رمان مستور | *نونا بانو* نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام به دوستان :)
    داستان دیگه داره به بخش های جالبش نزدیک میشه!
    بریم برای ادامه....

    *****
    با مشت هایی که سخت تر میشد، بر روی تردمیل می دوید و با خشم درونی بازدم های کشیده اش را بیرون می فرستاد. نگاه از نقطه ی مقابلش برداشت و سرعتش را کم کرد و ده دقیقه آهسته راه رفت.
    مربی کنار تردمیل، حوله را به دستش داد و پیشنهاد کرد تا کمی استراحت کند.
    با خستگی بر روی صندلی نشست و یک نفس، نیمی از بطری آب را سر کشید. حوله را به دور گردن انداخت و به عقب تکیه داد تا ریتم ضربان قلبش متعادل شود.
    یک ماه از طوفانی که بر جسم و روحش برخواسته بود، می گذشت. جشن عروسی تینا دو هفته عقب افتاده و عموی کوچکش، یاشار تابان، بی خبر و بدون اطلاع برای همیشه به ایران بازگشته بود.
    دوباره برنامه ی سابق زندگی اش را از سر گرفته بود و مصمم تر از قبل، تلاش میکرد تا سلامتی اش را برای ادامه دادن مسیر پیش رو حفظ کند. کمک های آقابزرگش را در نهایت احترام رد کرد و خود به تنهایی به جستجوی گذشته پرداخت؛ موبایل به سرقت رفته اش، مکالمه ی ناقص ضبط شده اش و آبی که به جوی رفته بود دیگر بازنمی گشت.
    لباسی تمیز را به تن کرد و مشغول خشک کردن موهایش شد که درب سالن رختکن باز شد و رحمتی به سمتش رفت. سشوار را خاموش کرد و رحمتی گفت:
    -پیداش کردیم آقا.
    فردین در آینه به صورت سخت شده ی خود خیره شد و دوباره سشوار را روشن کرد. چشمان روشن همیشگی اش حالا در زیر خروارها خشم و غضب و ابروهای پهن در هم فرو رفته اش، تیره تر به نظر می رسیدند. چنگ بین موهای قهوه ای نم دارش کشید و رحمتی به سمت کمد رفت تا لباسهایش را آماده کند.
    آخرین دکمه ی جلیقه اش را بست، پالتوی پاییزه اش را به تن کرد و با مرتب کردن یقه ی بلوز سیاه و دستمال جیب سرمه ای پالتویش، جلوتر از رحمتی به راه افتاد و به سمت آسانسور سالن خصوصی رفت.
    با سرعتی آهسته در یکی ازخیابان های مناطق پایین شهر جلو می رفتند و رحمتی با دیدن کوچه ی سفارش شده، سرکوچه ی تنگ و باریک اتوموبیل را متوقف کرد.
    فردین نگاهی به داخل کوچه انداخت که سه پسر بچه غرق بازی با کارت های فوتبال روی زمین با یکدیگر بحث می کردند و دو زن چادری در مقابل یکی از خانه ها، ایستاده مشغول صحبت با یکدیگر بودند.
    فردین با سر اشاره ای کرد و با چهره ی خشن روزهای اخیرش گفت:
    -همین جاست؟
    -بله آقا، آدرس اینجا رو دادن... قبل از اینکه بهتون اطلاع بدم چک کردم؛ خودشه.
    سپس موبایل را مقابل فردین گرفت و عکس شخص مورد نظر را نشانش داد. فردین درب را گشود و قبل از پیاده شدن گفت:
    -همین جا بمون.
    -چشم آقا، احتیاط کنید.
    فردین سری تکان داد و کفش های چرم برق افتاده اش بر زمین آسفالتی ترک خورده و فرسوده نشست. یقه ی پالتویش را مرتب کرد و در مقابل نگاه خیره و کنجکاو چند مرد جوان در مقابل سوپرمارکت محلی کوچک، اتوموبیل را دور زد و وارد کوچه شد. پسربچه ها دوان دوان و با فریاد از کنارش عبور کردند و با بررسی پلاک های خانه ها، در میانه ی کوچه در مقابل دری بسته و زنگار گرفته ایستاد.
    طرح ضربدر روی درب در برخی نقاط قر شده بود و زنگار، بیشتر قسمت های رنگ در را که ظاهرا روزگاری به رنگ آبی شباهت داشت، از بین بـرده بود.
    دو زن با نگاه های کنجکاو، غریبه ی تازه وارد را زیر نظر گرفتند و آهسته با یکدیگر نجوا کردند.
    فردین با دمی عمیق، نگاه از زنگ خراب شده گرفت که دکمه اش همراه چند سیم به بیرون افتاده بود. مشت چپش را بالا برد و سه بار با قدرت بر روی در ضربه زد.
    با نشنیدن جوابی از داخل خانه عقب رفت و از داخل کوچه، تلاش کرد تا ردی از داخل خانه بیابد. دوباره جلو رفت و این بار، چهار مشت محکم تر به در کوفت.
    صدای عصبی و غیرعادی فردی از داخل خانه به گوش رسید که همراه با صدایی که شبیه کشیدن دمپایی بر روی کاشی بود، به در نزدیک می شد.
    -کیه سر ظهری؟ سر آوردی مگه؟ درو از جا کندی یارو....
    در باز شد و از میان نیمه ی باز در، فردی نحیف و لاغر اندام با چهره ای سیه چرده از آثار مصرف مواد مخـ ـدر، در دو پله پایین تر از فردین نمایان شد که پرده ای دودزده و راه راه در پشتش تکان میخورد.
    مرد با شکایت، سرتا پای مرد شیک پوش و اخم آلود مقابلش را برانداز کرد و درحالی که از زیر آستین سوراخ شده ی تی شرت بازویش را می خاراند، با صدای نسبتا بلند و تو دماغی گفت:
    -فرمایش؟
    فردین با نگاهی دقیق به او، پاسخ داد:
    -با قنبر طلا کار دارم.
    مرد در حالی که به عقب می رفت تا در را ببندد، قبل از بسته شدن کامل گفت:
    -اشتباه به عرض رسوندن، ما اینجا قنبر منبر نداریم.
    فردین با یک دست در را نگه داشت و گفت:
    -ولی چرا بهم گفتن این نکبتی که جلوم وایستاده، خودشه؟
    نگاه مرد به سمت فردین چرخید و فردین با قدرت، در را هل داد. از ضربه ی در، مرد به عقب پرت شد و در میان پرده ی پاره شده بر روی زمین افتاد.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فردین با تمأنینه به داخل رفت و در را بست. مرد در میان پرده ی گیر کرده به پایش، به عقب رفت و دست به زیر بینی خون آلودش کشید. با چشمان درشت شده نگاهش را بین انگشت خونی خود و چهره ی خونسرد فردین گرداند و گفت:
    -خون میریزی؟ فک کردی شهر هرته؟ می کشونمت پاسگاه جوجه فُکُلی.
    فردین نگاه از خانه ی قدیمی و رو به ویران مقابلش گرفت و در حالی که همراه با مرد بر زمین افتاده به سمت حوض شکسته و خشک شده نزدیک میشد، پوزخندی زد و گفت:
    -عجله نکن؛ به اونجا هم یه سر می زنیم، البته بعد از اینکه جواب سوال هام رو دادی. نگران نباش، اونجا خیلی خوب ازت پذیرایی میکنن.... نه که بار دوازدهمه که آزاد شدی، اونجا دیگه مثل خونه خودته!
    با یک دست پشت یقه ی لباس چرک مرد را گرفت و او را کشان کشان به سمت دیگر حوض برد که یک صندلی آهنی قدیمی بر زمین افتاده بود. با دست دیگر صندلی را صاف گذاشت و مرد را بر روی آن پرت کرد. مرد با درد در جایش جابه جا شد و فریادهایش در حیاط پیچید.
    -آی مردم.... اینجا دارن آدم میکشن، به دادم برسین..... کمک..... آی ملت.....
    فردین موبایلش را بیرون کشید و بلافاصله، تماس گرفته شده برقرار شد.
    -بفرستشون داخل.
    یک دقیقه بعد در با ضرب باز شد و سه مرد سیاه پوش و عضلانی، داخل شدند و قبل از بسته شدن دوباره ی در، فردین مطمئن شد که دو فرد دیگر از سمت کوچه مقابل در ایستادند.
    سه مرد غریبه در دو سمت مرد معتاد ایستادند و دستانش را گرفتند. مرد با ترس نگاهی به آن سه نفر انداخت و گفت:
    -شماها دیه کی هستین؟ چی از جونم میخواین لامروتا.... آی مردم دارن منو میکشن... به دادم برسین.
    فردین در سه قدمی او ایستاد و مرد سرش را بالا گرفت تا نگاهش کند. با عصبانیت و درحالی که به فردین و آن سه نفر ناسزا می گفت، با خستگی به عقب تکیه داد و نفس نفس زد.
    فردین دست به سـ*ـینه گرفت و گفت:
    -چهار سال پیش، پونزده مرداد کجا بودی؟
    مرد پوزخندی صدا دار زد و دندان های سیاه شده و پوسیده اش به چشم خورد. بینی اش را با صدا بالا کشید و در حالی که همچنان دستانش از دو سمت در اسارت دستان قوی دو مرد سیاهپوش بود، گفت:
    -من یادم نمیاد دیشب شام چی کوفت کردم، اونوخ میگی مرداد چهار سال پیش؟
    -به نفعته جوابمو بدی.
    مرد، کریه خندید و گفت:
    -من به سرهنگ مملکت جواب پس ندادم، تو که عددی نیستی بچه قرتی.
    -پس تا جون داری از ما کتک میخوری، چون قراره امروز عزرائیل رو بیارم سروقتت.
    -فک کردی با سه تا قلچماق میای تو خونه من، زنده برمیگردی؟
    با اتمام حرف مرد، چهار مرد قوی هیکل از داخل خانه بیرون آمدند و فردین با اشاره ی کوتاه به سه مرد سیاهپوش، دوباره به سمت قنبر نگریست. سه مرد سیاهپوش در کمتر از ده دقیقه، چهارمرد را بیهوش و خون آلود به زمین انداختند و با کمک دو فردی که از بیرون وارد شدند، آنها را به داخل خانه بردند. یکی از مردان سیاهپوش دوباره به حیاط بازگشت و رو به فردین گفت:
    -بمونیم آقا؟
    فردین بدون اینکه نگاه از چهره ی جمع شده از خشم قنبر بگیرد، کوتاه گفت:
    -داخل خونه باشین.
    با بسته شدن در چوبی، فردین به جلو خم شد و یقه ی قنبر را گرفت و به بالا کشید. قنبر بلافاصله چاقوی کوچک ضامن داری را به سمتش نزدیک کرد که دست دیگر فردین مچ او را گرفت و به آسانی آن را چرخاند. فریاد دردآلود مرد برخواست و چاقو بر زمین افتاد، فردین با کنار کفش ضربه ای زد و آن را به سمت دیگری پرت کرد.
    چهره ی فردین خشمگین شد و از بین دندان هایش گفت:
    -دقیق تر میگم؛ تابستون چهار سال پیش، گوشی یه مرد پولدار رو زدی.... کی بهت دستور داده بود؟
    قنبر از درد، دیوانه وار فریاد کشید و گفت:
    -ولم کن کثافت بی شرف....
    فردین دیگر نتوانست جلوی خشم خود را بگیرد، با قدرت او را بر کف حیاط انداخت و دو مشت محکم در صورتش نشاند. با خشم مقابل صورت قنبر قرار گرفت و گفت:
    -گوشی منو دزدیدی و زندگیم نابود شد، زنم کشته شد به خاطر غلطی که شما کردین. یا حرف میزنی، یا وسط همین حیاط آتیشت میزنم.
    قنبر با ترس به چشمان به خون نشسته ی فردین نگاه کرد، در زیر دستان فردین لرزید و گفت:
    -میگم، به خدا میگم... کاریم نداشته باش......
    آب دهان خون آلودش را فرو داد و گفت:
    -من کارم کیف قاپی و دزدی نیس.... به کلاسم نمیخوره اهل دله دزدی باشم. همون تابستون، یه روز یه یارو مثل خودت اومد پیشم.... یه پول تپل پیش پرداخت داد و سفارش کرد گوشی تو رو بزنیم. من اصن نمیدونم چی چی تو اون گوشی بود، من اصن نمیدونم کی هستی که بخوام زنت رو بکشم! وقتی گوشی رو تحویلش دادم، باقی پول قرار رو داد و دیگه پیداش نشد.
    فردین فشاری بر سـ*ـینه ی قنبر وارد کرد و با اخمی که بر چهره نشانده بود، گفت:
    -اون کی بود؟ اسمش؟
    قنبر سرفه ی کوتاهی کرد و با نفس نفس گفت:
    -اون یارو تو فیلم معروفه..... هم اسمشه! آها؛ فردین.... اسمش فردین بود، فردین تابان!
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    چهره ی فردین از بهت باز شد و از جا برخاست. دم عمیق و خشمگینی کشید و با حرص، به صندلی ضربه زد و آن را به گوشه ای پرت کرد. قنبر با ترس در خود مچاله شد و دستانش را مقابل صورتش گرفت.
    فردین دست به کمر زد و چند نفس عمیق کشید ولی اثری نداشتند. با صدای بلند و بم گفت:
    -صورتش یادته؟
    قنبر دستانش را کنار زد و با ترس و همان حالت گفت:
    -به جون ننه ام اصلا ریختشو ندیدم.... همیشه صورتش رو می پوشوند.
    -آدرسی، شماره ای.... نشونه ای ازش نداری؟
    -فقط تو خیابون قرار میذاشتیم.... بعدش فهمیدم اون شماره که باهاش زنگ میزد دزدی بوده.
    فردین با حرص پلک هایش را بر هم گذاشت و سرش را عقب برد. نگاهش را بین شاخه های خشک درخت کنارش گرداند و بی حرف دیگری از خانه خارج شد.
    چند نفر از اهالی در سمتی دیگر ازدحام کرده بودند و دو محافظ سیاهپوش مانع از نزدیک شدن آنها به خانه می شدند. یکی از افراد به سمتش آمد و فردین با دادن فلش سیاه کوچکی به او، گفت:
    -زنگ بزنین پلیس بیاد جمعشون کنه..... مطمئن بشین حالاحالاها آب خنک بخورن. وکیلم میاد برای تکمیل پرونده شون.
    -چشم آقا.
    فردین درحالی که به اتوموبیل خود نزدیک می شد، لبه ی آستین ها و یقه ی پیراهنش را مرتب کرد و سوار شد. بی حرف، با دست اشاره کرد تا رحمتی حرکت کند و با پلک های بسته، سرش را به عقب تکیه داد.
    درحال بررسی پروژه ی جدید شرکت بود و بی توجه به آریا که بر میز کنفرانس مقابل تکیه داده نگاهش میکرد، نکاتی را به ایمیل آرش فرستاد تا در نظر بگیرد.
    آریا با دقت نگاهش کرد و گفت:
    -نمیخوای بگی چی شده که یک هفته ی تمام خودت رو با کار و شرکت خفه کردی؟
    فردین نیم نگاهی کوتاه به او انداخت و گفت:
    -فکر میکنم رو در این اتاق زده "مدیرعامل"؛ این شرکت رو هوا اداره نمیشه.
    -گره های قدیمی زندگیت هم رو هوا باز نمیشه.
    -گره های قدیمی زندگیم دیگه با دندون ببر هم باز نمیشه، پس بذار همونطور گره شده باقی بمونن.
    -شاید ندونی، ولی آقا بزرگ دنبال نشونه های اون شبه.
    -پس بهشون بگو دیگه نگردن؛ چون از هر راهی برن دوباره میرسن به فردین تابان.
    آریا با اخم و تعجب، صاف ایستاد و گفت:
    -چی شده که فردین از خونخواهی عشقش دست کشیده؟
    فردین با نگاهی خیره به میز، زونکن زیر دستش را بست و از جا برخاست. آن را برداشت و قبل از خروج از اتاق، رو به برادر بزرگش گفت:
    -خونخواهی زنم تهش به اینجا رسید که همه میگن من باعث مرگشم. ولی.....
    مکثی کرد و نگاهش را به نگاه نگران برادرش انداخت.
    -.....ولی چیزی که برام دردآوره، اینه که زنم بعد از مرگش برای خانواده ی شوهر عزیز شده. حمایتاتون خیلی دیر رسید داداش؛ ماهی تنگ شکسته از بی آبی تلف شد.
    آریا نگاه شرمنده اش را از فردین گرفت و فردین از اتاق خارج شد. زونکن را به دست منشی داد و گفت:
    -اینو تحویل مهندس لایق بدین.
    منشی آن را تحویل گرفت و فردین موبایل درحال لرزشش را از جیب بیرون کشید. به سمت آبدارخانه قدم برداشت و گفت:
    -سلام مامان.
    -سلام فردین جان، شرکتی؟
    فردین لیوان شیشه ای را از قفسه ی پایین کابینت آبی رنگ خارج کرد و در حالی که در جایگاه آب سرد کن قرار میداد، گفت:
    -آره، چطور؟
    -امروز وقت کردی به آذین سر بزن. طفلک یک هفته ست پاش شکسته تو خونه مونده.
    فردین جرئه ای آب فرو داد و گفت:
    -عمه پاش شکسته؟ چرا؟
    -مثل اینکه تو استخر سرخورده.... این چند وقت انقدر درگیر بودیم نشد مراقبش باشیم، برو راضیش کن بیاد خونه ی ما.
    فردین مکثی کرد و درحالیکه از پنجره به بیرون می نگریست، گفت:
    -میرم پیشش ولی قول نمیدم بیاد اونجا.... عمه رو که میشناسی.
    -حالا تو برو، شاید راضی بشه.
    فردین لیوان خالی را در سینک ظرفشویی قرار داد و گفت:
    -ببینم چی میشه.
    تماس را قطع کرد و به کابینت تکیه داد، دستانش را به دو سمت گذاشت و بازدمش را با سنگینی خارج کرد.

    *****
    انرژیتون کم شده... Hanghead
    پست های بعدی: شنبه!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام دوستان :)
    روزتون پر از انرژی و شادی! ::inlove
    پست های امروز با گوشی ارسال میشه برای همین شاید به ویرایش نیاز داشته باشه.
    (بررسی شد.)
    بریم ادامه...
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام عزیزان :)
    اول هفته ی پاییزیتون قشنگ و پر از آرامش. ::skipping
    بریم برای ادامه....

    *****
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا