رمان مخبط | کوثر فیض‌بخش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر فیض بخش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/08
ارسالی ها
1,036
امتیاز واکنش
46,628
امتیاز
916
سن
21
محل سکونت
Tehran
به نام تعالی
نام رمان: مخبط
نام نویسنده: کوثر فیض‌بخش کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
نام ناظر: آرمیـbzـتا
لینک صفحه نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

دیگر رمان های این کاربر: رمان طمع زندگی

خلاصه:
دختری که به دور از هر اجتماع و دغدغه‌ای برای خودش و عمرش زندگی می‌کنه، چی به سرش میاد وقتی مجبور میشه برای یه شخص، خودش رو وارد جامعه کنه؟ آیا ممکنه خودش بخواد کنار بیاد؟ مشکل اینجاست که خودش هم نمی‌دونه! بعضی اوقات می‌خواد رها باشه، ولی خیلی اوقات نمی‌خواد‌. سوال اصلی اینجاست که خوب میشه؟
ــــ
مخبط: دیوانگی، فاقد هوش و عقل و حواس

nrq7_mokhabt.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    .jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • bcy_نگاه_دانلود.jpg
      bcy_نگاه_دانلود.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 1,091
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    مقدمه:
    و این هم من و تو! این جامعه و آدم‌هایش چه بازی‌هایی نداشتند با من و تو! باید از همان اول کول بار خودمان را می‌بستیم و فرار می‌کردیم به دوردست‌ها، جایی به دور از انسان‌های خودخواه و خودبین. باز هم همان خدایی را شکر که ما را از دست این انسان‌ها و جامعه‌شان نجات داد. کمی خسته‌ام بعد از این همه کش‌مکش‌ها برای رسیدن به تو. بگذار کتابی باز کنم، قلمی به دست بگیرم و بنویسم. آن‌قدری بنویسم تا دیگر این دست توانی برای سیاه کردن کاغذی نداشته باشد.
    ***
    - هی، هی! خانم کوچولو، با توئم. وایسا یه لحظه.
    بالاخره ایستاد و خودم رو بهش رسوندم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم و نفس نفس زدم. سرم رو به چپ و راست تکون می‌دادم و خواستار اکسیژنی بودم که توی هوا زیاد بود ولی توی شش های من کم! با چندتا نفس عمیق، خودم رو راست و ریست کردم و با قلبی که تالاپ تالاپ، می‌تپید، گفتم:
    - الانه از بی نفسی بمیرم. خب، رو کن اون آدامس های خوشگل و خوشمزه ات رو.
    گل از گلش شکفت و با هیجان، دست های سردش رو به جنب و جوش انداخت. روکش پلاستیکی جعبه آدامس رو برداشت. من هم سریع پرسیدم:
    - همه یه قیمت دارن؟
    سرش رو به علامت «آره» تکون داد. منتظر نشد تا بپرسم «دونه ای چند؟». مشتاق بود تا بگه و نظر از پیش تعیین شده من رو بفهمه.
    - دوتا هزار.
    چشم هام یه لحظه برای همچین قیمت پایینی، گرد شد و قلمبه! این کوچولوی دوست داشتنی سرد، این همه دور دور می‌کرد برای چندتا هزاری؟ ای ژانم! دلم ریش شد برای همین بچه ی فسقلی. دوست داشتم همین چندتا آدامس با پوشش طرح دار خوشگل رو به آتیش بکشم. سرم رو به طرفین تکون دادم تا همچین نقشه های پلیدی رو براشون نکشم. فسقلی جونم منتظر و با چشم های پر ازخواهشش به من نگاه می‌کرد. مگه می‌شد من همچین کار کوچیکی رو برای همچین خوشگل خانومی انجام ندم؟ لبخندی زدم و پرسیدم:
    - می‌تونی بشماری؟
    باز هم سرش رو تکون داد. بدون اینکه من چیزی بگم، مشغول شماردن شد و من هم مشغول پیدا کردن یه کیف پول نیم قدی، توی یه کیف بزرگ و درندشت شدم. اون دستکش بافتنی گوگولی هم پیدا کردم و منتظر شدم تا بهم یه عدد بگه. یه خورده مونده بود تا شمردنش تموم بشه و در نهایت، وقتی که تموم شد، سرش رو بالا آورد و ناامید گفت:
    - 50 تاست.
    - خیلی هم عالی. بذار ببینم باید چقدر بدم.
    چشم هاش درخشید و با صدایی که شاید از هیجان یا سرما می‌لرزید، ریز و جیغی گفت:
    - همه رو می‌خری؟
    چشمکی زدم و بعد از برداشتن 70 هزارتومن و دستکش، جواب دادم:
    - چرا که نه؟ من به ملکه ولخرجی معروفم، نیم قدی شیرینم!
    زیاد از صفتی که بهش دادم ناراحت نشد. دنبال امن ترین جیبی که داشت گشتم و بعد از پیدا کردنش، پول رو گذاشتم توش. کلاهِ روی سرم رو گذاشتم روی سرش و دستکش رو دستش کردم. جعبه آدامس ها رو ازش گرفتم. با چشم های وزغی مانند تیله ای، بهم خیره بود. یه چشمک دیگه زدم و گفتم:
    - فردا بازم همین جا هستی دیگه، نه؟
    باز هم سرش رو تکون داد. لبخند گشادی زدم. عشق می‌کردم با دیدن لبخند بچه ها! همدردی ای که من با اونا داشتم رو هیچ کس، حتی مامان و بابام هم نتونستن درک کنن. سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم و عقب عقب راه برم. هم زمان، با راه رفتن مسخره و درب و داغون ام، صدام رو یکم بلند تر کردم و ازش خداحافظی کردم:
    - امروز برای خودت باش فسقلی جون! کار این آدامس های خرکی با من. خیالت تخت. بای بای.
    و ازش دور شدم. نفس عمیقی کشیدم و راهم رو به سمت نزدیک ترین چهارراه که حداقل یک کیلومتر می‌شد، کج کردم. دلم می‌خواست بهترین رفتارها و کمک ها، از طرف من باشه، فقط من! این فسقلی رو دوست داشتم. ناز بود و خوشگل. کی بود که دلش نخواد با همچین کوچولویی دوست نباشه؟
    - هی خانوم خوشگله! سرده هوا، می‌خوای برسونمت؟
    چشم چرخوندم تا این مزاحم وقت شناس رو ببینم. لبخندی بهش زدم و خودم رو به شیشه ماشینش رسوندم. همیشه خدا باهام یاره! خدایا، شکرت به خاطرت‌. حداقل این مزاحم بی عقل رو برام فرستادی تا بتونم سریع برگردم خونه. گلوم رو صاف کردم و منتظر شدم تا شیشه ماشین رو کاملا باز کنه. باز که کرد، با صدایی که تقریبا دلبری توش بود، جواب رو دادم:
    - فعلا که نه آق پسر! کار دارم.
    قر و قمیشی با اون گردن صاف شده اش اومد و گلویی صاف کرد. ای بی ریخت چندش! ادای خودتو در بیار نکبت. حداقل ادای بقیه رو در می‌آری، درست در بیار. سرش رو یه خورده توی گردنش فرو برد و دهن باز کرد:
    - مرد نباشم اگه کمک نکنم عروسک. چیکار داری حالا؟
    لبخندم گشاد تر شد. هی خواستم بخندم، هی خواستم بخندم، هی خودمو نگه داشتم. جعبه آدامس رو بهش نشون دادم.
    - اینو می‌بینی؟ باید همه ش رو امروز تموم کنم.
    خنده ای کرد و ضربه ای به جیبش زد. دوباره نگاهش رو به من دوخت و یه بار دیگه، به جیبش زد. بعدش هم خوش و خرم گفت:
    - تا من هستم که نباید از این غم ها برای کسی باشه.
    و اونجا بود که من باید می‌خندیدم و ضربه ای به پس گردنش می‌زدم. بعدش هم می‌گفتم «تا پسر جماعت ریخته، شهید در راه خر کردن داریم!». ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - چندتا هست و چند؟
    خودم رو کمی جا به جا کردم. با این کارم، کمی از موهای چتری ام، ریخت روی پیشونیم. مدیون می‌شین اگه فکر کنین از قصد این کار رو کردم ها!
    - قابل نداره، 50 تاست. کلا 100 تومن.
    دوباره خندید. ای کوفت، ای مرض، ای درد بی درمون! می‌تونی بخری، بخر دیگه بیشعور. هی ناز می‌کنی من خر شم بپرم بالا؟ کمربندش رو باز کرد و دستش رو به سمت جیبش برد. کیفش رو باز کرد و یکم بالا و پایینش کرد. آخرش هم 5تا 10 تومنی داد و 10تا 5 تومنی. جعبه آدامس رو بهش دادم و پول رو گرفتم. بهش تعارف زدم:
    - یه آدامس باز کن بخور. برای آرامش خوبه ها.
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran


    ❄❄❄❄❄
    چرا راه دور میروی!
    خوشبختی از گوشه لبانت آغاز می شود
    کافیست بخندی

    تا دنیا به رویت بخندد.
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran


    دیگر وحشت‌زده بیدار نشوم در آرزوی خوابی شبیهِ خوابِ یک کودک، وقتی همه‌ی کابوس‌هایم صرفاً غریزی بودند و هیولاهایم از دَم پیش ‌پا افتاده.
    #ریگ_روان
    #استیو_تولتز



    از من به شهر درد گام می نهی
    به قلمرو رنج جاودانه
    پیش از من هیچ آفریده ای نبوده است
    ای که پا به درون میگذاری
    دست از هر گونه امید شسته باش

    #دانته
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran



    خورشید مرده بود
    و زمین در قاب شکسته‌ی زمان
    تصویر روزهای گذشته را تکرار مینمود
    گوئی هر آنکه پی به این راز بـرده بود
    در لحظه مرده بود
    #شب‌های‌فامِ‌فریب

    #سهیل_هدایت
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran


    مرگ نتیجه و خلاصه و حاصل جمعِ زندگی است، یا به یک حرکت بیانگر همه‌ی تعالیمی که به تدریج و اندک اندک توسط زندگی مهیا شده، یعنی تمامی تلاش انسان، نمود آنچه زندگی است، تلاشی بیهوده و بی‌ثمر و خود ویرانگر بوده برای دور شدن از رهایی.
    #آرتور_شوپنهاور
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran


    این‌ همه پیچ
    این‌ همه گذر
    این‌ همه چراغ
    این‌ همه علامت
    و هم چنان استواری
    به وفادار ماندن به راهم خودم و هدفم

    #مارگوت_بیکل
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran


    چه دشوار است رویا را نوشتن
    سرما، یخ را نمیشکند، ما سرمازدگان آرزويي جز شکستن یخ وجود دیگران نداریم مگر میشود؟ این است که افسرده میشویم و باید از افسردگی در آییم.
    #یک_عاشقانه_آرام

    #نادر_ابراهیمی
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran


    مهتا ‌توتونچی :
    نمی دونم درسته یا نه؟
    ولی به نظرم آدم بعضی وقتا به جای اینکه عاشق یکی دیگه باشه،
    اول باید عاشق خودش باشه
    باید بره تو گالریش،
    بشینه عکسای خودشو با لـ*ـذتِ تمام ببینه و ذوق کنه!
    باید برای خودش بخونه:
    خوشگل زیاد پیدا میشه تو دنیا،
    اما یکیش شبیه من نمیشه .
    باید همه رو بذاره کنار ببینه
    خودش چی میخواد،
    دلش چی میخواد؟
    آدما به نظرم اول باید عاشق خودشون باشن، تا حالِ دلشون خوب باشه.
    باید به خودشون خوبی کنن
    تا بتونن به بقیه هم خوبی کنن...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا