رمان مستور | *نونا بانو* نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
سلام و وقت بخیر :)
بریم برای ادامه ی داستان...
*****
*حال*
مشغول بررسی پروژه ی نیمه کاره بود که تلفن روی میز کارش زنگ خورد. بدون نگاه برداشتن از برگه ی زیر دستش، گوشی را برداشت و بین شانه و صورت گرفت.
-بله؟
صدای منشی کمی نگران بود و با احتیاط گفت:
-جناب مهندس، ملاقاتی دارین.... بگم سرتون شلوغه؟
-کیه؟
منشی مکثی کرد و پاسخ داد:
-پدربزرگتون.
نگاه فردین از برگه برداشته شد و به درب بسته ی اتاقش چرخید. دندان هایش را بر هم فشرد و گوشی را با دست گرفت.
-مشکلی نیست بفرستشون داخل.
ولی مشکل بود. برایش مشکل بود که گوشی را با خشم و محکم تر از حالت عادی بر سر جایش گذاشت و با بی دقتی برگه ها را لوله کرد.
دستی بر پشت لبش کشید و از جا برخاست. دستانش را در جیب های شلوار فرو کرد و در کنار میزش، منتظر ایستاد.
چند ثانیه بعد، درب چرم کاری شده ی اتاق بعد از سه تقه باز شد و در پشت سر منشی مضطرب، قامت مقتدر آقا بزرگ و دستیارش ایستاده بود.
برای منشی علامت داد که کسی مزاحمش نشود و حین داخل شدن آقا بزرگ، دستانش را در مقابل سـ*ـینه اش در هم قفل کرد. در توسط منشی بسته شد و فردین احساس کرد که هوای اتاق گرفته و سنگین تر از قبل شده است.
آقا بزرگ با صورت اخم آلود همیشگی نگاهی به فضای مستطیل شکل اتاق که تنها با یک دست مبلمان، یک کتابخانه و میز کار فردین پر شده بود انداخت و بر مبل تک نفره ای نشست. چهره ی چین و چروک افتاده اش از هشتاد و پنج بهار در زیر سایه ی خشمی نهفته جمع تر شده بود و سبیل های سپیدش از خروش بازدم، کمی تکان میخورد.

عصایش را در کنار خود تکیه داد و رو به فردین گفت:
-نمیشینی؟
فردین به همان سردی چهره اش گفت:
-اینجا راحت ترم. نمیدونستم امروز میاین.
آقا بزرگ پوزخندی زد و گفت:
-مگه آدم برای دیدن نوه اش باید وقت بگیره؟

ابروهای پر پشت فردین کمی بالا رفت و سه چین عمیق بر پیشانی اش نشست. با حالت سوالی گفت:
-نوه اتون؟
پلک های آقا بزرگ با خشم بر هم نشست و در جایش چرخید.
-فکر نکن اون روز نمیتونستم بزنم تو گوشت. یکی بیاد تو عمارت تابان هوار هوار کنه و تو گوشی نخوره؟
-آها.... پس اومدین تلافی کنین! اونجا همه جمع بودن نمی تونستین بزنین، اینجا اتاق دربسته ست و کسی نمیبینه.
اخم های آقا بزرگ در هم رفت و با صدای کمی بلندتر گفت:
-تو چت شده پسر؟ عقلت رو کجا جا گذاشتی که اینطوری رفتار میکنی؟
فردین پوزخندی زد و نگاه از آقا بزرگ گرفت.
-درد منو که فقط خواجه حافظ مرحوم نمیدونه..... بازم باید بگم؟
-فردین تابان این نبود؛ داد زدن جلو بزرگتر براش گـ ـناه کبیره بود، حالا واسه هم خون خودش جبهه میگیره؟
نگاه فردین دوباره بر آقا بزرگ چرخید و با چشمان کمی تنگ شده گفت:
-هم خون؟ یادم نمیاد. ولی یه چیزیو خیلی خوب یادم میاد؛ یه روزی گفتم زدم زیر همه چیز.... کاسه و کوزه های شکسته ی سفره ی خانوادگی رو نمی بینید حاج آقا؟
آقا بزرگ با خشم برخاست و با صدای بلندتر شده گفت:
-خوشم باشه. یه عمر بچه هات رو با حیا تربیت کن که یه روزی بیاد و زل بزنه تو چشمت و بهت بگه قاتل.
-یادم نمیاد این کلمه رو به زبون آورده باشم.
-زبونت نگفته، ولی رفتارت همه رو تا پای چوبه دار هم بـرده.
فردین زبان بر لب کشید و گفت:
-یه چیزی رو همیشه میگن ها..... چی بود؟ ها؛ تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
-پنجاه سال قربونی دادم و یکبار دلم نیومد به سر بریدنش نگاه کنم، حالا زمونه چی شده که حاج فتاح تابان بخواد راضی به ریختن خون بنده ی خدا بشه؟
فردین عصبی خندید و گفت:
-گوسفند که اختیار نداره. ولی نمیدونم زمونه چهار سال پیش چی شده بود که بنده ی با اختیار خدا با چشم گریون رفت سمت قتلگاهش.
آقا بزرگ با چشمان باز شده فریاد زد:

-فردین.
فردین از خشم، چینی به صورتش داد و دو قدم جلو رفت. با دندان های بر هم فشرده و اشکی که در چشمان سرخش زندانی شده بود گفت:
-دروغه؟ فردین دیوانه.... فردین مجنون..... فردین توهمی.... اون همه مدرک چی؟ اوناهم دروغن؟
آقا بزرگ با صلابت و صدای کمی آرام تر گفت:
-به خدای احد و واحد که من نقشی تو مرگ اون دختر نداشتم.
قطره ی اشک بالاخره بر قدرت فردین غلبه کرد و بر گونه اش چکید. خندید و با صدای آرام گفت:
-می بینین؟ حتی بعد از این چهار سال بردن اسمش واستون دردآوره؛ واستون مثل زهره.
گلدان روی میز را برداشت و بر زمین پرتاب کرد. چشم از هزار تکه ی شکسته گرفت و با دست به آن و بعد به دوربین گوشه ی سقف اشاره کرد و ادامه داد:
-من اونو شکستم، اما حاضرم قسم بخورم من نبودم. ولی یه چیزی هست، اون دوربین؛ اون مدرک داره و میگه که من مقصرم.
جلوتر رفت و در سه قدمی آقا بزرگ ایستاد و سرش را کمی جلو برد.
-تو آخرین حرفاش با من اسم شما رو آورد، آخرین تماسش قبل از من شما بودین، آخرین جایی که رفته بود عمارت شما بود، تو جاده ای که به عمارت شما میره سوخت و زندگی منم خاکستر شد.... بازم میگین کدوم مدرک؟
عقب کشید و در میان دو قطره اشکی که پیروزمندانه در مقابل ممانعت فردین بر گونه اش لغزیده بود، با صدای لرزان گفت:
-پلیس بگه تصادف بوده، خانواده اش بگن تصادف بوده و محق خونش نباشن، خیالی نیست. ولی مطمئن باشن اون دنیا ازتون نمیگذرم.....
فریادش به یکباره بلند شد و همزمان با باز شدن درب اتاقش با صورت سرخ، با عصبانیت داد کشید:
-.... ازتون نمیگذرم حاج فتاح تابان. هزارسال هم عبادت و نماز و روزه ذخیره کرده باشین، بازم سر پل صراط وایمیستم و نمیذارم یک قدم برین جلو چون زندگی منو تا ابد جهنم کردین.
با خشم از کنار منشی رد شد و با دست آرش را کنار زد، با قدم های بلند و سریع از شرکت خارج شد و به سمت پارکینگ رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    در میان تاریکی خانه بر روی پله های نیم طبقه ای نشسته بود که فضای اصلی ساختمان را از فضای کوچکی با چند پله ی کوتاه جدا میکرد؛ جایی که تا سال های قبل مکان آرامش او و پیچیدن ذوق و هنر انگشتان همسرش بود و چهار سالی می گذشت که دیگر نوایی در آن شنیده نمی شد.
    گهگاه، تنها صدای اتوموبیل های خیابان به گوش می رسید و در سکوت خانه، حتی صدای باز شدن درب پارکینگ همسایه را به خوبی می توانست تشخیص دهد. چند باریکه ی نور از میان پرده به داخل می تابید و کمی از چهره ی افسرده و سردش را مشخص میکرد. به حلقه ی در دستش خیره مانده بود که بین انگشتانش لمس میشد و در زنجیر نقره اسیر بود.
    سرش می کوبید و چشمانش مانند کوره داغ و سرخ بود. در نور آباژور کنارش، به تک الماس حلقه نگاه میکرد و آن را میگرداند و به درخشش زیبای بازتاب رنگین کمانی اش می نگریست. صداها درون سرش در حرکت بود و نمیتوانست آن را متوقف کند، شاید دلش نمیخواست تا متوقف شوند؛ تنها جایی که میتوانست دوباره صدای محبوبش را بشنود، خاطرات درون ذهنش بودند.

    "سرش را بر روی پای پریچهر جابه جا کرد، کوسن مخمل مبل را از کنار کمرش برداشت و به بغـ*ـل گرفت. به جلد کتاب شعر در دست او نگریست که با یک دست آن را نگه داشته بود و با دست دیگرش، آرام بین موهای فردین چنگ می کشید تا سردردش را التیام ببخشد. پلک هایش را بر هم گذاشت و احساس کرد که نبض دردناک شقیقه اش رو به کاهش است.

    زمزمه ی شعر خواندن پریچهر متوقف شد و گفت:
    -این تیکه ی شعرو خیلی دوست دارم... "
    با صدایی که گویی از عمق چاه برمی خواست، بی اراده همراه با ندای درون ذهنش زمزمه کرد:
    -قاصدک، شعر مرا از بر کن
    برو آن گوشه ی باغ، سمت آن نرگس مـسـ*ـت
    و بخوان در گوشش، و بگو باور کن
    یک نفر یاد تو را....
    دم عمیق و لرزانش را فرو برد و شعر سهراب را پایان داد:
    -... دمی از دل نبرد.
    به عقب خم شد و بر کف سرد خانه دراز کشید. خیره به گچ بری های سقف، حلقه را همچنان در میان انگشتانش لمس و صدای پریچهر را در ذهن مرور میکرد. با نگاهی به پارکت قهوه ای سوخته ی کف خانه، خاطراتش ورق خورد و تصاویر در ذهنش جابه جا شد.
    "صدای جاروبرقی در حال کار کردن همراه با صدای بلند فوتبال در حال پخش در هم ادغام شده بود و پریچهر با خنده و عصبانیتی که در بروز آن شکست خورده بود، فریاد میزد تا صدایش به گوش فردین برسد که دسته ی جارو برقی را نگه داشته بود و مانع از کار کردن او میشد.
    -بذار من خودم بعد مسابقه جارو میزنم. تا خاموش نکنی ول نمیکنم!

    -باشه منم گوش کردم! فردین پاشو.... کل خونه رو از پوست تخمه پر کردی! به خدا پا نشی اون پارچ آب رو خالی میکنم تو یقه ات! پاشو دارم خونه رو جارو میکنم."
    و چند دقیقه بعد با مرور خاطراتش، با تمام وجود حس کرد که دوباره بدنش از سرمای آب یخ لرزید و از جا پرید. بهت زده و با قلب تپنده، به خود نگریست که در جایش نشسته بود و دستش را بر صورت خشک و پیراهنش می کشید.
    کلافه، دستی بر چشمانش فشرد. زنجیر حلقه را دوباره به گردن آویخت و قبل از رفتن به اتاق، قرص آرام بخش را با دو جرئه آب سرد پایین فرستاد و به اتاق رفت.
    اتوموبیل که متوقف شد، گویی تازه حواسش به جای خود برگشت و تابلوی سر در آموزشگاه را شناخت. کلافه و با حرص دستش را چند بار بین موهایش کشید و با خود گفت:
    -آخه واسه چی اینجا اومدی؟
    بازدم عصبی اش را با صدا بیرون داد و دوباره قصد حرکت کرد که ایستادن فردی در مقابل اتوموبیل، راه را بر او بست و بلافاصله ترمز گرفت.
    نگاهش میخ چشمان کتایون شده بود و با مکث، آب دهانش را فرو داد و رو به او که با لبخند به او سلام میداد، سری به ادب پایین آورد. نمیدانست چند ثانیه یا چند دقیقه به او زل زده است، فقط دلش میخواست تا زمان در همان جا متوقف شود و فقط به چهره ی او نگاه کند.
    کتایون به سمت درب راننده رفت و فردین حینی که با زبان لبهایش را تر میکرد، شیشه را پایین فرستاد. کتایون با یک دست شال در حال عقب رفتنش را جلو کشید و با دست دیگر موهای صاف و ابریشمی اش را به زیر شال فرستاد.
    -سلام جناب تابان، چقدر خوب که خودتون اومدین.
    گویی از گرداب خاطرات و زمان خارج شد و بهت زده از تغییرات اطرافش، لحظه ای گنگ به او نگریست و کتایون با دیدن صورت مبهم او ادامه داد:
    -هدیه ها.... امروز جشن تاسیس آموزشگاهه. ولی گفتین که نمیتونین بیاین به جشن؟
    فردین با یادآوری هدیه هایی که دیروز فرستاده بود، به سرعت واکنش نشان داد و در دل لعنتی به حواسِ پرت خود گفت.
    -آها... بله، راستش کارهای شرکت زیاد بود احتمال میدادم نرسم که بیام اینجا.
    کتایون با خوش رویی و بی خبر از دروغ فردین، سری تکان داد و گفت:
    -که اینطور، پس من میرم داخل. شما بفرمایید ماشین رو پارک کنید.
    با رفتن کتایون، فردین لب پایینش را به دندان گرفت و با حرص از اعمال غیرقابل پیش بینی اخیرش، همانطور که اتوموبیل را به داخل محوطه می برد زمزمه کرد:
    -حافظه ات به ماهی کشیده فردین؟
    ده دقیقه بعد، با قدم های مستاصل از درب اتوماتیک داخل شد و با تعلل، نگاهی به اطراف انداخت که راهروها و دیوارها تزیین شده بود و صدای آواز از سالن اجتماعات به گوش می رسید.
    از لحظه ای که کتایون را دید، نمیدانست که چرا ضربان قلبش آرام گرفته بود. بی اراده نگاهش در جستجوی چهره ی آشنا بود و میدانست که حرکاتش دست خودش نیست؛ از سه هفته ی قبل و مهمانی کذایی عمارت، گویی در دنیای دیگری سیر میکرد.
    با دیدن زن آشنا در نزدیکی درب سالن اجتماعات که به مهمان ها خوش آمد می گفت، با لبخند کمرنگی قدمهایش را بلندتر برداشت و قبل از متوجه شدن زن، با تک سرفه ای گفته:
    -سلام گیتی خانوم.

    زن با صدای او به عقب برگشت و با دیدن چهره ی فردین، ابروان نازک رنگ شده اش کمی بالا رفت. لبهای باریک و رژ زده اش را لحظه ای بر هم فشرد و کوتاه گفت:
    -سلام جناب تابان.
    -حالتون چطوره؟ راستش کتایون خانوم رو جلوی ورودی دیدم، نمی دونستم شما هم هستین وگرنه زودتر خدمت میرسیدم.
    گیتی خانوم با نگاهی که سعی داشت تا به چهره ی فردین نیوفتد، از کنار ورودی دور شد و به سمت دیگر فردین رفت تا سر راه افراد نباشد. برای چند ثانیه به سر شانه ی فردین نگریست و گفت:
    -البته نیازی هم نبود، من اغلب همراه کتایون میام. برام عجیبه که شما اینجا چیکار میکنید!
    فردین از لحن متعجب گیتی خانم، دم عمیقی گرفت و قبل از به حرف آمدن، صدای کتایون نزدیک شد. کتایون با لبخند کنار مادرش ایستاد و گفت:
    -چرا اینجا وایستادین، بفرمایید داخل سالن.... تقریبا همه اومدن.
    گیتی خانم سریعتر از واکنش آنها، با لبخند کمرنگی رو به کتایون گفت:
    -اتفاقا جناب تابان همین الان داشتن میگفتن که کاری پیش اومده و باید برن.
    و نگاه سرد و کوتاهش را روانه ی فردین کرد. فردین با مکث، لبخند کوتاه و کم جانی زد و رو به کتایون گفت:
    -درسته....از..... از شرکت زنگ زدن باید برم.
    کتایون نگاهی به هردوی آنها انداخت و گفت:
    -باشه، ولی خیلی حیف شد. بچه ها خوشحال میشدن اگه می موندین.
    فردین کوتاه و به ناچار سر تکان داد و گفت:
    -از دیدنتون خوشحال شدم گیتی خانوم.
    با رفتن فردین، گیتی خانم بدون حرف به سالن اجتماعات رفت و کتایون بعد از مکثی، از ساختمان خارج شد. با چشم بین اتوموبیل ها را نگریست و فردین را به سرعت پیدا کرد.
    -آقا فردین؟
    فردین با صدای کتایون، متعجب به عقب چرخید و گفت:
    -چیزی شده؟

    کتایون به او رسید و نفس نفسی زد. دسته موی عـریـ*ـان افتاده در کنار صورتش را به پشت گوش فرستاد و شال بی ثباتش را دوباره بر روی سر تنظیم کرد و گفت:
    -نه نه، فقط احساس کردم یه چیزی درست نیست.
    -چی درست نیست؟
    -ظاهرا دروغ گوی خوبی نیستین. میدونم با حرف مادرم مجبور شدین برید.
    فردین نگاهش را لحظه ای به زمین انداخت و بعد به چهره ی ناراحت کتایون نگریست.
    -ناراحت نباشین.... بهشون حق بدین. حضور من ناراحتشون میکنه.
    -چرا؟
    مکثی کرد و خیره به چشمان دلخور کتایون پاسخ داد:
    -مرگ پریچهر هنوز از یاد کسی نرفته.
    درب راننده را باز کرد و با خداحافظی کوتاهی از کتایون، سوار شد و از محوطه بیرون رفت.
    تا زمانی که دو خیابان از خیریه دور نشده بود، نگاه از جلو نگرفت. یک ربع بعد، کنار خیابان توقف کرد و با چشمان بسته، پیشانی اش را به فرمان تکیه داد.
    بطری آب را از کنارش برداشت و قوطی قرص آرام بخش را از جیب کت بیرون آورد. آخرین قرص باقی مانده را به دهان انداخت و با نیمی از آب بطری، آن را فرو داد.
    با خستگی به عقب تکیه زد و با دید تار، لیست مخاطبین موبایلش را بالا و پایین کرد.
    بعد از دو بوق و با شنیدن صدای مردانه، با خستگی گفت:
    -رحمتی.... بیا خیابون() نزدیک آموزشگاست. بیا منو برگردون خونه، نمیتونم رانندگی کنم.
    و بدون منتظر ماندن برای پاسخ او، تماس را قطع کرد و پلکهایش را برهم گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام به عزیزان و جمعه اتون بخیر و خوشی :)
    بریم برای ادامه...
    *****
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا