سلام و وقت بخیر :)
بریم برای ادامه ی داستان...
*****
*حال*
مشغول بررسی پروژه ی نیمه کاره بود که تلفن روی میز کارش زنگ خورد. بدون نگاه برداشتن از برگه ی زیر دستش، گوشی را برداشت و بین شانه و صورت گرفت.
-بله؟
صدای منشی کمی نگران بود و با احتیاط گفت:
-جناب مهندس، ملاقاتی دارین.... بگم سرتون شلوغه؟
-کیه؟
منشی مکثی کرد و پاسخ داد:
-پدربزرگتون.
نگاه فردین از برگه برداشته شد و به درب بسته ی اتاقش چرخید. دندان هایش را بر هم فشرد و گوشی را با دست گرفت.
-مشکلی نیست بفرستشون داخل.
ولی مشکل بود. برایش مشکل بود که گوشی را با خشم و محکم تر از حالت عادی بر سر جایش گذاشت و با بی دقتی برگه ها را لوله کرد.
دستی بر پشت لبش کشید و از جا برخاست. دستانش را در جیب های شلوار فرو کرد و در کنار میزش، منتظر ایستاد.
چند ثانیه بعد، درب چرم کاری شده ی اتاق بعد از سه تقه باز شد و در پشت سر منشی مضطرب، قامت مقتدر آقا بزرگ و دستیارش ایستاده بود.
برای منشی علامت داد که کسی مزاحمش نشود و حین داخل شدن آقا بزرگ، دستانش را در مقابل سـ*ـینه اش در هم قفل کرد. در توسط منشی بسته شد و فردین احساس کرد که هوای اتاق گرفته و سنگین تر از قبل شده است.
آقا بزرگ با صورت اخم آلود همیشگی نگاهی به فضای مستطیل شکل اتاق که تنها با یک دست مبلمان، یک کتابخانه و میز کار فردین پر شده بود انداخت و بر مبل تک نفره ای نشست. چهره ی چین و چروک افتاده اش از هشتاد و پنج بهار در زیر سایه ی خشمی نهفته جمع تر شده بود و سبیل های سپیدش از خروش بازدم، کمی تکان میخورد.
عصایش را در کنار خود تکیه داد و رو به فردین گفت:
-نمیشینی؟
فردین به همان سردی چهره اش گفت:
-اینجا راحت ترم. نمیدونستم امروز میاین.
آقا بزرگ پوزخندی زد و گفت:
-مگه آدم برای دیدن نوه اش باید وقت بگیره؟
ابروهای پر پشت فردین کمی بالا رفت و سه چین عمیق بر پیشانی اش نشست. با حالت سوالی گفت:
-نوه اتون؟
پلک های آقا بزرگ با خشم بر هم نشست و در جایش چرخید.
-فکر نکن اون روز نمیتونستم بزنم تو گوشت. یکی بیاد تو عمارت تابان هوار هوار کنه و تو گوشی نخوره؟
-آها.... پس اومدین تلافی کنین! اونجا همه جمع بودن نمی تونستین بزنین، اینجا اتاق دربسته ست و کسی نمیبینه.
اخم های آقا بزرگ در هم رفت و با صدای کمی بلندتر گفت:
-تو چت شده پسر؟ عقلت رو کجا جا گذاشتی که اینطوری رفتار میکنی؟
فردین پوزخندی زد و نگاه از آقا بزرگ گرفت.
-درد منو که فقط خواجه حافظ مرحوم نمیدونه..... بازم باید بگم؟
-فردین تابان این نبود؛ داد زدن جلو بزرگتر براش گـ ـناه کبیره بود، حالا واسه هم خون خودش جبهه میگیره؟
نگاه فردین دوباره بر آقا بزرگ چرخید و با چشمان کمی تنگ شده گفت:
-هم خون؟ یادم نمیاد. ولی یه چیزیو خیلی خوب یادم میاد؛ یه روزی گفتم زدم زیر همه چیز.... کاسه و کوزه های شکسته ی سفره ی خانوادگی رو نمی بینید حاج آقا؟
آقا بزرگ با خشم برخاست و با صدای بلندتر شده گفت:
-خوشم باشه. یه عمر بچه هات رو با حیا تربیت کن که یه روزی بیاد و زل بزنه تو چشمت و بهت بگه قاتل.
-یادم نمیاد این کلمه رو به زبون آورده باشم.
-زبونت نگفته، ولی رفتارت همه رو تا پای چوبه دار هم بـرده.
فردین زبان بر لب کشید و گفت:
-یه چیزی رو همیشه میگن ها..... چی بود؟ ها؛ تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
-پنجاه سال قربونی دادم و یکبار دلم نیومد به سر بریدنش نگاه کنم، حالا زمونه چی شده که حاج فتاح تابان بخواد راضی به ریختن خون بنده ی خدا بشه؟
فردین عصبی خندید و گفت:
-گوسفند که اختیار نداره. ولی نمیدونم زمونه چهار سال پیش چی شده بود که بنده ی با اختیار خدا با چشم گریون رفت سمت قتلگاهش.
آقا بزرگ با چشمان باز شده فریاد زد:
-فردین.
فردین از خشم، چینی به صورتش داد و دو قدم جلو رفت. با دندان های بر هم فشرده و اشکی که در چشمان سرخش زندانی شده بود گفت:
-دروغه؟ فردین دیوانه.... فردین مجنون..... فردین توهمی.... اون همه مدرک چی؟ اوناهم دروغن؟
آقا بزرگ با صلابت و صدای کمی آرام تر گفت:
-به خدای احد و واحد که من نقشی تو مرگ اون دختر نداشتم.
قطره ی اشک بالاخره بر قدرت فردین غلبه کرد و بر گونه اش چکید. خندید و با صدای آرام گفت:
-می بینین؟ حتی بعد از این چهار سال بردن اسمش واستون دردآوره؛ واستون مثل زهره.
گلدان روی میز را برداشت و بر زمین پرتاب کرد. چشم از هزار تکه ی شکسته گرفت و با دست به آن و بعد به دوربین گوشه ی سقف اشاره کرد و ادامه داد:
-من اونو شکستم، اما حاضرم قسم بخورم من نبودم. ولی یه چیزی هست، اون دوربین؛ اون مدرک داره و میگه که من مقصرم.
جلوتر رفت و در سه قدمی آقا بزرگ ایستاد و سرش را کمی جلو برد.
-تو آخرین حرفاش با من اسم شما رو آورد، آخرین تماسش قبل از من شما بودین، آخرین جایی که رفته بود عمارت شما بود، تو جاده ای که به عمارت شما میره سوخت و زندگی منم خاکستر شد.... بازم میگین کدوم مدرک؟
عقب کشید و در میان دو قطره اشکی که پیروزمندانه در مقابل ممانعت فردین بر گونه اش لغزیده بود، با صدای لرزان گفت:
-پلیس بگه تصادف بوده، خانواده اش بگن تصادف بوده و محق خونش نباشن، خیالی نیست. ولی مطمئن باشن اون دنیا ازتون نمیگذرم.....
فریادش به یکباره بلند شد و همزمان با باز شدن درب اتاقش با صورت سرخ، با عصبانیت داد کشید:
-.... ازتون نمیگذرم حاج فتاح تابان. هزارسال هم عبادت و نماز و روزه ذخیره کرده باشین، بازم سر پل صراط وایمیستم و نمیذارم یک قدم برین جلو چون زندگی منو تا ابد جهنم کردین.
با خشم از کنار منشی رد شد و با دست آرش را کنار زد، با قدم های بلند و سریع از شرکت خارج شد و به سمت پارکینگ رفت.
بریم برای ادامه ی داستان...
*****
*حال*
مشغول بررسی پروژه ی نیمه کاره بود که تلفن روی میز کارش زنگ خورد. بدون نگاه برداشتن از برگه ی زیر دستش، گوشی را برداشت و بین شانه و صورت گرفت.
-بله؟
صدای منشی کمی نگران بود و با احتیاط گفت:
-جناب مهندس، ملاقاتی دارین.... بگم سرتون شلوغه؟
-کیه؟
منشی مکثی کرد و پاسخ داد:
-پدربزرگتون.
نگاه فردین از برگه برداشته شد و به درب بسته ی اتاقش چرخید. دندان هایش را بر هم فشرد و گوشی را با دست گرفت.
-مشکلی نیست بفرستشون داخل.
ولی مشکل بود. برایش مشکل بود که گوشی را با خشم و محکم تر از حالت عادی بر سر جایش گذاشت و با بی دقتی برگه ها را لوله کرد.
دستی بر پشت لبش کشید و از جا برخاست. دستانش را در جیب های شلوار فرو کرد و در کنار میزش، منتظر ایستاد.
چند ثانیه بعد، درب چرم کاری شده ی اتاق بعد از سه تقه باز شد و در پشت سر منشی مضطرب، قامت مقتدر آقا بزرگ و دستیارش ایستاده بود.
برای منشی علامت داد که کسی مزاحمش نشود و حین داخل شدن آقا بزرگ، دستانش را در مقابل سـ*ـینه اش در هم قفل کرد. در توسط منشی بسته شد و فردین احساس کرد که هوای اتاق گرفته و سنگین تر از قبل شده است.
آقا بزرگ با صورت اخم آلود همیشگی نگاهی به فضای مستطیل شکل اتاق که تنها با یک دست مبلمان، یک کتابخانه و میز کار فردین پر شده بود انداخت و بر مبل تک نفره ای نشست. چهره ی چین و چروک افتاده اش از هشتاد و پنج بهار در زیر سایه ی خشمی نهفته جمع تر شده بود و سبیل های سپیدش از خروش بازدم، کمی تکان میخورد.
عصایش را در کنار خود تکیه داد و رو به فردین گفت:
-نمیشینی؟
فردین به همان سردی چهره اش گفت:
-اینجا راحت ترم. نمیدونستم امروز میاین.
آقا بزرگ پوزخندی زد و گفت:
-مگه آدم برای دیدن نوه اش باید وقت بگیره؟
ابروهای پر پشت فردین کمی بالا رفت و سه چین عمیق بر پیشانی اش نشست. با حالت سوالی گفت:
-نوه اتون؟
پلک های آقا بزرگ با خشم بر هم نشست و در جایش چرخید.
-فکر نکن اون روز نمیتونستم بزنم تو گوشت. یکی بیاد تو عمارت تابان هوار هوار کنه و تو گوشی نخوره؟
-آها.... پس اومدین تلافی کنین! اونجا همه جمع بودن نمی تونستین بزنین، اینجا اتاق دربسته ست و کسی نمیبینه.
اخم های آقا بزرگ در هم رفت و با صدای کمی بلندتر گفت:
-تو چت شده پسر؟ عقلت رو کجا جا گذاشتی که اینطوری رفتار میکنی؟
فردین پوزخندی زد و نگاه از آقا بزرگ گرفت.
-درد منو که فقط خواجه حافظ مرحوم نمیدونه..... بازم باید بگم؟
-فردین تابان این نبود؛ داد زدن جلو بزرگتر براش گـ ـناه کبیره بود، حالا واسه هم خون خودش جبهه میگیره؟
نگاه فردین دوباره بر آقا بزرگ چرخید و با چشمان کمی تنگ شده گفت:
-هم خون؟ یادم نمیاد. ولی یه چیزیو خیلی خوب یادم میاد؛ یه روزی گفتم زدم زیر همه چیز.... کاسه و کوزه های شکسته ی سفره ی خانوادگی رو نمی بینید حاج آقا؟
آقا بزرگ با خشم برخاست و با صدای بلندتر شده گفت:
-خوشم باشه. یه عمر بچه هات رو با حیا تربیت کن که یه روزی بیاد و زل بزنه تو چشمت و بهت بگه قاتل.
-یادم نمیاد این کلمه رو به زبون آورده باشم.
-زبونت نگفته، ولی رفتارت همه رو تا پای چوبه دار هم بـرده.
فردین زبان بر لب کشید و گفت:
-یه چیزی رو همیشه میگن ها..... چی بود؟ ها؛ تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
-پنجاه سال قربونی دادم و یکبار دلم نیومد به سر بریدنش نگاه کنم، حالا زمونه چی شده که حاج فتاح تابان بخواد راضی به ریختن خون بنده ی خدا بشه؟
فردین عصبی خندید و گفت:
-گوسفند که اختیار نداره. ولی نمیدونم زمونه چهار سال پیش چی شده بود که بنده ی با اختیار خدا با چشم گریون رفت سمت قتلگاهش.
آقا بزرگ با چشمان باز شده فریاد زد:
-فردین.
فردین از خشم، چینی به صورتش داد و دو قدم جلو رفت. با دندان های بر هم فشرده و اشکی که در چشمان سرخش زندانی شده بود گفت:
-دروغه؟ فردین دیوانه.... فردین مجنون..... فردین توهمی.... اون همه مدرک چی؟ اوناهم دروغن؟
آقا بزرگ با صلابت و صدای کمی آرام تر گفت:
-به خدای احد و واحد که من نقشی تو مرگ اون دختر نداشتم.
قطره ی اشک بالاخره بر قدرت فردین غلبه کرد و بر گونه اش چکید. خندید و با صدای آرام گفت:
-می بینین؟ حتی بعد از این چهار سال بردن اسمش واستون دردآوره؛ واستون مثل زهره.
گلدان روی میز را برداشت و بر زمین پرتاب کرد. چشم از هزار تکه ی شکسته گرفت و با دست به آن و بعد به دوربین گوشه ی سقف اشاره کرد و ادامه داد:
-من اونو شکستم، اما حاضرم قسم بخورم من نبودم. ولی یه چیزی هست، اون دوربین؛ اون مدرک داره و میگه که من مقصرم.
جلوتر رفت و در سه قدمی آقا بزرگ ایستاد و سرش را کمی جلو برد.
-تو آخرین حرفاش با من اسم شما رو آورد، آخرین تماسش قبل از من شما بودین، آخرین جایی که رفته بود عمارت شما بود، تو جاده ای که به عمارت شما میره سوخت و زندگی منم خاکستر شد.... بازم میگین کدوم مدرک؟
عقب کشید و در میان دو قطره اشکی که پیروزمندانه در مقابل ممانعت فردین بر گونه اش لغزیده بود، با صدای لرزان گفت:
-پلیس بگه تصادف بوده، خانواده اش بگن تصادف بوده و محق خونش نباشن، خیالی نیست. ولی مطمئن باشن اون دنیا ازتون نمیگذرم.....
فریادش به یکباره بلند شد و همزمان با باز شدن درب اتاقش با صورت سرخ، با عصبانیت داد کشید:
-.... ازتون نمیگذرم حاج فتاح تابان. هزارسال هم عبادت و نماز و روزه ذخیره کرده باشین، بازم سر پل صراط وایمیستم و نمیذارم یک قدم برین جلو چون زندگی منو تا ابد جهنم کردین.
با خشم از کنار منشی رد شد و با دست آرش را کنار زد، با قدم های بلند و سریع از شرکت خارج شد و به سمت پارکینگ رفت.
آخرین ویرایش: