند و پرواز کردند و به ان‌ها پیوستند. جنگل خونین در ان لحظه از خواب بلند شد و لاشه موجود شروع به تجزیه شدن به قطرات بیشتر کرد.
    قطرات خون، می‌رفتند و می‌رفتند و در جلوی ماه به هم می‌پیوستند و صدای فریادشان همان آواز مرگ جان دهنده شده بود؛ مرگ آنقدر آوازش را دوست داشت که حتی قطرات مرگ بر روی لباس‌ها و موهایشان از جای بلند شدند وبه ساز بزرگ او پیوستند.
    و آن زمان بود که درست در بالای سرشان، دریایی از مرگ پدید آمد. دریایی به بزرگی جنگل و سرخی لاله‌های مرگ. انعکاس عکس ماه بر روی دریای سرخ، شعف ستاره‌ها را برای رقصیدن ترغیب می‌کرد و صدای خنده باد را به همراه خود می‌آورد.
    دوباره صدای فریاد او در جنگل پیچید:
    - پیش من بیا؛ اِل دیابلو!
    ناگهان حرکت مایع سرخ متوقف شد. لحظه‌ای در آستانه تولد، همه چیز آرام شد. دریای سرخ عهد نامه صلح امضا کرد و تنها برای لحظه‌ای، سکوت شب دوباره سلطنتش را پس گرفت؛ اما ناگهان، غرشی در آسمان پیچید و بالا رفت. قطرات خون ناگهانی به کره‌ای بزرگ تبدیل شدند و شروع به ساختن کردند. اول دندان‌های تیزش سر از میان مایع بیرون اوردند؛ سپس شاخ‌های سرخش از میان مایع مرگ بیرون آمد. دستان بزرگش، را بر روی خاک خشک کوبید و پاهای بزرگش را با غضب به کاج‌های سر به فلک کشیده، کوفت. بال‌هایش دروازه آسمان را شکستند و بار دیگر غرش هیولا، طنین انداز شب شد. از میان دو گونه‌ استخوانیش دو شاخ سیاه برای جدال با ابرها بیرون آمده بود. قامتش به ۳۰۰ متر می‌رسید و بر روی بدن بزرگش، زنجیرها پادشاهی می‌کردند. بال‌هایش بر فراز آسمان آماده پرواز بودند و چهار دست بزرگش آمده کوفتن و کشتن اما هیچگاه به آرزویشان نرسیدند چرا که فریادی از زمین، مانعشان شد:
    - زانو بزن!
    هیولا غرش دیگری کرد و سرش را پایین آورد تا صاحب دستور را ببیند و با دیدن او، هر چهار چشمش با هم سرخ شدند و با خشم دست برد تا همانند گوریلی بزرگ، سر بالا برد و با دستانش به سـ*ـینه سرخش ضربه زد، قلب بزرگش در سـ*ـینه شفافش، بلند فریاد می‌کشید و دستانش می‌خواستند بدن ظریفش را درهم بشکند؛ به سرعت خم شد و دست برد تا او را از جای بکند اما دستش به او نرسیده بود که تبدیل به مایع مرگ شد و در جلوی پاهایش فرود آمد. چند ثانیه طول کشید تا موجود بفهمد چه اتفاقی افتاده است. ناگهان دود سیاهی از دماغ خوکیش بیرون آمد و مغزش اینبار فرمان انفجار را صادر کرد. اینبار با هر دو دستش به طرف تن کوچک او هجوم برد‌.
    - دستور دادم، زانو بزنی.
    ناگهان، پاهای چاق هیولا سست شدند و در جلوی او فرود آمدند. اینبار لبخندی واقعی به چهار چشم سرخ هیولا نگریست. دهان هزار دندانه‌ی هیولا اماده برای خورد کردنش بود؛ چشمان قرمزش خونینی شده بود و در ذهنش تنها و تنها صدای مرگ حکم‌رانی می‌کرد؛ اما او به نرمی دست به پای سرخ هیولا کشید و زمزمه کرد:
    - ششش، آروم باش. دیگه تموم شد. من دشمنت نیستم!
    تن صدایش مهربان بود و دستانش احساستش را به جسم هیولا منتقل می‌کردند. چشمان هیولا کمی از سرخی‌شان کاسته شد و سـ*ـینه آتشینش کمی از تحرک خود کاست. سـ*ـینه اش گویی تنها از رگ‌ها ساخته شده بود، زیرا قلب سرخش را همانند تصویری پشت آینه‌ای نیمه شفاف به نمایش گذاشته بود. جادویش همیشه کار خودش را می‌کرد. بار دیگر به پای هیولا دست کشید و آرام زمزمه کرد:
    - من آسیبی بهت نمی‌زنم، بهت قول میدم! من می‌دونم چقدر زجر کشیدی. می‌فهمم! تو فقط ترسیدی، تو فقط تنهایی!
    ناگهان از میان چشمان هیولا تصاویری به سرعت عبور کردند و زمانی که دوباره توانست بیدها و درختان اطرافش را ببیند، خشمش کاملا فروکش کرده بود. صدای او دوباره در گوش‌های تیز هیولا پیچید:
    - وقت خوابیدنه عزیزم.
    هیولا به آرامی سرش را پایین آورد و عنبیه‌های سیاهش او را کاویدند. بر روی پوست سرخ صورتش سنگ‌هایی شبیه ماگمای سرد شده قرار داشت که خشمی عجیب به صورتش بخشیده بود. دخترک لبخندی زد و با پلکی، موافقتش را اعلام کرد. دیابلو اول دو چشم پایینی خود را بست و سپس دو چشم بالایی خود را. همان لحظه بدنش دوباره شروع به تجزیه شدن کرد و قطرات خون همانند پرتوهای نور همگرا خود را در دست سفید دخترک جای دادند و زمانی که قطرات در کف دستش ناپدید شدند، نوری بر پشتش درخشید و زخمی عمیق جایش را به پوست سفیدش داد. از درد زخم، کمی تلو خورد؛ اما توانست تعادل خود را حفظ کند. صدای رن پس از ناپدید شدن دیابلو دوباره به گوش رسید:
    - قرار بود وقتی اینکار رو می‌کنی قبلش یه هشدار بدی، خودت که رو هوا معلق بودی، من بدبخت با پشت خوردم زمین.
    با اینکه پشت او به رن بود اما لبخندی زد که دوباره صدایش را شنید:
    - ولی من آخرش نفهمیدم چطوری تو اینا رو آروم می‌کنی! آخه مگه سگن که همینطوری آروم بشن! هیولان! هیولا!
    چقدر حرص داشت صدایش و خودش نمی‌دانست! کمی غمگین بود و کمی شوخ؛ خودش هم نمی‌دانست شاید حسادت می‌کرد.
    لبخند دیگری زد و به طرف دوستش برگشت و گفت:
    - رن، اونا هیولا نیستن، اونا فرشته‌هایی هستن که تبدیل به شیطان شدن، فرشته‌هایی که فقط زجر کشیدن! درست مثل خیلی از انسانا، جالبه نه؟ راستی...
    چشمان قرمز رن به طرف او بازگشت و به باد ملایمی که موهای سیاهش را تکان می‌داد، نگریست‌. لبخند، لبان بی‌حالتش را از هم باز کرد و قدم‌هایش بر روی سبزه های به شده از سنگینی لاشه‌ای که دود شده بود و به هوا رفته بود، جنگل را متزلزل کرد.
    - الان می‌تونی شادی کنی.
    رن لبانش را کج کرد، شانه‌هایش را بی‌خیالی بالا انداخت، رو از او برگرداند و دوباره شروع به خواندن اهنگ‌هایش کرد؛ اما‌ او لحظه‌ای در جنگلی که حال دوباره سبز شده بود، ایستاد، سر بالا برد و در چشم نقره‌ای جان پناهش نگریست و با لبخندی زمزمه کرد:
    - دلبر سارا تویی، رز دیوانه منم
    تا ابد در شُکر تو، گلبرگ‌ها پر میدهم
     

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    ***
    دفترچه چرمیش را در کیسه کوچک جای داد و به محتوای آن را بار دیگر چک کرد، در میان وسایل درون کیسه، دستش به تکه کاغذ سپیدی برخورد کرد. به آرامی عکس را بیرون آورد و با دیدن محتوایش لبخندی بر لبان رنگ پریده اش جای گرفت. پنجره‌ای که به روی شلوغی‌های کرمانشاه باز می‌شد را دوست داشت؛ اما بیش از آن فردی را که بر روی تاقچه پنجره نشسته بود، دوست داشت. فردی که در عکس جایی نداشت و حال او می‌دانست که چقدر خوب زمانی آنجا بود. لبخندش با صدای تقه‌ای که به درب خورد، پاک شد، به سرعت کیسه چرمی را برداشت و به طرف درب بازگشت، شکارچی جوان، دستپاچه دستی به پشت سرش کشید و با صدایی شکسته گفت:
    - رییس گفت وقتشه.
    لبخندی آرامبخش زد و در جواب شکارچی مو سیاه گفت:
    - ممنونم، الان میام.
    شکارچی درحالی که سعی می‌کرد، بدن بی‌تابش را تکان ندهد، لبخندی زد و در راهرو ناپدید شد. عکس را به آرامی در جیب شلوار سپیدش گذاشت و دستی به موهایش کشید، موهای صافش را تا کمی بالاتر از وسط گردنش کوتاه کرده بود و کتری‌های نصفه و نیمه اش را تا کمی بالاتر از ابروهای خاکستریش. دلش می‌خواست با یادآوری مدل موی نه چندان مردانه‌اش هامونی سیاه پوشش را به خود یادآور شود، هارمونی آرزوهایش که بعد از ۱۹ سال پل شده بود و او را به کابوس‌های کاشی سیاهش وصل کرده بود. پا بیرون چهارچوب درب گذاشت و کاشی‌های سیاه را بی‌آنکه نگاهی بیاندازد رد کرد. از پله‌ها بالا رفت، از میان گلدان‌های طلایی رد شد، صدای قدم‌هایش اواز شده بود و در راهرو ها می‌پیچید و او، با چشمان طلاییش هوا را می‌شکافت و پیش می‌رفت، بلاخره رسید زمانی که باید می‌ایستاد، زمانی که خود را در نزدیک‌ترین طبقه به سقف شیشه‌ای و رود تیمز یافت، فارن فربه و چهار نفر دیگر منتظرش ایستاده بودند. در میان اینهمه سیاهی، او تافته‌ای جدا بافته شده بود با کت بلند سپیدش. فارن دستی به سر طاسش کشید و رو به او آرام زمزمه کرد:
    - همه چیز اماده‌ست؟
    آریان لبان نازکش را باری باز کرد و با صدایی آرام جواب داد:
    - بله.
    فارن سری تکان داد و او در کنار چهار نفر دیگر جای گرفت، با جای گرفتن او، سخنرانی فارن شروع شد و صدایش ساختمان سیاه_طلایی را فرا گرفت، پله‌های مارپیچی از کف ساختمان تا به رو به روی درب ورودی کشیده شده بودند و انعکاس نور بر تیمز ابی، صورت‌هایشان را آبی کرده بود. فارن گفت و آریان تنها زمانی صدایش را شنید که به طرفشان بازگشت و گفت:
    - موفق باشید قهرمانان دنیا.
    لبانش بلاخره توانستند از دستش فرار کنند و بلاخره پوزخند را بر صورت گردش نشاندند. چقدر ساده بود که روزگاری واقعیت را با داستان اشتباه گرفته بود، چقدر ساده لوح بود که فکر می‌کرد ناجی‌ست و دنیا را از دست هیولاهایی افسانه‌ای و خونخوار نجات می‌دهد. ساده‌ لوحانه فکر کرده بود، ساده لوحانه عمل کرده بود و لقب قهرمانی را به دوش کشیده بود که بوی خون می‌داد، هر پنج شکارچی به طرف پلکان پشتشان بازگشتند و شروع به بالا رفتن کردند، صدای تشویق‌ها با قدم‌هایشان بلند شد و آریان می‌دانست که داستان قهرمانانی که به جنگ هیولا می‌روند قرار است تبدیل به هیولاهایی شود که برای آزادی می‌جنگند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا