رمان مستور | *نونا بانو* نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
* به نام مهربان ترین مهربانان *

نام رمان: مستور
نویسنده: *نونا بانو*نویسنده انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه
ناظر رمان: @*SiMa

سطح: نیمه حرفه ای
خلاصه:
دو خانواده بعد از هشتاد سال دشمنی و کینه، بار دیگر به یکدیگر پیوند میخورند. آتش غریبه ای بی هویت، دامان هر دو خانواده را خاکستر میکند تا در نهایت به انتقام دیرینه ی خود برسد؛ ولی با پاره شدن زنجیره ی دروغ ها، آتش انتقام این بار تر و خشک را با هم می سوزاند...


ساعت برگشت به خونه ست جناب سیندرلا!
یادت باشه من بعد پریچهر نیک زاد رو که می بینی،
واسطه چرا؟ از خودم بپرسین؛ من کتایونم.
تا شعاع ده کیلومتریش پیدات نشه چون یه فردین کنارش داره.....
وای به حال کسی که بفهمم اون بوده که نفت ریخت رو خوشبختیم و فندک زد...
یه عمر نجیب بزرگم کردن، حالا بشم لعنت الله قنوت نماز آقا بزرگت؟
حرف آخر؛ این مال و اموال که هیچ، گنج قارون فدای یه تار موی پریچهر...
منم جفتش تو قبرستون خاک بکنین، راحت میشین؟
گور بابای هر چی عشقی که بخواد با یه دسته اسکناس معاوضه بشه...
بی صبرانه منتظر یه آشوب جدید تو عمارت حاج فتاح تابانم.
زندگی با خاطرات یه عشق مرده نابودتون میکنه...
گفته بودم پیدات میکنم و آتیشت میزنم....
به تلافی تمام اون سال ها، به خاک سیاه می نشونمشون....

خواهید خواند در: مستور
( مستور به معنای پنهان، ناپیدا و پوشیده است.)
(تمامی حوادث و شخصیت های داستان ساخته و پرداخته ی نویسنده است.)


توجه!
* سیر داستان پرش هایی بین گذشته و حال داره تا به مرور، پازل داستان تکمیل بشه. (پایان خوش)

* از خوندن نظرات و انتقاداتتون چه در پروفایل و چه در صفحه ی نقد (بعد از ایجاد) بسیار بسیار خوشحال میشم :)
*اگر احیانا اشتباهی در محاسبه زمانی سیر داستان پیش اومد، ممنون میشم اطلاع بدین تا رفع کنم. ولی نهایت دقتم رو به کار میگیرم تا دقیق ویرایش بزنم. ولی بازم جایزالخطام!
* اگر از داستان خوشتون اومد، میتونید اشتراک صفحه تایپ رو فعال کنید :)
* زمان پست گذاری ممکنه نامنظم باشه، باز هم از طریق اشتراک میتونید از پست های جدید باخبر بشید :)


Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بریم برای شروع کار، الهی به امید تو.....



Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    (به نام خدا)

    گهواره که لرزید
    خانه ها که آوار شد
    لیلی و مجنون که برنگشتند
    گمان رفت که نوزاد پنج روزه هم در زیر آوار مدفون شد.
    سال ها گذشت و فریاد آقا بزرگ بار دیگر عمارت لرزاند که رضایت نمیدهد
    که راضی نمیشود به وصلت دیگری با آن خانواده ی سیاه بخت
    که تحمل ندارد دوباره داغ فرزند ببیند.
    مخالفت کرد و خانواده بر هم ریخت
    مخالفت کرد و خطبه ی عقد را بدون بزرگ خانواده خواندند
    سکوت کرد و شاهد سیاه پوش شدن عاشق سرکش شد...

    *حال*
    فانوس در بین انگشتان چنگ شده اش تکان میخورد و صدای پارس سگ در محوطه می پیچید. خورشید کاملا محو شده بود و تاریکی شب، باعث میشد تا نتواند مسیرش را به درستی تشخیص دهد. پی در پی نگاه لرزان و نگرانش را به پشت سر می انداخت و گردن لاغرش را بین شانه های بالا کشیده اش پنهان کرده بود.
    با استرس خفیفی از سرمای قبرستان و صدای جغد و سگ های ولگرد بیابان، فانوس در دستش در جلوی لو تکان میخورد ولی چندان تاثیری در دید او نداشت.
    نگاهی به سیاهی قامت درخت سرو مقابلش انداخت و با بازدمی آسوده، زیر لب زمزمه کرد:
    -اونجاست.
    قدم هایش آهسته تر شد و با پشت دست چپ، عرق پیشانی اش را گرفت و کلاه پشمی اش را دوباره روی سر تنظیم کرد.
    هنوز چند قدمی به درخت سرو مانده بود که برخلاف اطمینان به سختی سنگ های زیر پا، پایش در میان ترک عریض سنگ سخت فرو رفت و در کسری از دقیقه، فریادش هم آوا با دیگر موجودات شب در قبرستان پیچیده شد.
    در گودالی عمیق، به پشت افتاده و پاهایش به دیواره ی گودال و سنگ شکسته، خم شده و تکیه داده ثابت مانده بود. از سرمای یکی از پاهایش فهمید که گیوه ی پای راستش از پا درآمده و کلاه پشمی بر روی سرش کج شده بود.
    با چشمان باز شده از ترس، نفس نفس میزد و ذرات خاک برخواسته در دهانش می نشست. برای چند دقیقه، به همان حالت باقی ماند. فانوس، همچنان روشن در کناری افتاده بود و نور محوش بر صورت او می تابید. تیره ی کمرش از ضربه ی شدید تیر می کشید و از ترس اتفاق ناگهانی، حتی جرئت نداشت تا سرش را تکان دهد. تنها نور فانوس کج شده و ذرات خاکی که همچنان بر شانه اش می ریخت، به او می فهماند که در گودالی افتاده است.
    آب دهانش را به سختی به گلوی خشکش فرستاد و با استرس، چشمانش را گرداند تا فانوس را از کنارش بردارد.
    در جایش جابه جا شد و درحالی که تنها یک گیوه در پایش بود بر روی دو زانو خم شد، دست لرزانش را جلو برد و انگشتان یخ بسته اش را به دور دسته ی فلزی و کج شده ی فانوس چنگ کرد.
    با کشیده شدن شئ نرمی به همراه فانوس، مکثی کرد و دوباره فانوس را به عقب برد. با دقت، نور را به سمت پارچه ی گیر کرده به فانوس گرفت تا بتواند آن را از بدنه ی فانوس جدا کند.
    با بیشترکشیده شدن پارچه، فانوس را در مرکز جایی که افتاده بود بالا گرفت تا بهتر ببیند.
    درحالی که حس میکرد به زودی روح از بدنش جدا میشود، فانوس را با فریاد بر روی کفن سفید و نیمه پوسیده انداخت و به عقب رفت. به سرعت ایستاد و همراه با فریاد هایی که از عمق وجودش برمی خواست، سعی میکرد تا ساعدهایش را بر لبه ی سیمان شده ی قبر بگذارد و خود را بالا بکشد.
    در حالی که با گریه ی ناخودآگاه، در تلاش برای دور شدن از کفن دست و پا می زد، صدای پایی نزدیک تر شد و با ایستادن قامتی خمیده و سیاه در بالای سرش، فریادی منقطع از گلویش خارج شد و بیهوش، به درون قبر افتاد.
    پیرمرد قبرکن در کنار ورودی درمانگاه نشسته بود و با نگاه خسته و نگران، گاه چشم از تلوزیون وصل به دیوار می گرفت و به ورودی درمانگاه می نگریست، ولی کسی وارد نمیشد.
    پرستار خسته با چشمانی که از شب بیداری قرمز شده بود، قبل از اینکه پشت میز پذیرش بنشید رو به پیرمرد گفت:
    -آقا جواد به هوش اومده.
    پیرمرد با زانوان خمیده از کهولت سن دستانش را بر زانوان نحیف و دردناکش فشرد تا از روی صندلی فلزی برخیزد و با تشکری از دختر جوان، به سمت تنها چهار تخت درمانگاه رفت که یکی از آنها توسط زیردستش اشغال شده بود.
    به بالای سرش رفت. با سرزنش نگاهش کرد و درحالی که در دل خدا را بابت سلامتی پسر جوان شکر میکرد، سرش را با افسوس تکان داد و با لهجه ی روستایی اش گفت:
    -خیر سرت قبر اموات رو میکنی.... با دیدن کفن خالی غش کنی، با دیدن جنازه واقعی لابد خودتم میخوابی کنارش! از صدای نحست، مرده های بیچاره یه دور زنده شدن و برگشتن.
    پسر با اخم و شرمندگی، پنبه ی زیر چسب سفید را با نوک انگشت نگه داشت و با نگاهی که سعی میکرد به چهره ی سرزنش گر پیرمرد نیوفتد، گفت:
    -به ننم گفتم مال این کار نیستم. انقد که آقام بهش اصرار کرد، منو فرستاد وردستتون. وگرنه روز اول بهتون گفتم که خون ببینم غش میکنم.... این که کفن میّت بود!
    با ورود مردی جوان و بلند قد، پیرمرد نگاه حرصی اش را از جواد گرفت و به سمت تازه وارد رفت. با نگاهی از گوشه ی چشم، صدایش را پایین آورد و گفت:
    -آقا چاووش؟
    چاووش نگاهی به پسر خوابیده بر روی تخت انداخت و با صدای آرامی به پیرمرد گفت:
    -چی شده؟
    پیرمرد او را به راهروی خالی و ساکت درمانگاه کشاند و گفت:
    -به خاطر قبر خالی، زمین نشست کرد و سنگش شکست. خدایی بود که شاگردم افتاد تو قبر و هیچیش نشد. ولی اگه روز بود و مردم اونجا بودن، واویلا میشد.
    چاووش با حرص بازدمش را بیرون فرستاد و لبهایش را برهم فشرد. دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
    -خیل خب، برو پیشش ببین دیگه چی دیده، تا آفتاب درنیومده باید درستش کنیم.
    -چشم آقا.
    با ترس، هرچند دقیقه یک بار نیم نگاهی به غریبه ی تازه وارد می انداخت و دلهره، تمام وجودش را به لرزه می انداخت. نمی دانست که او کیست و یا چه ارتباطی با سید احمد اوستا دارد، فقط مطمئن بود که اگر بارقه های صبح طلوع کند و قبر مثل روز اول نشود، خودش به زودی در آن دفن خواهد شد.
    سید احمد اوستا بار دیگر تشری بلند به او زد و با ترس، نگاهش را از مرد جوان گرفت و حواسش را متمرکز کار کرد.
    هنوز نیم ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود که کار تکمیل شد، بیل و گلنگ را از کنار قبر دیگر برداشت و به دنبال سید احمد رفت که در مقابل مرد جوان ایستاده بود و جواد قبل از اینکه به آنها برسد، پاکتی سفید در دست سید احمد تا شد و دستانش را در پشت کمرش قلاب کرد.
    با رسیدن جواد، مرد جوان غریبه که یکبار از دهان سید احمد شنید که او را "آقا چاووش" صدا کرد، به سمت جواد چرخید، با دو قدم در مقابلش قرار گرفت و با لحنی که سراسر از تهدید برمی خواست، با صدای سرد و آرام گفت:
    -حواست رو خوب جمع کن بچه، نه خانی اومده و نه خانی رفته. بفهمم از ماجرای دیشب چیزی به گوش کسی رسیده، مطمئن باش عمرت به طلوع آفتاب بعدی نمیکشه.
    در حالی که با لب های خشکیده و چسبیده بر هم با شدت سرش را تکان میداد، چشم از رفتن غریبه گرفت و نفسش را با آسودگی و لرز خارج کرد.
    پیرمرد اوستا، بیست تراول پنجاه هزارتومانی را از داخل پاکت بیرون کشید و پاکت را به داخل جیب پیراهنش در زیر جلیقه ی بافتنی گذاشت. به سمت پسرک ترسیده رفت و با گرفتن تراول ها به سمت او، گفت:
    -اینا رو بگیر و تا روزی که زنده ای، دهنتو ببند.
    جواد نگاهش را از صورت خشن پیرمرد گرفت و درحالی که به تراول های بنفش رنگ خیره می نگریست، دست جلو برد و آنها را گرفت. سری تکان داد و با صدایی که به سختی توانست با قدرت بیان کند، گفت:
    -چشم... اوستا.

    پیرمرد پشت خوابیده ی گیوه هایش را ورکشید؛ کلاه سبزش را از جیب شلوار بیرون کشید و حینی که آن را بر روی سر می گذاشت، به سمت خروجی قبرستان رفت.

    *گذشته*
    تکرار پیج بیمارستان در سکوت بین راهروها بلندتر به نظر می رسید. صدای بوق ضعیف دستگاه هر چند لحظه یکبار به گوش می رسید و قلبش از ترس و اضطراب، گویی در دهانش می تپید.
    با ابهت و یال و کوپال همیشگی اش، نمی توانست دیدن آخرین لحظات فردی را تماشا کند که از شش سالگی همراه با او در کوچه های خاکی دویده بود و به نمونه ی دو رفیق دیرینه، در تمامی لحظات با هم بودند؛ شیطنت های کودکی، فلک شدن در میان دانش آموزان مدرسه، نگاه های هیجان زده شان در صف شهر فرنگی و .....
    دست لرزان و کم جان رفیق دیرینه و هم بازی کودکی هایش را گرفت، با بغض سرش را نزدیک برد و خیره در چشمان بی فروغ حاج موحد گفت:
    -قول میدم هر کاری بخوای انجام بدم.
    حاج موحد در زیر ماسک اکسیژن همچون پرنده ای تیر و خورده و بی رمق، کم جان پلک زد و با صدای تحلیل رفته و ضعیف گفت:
    -یاشار و... لیلا.... رو به تو میسپارم...... مراقبشون باش.... نذار.... دست... روزبه بهشون..... برسه..... اون پسر.... بی همه چیز.... دیگه.... بچه ی من نیست..... دزدی که..... به هم خونش.... رحم نکنه.... بچه ی.... من نیست..... همه ی..... اموالم رو.... زدم به نام..... این دوتا بچه.....
    مکثی کرد و درحالی که پلک هایش تقریبا بر هم افتاده بودند، گفت:
    -..... مراقبشون باش.
    دستی که روزگاری مچ حاج فتاح را تسلیم خود میکرد، حالا لاغر و نحیف شده از بیماری چنبره زده بر جان مرد در بین دستان حاج فتاح تابان شل شد و پلک هایش کاملا بسته شدند. چشمان حاج فتاح لبریز شد و همزمان با برخواستن صدای بوق ممتد، چشمانش را بست و بی صدا گریست.
    سر لیلای پنج ساله بر روی پاهایش قرار داشت و بدن لاغر پوشیده در لباس توری اش بر روی نیمکت چوبی انتظار مچاله شده بود. موهای بلند دو گوشی بافته اش از رفت و آمدهای پی در پی و در آغـ*ـوش گرفتن ها، شل شده بود و تار موهای صاف و قهوه ای روشنش از بین پیچ و تاب بافت بیرون ریخته بود.
    با نگرانی چشم از خواهر غرق در خوابش گرفت و دست لیلا را محکم تر در میان دو دست فشرد. نگاهش برای بار دیگر که از شمارش ذهنش خارج شده بود، به سمت در بسته ی سفید مقابلش چرخید و پرستاری با لبخندی کمرنگ و دلسوزانه به او و لیلا، از مقابلش رد شد. لحظه ای حواسش در پی عبور او رفت و همه چیز به سرعت در هم پیچید. با صدای ضعیف بوقی که از اتاق پدرش به گوش می رسید، چند پرستار و پزشک به سمت در اتاق هجوم بردند.
    با اضطراب و قلب تپنده، لحظه ای تکان خورد و با به یاد آوردن لیلا، قبل از نیم خیز شدن دوباره در جایش نشست. با بدنی منقبض شده، گردن لاغرش را کشید و تلاش کرد از لای در نیمه باز متوجه گفتگوها و تحرکات درون اتاق را شود. دهانش خشک شده بود. با اخمی که به چهره ی بچه ای به سن او نمی آمد، به رنگ استخوانی در اتاق زل زده بود و دست آزادش از فشار بی وقفه ای که بر لبه ی نیمکت وارد میکرد، سرّ و بی حس شده بود. ده دقیقه بعد در مقابل نیش اشکی که به سختی آن را زندانی کرده بود، همراه با ساکت شدن اتاق، رفیق دیرین پدرش در زاویه ی دید او قرار گرفت. موی سیاه و سفید حاج فتاح که حالا تنک شده بود، برخلاف همیشه نامرتب به نظر می رسید.
    از داخل اتاق، با شانه های فرو افتاده و چشمان نمناک و سرخ، نگاهی طولانی به یاشار انداخت و سپس سعی کرد تا با لبخندی گرم به سمتش برود، هرچند که لرزش لب ها و چانه ی یاشار را می توانست از آن فاصله تشخص دهد.
    احساس کرد بغضی که مانند گلوله ای برفی ثانیه به ثانیه بزرگتر و حجیم تر می شد، طاقتش را طاق کرد. غرور کودکانه اش را کنار گذاشت و اولین قطره ی اشک بر صورت گندمی یاشار غلتید.
    بازدم لرزانش و هق هقش از میان لبهای لرزان و رنگ پریده به یکباره خارج شد و قطره اشک درشت چکیده بر گونه اش را با جدیت و اخمی که عمیق تر شده بود، با کف دست کوچکش پاک کرد. کلافه از سیل اشکهایی که با قدرت بر صورتش راه باز می کرد، پلکهایش را بر هم فشرد و سرش پایین رفت. چانه اش به نزدیکی یقه ی لباسش چسبید و صورت معصوم و کودکانه ی یاشار در طی دقایقی، به سرعت خیس و سرخ شد.
    دمی عمیق گرفت و در مقابل یاشار بر یک زانو خم شد. با نگاهی که غم و درد را فریاد میزد، دستی بر موهای فرق کج و مرتب شده ی یاشار کشید. دست راست یاشار که دست لیلا را گرفته بود، در بین دو دست گرفت و با صدای گرفته ولی مهربان گفت:
    -میخوای با آقاجونت خداحافظی کنی؟ من پیش لیلا میمونم.
    صورتش را به بالا گرداند و با باز شدن پلکهایش، نگاه حاج فتاح به مژگان خیس و به هم چسبیده ی او چرخید. نفسی منقطع و لرزان کشید و با کف دست و انگشتان، محکم بر جای اشکهایش کشید؛ گویی می خواست تا تمامی اثرات آنها را با همان کف دست کوچک محو کند.
    دستی به سر یاشار کشید و به سمت لیلا رفت، آهسته او را به آغـ*ـوش کشید و لیلا از فرط خستگی دو شبانه روز خواب و بیدار بودن، حتی چشمانش را باز نکرد. کمی تکان خورد و سرش را بر روی شانه ی حاج فتاح گذاشت که او را به آغـ*ـوش گرفته بود و مراقب بود تا او را بیدار نکند.
    یاشار با دو دست آخرین اشک هایش را پاک کرد، از صندلی برخاست و با مکث به سمت اتاق خالی شده رفت که حالا تنها پزشک مراقب در اتاق حضور داشت.
    با دیدن آقا جانش که بی جان و مسکوت بر روی تخت فلزی قرار داشت، گریه اش بند آمد. آب دهانش را فرو داد و آهسته به کنار تخت رفت که حالا ملحفه ی سفید تا زیر چانه ی آقا جانش بالا کشیده شده بود.
    به یکباره احساس کرد که باید قوی باشد، محکم باشد و گریه کردن را به هیچ وجه از مشخصات قوی بودن نمیدانست. تنها الگوی مردانگی و استقامت آقاجانش بود که هیچ وقت به یاد نداشت که حتی چشمان نمناک او را دیده باشد. حالا که آقا جانش رفته بود، باید روی پا می ایستاد و تحمل میکرد، باید دوام می آورد تا بتواند از لیلا مراقبت کند؛ آقاجان، دردانه اش را به او سپرده بود.
    از پله ی کمکی کنار تخت بالا رفت تا قدش بالا تر بیاید. آرام، یک دست و سرش را بر روی قفسه ی سـ*ـینه ی صامت و بی حرکت حاج موحد گذاشت و چشمانش را بست. پزشک با دیدن پسر بچه ی ده ساله ی مقابلش که با آرامش از پدرش خداحافظی میکرد، با اندوه بازدمش را بیرون فرستاد و از اتاق بیرون رفت تا او بتواند راحت باشد.
    با بیرون آمدن یاشار، از جا برخاست و یک دست بر موهای بلند لیلا گذاشت تا سرش از شانه ی او نیوفتد.
    یاشار چشم از کاشی های ترک خورده ی راهروی بیمارستان گرفت و رو به حاج تابان سر بلند کرد. به او نزدیک شد و با صورتی آرام تر از قبل گفت:
    -خیلی خوابم میاد.
    حاج فتاح لبخندی محبت آمیز به رویش زد، دست به شانه ی یاشار گذاشت و با صدای گرفته از بغض گفت:
    -دو روز بیدار موندی، بریم خونه.
    چهره ی یاشار به یکباره نگران شد و گفت:
    -ولی داداش اونجاست.
    حاج فتاح با اطمینان گفت:
    -اونجا نه، میریم خونه ی جدیدتون؛ خونه ی من. از امروز دیگه خونه ی شما هم هست. مطمئن باش نمیذارم دست برادرت به شما برسه. قول میدم، به آقاجونت قول دادم.
    مکثی کرد و رو به چهره ی همچنان نگران یاشار گفت:
    -میدونی که قول من قوله؟
    یاشار لبخندی کمرنگ زد و با آسودگی دست آزاد حاج فتاح را گرفت. نگاه آخرش را به اتاق انداخت و همراه با حاج فتاح به سمت خروجی بخش حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا